هر کس می‌خواهد عزیز بشود...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://aassaa.persiangig.com/image/%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

کسى که عزت می‌‏خواهد، پس عزت، همه از آنِ خداست.

• خیلی از کارهای روزانه ما، تلاش‌های ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، لباسِ خوب می‌پوشیم، خانه‌ی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، همسر و بچه‌های خوب... دوست داریم بقیه هم ببینند و به ما به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. به هر دری می‌زنیم و هر تلاشی می‌کنیم تا سرِمان را بالا بگیریم میان خلق خدا. بعد این وسط، اگر لطمه‌ای بخورد به این داشته‌هایمان، دیگر انگار همه‌ی آن عزت و آبرویمان را باخته‌ایم.

• بعضی‌ها اما عزت و اعتبارشان را از پول و خانه و ماشین و مدرک نمی‌آورند. هیچ‌کدام از این‌ها را هم ندارند اما توی چشم خلایق عزیزند، معتبرند. قرآن یادِمان می‌آورد که اگر دوست داریم عزیز باشیم، باید به منبعِ واقعی‌اش مراجعه کنیم. به کسی که همه‌ی عزّت، مالِ اوست. به کسی که عزیز شدن و ذلیل‌شدن در دست اوست.

• بعضی‌ها اعتبار و آبرویشان خداست، عزیزشدن‌شان مالِ آن است که به خدا وصل‌اند. تویِ دل مردم محترم و دوست‌داشتنی‌اند بی‌آن‌که داشته‌ی دنیاییِ ویژه‌ای داشته باشند. خدایی که وعده داده اگر حسابِ خودتان با من را صاف کنید، رابطه‌تان را با من اصلاح کنید، من خودم تضمین می‌کنم که رابطه‌ی شما را با مردم اصلاح ‌کنم، درست ‌کنم.*  حتی بالاتر از این؛ توی قرآنش وعده داده که محبتّ اهل ایمان و عمل را توی دل‌ها می‌اندازد. (مریم/69) آن‌ها را پیشِ مردم عزیز و دوست‌داشتنی می‌کند. خدایی که بلد است توی قلب‌ها نفوذ کند، خدایی که بلد است ذهنیت‌ها را، محبت‌ها را، علاقه‌ها را تدبیر کند، مدیریت ‌کند.


بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً

 

 *مضمون فرمایشی از پیامبر اسلام (ص)- بحارالانوار/ ج 71/ ص 366

یازده روایت از یک بانوی بهشتی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.aksbaroon.com/img/89/azar/6/gol/aksdoni_Jalalpic_funpatugh_com%20(17).jpg

یک:
مادر صدایش می‌زد و به همه گفته بود بعدِ آمنه، «او» برایش به مادر می‌مانَد. کنیزِ عبدالله و آمنه بود و بعد از رفتنِ آن‌ها برای محمّد (ص) به یادگار مانده بود. اسمش َ«برَکة» بود.

دو: از مادری و پرستاری و غم‌خواری برای محمّدِ کم نمی‌گذاشت. رنج سال‌های یتیمیِ پسر کوچکی که می‌رفت آینده‌ی بشریت را متحوّل کند در کنار امثالِ او قدری آسان می‌شد. محمّد (ص)، هر وقت او را می‌دید می‌گفت: «هذه بقیّه اهل بیتی». او بازمانده‌ی خانواده‌ی من است.

 سه: بعد پیوندِ آسمانیِ محمّد(ص) و خدیجه، او هم با «عُبید خزرجی» ازدواج کرد. مادر شد. مادرِ پسری به اسمِ «اَیمن». از آن به بعد برکه را «اُمّ ایمن» صدا می‌زدند. «عبید» بعدها توی خیبر شهید شد. «اَیمن»، بعدها از شیعه‌هایِ خاص علی (ع) شد.
 
چهار: از سابقینِ اسلام‌آورندگان بود و از سابقینِ مهاجرین. هم توی روزهایِ سختِ هجرت به حبشه با جعفرِ طیّار حضور داشت و هم بعد از بازگشت از حبشه، از مکه به مدینه هجرت کرد. جزء همان‌هایی بود که خدا به افتخارشان جبرییل را فرستاده بود که بخوانَد: والسّابِقونَ الاوّلون من المهاجرینَ ... حتّی توی جنگ‌ها هم طاقت نمی‌آورد محمّد (ص) را تنها بگذارد. توی احد به لشکریان آب می‌داد و از مجروحان پرستاری می‌کرد. توی خیبر همراهِ سپاهِ اسلام بود.

پنج: بعدِ شهادتِ عبید، محمّد (ص) به صحابه گفته بود: «هر کس می‌خواهد با یک بانویِ بهشتی هم‌نشین بشود، با امّ‌ایمن ازدواج کند». «زید بن حارث» درنگ نکرده بود و افتخارِ همسریِ امّ‌ایمن را به نامِ خودش ثبت کرده بود. همان زید که اسمش توی قرآن هم آمده . ام‌ّ ایمن از زید، «اسامه» را به دنیا آورد. «زید» توی جنگِ موته شهید شد. «اسامه» هم مثل برادرش «اَیمن»، بعدها در زمره‌ی شیعه‌های علی (ع) قرار گرفت.

شش: او و ام‌ّسلمه از طرفِ علی (ع) قاصد بودند برای آنِ پیوندِ مبارک. شبِ عروسیِ زهرا (س) مثل مادر، پا به پا، همراهی‌اش کرد. آن جهیزیه‌ی معروفِ بانو را هم امّ‌ایمن خریده است.  محمّد (ص) 63 درهم به او داد تا برای زهرا (س) جهیزیه بخرد؛ مختصرترین جهیزیه‌ی عالَم را!

هفت: خوابِ عجیبش را سراسیمه برای محمّد (ص) تعریف کرد. خواب دیده بود تکه‌ای از اعضای وجودِ پیامبر(ص) توی خانه‌ی او افتاده است. محمّد (ص) او را آرام کرد و گفت: به زودی پاره‌ی تن من از زهرا (س) متولد می‌‍‌شود و پرستاری‌اش به عهده‌ی توست. چندوقتِ بعد، قنداقه‌ی حسین (ع) را او به دستِ محمّد (ص) داد. پیامبر (ص) قنداقه را گرفت و گفت: «مرحبا به آورنده و آورده‌شده»!  

هشت: بعدِ از ارتحالِ محمّد (ص) شب و روز گریه می‌کرد. همسایه‌ها شاکی شده بودند که چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ پیام‌برِ خدا که به رحمت الهی واصل شد، به آرامش ابدی رسید. امّ‌ایمن جواب داده بود: گریه‌ام برای محمّد (ص) نیست. می‌دانستم او عزم رحیل دارد. گریه‌ام برای آن است که با رفتنِ حضرتش، وحی قطع شد. که اخبارِ آسمان‌ها دیگر به ما نمی‌رسد!

نه: توی آن روزهای سختِ تنهایی و نامردی و بی‌وفایی، از انگشت‌شمارهایی بود که علی(ع) و زهرا(س) را تنها نگذاشت. وقتی ابوبکر از زهرا(س) برای فدک طلبِ شهود کرد، وسطِ آن نامردها، مردانه جلو رفت و شهادت داد: «من، امّ‌ایمن از زنانِ بهشتی، شهادت می‌دهم، بعد از نزولِ آیه‌ی (و آتِ ذالقربی حقّه...)، محمّد (ص) فدک را به فاطمه(س) بخشید». دوّمی که قافیه را باخته بود، گفته بود: «ما را با شهادتِ زنان چه کار است؟! تازه، او عجمی‌ست و از کنیزان است!»

ده: فاطمه (س)، توی آن لحظه‌های آخر، موقع وصیّت، پیِ او فرستاد. بعدِ شهادتِ زهرا (س) بی‌قرار شد. نتوانست جایِ خالیِ فاطمه (س) را ببیند. با زبانِ روزه از مدینه به قصد مکّه بیرون رفت و آواره‌ی بیابان‌ها شد... بیشتر از چندماه دوام نیاورد و توی هشتاد سالگی، به بهشتِ موعودش رحیل کرد.  

یازده: مفضّل از امام صادق(ع) نقل کرده که با قائمِ (عج) ما، سیزده تن از زنان رجعت خواهند نمود که به مداوا و تدارکِ مجروحان می‌پردازند. از جمله‌ی آن بانوان، «امّ‌ایمن» است که برمی‌گردد و مثل همان سال‌های نخست، سپاهِ اسلام را توی روزهایِ روشنِ موعود همراهی خواهد کرد.


پ.ن: می‌دانی! آن صبح که از تو می‌نوشتم، که همه‌ی وجودم لبالبِ حسرت شده بود، فکر کردم برای جایگاه تو، آستانه‌ی تو، حسرت و غبطه چقدر کم است ام‌ّایمن! 

خاطره...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.zigil.ir/uploads/admin/1392/08/09/3/fe96bba7e1.jpg

- به درستی تصمیم هایی که زیر باران یا حتی بعد از آن گرفته می شوند، اطمینان کنید. اما آدم ها فکر می کنند احساسی اند. محل آن تصمیم ها نمی گذارند.

-برای آرزویی که سحرگاه شهریور در کنار صدای باد به وجود آمد، با من بزرگ شد، شکل گرفت، هدف ...، مثل یک امامزاده مقدس بود، بارها مرورش کرده ام.هنوز هم می کنم. اما راضی ام. راضی ام. راضی ام. پروردگارا شکر.قیمت داشت آن آرزو. هدف وسیله را توجیه نمی کرد.

-از خستگی زیر سایه کنار کوچه نشستم و برایم ثابت شد که انگار چقدر زودتر از بقیه خسته شده ام و آمدی جایم را پر کردی، دستم را گرفتی و گفتی حسین کمی استراحت کن... و من فهمیدم چقدر خوب هستند دوستان تازه ی من...

-من دست و دلم نمی رود آن تکه ی دعا را بخوانم که می گوید اگر آمدی و من نبودم، من را از قبرم بیرون بیاور...نامردی ست. زورم می آید این تکه را بخوانم.تو بیایی و من نباشم.

-ما که تازه از آن اهل دل هایش نیستیم، جمعه ها قفل می زنند به دلمان! جمعه به جمعه بدتر هم می شویم. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه می کنیم جای خالی تو خودش را به رخ می کشد.این که حال ما باشد،بیچاره اهل دلش...

-این پاییز را ترانه ای ست،ناسروده...

پ.ن:

اولش که این طوری نبود، یکی بود... اون یکی هم بود. یه مدت که گذشت شد "یکی بود، یکی نبود".

ولی علی ای حال غیر از خدا هیچکی نبود!

ع.ن:

دانه‌های کاشته شده را نگاه کنی و برایشان «انّ الله فالق الحبّ و النّوی...»* بخوانی.

درِ گوش من از «فلق» بخوان. از شکافتن، از سر برآوردن، از این روحِ مرده، حیات بیرون بیاور، یا فالق الحبّ و النّوی!

*«خداوند، شکافنده‌ی دانه و هسته است. زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون می‌آوَرَد... » (انعام/95)

به اسم خدا


قالَ هَل ءامنکم علیهِ إلا کَما أمِنَتکم علی أخیهِ مِن قبلُ

 فاللهُ خیرٌ حافظا و هو أرحمُ الرّاحمین


یعقوب به فرزندانش گفت:آیا جز همانگونه که شما را پیش تر درباره ی یوسف امین شمردم و به شما اطمینان کردم و آن حوادث روی داد، درباره ی او نیز شما را امین بشمارم و به شما اطمینان بکنم؟ 

پس باید به خدا و نگهبانی او دل بست که خدا بهترین نگهبان و مهربان ترین مهربانان است.


"64 سوره یوسف"

پرده یازدهم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

(1) آدم‌هایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری. پرده‌شان را هزار بار توی ذهنم تصویر کرده‌ام. همان‌هایی که روز دهم زهیر نبودند،‌ حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند. اما از مریخ هم نیامده بودند. توی همان کوفه‌ای بزرگ شده بودند که مسلم و حر نفس می‌کشیدند، توی همان مدینه‌ای که زهیر و بریر،‌ روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند. وسط سیاهی‌ها، چرا؟

(2) همین‌طوری، ‌سَرسَری که نیست. چه طور اثرات وضعی را برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم، اما به خودمان که می‌رسد باورمان نمی‌شود این عمل ما، همین گناه‌هایی که از بس تکرار می‌شود، قبح گناه بودنش برایمان ریخته، تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی می‌رسد. این خاکستری‌ها هی تیره و تیره می شوند و آخرش تا چشم کار می‌کند، سیاهی‌ست. عاقبت گناه‌های پی در پی، ‌تکذیب است رفقا، یعنی عمل‌، ریشه اعتقاد را هم می‌خشکاند. به استهزاء آیات می‌کشاند آدم را. من پیشانی‌ام تیر می‌کشد هر وقت به این آیه می‌رسم، یاد آن روبروی سپاه می‌افتم، وسط سیاهی‌ها؛ 

بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون

(٣) آیه آشنا نبود برایتان؟ جایی، توی مجلسی، کسی نخوانده بود این آیه را؟ بانویی؟ توی دربار سیاهی‌ها؟ اول خطبه‌اش؟...روزی، جایی، بانویی از جنس سپیدی‌ها، راست ایستاده بود، وسطِ دربار سیاهی‌ها و به یاد همه‌شان آورده بود، ریشه این رنگ سیاه، همان خاکستری‌های ذره ذره‌ای بود که جدی نگرفته بودندشان؛ قال الرّاوی: فقامت زینب بنت علیّ بن ابیطالب فقالت: صدق الله سبحانه کذلک یقول: ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون      
.
پ.ن: بگذارید این پرده‌خوانی‌ها تا اربعین بماند. هوای دل من که هنوز ابری‌ست...

مسکّن های مقدس...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 آن همه آیه بهشت و رحمت خدا و توبه و بخشش به من این قدری اثر نمی کند که این آیه اثر می کند:

و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه....

ما (خودمان) انسان را آفریدیم و آنچه در درون او را وسوسه می کند می دانیم.

آرامش بخش ترین آیه قرآن برای من این است: این اطمینان لذت بخش که خودش می داند. همین که می داند.

پ.ن: کاش شما هم آیه آرامشتان را این جا بنویسید. فکر کنم آن وقت دل همه مان باز بشود و حظی ببریم از این تقسیم آیه های شخصی.

ع.ن:خوشا به من که دست تو پرواز هدیه میکند
خوشا به تو که عاشقت صد بار گریه میکند
خوشا که قامتم رسد به میوه خیال تو
رسیده ای ! نچینمت ، منم حریف کال تو...

حلالم کن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نمک گیر عشق - اثر : مریم سادات منصوری

با مهربانی گفتی،

گفتی هم "شمایی که ایمان آورده اید!"

یعنی که هنوز قبول مان داری در زمره ایمان آورندگان

بعد تشر رفتی،

که "خیانت نکنید به خدا و فرستاده اش"

بعد شرم ساری مان را خواندی و کاملش کردی،

"و به امانت های خودتان هم خیانت نکنید"

 بعد ما طبق معمول خودمان را زدیم به کوری،

به کری، نخاله بازی درآوردیم که: "امانت چی؟امانت کی؟"

گفتی:

"خودتان می دانید."

و این "خودتان می دانید" عمری ست رهای مان نکرده است...

 

 

پی نوشت:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِکُمْ  وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره انفال،آیه 27)

پ.ن:

عجیب بازی می‌دهی ما را بازی‌گردانی که تو باشی.
عرفتُ الله سُبحانه بِفَسخِ العَزائم وَ حَلّ العُقود وَ نَقضِ الهِمَم.

در دایره قسمت ما فقط نقطه تسلیمیم.

دعوای جبر و اختیار ندارم. لابد خسته‌ام قدری. همین.

ع.ن: بگذریم...

گلچین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یادتون میاد می گفتیم برای خودشان در قرآن ضمیر خصوصی داشتند...

ضحی 3

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ...
خدایت تو را رها نکرده و تنها نگذاشته...
...
چه رشک برانگیز است حرف های خدا با تو!

+

طه 2

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا أَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى
قرآن را بر تو نازل نکردیم که به سختی بیفتی.
...
با خودت چه کرده بودی مگر که خدا هم نگرانت شده بود؟!

+

قلم4

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

وَإِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ
راستی که تو را اخلاقی شگرف و والاست!
...
سلام بر پیام‌بری که اخلاق‌ش خدا را هم به تحسین نشانده است.

+...

پ.ن:

من لی غیرک...

گاهی فکر می کنم

بعضی ها هم هستند

که خدا به آنها می گوید

من غیر از تو کسی را ندارم...

........

ع.ن:

من با شما جوانه می زنم... تنها یک برگ از مهربانی تان را به من ببخشید... قول می دهم هر روز، بهار باشم...

کَ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


برای خودش در قرآن ضمیر خصوصی داشت:«کَ».
همین «تو»‌ی خودمان.خدا محمد صداش نمی‌کرد.
دو‌سه‌جا بیشتر اسمش را نیاورد.آن‌هم وقتی بود که داشت با مردم حرف می‌زد، وقتی حرف ها بین خودشان بود همیشه همین ک را می گفت. « انک لعلی خلق عظیم، انک میت و انهم میتون، ...».
این ضمیر مال هیچ کس نبود غیر خودش.
پ.ن: چقدر دوست داشتنیِ خدا با ضمیر تو کسی را صدا بزنه...
مثل همه ی شنیده ها این یکی هم حسرتش لذت بخشه...

باغ مخفی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از بهشت حرف زدید از رانده شدن یاد یه آیه ای افتادم که تعبیر خیلی قشنگی داره، از اون حرف های دلچسب که می گوید بهشت را برای خوبها می‌آوریم نزدیک(واز لفت الجنه للمتقین غیر بعید)

رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد...

پ.ن:آوازدهل‌ایم و شنیدنمان از دور خوشتر است...

مبعث...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

می‌دانست،‌از همان اول هم می‌دانست که محمّدِ امینش، زمینی نیست، انگار از آسمان آمده بود مردِ ‌محبوبش،‌ این را هزار بار به همین زنانِ‌ اشراف‌زاده قریش هم گفته بود؛ هر بار که برای ازدواج با محمّد،‌ ملامتش کرده بودند و هر هزار بار خندیده بودند و به استهزاء پاسخش گفته بودند...حالا دلش از شوق و نور و امید به تپش که نه به لرزه افتاده بود...همین چند لحظه پیش که صدای در را شنیده بود و محمّد را با چهر‌ه‌ای برافروخته دیده بود. حالا که وعده آمدنش نبود!

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟

«می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید، بارقه‌هایِ این نور که حالا چهره محمّدش را اینقدر درخشان کرده بود؛ زیباتر از همیشه، از همان پانزده سالِ ‌پیش دیده بود، وگرنه بانوی اشراف زاده قریش کجا و پاپیش گذاشتن برایِ هم‌سریِ یتیمِ‌ عبدالله کجا؟!

صدا غریبه نبود امّا، مأنوس بود برایم بانو، آشنا بود انگار با همه هیبت و عظمتش،‌ کسی می‌گفت: اقرأ!...من خواندن نمی‌دانستم بانو تو که می‌دانی! در سراسرِ‌ همین حجاز مگر چند نفر هستند که خواندن بدانند؟! آرام گفتم: من...خواندن...نمی‌دانم...صدا این‌بار انگار به قلبِ‌ من نزدیک تر شده باشد دوباره تکرار کرد: اقرأ! و من که دیگر سرمست‌ِ‌ آن ندای‌ِ‌ آسمانی شده بودم، چشم‌های لبریزم را گشودم و دوباره گفتم: نمی‌دانم، من خواندن نمی‌دانم.

چشم از چشم‌های مَردش برنمی‌داشت، انگار برقِ‌تازه‌ای در چشم‌های او یافته باشد، تلألویی که پیش از این سابقه نداشت: فقط شوق نه، چیزی شبیه یقین بود انگار که در چشم‌های محمّد می‌درخشید.

صدا به من نزدیک و نزدیک تر شد خدیجه! بخوان به نام پروردگارت که آفرید، همان خدایی که انسان را از خونِ لخته آفرید. بخوان که خدایت از همه گرامی‌تر و بزرگ‌وارتر است، همان خدایی که نوشتن با قلم را آموخت...ومن خواندم خدیجه! آن جملات را خواندم! آآآه...خدیجه،‌ خدیجه، خدیجه، نمی‌دانی چه بود که با آن صدا بر قلبِ‌ من نازل می‌شد، آن شکوه، آن عظمت، آن شهود، آن یقین...از آن لحظه در درون‌ِ‌ من چیزی‌ست انگار که می‌جوشد و می‌تراود لحظه به لحظه...

«می‌دانم آقایِ من! می‌دانم محمّدِ!...»... محمّدِ‌امینش همه ماجرا را وصف کرده بود و قلبِ‌خدیجه حالا اوّلین محرمِ‌ این رازِ‌ بزرگ بود، با آن‌که در دلش انتظارِ چنین روزی را می‌کشید، امّا بند بند وجودش از عظمتِ‌ این حادثه از هم می‌گسلید انگار، درهایِ آسمان را گشوده بودند بعد از پانصد سال و شویِ او واسطه این فیض شده بود، در خودش نمی‌گنجید...پوستینی آورده بود و محمّدِ نبی را پوشانده بود که قدری استراحت کند، هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره دید چشم‌های هم‌سرش به دوردست‌ها خیره شده‌اند و ارتعاشی نامحسوس انگار همه وجودش را فراگرفته است...

خدیجه! خدیجه!...پیکِ حق دوباره پیام آورده برایم: ای جامه به خود پیچیده! یا ایها المدّثّر!...بلند شو و انذار بده! قم فانذر!...نبوّتِ تنها نیست خدیجه! رسالت است، رسالت است...

شانه‌های مَردش را می‌دید که سنگین شده‌اند از عظمتِ‌ این بار...چشم‌هایش حالا دیگر نگران شده بود، قم فانذر، بوی خون می داد، بوی‌جهاد! بویِ‌مبارزه...محمّد را از همین حالا یک تنه مقابلِ سیاهی‌ها و جهالت‌های این قوم می‌دید، این قوم؟ نه، بشریّت، وعده خاتمیّت رسول بعدی را همین یهودی‌هایِ‌ یثرب هم داده‌ بودند...محمّد، حالا دیگر فقط شویش، امینش، هم‌سرش نبود؛ رسولش بود. دست‌هایش را آرام جلو برد، دست‌های محمّد را محکم گرفت و با یقینی که از چشم‌هایش می‌تراوید،گفت: من شهادت می‌دهم که تو رسولِ‌خدایی محمّد!  

بسم الله الرّحمن الرّحیم. اقرأ باسم ربّک الّذی خلق.خلق الانسان من علق. اقرأ و ربّک الاکرم. الّذی علّم بالقلم. علّم الانسان ما لم یعلم.   

یا ایّها المدّثّر. قم فانذر.


http://nardeban.persiangig.com/image/Khosha-be-man.jpg

پ.ن: عیدتان مبارک...

کسی که همیشه هست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://akkaskhaneh.net/gallery/image.raw?type=img&id=2590

... و چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً ما به چنگ آنان خواهیم افتاد. موسى گفت: این چنین نیست، بى‏تردید پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدایت خواهد کرد. پس به موسى وحى کردیم که: عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پاره‏اش چون کوهى بزرگ بود... و موسی و هر که با او بود را نجات دادیم...  

پشت سرش را نگاه کرد. سیاهیِ لشکرِ فرعون را می‌شد دید. پیش رویش امواج خروشان نیل بود و کنارش جماعتی از بنی‌اسرائیل که باورش کرده بودند و به حرف‌هایش ایمان آورده بودند. حالا امّا درست وسطِ معرکه، جایی که ایمانشان، در معرض محک بود، کم آورده بودند و گفته بودند: کارِ ما دیگر حتماً تمام است... همه‌ی وجود مرد را امّا ایمانی غریب آکنده بود. دوباره پیشِ رو و پشت سرش را نگاه کرد. دلش تکان نخورد. فقط گفت: محال است خدا من را توی این حال تنها بگذارد. گفت: پروردگارِ من با من است. حتماً راهی را نشانم خواهد داد... چند دقیقه بعد قاصدِ وحی پیغام آورده بود که عصایت را به نیل بزن. چند دقیقه بعدترش، همان امواجِ خروشان، ناباورانه، راه را برای مرد و همراهانش باز کرده بودند.

خواستم بگویم خوب می‌شد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکه‌هایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهایی که فکر می‌کنیم دیگر راهی نمانده، همان‌جاهایی که دور و بری‌ها هم از شرایط ناامید شده‌اند، همان توقف‌گاه‌های تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست. کسی هست که وقتی قدم‌های آدم راست باشد، توی تنگنا و بن‌بست نگذاردش. کسی هست که همیشه توی لحظه‌های سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنه‌ی امید را باز کند.                 

یادش به‌خیر. همیشه می‌گفت: مؤمن بن‌بست ندارد! می‌گفت: وَ مَن یتّق الله یَجعل له مخرجاً. (طلاق/2)


فَلَمَّا تَرَءَا الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسىَ إِنَّا لَمُدْرَکُون* قَالَ کلاََّ  إِنَّ مَعِىَ رَبىّ‏ِ سَیهَْدِین* فَأَوْحَیْنَا إِلىَ‏ مُوسىَ أَنِ اضْرِب بِّعَصَاکَ الْبَحْرَ  فَانفَلَقَ فَکاَنَ کلُ‏ُّ فِرْقٍ کاَلطَّوْدِ الْعَظِیم ... وَ أَنجَیْنَا مُوسىَ‏ وَ مَن مَّعَهُ أَجْمَعِین... (شعراء 61-65)

اشرح لی صدری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


آپلود عکس

وقت‌هایی هم هست که آدم دلش می‌خواهد این کفش تنگِ زندگی را آرام در بیاورد، جفت کند، بگذارد کنار و بدود. دور بشود. دور بشود. همه‌چیز را رها کند و برود. کجا؟ هر جا که این‌جا نیست. دنیای دیگری لابد. دلش می‌خواهد آرام و یواش که کسی نفهمد به قطار زندگی بگوید بایستد. بگوید من دوست دارم پیاده بشوم. بگوید من سعی می‌کنم قدرِ این قطار را، قدرِ نعمتِ هستی و وجود را بفهمم امّا گاهی نمی‌توانم دوام بیاورم. نمی‌شود. بگوید زودتر من را ببر برسان به ایستگاه آخر.

وقت‌هایی هست که زندگی ملال می‌شود. نفس‌کشیدن سخت می‌شود. هزاری هم استدلال و اثبات بیاوری که باید ساخت باید آسان بود باید...اصلا زندگی خیلی خوب است(مثل همون استدلالی که آخرش گفته بود اصلا تو از من پاک تر، تو از من بهتر، تو از عاشق تر همه ی ترین ها از آن تو فقط یکی سهم من، من از تو غریب ترم! یادت آمد اویس؟). نعمت‌ها فراوان‌اند. این منم که خسته‌ام...

و اعلَم یا بُنی اَنّک انَّما خُلقت للآخره لا للدّنیا و لِلفناء لا لِلبقاء وَ للمَوت لا للحیاه...

...ظرفم کوچک شده این روزها،

هی لبریز می شود...

ان الانسان لفی خسر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://uploadtak.com/images/d275_images.gif

و سوگند به روزگار/ که انسان، مدام در حال زیان‌کردن است...

(1) مردیخ‌فروش-که یخ‌هاش کم‌کم داشتند آب می‌شدند- را دیده بود که عاجزانه فریاد می‌زد: اِرحموا من یذوب رأس ماله،‌ أِرحموا من یذوب رأس ماله؛ رحم کنید به کسی که سرمایه‌اش دارد آب می‌شود... منقلب شد. انگار کسی نشانش داده بود معنی واقعیِ‌ انّ ‌الانسان لفی خُسر را.

(2) حالِ لحظه لحظه من حال آن مرد یخ‌فروش است. سرمایه‌ام،‌ عمرم، ‌جوانی‌م،‌ ذره ذره مقابل چشم‌هام دارد آب می‌شود و نمی فهمم. همه اش ضرر. همه‌اش باخت. سرمایه‌ام را به چیزهایی می‌دهم که نمی‌ارزند؛ به مدرک، به علم‌های همین دنیایی، به دانسته‌هایی که مرا راه نمی‌برند، به مقام، به پول، به خانه، به ماشین، به عزّت‌های همین دنیایی، به عزیز شدن‌های گذرا،... آآآه، بهای جان من فقط بهشت بود. امیرم حجّت را بر من تمام کرده بود؛‌ فلا تبیعوها الّا بها.

(3) رهایی از این ضرر کردن‌های مدام، رهایی از این باختن‌های بی‌وقفه، فقط، عمل به یک تبصره چهار ماده‌ای‌ست؛ ایمان، عمل شایسته، سفارش به حق، سفارش به صبر. اللهمّ‌ وفّقنا.

(4) به هم که می رسیدند، بعدِ‌ سلام و مصافحه، پیش از خداحافظی، همین سه آیه را برای هم می‌خواندند؛ مسلمانان صدر اسلام.

بسم الله الرّحمن الرّحیم
والعصر.
انّ الِانسان لَفی خُسر.
الّا الّذین آمنوا و عَمِلوا الصّالحاتِ وَ تَواصوا بِالحقِّ‌ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ

پ.ن: من همان مردِ‌ یخ‌فروشم؛ اِرحم من رأس ماله الرّجاء.


اتفاق مهم ما

بسم الله الرّحمن الرّحیم
http://www.khabaronline.ir/images/2010/3/sale_no.jpg
(1) سال مسیحی‌ها که نو می‌شود یعنی یک سال دیگر هم گذشت از اتفاق مهم‌شان؛ عیسی مسیح (ع)، بعد از سال‌ها انتظار بنی‌اسرائیل برای تولد منجی به دنیا آمد؛ رحمتِ وعده داده شده خداوند. سالِ ما که نو می‌شود، یعنی یک‌سال دیگر هم گذشت از یک اتفاق مهم؛ اتفاق مهم ما نه تولد پیام‌برمان، نه حتی مبعوث شدنش به رسالت و آغاز نزول وحی بعد از ششصد سالِ تاریک، نه آغاز دعوت علنی‌اش، فکرش را بکن، اتفاق مهم ما که حالا هزار و سیصد و هشتاد و نهمین سالگرد خورشیدی اش را جشن می‌گیریم، هجرت پیام‌برمان باشد از شهری به شهری نه فقط برای تبلیغ و موعظه و گسترش دین، برای تشکیل یک حکومت؛ تحقق خلافت وعده داده شده صالحان بر زمین؛ لیستخلفنّهم فی الارض. یعنی امسال هزار و سیصد و هشتاد و نه سال از تشکیل حکومت اسلامی مدینه گذشت. از سالی که آرزوی دیرین همه انبیاء و اولیاء برای برقراری حاکمیت و تشریع خدا بر امور بشر – اگرچه ناقص و موقت- محقق شد. 

(2) حالا حق داریم سال‌مان که نو می‌شود دلمان تنگِ شما بشود؟ یعنی هی یادمان بیاید هزار و سیصد نود و یک سال گذشت از نسخه‌ای که کامل و جامعش را قرار است شما برای بشریت بپیچید. که ما هم توی این سی سال، توی همه این فرازها و نشیب‌ها هی خودمان را به این در و آن در زده‌ایم و دلمان به این خوش بوده و هست که داریم مقدماتش را فراهم می‌کنیم. نسخه آزمایشی‌اش را اجرا می‌کنیم. برای روزی که نو بشود، که شما بیایید. که خلافت صالحان محقق بشود، که خوف مان به امن بدل بشود، که اتفاق مهم‌مان بیفتد و مبدأ تاریخ مان بشود آغاز حکومت جهانی شما. شاید همین امسال...شاید...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
َعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَى لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً.

راستی پیشاپیش عیدتون مبارک{نیشخند}

پیام بر اخلاق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.bebinin.com/wp-content/uploads/2011/06/465487.jpg

آل عمران 149، علم 4
 

یک‌جورِ عجیبی مهربان بود، نرمی و لطافت داشت توی برخوردهاش. آن هم با آن جماعت عربِ جاهلی، با آن جماعت تندخو و متعصب و لجوج. این نرم‌خویی و خوش‌خلقی‌ش یک هدیه ویژه الهی بود، خودِ خدا گفته بود؛ فَبِما رَحمَه مِن الله  لِنتَ لَهُم (آل عمران/ 159). با این‌همه، گاهی خدا خودش هم به شگفت می‌آمد از اخلاق او، به تحسین‌ش جبریل را روانه می‌کرد که؛ انّک لَعلی خُلُق عَظیمٍ. (قلم/۴)

توبه 128

 

(1) آن‌قدر روی پا ایستاده بود برای نماز و آن‌قدر قنوت‌های شبش را طول داده بود که پاهایش متورّم بشود، که خدا هم نگرانش بشود و برایش آیه بفرستد که این قرآن را نازل نکردیم برایت که این‌قدر خودت را به زحمت بیاندازی: طه، ‌ما انزلنا علیک القرآن لتشقی.(طه/١و٢).آن‌قدر که آیه بفرستد چه می‌کنی با خودت؟ داری خودت را می‌کشی از فکر هدایت این‌ها. فلعلّک باخعٌ نفسک علی آثارهم (کهف/۶)   

(2) سنگش می‌زدند، آزارش می‌دادند، راه می‌رفتند توی کوچه‌ها و دیوانه خطابش می‌کردند انّک لمجنون.(حجر/۶) می‌گفتند ساده و زودباور است؛ و یقولون هو اذن.(توبه/۶١) مسخره‌اش می‌کردند. آن‌قدر که خدا دلداری‌اش می‌داد: و لقد استهزیء برسل من قبلک.(انعام/١٠) آن‌قدر که خدا نوازشش می‌کرد و به یادش می‌آورد که هیچ‌وقت رهایش نکرده و هیچ‌وقت تنهایش نگذاشته؛ ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/٣) عزیز بود برای خدا. آن‌قدر که به جانش قسم می‌خورد: لعمرک...(حجر/٧٢)

(3) علی(ع) می‌گوید مثل یک طبیب دوره‌گرد راه می افتاد دنبال مریض‌ها، مشکل‌دارها. که معالجه‌شان بکند، مشکل‌شان را حل کند؛ طبیبٌ دوّارٌ بطبّه. این آیه را که می‌خوانم دلتنگش می‌شوم؛ هواییِ دیدنش؛ توقع زیادی‌ست که آدم دلش بخواهد پیامبرش را ببیند؟ واسطه فیضش را؟ آن‌هم پیامبری که خدا این‌طوری وصفش می‌کند؛ عزیزٌ علیه ما عنتّم؛ برایش سخت است ما رنج بکشیم. طاقتِ دیدن رنج‌های‌مان را ندارد. حریصٌ علیکم: مشتاق و حریص است برای هدایت‌مان، بالمؤمنین رؤف رحیم...اللهمّ انّا نشکوا الیک فقده.

(4) آخرش هم به قول خانم مرشدزاده «خدا داشت تماشایش می‌کرد، بعد گفت چه اخلاقِ شگرفی داری. انّک لعلی خلق عظیم.(قلم/۴) انگار که از دست‌پخت خودش در شگفت مانده باشد.»

این روزها هرکس مثل شما باشد حرمتش شکسته می شود، احترامش زیر پا گذاشته می شود؛ قرن ما پر از شگفتی ست، یادتان هست می گفتید اگر کسی، مسلمانی، ندای کمک خواستن سر داد، کمکش کنید؟ یادتان هست می گفتید مسلمان نیستید اگر کمکش نکنید؟ چه امتحان سختی! هر کسی کمک خواست کمکش کنیم،انگار مثل رسالت بود برای شما، مثل سلام کردن شما و می گفتید آنقدر سلام دهنده کار بزرگی انجام داده که جوابش واجب است! می گویند هرجا پشت سر کسی حرفی زده می شد مجلس را ترک می کردید یه جورایی دگرگون می شدید شاید شعله های آتش غیبت را می دیدید! جایی خواندم با هر کسی قرار می گذاشتید سر موقع می رفتید و با دقت کاری که بعهده ی شما گذاشته بودند را انجام می دادید...

آنقدر میان کتاب ها می گردم تا زیبایی هایتان را کمی حس کنم تا شاید از این ذلالت دنیا فاصله بگیرم ولی این روزها هر کس مثل شما باشد ...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لقد جاءکم رسولٌ من انفسکم عزیزٌ علیه ما عنتّم حریصٌ‌علیکم بالمؤمنین رؤفٌ‌ رحیم.


کلید...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.aghatehrani.com/a/uploads/0/7/762.jpg

و از آنِ اوست کلیدهای آسمان‌ها و زمین...

• بلد نیستم وقتی به درِ بسته‌ای می‌خورَم یادم بیاید این قفل حتماً کلید دارد و کلیدش حتماً دستِ «یکی»‌ هست. یاد گرفته‌ام تا پشتِ یک در گیر می‌کنم،‌ هزار تا کلید بی‌ربط را امتحان کنم و  در باز نشود و خسته بشوم و درمانده بنشینم پشتِ در و قفل را نگاه کنم. شاید هم بروم و هزار تا راهِ دیگر امتحان کنم و دوباره برسم به درِ بسته‌ای، به بن‌بستی و دوباره کلیدهای بی‌ربط و دوباره... 

• زندگی منِ و تو پر است از درهای بسته‌ای‌ که کلید دارد ولی کلیدهاش دستِ ما نیست! دستِ مامان و بابا و عمو و عمه و فلان رفیق و آقای رییس و آقای معاون و استاد و آقای دکتر و آقای مهندس هم نیست. لازم است گاهی به درِ بسته‌ای بخوریم و همه کلیدها را امتحان کنیم و باز نشود ‌تا باورِمان بشود ‌کلیدها همیشه دستِ یکی دیگر است. شاید هم نخواهد در را باز کند. شاید بهتر باشد در بسته بماند. شاید قدری صبر لازم باشد. شاید تا آخر زندگیِ دنیاییِ ما بنا باشد آن در بسته بمانَد. اما به هر حال کلید دارد!

• یکی هست که همه کلیدها دستِ‌ اوست. کلیدهای عالَمِ غیب؛ عالَمی که فقط با دو دو تا چهار تای ما نمی‌شود درهاش را باز کرد. کلیدهایی که جای‌ِشان را به جز او کسی نمی‌دانَد؛ وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ. گاهی آن وسط‌ها، بعد از آن‌که همه کلیدها را امتحان کردی و در باز نشد، وقتی که خسته شدی از پشتِ در نشستن، که چشم‌هات بی‌رمق شد از نگاه کردن به منظره بن بست تهِ کوچه، که درمانده شدی از درهای بسته، از گره‌های کور، از قفل‌های بازنشدنی، که یقین کردی «بازکردن» و «گشایش» کار یکی دیگر است، وسطِ مغرب و عشاء، دو تا دست‌هات را به آسمان بلند کن و بگو تا درهاش را برایت باز کند، بگو تا راه‌هاش را نشانت بدهد،  بگو تا کلیدهاش را برایت بفرستد، بخوان‌ «او» را به اسمش که «فاتح» است و «مفاتیح» و «مقالیدِ» عالَم در دستِ اوست؛ اللهمّ انّی اَسئلک بمفاتِحِ الغیب اللّتی لا یعلمُها الّا انت....   


بسم الله الرّحمن الرّحیم
لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَیَقْدِرُ إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

وقتی پا برهنه ها جلو بیفتند...

بسم الله الرحمن الرحیم


http://www.awalnews.ir/images/docs/000001/n00001429-b.jpg

و اراده ما بر آن قرار گرفته که بر مستضعفان در زمین منّت بگذاریم و آن‌ها را پیشوایان و وارثان قرار بدهیم. قصص 5

 چهره بودند، سرشناس بودند، بزرگانِ شهر بودند؛ المَلأ الّذین کَفروا مِن قَومه ١. اما پر از ادّعا. پر از کبر و غرور. هر روز بهانه‌ای تازه داشتند برای راه نیامدن. برای ایمان نیاوردن. برای تمسخر و استهزاء. حرفشان این بود: این‌هایی که دور و برت را گرفته‌اند و حرفت را باور کرده‌اند جماعتی پابرهنه و پست بیشتر نیستند، نوح! نه جایگاه اجتماعی دارند، نه پول و دارایی، نه اهل فکر و اندیشه‌اند. ما نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلاَّ الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ٢ ... پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به نوح (ع).

 نشانه آورده بود برای مردم قومش. راه نمی‌آمدند؛ چهره‌ها، سرشناسان، بزرگان؛ الملاء الّذین استَکبَروا مِن قَومه.٣  عار بود برایشان به همان خدایی ایمان بیاورند که پابرهنه‌ها و برده‌ها ایمان آورده‌ بودند؛ انّا بالّذی آمَنتُم بِه کافِرون ۴ . پابرهنه‌ها امّا ایمان داشتند به صالح (ع). همه تاریخ همین بود. چهره‌ها، بزرگان، سرشناس‌ها راه نیامدند با شعیب ۵ ، با هود ۶ ، با موسی ٧ (ع) ... پابرهنه‌ها امّا همیشه جلوتر بودند.

 اعیان و اشراف انصار آمده بودند توی مسجد، محمّد (ص) را کنار کشیده بودند و گفته بودند: دور و برِ شما همه‌اش این پابرهنه‌ها و ندارها و سیاه سوخته‌ها می‌چرخند. کسر شأن است برای ما این‌طور وقت‌ها شما را همراهی کنیم. آیه نازل شده بود، با همین‌ها بمان! ٨ با همین ابوذر و خباب و صهیب و عمّار. محمّد (ص) به سمت‌شان رفته بود، در آغوششان گرفته بود و گفته بود: زندگی با شما، مرگ هم باشما٩.  پابرهنه‌ها ایمان داشتند به محمّد (ص).

 آخرش هم خدا زمینش را نگه داشته برای همین جماعت. آخرش هم قرار است همین‌ها بر زمین حکومت کنند. همین‌ها امام و رهبرِ مردم بشوند. همین‌ها که همیشه جلوتر بوده‌اند. همین ندارها و پابرهنه‌ها. همین‌ها که پول و مقام و منصب و نژاد، مست‌شان نکرده، سدّشان برای دیدنِ حقیقت نشده، خدا خواسته پایان تاریخ به اسم همین‌ها رقم بخورد. به اسمِ بلندِ مستضعفین. 
 
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ


  ١. هود- 27
  ٢. همان
  ٣. اعراف- 75
  ۴.اعراف- 76
  ۵. اعراف- 90
  ۶. اعراف- 66
  ٧. اعراف- 109
  ٨. کهف- 28
  ٩. مَعَکم المحیا و مَعَکمُ الممات.

رسولی که حبیب بود ...

بسم الله الرحمن الرحیم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم



http://farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-10/20/9777-34128.jpg

فهمیدنِ این‌که حسابش از بقیه‌ی انبیاء جدا بود، کارِ سختی نیست. کافی‌ست قدری دل به آیه‌ها بدهی که بفهمی او چقدر برای خدا، خاص بود. خیلی خاص‌تر از یک رسول برای راسل‌ش.

شرایط سخت که می‌شد، خدا خودش دلداری‌اش می‌داد. برایش به روز و شب قسم می‌خورد که تنهایش نگذاشته و از او ناراحت نشده. و الضّحی، و اللّیلِ اِذا سجی، ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/1-3) نازش را می‌خرید. عزیز بود برایِ خدا. به او می‌گفت آن‌قدر به تو عطا می‌کنیم که راضی بشوی؛ لسوف یُعطیک ربّک فترضی.(ضحی/5) از اخلاقش به وجد می‌آمد؛ اِنّک لعلی خلُقٍ عظیم. (قلم/4) به جانش قسم می‌خورد؛ لعمرک... (حجر/72) گاهی با رمزهایی با او حرف می‌زد. رمزهایی که هنوز هم فقط میانِ خدا و رسول مانده؛ الف، لام، میم. کاف. هاء، یا، عین، صاد. عین، سین، قاف... نگرانش می‌شد؛ لعلّک باخع نفسک اَلا یکونوا مؤمنین. (شعراء/3) غصه‌اش را می‌خورد؛ ما انزلنا علیکَ القرآن لتشقی. (طه/2) می‌گفت که هوایش را دارد؛ انّا کفیناکَ... (حجر/ 95) تعریفش را پیش مؤمنین می‌بُرد تا قدرش را بدانند؛ عزیزٌ علیه ما عنتُم حریصٌ علیکم. (توبه/ 128)

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها خیلی هم غریب نیست وقتی محمّد(ص)، فقط رسولِ خدا نبود، حبیبِ خدا بود. همه‌ی این نازکشیدن‌ها و نازخریدن‌ها فقط از محبّی برای حبیبش برمی‌آید. این روزهای آخر صفر باید بنشینیم و عزایِ فقدانِ مردی را بگیریم که عزیزکرده‌ی خدا بود.

نون فاء قاف

بسم الله الرحمن الرحیم

lnce013g9tn0eli947h.jpg

ریشه اش از همین سه حرف می آید: نون، فاء ، قاف...خیلی ساده بود نه؟ اما همه مسئله از همین جا شروع می شود. عربها به کانال ها و راه های مخفی که برای پنهان شدن و فرار کردن از آن استفاده می کنند: می گویند: نَفَقْ. به تونل های مخفی حیوانات هم می گویند: نافقاء. فهمیدید مسئله از کجا شروع می شود؟ از همین پنهان کاری ها و مرموز بودن ها. فکر کنید کسی نفوذ کند و پیش برود، آن وقت موقع خطر و فتنه و آشوب یک راه مخفی برای فرار کردن داشته باشد، برای شانه خالی کردن. دارد خطرناک می شود؟...اصلاً بگذارید از همین جا شروع کنیم: این صفتِ زشت را کمابیش همه مان داریم، اصلاً نفاق در ایمان و عبادت که بیماریِ شایعی ست توی جامعه اسلامی، درجاتی از نفاق توی جانِ همه مان هست اما به بعضی ها که این ویژگی ها درونی شان شده باشد می گویند: منافق...نسخه اوریجینالِ قفل نشکسته قرآنی اش را بخواهید قدری با آن آدم های عجیب و غریب که اوّل انقلاب بهشان می گفتند: "منافق" فرق دارد. فرق دارد که نه، همه شمول تر است. چون نفاق هم درجاتی دارد. قرآن بخوانیم تازه می فهمیم که منافق ها خیلی هم مرّیخی نیستند...همین دور و برمان هم... همین روزها هم...

ادامه نوشته

از دیار حبیب2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.mehrnews.com/mehr_media/image/2012/02/762684_orig.jpg


گویند آن شهر را نام انطاکیه بود از زمین موصل و آنان سه پیغمبر بودند و در این شهر ملکی بت پرست بود...حق تعالی سه پیغمبر فرستاد،‌هر سه بیامدند و پیغام حق رسانیدند...یک سال پیوسته دعوی حق کردند و آن قوم ایمان نیاوردند و گفتند اینها را هلاک باید کرد،روزی جمع شدند که ایشان را هلاک کنند، حبیب نجّار بیامد تا یاری کند پیغمبران را: مردی پارسا و غریب بود...

پارسا بودی و غریب؟...برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزهای کودکی که تازه با یاسین مأنوس شده بودم...از همان جا که می آمدی: دوان دوان: از دورترین نقطه شهر: می آمدی که انقلاب کنی، که آن آیاتِ یاسین تا ابد برایم اوج بگیرند، که خیال کودکانه ام پرواز کند...همیشه دلم می خواست مردمِ انطاکیه حرفت را باور کنند، بپذیرند...انطاکیه؟ شهری با سه پیامبر اما تاریک و پرسایه...

برای من ولی به آذرخش می مانستی: از همان روزها که دانستم اسم آن مرد، حبیب نجّار بوده است...صدایت آشنا بود حبیب! حرفهایِ ساده ات را دوست داشتم: " بیایید و از این پیامبران تبعیت کنید، همین ها که از شما مزدی نمی خواهند، همین ها که خودشان هدایت یافته اند..." موضوع ساده بود حبیب! ساده است، نه؟ کاش می فهمیدند، کاش می فهمیدیم!!!...بعد هم برای اینکه یقینت را به رخشان بکشی از خودت سؤال پرسیدی: همان سؤالی که من هم خیلی وقتها از خودم پرسیده ام: با یک تفاوت کوچک! تو از سر یقین، من از رویِ تردید! : " آخر چرا نپرستم؟ چرا عبادت نکنم کسی که مرا خلق کرده و عاقبت هم به سوی او باز خواهم گشت؟ اگر نپرستم که من هم مثل شما از گمراه شدگانم! "...به همین سادگی! اما نه! ساده نیست حبیب، خودت را نبین! تو یک قهرمانِ قرآنی هستی، ماها عمری را سرِ همین یک حرف می گذارنیم و به یقین نرسیده می میریم!

من همه اش در حسرت آن لحظه توام حبیب که نجوایی صدایت می زند: " ادخل الجنّه: بفرمایید داخل بهشت"...در حسرت آن که حتّی چگونه رفتنت را قرآن بازگو نمی کند، من همیشه بی پروا پریدنت را وسط آن آیه ها دوست داشتم، از همانجا که با خودت حرف می زدی، گفتند: بفرمایید بهشت! و اگر توی قصص الانبیاء نمی خواندم نمی دانستم که :" او را چنان بزدند و شکنجه کردند که بمرد"...

مهربان بودی حبیب! قرآن می گوید: به بهشت که وارد شدی، باز هم دلت برای مردم ِشهرت می سوخت و افسوس می خوردی که: "کاش آن ها اینجا را می دیدند، می دیدند که پروردگارم مرا چطور مورد لطفش قرار داده و کرامتم بخشیده"...این حرفهایت، این دغدغه هایت بیچاره ام می کند حبیب!

آآآی حبیب نجّار! نمی دانی چقدر این قرن بیست و یکم محتاج توست!...محتاجِ تو که بیایی و به همان سادگی گرد خاکستری این روزها را از پیشانی مان بزدایی!...گم شده ایم حبیب! یادمان رفته! همان حرفهای ساده ات را یادمان رفته!...

چشمهایم را می بندم: صدای گام های مردی از دور می آید: آذرخش گونه: می آید که انقلاب کند: مردی از دیار حبیب!

بسم الله الرّحمن الّرحیم...وجاء من اقصی المدینة رجلٌ یسعی قال یا قوم اتّبعوا المرسلین* اتّبعوا من لا یسئلکم اجراَ و هم مهتدون* وما لی لا اعبد الّذی فطرنی و الیه ترجعون* ءاتّخذ من دونه آلهة ان یردن الرّحمن بضرٍّ لا تغن عنّی شفاعتهم شیئاً و لاینقذون* انّی اذاً لفی ضلالٍ مبین* انّی آمنت بربّکم فاسمعون*قیل ادخل الجنّه قال یالیت قومی یعلمون* بما غفر لی ربّی و جعلنی من المکرمین...

یس20-27

مومنی میان خانواده کفر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیام‌بر نبود، نبی نبود، از اوصیاء و اولیاء هم نبود. اما به جز انبیاء الهی ردپای کسی به قدر او روی آیه‌ها نمانده است. آن‌قدر که سوره‌ای را به افتخارش نام‌گذاری کنند.

پیام‌بر نبود، نبی هم نبود، از اوصیاء و اولیاء ‌هم نبود. اما مظهر استجابت دعای رسول خدا بود، آن‌جا که به فرعون گفته بود: ‌انّی عذتُ‌ بربّی و ربّکم. آن‌جا که به خدا پناه برده بود از شرّ فرعون. خدا، استعاذه موسی را با او مستجاب کرده بود؛ و قال رجلٌ مؤمنٌ‌ من آل فرعونَ یَکتُم ایمانَه...

پیام‌بر و نبی که نبود هیچ، از اولیاء و اوصیاء هم که نبود هیچ، وسطِ خانواده کفر و انحراف بزرگ شده بود و نفس می‌کشید. توی همان خانواده‌ای که فرعون بزرگ شده بود؛ رجلٌ‌ مؤمن من آل فرعون. آن‌قدر که توی آن شرایط خفقان خانواده‌اش، ایمانش را مخفی کرده بود؛ یکتم ایمانه. تا راه را برای بهانه ما ببندد؛ جامعه و خانواده و محیط و ... نمی دانم همین بهانه‌ها که ردیف می‌کنیم برای شانه خالی کردن‌هایمان.

پیام‌بر نبود، اما سپر جان پیام‌برش شده بود. آن‌ هم با قدرت منطق و استدلال. با خوب حرف زدن. اتقتلون رجلا ان یقول ربّی الله و قد جاءکم بالبیّنات من ربّکم؟ پیام‌بر نبود. اما وجدان های خوابیده قوم‌ش را با سؤال بیدار کرده بود. با خوب تبیین کردن؛ فمن ینصرنا من بأس الله ان جاءنا....انّی اخافُ‌ علیکم...ما لکم من الله من عاصم... انّما هذه الحیوه الدّنیا متاع...من عمِل سیّئه فلا یُجزی الّا مثلها... یا قوم اتّبعون اهدکم سبیل الرّشاد...

پیام‌بر نبود، اما حجت خدا بود برای قوم‌ش. آن‌قدر که وقتی نشنیدند حرف‌هاش را، عذاب خدا نازل شد برای آل فرعون. فوقیه الله سیّئات ما مَکِروا و حاق بآلِ فرعونَ سوء العذاب.

سلسله پیام‌بری و نبوّت ختم شده. هزار و چهارصد و چند سالی می‌شود. اما کاش سلسله حبیب‌ها و آسیه‌ها و مؤمن‌های آل‌فرعون‌ تمام‌ نشود. سلسله کسانی که تمام قد مقابل مظاهر انحراف و کفر و شرک و جهل و نفاق جامعه شان، قد عَلَم کنند.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 وَقَالَ رَجُلٌ مُّؤْمِنٌ مِّنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمَانَهُ أَتَقْتُلُونَ رَجُلاً أَن یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَقَدْ جَاءکُم بِالْبَیِّنَاتِ مِن رَّبِّکُمْ وَإِن یَکُ کَاذِباً فَعَلَیْهِ کَذِبُهُ وَإِن یَکُ صَادِقاً یُصِبْکُم بَعْضُ الَّذِی یَعِدُکُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا یَهْدِی مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ کَذَّابٌ...

هجرت

بسم الله الرحمن الرحیم 

و هر که در راه خدا هجرت کند، در زمین، اقامت‌گاه‌‏هاى فراوان و گشایش‌ها خواهد یافت و هر کس [به قصد] مهاجرت در راه خدا و پیامبر او، از خانه‏‌اش به درآید، سپس مرگش دررسد، پاداش او قطعاً بر خداست، و خدا آمرزنده‌ی مهربان است.

پیام‌بر، به فرمانِ خدا عزم مدینه کرده بود. برای بقیه هم مکّه دیگر جایِ ماندن نبود وقتی قطب و محور، توی مدینه بود. وقتی قرار بود یک بنای نو آن‌جا پا بگیرد. بنایِ یک حکومتِ اسلامی. اهالیِ ایمان، گروه گروه عزم مدینه کردند.. که بازوهای حکومت اسلامی بشوند، سیاهه‌ی لشکرِ اسلام باشند. سختی‌های هجرت و کَندن از دیارشان را به جان خریدند. متموّل‌های مکّه، شدند ندارها و بیچاره‌ها و اصحابِ صفه‌ی مدینه. همه‌ی اموال‌شان به باد رفت. بعضی‌ها حتّی مجبور شدند برای مدتی زن و بچه‌شان را بگذارند و بروند. اسم‌شان شد «مهاجرین». بعد هم خدا تند و تند توی کتابش برایشان آیه فرستاد؛ الّذین هاجَروا... آن‌قدر که دلِ آدم ضعف برود برای مقام و منزلت‌شان.

همه‌ی حیاتِ آدم بند است به حرکت. آب هم با همه‌ی زلالی‌ش، ساکن که باشد، مرداب می‌شود می‌گندد حتی اگر با جریان مخالف ساکن بودن گل آلود شود بهتر از این است که پس از مدتی بوی بدش همه را آزار دهد! این حرکت، این رفتنِ جهت‌دار، فقط هم طی مسافت فیزیکی نیست. فقط هم رفتن از شهری به شهری نیست. گاهی هم آدم باید از اقلیمِ عادت‌های سخیفِ خودش هجرت کند. از دیارِ روزمرگی‌هاش، تعلّقاتش. از جهل‌های مرکّبش به معرفت، از تاریکی‌هایش به نور. گاهی باید تشخیص داد قطب و محور کجاست. به سمتِ او حرکت کرد. گاهی باید فهمید این حرکت و تلاش، توی آسیابِ چه کسی دارد آب می‌ریزد؟! من را بازوی کجا، سیاهه‌ی لشکرِ کجا می‌کند؟!

«مهاجران»، اسمِ حال است. حالت را می‌رسانَد. باید هر روز از خانه که بیرون می‌آییم، با حالِ «هجرت» بیرون بیاییم. به قصدِ دل‌کندن از دیارِ خودمان. به نیّتِ رفتن به شهرِ او. رسولِ خدا نیست، اما این آیه برای ما هم که هزار و چهارصد سال بعدِ رسول آمده‌ایم نباید بی‌تفسیر باشد:

بِسم الله الرّحمنِ الرّحیم
وَ مَنْ یُهاجِرْ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ یَجِدْ فِی الْأَرْضِ مُراغَماً کَثیراً وَ سَعَةً وَ مَنْ یَخْرُجْ مِنْ بَیْتِهِ مُهاجِراً إِلَى اللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ و کانَ الله غفوراً رحیماً

سوره نساء آیه ۱۰۰

برهان دوست داشتن

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره ای دید. گفت: این پروردگار من است و آن گاه چون غروب کرد گفت:«غروب کنندگان را دوست ندارم.»1

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، جوابش را چی می دهید؟! خُب لابد اول می نشینید و ثابت می کنید که این خدا وجود دارد که بعد برسید به این که چنین خدایی شایسته پرستش است.شایسته ربوبیت است. می توانید از طریق بر هان علیت، به شیوه استدلالیون، برایش صغری کبری بچینید و آخرش برسید به یک علت تامه. و بگویید این علت تامه اسمش خداست. همان «الله» ماست. یا با برهان نظم،به مشاهده و دقت توی آفرینش دعوتش کنید و بعد بگویید ناظم این مجموعه، همان خدای ماست و چنین خدایی را مگر می شود نپرستید؟ مگر می شود ربوبیتش را نپذیرفت؟ یا شاید با رد دور و تسلسل، با برهان صدیقین و اصالت وجود یا ... نمی دانم. فکر می کنید قانع می شود؟!

شب رسیده بود و ستاره پرستان خدایشان را نشان ابراهیم داده بودند. ابراهیم(ع)گفته بود؛ باشد قبول، فرض می کنم این رب من است. چند ساعت بعد، ستاره که غروب کرده بود، برای رد پرستش آن ستاره فقط یک جمله گفته بود. گفته بود: من این خدا را دوست ندارم.«من غروب کننده ها را دوست ندارم.» و این دوست داشتن و دوست نداشتن اگر از فطرت آدم ها بیاید، انگار محکم ترین دلیل است برای رد، برای اثبات. ابراهیم(ع)، برای این حُب اصالت قائل شده بود. انگار، طرف های مقابلش هم این استدلال را فهمیده بودند. خدایی که نتواند محبت فطری آدم را به خودش جلب کند، مستحق ربوبیت نیست. علامه طباطبایی تو المیزانش زیر همین آیه2، می گوید:« دوست نداشتن چیزی با ربوبیتش منافات دارد. بین رب و مربوب یک ارتباط حقیقی حقیقی وجود دارد که محبت می آورد. ربوبیت ملازم با محبوبیت است.» داشتم فکر می کردم اسم این برهان را باید گذاشت« برهان دوست داشتن».

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، باید بشود در جوابش دور دست ها را نگاه کرد و فقط گفت: من خدایی را می پرستم که دوستش داشته باشم.

بسم الله الرحمن الرحیم

فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی فلما أفل قال لا أحب الآفلین

پی نوشت ها:

1.انعام/76.ترجمه ی مهدی فولادوند

2.ترجمه تفسیرالمیزان/علامه طباطبایی/ج7/ص250