به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

می‌دانست،‌از همان اول هم می‌دانست که محمّدِ امینش، زمینی نیست، انگار از آسمان آمده بود مردِ ‌محبوبش،‌ این را هزار بار به همین زنانِ‌ اشراف‌زاده قریش هم گفته بود؛ هر بار که برای ازدواج با محمّد،‌ ملامتش کرده بودند و هر هزار بار خندیده بودند و به استهزاء پاسخش گفته بودند...حالا دلش از شوق و نور و امید به تپش که نه به لرزه افتاده بود...همین چند لحظه پیش که صدای در را شنیده بود و محمّد را با چهر‌ه‌ای برافروخته دیده بود. حالا که وعده آمدنش نبود!

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟

«می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید، بارقه‌هایِ این نور که حالا چهره محمّدش را اینقدر درخشان کرده بود؛ زیباتر از همیشه، از همان پانزده سالِ ‌پیش دیده بود، وگرنه بانوی اشراف زاده قریش کجا و پاپیش گذاشتن برایِ هم‌سریِ یتیمِ‌ عبدالله کجا؟!

صدا غریبه نبود امّا، مأنوس بود برایم بانو، آشنا بود انگار با همه هیبت و عظمتش،‌ کسی می‌گفت: اقرأ!...من خواندن نمی‌دانستم بانو تو که می‌دانی! در سراسرِ‌ همین حجاز مگر چند نفر هستند که خواندن بدانند؟! آرام گفتم: من...خواندن...نمی‌دانم...صدا این‌بار انگار به قلبِ‌ من نزدیک تر شده باشد دوباره تکرار کرد: اقرأ! و من که دیگر سرمست‌ِ‌ آن ندای‌ِ‌ آسمانی شده بودم، چشم‌های لبریزم را گشودم و دوباره گفتم: نمی‌دانم، من خواندن نمی‌دانم.

چشم از چشم‌های مَردش برنمی‌داشت، انگار برقِ‌تازه‌ای در چشم‌های او یافته باشد، تلألویی که پیش از این سابقه نداشت: فقط شوق نه، چیزی شبیه یقین بود انگار که در چشم‌های محمّد می‌درخشید.

صدا به من نزدیک و نزدیک تر شد خدیجه! بخوان به نام پروردگارت که آفرید، همان خدایی که انسان را از خونِ لخته آفرید. بخوان که خدایت از همه گرامی‌تر و بزرگ‌وارتر است، همان خدایی که نوشتن با قلم را آموخت...ومن خواندم خدیجه! آن جملات را خواندم! آآآه...خدیجه،‌ خدیجه، خدیجه، نمی‌دانی چه بود که با آن صدا بر قلبِ‌ من نازل می‌شد، آن شکوه، آن عظمت، آن شهود، آن یقین...از آن لحظه در درون‌ِ‌ من چیزی‌ست انگار که می‌جوشد و می‌تراود لحظه به لحظه...

«می‌دانم آقایِ من! می‌دانم محمّدِ!...»... محمّدِ‌امینش همه ماجرا را وصف کرده بود و قلبِ‌خدیجه حالا اوّلین محرمِ‌ این رازِ‌ بزرگ بود، با آن‌که در دلش انتظارِ چنین روزی را می‌کشید، امّا بند بند وجودش از عظمتِ‌ این حادثه از هم می‌گسلید انگار، درهایِ آسمان را گشوده بودند بعد از پانصد سال و شویِ او واسطه این فیض شده بود، در خودش نمی‌گنجید...پوستینی آورده بود و محمّدِ نبی را پوشانده بود که قدری استراحت کند، هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره دید چشم‌های هم‌سرش به دوردست‌ها خیره شده‌اند و ارتعاشی نامحسوس انگار همه وجودش را فراگرفته است...

خدیجه! خدیجه!...پیکِ حق دوباره پیام آورده برایم: ای جامه به خود پیچیده! یا ایها المدّثّر!...بلند شو و انذار بده! قم فانذر!...نبوّتِ تنها نیست خدیجه! رسالت است، رسالت است...

شانه‌های مَردش را می‌دید که سنگین شده‌اند از عظمتِ‌ این بار...چشم‌هایش حالا دیگر نگران شده بود، قم فانذر، بوی خون می داد، بوی‌جهاد! بویِ‌مبارزه...محمّد را از همین حالا یک تنه مقابلِ سیاهی‌ها و جهالت‌های این قوم می‌دید، این قوم؟ نه، بشریّت، وعده خاتمیّت رسول بعدی را همین یهودی‌هایِ‌ یثرب هم داده‌ بودند...محمّد، حالا دیگر فقط شویش، امینش، هم‌سرش نبود؛ رسولش بود. دست‌هایش را آرام جلو برد، دست‌های محمّد را محکم گرفت و با یقینی که از چشم‌هایش می‌تراوید،گفت: من شهادت می‌دهم که تو رسولِ‌خدایی محمّد!  

بسم الله الرّحمن الرّحیم. اقرأ باسم ربّک الّذی خلق.خلق الانسان من علق. اقرأ و ربّک الاکرم. الّذی علّم بالقلم. علّم الانسان ما لم یعلم.   

یا ایّها المدّثّر. قم فانذر.


http://nardeban.persiangig.com/image/Khosha-be-man.jpg

پ.ن: عیدتان مبارک...