خدا را شکر که تمام شد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.parsine.com/files/fa/news/1392/2/30/47877_166.jpg

«امروز، روز آخر بود... خدا را شکر که تمام شد...

خدا را شکر که آسمان، زمین‌گیرمان کرد و در محاصره برف ماندیم و نتوانستیم بیاییم و نیامدیم... با خودم می‌اندیشم که اگر من هم در آن سالن و سالن‌های کذایی بودم و عکس‌العمل‌ها را می‌دیدم و می‌شنیدم، چه می‌کردم؟! چه می‌توانستم بکنم؟! پاسخی که جز «هیچ» نمی‌توانم به خودم بدهم، خدا را شکر می‌کنم که نبودم ....

به خدا که این گونه برخورد در شان و شئون فرهنگی ما نیست...

به خدا که مردم، آدم‌های عادی، آنهایی که به عشق شان کار مِی‌کنیم و دغدغه‌ شان را داریم، خیلی راحت‌تر و بی‌بغض‌تر فیلم‌هایمان را تماشا می‌کنند...

به خدا که این حب و بغض‌ها قشنگ نیستند....

چرا ما نمی‌توانیم مثل تمام جشنواره‌های تمام دنیا فیلم ببینیم و ارزیابی و انتقاد سازنده و اساسی‌مان را بکنیم و بگذاریم که سینمایمان ارتقا پیدا کند و در سراشیبی تمسخر و «تو افتضاح بودی» و «من بهترم» و ... نیفتیم؟!

به خدا که ما، لااقل خودمان، نباید با خودمان چنین رفتاری بکنیم... آخر فکر نمی‌کنید که مردم چه می گویند؟ مخاطبینمان را می‌گویم...

همیشه گفته‌ام و می‌گویم که این 10 روز، نوروز سینماست و ما هر سال در این روزهای سرد بهمن، با مهر به یکدیگر و با عشق به مردم، داغ می‌شویم و برای یک سال آینده، گرما ذخیره می‌کنیم... همه‌مان در کنار هم...

ولی دریغا از امسال...

دوستان و همکاران، به نظرتان بد نشد که پیشکسوت‌ها را حرمت ننهادید و نقد و استهزا را اشتباه گرفتید و به جای تفکر و تلاش بر رفع مشکلات خودتان و خودمان، انگشت بر ایراد دیگران فشردید و در این راه، حتی از مردود شمردن نظر داوران نیز دریغ نورزیدید؟!... به نظرتان کارتان بد نبود؟ ناجور نشد؟! مردم چه گفتند؟ چه می‌گویند؟...

بگذریم که گذشت...

کاش می‌شد دردهایی که در سه فیلم حاضر در جشنواره، در سکوت و نگاه فرو خوردم، بیرون بریزم...

چه خوب شد که من آن جا نبودم...».

من پرویز پرستویی

22 بهمن 1392


ع.ن:
حاج كاظم: حسين جون، باطلش كردي؟
مدير آژانس: چي رو باطل كردم؟
حاج كاظم: بليطاي ما رو باطل كردي رفت؟
مدير آژانس: آقا دست بردارين، برين بزارين به كارمون برسيم، عجب شب عيدي مشتريايي نصيب ما شده خدايا...
حاج كاظم: معرفت اون اجنبي كه ويزا داده از توي هم وطن بهتره

مدير آژانس: آقا؟ ديگه توهين بسه، بفرمائين بيرون خواهش ميكنم، بفرمائين خواهش ميكنم... ببينم؟ مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي؟ كه حالا حق و حقوقتو از من ميخواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اونو بهت تكليف كردن، برو خواهش ميكنم، مگه اينجا بنگاه خيريه است؟ يك ساعته تحملت كردم...
...
حاج كاظم: ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
...
عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان را دادین. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
....
و این قصه ی باطل کردن هنوز ادامه دارد...

پ.ن: بگذریم...

هر کس می‌خواهد عزیز بشود...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://aassaa.persiangig.com/image/%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

کسى که عزت می‌‏خواهد، پس عزت، همه از آنِ خداست.

• خیلی از کارهای روزانه ما، تلاش‌های ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، لباسِ خوب می‌پوشیم، خانه‌ی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، همسر و بچه‌های خوب... دوست داریم بقیه هم ببینند و به ما به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. به هر دری می‌زنیم و هر تلاشی می‌کنیم تا سرِمان را بالا بگیریم میان خلق خدا. بعد این وسط، اگر لطمه‌ای بخورد به این داشته‌هایمان، دیگر انگار همه‌ی آن عزت و آبرویمان را باخته‌ایم.

• بعضی‌ها اما عزت و اعتبارشان را از پول و خانه و ماشین و مدرک نمی‌آورند. هیچ‌کدام از این‌ها را هم ندارند اما توی چشم خلایق عزیزند، معتبرند. قرآن یادِمان می‌آورد که اگر دوست داریم عزیز باشیم، باید به منبعِ واقعی‌اش مراجعه کنیم. به کسی که همه‌ی عزّت، مالِ اوست. به کسی که عزیز شدن و ذلیل‌شدن در دست اوست.

• بعضی‌ها اعتبار و آبرویشان خداست، عزیزشدن‌شان مالِ آن است که به خدا وصل‌اند. تویِ دل مردم محترم و دوست‌داشتنی‌اند بی‌آن‌که داشته‌ی دنیاییِ ویژه‌ای داشته باشند. خدایی که وعده داده اگر حسابِ خودتان با من را صاف کنید، رابطه‌تان را با من اصلاح کنید، من خودم تضمین می‌کنم که رابطه‌ی شما را با مردم اصلاح ‌کنم، درست ‌کنم.*  حتی بالاتر از این؛ توی قرآنش وعده داده که محبتّ اهل ایمان و عمل را توی دل‌ها می‌اندازد. (مریم/69) آن‌ها را پیشِ مردم عزیز و دوست‌داشتنی می‌کند. خدایی که بلد است توی قلب‌ها نفوذ کند، خدایی که بلد است ذهنیت‌ها را، محبت‌ها را، علاقه‌ها را تدبیر کند، مدیریت ‌کند.


بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً

 

 *مضمون فرمایشی از پیامبر اسلام (ص)- بحارالانوار/ ج 71/ ص 366

حق آموزگار

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صــاحبدلان حکایـت دل خوش ادا کنند 


درود و سلام خدا بر سیّد السّاجدین

و اما حق پیشوای علمی و معلم و آموزگار تو، بر تو این است که او را بزرگ داری، او را محترم شماری و در محضر او،خوب ب سخنانش گوش فرا دهی و روی دلت را به جانب او کنی و او را یاری نمایی تا آنچه را نیاز داری به تو بیاموزد؛به این معنا که عقل و اندیشه ات را به او سپاری و دل در گِروِ آموزش او  قرار دهی و با ترک لذت ها و کم کردن تمایلات نفسانی، چشم بر لذت تعلیم و تربیت او بدوزی و بدانی که وظیفه داری آنچه را او به تو می آموزد، به عنوان واسطه با کسی که برخورد می نمایی و نادان است بیاموزی و باید این رسالت را بخوبی انجام دهی و در ادای این وظیفه،به او خیانت نورزی و بر تکلیفی که بر عهده داری، اقدام نمایی. هیچ نیرو و توانی جز برای خداوند نیست.


راستش را به ما نگفتند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین، ممکن نیست.

آرى، براى اینکه مظلومان تاریخ، نفسى به راحتى بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روى زمین برچید.

آرى، براى اینکه عدالت بر کرسى بنشیند، هر چه سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودى سپرد.

و اینها همه ، همان معجزه اى است که تنها از دست تو برمى آید و تنها با دست تو محقق مى شود.

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است براى رسیدن به بهشتى که تو بانى آنى.

آن بهشت را کسى براى ما ترسیم نکرد.

کسى به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریاى خون نشسته است، چگونه ساحلى است؟!

کسى به ما نگفت که وقتى تو بیایى:

پرندگان در آشیانه هاى خود جشن مى گیرند و ماهیان دریاها شادمان مى شوند و چشمه ساران مى جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه مى کند. (1)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

دلهاى بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت مى کنى و عدالت بر همه جا دامن مى گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن مى کند و خوى ستمگرى و درندگى را محو مى سازد و طوق ذلت بردگى را از گردن خلایق برمى دارد. (2)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

ساکنان زمین و آسمان به تو عشق مى ورزند، آسمان بارانش را فرو مى فرستد، زمین، گیاهان خود را مى رویاند... و زندگان آرزو مى کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقى را مى دیدند و مى دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو مى فرستد. (3)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

همه امت به آغوش تو پناه مى آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش.

و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنه جهان مى گسترى و خفته اى را بیدار نمى کنى وخونى را نمى ریزى. (4)

به ما نگفته بودند که وقتى تو بیایى:

رفاه و آسایشى مى آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مى یابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت مى کند. (5)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

اموال را چون سیل، جارى مى کنى، و بخششهاى کلان خویش را هرگز شماره نمى کنى. (6)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

هیچ کس فقیر نمى ماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نیازمند مى گردند و پیدا نمى کنند. مال را به هر که عرضه مى کنند، مى گوید: بى نیازم. (7)

اى محبوب ازلى و اى معشوق آسمانى!

ما بى آنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم تو را دوست مى داشتیم و به تو عشق مى ورزیدیم.

که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

ظهور تو بى تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

کلک مشاطه صنعتش نکشد نقش مراد... هرکه اقرار بدین حسن خداداد نکرد


پى نوشتها:

1. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:فعند ذلک تفرح الطیور فى اوکارها و الحیتان فى بحارها و تفیض العیون و تنبت الارض ضعف اکلها: ینابیع المودة، ج 2، ص 136.

2. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یفرج الله بالمهدى عن الامه، بملا قلوب العباد عبادة و یسعهم عدله، به یمحق الله الکذب و یذهب الزمان الکلب و یخرج ذل الرق من اعناقکم: بحارالانوار، ج 51، ص 75.

3. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یحبه ساکن الارض و ساکن السماء و ترسل السماءفطرها و تخرج الارض نباتها. لاتمسک منه شیئا، یعیش فیهم سبع سنین او ثمانیااو تسعا. یتمنى الاحیاءالاموات لیروالعدل والطمانینه و ماصنع الله باهل الارض من خیره: بحارالانوار، ج 51، ص 104.

4. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:یاوى الى المهدى امته کمال تاوى النحل الى یعسوبها و یسیطرالعدل حتى یکون الناس على مثل امرهم الاول . لایوقظ نائما و لا یهریق دما: منتخب الاثر، ص 478.

5. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم:تنعم امتى فى دنیاه نعیما لم تنعم مثله قط. البر منهم والفاجر والمال کدوس یاتیه الرجل فیحثوله: البیان ، ص 173.

6. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض المال فیضا و یحثوالمال حثوا و لایعده عدا:صحیح مسلم، ج 8، ص 185.

7. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض فیهم المال حتى یهم الرجل بماله من یقبله منه حتى یتصدق فیقول الذى یعرضه علیه: لا ارب لى به: مسنداحمد ، ج 2، ص 530.

پ.ن: هیچ کس به ما راستش را نگفت، مدینه ی فاضله حضورت را هم ندیده ایم حتی شبیه آن را هم ندیده ایم که برای دل خوشی مان تصورش کنیم. نمی دانیم چگونه است...چقدر بد است نردبان پله ی آخر نداشته باشد و کسی آن بالا دستت را نگیرد، چقدر ترس دارد...

آخر نگفتید با این زخم های چرکین روح چه کنیم؟...

این حفره های دل مان را کسی باید باشد که پر کند؟...

کسی باشد به او دل بسپاریم...

کسی باشد...

بگذریم...

ع.ن:
 انتظار سخت است
 ولی
 اینکه ندانی از تو چه انتظاری ست سخت تر است!

یازده روایت از یک بانوی بهشتی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.aksbaroon.com/img/89/azar/6/gol/aksdoni_Jalalpic_funpatugh_com%20(17).jpg

یک:
مادر صدایش می‌زد و به همه گفته بود بعدِ آمنه، «او» برایش به مادر می‌مانَد. کنیزِ عبدالله و آمنه بود و بعد از رفتنِ آن‌ها برای محمّد (ص) به یادگار مانده بود. اسمش َ«برَکة» بود.

دو: از مادری و پرستاری و غم‌خواری برای محمّدِ کم نمی‌گذاشت. رنج سال‌های یتیمیِ پسر کوچکی که می‌رفت آینده‌ی بشریت را متحوّل کند در کنار امثالِ او قدری آسان می‌شد. محمّد (ص)، هر وقت او را می‌دید می‌گفت: «هذه بقیّه اهل بیتی». او بازمانده‌ی خانواده‌ی من است.

 سه: بعد پیوندِ آسمانیِ محمّد(ص) و خدیجه، او هم با «عُبید خزرجی» ازدواج کرد. مادر شد. مادرِ پسری به اسمِ «اَیمن». از آن به بعد برکه را «اُمّ ایمن» صدا می‌زدند. «عبید» بعدها توی خیبر شهید شد. «اَیمن»، بعدها از شیعه‌هایِ خاص علی (ع) شد.
 
چهار: از سابقینِ اسلام‌آورندگان بود و از سابقینِ مهاجرین. هم توی روزهایِ سختِ هجرت به حبشه با جعفرِ طیّار حضور داشت و هم بعد از بازگشت از حبشه، از مکه به مدینه هجرت کرد. جزء همان‌هایی بود که خدا به افتخارشان جبرییل را فرستاده بود که بخوانَد: والسّابِقونَ الاوّلون من المهاجرینَ ... حتّی توی جنگ‌ها هم طاقت نمی‌آورد محمّد (ص) را تنها بگذارد. توی احد به لشکریان آب می‌داد و از مجروحان پرستاری می‌کرد. توی خیبر همراهِ سپاهِ اسلام بود.

پنج: بعدِ شهادتِ عبید، محمّد (ص) به صحابه گفته بود: «هر کس می‌خواهد با یک بانویِ بهشتی هم‌نشین بشود، با امّ‌ایمن ازدواج کند». «زید بن حارث» درنگ نکرده بود و افتخارِ همسریِ امّ‌ایمن را به نامِ خودش ثبت کرده بود. همان زید که اسمش توی قرآن هم آمده . ام‌ّ ایمن از زید، «اسامه» را به دنیا آورد. «زید» توی جنگِ موته شهید شد. «اسامه» هم مثل برادرش «اَیمن»، بعدها در زمره‌ی شیعه‌های علی (ع) قرار گرفت.

شش: او و ام‌ّسلمه از طرفِ علی (ع) قاصد بودند برای آنِ پیوندِ مبارک. شبِ عروسیِ زهرا (س) مثل مادر، پا به پا، همراهی‌اش کرد. آن جهیزیه‌ی معروفِ بانو را هم امّ‌ایمن خریده است.  محمّد (ص) 63 درهم به او داد تا برای زهرا (س) جهیزیه بخرد؛ مختصرترین جهیزیه‌ی عالَم را!

هفت: خوابِ عجیبش را سراسیمه برای محمّد (ص) تعریف کرد. خواب دیده بود تکه‌ای از اعضای وجودِ پیامبر(ص) توی خانه‌ی او افتاده است. محمّد (ص) او را آرام کرد و گفت: به زودی پاره‌ی تن من از زهرا (س) متولد می‌‍‌شود و پرستاری‌اش به عهده‌ی توست. چندوقتِ بعد، قنداقه‌ی حسین (ع) را او به دستِ محمّد (ص) داد. پیامبر (ص) قنداقه را گرفت و گفت: «مرحبا به آورنده و آورده‌شده»!  

هشت: بعدِ از ارتحالِ محمّد (ص) شب و روز گریه می‌کرد. همسایه‌ها شاکی شده بودند که چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ پیام‌برِ خدا که به رحمت الهی واصل شد، به آرامش ابدی رسید. امّ‌ایمن جواب داده بود: گریه‌ام برای محمّد (ص) نیست. می‌دانستم او عزم رحیل دارد. گریه‌ام برای آن است که با رفتنِ حضرتش، وحی قطع شد. که اخبارِ آسمان‌ها دیگر به ما نمی‌رسد!

نه: توی آن روزهای سختِ تنهایی و نامردی و بی‌وفایی، از انگشت‌شمارهایی بود که علی(ع) و زهرا(س) را تنها نگذاشت. وقتی ابوبکر از زهرا(س) برای فدک طلبِ شهود کرد، وسطِ آن نامردها، مردانه جلو رفت و شهادت داد: «من، امّ‌ایمن از زنانِ بهشتی، شهادت می‌دهم، بعد از نزولِ آیه‌ی (و آتِ ذالقربی حقّه...)، محمّد (ص) فدک را به فاطمه(س) بخشید». دوّمی که قافیه را باخته بود، گفته بود: «ما را با شهادتِ زنان چه کار است؟! تازه، او عجمی‌ست و از کنیزان است!»

ده: فاطمه (س)، توی آن لحظه‌های آخر، موقع وصیّت، پیِ او فرستاد. بعدِ شهادتِ زهرا (س) بی‌قرار شد. نتوانست جایِ خالیِ فاطمه (س) را ببیند. با زبانِ روزه از مدینه به قصد مکّه بیرون رفت و آواره‌ی بیابان‌ها شد... بیشتر از چندماه دوام نیاورد و توی هشتاد سالگی، به بهشتِ موعودش رحیل کرد.  

یازده: مفضّل از امام صادق(ع) نقل کرده که با قائمِ (عج) ما، سیزده تن از زنان رجعت خواهند نمود که به مداوا و تدارکِ مجروحان می‌پردازند. از جمله‌ی آن بانوان، «امّ‌ایمن» است که برمی‌گردد و مثل همان سال‌های نخست، سپاهِ اسلام را توی روزهایِ روشنِ موعود همراهی خواهد کرد.


پ.ن: می‌دانی! آن صبح که از تو می‌نوشتم، که همه‌ی وجودم لبالبِ حسرت شده بود، فکر کردم برای جایگاه تو، آستانه‌ی تو، حسرت و غبطه چقدر کم است ام‌ّایمن! 

انما بعثت لاتمم مکارم الاخلاق

بلغ العلی بکماله

کشف الدجی بجماله

حسنت جمیع خصاله

صلوا علیه و آله


اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


انحراف مردم از مسیر توحید، به مرور زمان موجب شد که آنان در نام خداوند نیز تصرفاتی کرده، بت هایی را به عنوان واسطه و شفیع به درگاه او پرستش کنند. مثلا نام بت "لات" را از "الله"، "عزی" را از "عزیز" و "منات" را از "منان" برگرفته بودند. 

پاره ای از این بت ها را "انصاب" می گفتند. این ها قطعاتی صاف و بی شکل بودند که گاه به چوب و طلا و نقره... ساخته شده بودند و مردم آنها را از حرم بر می داشتند و برای پرستش به همراه می بردند.
اما "اوثان"، سنگ های پرنقش و نگاری بودند که مورد پرستش قرار می گرفتند که "انما اتخذتم من دون الله اوثانا موده بینکم فی الحیاه الدنیا" ؛ تنها شما بتها را به عنوان اوثان به غیر خدای تعالی به پرستش گرفتید تا که موجب مودت بین شما در زندگی دنیا شود.
آری، آنان به اشتباه بت ها را موجب محبت و مودت بین خود قرار می داده اند. "لات" سنگ سفیدی بود که آن را مادر خدایان دانسته، می پنداشتند که از جنس زن خداست. این بت ها را قریش پرستش می کردند، ومعبدش نزدیک طائف بود. 
"منات"دیگر دختر خدای بود، آن را خدای سرنوشت و پروردگار اجل و مرگ می پنداشتند. معبدش بین مکه و مدینه قرار داشته است.

"عزی"بت دیگر قریش و دختر دیگر خدای ومورد پرستش خاص بود.
"هبل" پروردگار رسیدگی به مسافران وکاروانیان بود. در یک کلام، "جزیره العرب" آکنده از خرافات، الهه ها، بت ها، اصنام و اوثان شده بود و تنها قدرت الهی می توانست زنگارهای چندین و چند ساله را از دل و جان آن بت پرستان خرافه جوی بزداید.  

اولین بهار ماه


درود و صلوات خاص خداوند برختم المرسلین و اهل بیت پاکش


ربیعِ قمری در زمستانِ شمسی رقم خورد؛ در بین سوز و سرمای برفی که به همه جا بارید از مهران تا سیستان!

نبی گفته بود که وقتی صفر از سیزده گذشت، بشارت آمدن ربیع را به من بدهید.

بعد از دو ماه سیاه ِسرخ، ماه نورِ سبز نبوی آمد.

از غم و ماتم حسین در کرب و بلا این بزم شروع شد و به جگرِ پاره ی مجتبی و فقدان ختم المرسلین و غربت سلطان طوس رسید. ولی اصل از جای دیگر شروع می شد، از در سوخته و شکستن بیعت غدیر خم. اولین دهه ی ربیع را از غم ام ابیها گفتیم و در آخر به عزای امام بیست هشت ساله، ابامحمد، نشستیم.

از امروز شیعه حال و هوایش دگرگونه است؛ حالش، هوای ِدل ِ یوسف ِزهرا را دارد. از امشب جشن می گیریم که سرور و تاج سرمان شده مهدی آلِ محمد(عج)،شادی می کنیم از اینکه مولای ما جدش نبی ست و پدرش علی ست و مادرش خیر النسا، دست می زنیم و کِل می کشیم که ای اهل عالم ما آقایی داریم که هر سال جشن میگیریم که یک سال دیگر به امامتش اضافه شد و هنوز غایب از نظر ماست.

در واقع راستش را بخواهید، ما هنوز پیش نیاز حضور در این کلاس را پاس نکرده ایم، هنوز این واحدِ نیاز را نتوانسته ایم بگیریم که برای حضور در این کلاس آخر، نیاز ِ پیشین است. البته بین خودمان بماند؛ یکبار سعی کردیم حضور یابیم ولی حال تلاش نداشتیم برای همین مجبور به حذف شدیم یا با شرمندگی این درس را افتادیم.

نه اینکه پیش نیاز ِظهور سخت باشد؛نه! ما حالِ آن هوای خاص نداریم، حال و هوای مان در هوس است، حال عــشــق نداریم!

مثل همه ی کارهایمان که از راه دور است؛ حالو احوال میس کالی، دید و بازدید چتی و...، با ولی نعمتمان هم از راه دور و با تکنولوژی روز راحتتریم. می دانیم بیاید، دورمان را خط می کشد اگر دور خیلی چیزها را خط نکشیم. شما که غریبه نیستید، ما هم جوان زود بهمان بر می خورد! ولی برای سالم و صالح بودن، پیشگیری نیاز است.

همه که سر تا پا یک کرباس نیستیم، یه عده هستند شبیه بدر، ماه تمام. رتبه شان کمتر از سیصد و سیزده است، قصه ی ما و آنها قصه ی قابیل و هابیل است!

آقا جان، شما از همه ی پدر و مادرها و دکترها دلسوزترید، ولی ما ناخلف یم؛ اگر گوشمان را می گیری با محبت اولیایی خودت بگیر... اصلا مگه شما محبینتان را تنبیه می کنید؟!


خاطره...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.zigil.ir/uploads/admin/1392/08/09/3/fe96bba7e1.jpg

- به درستی تصمیم هایی که زیر باران یا حتی بعد از آن گرفته می شوند، اطمینان کنید. اما آدم ها فکر می کنند احساسی اند. محل آن تصمیم ها نمی گذارند.

-برای آرزویی که سحرگاه شهریور در کنار صدای باد به وجود آمد، با من بزرگ شد، شکل گرفت، هدف ...، مثل یک امامزاده مقدس بود، بارها مرورش کرده ام.هنوز هم می کنم. اما راضی ام. راضی ام. راضی ام. پروردگارا شکر.قیمت داشت آن آرزو. هدف وسیله را توجیه نمی کرد.

-از خستگی زیر سایه کنار کوچه نشستم و برایم ثابت شد که انگار چقدر زودتر از بقیه خسته شده ام و آمدی جایم را پر کردی، دستم را گرفتی و گفتی حسین کمی استراحت کن... و من فهمیدم چقدر خوب هستند دوستان تازه ی من...

-من دست و دلم نمی رود آن تکه ی دعا را بخوانم که می گوید اگر آمدی و من نبودم، من را از قبرم بیرون بیاور...نامردی ست. زورم می آید این تکه را بخوانم.تو بیایی و من نباشم.

-ما که تازه از آن اهل دل هایش نیستیم، جمعه ها قفل می زنند به دلمان! جمعه به جمعه بدتر هم می شویم. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه می کنیم جای خالی تو خودش را به رخ می کشد.این که حال ما باشد،بیچاره اهل دلش...

-این پاییز را ترانه ای ست،ناسروده...

پ.ن:

اولش که این طوری نبود، یکی بود... اون یکی هم بود. یه مدت که گذشت شد "یکی بود، یکی نبود".

ولی علی ای حال غیر از خدا هیچکی نبود!

ع.ن:

دانه‌های کاشته شده را نگاه کنی و برایشان «انّ الله فالق الحبّ و النّوی...»* بخوانی.

درِ گوش من از «فلق» بخوان. از شکافتن، از سر برآوردن، از این روحِ مرده، حیات بیرون بیاور، یا فالق الحبّ و النّوی!

*«خداوند، شکافنده‌ی دانه و هسته است. زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون می‌آوَرَد... » (انعام/95)

درد هست لیکن طبیب نیست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



پیش از این مرا برادری خدایی بود.خُرد بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ داشته بود. هرگز بنده ی شکم نبود.

چیزی را که نمی یافت آرزو نمی کرد و چون می یافت بسیار به کار نمی برد!

بیشتر روزگار عمرش در سکوت سپری شد و اگر سخن می گفت بر گویندگان غلبه می یافت.

مردی افتاده بود و  همگان ناتوانش می پنداشتند چون زمان جهاد جد می شد شیر بیشه  و مار بیابان را می ماند.

کسی که خطا می کرد تا عذرش نمی شنید وی را نکوهش نمی کرد.

از درد شکوه نمی کرد مگر آنگاه که بهبود یافته بود.

اگر کاری می کرد میگفت و اگر عمل نمی کرد نمی گفت. اگر در سخن مغلوب می شد در خاموشی مغلوب نمی شد. 

هرگاه دو کار برای او پیش می آمد نگاه می کرد کدام یک به هوای نفس نزدیکتر است پس بر خلاف آن عمل می کرد... 

_«تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و فردا تنها برانگیخته می‌شود: هم در قیام قیامت، هم در قیام هر عصری.»


پ.ن:

می گویم:که چقدر فاصله هست؟ تا من  از این شب های یلدایی به روزهای روشن بی غروب شما برسم یک 

فرسنگ یک قدم هزار فرسنگ!؟


و آغاز می شود



اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا نَجیبَ اللهِ اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا خاتَمَ النَّبِیّینَ
 اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا سَیَّدَ الْمُرْسَلینَ

درود بر تو نجیب خدا. درود بر تو ای خاتم پیغمبران درود بر تو ای آقای رسولان

اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللهِ اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیلَ الله ...

درود بر تو ای رسول خدا. درود بر تو ای خلیل خدا 



اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْقاَّئِمُ الاْمینُ

درود بر تو اى نیکوکردار وفادار، درود بر تو اى قیام کننده (به امر خدا) و امین


اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِی وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ 
درود بر تو اى ابا محمد حسن بن على و رحمت خدا و برکات او



ادامه نوشته

پرده آخر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اربعین گرفته بودید؛ نذر دیدار دوباره برادر. بگذارید بگویم چله گرفته بودید! چله بیشتر به آن می آید بخصوص این شب ها که تداخل هم پیدا کرده اند! قبول باشد نذرتان. چلّه‌تان ادا شد. آخر پذیرفتند همه آن نمازشب‌های نشسته را، همه ‌روزه‌هایی که سهم ‌افطارش به بچّه‌ها می‌رسید،‌ همه اذکاری که روی شترهای بی‌جهاز بر زبان راندید؛ یا هلالاً لمّا استتمّ کمالاً/ غاله خسفه فابدی غروبا... یا وسط کاخ یزید و عبیدالله؛ ما رأیت الّا جمیلاً... قبول باشد ذکرهاتان.

چلّه گرفته بودید نذر دیدار دوباره برادر. چهل روز گذشت. میقات تمام شد. فردا حاجتتان روا می‌شود ...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.

بازگشته‌اید با الواح مقدّسی که بر آن آیات صبر نگاشته است. چله‌تان تمام شده، من دوباره آمده‌ام به رسالت شما ایمان بیاورم. تعجب نکنید! وقتی پیله هایم ضخیم بشوند همین می شود دیگر. قصه پرواز، قصه دل بریدن و دل کندن است. هر که بیشتر دل می‌کند، زودتر می‌رسد، بهتر می‌رسد. برای من که پیله‌هایم آن‌قدر ضخیم شده که رویای پروانه‌شدن را از یادم برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن، ‌دل‌بریدن. میان متن ها و نوشته ها می گردم شاید روایتی چیزی پیدا کنم تا ببینم می شود بواسطه ی خواندش کمی از این پیله های ضخیم رها شوم؟ کمی وابستگی هایم را دور بریزم؟

...


زن، دقایقی‌ست از پشت‌بام خانه‌اش به شما خیره شده، لابد دارد فکر می‌کند شماها را قبلاً دیده، به اسرای روم و زنگ شبیه نیستید، پاپیش می‌گذارد و می‌پرسد: «شما اُسرایِ کدام فرقه‌اید؟!» توی دل‌تان آه می‌کشید، این همان شهری‌ست که برای زن‌هاش درسِ تفسیر می‌گفتید. همان شهری که حتی در و دیوارش هم شما را به عقیله‌بنی‌هاشم می‌شناخت. زن را نگاه می‌کنید و جواب می‌دهید: «ما اسیرانِ آل محمّدیم.» زن که انگار جرقه آتشی در جانش دویده باشد، بر سر و صورت خود می‌زند، به سرعت به داخل خانه‌اش می‌رود و لحظه‌ای بعد با بقچه‌ای از روسری و چادر و روبند برمی‌گردد. بقچه را میان بانوان و دختران کاروان تقسیم می‌کند. چهره‌اش هنوز پر از درد و حسرت است. آن‌چه از شما شنیده باور نکرده انگار... خودتان هم از تکرار جواب‌تان آتش می‌گیرید: اسیرانِ آل محمّد...

پ.ن: فاشرفت امرأهٌ من الکوفیّات، فقالت: مِن ایّ الاساری انتنّ؟ فقلنَ: نَحنُ اُساری آلِ مُحمّد. فنزلَت المرأه مِن سَطحِها فَجَمعت لَهنّ ملاءً و اُزراً و مقانِعَ و اعطتهنّ فتغطّینَ. (لهوف/ سید بن طاووس)

نویسنده: مریم روستا

...

پ.ن: بگذارید این مجالس تنهایی همین جا با این چند بیت تمام شود...


عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
...

حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
قیصر امین پور


آن ها ظهور کرده اند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



اندکی پیش از آخرالزمان است و آنها ظهور کرده اند: قبیله سرگردان. اسمشان در روایات پیش گویی زمان موعود نیامده . نه دجال اند نه سفاک نه هیچ کدام از موجودات عجیب الخلقه ای که در نشانه های ظهور آمده ولی اگر نمی آمدند...

قبیله سرگردان حقیقت را جایی یک تکه و کامل پیدا نمی کند. باید این جا و آن جا ذره ذره  آن را پیدا کند.  برشهایی از سخنرانی استادی، تکه ای از کتابی، دوسه بیت از ترانه ای، دیالوگهایی از فیلمی. تقدیر این مرغهای سرگردان بوده که با شاخه های نازکی که از این سو و آن سو پیدا می کنند  پناه بسازند. تقدیرشان بوده که نسل جورچین باشند. باید قطعه قطعه حقیقت گمشده را جور کنند و کنار هم بگذارند . نسلی ظهور کرده است با رسالت چیدن پازل.

  در روایات معتبر نامشان نیامده ولی همه می دانند عصای موسی که مار شود، این قوم سرگردان، زودتر و عمیق تر از هرکسی ایمان می آورند چون از ریسمان های سحر شده صدها بار فریب خورده اند.

پ.ن: صدها بار فریب خورده اند و زودتر و عمیق تر ایمان می آورند اسمی از آن ها در روایات نیست انگار باید در میان صفحات تاریخ گم شوند کسی نگفت چگونه و چطور ایمان بیاورند ولی به شنیدن صدای دل نشین صوت قرآنی یا عِطر خوش بویی یا تبسم نمکینی... ایمان می آورند قبل از آنکه پیامبری به دنبالشان برود و صدای شان کند. در حسرتند و تشنه ی باران... صدها بار فریب خورده اند ولی...

اگر خودت نمي‌گفتي...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خودت براي بنده‌هايت دري به بخششت باز کرده‌اي و اسمش را گذاشته‌اي توبه. تازه براي اين که بنده‌هايت در را گم نکنند، کلمات راهنما هم گذاشته‌اي؛ کلمه‌هايي که مي‏گويند: به طرف خدا برگرديد! قشنگ و پاک برگرديد! اميدوار باشيد خدا سياهي‌هايتان را بپوشاند. اميدوار باشيد ببردتان بهشت. بهشت‏هايي که زير درختانش جوي دارد. چه بهانه‌اي براي آدم فراموشکار مانده؟ چه بهانه‌اي دارد که به اين خانه نرسد؟ هم تابلو گذاشته‌اي در را پيدا کند، هم در را باز گذاشته‌اي.
خودت قيمت خريد بنده ‏هايت را زيادي برده‌اي بالا. مي‏ خواستي با تو که معامله مي‏ کنند، خيلي سود کنند. مي‏ خواستي وقتي مي‏ آيند طرف تو، برنده باشند و زياد گيرشان بيايد. اعلام کردي: هرکي کارش خوب باشد، ده برابر به‌اش مي ‏دهم؛ ولي اگر بد باشد، فقط همان قدر بدي مي‏ گيرد. اعلام کردي: هر کي براي خدا ببخشد، مثل اين مي‏ماند که يک دانه کاشته، هفت تا خوشه از آن دانه درآمده که تازه هر خوشه هم صد تا دانه ديگر دارد؛ خدا زيادش مي‏ کند.
خودت با اين رازهايي که آشکار کردي و با اين تشويق‏ هايي که براي سود خودشان بود، به آدم‌ها نشان دادي (اگر خوب باشند) چه خبرهاست که اگر خودت نمي‌گفتي، اين جور پاداش‌ها را نه ديده بودند و نه به گوششان رسيده بود.
پ.ن:
تو عادت داری به بدها، خوبی کنی. همیشه نشسته‌ای پایِ گناه‌کارهای از خط گذشته‌، بلکه یک روز برگردند...
ع.ن:
  برگ چنار ، روی شاخه ، برایم دست تکان میداد .
  فکر هایم را کنار میزنم  و میخندم .

به اسم خدا


قالَ هَل ءامنکم علیهِ إلا کَما أمِنَتکم علی أخیهِ مِن قبلُ

 فاللهُ خیرٌ حافظا و هو أرحمُ الرّاحمین


یعقوب به فرزندانش گفت:آیا جز همانگونه که شما را پیش تر درباره ی یوسف امین شمردم و به شما اطمینان کردم و آن حوادث روی داد، درباره ی او نیز شما را امین بشمارم و به شما اطمینان بکنم؟ 

پس باید به خدا و نگهبانی او دل بست که خدا بهترین نگهبان و مهربان ترین مهربانان است.


"64 سوره یوسف"

پرده یازدهم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

(1) آدم‌هایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری. پرده‌شان را هزار بار توی ذهنم تصویر کرده‌ام. همان‌هایی که روز دهم زهیر نبودند،‌ حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند. اما از مریخ هم نیامده بودند. توی همان کوفه‌ای بزرگ شده بودند که مسلم و حر نفس می‌کشیدند، توی همان مدینه‌ای که زهیر و بریر،‌ روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند. وسط سیاهی‌ها، چرا؟

(2) همین‌طوری، ‌سَرسَری که نیست. چه طور اثرات وضعی را برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم، اما به خودمان که می‌رسد باورمان نمی‌شود این عمل ما، همین گناه‌هایی که از بس تکرار می‌شود، قبح گناه بودنش برایمان ریخته، تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی می‌رسد. این خاکستری‌ها هی تیره و تیره می شوند و آخرش تا چشم کار می‌کند، سیاهی‌ست. عاقبت گناه‌های پی در پی، ‌تکذیب است رفقا، یعنی عمل‌، ریشه اعتقاد را هم می‌خشکاند. به استهزاء آیات می‌کشاند آدم را. من پیشانی‌ام تیر می‌کشد هر وقت به این آیه می‌رسم، یاد آن روبروی سپاه می‌افتم، وسط سیاهی‌ها؛ 

بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون

(٣) آیه آشنا نبود برایتان؟ جایی، توی مجلسی، کسی نخوانده بود این آیه را؟ بانویی؟ توی دربار سیاهی‌ها؟ اول خطبه‌اش؟...روزی، جایی، بانویی از جنس سپیدی‌ها، راست ایستاده بود، وسطِ دربار سیاهی‌ها و به یاد همه‌شان آورده بود، ریشه این رنگ سیاه، همان خاکستری‌های ذره ذره‌ای بود که جدی نگرفته بودندشان؛ قال الرّاوی: فقامت زینب بنت علیّ بن ابیطالب فقالت: صدق الله سبحانه کذلک یقول: ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون      
.
پ.ن: بگذارید این پرده‌خوانی‌ها تا اربعین بماند. هوای دل من که هنوز ابری‌ست...

بی خیال! بگذار دم مشک باشند!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/16168_396468473765180_148941983_m.jpg

برای او که چشمهایش سرخ است یاپلک هایش باد کرده نگران نمی شوم

 برای تو نگرانم که گاهی گریه نمی کنی.

که گاهی فریاد نمی زنی، برای روزی که بغضت را فرو دادی و گفتی درست است که نمی توانم حقم را بگیرم ولی خدا را شکر که روزی هست و آنجا... ای کاش همان روز فریاد زده بودی، گریه می کردی و بغضت را خالی می کردی...

و آن روز که خسته و کوفته برگشتی و تمام بدنت درد می کرد و نشستی کنار چادر...

هنوز ماجرا همان است که وقت تولدمان بود، صدای گریه ات که نیاید، نیستی، به دنیانیامده ای.

باور کن آرام می شوم اگر آن بغض را رها کنی برود.با گریه های ناگهان،نو می شوی، نوزاد می شوی.

 خیس کن شانه هایم را. می خواهم بدانم که زنده ای. 

پ.ن:این روزها باید یک رفیقی از راه برسد و حالت را بپرسد، بعد که گفتی: «الحمدلله، خوبم». چشم‌هایت را نگاه کند، رد بغض را وسط‌شان تشخیص بدهد. یا از لرزش صدایت بفهمد دروغ گفته‌ای. بغلت کند و بگوید: «می‌دونم که خوب نیستی، چی شده حالا؟!»...

دوباره آرام بیا، آرام که من نبینم‌ت، یکی از همین روزهای غفلت. که لحن صدات توی صفحه‌های کتابم نمی‌پیچد. که برقِ نگاهت، سجاده‌ام را گرم نمی‌کند. که بوی قدم‌هات همه شامه‌ام را پر نمی‌کند. یک جوری که من نفهم‌م بیا. یکی دیگر از آن نعمت‌های دوست‌داشتنیِ رنگارنگ‌ت را بده به دستم. یک‌طوری که من شک نکنم. یکی از همین وقت‌هایی که حواسم نیست. بعد فقط درِ گوشم آرام بگو: یادم تو را فراموش!...

ع.ن:خیلی دوست دارم برف های حرم شما رو پارو کنم ...

ارباب مهربان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

غلامش را برای کاری صدا زد1. جوابی نشنید. برای بار دوم و سوّم صدایش زد، باز هم جوابی نیامد.

جلوتر رفت و پرسید: پسرم! نشنیدی صدایت می‌زدم؟!
-  چرا شنیدم.
-  پس چرا جوابم را ندادی؟!
-  چون از شما نمی‌ترسم!

دست‌هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت که غلامِ من از من نمی‌ترسد.

خواستم بگویم همه‌ی این بارهایی که من را صدا زدید و نیامدم و گوش نکردم و سربه‌راه نشدم، دلیلش همین بوده، خیلی مهربانید، از شما نمی‌ترسم!

 

1- حضرت علی‌بن‌حسین؛ امام سجّاد(ع)
...
کنیزک فقط شاخه گلی داده بود

آزادش کردید و گفتید:

خدا ما را این طور ادب کرده که "اذا حیٌیتم بتحیٌه فحیٌوا باحسن منها"*

.

.

.

شاخه گل "سلام"م ،تقدیم به شما

چشمداشتِ آزادی ندارم

ولی

چشم ِتر را که نمی شود از شما پنهان کرد...

* آیه هشتاد و شش،سوره نساء(و چون به شما درود گفته شد شما به صورتی بهتر از آن درود گویید.)

 

** حکایت کنیز و شاخه گلش را از کتاب "زندگانی امام حسن مجتبی،تألیف رسولی محلاتی برداشتم.

پ.ن:

واسمع دعایی إذا دعوتک...

 از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم

مراسم عزاداری 92

untitled-2.jpg

مجلس آخر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مردي كه مي رفت
و

زني پشت سرش داد مي زد:

آرامتر برو پسر زهرا!


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/last.gif


ظهر بود.

يكي بود و

هيچ كس نبود ...

...

از کنار خيمه های زنان كه برگشت،

آمد بين كشته ها، تن صاحبش را پيدا كرد. بو كرد.

رفت طرف فرات. توی آب فرو رفت و ديگر كسي اسب خونی را نديد...

مجلس نهم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/alamdar.gif


"مردي كه حساب بلد نبود ..."

مي شد تشنه از سر شط بلند نشود.

وقتي گفتند: "آب بياور" مي شد سياهي هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت ها بودند بشمارد و حساب كند كه نمي شود.

شب پيش كه فاميل هايش در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي شد كمي فكر كند قبل از اينكه سرشان داد بزند:"مي گوييد من در امانم، پسر فاطمه (س) در امان نيست؟".

زيرك و شجاع بود و هواي همه چيز را داشت.

پرچم را براي همين داده بودند دستش. مي شد به او تكيه كرد.
فقط پاي برادرش كه به ميان مي آمد ...


1. عباس ابن علي ابن ابيطالب (ع)

مجلس هشتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/sebteAkbar.gif

"مردي كه راه رفتنش قشنگ بود ...1"

صداي شمشيرش مي آمد، صداي تاخت اسب و زمزمه شعري كه مي خواند.

"اين مبارزه، جوهره مردان را آشكار ميكند. اين مبارزه، ادعا را از حقيقت جدا مي كند".

نفس ها حبس بود. جوان های خويشاوند، سر لاي زانو ها پنهان كرده بودند تا فريادي را كه در راه بود نشنوند.
جوان ها، نيمه شب، دور از چشم بزرگتر ها رفته بودند بيابان، با هم پيمان بسته بودند، پيش از علي اكبر (ع) بروند....

مي دانستند كه هر زخم تن علي، پدرش را تكه تكه مي كند ...

اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند.

علي گفته بود: "من باشم و شما برويد؟" 
پدر گفته بود: "اول علي! فقط قبل رفتن چند قدم پيش رويم راه برود".

1.سبط اكبر، حضرت علي اكبر (ع)

مجلس هفتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Gholam.gif

"مردي كه گونه هاي سياهي داشت ...1"

آزادش كرده بودند كه جانش را بردارد و هر كجا خواست برود. كوفه يا مدينه. غلام سياه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم هايش بيرون مي ريخت. آخرين نفس ها بود. تنش آرام آرام سرد مي شد كه صورتش ناگهاني گرم شد. به زحمت چشم باز كرد. گونه امام چسبيده به گونه سياه  او.

بريده بريده گفت: "خوشبخت تر از من كسي هست؟".

و چشم بست.


1.اسلم ابن عمرو

مجلس ششم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Saeed.gif


مردي كه دست هايش را باز كرد1 ...

امام تازه تكبير گفته بودند كه تير به پاهاي سعيد خورد.

ايستاده بود پيش رو و دست ها را دو طرف تن باز كرده بود.

"به خدا قسم اگر بگذارم به حسين در نماز تير بزنيد."

حمد مي خواندند كه تير به شكمش خورد.

ركوع رفته بودند كه دست هايش،

سجده رفته بودند كه سينه اش،

سجده دوم بود كه دست ديگرش،

تشهد مي خواندند كه چشم هايش،

سلام مي دادند كه فرو افتاد...


1.سعيد ابن عبدالله الحنفي

مجلس پنجم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Hor.gif

"مردي كه اسم خوبي داشت1"

سر اسب را كه كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،

فكر كرده بود كه خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندنش و مي گذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد ... وقتي هم مي گفتند:"خوش آمدي! پياده شو، بيا نزديك!"

نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته.

گفت: "سواره مي مانم تا كشته شوم".
مي خواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو، خون هاي روي پيشاني اش را پاك كنند. باز دلشان راضي نشد.دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمي ديد بهش بگويند:

"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشته است".

1.حر ابن يزيد رياحي

مجلس چهارم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

"مردي كه سود نداشت1"


"فايده، كلمه اي اين همه بي معني نشده بود كه ظهر آن روز شد".

مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم".

پسر رسول نشسته بود كنار تن خوني آخرين نفري كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاك و عرق بود.

مرد گفت: "تنها دو تن از يارانت مانده اند، پايان معلوم شده".

پسر رسول چيزي نگفت.
صداي مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودي نيست آقا! بگذاريد بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودي".

لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبي نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده مي گذري؟"

از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خوني آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه لاي خيمه ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد....

1.ضحاك ابن قيس مشرقي

مجلس سوم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Moslem.gif


"مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت"1

به آنكه طناب دور گردنش مي انداخت، به آنكه به اسيري او را سوار اسب مي كرد، به مردي كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياده كند، به مردمي كه ايستاده بودند به تماشا،
به هر كسي كه آنجا بود التماس مي كرد:

"به حسين(ع) بگوييد، مسلم گفت: "نيا! مسلم گفت نيا".

به زني كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذراني كه نمي شناخت، حتي به بچه ها مي گفت.

شمشير بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمي كه پايين دارالاماره منتظر ايستاده بودند سرش پايين بيفتد التماس مي كرد:

"يكي را روانه كنيد به حسين بگويد كه نيا".


1.مسلم ابن عقيل

مجلس اول...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

https://lh5.googleusercontent.com/-gafVfn-doKo/Tr7_07jJvwI/AAAAAAAAB5I/tB4YwN6tBxE/s576/aeln7o2winhbbe9cvk27.jpg

"مردی که نامه های زیادی داشت"


پای نامه صد و چهل هزار امضا بود.
نوشته بود:"بشتاب!ما چشم به راه تو هستیم."
نوشته بود:"برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز  نمی خوانیم."
نوشته بود:"میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده. منتظرت  هستیم."
نامه در دستهایش، وسط بیابان ...
روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد:
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟
مالی را برده ام؟
کسی را زخمی کرده ام؟"

بی دلیل هلهله کردند.
گفت: "مردم کوفه مرا دعوت کرده اند، این نامه ها..."
صداهای بی معنی و نامفهوم در آوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد:
"شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!"
اسم ها همان اسم های پای نامه ها بود.
...

خداراشکرمولایم علی شد...


دست‌هايت را که در دستش گرفت آرام شد              

تازه انگاري دلش راضي به اين اسلام شد


دست‌هايت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:         

مومنين! ( يک لحظه اينجا يک تبسم کرد و گفت):


خوب مي‌دانيد در دستانم اينک دست کيست؟             

نام او عشق است، آري مي‌شناسيدش : علي ست 



من اگر بر جنگجويان عرب غالب شدم                       

با مددهاي علي ابن ابي طالب شدم


در حُنين و خيبر و بدر و اُحُد گفتم: علي                   

تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علي


  با خدا گفتم: علي، شب در حرا گفتم: علي                

 تا پيام آمد بخوان «يا مصطفي»! گفتم: علي

ادامه نوشته

خدا، خانه دارد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان





فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای. 

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی  مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."

فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. 
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا همه ی اینها را فکر کردی.

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.


خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.


خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پ.ن:
کسی همین دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده». انگار راست می‌گفت. فقط دلم تنگت نیست. راست‌ترش این است که تو را گم کرده‌ام...

گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم. همین...

وَ اَتممناها بِعَشرٍ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

182047_482154738490880_1163620667_n.jpg

کبوترها روانه میقات شده‌اند
تا چلّه‌شان را
با بال‌بال‌زدن در هوای «شجره» به اتمام ببرند.
من فقط این‌جا نشسته‌ام و دل‌خوش کرده‌ام به این دوگانه وسط مغرب و عشاء، فقط نگاه می کنم به اینکه می گویند دو رکعت نماز ده ی اول...
که ذکر بگیرم: وَ واعدنا موسی ثلَاثین لَیله...
که دست به قنوت بردارم و ببارم:
آه ای خدای دهه اوّل ذی‌حجّه!
که این روزها، آن همه کبوتر را بی‌تاب کرده‌ای در هوای حرمت!
اتمام کن اربعینِ مرا.
پ.ن:

شما این همه «غم» را از کجا آوردید ریختید توی بقچه‌ی پاییز که بعد این همه عمر، هنوز هم وقتی بقچه‌اش را برای زمین می‌تکاند، جز برگ‌های زرد و نارنجی و جز سوز و سرما و بوی نم و ابر، غم می‌ریزد، غم می‌ریزد، غم می‌ریزد...
ع.ن: آشناست...

حلالم کن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نمک گیر عشق - اثر : مریم سادات منصوری

با مهربانی گفتی،

گفتی هم "شمایی که ایمان آورده اید!"

یعنی که هنوز قبول مان داری در زمره ایمان آورندگان

بعد تشر رفتی،

که "خیانت نکنید به خدا و فرستاده اش"

بعد شرم ساری مان را خواندی و کاملش کردی،

"و به امانت های خودتان هم خیانت نکنید"

 بعد ما طبق معمول خودمان را زدیم به کوری،

به کری، نخاله بازی درآوردیم که: "امانت چی؟امانت کی؟"

گفتی:

"خودتان می دانید."

و این "خودتان می دانید" عمری ست رهای مان نکرده است...

 

 

پی نوشت:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِکُمْ  وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره انفال،آیه 27)

پ.ن:

عجیب بازی می‌دهی ما را بازی‌گردانی که تو باشی.
عرفتُ الله سُبحانه بِفَسخِ العَزائم وَ حَلّ العُقود وَ نَقضِ الهِمَم.

در دایره قسمت ما فقط نقطه تسلیمیم.

دعوای جبر و اختیار ندارم. لابد خسته‌ام قدری. همین.

ع.ن: بگذریم...

سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من!3

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه ی مهر بدان مُهر ونشان است که بود

کشته ی غمزه خود را به زیارت دریاب

زآنکه بیچاره همان دل نگران است که بود


الامام علي بن ابي طالب عليه السلام

ادامه نوشته

عالم آل محمد(ص)


خوشا دلی که مدام از پی نظری نرود

به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود


درود بر زهدِ عارف(«=عاقل +عـ ـا شـ ـق)



عقل و خرد هیچ مسلمانی به کمال نمی رسد مگر اینکه ده ویژگی در او باشد:

مردم به خیر او امیدوار باشند

و از شر او در امان باشند

خیر فراوان خود را اندک شمارد

و خیر اندک دیگران را بسیار داند

در بر آوردن نیاز نیازمندان خسته نشود

و از فراگرفتن دانش در سراسر عمر ملول نگردد

تنگدستی در راه خدا برای او محبوب تر از بی نیازی باشد

و خواری در راه خدا برایش محبوب تر از سربلندی همراه با دشمنان خدا باشد

بر گمنام بودن بیشتر از شهرت تمایل داشته باشد

هیچ کس را نمی بیند مگر اینکه می گوید او از من بهتر و پرهیزکارتر است.

 

همانا مردم دو گروه هستند:

گروهی که در واقع از او بهتر و پرهیزکارترند و گروهی که در واقع از او بدتر و پایین ترند.

اما او هر گاه با کسی ملاقات کند که از او بدتر و پایین تر است، با خود می گوید شاید خوبی این شخص در باطن اوست و همین برای او بهتراست، اما خوبی من در ظاهر است وهمین برای من بدتر است.

و هر گاه کسی را ببیند که از او بهتر و پرهیزکارتر است، به او احترام و تواضع کند تا به مقام او برسد پس هر گاه او چنین کند مجد و عظمت او پاکیزه و نام او نیکو می شود و بر مردم زمان خود آقایی خواهد کرد.


پرسش چهارم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

سیستم آموزشی مملکتم را نمی بخشم که خیلی از حقایق را پیش از آن که روحم بتواند درکی از آن ها داشته باشد به شکل معلومات به خوردم دادند. نگذاشتند چیزهای بزرگ را در وقت خودش کشف کنم و از تر و تازگی کشف های جدید لذت ببرم. این ماجرا در تعلیمات دینی بیش از هر درس دیگری آزارنده بود. داستانهای اولیا و بزرگان خدا را وقتی برای ما گفتند که اصلا رازهای پنهان در این روایتها را نمی فهمیدیم.

پرسشهای آخر یکی از درس های دینی یادم هست.

 سوال یک : - آن زنی که تا صبح برای همسایگانش دعا کرد چه کسی بود؟ -

می نوشتیم: فاطمه و معلم با خودکار قرمز جلوی آن یک سین بزرگ می گذاشت یا یک عین پرانتز دار.

سوال دو: پسری که بیدار مانده بود ( منظورشان امام حسن بود فقط می خواستند کمی سخت گرفته باشند ) به مادرش چه گفت؟

می نوشتیم گفت مادرجان من همه شب، دعاهای شما را گوش کردم، شما اصلا برای خودتان دعا نکردید؟

 سوال سه: آن زن به پسرش چه جوابی داد؟

 -گفت پسرم! اول همسایه، بعد خانه.

وقتی بچه دبستانی بودیم این داستان، اصلا عجیب نبود. فقط فکر می کردیم آن پسر که در سن و سال ما بوده چقدر زیاد بیدار مانده بود، اگر ما بودیم همان جمله اول و دوم خوابمان برده بود. در آن سادگی کودکی، این داستان هیچ راز و رمزی برایمان نداشت... نمی دانستیم آدم وقتی بزرگ می شود چقدر خودخواه می شود تا بفهمیم آن مادر(بذارید همین جا از آن کتاب ها جدا شویم...) چه کار عجیبی می کرده.

حالا بزرگ شده ایم.حالا از صورت شستن صبح در آینه تا مسواک پیش از خواب فقط یک گزاره ساده هست که روز ما را تعریف می کند: - اگر این را بدهم تو به من چه می دهی؟ - همین! تمام راز های زندگی ما پشت بده بستان پنهان می شوند. ما همان انسانهای اولیه ای هستیم که می دانیم معامله یعنی همه چیز. می دانیم حتی دوست داشتن را می شود یک بعد از ظهر در یک بازار فصلی کنار تخم مرغ و سبد و کت پشمی معامله کرد و نوع دیگری از آن را گرفت. ما حالا بزرگ شده ایم و می دانیم واقع گرایی، یعنی جاده های دوطرفه، ترازوهای دو کفه، سبک سنگین کردن های بی پایان، حساب حساب و کاکا برادر، سود سود سود.

 تازه بعد این همه سال، داستان آن مادر، مادرِ سوال یک، برایمان عجیب شده. چرا باید در پنهان شبی، تا صبح، به مردمی که دوست هم نیستند فقط دیوارهایی نزدیک به خانه او دارند، دعا کند؟ این با گزاره ساده روزهای ما نمی خواند. این را که می دهد در مقابلش چه می گیرد؟

 

- انسانها ! ای همسایگان ناشناس! شما را شریک می کنم نه فقط در دارائی و توانم که حتی در اینها هم شائبه آینده ای هست که شاید بفهمید من بوده ام که کمک می کردم. مخفی ترین صدقه ها برای ارضای خیرخواهی دل من کم اند. به اندازه کافی از خودخواهی تطهیرم نمی کنند. همسایگان من! من شما را در پنهانی ترین لحظه هایم شریک می کنم. در آرزوهای قلبی ام! در دعاهایم!-

 

ما اصلا این را نمی فهمیم. برای ما که خودخواهی تنها موتور جلوبرنده روز است، دل این مادر گنگ و ناواضح است. از این مادر دوریم همان قدر که از شکوه بخشیدن و عشق ورزیدن دوریم.

 چرا؟ واقعا چرا به مردمی که حتی دوست هم نبودند دعا می کرد؟ - خنده دار است که کتابهای دینی، موقعی این درس را برایمان گفتند که این سوال، اصلا برایمان مطرح نبود. درس «همسایه» فقط سه تا پرسش داشت و این پرسش چهارم، این چرا، این مهمترین پرسش، در آخر درس نبود.


پ.ن:بگذریم...


مثل خودشان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید.

همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند، فحش می دادند، تحریم می کردند،

فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند.



اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد

در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ...





در آن رونق بازار" زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن " ،

یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت.

بعد رفت بالای آن در حالیکه هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود.
او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.
اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.
او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید.
او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست ...
" زیبایی" می تواند نماد یک "اعتراض" باشد

کاش از آفتاب یاد میگرفتیم

که بی دریغ باشیم در غم ها و شادیهایمان
حتی در نان خشکمان
و کاردهایمان را جز برای قسمت کردن بیرون نکشیم . . .

پ.ن: بی هوا یاد خودتان افتادم...مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صداشان درنمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» رسول الله(ص) گفت:« اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت:«یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.» رسول الله(ص) گفت:« درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید، آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند.چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت:« بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»...

مثل قبلنا دیگر شکوه و شکایت نمی کنم ولی ای کاش در چشمانِ منم نگاه می کردید... زیاده خواهی ست قبول دارم...ولی وقتی می بینم با دیگران چگونه بوده اید هم حسرت می خورم هم دلم می خواهد...بگذریم.


سفرت به خیر اما...

در اینجا مردم آزاری


در آنجا از گناه عاری


نمیدانم چه پنداری


در اینجا همدم و همسایه ات


در رنج و بیماری


تو آنجا در پی یاری؟


چه پنداری؟


کجا وی از تو می خواهد


چنین کاری


چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن


نمی داند؟


چه پیغامی...


چه سلطانی که در جز در خانه اش


خفتن نمی داند...


                     


یک بزرگی نوشت: کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نکنی


                        حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست...


من نوشتم: حاجی سوغاتی فراموش نشود


بالاخره وهابیت هم هزینه دارد دیگر! با کدام پول شیعه کشی کنند؟!!!


عاشقانه های خدا *2*


جز دل من کز ازل تا به ابد عـ ا شـ ـق رفت

جاودان کس نشـنیدیم که در کار بمـاند

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.(اسرا 83)

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (انشراح 2-3)

 

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

 

پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

 

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6)

 

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود. (روم 48)

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)


من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم. (قریش 3)

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم. (فجر 28-29)

 

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

 

http://hkhangostar.ir

 

تو دست گمشده‌ها را مگر نمی‌گیری؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

6996979232_51f38a5a3b_b.jpg

خواستم بگویم دعایتان برای من، به یک بارقه‌ی نور، به یک رشته نسیم می‌ماند. من عادت کرده‌ام به این‌که همه‌جا این نور، این نسیم با من باشد. دلم به بودن‌شان گرم باشد، آرام باشد. خواستم بگویم منت بگذارید و از من نگیریدشان. نکند فراموشتان بشود یک‌وقت، من بی‌نور بمانم، بی‌نفحه، بی‌نسیم...

پ.ن:
مثل بچه‌های كوچكی كه در شلوغی حرم گم می‌شوند، گم شده‌ام در شلوغی دنیا. یكی باید بیاید دستم را بگیرد و ببرد بخش گمشدگان حرم...

اضافه نوشت: به یاد دارم روزهای کودکی خودمان را الکی به گمشدن میزدیم تا به اتاق گمشدگان برویم و با اسباب بازی های قشنگش بازی کنیم ولی حواسمان بود اولش خودمان را ناراحت و گریان نشان دهیم تا ماجرا لو نرود و آخرش هم کنار پنجره صدا کنان به دنبال مادرمان می دویدیم که پیدایش کردیم...ولی حالا واقعی گم شده ام...بدون هیچ کلکی...
فکرش را نمی کردم روزی گریبان گیرم شود...

سلام برج کبوترنشان نورانی...


 دوباره آمده ام تاکبوترت باشم!



به بهانه میلادت؟!


نه آقا جان! میلادت که تنها روزی از این روزهای کمرنگ سال است،بهانه برای چه؟!


اصلا مگر برای نوشتن ازدوست باید دنبال بهانه بود؟!


فقط کافیست یاد مهربانی هایش کنی تا دلت به اندازه وجب به وجب فاصله ها برایش تنگ شود.


از همان قدیم ترها که بچه بودم زیارتت برنامه ی هرسالمان بود،


و همان قدیم ترها که شما را کم نداشتم، گلایه از سفر مشهد هم برنامه هر ساله ی من بود،


آن روزهـــــــا به شما میگفتند "غریب الغربا"،


آن روزهـــــــا دلشان که میگرفت زندگیشان را بار میکردند و به پا بوست می آمدند،


آن روزهـــــــا شما بیشتر به آچار فرانسه شبیه بودی که به هرکاری می آید،


آن روزهـــــــا در سفرت کمسیونی داشتیم تحت عنوان:


چگونه هم زیارت کنیم و هم سیاحت؟!


آن روزهـــــــا برنامه ای هم داشتیم تحت عنوان "حرم گردی" ! یا همان متر کردن حرم!!!!


میدانی چرا به خانه ات که میرسیدیم مهربان میشدیدم،دلسوز میشدیم،آدم میشدیم


و حواسمان به خودمان،رفتارهامان و نگاهمان بود؟!


دلیلش این بودکه مامیدانستیم شما بزرگی و به همه چیز و همه جا و همه کس احاطه داری


اما راستش را بخواهی نه در این حد بزرگ که ما را در بازار و پاساژ و خیابان هم ببینی!!!


شهر خودمان را که محال فرض میکردیم!!!!



ولی شما میدانی و من وهم میدانم که برای من قدیم ترها گذشته!


این جدیدترها که شناختمت، تنهامنتظر نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی


این روزهــــــا فهمیده ام که درست میگفتند، توغریب الغربایی!


اما نه ! چون اهل مدینه ای و اینجا ایران است،نه!


چون انگشت شمارند زائرانی که مریض آمده اند اما شفا نمی خواهند

                                         

                                           قسم به جان شما جز شما نمی خواهند...



این روزهــــــا دلم که برایت تنگ می شود رو به روی عکس گنبد طلایت زانو میزنم


و قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم و تو به قطره ای اشک و یک"زیارت قبول" مهمانم میکنی


و همین به کیلومترها راه آمدن و نشستن در صحن انقلاب،روبه روی گنبد طلا،


همان وعده گاه همیشگی می ارزد


این روزهــــــا میدانم که اجازه داده ای کنارت همانی باشم که هستم


و این لطف شماست که یادم دادی تمام عالم محضرخاندان شماست!


این روزهــــــا دیگر سیاحت و زیارت و پاساژ و شهر ما و شهر شما نداریم،


این روزهــــــا حالم خوب است که حال قدیم ترها را ندارم


حالم خوش است که میدانم منظور از "الهه ی ناز" غزل تویی

                                      

                                       آوای سوزناک "بنان" بیقرار توست

                                     

                                       در بیکران فاصله ها هم کنار توست

                                    

                                        هرکس که روز و شب نفسش بیقرار توست

                               


و شما هم خوب میدانی که  من یک گدای پاپتی ام که دلش خوشست

                                      

                                        مثل کبوتران حرم جیره خوار توست

                                   

                                        جای شراب جرعه ای از آسمان بریز

                                     

                                        در چشم های شب زده ام که خمار توست

                                 

                                         بادست روحبخش تو این حال و روز هم...

 

                                         دارد غروب میشود و من هنوز هم...

                                  


برای آقایش نوشت:تولدتان مبارک:)


پ.ن:با تشکر از شاعران خوبی که ما ازسروده هاشون بهره بریدم:)


برای دانستن نظرتان نوشت:چشنواره بازی های ورزشی ارامنه

گلچین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یادتون میاد می گفتیم برای خودشان در قرآن ضمیر خصوصی داشتند...

ضحی 3

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ...
خدایت تو را رها نکرده و تنها نگذاشته...
...
چه رشک برانگیز است حرف های خدا با تو!

+

طه 2

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا أَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى
قرآن را بر تو نازل نکردیم که به سختی بیفتی.
...
با خودت چه کرده بودی مگر که خدا هم نگرانت شده بود؟!

+

قلم4

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

وَإِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ
راستی که تو را اخلاقی شگرف و والاست!
...
سلام بر پیام‌بری که اخلاق‌ش خدا را هم به تحسین نشانده است.

+...

پ.ن:

من لی غیرک...

گاهی فکر می کنم

بعضی ها هم هستند

که خدا به آنها می گوید

من غیر از تو کسی را ندارم...

........

ع.ن:

من با شما جوانه می زنم... تنها یک برگ از مهربانی تان را به من ببخشید... قول می دهم هر روز، بهار باشم...

عاشقانه های خدا *1*


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

و آنکه این کار ندانست در انکار بماند


 درود بر معجزه محمد(ص)


سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-3)

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به مسخره گرفتی. (یس 30)

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87)

 

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)

 

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری. (حج 73)

 

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی.  (احزاب 10)

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

 

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام 63-64)



ظن  

 

جهانیان همه گر منع کنند ازعـ شـ ـق

 من آن کنم که خداوندگار فرماید 

طمع زفیض کرامت مبر که خلق کریم

 گنه ببخشد و برعـا شـقـان ببخشاید 

 

درود بر فرشتگان؛ آن زمان که به حکم خدا بر آدم سجده کردند.

 

وقتی  بهعده ای از بندگان خدا دستور داده می شود که به دوزخ بروید؛ بعضی ها برمی گردند و دل دل می کنند چند قدم جلو می روند و برمی گردند و پشت سرشان را نگاه می کنند مثل کسانی که منتظرند؛ منتظر اتفاقی، منتظر کسی. وقتی از آنان می پرسند "چه می کنید؟ حکم که صادر شده جهنم آن سو ست!" می گویند" در دنیا به ما می گفتند خدا رحمان و رحیم است، خدا بخشنده ی مهربان است، گناهان را می بخشد، فکر نمی کردیم که عازم جهنم شویم..."

آنجاست که خدا خدایی می کند. می گویند بخاطر ظن خوبتان برگردید، حتی بخاطر همین که گفتید، برگردید هر چند بعضی از شما در دنیا واقعا چنین فکری به ذهنتان خطور نمی کرد!

فقط بخاطر اینکه فکرتان بر این بود که خدا بخشنده است ؛ درک کنید سایه پر آرامش درختان را و بشنوید صدای شُر شُر نهر هایی بهشتی را.


 م ن: ببخشید که بعضی از ظن و گمان هایمان، گناه است، اثم است.

 

اوست که استخوان شکسته را بند می زند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیدای پنهان - عکاس : مریم سادات منصوری

ماه‌ها گذشت. جبیره‌ها سود نکرد. کسی بلد نبود شکستگیِ دلم را بند بزند؛ همه‌ی طبیب‌های مدّعی... از اولش باید می‌آوردم‌اش پیش شما. آی شما که بلدی استخوانِ شکسته را جبیره ببندی1! جبیره‌ی دلِ شکسته را هم می‌دانی؟! آی شما که طبابتِ قلب می‌دانی2! آی شما که بلدی دل را نگه‌ داری که از هم نپاشد3! دلِ من را نگه‌دار این وقت‌هایی که از هجوم خاطره‌ها مستأصل می‌شود، از هم می‌پاشد. تکّه‌تکّه می‌شود.  


پ.ن: گاهی میایم اینجا چیزکی بنویسم ولی پشیمان می شوم. بالا و پایینش می کنم، تغییرش می دهم و با خودم می گویم دو قِران ابرو از روی ظاهر اینجا داریم پیش چند نفر... بعضی ها هم که اصلا آدم را زیاد می شناسند... آن نیمچه آبرو می رود...

بعد شرمنده می شوم از خودم... دلم می گیرد که به فکر این دو قِران آبرو پیش این چند نفر هستم و به فکر تو نیستم... تو که این همه وقت می شناسی ام و از ظاهر و باطن ام با خبری... کاش به خاطر ابرویم پیش تو هم این قدر دست به عصا راه می رفتم، خوشی زده است زیرِ دلم، با خودم می گویم این روح زخمی و چرکین را فقط خودت می بینی... چند صباحی تحملم کن...
1. یا جابر العَظمِ الکَسیر: ای شکسته‌بندِ استخوانِ شکسته! (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))

و لا اَری لکسری غیرک جابراً. من غیرِ تو شکسته‌بندی نمی‌یابم برای شکستگی‌ام. (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))
2. یا طبیب القلوب.
3. لولا ان ربطنا علی قلبها؛ و اگر ما قلب او را محکم نمی‌‌کردیم... قصص / 10
و ربطنا علی قلوبهم؛ و دل‌هایشان را محکم ساختیم... کهف/14

ع.ن:
   پنهانشان کرده ام در پوسته ی چوبی ام.
   همین که کنارم می نشینی، ترک میخورم!

پله ی آخر نردبان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


فایده‌های بزرگ این قهرمان غایب، مال آدم‌های بزرگ است.ما کوچکیم و او خیلی کم به درد کوچک‌ها می‌خورد. برای ما، او همین امید کودکانه تقسیم پول‌های توجیبی است. تساوی‌های ساده و این‌که دیگر خانه‌هایمان امن می‌شود. به خاطر دزدها و گداها خوشحالیم که می‌آید. ما هیچ‌وقت به خاطر گره‌های کور حقیقت گریه نکرده‌ایم که بفهمیم آمدنش به چه دردی می‌خورد.

 اما آدم‌های بزرگ خوشحالند که می‌آید.چون همه عمر از رشته‌های ناتمام و رها، از خلأهایی که هیچ‌کس بلد نبوده پرش کند، رنج برده‌اند. می‌گویند راه‌های میان‌بر بلد است. می‌گویند این خیلی خوب است که قبل از این‌که زمین در هم بپیچد و آسمان متلاشی شود، آدم در همین زمین یک‌بار همه‌ی حقیقت هستی را می‌فهمد. قبل از این‌که دریاها شعله بکشند و کوه‌ها پنبه بشوند، یکی به انسان می‌گوید بابا این بازی چی بود؟ این‌همه سال چه خبر بود.حیف که ما از دغدغه‌ی آن‌ها چیزی سر در نمی‌آوریم. برای ما همین که می‌شود عریضه‌هایمان را برایش بیندازیم توی چاه و منتظر بشویم مریض‌هایمان را شفا بدهد بس است.

توی این سال‌ها که نبوده کلی زحمت کشیدیم و یک راه حل حسابی کشف کردیم: عادت. الان به هرچی شده و هرچی بشود عادت کرده‌ایم. کلی رنج کشیدیم تا به این کشف رسیدیم. سر همین هم نمی‌فهمیم که چرا باید یکی بیاید و جهان را زیر و رو کند. تازه ماجرا روتین شده. برای رنج‌های بشریت خودمان راه حل داریم. کانال را عوض می‌کنیم یا صدا را می‌بندیم و روی تصاویر صامت، حرف‌های خودمان را می‌زنیم. ما الان به این‌که لقمه توی دهان‌مان باشد و مجری بگوید چند نفر در نوار اشغالی و غزه کشته شده‌اند، عادت داریم. ما الان دیگر احساساتی نیستیم و مدال طلایی واقع‌گرایی را زده‌اند روی سینه‌مان.

 اما آدم‌های بزرگ که فایده‌های او را می‌دانند می‌گویند این "واقعیت"است که رفته غیبت کبری و این‌که ما به‌ش می‌گوییم "واقع"، کابوسی بیش نیست. خدا کند، خداکند یک روز پا شویم و هرچه چشم بمالیم و بزنیم توی صورت‌مان، این کابوس نباشد و او باشد.

خیلی مهم است که نردبان پله‌ی آخر دارد، نه؟


پ.ن: این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام.گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم. حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد. رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت.حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.خب پسرت برمی گردد دیگر. رفت اما از پسرش خبری نشد. برگشت؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.دیگر طاقت نیاورد.گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟.نمی توانم صبر کنم.به خدا طاقتم تمام شده. حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته. رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته. آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟ آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج...صبر که تمام بشود فرج می آید...

خواستم بگویم نشان تمام شدنش چست؟ مگر صبر ما تمام نشده است؟!...حتما دوباره جایی از کار می لنگد، دوباره تظاهر است...

چقدر این لغت تظاهر برایم آشناست...

ع.ن:

میخواستم بگویم: بند دلم را میکشید...                                                          لکنت گرفته ام!


فقط چشمه لطفا!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خدایا! بهشت مرا که آماده می کنی

(امروز خودم را دچار نهایت مثبت اندیشی کرده ام)(خودمانیم حسرتش هم شیرین است!)

در فهرست امکانات لازم ، بنویس:چشمه.

طعم و اسانس  لازم نیست. اصولا با مواد افزودنی میانه ندارم.

همین زلال باشد، بس است

درخت و نهر و تخت را بگذار برای مردمانی که دلشان در دنیا، از اینها می خواست

من فقط چشمه می خواهم. ناگهانی با قل قل  آرام و حباب های شفاف

بیشترین رنجی که در این دنیا کشیده ام از ملال بوده، از روز مرگی، از خشکی زمین

به جبران این رنج،

 لطفا مرا با چشمه های  ناگهان، غافلگیر کن.

کاری نکردم البته،

ولی اگر اصرار داری ملال اینکه نمی شد کاری کرد راجبران کنی

به لحظه جوشش مرا مهمان کن

جوی ها برای آنها که دائمی بودند

سایه های همیشگی برای آنها که همیشه خوب بودند

من در این یکی دنیا هم لحظه ای بودم،

سعی کردم ولی نشد که دائمی باشم

پس یک ثانیه ی سرزده ی زلال،بیشتر نمی ارزم

یک ثانیه سرزده زلال، بگو بنویسند بهشت من باشد

پ.ن: فقط یک ثانیه با عدالتت منافاتی ندارد...

چیزی هم برای مباهله ندارم، خودت که می دانی...

غفلت ازیار...

غفلت از یارگرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن، زار شدن هم دارد

 


هر که از چشم بیفتاد، مَحلش ندهند

عبد آلوده شده، خوار شدن هم دارد



عیب از ماست که هرسال نمی بینیمت

چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد



همه با درد به دنبال طبیبی هستند

دوری ازکوی تو، بیمار شدن هم دارد



آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده

این همه عقده، تلنبار شدن هم دارد



از کریمان، فقرا جود و کرم میخواهند


لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد



نکند منتظر مردن مائی آقا؟!

این بدی، مانع دیدار شدن هم دارد



ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم

غفلت از یار، گرفتار شدن هم دارد...



پ.ن: کم کم دلم از این و از آن سیر میشود / با چشم مهربان تو تسخیر میشود...



دست، حلقه در پنجره ها


السلام علیکم یا اهل البیت النبوه


از صفای ضریح دم نزنید

حرفی از بیرق و علم نزنید


کربلا رفته ها، کنار بقیع

حرفی از صحن و از حرم نزنید


گریه های بلند ممنوع است

روضه که هیچ ، سینه هم نزنید


زائری خسته ام، نگهبانان

به خدا زود می روم، نزنید


اگه می خواید تجربه یک بغض سنگین را داشته باشید، اگه می خواید اشک تا پشت آینه چشمتون بیاد و نتونه سرازیر بشه، اگه تا بحال معنی غربت را تجربه نکردید؛ حرم نبی خدا، روضه النبی، بین الحرمین محمدی و پنجره ها و دیوارهای بقیع - بهشت هایی که ازآسمان برای زمین فرستاده شده است- به طور حتم جایی ست برای رسیدن به آنچه که می خواهید...

م ن : فکر نکنم این روزا دیگه بشه خاک های اطراف قبر مبارک را دید، این بار اشکال از چشمان ما نیست مانع ها نمی گذارند . قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری


دلم می خواهد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

در بازگشت-اثر: مریم سادات منصوری

این روزها دوست دارم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد.
به علم هایی که نمی افتند محتاج می شوم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و
دست و سینه ی خونی هم رهایش نکنند. "وای بر من، زنده باشم و تو بمیری " دلم می خواهد،
صفت های مطلق، بی تاویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقل ِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردم. دنبال کسی که برای همیشه اسمم را صدا کند.

مرد سر سفره نشسته .ناگهانی صدایش می کنند.
پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان اینجا هستند. کوتاه می رود.

زهیر صدایت کرد؟ خودشان آمدند به دنبالت؟ درست می گویم؟ منم دلم می خواهد صدایم بزنند دلم می خواهد بین دو راهه بمانم و تصمیم بگیرم ولی این جا دو راه نیست همه اش شک و تردید است نمی دانم کسی آخرش هست یا نه. می ترسم بروم و آخرش به سیاهی ختم بشود و دیگر کار از کار گذشته باشد. زهیر  برای موازی شدن با ایشان  یادت هست چقدر سعی می کردی؟ ولی آخرش خودشان آمدند به دنبالت؟ ولی کسی مرا صدا نکرده است کسی مرا صدا نمی زند یا اگر زده است من نشنیده ام بخدا اگر شنیده باشم. خودشان مگر نمی گفتند بروید جایی که صدای مرا نشوید؟! گویی روی مان حسابی نیست. در دور دست نشستن چقدر سخت است...
 سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهانی دلش پیش هیچ چیز نیست.
همسرش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و من همین را دلم می خواهد.
دلم می خواهد یکی سر و سامانم بدهد. کسی باشد که دل بسپارم به او. زهیر نگفتی به تو چه گفتند که این جور تغییر کردی؟ من همین را می خواهم حسرت همین را می خورم که کسی باشد و آدم را این جور کند...

پ.ن: یادت می آید اویس قرنی را؟ زهیر تو از من بهتر، پاک تر اصلا میان هفتاد و دو تن بودن مگر می شود بهتر و پاک تر و عاشق تر نبود؟ اصلا همه ی ترین ها مال تو ولی یکی سهم من، من از تو غریب ترم...همین.
ع.ن: در بازگشت...
دلش را جایی امن جا گذاشت...

رسولان ساده

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


چه ما بخواهيم، چه نخواهيم، بخشي ازحقيقت، پاره پاره و تكه تكه بين همين آدمهاي معمولي و ساده تقسيم شده. گاهي پاره اي از حقيقت، در دستان كسي است كه اصلاَ به سر و وضعش نمي آيد از اين چيزها در چنته اش باشد. ولي هست.

حواسمان باشد كه اين رسولان ساده و معمولي را انكار نكنيم. شايد در كولة همين مردماني كه نه مي توانند كوهي جابه جاكنند، نه قصرهاي طلائي دارند، تكه اي از حقيقت باشد. سهم كوچكي از خدا.
 
 پ.ن: ازکلمه خسته ام. نمی خواهم کسی با کلمه بگوید چطور می شود خوب بود یا چه باید کرد. صورتهای خوب نشانم بدهید. چشمهایی نشانم بدهید که بگوید می شود می شود می شود

نشان من...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

از اصل فرق داری با همه

با دیگران که از ضعف های مان می گوییم ،

از چشم شان می افتیم،

برایشان ارزان می شویم،

از ما فرار می کنند.

با تو که می گوییم،

عزیزتر می شویم،

رفیق تر می شوی،

دست میگیری که بلندمان کنی،

از این خاک سیاهی که نشسته ایم،

نرخ مان را می بری بالاتر،

به  طرف های خودت نزدیک تر

.

.

.

پ.ن:حتا این لاک غلط گیر روی میز هم نشانی از تو دارد ،

عیب می پوشاند!


قدرِ اعمال قدر


سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

 

درود بر شب قدر؛ لحظه رقم خوردن اعمال

 

میدونم! ماه رمضان تموم شده و این درود بهتر که به بدرود تغییر پیدا کنه ؛ ولی این مسئله را تا حالا سر به مهر نهادم! تا بعد از گذشت شب قدر و فضای خاص ماه رمضان مطرح کنم.

سه شب نوزدهم، بیست و یکم و بیست وسوم ماه مبارک، به ترتیب لحظه رقم خوردن اعمال، تصویب آن و تنفیذ و به ثبت رسیدن آن توسط امام زمان است.

در این سه شب اعمال سال اینده رقم می خوره، و شاید بهتر است بگوییم سرنوشت؛ به هر حال با هر دستی بدهیم با همان هم پس می گیریم. سرنوشتی که در این سه شب، برای سال اینده ثبت میشه و تغییری در آن وجود نداره.( مگر در روز عرفه)

مسئله جبر و اختیار چه درمحفل فلسفه چینان چه در بین مردم عامه ، همچنان بحثی غیر قابل چشم پوشی ست.

 

شب قدر، ثبت اعمال، جبر یا اختیار؟

آیا من در مسیر مشخصی گام بر میدارم که برای من مشخص شده و حق انتخاب ندارم؟

آیا خدا تصمیم گرفته که من در مسیر ضلالت یا هدایت قدم بردارم؟

آیا حکیم مطلق که ما را آفرید؛ هدف خلقت را با این عمل مخدوش کرده است؟

...

 


يضل من يشاء و يهدى مـن يشاء  93 سوره نحل 

قرآن نوشت:ما اصـابـك من حسنه فمن اللّه و ما اصابك من سيئه فمن نفسك ; آنچه از نيكي ها به تو مى رسد از طرف خداست و آنچه از بدى به تو مى رسد , از سوى خود تو است .79 سـوره نساء

جهت کسب اطلاعات بیشتر نسبت به این آیه و تفسیرات آن :http://www.askdin.com/thread8438.html 



ادامه نوشته

چادرم...


  چادرم!

 

 

چه خوب است که نه رنگت از مُد می افتد،

 

 

نه مُدلت

 

 

چادرم ؛ از ثبات توست که

 

 

من شخصیت پیدا میکنم....

 

 

رنگ سال ۲۰۱۳ هر رنگی که می خواهد باشد

 

 

رنگ ما مشکی ست...

 

 

مگر نه بانو...؟

 

 

هر وقت دلت را زدند از تیرگی چادرت...

 

 

سیاهی کعبه را به یاد بیاور که همرنگ توست...

 

 

بانویِ همرنگِ خانه یِ خدا...

 

 

افتخار کن به رنگِ چادرت..

 

 

که همرنگِ چادرِ خانه خداست!




با صلابت نوشت:


بر دهان هرچه رنگ است میزند،رنگین کمان چادر مشکی ما.



از ته ته دل نوشت:


خدایا کمکمون کن چادری بودنمون به زهرایی بودنمون ختم بشه...



با التماس نوشت:


اگر چادر را نمی شناسید،کنارش بگذارید!


حراج گنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


...
تولد یک زخم، یک لحظه/یک ساعت/ یک روز است و ماناییِ «ردّ»ش/«درد»ش/«آه»‌ش، یک‌عمر. چه کسی گفته بود انسان از ریشه‌ی نسیان است؟!

باید جای این حافظه‌ی قوی و دقیق، از تو فراموشی بخواهم. پیش از این نمی‌دانستم «فراموشی» هم نعمت است.
روی شیشه نوشته «قیمت ها شکسته شد» ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند . صف می کشیم و نوبت می گذاریم . هول می زنیم . از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند .

مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد . گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است هم ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید . ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت . گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بندد . مرد فریاد می زند: «کیلا بغیر ثمن لو کان له وعاء (1) ; بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد» و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست .

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند . ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است . چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم . کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم . سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود .

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

ادامه نوشته

سلام خدا بر او

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟ «می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید...

خیلی‌ها آمدند و رفتند؛ به مصلحت یا به ضرورت. اما کسی دیگر توی زندگی مرد جای بانو را نگرفت؛ هیچ وقت...

 گفته بود: «خدیجه... و دیگر مثل او کجا پیدا می‌‎شود؟! دیگر برای من چه کسی مثل او می‎شود»؟!

مرد لابد صداش لرزیده بود وقتی این کلمه‌ها را می‌گفت.


1. خدیجه و اَین مثل خدیجه؟! صدِقتنی حین یکذّبنی النّاس وایدتنى على دین الله و اعانتى علیه بمالها... (سفینه البحار/ج 1/ ص 381)

+ به بهانه سال‌روز وفاتشان

خدایا معذرت...


خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
.
.
.ممنونم ازت بابت خیلی چیزا
یه چیزایی که زیاد بهش فکر نمیکنیم...
مثلاً به بیمارستان هایی که پر از مریض هستو ما جزوه اونا نیستیم...
مثلاً به اینکه چشم بینا داریمو میتونیم لبخند مادر و پدرو ببینیم...
مثلاً به همین خونه ایی که میدونیم فردا هم هست و آواره ی خیابونانمیشیم...
مثلاً به اینکه صبح و ظهر و شب سیر از پای سفره بلند شدیم...
خدایا ازین مثلاً ها خیـــــــــــــلی زیاده خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
خدایا بی انصافیه منو ببخش اگر گاهی .......
شــــــــــــــکرتــــــــــــــ ♥

اینم سفرنامه به سبک ما!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://tabasy.persiangig.com/image/haram.jpg

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

...

...

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

می گویند همسفر خیلی مهمِ چه کسی باشد، خوش اخلاق باشد، مهربان و صبور باشد ولی شاید خیلی ساده باشد فقط همین...
با هم راه افتاديم . من بودم و شبان . شبان مي رفت چارق خدا را بدوزد ‏‏، روغن و شير برايش ببرد . موهايش را شانه كند. من مي ر‌فتم: «پابوس حضرت»

با هم از شهر دور شديم. با هم در جاده جلو رفتيم . اما به دو راهي نرسيديم . هر چه رفتيم به آن دو راهي كه بايد ما را از هم سوا مي كرد ، نرسيديم . دو جا مي خواستيم برويم ، اما جاده يكي بود . شبان با من آمد يا من با او رفتم ؟ نمي دانم! مهم نيست! ما دو تا بوديم يا يكي؟ اين هم مهم نيست. مهم اين بود كه: راه افتاديم.
گفت: «حالا كدام حرم برويم؟» گفتم: «فرقي با هم ندارند . همه يك نور واحدند.» شبان خنديد: «براي تو فرقي نمي كند كجا برويم؟»گفتم: «نه، نبايد بكند.» گفت: «پس چرا به اسم او كه مي رسي، روي چشمت مه مي گيرد؟ فرق نمي كنند كه؟» لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و اين حرفها سرت نمي شود.درس تو هنوز به آن جا نرسيده؛ اين درس كلاس بالايي هاست. درس تو رسيده به نان و نمك! نان و نمك او را خوردي، به او دل بستي. بين او و همه ي ائمه فرق مي گذاري. نمك گير شده ای.»
شناسنامه را از شيشه ي باجه بردم تو:«آقا لطفا يك بليط براي مشهد!»
 

ادامه نوشته

کَ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


برای خودش در قرآن ضمیر خصوصی داشت:«کَ».
همین «تو»‌ی خودمان.خدا محمد صداش نمی‌کرد.
دو‌سه‌جا بیشتر اسمش را نیاورد.آن‌هم وقتی بود که داشت با مردم حرف می‌زد، وقتی حرف ها بین خودشان بود همیشه همین ک را می گفت. « انک لعلی خلق عظیم، انک میت و انهم میتون، ...».
این ضمیر مال هیچ کس نبود غیر خودش.
پ.ن: چقدر دوست داشتنیِ خدا با ضمیر تو کسی را صدا بزنه...
مثل همه ی شنیده ها این یکی هم حسرتش لذت بخشه...

زیباترین پستم...خدایا...تقدیم با عشق...

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر آی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ...

زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !

 نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


باغ مخفی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از بهشت حرف زدید از رانده شدن یاد یه آیه ای افتادم که تعبیر خیلی قشنگی داره، از اون حرف های دلچسب که می گوید بهشت را برای خوبها می‌آوریم نزدیک(واز لفت الجنه للمتقین غیر بعید)

رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد...

پ.ن:آوازدهل‌ایم و شنیدنمان از دور خوشتر است...

لباس...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

با این لباس‌های چرکِ زندان، مهمانی راهم بدهند هم باید یک گوشه‌کناری خودم را سی روز گم و گور کنم که آدم حسابی‌ها نبینندم با این سر و وضع. ولی حیف که همه عشق این مهمانی به این است که توش پر آدم‌حسابی‌ست. توش می‌شود با آدم حسابی‌ها رفیق شد.رفاقت‌های عمری. چه بکنم من با این لباس‌ها؟! لباس فاخرِ مجلسی بخرم؟! با کدام پول؟ کدام مایه؟! اصلاً با همین لباس‌ها می‌آیم. همینی که هست. می‌خواستی دعوت نکنی. پر رو شده‌ام، نه؟! پررو بودم؛ انا الّذی علی سیّده اجتری. می‌خواهی بروم وسط مجلس، داد بزنم که من از زندان فرار کرده‌ام و برای سی روز آمده‌ام مهمانی، این هم لباس‌های زندانم؟! نه، خوب نیست. تازه، غریبه‌ها چه می‌گویند؟! من همیشه حساب آبروی تو را کرده‌ام که داد نزده‌ام وضعم را.بیا و آقایی کن و تا مهمانی شروع نشده، خودت یک کاری بکن برایم که «از زندان، موی پالیده و جامه‌ی شوخگن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس.»1

پ.ن1:ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمّل کن...

پ.ن: بذار خیالتان را همان اولش راحت کنم این متن از من نیست!

فقط همان پیراهن بد بویش...

1. خواجه عبدالله انصاری

ماه رمضان...ماه مهمانی خدا

از عرش صدای ربنا می آید

آوای خوش خدا خدا می آید

فریاد که درهای بهشت باز کنید

میهمان خدا سوی خدا می آید...


دوست داشتم اولین کسی باشم که فرارسیدن ماه رمضان_ماه مهمانی خدارا به بروبچه های وبلاگ تبریک میگم...این تبریک را از من بپذیرید...

نیمه شعبان...

                                   به نام خداوند بخشنده ومهربان


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

از پنجره دلم که قابی شکسته دارد صدایت می زنم
نسیم نام تو بر لبهایم می وزد
خیال سبزت همیشه با من است
تو این جایی، در قاب پنجره هایی که رو به باغ خدا باز است
دستهایت طراوت و سبزی را تکرار می کند
از نگاهت ستاره و مهتاب می چکد
خورشید ذره‌ای از مهربانی توست
اگر ابر می بارد
اگر گل می روید
پرنده اگر می خواند
چشمه اگر می جوشد
رود اگر می خروشد
برای توست
زیرا تو آن رویای صادقانه‌ای که ظهورت مرهم تمام زخمهاست
تو آن قدر زلال و پاکی که از غبار پنجره ها دلت می گیرد
شاید پیش از آمدنت باران ببارد و آسمان، تمام کوچه‌ها و خانه‌ها را بشوید
ای سبز قامت
ای بهار
ای نور
ای امید
دستهای مهربانت را که از نوازش لبریز است
و نگاه روشنت که آئینه صداقت است
را دوست می دارم
بگو چشمهای ما کی و کجا مهربانی نگاه تو را می نوشد ؟
و دلهای ما کی با ظهور تو آرام می گیرد ؟!

  نیمه شعبان بر همگی شاد ومبارک...

پ.ن: کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه ی شعبان باشد...                                           


کیمیاگر

بسم الله الرّحمنِ الرّحیم


 إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَن وَ عَمِلَ عَملاً صالِحاً
فأوْلئِکَ یُبدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِم حَسَنات
مگر کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کارِ شایسته انجام بدهد پس خداوند بدی‌هایشان را به نیکی تبدیل می‌کند.
کیمیاگری می‌کنی بدی‌ها را به خوبی‌ها...

"تو که کیمیافروشی نظری به قلبِ ما کن"*.

*حافظ

فرقان77

تمامِ خاک را گشتم...؟!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


کیف پولش را  گم کرده با مبلغ قابل توجهی پول که برایش برنامه‌‌ها داشته... همه‌ی جا‌های باربط و بی‌ربط را توی این چند روزه گشتیم. خبری نشد. دیروز پیامک زده؛ «این رو شنیدی که؛ اگه به اندازه‌ی لنگه کفش‌تون دنبالِ ما بودید، ما رو پیدا می‌کردید؟! حالا که پول‌مون گم شده یادِ این حدیث افتادم»...
...
پ.ن:فقط بلد بود از گریز پا بودن نسلش بگوید، مدام می گفت ندیدنش قسمت ما نشد...

مبعث...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

می‌دانست،‌از همان اول هم می‌دانست که محمّدِ امینش، زمینی نیست، انگار از آسمان آمده بود مردِ ‌محبوبش،‌ این را هزار بار به همین زنانِ‌ اشراف‌زاده قریش هم گفته بود؛ هر بار که برای ازدواج با محمّد،‌ ملامتش کرده بودند و هر هزار بار خندیده بودند و به استهزاء پاسخش گفته بودند...حالا دلش از شوق و نور و امید به تپش که نه به لرزه افتاده بود...همین چند لحظه پیش که صدای در را شنیده بود و محمّد را با چهر‌ه‌ای برافروخته دیده بود. حالا که وعده آمدنش نبود!

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟

«می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید، بارقه‌هایِ این نور که حالا چهره محمّدش را اینقدر درخشان کرده بود؛ زیباتر از همیشه، از همان پانزده سالِ ‌پیش دیده بود، وگرنه بانوی اشراف زاده قریش کجا و پاپیش گذاشتن برایِ هم‌سریِ یتیمِ‌ عبدالله کجا؟!

صدا غریبه نبود امّا، مأنوس بود برایم بانو، آشنا بود انگار با همه هیبت و عظمتش،‌ کسی می‌گفت: اقرأ!...من خواندن نمی‌دانستم بانو تو که می‌دانی! در سراسرِ‌ همین حجاز مگر چند نفر هستند که خواندن بدانند؟! آرام گفتم: من...خواندن...نمی‌دانم...صدا این‌بار انگار به قلبِ‌ من نزدیک تر شده باشد دوباره تکرار کرد: اقرأ! و من که دیگر سرمست‌ِ‌ آن ندای‌ِ‌ آسمانی شده بودم، چشم‌های لبریزم را گشودم و دوباره گفتم: نمی‌دانم، من خواندن نمی‌دانم.

چشم از چشم‌های مَردش برنمی‌داشت، انگار برقِ‌تازه‌ای در چشم‌های او یافته باشد، تلألویی که پیش از این سابقه نداشت: فقط شوق نه، چیزی شبیه یقین بود انگار که در چشم‌های محمّد می‌درخشید.

صدا به من نزدیک و نزدیک تر شد خدیجه! بخوان به نام پروردگارت که آفرید، همان خدایی که انسان را از خونِ لخته آفرید. بخوان که خدایت از همه گرامی‌تر و بزرگ‌وارتر است، همان خدایی که نوشتن با قلم را آموخت...ومن خواندم خدیجه! آن جملات را خواندم! آآآه...خدیجه،‌ خدیجه، خدیجه، نمی‌دانی چه بود که با آن صدا بر قلبِ‌ من نازل می‌شد، آن شکوه، آن عظمت، آن شهود، آن یقین...از آن لحظه در درون‌ِ‌ من چیزی‌ست انگار که می‌جوشد و می‌تراود لحظه به لحظه...

«می‌دانم آقایِ من! می‌دانم محمّدِ!...»... محمّدِ‌امینش همه ماجرا را وصف کرده بود و قلبِ‌خدیجه حالا اوّلین محرمِ‌ این رازِ‌ بزرگ بود، با آن‌که در دلش انتظارِ چنین روزی را می‌کشید، امّا بند بند وجودش از عظمتِ‌ این حادثه از هم می‌گسلید انگار، درهایِ آسمان را گشوده بودند بعد از پانصد سال و شویِ او واسطه این فیض شده بود، در خودش نمی‌گنجید...پوستینی آورده بود و محمّدِ نبی را پوشانده بود که قدری استراحت کند، هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره دید چشم‌های هم‌سرش به دوردست‌ها خیره شده‌اند و ارتعاشی نامحسوس انگار همه وجودش را فراگرفته است...

خدیجه! خدیجه!...پیکِ حق دوباره پیام آورده برایم: ای جامه به خود پیچیده! یا ایها المدّثّر!...بلند شو و انذار بده! قم فانذر!...نبوّتِ تنها نیست خدیجه! رسالت است، رسالت است...

شانه‌های مَردش را می‌دید که سنگین شده‌اند از عظمتِ‌ این بار...چشم‌هایش حالا دیگر نگران شده بود، قم فانذر، بوی خون می داد، بوی‌جهاد! بویِ‌مبارزه...محمّد را از همین حالا یک تنه مقابلِ سیاهی‌ها و جهالت‌های این قوم می‌دید، این قوم؟ نه، بشریّت، وعده خاتمیّت رسول بعدی را همین یهودی‌هایِ‌ یثرب هم داده‌ بودند...محمّد، حالا دیگر فقط شویش، امینش، هم‌سرش نبود؛ رسولش بود. دست‌هایش را آرام جلو برد، دست‌های محمّد را محکم گرفت و با یقینی که از چشم‌هایش می‌تراوید،گفت: من شهادت می‌دهم که تو رسولِ‌خدایی محمّد!  

بسم الله الرّحمن الرّحیم. اقرأ باسم ربّک الّذی خلق.خلق الانسان من علق. اقرأ و ربّک الاکرم. الّذی علّم بالقلم. علّم الانسان ما لم یعلم.   

یا ایّها المدّثّر. قم فانذر.


http://nardeban.persiangig.com/image/Khosha-be-man.jpg

پ.ن: عیدتان مبارک...

کسی که همیشه هست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://akkaskhaneh.net/gallery/image.raw?type=img&id=2590

... و چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً ما به چنگ آنان خواهیم افتاد. موسى گفت: این چنین نیست، بى‏تردید پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدایت خواهد کرد. پس به موسى وحى کردیم که: عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پاره‏اش چون کوهى بزرگ بود... و موسی و هر که با او بود را نجات دادیم...  

پشت سرش را نگاه کرد. سیاهیِ لشکرِ فرعون را می‌شد دید. پیش رویش امواج خروشان نیل بود و کنارش جماعتی از بنی‌اسرائیل که باورش کرده بودند و به حرف‌هایش ایمان آورده بودند. حالا امّا درست وسطِ معرکه، جایی که ایمانشان، در معرض محک بود، کم آورده بودند و گفته بودند: کارِ ما دیگر حتماً تمام است... همه‌ی وجود مرد را امّا ایمانی غریب آکنده بود. دوباره پیشِ رو و پشت سرش را نگاه کرد. دلش تکان نخورد. فقط گفت: محال است خدا من را توی این حال تنها بگذارد. گفت: پروردگارِ من با من است. حتماً راهی را نشانم خواهد داد... چند دقیقه بعد قاصدِ وحی پیغام آورده بود که عصایت را به نیل بزن. چند دقیقه بعدترش، همان امواجِ خروشان، ناباورانه، راه را برای مرد و همراهانش باز کرده بودند.

خواستم بگویم خوب می‌شد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکه‌هایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهایی که فکر می‌کنیم دیگر راهی نمانده، همان‌جاهایی که دور و بری‌ها هم از شرایط ناامید شده‌اند، همان توقف‌گاه‌های تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست. کسی هست که وقتی قدم‌های آدم راست باشد، توی تنگنا و بن‌بست نگذاردش. کسی هست که همیشه توی لحظه‌های سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنه‌ی امید را باز کند.                 

یادش به‌خیر. همیشه می‌گفت: مؤمن بن‌بست ندارد! می‌گفت: وَ مَن یتّق الله یَجعل له مخرجاً. (طلاق/2)


فَلَمَّا تَرَءَا الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسىَ إِنَّا لَمُدْرَکُون* قَالَ کلاََّ  إِنَّ مَعِىَ رَبىّ‏ِ سَیهَْدِین* فَأَوْحَیْنَا إِلىَ‏ مُوسىَ أَنِ اضْرِب بِّعَصَاکَ الْبَحْرَ  فَانفَلَقَ فَکاَنَ کلُ‏ُّ فِرْقٍ کاَلطَّوْدِ الْعَظِیم ... وَ أَنجَیْنَا مُوسىَ‏ وَ مَن مَّعَهُ أَجْمَعِین... (شعراء 61-65)

نیمه های پنهان...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


http://shiawallpapers.ir/wp-content/uploads/2010/12/hazrat_zeynab_by_shiawallpapers.jpg

چند روایت از یک خواهر، یا یک عمه یا یک تکیه گاه...

هنوز صدای سه‌ساله توی گوش‌تان طنین انداخته، هنوز مبهوت حرف‌هاش هستید، صدای شیون و زاری بانوان بلند شده، جان از جسم کوچک رقیّه پرواز کرده و به بابایش پیوسته، صدای کوچک و دوست‌داشتنی‌ش با آن حرف‌های بزرگ‌ش امّا هنوز توی تمامی وجودتان پیچیده. یادتان می‌آید عصر روز دهم جایی گوشه کنار آن صحرای تفتیده پیداش کرده بودید، یادتان می‌آید به بوته خاری پناه برده بود، پاهایش امّا پُر خار شده بود، از گوشش خون می‌چکید، قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند می‌زد، محکم به آغوش‌تان فشرده بودیدش، ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود. رقیّه امّا مانده بود. از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه عصر روز دهم سالم بیرون آمده بود. همه این بیست و چند روز را با شما همراه شده بود، امّا بی تاب، نه از گرسنگی و تشنگی و گرما و تکان شترهای بی‌محمل و درازی سفر... مدام سراغ بابا را می‌گرفت و شما یقین داشتید رقیّه ماندنی نیست. دوری بابا را آن وجودِ ناز و نازنین و لطیف کجا می‌توانست تاب بیاورد؟ رقیه دقایقی‌ست به بابا رسیده، جسم بی‌جانش روی دست‌های شماست. چشم‌هاش بسته شده دیگر. شما مانده‌اید و روضه‌های سه ساله‌ای که تا آخر عمر باید آتش‌تان بزند: «کی سرت را خونی کرده بابا؟! کی رگ‌هات را بریده؟ کی من را یتیم کرده؟! کی یتیم تو را بزرگ کند؟! کی پناه این زن‌های اسیر باشد؟...» 

...

ادامه نوشته

امیرِ مؤمنان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

این روزها روایت مردی ست که پادشاه بود. روایتش حسرت دارد، در قرن ما از عدالت بسیار شنیده ایم ولی ندیده ایم!! حسرت دارد نه؟ نسل گریزپا؛ بارها گفته ام ما فقط شنیده ایم و ندیدنش قسمت ما شد...

شمشیرش را روی دست گرفته بود و صدا می‌زد: «کسی هست این را از من بخرد؟ به خدا قسم با همین شمشیر، بارها غم و غصه را از چهره‌ی رسول خدا زدوده‌ام. به خدا اگر بهایِ خریدن جامه‌ای داشتم، هرگز نمی‌فروختمش».

امیرالمؤمنین بود؛ علیّ ابن ابیطالب؛ خلیفه‌ی مسلمین. همه‌ی ثروت دنیای اسلام از شام و حجاز و عراق تا مصر و یمن تا ایران، در دستانِ او بود. حالا محتاجِ خریدنِ جامه‌ای، شمشیرش را برای فروش به بازار کوفه آورده بود؛ همان شمشیرِ رویایی را...

باورتان می‌شود؟!...

راستیخوش به حالِ مؤمن‌ها که امیرشان شمایی.


قد افلح المؤمنونَ بوِلایتِکَ یا اَمیرَالمؤمِنین


لحظه ای3

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.ee.psu.edu/pub/ee578/access/img/22542.jpg

میان صفحات تاریخ می گشتم، میان مناسبت های تقویم...هر کدام را نگاه می کردم و می خواندم. چندبار! لحظه ای مکث می کردم به دنبال همان حس زیبا می گشتم می خواستم ببینم با این همه ذلالت و پایین بودن می شود کمی از آن را درک کرد...

سخت است، خیلی سخت است که دور باشی، قرن ها فاصله داشته باشی و بدون هیچ واسطه ای بخواهی...

همای اوج سعادت! در قرن ما یافت نمی شود این سادگی ها، اما حسرتش فراوان...

رو به روی هم نشسته بودند: عَلی سررٍ مُتقابِلین.
مهمان‌ها رفته بودند، هیاهو و هلهله‌های شب عروسی تمام شده بود و سکوت در فضا جاری بود.
صدای مرد بود که سکوت را شکست: «به چه می‌اندیشی فاطمه‌جان؟»
فاطمه (س) که چشم‌هاش می‌درخشید گفت:
«به این‌که همان‌طور که امشب از خانه پدرم به خانه شما آمدم، یک روز باید از خانه دنیا به خانه آخرت بروم.»

...


گفتند: عشق زمینی حجاب است.
گفتند: هیچ موجودی را، هیچ مرد و زنی را نباید دوست داشت جز خداوند بزرگ.
اما در خانه‌ی کوچکی چسبیده به مسجد پیامبر، مرد و زنی همدیگر را بسیار دوست داشتند و خدایشان را نیز.
و خداوند پیشانی آن‌ها را بوسیده بود.

...

راستی!بعضی دوست‌داشتن‌ها را هر چند وقت یک‌بار باید فریاد کرد؛ بلندِ بلند...

باران

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://tikpix.org/my_unzip/1304660943tabiat33.jpg

رعد و برق، دو نشانه از نشانه های تواند؛ دو نیرو از نیروهای تو. به فرمان تو، یا رحمت سودمند می شوند، یا عقوبت زیان بخش. با این دو نشانه ات، بر ما باران عذاب نبار؛ با آنها لباس بلا تن ما نکن.

خدایا! سود و فایده این ابرها و برکتشان را بر ما سرازیر کن. آفتی از آنها به ما نرسد. به روزی ما آسیب نرسانند. اگر این ابرها را برای عذاب ما برانگیخته ای و از سر خشم، آنها را فرستاده ای، ما از خشمت به خودت پناه می بریم و دست هایمان را به سوی تو دراز می کنیم که ما را ببخشی.

خدایا! با بارش هایت، این خشک سالی را از سرزمین های ما بگیر و با رزقی که می فرستی، وسوسه را از قلب هایمان بیرون کن. کاری کن حواسمان به کسی غیر از تو نباشد. معدن برکتت را از ما دور نکن؛ چون بی نیاز فقط کسی است که تو به او ببخشی و سالم فقط کسی است که تو او را از افت ها نگه داری.

 

صحیفه سجادیه، دعای سی و ششم، .

به مناسبت باران زیبای دیروز و هوای پاک امروز...

جشن ميلاد


صلي الله عليک يا فاطمه الزهرا


اين را به عنوان پيشکشي قبول کن ... ناقابل است



http://upload.tehran98.com/img1/wo8f00pm9k2o4q6owzyx.jpg

ان الانسان لفی خسر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://uploadtak.com/images/d275_images.gif

و سوگند به روزگار/ که انسان، مدام در حال زیان‌کردن است...

(1) مردیخ‌فروش-که یخ‌هاش کم‌کم داشتند آب می‌شدند- را دیده بود که عاجزانه فریاد می‌زد: اِرحموا من یذوب رأس ماله،‌ أِرحموا من یذوب رأس ماله؛ رحم کنید به کسی که سرمایه‌اش دارد آب می‌شود... منقلب شد. انگار کسی نشانش داده بود معنی واقعیِ‌ انّ ‌الانسان لفی خُسر را.

(2) حالِ لحظه لحظه من حال آن مرد یخ‌فروش است. سرمایه‌ام،‌ عمرم، ‌جوانی‌م،‌ ذره ذره مقابل چشم‌هام دارد آب می‌شود و نمی فهمم. همه اش ضرر. همه‌اش باخت. سرمایه‌ام را به چیزهایی می‌دهم که نمی‌ارزند؛ به مدرک، به علم‌های همین دنیایی، به دانسته‌هایی که مرا راه نمی‌برند، به مقام، به پول، به خانه، به ماشین، به عزّت‌های همین دنیایی، به عزیز شدن‌های گذرا،... آآآه، بهای جان من فقط بهشت بود. امیرم حجّت را بر من تمام کرده بود؛‌ فلا تبیعوها الّا بها.

(3) رهایی از این ضرر کردن‌های مدام، رهایی از این باختن‌های بی‌وقفه، فقط، عمل به یک تبصره چهار ماده‌ای‌ست؛ ایمان، عمل شایسته، سفارش به حق، سفارش به صبر. اللهمّ‌ وفّقنا.

(4) به هم که می رسیدند، بعدِ‌ سلام و مصافحه، پیش از خداحافظی، همین سه آیه را برای هم می‌خواندند؛ مسلمانان صدر اسلام.

بسم الله الرّحمن الرّحیم
والعصر.
انّ الِانسان لَفی خُسر.
الّا الّذین آمنوا و عَمِلوا الصّالحاتِ وَ تَواصوا بِالحقِّ‌ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ

پ.ن: من همان مردِ‌ یخ‌فروشم؛ اِرحم من رأس ماله الرّجاء.


سبحانک یا نور

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


tumblr_l4om0mrkwp1qzs7k9o1_500.jpg


ساقه‌های شمعدانی‌ بلند شده؛ برگ‌هاش تُنُک. یعنی دارد از بی‌نوری می‌میرد. اما خسته نمی‌شود از تلاش. هی خودش را می‌کشاند بالا، می‌کشاند بالا، نور گدایی می‌کند. بی‌قواره شده، عوضش شاید هر روز از بی‌کرانه‌ی آفتاب، به قدرِ جرعه‌ای سهمش بشود ... من ولی به قدر همین شمعدانی هم عزم ندارم. که خودم را بکشانم بالا. که نور، گدایی کنم. که  دلم از بی‌نوری نمیرد.

در ظلمتِ من پنجره‌ای باز کن از نور


ابر بیاید؛ ابر پرپشت شیرین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
http://up.tamishe.ir/images/k9sg7evfsc6efhjihkd.jpg



به فرشته‏ هايت بگو بنويسند: باران خوب، باران فراوان، همه جا را بگيرد؛ تند و شتابان باشد. باراني بيايد که گياه مرده را زنده کند؛ پژمرده را سرحال کند؛ دانه‏ هاي منتظر را از خاک بيرون بکشد و خورد و خوراک همه با آن زياد شود.
ابر بيايد؛ ابر پرپشت شيرين و دوست داشتني که همة آسمان را پر کند؛ نه رگبار تند سيل‌آور بريزد؛ نه اين که برق بزند و بي بار باشد. به بنده‏ هايت لطف کن و کاري کن كه ميوه‏ ها برسند و گل‏ ها بشکفند؛ تا شهر‏ها زنده شوند.


مناسبتش بارون قشنگ دیروز و هوای خوب امروز، این مناسبت را به همه تبریک میگم.

وقتی همه خواب بودند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.al-hodaonline.com/np/8_7_2006/images/55.jpg

حرف هایشان در مسجد تکان دهنده است. ناگهان از پشت آن پرده فریاد می زنند “به جاهلیت بازگشته اید؟” صدایشان شبیه پدر است و مردم توی مسجد، یک آن تنشان می لرزد. تلنگر سختی است؛ تلنگر آن خطبه شماتت بار که به هیچ واهمه ای تمام انحرافات بعد از پدرشان را زیر سوال می برد. مردم ولی پوست کلفت شده اند؛ نمی خواهند فکر کنند، نمی خواهند به خاطراتشان رجوع کنند، می ترسند یا دوست ندارند چیزی از دست بدهند؛ به خاطر همه اینها فقط گوش می کنند و هیچ کاری نمی کنند.

ایشان حتی غمگین تر از قبل می شوند. چطور به این راحتی همه چیز را می شود فراموش کرد؟ زنی که همه عمر در نماز شب هایش برای این همسایه ها دعا کرده است، حالا بین همین همسایه ها غریب و مهجور است. حرفشان را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند؛ انگار که به زبان دیگری گفته اند.

دلش نمی خواهد اینها خاکش کنند، دنبال جنازه اش بیایند و یا برایش متظاهرانه بگریند. وصیت می کند  به پسر عمویش که دور از چشم همسایه هایی که همه عمر در نماز شب ها برایشان دعا کرده است، خاکش کند.

هفت سین فاطمی

السلام علیکِ  یا فاطمه الزهرا یا بنت محمد  یا  قره عین الرسول

 

رسیده عید و دلها شاد و خرم

همه در فکر دیدارند با هم

همه آماده اند سفره بچینند

به فکر سفره های هفت سینـند

 

منم در سفره دارم هفت سین را

ولی توام شده با داغ زهــرا

بود سین نخستین سیلی کین

به روی مادرم با دست سنگین

 

ببین در سفره سین دومم را

که سویی نیست در چشمان زهــرا

بگویم سین سوم تا بسوزی

که مادر سوخت بین کینه توزی

 

از این ماتم دل حیــدر غمین است

که سین چهارمم سقط جنین است

به روی سفره سین پنجم این است

سر سجاده اش زینب حزین است

 

شده سفره پر از اشک شبانه

ششم سین مانده سوت وکور خانه

چه گویم ای عزیز از سین آخر

بود آن سینه مجروح مـــــــــــادر


وهر سال ، سال توست ؛ حتی اگر نگذارند...

 

اتفاق مهم ما

بسم الله الرّحمن الرّحیم
http://www.khabaronline.ir/images/2010/3/sale_no.jpg
(1) سال مسیحی‌ها که نو می‌شود یعنی یک سال دیگر هم گذشت از اتفاق مهم‌شان؛ عیسی مسیح (ع)، بعد از سال‌ها انتظار بنی‌اسرائیل برای تولد منجی به دنیا آمد؛ رحمتِ وعده داده شده خداوند. سالِ ما که نو می‌شود، یعنی یک‌سال دیگر هم گذشت از یک اتفاق مهم؛ اتفاق مهم ما نه تولد پیام‌برمان، نه حتی مبعوث شدنش به رسالت و آغاز نزول وحی بعد از ششصد سالِ تاریک، نه آغاز دعوت علنی‌اش، فکرش را بکن، اتفاق مهم ما که حالا هزار و سیصد و هشتاد و نهمین سالگرد خورشیدی اش را جشن می‌گیریم، هجرت پیام‌برمان باشد از شهری به شهری نه فقط برای تبلیغ و موعظه و گسترش دین، برای تشکیل یک حکومت؛ تحقق خلافت وعده داده شده صالحان بر زمین؛ لیستخلفنّهم فی الارض. یعنی امسال هزار و سیصد و هشتاد و نه سال از تشکیل حکومت اسلامی مدینه گذشت. از سالی که آرزوی دیرین همه انبیاء و اولیاء برای برقراری حاکمیت و تشریع خدا بر امور بشر – اگرچه ناقص و موقت- محقق شد. 

(2) حالا حق داریم سال‌مان که نو می‌شود دلمان تنگِ شما بشود؟ یعنی هی یادمان بیاید هزار و سیصد نود و یک سال گذشت از نسخه‌ای که کامل و جامعش را قرار است شما برای بشریت بپیچید. که ما هم توی این سی سال، توی همه این فرازها و نشیب‌ها هی خودمان را به این در و آن در زده‌ایم و دلمان به این خوش بوده و هست که داریم مقدماتش را فراهم می‌کنیم. نسخه آزمایشی‌اش را اجرا می‌کنیم. برای روزی که نو بشود، که شما بیایید. که خلافت صالحان محقق بشود، که خوف مان به امن بدل بشود، که اتفاق مهم‌مان بیفتد و مبدأ تاریخ مان بشود آغاز حکومت جهانی شما. شاید همین امسال...شاید...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
َعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَى لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً.

راستی پیشاپیش عیدتون مبارک{نیشخند}

انسان چگونه می تواند ظاهر و باطن یکسانی داشته باشد؟ و...

نویسنده : یوسف جعفری پور


بسم الله الرحمن الرحیم
باطن و ظاهر ما حالات مختلفی می توانند داشته باشند:
الف) باطن حقیقی (فطرت): باطن همة انسان ها ابتداً سالم است همة انسان ها فطرتاً دنبال حقیقت می گردند، خداجو می باشند و از دورنگی ها فراری‌اند. اما برخی از امور هستند که باعث می شوند این گوهر و آئینه حقیقت نما زنگار بگیرد.(1) از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد:
1. ارتکاب گناهان.
2. توجه به وسوسه های شیطان و دوستان شیطان صفت.
3. غفلت از آخرت.
4. توجه به دنیای زودگذر.

ادامه نوشته

کفشداری یازده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



همه‌ی برنامه‌های این رسانه‌ی تصویری را هم نمی‌شود از آن بالا تماشا کرد، گاهی انگار بی‌اختیار باید روی زمین نشست،‌ حساب سه چهار قدم فاصله را هم نکرد،‌ باید آنقدر نزدیک این شیشه‌ی مسطح ِ‌ نمی‌دانم چند ده اینچی شد که هُرم گرم نفس‌هایت لابلای نم اشک، روی شیشه بخار کند و با دستهایی که از شانه می‌لرزند هی پاک کنی بخار را ولی بگذاری خیسی صورتت بماند...

امسال انصاف را تمام کرده‌اند و زنده نشانت می‌دهند: المباشر. مبادا ساعتی عقب بمانی از اینهایی که بین مشعر و منی و عرفات و غیره در راهند. که پا به پای‌شان مناسک ادا کنی از همین دور. که دلت بخواهد از پای همین شیشه‌ی مسطح نمی‌دانم چند ده اینچی، سنگ برداری و رمی کنی حتی! ...
امسال مستقیم نشانت می‌دهند که قشنگ و سیر از حسرت و بغضِ‌ آنجا نبودنت بمیری.

ولی من عرفات و مشعر نمی‌دانم. وقوف و رمی و باقی اینها سرم نمی‌شود. من همان صخره‌ی سنگی مسعی را می‌خواهم و نباء ِ‌ نیمه خواندن را. من هوای مستجار کرده‌ام. هوس حجر اسماعیل دارم. مقام ابراهیم. من همان پله‌های سنگی دور تا دور خانه را دلتنگم. تمام دلم خرّمی ِ‌ شجره را می‌طلبد. باید کمی آنطرف‌تر از اینها،‌ تکیه داده باشی به ستونی که صاف روبروی گنبد سبز است که بفهمی چقدر تنم تشنه‌ی تکیه دادن به تنها همان ستون است و بس.

من پای منبر پیامبر و ستون‌های هر یک به نامی‌اش را می‌خواهم. روی فرش سبز... چه خوب که زنده زنده روضه‌ی نبی را نشان نمی‌دهند...

گمانم این خط آهن ِ‌ تا سرخس را برای مشهد رفتن فقرا با رفقایشان کشیده‌اند و بس. مشهد را باید فقط با همین صدای قطار رسید‌. دلم هوای نشستن دارد،‌ بین دو لنگه‌ی در چوبی مسجد گوهرشاد،‌ پایینِ‌ دو سه پله‌ی آهنی،‌ روبروی کفشداری یازده. که بشود از لابلای داربست‌های سایبان صحن، گنبد زرد را دید. که جمعی بیایند کنج راهروی مسجد بنشینند و یکی بخواند و صدایش لای معماری سقف و دالان‌ها بپیچد...

پیام بر اخلاق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.bebinin.com/wp-content/uploads/2011/06/465487.jpg

آل عمران 149، علم 4
 

یک‌جورِ عجیبی مهربان بود، نرمی و لطافت داشت توی برخوردهاش. آن هم با آن جماعت عربِ جاهلی، با آن جماعت تندخو و متعصب و لجوج. این نرم‌خویی و خوش‌خلقی‌ش یک هدیه ویژه الهی بود، خودِ خدا گفته بود؛ فَبِما رَحمَه مِن الله  لِنتَ لَهُم (آل عمران/ 159). با این‌همه، گاهی خدا خودش هم به شگفت می‌آمد از اخلاق او، به تحسین‌ش جبریل را روانه می‌کرد که؛ انّک لَعلی خُلُق عَظیمٍ. (قلم/۴)

توبه 128

 

(1) آن‌قدر روی پا ایستاده بود برای نماز و آن‌قدر قنوت‌های شبش را طول داده بود که پاهایش متورّم بشود، که خدا هم نگرانش بشود و برایش آیه بفرستد که این قرآن را نازل نکردیم برایت که این‌قدر خودت را به زحمت بیاندازی: طه، ‌ما انزلنا علیک القرآن لتشقی.(طه/١و٢).آن‌قدر که آیه بفرستد چه می‌کنی با خودت؟ داری خودت را می‌کشی از فکر هدایت این‌ها. فلعلّک باخعٌ نفسک علی آثارهم (کهف/۶)   

(2) سنگش می‌زدند، آزارش می‌دادند، راه می‌رفتند توی کوچه‌ها و دیوانه خطابش می‌کردند انّک لمجنون.(حجر/۶) می‌گفتند ساده و زودباور است؛ و یقولون هو اذن.(توبه/۶١) مسخره‌اش می‌کردند. آن‌قدر که خدا دلداری‌اش می‌داد: و لقد استهزیء برسل من قبلک.(انعام/١٠) آن‌قدر که خدا نوازشش می‌کرد و به یادش می‌آورد که هیچ‌وقت رهایش نکرده و هیچ‌وقت تنهایش نگذاشته؛ ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/٣) عزیز بود برای خدا. آن‌قدر که به جانش قسم می‌خورد: لعمرک...(حجر/٧٢)

(3) علی(ع) می‌گوید مثل یک طبیب دوره‌گرد راه می افتاد دنبال مریض‌ها، مشکل‌دارها. که معالجه‌شان بکند، مشکل‌شان را حل کند؛ طبیبٌ دوّارٌ بطبّه. این آیه را که می‌خوانم دلتنگش می‌شوم؛ هواییِ دیدنش؛ توقع زیادی‌ست که آدم دلش بخواهد پیامبرش را ببیند؟ واسطه فیضش را؟ آن‌هم پیامبری که خدا این‌طوری وصفش می‌کند؛ عزیزٌ علیه ما عنتّم؛ برایش سخت است ما رنج بکشیم. طاقتِ دیدن رنج‌های‌مان را ندارد. حریصٌ علیکم: مشتاق و حریص است برای هدایت‌مان، بالمؤمنین رؤف رحیم...اللهمّ انّا نشکوا الیک فقده.

(4) آخرش هم به قول خانم مرشدزاده «خدا داشت تماشایش می‌کرد، بعد گفت چه اخلاقِ شگرفی داری. انّک لعلی خلق عظیم.(قلم/۴) انگار که از دست‌پخت خودش در شگفت مانده باشد.»

این روزها هرکس مثل شما باشد حرمتش شکسته می شود، احترامش زیر پا گذاشته می شود؛ قرن ما پر از شگفتی ست، یادتان هست می گفتید اگر کسی، مسلمانی، ندای کمک خواستن سر داد، کمکش کنید؟ یادتان هست می گفتید مسلمان نیستید اگر کمکش نکنید؟ چه امتحان سختی! هر کسی کمک خواست کمکش کنیم،انگار مثل رسالت بود برای شما، مثل سلام کردن شما و می گفتید آنقدر سلام دهنده کار بزرگی انجام داده که جوابش واجب است! می گویند هرجا پشت سر کسی حرفی زده می شد مجلس را ترک می کردید یه جورایی دگرگون می شدید شاید شعله های آتش غیبت را می دیدید! جایی خواندم با هر کسی قرار می گذاشتید سر موقع می رفتید و با دقت کاری که بعهده ی شما گذاشته بودند را انجام می دادید...

آنقدر میان کتاب ها می گردم تا زیبایی هایتان را کمی حس کنم تا شاید از این ذلالت دنیا فاصله بگیرم ولی این روزها هر کس مثل شما باشد ...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لقد جاءکم رسولٌ من انفسکم عزیزٌ علیه ما عنتّم حریصٌ‌علیکم بالمؤمنین رؤفٌ‌ رحیم.


زنده باد تساوی!!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img.mypersianforum.com/imported-images/2008/12/2110.jpg



ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند!
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم.
کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه، سر بچه ها خالی می کردیم.
ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.
دیگر با هم مو نمی زدیم!
آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.

همه کارهای‌مان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب‌هایمان نبود.
شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟
نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.
همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است.
آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود.
یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز، نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم.
در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد.
چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم.
فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم.
می توانستیم بدهیم و نگیریم.
ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم.
بی حساب و کتاب دوست بداریم.
در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم.

مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست...
وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست.
مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.
لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه.
مردها از راه سخت باید بروند.
راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا.
شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.

به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم!
رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.
ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت،
حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم.
ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.
هورا ما هر روز تواناتر می شویم.
مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند.
ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم.
افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است، این که مثل هم شده ایم.

فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند.
چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش.
بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
شب ها خواب ندارد.
می افتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است.
نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده‌ی من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟
ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.
زنده باد تساوی!


سالگردشهیدحسین خرازی


نویسنده : یوسف جعفری پور


شهید خرازی ، قبل از انقلاب :

سال 1336 ه ش در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور«اصفهان» بنام کوی«کلم»، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار در (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.

در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خلیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی فعالیتهای انقلابی وبا تشکلهای انقلابی محل درتماس بودند.

نحوه ی شهادت :

او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی ‌کرد و برای تامین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.

در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی ‌شد پشت جبهه انتقال یابد.

در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید؛ سردار دلاوری که همواره در عملیات پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می‌رفت.

او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ایها بود و وقتی به خط مقدم می ‌رسید، گویی جان دوباره‌ای می ‌یافت؛ شاد می ‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می ‌ساخت.

شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی ‌یافت.

در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد

این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

 آثارباقی مانده از شهید :

همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان، راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.

... ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم، جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که «الّلهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد.

کلید...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.aghatehrani.com/a/uploads/0/7/762.jpg

و از آنِ اوست کلیدهای آسمان‌ها و زمین...

• بلد نیستم وقتی به درِ بسته‌ای می‌خورَم یادم بیاید این قفل حتماً کلید دارد و کلیدش حتماً دستِ «یکی»‌ هست. یاد گرفته‌ام تا پشتِ یک در گیر می‌کنم،‌ هزار تا کلید بی‌ربط را امتحان کنم و  در باز نشود و خسته بشوم و درمانده بنشینم پشتِ در و قفل را نگاه کنم. شاید هم بروم و هزار تا راهِ دیگر امتحان کنم و دوباره برسم به درِ بسته‌ای، به بن‌بستی و دوباره کلیدهای بی‌ربط و دوباره... 

• زندگی منِ و تو پر است از درهای بسته‌ای‌ که کلید دارد ولی کلیدهاش دستِ ما نیست! دستِ مامان و بابا و عمو و عمه و فلان رفیق و آقای رییس و آقای معاون و استاد و آقای دکتر و آقای مهندس هم نیست. لازم است گاهی به درِ بسته‌ای بخوریم و همه کلیدها را امتحان کنیم و باز نشود ‌تا باورِمان بشود ‌کلیدها همیشه دستِ یکی دیگر است. شاید هم نخواهد در را باز کند. شاید بهتر باشد در بسته بماند. شاید قدری صبر لازم باشد. شاید تا آخر زندگیِ دنیاییِ ما بنا باشد آن در بسته بمانَد. اما به هر حال کلید دارد!

• یکی هست که همه کلیدها دستِ‌ اوست. کلیدهای عالَمِ غیب؛ عالَمی که فقط با دو دو تا چهار تای ما نمی‌شود درهاش را باز کرد. کلیدهایی که جای‌ِشان را به جز او کسی نمی‌دانَد؛ وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ. گاهی آن وسط‌ها، بعد از آن‌که همه کلیدها را امتحان کردی و در باز نشد، وقتی که خسته شدی از پشتِ در نشستن، که چشم‌هات بی‌رمق شد از نگاه کردن به منظره بن بست تهِ کوچه، که درمانده شدی از درهای بسته، از گره‌های کور، از قفل‌های بازنشدنی، که یقین کردی «بازکردن» و «گشایش» کار یکی دیگر است، وسطِ مغرب و عشاء، دو تا دست‌هات را به آسمان بلند کن و بگو تا درهاش را برایت باز کند، بگو تا راه‌هاش را نشانت بدهد،  بگو تا کلیدهاش را برایت بفرستد، بخوان‌ «او» را به اسمش که «فاتح» است و «مفاتیح» و «مقالیدِ» عالَم در دستِ اوست؛ اللهمّ انّی اَسئلک بمفاتِحِ الغیب اللّتی لا یعلمُها الّا انت....   


بسم الله الرّحمن الرّحیم
لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَیَقْدِرُ إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

وقتی پا برهنه ها جلو بیفتند...

بسم الله الرحمن الرحیم


http://www.awalnews.ir/images/docs/000001/n00001429-b.jpg

و اراده ما بر آن قرار گرفته که بر مستضعفان در زمین منّت بگذاریم و آن‌ها را پیشوایان و وارثان قرار بدهیم. قصص 5

 چهره بودند، سرشناس بودند، بزرگانِ شهر بودند؛ المَلأ الّذین کَفروا مِن قَومه ١. اما پر از ادّعا. پر از کبر و غرور. هر روز بهانه‌ای تازه داشتند برای راه نیامدن. برای ایمان نیاوردن. برای تمسخر و استهزاء. حرفشان این بود: این‌هایی که دور و برت را گرفته‌اند و حرفت را باور کرده‌اند جماعتی پابرهنه و پست بیشتر نیستند، نوح! نه جایگاه اجتماعی دارند، نه پول و دارایی، نه اهل فکر و اندیشه‌اند. ما نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلاَّ الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ٢ ... پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به نوح (ع).

 نشانه آورده بود برای مردم قومش. راه نمی‌آمدند؛ چهره‌ها، سرشناسان، بزرگان؛ الملاء الّذین استَکبَروا مِن قَومه.٣  عار بود برایشان به همان خدایی ایمان بیاورند که پابرهنه‌ها و برده‌ها ایمان آورده‌ بودند؛ انّا بالّذی آمَنتُم بِه کافِرون ۴ . پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به صالح (ع). همه تاریخ همین بود. چهره‌ها، بزرگان، سرشناس‌ها راه نیامدند با شعیب ۵ ، با هود ۶ ، با موسی ٧ (ع) ... پابرهنه‌ها امّا همیشه جلوتر بودند.

 اعیان و اشراف انصار آمده بودند توی مسجد، محمّد (ص) را کنار کشیده بودند و گفته بودند: دور و برِ شما همه‌اش این پابرهنه‌ها و ندارها و سیاه سوخته‌ها می‌چرخند. کسر شأن است برای ما این‌طور وقت‌ها شما را همراهی کنیم. آیه نازل شده بود، با همین‌ها بمان! ٨ با همین ابوذر و خباب و صهیب و عمّار. محمّد (ص) به سمت‌شان رفته بود، در آغوششان گرفته بود و گفته بود: زندگی با شما، مرگ هم باشما٩.  پابرهنه‌ها ایمان داشتند به محمّد (ص).

 آخرش هم خدا زمینش را نگه داشته برای همین جماعت. آخرش هم قرار است همین‌ها بر زمین حکومت کنند. همین‌ها امام و رهبرِ مردم بشوند. همین‌ها که همیشه جلوتر بوده‌اند. همین ندارها و پابرهنه‌ها. همین‌ها که پول و مقام و منصب و نژاد، مست‌شان نکرده، سدّشان برای دیدنِ حقیقت نشده، خدا خواسته پایان تاریخ به اسم همین‌ها رقم بخورد. به اسمِ بلندِ مستضعفین. 
 
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ


  ١. هود- 27
  ٢. همان
  ٣. اعراف- 75
  ۴.اعراف- 76
  ۵. اعراف- 90
  ۶. اعراف- 66
  ٧. اعراف- 109
  ٨. کهف- 28
  ٩. مَعَکم المحیا و مَعَکمُ الممات.

برگ،برگ،برگ بیاورید.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://gallery.taktemp.com/wp-content/uploads/2009/11/green-plant-1.jpg

«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».

درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شدیم.

مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.

فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن... و ما رد شدیم.

همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...

رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.

پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.

تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.

باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟

از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.

گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».

صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».

گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟

اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!

ادامه نوشته

واسطه ی نجوا...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



فکر کن یک صبحی لیوان چایی به دست بنشینی روی صندلی همیشگیت، پایت را گیر بدهی به لبه‌ی جلو، دکمه‌ی کامپیوتر را بزنی و مثل همیشه منتظر موجی از رنگ و تصویر و خبر بمانی. منتظر قتل‌ها، دروغ‌ها رسوایی‌ها، کلیک، یک هورت چای، اینتر و ناگهان روی صفحه‌ات، فقط نوشته شود: «ای فرزند آدم»

فکر کن ایمیلت را باز کنی و کسی پیام گذاشته باشد:«پس به کجا می روید؟1»

می چسبد؟ نه؟

کی گفته آدم وسط عصر «دگمه‌ها و صفحه‌ها» دلش تنگ پیامبری نمی‌شود؟ دلتنگ یکی که ماموریت داشته باشد دل بسوزاند. یکی که رسالتش این باشد که زنجیر و قلاده‌های مرا باز کند.2

این درست که من الآن سراپا لای بندها هستم سراپا غل و قلاده. آن‌قدر به بندها عادت دارم که نمی‌دانم قبل از تنیدن آنها چه بوده‌ام. و اصولا یک فرضی هست که اگر این‌ها را بردارند، من آن زیر مجسمه‌ای شکسته و خرد باشم و در جا فرو بریزم. همه‌ی این‌ها درست، ولی هوسش که هست.

هوس پیامبری مبعوث بر من که به او گفته باشند: «پیدایش کن، خیلی تنهاست.» هوس این که یکی با چشم‌های دلسوز و هراسان، مهربان نگاهم کند. به جا نیاورد. ناباورانه چشم بمالد و بعد گریه‌اش بگیرد: «پسر آدم چه بلایی سرت آمده؟»

 هوس یکی که با دهان باز از بهت، خیره بماند به تن بنفش و روح آماس کرده‌ی من، به زخم‌های چرک ریز و تاول‌هایم زیر بندها و حلقه‌ها. یکی که بیاید جلو، تک تک حلقه‌ها را بر دارد، تیغ‌ها را جدا کند، زخم‌ها را بشوید و لای هقهقی غمگین بپرسد: «کی تو را از پروردگارت جدا کرد؟»3

ادامه نوشته

گفتند: روز جمعه می آیی...

به نام خدا


ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق ترین مردان این ایلیم

مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا ، فرزند هابیلیم

آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم

در بین ما یک عده هم هستند...
این روزها مشغول تعدیلیم

در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم


آخر کجا می آیی آقا جان؟
بگذار ، ما مشغول تحلیلیم

دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم


درس "پیام نور"تان از دور
خوب است ، ما مشتاق تحصیلیم

آقا ، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تاویلیم

نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم

گفتند : شرط راستی ، مستی است
ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم

در کل ، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم

اینها اگر کرم اند ، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم

فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم

در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه ی حسّاس آشیلیم

"آدم شدن" یک ایده ی نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم

ادامه نوشته

زیبا ترین داستان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


2od5mjlgpwsq1dk84uge.png


زیباترین داستان، داستان من نیست داستان تو بود، همیشه یک طرف زیبایی زشتی هم هست که زیبایی را جلوه کند هر چه زیباتر مقابلش زشت تر!،فرقی دارد کجا باشم؟ کدام نقش را دارم ولی برای من تحمل این درد سخت است،آن همه تغییر و تحول برای من و ثبات برای تو! این سوی پرده تو بودی با زیباترین ماجرای تاریخ و آن سوی پرده من بودم با درد های سخت...تو با داستانت رفتی ولی من بعد از تو برای جبران منتظر ماندم...

ماجرا خیلی ساده بود. به تو گفتند : " یوسف باش " و شدی. " کن! ... فیکون ". نوبت من شد . هنوز نگفته بودم "چشم!" که دوباره مرا خواندند و نقش دوم! ... بار سوم و باز تکرار نام و نقش من. ذوق زده بودم . یادت هست؟ به تو گفتم :" درمن چیزی دیده اند که در تو نبوده ." گفتم :" من بازیگر بهتری هستم ، آماده برای هزار نقش، این را می دانستند." تو غمگین نگاهم کردی. غمت شبیه حسادت نبود . بیش تر به دل نگرانی برای دوست می ماند. من از حس عجیب نگاه تو بهت زده بودم، آن قدر که نفهمیدم پرده کنار رفت و بازی ازنگاه تو و بهت من آغاز شد.

حسود شدم و برادر . تا خانه برای ربودنت دویدم. هنوز تن لرزه گرفتن دست های تو و تا صحرا دویدن در من هست. صحنه روی صورت معصوم تو، روی تن بی پیراهنت ، پیش از چاه تمام شد. تو هنوز یوسف بودی که من گرگ شدم .
برادران گرگ، ما گرگ های برادر ، پیراهنت را دریدیم. و یک قدم آن سو تر دلمان هوایت را کرد ... دلمان تنگ شد. گفتند برای باور یعقوب، خون لازم است . من داوطلب بودم. می خواستم بچکم روی پیراهنت . خار را بی هوا توی دستم فروبردم. این صحنه روی گریه ام بر شانه های پیراهنی که تو در آن نبودی ثابت ماند. روی قطره خونی که بوی یوسف نمی داد ... و من یعقوب شدم.
دیدم نیستی، چشمانم را بستم تا آخرین تصویر، صورت تو باشد. پسرها گفتند:"کور شد!" رفتم سر تپه های دور تا رد پای هر قافله ای را بو کنم. پیرمردها در هم نجوا کردند :"دیوانه!" از کاروانی پرسیدم :" در راه دلو شما از ماه پرنشد؟ " زن ها گفتند :"طفلکی ! " چشم دزدیدند. " او نمی آید، باور کن!" چیزی از خدا می دانستم که آنها نمی دانستند، صبر کردم. خسته نشستم سر تپه، لبم خشک بود . دلم آب می خواست. صحنه روی له له من، تمام شد. روی رد جوی شوری لای ریش های سفید... و من ساربان شدم.
ساربان شدم. کویر نوردی که سر هر سراب خون گریسته؛ درمانده از عطش، کسی خسته از چاه های بی یوسف. تا مرگ هر باوری یک قدم مانده بود که تو از آن اعماق بالا آمدی. گفتم :"سلام!" سال های چاه تو را زلال کرده بود. لب گذاشتم بنوشمت. گفتی :" چه قدر منتظرت بودم! " گیج شدم. انتظار را گمان کرده بودم فقط سهم من است. فکر کرده بودم برای تو در نقشت نه دلتنگی نوشته اند، نه چشم به راهی ... نه قحطی . تصور اینکه تو دلواپس آمدن من بوده ای، گودی پای چشم های نجیب، خیسی اشک آلود گریبان عریانت، مرا منگ و گنگ کرده بود که گفتی :"برویم!" به پاهای برهنه ی پاک و ترد تو روی خاک خیره شدم. به پای افزار گل آلود و سنگین خودم که انگار قرار بود هیچ جا مرا نبرند. دیدم هنوز برای با تو آمدن خیلی زود است. دیدم کم آورده ام. فروختمت؛ به چند درهم، سعی کن درکم کنی. هنوز برای باهم رفتن زود بود؛ با اینکه من از گرگ تا یعقوب راه آمده بودم. صحنه روی بوسه ی من به سکه هایی که نرخ تو بودند تمام شد . روی تو که هی برمی گشتی و مرا نگاه می کردی... من زلیخا شدم.

ادامه نوشته

به یاداز شهید کم نظیرمهندس مهدی باکری


نویسنده : یوسف جعفری پور


تولد و كودكی

به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.

به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟ 

گفتم: با سر

گفت:زودتر                                        

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم سربازان عراقی در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ کشته شد. در این هنگام در حالی که یاران او سعی در انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان بعثی قرار گرفته، در اروند رود غرق می‌شود. پیکر وی و سایر سربازانش هیچگاه یافت نشد و وی همچنان مفقودالجسد می‌باشد. بزرگراه شهید باکری در غرب تهران به یابود وی نامگذاری شده‌است.

به گفته ی خواهر شهید مهدی باکری :من 3 تاداداش داشتم که هر 3تاشون جنازه هاشون به ما نرسید.یکی علی باکری بود که ساواک اون را به شهادت رساندو بدنشا تکه تکه کرد.دومی حمید باکری بود که جنازش روی زمین بود واز پشت بی سیم به مهدی باکری گفتن جنازه ی داداشتون را برگردونید و آخر به اصرار فرماندار پشت بی سیم گفتن اینا همه حمید باکرین کدومشونا برگردونم .و سومی هم مهدی باکری بود که جنازش داخل اروند افتاد و برنگشت.

وصیت نامه

عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم كم است‌. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.

... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید‌. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام‌) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است‌. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند‌.

منابع :

خبرگزاری ایسنا
خبرگزاری فارس
www.ciw8.ir

www.aviny.com

www.sajed.ir

www.tebyan.net

www.rasekhoon.net


رسولی که حبیب بود ...

بسم الله الرحمن الرحیم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم



http://farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-10/20/9777-34128.jpg

فهمیدنِ این‌که حسابش از بقیه‌ی انبیاء جدا بود، کارِ سختی نیست. کافی‌ست قدری دل به آیه‌ها بدهی که بفهمی او چقدر برای خدا، خاص بود. خیلی خاص‌تر از یک رسول برای راسل‌ش.

شرایط سخت که می‌شد، خدا خودش دلداری‌اش می‌داد. برایش به روز و شب قسم می‌خورد که تنهایش نگذاشته و از او ناراحت نشده. و الضّحی، و اللّیلِ اِذا سجی، ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/1-3) نازش را می‌خرید. عزیز بود برایِ خدا. به او می‌گفت آن‌قدر به تو عطا می‌کنیم که راضی بشوی؛ لسوف یُعطیک ربّک فترضی.(ضحی/5) از اخلاقش به وجد می‌آمد؛ اِنّک لعلی خلُقٍ عظیم. (قلم/4) به جانش قسم می‌خورد؛ لعمرک... (حجر/72) گاهی با رمزهایی با او حرف می‌زد. رمزهایی که هنوز هم فقط میانِ خدا و رسول مانده؛ الف، لام، میم. کاف. هاء، یا، عین، صاد. عین، سین، قاف... نگرانش می‌شد؛ لعلّک باخع نفسک اَلا یکونوا مؤمنین. (شعراء/3) غصه‌اش را می‌خورد؛ ما انزلنا علیکَ القرآن لتشقی. (طه/2) می‌گفت که هوایش را دارد؛ انّا کفیناکَ... (حجر/ 95) تعریفش را پیش مؤمنین می‌بُرد تا قدرش را بدانند؛ عزیزٌ علیه ما عنتُم حریصٌ علیکم. (توبه/ 128)

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها خیلی هم غریب نیست وقتی محمّد(ص)، فقط رسولِ خدا نبود، حبیبِ خدا بود. همه‌ی این نازکشیدن‌ها و نازخریدن‌ها فقط از محبّی برای حبیبش برمی‌آید. این روزهای آخر صفر باید بنشینیم و عزایِ فقدانِ مردی را بگیریم که عزیزکرده‌ی خدا بود.

چگونه باید گفت از عشق…

بسم رب الحسین(ع)

ازبدرود اشکبارکاروان چهل غروب غمگین گذشته است.

چهل روز پیش، حوالی اندوه، نیزه زارها ضجه می زدند و مثنوی ها با گل های شیون، سرتاسر نینوا را پوشانده اند. هرگز نمی‌توان به اربعین نگاه کرد و آن همه نغمه‌های خاکستری را به یاد نیاورد. امروز به جای همه ی یتیمان قافله، اربعین سخن می‌گوید. اربعین، با بوی خون در مشام و آبله در پا، رسیده است تا بگوید همه  اتفاقات سرخ، در راستای شکیبایی زینب(س) بود. اربعین، شعرهایی با کلماتی خون رنگ در سوگ لاله‌ها آورده است تا بگوید دل بستگی‌های زینب (س) در آن دشت بلاخیز، یکی پس از دیگری پرپر شد.

و حال من، با پیراهنی از گریه در فرات اشک، غسل کرده‌ام ولی نمی‌دانم…

چگونه باید گفت از عشق …

چه باید گفت از درد …

 ولی حسین حسین گفتن رو به سوی عاشقانه‌ترین لحظه‌ها

 یعنی که تنها تو را دوست دارم.

 

تاجدار آفرینش

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

آه، نمی دانم اگر تو نبودی کربلا حاشیه کدامین فرات بود و عاشورا کدامین روز مبهم تاریخ. تعریف انسان این تاجدار آفرینش را در کدامین قاموس می شد جستجو کرد. اگر تو نبودی، حقیقت ماندگاری نداشت و اندیشه ای به نهایت قساوت کفر راه نمی یافت و ظلم،اینگونه مایه شوم تاریخ نمی شد.تو آمدی و نهایت عشق را در ظهر عاشورا با پاره پاره تن برهنه ات چنان به تصویر کشاندی که فرشتگان از شرم مقامت پرده نشین آسمان گردیدند.تو رضا و تسلیم و وفا را به چنان اوج نهایت رساندی که خونت خون خدا شد و خدا برتو سلام داد:

السلام علیک یا ثارالله

تو عاشقی را سرمایه زندگی ساختی و تمامی دیوان عشقت را ورق به ورق سخاوت مندانه تقدیم حضرت حق نمودی.هرکس تشنه عشق توست و کربلا بی تابش می کند باید هستی خویش را در آینه کربلای تو به تماشا بنشیند و از خویش بپرسد؛تا کنون چندبار بر لب فرات زندگی به خاطر دیگران از حیات خویش دل بریده و به سقای دشت نینوا اقتدا کرده است.کربلای تو قصه قلب ها و قرن هاست؛کوچکترین زمینی که در کمترین زمان، بزرگترین حادثه روزگار را در دامن خویش پرورانده است...

شبِ سختِ نویسنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/13-7-1390/IMAGE634534209145958178.jpg


خالی از لطف بود اگه فقط خودم به تنهایی این نقد زیبای آقای شجاعی را می خواندم،تا اینکه برای شما آمادش کردم و شما هم سخت ترین شب عمر ایشان را از زبان خودشان بشنوید... زمانش مربوط به 12 مهر ماه سال گذشته است، جزئیات را براتون گفته ام...

شب سخت نویسنده / حاشیه​های نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی در شهر کتاب

چهره‌ها - نشستی که با حرف​های مجید مجیدی، امامی و  رضا امیرخانی آغاز شده بود، با انتقادات صریح سیدمهدی شجاعی از وضعیت فرهنگی کشور پایان یافت.

به گزارش خبرآنلاین، ظرفیت سالن خیلی زود تکمیل شد؛ یعنی قبل از آن که سخنرانان بیایند و مراسم آغاز شود.
کارکنان شهر کتاب هم که دیدند چاره​ای ندارند، صندلی​هایی که دم دست​شان بود از گوشه و کنار اتاق​ها جمع کردند، آوردند، و چیدند گوشه و کنار سالن. اما باز هم فایده​ای نداشت.

مثلا سهیل محمودی زمانی وارد نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی شد که جلسه شروع شده بود و یک جای خالی هم در سالن وجود نداشت. این اتفاق چند دقیقه بعد برای علی موسوی گرمارودی هم افتاد و ماجرا با بلند شدن آدم​ها و تعارف جا​هایشان به چهره​های سرشناس ختم به خیر شد.
فضای صمیمی یک نشست ادبی-
نشست با تاخیر شروع شد، اما خیلی زود فضا گرم شد و صمیمی. به هر حال پای سید مهدی شجاعی در میان بود و نقد آثارش در شهر کتاب، سخنرانان هم آدم​های مجلس‌داری بودند، از خود مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گرفته تا مجید مجیدی و رضا امیرخانی.
هر کس که در جای سخنران می​نشست و لب به سخن می​گشود، وجهی از وجوه سید مهدی شجاعی پررنگ​تر می شد، اما خود سید که جایش وسط سن بین مجری و سخنران بود، سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به میز روبه رویش. گاهی هم که سرش را بالا می​آورد، توی نگاهش یک چیزی دیده می​شد، توی مایه​های «اینقدر ما را شرمنده نکنید.»
شاید به همین خاطر بود که بعد از کلی گل گفتن و گل شنفتن، نوبت که به شجاعی رسید، گفت یکی از سخت​ترین نشست​های عمرش همین نشست بوده ​است.حاضران در سالن اما این حس را نداشتند، و همین جالب بود. راستش را بخواهید  در این نشست هم اتفاق خاصی رخ نداد، یک عده آمدند و در مورد یک نفر صحبت کردند، اما نه تحمل جلسه سخت بود و نه این احساس وجود داشت که مثلا مجید مجیدی از ته دل حرف نمی​زند وقتی می‌گوید: «سیدمهدی شجاعی مثل خورشیدی​است که بر همه می​تابد و چتر حمایتی​اش در تمام این سال​ها شامل خیلی​ها شده​است.»
نه مجیدی متنی از پیش آماده کرده بود و نه امیرخانی، نهایتش این بود که چند کلمه یا جمله را روی کاغذی نوشته بودند که یادشان باشد از کجا باید شروع کنند و به کجا برسند، یادشان هم که می‌رفت مهم نبود، چون بحث در مورد سیدمهدی شجاعی بود، داستان‌نویسی که هم در حوزه روایت​های داستانی آثار قابل توجهی تولید کرده و هم داستان​های مذهبی​اش فصلی تازه در ادبیات دینی ایران بوده و هست.
 مجیدی نیازی به تعریف کردن از شجاعی نداشت و شجاعی هم چه خودش و چه آثارش بی​نیاز از تعریف و تمجید امیرخانی بود، این را ما که پایین نشسته بودیم و داشتیم حرف​ها را می نوشتیم حس می​کردیم و البته آدم​هایی هم که از اول تا آخر مراسم نشسته بودند و زل زده بودند به میز روی سن، لابد یک چنین حس و حالی داشتند که دل​شان نمی​آمد، جلسه را ول کنند و بروند مثلا در طبقه بالا بین کتاب​ها بچرخند.

روایت مجیدی از (به قول خودش) سید، روایتی کاملا شخصی بود. حاصل رفاقتی 32 ساله. انگار یک نفر که آدم مشهوری شده، کلی فیلم خوب ساخته، بعد از 32 سال نشسته ​است و با صدای بلند دارد فکر می​کند به رفیقی که همراهش بوده برایش راه را باز کرده و... در تمام این سال​ها عوض هم نشده​ است. شاید اصلا به احترام همین رفاقت و این آدم بود که مجیدی نه نقبی به وضعیت فرهنگ زد و نه از محور نشست خارج شد. فقط از سید گفت و این که برای هنرمندانی مثل او چه کار کرده ​است.
 6 سال انتظار
مجیدی که پایین آمد سر سیدمهدی شجاعی هنوز پایین بود، اما در همین فاصله خیلی​های دیگر هم به جمع اضافه شده بودند، آدم​هایی که در شرایط عادی جای شان پشت میز سخنران بود، اما هر کدام در گوشه​ای از سالن نشسته بودند تا از سید مهدی شجاعی بشنوند، از علی موسوی گرمارودی و حسین انتظامی گرفته تا سهیل محمودی و محمدرضا زائری.
 شاید به همین خاطربود که پیش از آغاز سخنرانی مدعوین، مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گفت که طی این 6 سالی که معاونت فرهنگی در شهر کتاب تاسیس شده، یکی از آرزو​های ما برپایی چنین نشستی بوده است. نشستی که محورش سید مهدی شجاعی باشد و آثاری که خلق کرده​ است.
صابر امامی که روی سن رفت، بحث ادبیات دینی را پیش کشید و از دستاورد​های خالق «سقای آب و ادب» گفت. بعد نوبت به امیرخانی رسید تا کلا بی خیال رفاقت و رابطه و مراوده شود و یک راست برود سراغ سبک و سیاق شجاعی در روایت​های مذهبی. تا امیر خانی از نفس دانی و عالی حرف بزند و فروتنی راوی در ادبیات مذهبی شجاعی را نشان بدهد. مهمان​های دیگری هم به جمع اضافه شده بودند. سالن دیگر نه ظرفیت صندلی اضافه داشت و نه جایی برای ایستادن. چون هر جا که می خواستی بایستی، حتما جلو چند نفر را می​گرفتی.

بعد از پایان حرف​های امیرخانی، علی اصغر محمدخانی برگزار کننده و مجری جلسه از همه تشکر کرد و گفت که حالا نوبت خود نویسنده است، کسی که تا به حال در مورد او سخن گفته شده بود، حالا باید خودش حرف می​زد.
شجاعی اما به جای قدردانی​های معمول، همه حرف​ها را گذاشت، پای فروتنی سخنرانان و خودش رفت سراغ وضعیت فرهنگ و هنر این دیار تا نشان دهد که حال فرهنگ خوب نیست، در سراشیبی سقوط است و حتما باید برای آن کاری کرد.
(ادامه ی متن را کامل و با دقت بخونید...)


ادامه نوشته

نون فاء قاف

بسم الله الرحمن الرحیم

lnce013g9tn0eli947h.jpg

ریشه اش از همین سه حرف می آید: نون، فاء ، قاف...خیلی ساده بود نه؟ اما همه مسئله از همین جا شروع می شود. عربها به کانال ها و راه های مخفی که برای پنهان شدن و فرار کردن از آن استفاده می کنند: می گویند: نَفَقْ. به تونل های مخفی حیوانات هم می گویند: نافقاء. فهمیدید مسئله از کجا شروع می شود؟ از همین پنهان کاری ها و مرموز بودن ها. فکر کنید کسی نفوذ کند و پیش برود، آن وقت موقع خطر و فتنه و آشوب یک راه مخفی برای فرار کردن داشته باشد، برای شانه خالی کردن. دارد خطرناک می شود؟...اصلاً بگذارید از همین جا شروع کنیم: این صفتِ زشت را کمابیش همه مان داریم، اصلاً نفاق در ایمان و عبادت که بیماریِ شایعی ست توی جامعه اسلامی، درجاتی از نفاق توی جانِ همه مان هست اما به بعضی ها که این ویژگی ها درونی شان شده باشد می گویند: منافق...نسخه اوریجینالِ قفل نشکسته قرآنی اش را بخواهید قدری با آن آدم های عجیب و غریب که اوّل انقلاب بهشان می گفتند: "منافق" فرق دارد. فرق دارد که نه، همه شمول تر است. چون نفاق هم درجاتی دارد. قرآن بخوانیم تازه می فهمیم که منافق ها خیلی هم مرّیخی نیستند...همین دور و برمان هم... همین روزها هم...

ادامه نوشته

لحظه ای...(2)

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را نظری بر مقام ما افتد



لحظه ای با سخنانش همراه می شوم، زمان را میان صفحات کتابی ورق می زنم، رسیدم به جایی، از تنهایی اش با پسر عمویش می گوید خطبه را می خوانم و باز دلم می خواهد منم نشسته بودم و گوش می دادم! فقط لحظه ای آن جا بودم...

شما از رابطه‌ی نزدیک من و پیامبر خبر دارید.

من دنبال او بودم چون بچه شتری که پی مادرش می‌رود.
هر روز گوشه‌ی تازه‌ای از اخلاقش را به من نشان می‌داد و می‌گفت که چنین باشم.‌

من با او بودم وقتی قریش گفتند: تو ساحر و دروغگویی. به او گفتند: تو ادعای بزرگی کرده‌ای، پس اگر می‌خواهی باورت کنیم باید آن چه می‌خواهیم انجام دهی.

فرمود: چه می خواهید؟

گفتند: این درخت را صدا کن و بگو که از ریشه هایش کنده شود، پیش بیاید و روبه روی تو راست بایستد.
فرمود: آن چه می خواهید به شما نشان می دهم، ولی می‌دانم شما به سوی خیر نمی‌آیید.
پس فرمود: ای درخت، من رسول خدایم. با ریشه‌هایت از خاک بیرون بیا و با اجازة خدا رو به روی من بایست.
قسم به خدا که من دیدم درخت پیش آمد، با صدایی شبیه وزش باد یا به هم خوردن بال پرنده. شاخة بالایش را روی سر پیامبر گسترد و بعضی شاخه هایش را گرفت بالای دوش من.
قریش گفتند: بگو نیمی از درخت بیاید و نیم دیگر بماند.
حضرتش چنین کرد.
نیمی از درخت، چنان شگفت انگیز و سریع پیش آمد که نزدیک بود به بدن پیامبر بپیچد.
من گفتم: لا اله الا الله من به تو ایمان دارم.
گفتم: من اولین کسی هستم که اعتراف می‌کند که درخت به فرمان تو بود.
همه‌ی آن قوم گفتند: ساحری تردست و شگفت انگیزی. کسی غیر از این پسر هست که تو را باور کند؟ و منظورشان به من بود. و من از آن دسته مردمان‌ام که سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای آن ها را از راه خدا باز نمی‌دارد.
من از آن دسته مردمان‌ام که دلشان در بهشت است و بدنشان مشغول کار.

*تمام دلخوشی ام این چند وقته شده جستجو کردن توی کتاب ها، مجلات، سایت ها و به دنبال زیبایی می گردم، زیبایی هایی که ندیدنش قسمت ما شد!

ترجمه‌ی آزاد از بندهای پایانی خطبه 192 نهج البلاغه

خانه خود را خوب بسازیم

نویسنده : یوسف جعفری پور

بنایی پیری بود که می خواست بازنشسته شود.او به کارفرمایش گفت میخواهد ساختن خانه رها کند واز  زندگی بی دغدغه در کنار همسر وخانواده اش لذت ببرد.

کارفرما ازاینکه دید کارگر خویش می خواهد کار را ترک کند ناراحت شد.او از بنا پیر خواست که به عنوان آخرین کار فقط یک خانه دیگر بسازد.بنا پیر قبول کرد ،اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست.او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد وبا بی حوصلگی ،به ساختن خانه  ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید ،کار فرما برای بازرسی خانه آمد.او کلید خانه را به بنا داد و گفت: این خانه متعلق به توست.این هدیه ای است از طرف من برای تو.

بنا یکه خورد.مایه تاسف بود! اگر میدانست که خانه ای برای خودش می سازد،حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد!

یک لحظه توجه: هر کدام از ما در حال ساختن خانه ای برای آخرت خود هستیم، مراقب باشیم آن را خراب نسازیم..

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

(اینم یه سوغاتی از طرف من)

سلام یه نفر باهاتون کار داره اینم شمارشه،نپرسید کیه که نمیگم.اگه یه زنگ بزنید خیلی خوشحال می شه(05112003334) سلام ماهم برسون..پشیمون نمیشی از زنگ زدنت..

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

آسان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.niazerooz.com/im/p/90/0207/safe6343951343401.jpg

خیلی وقت پیش بود، تاریخ دقیقش را بیاد دارم! خیلی دور نبود همین چند وقت پیش بود. مدام دنبالِ این بودم که تویِ شرایط خاص، توی موقعیت های خاص آدم های خوب چطوری بودند اصلا چه جوری بر خورد می کردند؟ مدام جستجو می کردم، مجله می خواندم، داستان می خواندم، توی قرآن می گشتم، سیره ی نبوی را دنبال می کردم، انگار خیلی سخت شده بود... کسی از دور فقط بهم گفت: آن مرد آسان بود! همین و دیگر هیچ...زیر لب می گفتم: آن مرد آسان بود.

مدینه، خیلی نزدیک بود؛ انگار خودم بودم، مردی را در اوضاع و احوال من دیده بود، کلی ذوق کرده بودم خودم را یه جای تاریخ پیدا کرده ام؛ به اش تشر زده بود: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی من این روایت را خواندم دیگر دیر شده بود. رفقایم شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما مسلمانش هستید جور دیگری بوده.1

دوباره در گوشم کسی زمزمه کرد: آن مرد، آسان بود...

 روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.


ادامه نوشته

خبر آمد...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


http://ketabpardazan.com/new/wp-content/uploads/2012/05/20120427873.jpg

/**/ چند وقتی است دنبال معجزه ای از نوع آسان ام! معجزه ای که برای ذهنم ملموس باشد نمی دانم ولی شکافتن نیل ، عصای مار شده ، زنده شدن مردگان و ... معجزه بود ولی برایم سخت بود با خودم می گفتم این اعجاز به درد همان مردمان آن زمان می خورد نه من که ندیده ام! ولی خبر آورده بود:« پس از هر سختی آسانی است »؛ خبرهایش همه همین قدر ساده و کوتاه بودند.  فقط کلمه‌ ها بودند. اعجازش برای آن ها که دوستش نداشتند، کلافه‌کننده بود. با شمشیر، با انکار، با خاکروبه‌ای که برسرش می‌ پاشیدند، با سنگی که به پیشانی ‌اش می ‌کوبیدند، هیچ اتفاقی برای خبرها نمی‌افتد. از اعجاز او چیزی کم نمی‌ شد. خبرها هنوز سرجایشان بودند. دهان به دهان می ‌چرخیدند و هرچه جلوتر می‌ رفت، روان‌تر می‌شدند. انگار که همیشه بوده‌اند و همیشه همه می ‌دانسته‌اند.
اگر عصایش مار می‌شد، اگر دست ‌هایش می‌درخشید، اگر مرده زنده می‌کرد، انکارش راحت‌تر بود، ولی مرد اعجاز ساده‌ای داشت که کاریش نمی‌شد کرد؛ به او انشراح بخشیده بودند، سینه‌ای که از آزار مردمان تنگ نمی ‌شد، دلی که هر نادانی و بلاهتی در اعماق آن بخشیده می ‌شد. کار آنها که دوستش نداشتند سخت بود. با خبرآوری که خبرهای ساده دارد، هیچ سنگینی روی دوشش نیست و دلش برای هر اندوهی جا دارد چه کار می ‌شد کرد؟ کار آنها که دوستش ندارند سخت بود. کار آنها که دوستش ندارند هنوز هم سخت است.
« سینه‌ات را نگشادیم؟ سنگینی را از تو برنداشتیم؟ -باری که کمرت را شکسته بود- نام تو را بلند کردیم، پس بعد از هر سختی آسانی است. آری بعد از هر سختی آسانی است/ سوره انشراح »

.

.


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

...

خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود.

خداوند جاریست اندر زمین و آسمان

کلی آدم جمع کرده بود، قرار بود ابراهیم و نمرود مناظره کنند؛ ابراهیم استدلال هایش همه را جذب خودش کرده بود، برهان دوست داشتن­ اش ؛ یادتون هست؟

«پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره‌ای را دید. گفت: این پروردگارِ من است. و آن‌گاه چون غروب کرد گفت: غروب‌کنندگان را دوست ندارم.»

یا اون شکسته شدن و خراب شدن بت خانه؟ و سالم ماندن بت بزرگ با تبری بروی شانه­ اش!

نمرود هم قدرت داشت! ولی فقط قدرت داشت.

* یه وقتایی که سر موضوعی بحث و جدل می­ کنیم خیلی تلاش می­ کنیم به طرف مقابل خودمون بفهمانیم، ولی هر چی بیشتر پیش میریم انگار موضوع سخت تر میشه، انگار اون گره های کور با ادامه­ ی بحث ما بیشتر سفت میشن؟ انگار اون نخ گره را بیشتر می­ کشیم. ولی آدم هایی که علم کلام دارند با اولین مغلطه ی طرف مقابلشان سریع از جایی دیگه وارد میشن، طوری که طرف مقابل را بدون هیچ درنگی ضربه می­ کنند!

ابراهیم گفت: خدای من آنست که زنده می کند و می میراند1

نمرود پاسخ داد: من نیز زنده می­ کنم و می­ میرانم1 و گفت دو زندانی را آوردند یکی را آزاد کرد و یکی را بکشت و مردمان ساده لوح پنداشتند که این عمل زنده احیاء و اماته است.

ابراهیم گفت: خدای من خورشید را از مشرق بر آورد تو اگر توانی از مغرب بیرون آر1

آن نادان کافر در جواب عاجز ماند که خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود1  

نـمـرود در ايـن جـا دست به مغالطه زد و معناى احيا و اماته را مجازى فرض كرد در حالي­كه مراد ابراهيم احيا و اماته حقيقى بود. يعنى خلق كردن و پديد آوردن و مى­راندن و از بين بردن حقيقى ولی ابراهیم مغالطه ی نمرود را فاش نکرد، علامه طباطبایی توی المیزان خیلی بهتر علت این کار حضرت ابراهیم را توضیح می دهند:

 دليل اين مطلب آن بود كه حضرت ابراهيم عليه السلام دريافته بودند كه وضعيت به گونه اى است كه اگر مغالطه نمرود را فاش كنند , نه خود نمرود مى پذيرد و نه حضارجلسه كه مشغول تاييد و تصديق نمرود بودند و چه بسا اين كار به ضرر ايشان تمام مى شد . از اين رو استدلال ديگرى كردند كه ديگر غرور قدرت مغالطه كارى در آن رانداشت و تسليم شد2 .

* کلی بحث کرده بود که من قصد کمک نکردن نداشتم، مدام می­ گفت من نمی­ دونستم چقدر شما سرتون شلوغه، من سال اول حضورمِ، ولی اوضاع بر علیه­ ش بود کلی انگ زده بودند، می­ گفتند برای خراب کاری اومده! می­ گفتند معتقدِ هر کی هر وقت دلش خواست بیاد چون تنها رای مخالف جریمه ­ی دیر آمدگی­ ها بوده! مسئولیت پذیر نیست! با ما فرق داره! به حرف ما گوش نمی­ دهد! با فلان رفتارش به ما توهین می­ کند! خبر رسیده بود فلان کس گفته خودم اخراجش می­ کنم!! حالا اگه هزار بار هم توضیح می­ داد کسی قبول نمی ­کرد...ولی زمان گذشت!

حالا انگار ثابت شده، چه کسانی مسئولیت پذیر نبودند، چه کسی با رفتارش به همه توهین کرد، چه کسی برای خراب کاری اومده بود، چه کسی باید اخراج می شد، چه کسانی چقدر دیر آمدند و یا اصلا نیامدند و برایشان مهم نبود!!

گاهی وقتا باید از درِ دیگری وارد بشیم، اگر حق با ما باشد خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود!

و شما پیروز می­ شوید.


1.أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذی حَاجَّ إِبْراهیمَ فی رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللهُ الْمُلْکَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّیَ الَّذی یُحْیی وَ یُمیتُ قالَ أَنَا أُحْیی وَ أُمیتُ قالَ إِبْراهیمُ فَإِنَّ اللهَ یَأْتی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ وَ اللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمینَ-258-بقره

2.تفسير الميزان،علامه سيد محمد حسين طباطبائى ج 2 ص 351

منبع:از آقای شریفیان بپرسید