ما پیروز شدیم!

ما پیروز شدیم

بعد از این که تمامِ عُمر جنگیدیم

نان از لایِ انگشتانمان چکید

و درختانی رویید روی خاکِ سرزمینمان

که شیشه‌های شراب و کوزه‌های عسل و روغن بر شاخه‌هایشان روییده بود

از ابرها زیتونِ شیرین بارید

و توقفِ پیرمردها

دیگر در بیمارستان‌ها نبود

پارک‌ها پُر شد

از سایه‌یِ کبوترانِ عظیمی که مهربان بودند

و وقت، وقتِ عزیز

فقط برای این صرف ‌شد

که در صف بایستیم

وقتی که نوبتمان شد

فریاد بزنیم

ما پیروز شدیم...!


+كرامتِ انساني؛ كالايِ گُمشده‌يِ سَبدِ دولت!

رابطه

ما "رابطه"را نمیدانیم... برایمان نگفته اند اصولش را، یاد هم نگرفته ایم... ما هنوز نمیدانیم بین دوستمان،هم کلاسیمان،همکارمان، عشقمان و... فرق وجود دارد! یادمان نداده اند که برای خودمان تعریف کنیم که مثلا این آقا یا خانم چه نسبتی با من دارد! و بعد متناسب با نسبتش با او رفتار کنیم! یادمان نداده اند که آدم ها آدمند! فرق اساسی با گاو دارند و یا حتی با گوسفند! نمی شود بی حد و حدود رابطه داشت! همین می شود که به تمام روابطمان گند می زنیم! همین می شود که نسل مرا با انگشت نشان می دهند که این ها حریم و حرمت نمی شناسند!! همین می شود که دنیای مجازیمان می شود این،پر از روابط بی در و بی پیکر و تعریف نشده! ما مشکل اساسی داریم با خودمان!نمی توانیم بدانیم دلمان می خواهد طرف چه کاره ی ما باشد! به وقت نیاز می شود همکار،به وقت نیاز دوست و به وقت نیاز...
 کاش کمی یادمان داده بودند!!!این درس تجربی پاس کردنش گران تمام می شود...گاهی خیلی گران...


+شما تعریف کرده اید؟!خب خوش به حالتان...
+به دنیای مجازی که می رسید زیادی از آدم ها بترسید...گاهی زیادی بی4 چوب اند...!

هیوا در من



میدانم

حالا همان بی نهایتی است

که بی نهایت ازآن بیم داشتیم

حالا دیگر

با این کفش های خسته زودتر از ابرهای بی باران

به انتهای دنیا می رسم

نه!

تقصیرِدل بی دلیل تو نیست هیوا

این که دودوتا هایت

هر چیزی می شود الا چهارشنبه

همیشه مابین پنجره و حنجره

پرده ای سلام را

از چشم های منتظر می دزدد

چاره ای ناچار است

باید میان فاصله ی من تاما

گوشه ی چشمی هم به دنیای دورو داشته باشی

کار از کجا و ناکجای فردا خراب است

 

ادامه نوشته

آدم های تنها

یک دوست نوشت:

آدمها را وقتی توی ماشينشان نشسته اند راحت تر میشود شناخت؛ کاری به نحوه ی رانندگییشان ندارم، کاری به مدل و رنگ يا اسپرت بودن ماشينشان هم ندارم، حتی کاری به ترانه يا آهنگی که از ضبط صوتشان شنيده میشود هم ندارم، آدمها را میشود از طرز موسيقی گوش دادنشان شناخت؛ کاری به آنهایی که دو نفری يا بيشتر توی ماشين‌ مینشينند و با صدای بلندِ ضبط همخوانی میکنند ندارم، نه اينکه بگويم دلشان خوش است يا غم ندارند، نه، فقط کاری با اينها ندارم. اما بعضی ها هستند که تک و تنها توی ماشينشان مینشينند (لطفا به معضل خودروی تک سرنشين فکر نکنيد!)، بعد صدای ضبط را نه خيلی پايين می آورند و نه خيلی بالا میبرند، بعد با تمام وجود با خواننده ی موردِ علاقه شان همراه میشوند و همخوانی میکنند و همه‌ی زورشان را میزنند که تا جايی که نفس دارند با فريادِ خواننده فرياد بزنند و با آرامش اش آرام شوند؛ اينها آدمهای دوست داشتنی ای هستند. وقتی کسی را ديديد که تک و تنها توی ماشينش نشسته و با حسّی غريب با صدايی که از ضبط صوت خارج میشود همخوانی میکند مسخره اش نکنيد، او نه ديوانه است و نه خوشی زير دلش زده، او فقط تنهاست؛ آدمهای تنها دلشان میخواهد اينگونه غم هايشان را سبُک کنند، اما همين کار غمشان را سنگين تر میکند.


پ.ن1:بگرديم توي اين جزيره‌هاي دور افتاده اي که نياز به ويزا گرفتن هم ندارند، يکي را پيدا کنيم و همه برويم آنجا. برويم تمدن جديد پايه ريزي کنيم. اجاق خودمان را روشن کنيم. خانه هاي خودمان را بسازيم. کتابهاي خودمان را بنويسيم. ساز خودمان را بزنيم... اصلن به دل خودمان زندگی کنیم.


پ.ن2: دلم برای این دوست تنگ شده....

سقوطی زنانه!

تمام حرف این است که تو از بالای یک ساختمان 5طبقه سقوط کردی

تمام حرف این است که تو بین سوختن وسقوط،سقوط را انتخاب کردی،

چون من وتوی سوخته از اجاق گاز آتش را میفهمیم ولی خبر از سقوط،

آن همه از طبقه ی پنجمی که آسانسورِ دروغگو میگوید چیزی نیست ،نداریم که!

تمام حرف این است که دیگر نیستی تا جورِ مردهایی که نیستند

یا مردهایی که هستند ولی از مردانگی فقط سیبیلش را دارند، بکشی

نیستی که نگرانِ نگرانی های تمام کسانت باشی

تمام اطلاعاتِ نواقص فنی فقط توجیه است!

اینکه نردبان ها چندتای دیگر را نجات دادند خوب،عالی! ولی حرف از انسان است!


برای از تو گفتن نیازی نیست دنبال اطلاعات زائدی مثل نام و مشخصاتت بگردم

که اینها به درد آن هایی میخورد که اصولا حواشی را ترجیح میدهند تا اصل مطلب!

برای از تو گفتن همه چیز مهیاست!

همین که روزعید،روز تعطیل کنار خانواده ات نیستی یعنی هزار ویک حرف نگفته داری!

یعنی مثل همیشه ی زندگیت آه را ترجیح میدهی و سکوت را

یعنی زندگی خرج دارد

یعنی کسانت آرزو ها دارند برای آینده

یعنی ازخودت گذشته ای

یعنی این زندگی همه اش بوی درد میدهد...

کاش میتوانستم به جای تو تمام غم هایت را با دنیا تقسیم کنم!

اما این قلم همیشه کم می آورد...


تو سقوط کردی و ما نظاره ات کردیم،توسقوط کردی و ما چشم هایمان رابستیم

راستش روحمان خراش بر میدارد که صحنه های هولناک را ببینیم

تو سقوط کردی و چشمانشان را میبندند،سقوط دو زن که دیگر این همه جنجال ندارد!

توجیهات هم که همیشه هست!اینجا همه  به حکم داشتن نقص فنی"تبرئه" میشوند!!!!


 این حکایت سقوط هم چنان باقیست...حتما که نباید از طبقه ی پنجم یک تولیدی باشد!

حکایت فقر،مردانه اش هم از جنس سقوط است!

چه برسدبه لطافت زنانه اش....


خداکند که "مادر"نبوده باشی...

رؤیاهای قبلی!

راستش رابخواهیددلم برای ادم های رؤیاهای قبلی زندگیم تنگ شده است

قبلیهامهربان تربودند،آدم های شلوغ وشادی بودندوبی ملاحظه ازته دل میخندیدند

گاهی دلگیرهم می شدندکه چشم هایشان گویای همه چیزبود

ولی خب خرج ازدلشان درآوردن یک نگاه مهربان ولبخندی ازته دل بود

زیادقانون وقاعده نداشتند،ساده بودند،بی شیله پیله!راستش زندگی باآنهاراحت تربود!

این آدم های جدیدکمی عجیب شده اند،هررفتارشان،سخنشان،نگاهشمان مفهومی دارد

"به جا"و"به موقع"راخوب میفهمند،

زیباومسحورکننده لبخندمیزنندولی راستش به اینکه ازته ته دلشان باشد مشکوکم!!

دلگیرکه میشوندعجیب ترهم میشوند،

درجهت منافعشان تصمیم میگیرند ناراحت باشندیافراموش کنند

این آدم های جدیدآدم های اهل فکری هستند،

آئین ومکتب میشناسند ومعنای "خوب"و"سنجیده"رادرک میکنند

واینکه...

اینکه همه به نوعی احساس تنهایی میکنند

من دلم برای آدم های رؤیاهای قبلی زندگیم تنگ شده است...


پ.ن1:پدر امید بسوزد که همین روزهاست که سامانه ی گلستان هم از دستمان شاکی شود

         بس که این صفحه را باز کردیم ونمره همان نمره بود...

پ.ن2:این مذاکرات ژنو هر چه که نداشت به من وخدا ثابت کرد که شاید راه های بهتری هم باشد؛مثل مذاکره!

پ.ن3:قضیه ی پ.ن2 را بعدا خواهم گفت

پ.ن4:همه چیز میتواند مرا خوشحال کند ولی هیچ چیز غم مرا نمیبرد...!!

پ.ن آخر:حتی به من خندیدنت را دوست دارم...

آینده را عوض می کنیم!

باخودم عهد بسته ام وسوگند یاد کرده ام که مثل آدم های اطرافم نباشم!

تا همین جای زندگی که آمدم فهمیده ام چگونه نزیستن را!

من اینجا شما آنجا!بیایید شماهم قول بدهید که مثل آدم های حوالیتان نشوید!

من زن شما مرد،من زن شما زن،بیاید آدم هایِ خوب آینده باشیم!

مردهایی خوب و زن هایی شایسته باشیم

بیایید زنانگی را درچشم و ابرو و عشوه و زایش خلاصه نکنیم

بیایید مردانگی را در هارت وپورت کردن وگیر دادن هایی به اسم غیرت خلاصه نکینم

بیایید قبل از جنسیت به انسانیتمان احترام بگذاریم

بیایید شهری بسازیم که "پشت دریاهای سهراب" هم به ما غبطه بخورد...

بیایید دوست داشتن را بیاموزیم!

وهمین طور احترام به عقاید وشعور یکدیگر را!



من از اهالی اینجا دلگیرم

من دلم نمیخواهد وقتی ما ادم بزرگ های آینده شدیم

دختری از دختر بودنش به درد بیاید

من دلم نمیخواهد نسل ما تکرار شود!!

یک نسل درد کشیدن کافی است...


باید آینده را به آداب خودمان بسازیم...

به بهانه ی عیدتان

شاید خواستن ما خاکستری ها برای شماهم سخت باشد

شاید حرف های از ته دلمان هم برای شما حرف نباشد

ولی مثل همیشه آقایی کنید و رنگ خاکستریم را نبینید!

مثل همیشه اعمال خاکستری را ردکرده ام راهم به حساب نیاورید

همین حرف های سفیدم را ببینید همین ها که خودتان بهتر میدانید

همین ها که میگوید به شرفم سوگند بعد از خدا به تنهاچیزی که اعتقاد دارم "آمدن شماست"

آدمِ هر جمعه کوچه را آب و جارو کردن وندبه خواندن نیستم،خودتان بهتر میدانید،

ولی جمعه که میشود به قول قیصرمان مدام پلک دلم میپرد...

میپرد که یقین دارم مهمان ناخوانده ای که خود صاحب زمین و زمان است "خواهد آمد..."

نه اینکه حرف انتظارتان فقط جمعه ها باشد!نه آقای سبز پوشم،نه!

به همین حرف های سفیدم قسم این روزها که درد قصه ی هر روز دنیایِ خودساخته مان شده

دلم که لبریز میشود،

خیانت و دروغ و هزار رنگی که عادت زندگیمان میشود،

شرمندگی که قسمت پدر و خون دل که نصیب مادرمان میشود،

خیابان ها که پر از دستان معصوم وخشک شده ی گل فروشان میشود،

جنگ که کابوس کودکانمان میشود،

بغض ها که در گلویمان خفه میشوند وهمه وهمه

به دلم وعده میدهم که


 "آمدنتان قطعی است که شما وعده ی خدای منید خدای من تخلف نمیکند..."

همه را گفتم تا بدانید منه خاکستری هم دلم میخواهد بگوید: "آقا ردای سبز امامت مبارکت..."

 

 


پی نوشت: این حرف ها را نه کتابِ مقدس سرِتاقچه می گوید و نه آخوندهای منبری!این ها را دلم میگوید...

ازته دل نوشت:برای امدنتان بابدی ها میجنگم تا به همه ی هستی ثابت کنم شما آقای خوبی هایید..

امروز...

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "

و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!


فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت ...


پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !


روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

فریاد زد ایول!!!! امروز دردسر مو درست کردن ندارم!


همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه...ساده زندگی کن ..



فاطمه نوشت:برای هضمش باید بزرگ شوم!! خیـــــلی بزرگ!


پنج وارونه!

خواهر کوچکم از من پرسید :پنج وارونه چه معنا دارد؟

من به او خندیدم

گفت :روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت:دیروز خودم دیدم که مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینو میداد

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم :

بعدها

وقتی سقف کوتاه دلت لرزید

بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنا  دارد....



پ.ن:مهم نیست اینجا کجاست،بی تو همه جا دور است....

به دیدن صنعتی برف پوش بیایید...(برای دیدن عکس ها کلیک کنید!!!)


تجدیدمیثاق باحضرت عشق

 


بصیرت

یعنی اینکه بدانیم شمری که سر از امام حسین(ع) برید

همان جانباز صفین است که تا مرز شهادت رفت...


"سیدعلی خامنه ای،رهبر انقلاب اسلامی"


بابانوئل


بچگی‌هایم را با خیالِ بابانوئلی، قَد کشیدم که

به او بیشتر از هَر پیامبری، اعتقاد داشتم

می‌دانستم که روزی با سورتمه‌اش،

از راه‌شیریِ رویاهایم سَر می‌رسد و

آهِ کودکی‌هایِ در بساط نداشته را، به من عیدی می‌دهد ...!

 

دلم می‌خواست تا

دستِ آرزوهایم را

در دستِ پیرمردِ قرمزپوشی بگذارم

و پشت به پشتِ او

به اسباب‌بازی فروشیِ محل سَر بزنم و

آدم‌آهنیِ کوکیِ پشتِ ویترینی را نشانش دهم که

از آدم‌های دور و بَرم، حرف مرا بهتر و بهتر می‌فهمید ...!

 

می‌دانستم که بالآخره می‌آید

مثلا حوالیِ یک شبِ برفی

گذارش به محله‌يِ ما هم می‌افتد تا سلامِ خدا را

به کودکانه‌های لُکنت‌گرفته‌يِ این حوالی برساند و

با اسباب‌بازی‌هایش،

دود از کله‌يِ آرزوهایِ خردسالی‌ِمان بلند کُند تا دیگر

مجبور نباشیم به وقتِ بی‌وقتِ عبورِ هواپیماهایِ عراقی

دَر کفِ کوچه بازیِ جنگی کنیم و

در هیاهوی بمباران‌های پاره‌وقت

جنگ‌ِمان را در گِل و لایِ سنگرهای‌مان،

نیمه‌کاره آتش‌بس کنیم و

در زیرزمینی تاریک پناه بگیریم و

آژیر به آژیر در این خیال فرو برویم که

کاش من هم یک هواپیمایِ کوچک داشتم تا

سرِ آرزوهای‌ِمان درد نگیرد از هوایِ خلبانی که در سَرمان می‌افتاد ...!

 

بچگی‌هایم را بهانه می‌گرفتم از

بابانوئلی که دیر کرده بود

نگران می شدم، مبادا

که از یادش رفته باشم ...!

 

بابانوئل هرگز نیامد تا روزی‌که پدر

آدم‌آهنیِ کذایی را کادوپیچ شده به دستم داد و فهمیدم

بابانوئل می‌تواند هر کسی باشد

پدر، مادر، همسایه یا حتی کودکی که

اجازه می‌دهد دوستش، آدم‌آهنی‌اش را یک روز قرض بگیرد ...!

 

آری بابانوئل می‌تواند هر کسی باشد

هر کسی که حواسش به

درکِ آرزوها و دردهای دیگری جمع شود

کافی‌ست به رسالتِ بابانوئل

ایمانی شبیه به کودکی‌هایِ بی‌غل و غش‌مان داشته باشیم

و یک جا ... یکبار ... هر وقت که شد دلی را شاد کنیم ...

 

یادمان باشد که بابانوئل بودن

نه کریسمس می‌خواهد، نه لباس قرمز

نه برف، نه سورتمه، نه حتی ریشِ سفید ...!

 

کاش لااقل یکبار برای معصومیتِ کودکانه‌ای، بابانوئل شویم ...!


کپی نوشت از وبلاگ شاعرتمام شده.

زن که باشی...

زن که باشی

جنس می شوی

لطیف می شوی

مثل شال های ابریشمی  قیز قلعه سی

می شکنی زود

مثل لاله های شاه عباسی

مثل آینه شمعدان جهیزیه ی مادرت


زن که باشی

اعتماد می کنی

اعتماد می کنی

اعتماد می کنی

و به قاب عکس مادربزرگت

که پنجاه سال اعتماد کرده بود

قول می دهی

که دیگر اعتماد نکنی !


پ.ن:ببخشید که هوایمان این روزها فقط شعر برمیدارد...

عاشقانه ها!

براي زيستن دو قلب لازم است

قلبي که دوست بدارد ، قلبي که دوستش بدارند

قلبي که هديه کند

قلبي که بپذيرد

قلبي که بگويد

قلبي که جواب بگويد

قلبي براي من ، قلبي براي انساني که من مي‌ خواهم

تا انسان را در کنار خود حس کنم

انساني که مرا برگزيند

انساني که من او را برگزينم

انساني که به دست هاي من نگاه کند

انساني که به دست هايش نگاه کنم

انساني در کنار من

تا به دست هاي انسان نگاه کنيم

انساني در کنارم، آينه يي در کنارم

تا در او بخندم ، تا در او بگريم...


قهرمان!

"رابرت داینس زو " قهرمان گلف آرژانتین، در یکی از مسابقه های خود مبلغ زیادی پول برنده شد.

پس از گرفتن جایزه، زنی با گریه  و التماس نزد وی آمد

و از او خواست تا برای درمان فرزند رو به مرگش، پولی به او بدهد.

زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد

و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش را از دست خواهد داد.

قهرمان گلف بدون معطلی، تمام پول را به زن بخشید.

 هفته بعد یکی از مقامات کمیته گلف به رابرت گفت: ای ساده لوح! خبر جالبی برایت دارم.

آن زن اصلا بچه بیماری نداشته و حتی ازدواج هم نکرده است. فریب خوردی دوست من!

 و رابرت با خوشحالی جواب داد:" خدا را شکر! پس هیچ کودکی در بستر مرگ نبوده است!

این فوق العاده است! " :)


دلش خواست نوشت: روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری،ولش نکن!ممکنه دیگه تکرار نشه!

 آدم وقتی تو سن وسال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش میاد،باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده!

 که حالت با چیزه دیگه ای خوب نمیشه!عشق یعنی حالت خوب باشه....

 "فیلم پل چوبی"

سدژ20پاییزی

پاییز92

16آذر

روز دانشجو

شماره 20 سدژ

حاصل تلاش تمام دوستان خوبمان

باموضوع خودمان یعنی دانشجو

توزیع شد :)


دلی نوشت: که عشق آسان نمود اول ولی...

سردبیرنوشت: دیر؟!!! اینم به امر سرکار خانم  مدیر گذاشتم :دی

ادامه نوشته

نامه «فرناندا ليما» به ضرغامی

در پي پخش موفقيت آميز مراسم قرعه كشي جام جهاني از شبكه سه

و نقش بر آب شدن نقشه‌هاي غرب در ترويج پوشش غربي در ميان جوانان ايراني؛

رئيس سازمان صدا و سيما در نامه اي از دست اندركاران اين برنامه و خصوصا تدوينگري كه موفق شده بود

مجري خانم مراسم را به طور كامل سانسور كند، تشكر و قدرداني كرد.

اگر غربي‌ها مي‌دانستند ما در تدوين و سانسور همزمان برنامه‌هاي پخش زنده اين قدر پيشرفت كرده ايم

عمرا ناز خانم فرناندا ليما را نمي‌كشيدند.

در اين صورت شايد اجراي مراسم را به يكي مثل رسول نجفيان مي‌سپردند تا تاري هم برايشان بزند،

"مي‌رن آدما" را بخواند و اشك مختصري از حاضران در سالن بگيرد. 

ساعاتي پس از انتشار متن نامه رئيس سازمان صدا و سيما، خانم فرناندا ليما هم نامه اي خطاب به عزت‌ا...

ضرغامي‌نوشت و درد دل‌هايي را مطرح كرد:


ادامه نوشته

كودكي ها

به خانه مي رفت

با كيف 

و با كلاهی كه بر هوا بود 

چيزي دزديدي ؟

مادرش پرسيد 

دعوا كردي باز؟

پدرش گفت 

و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد 

به دنبال آن چيز 

كه در دل پنهان كرده بود 

تنها مادربزرگش ديد 


گل سرخي را در دست فشرده، كتاب هندسه اش 

و خنديده بود... :)


...و باز قلبمان لرزید!

گَشتِ ارشاد کُجاست

که به رابطه‌ِی نامشروعِ میانِ لرزشِ زمینُ

شانه‌هایِ مادرت گیر دهد؟

و مادرت

آن زنِ عاصی از دستِ بختِ شومِ خویش

چادرِ سیاه به سر کِشَدُ

های‌های بگِرید

که ای خواهر

ای برادر

کُجایِ کارید، که خدا

عقدِ ما و فلاکت را

در آسمان‌ها بسته است ...!



ما برای کودکان دعا میکنیم...

 ما برای کودکان دعا میکنیم

که به ما بوسه های چسبناک می دهند

که بر روی سنگ ها می پرند و پروانه ها را تعقیب میکنند

ما دعا می کنیم برای کودکانی که،

از پشت سیم های خاردار به عکاس ها خیره می شوند

که هرگز روی کف اتاق با کفش های نو جیرجیر نکردند

که در سرزمین هایی به دنیا آمده اند که

ما حتی حاضر به مردن در آنجا هم نیستیم.



ادامه نوشته

هنوز تامتولد شدن مجالم هست....

روی پاییزی ترین روز امسال مکث کرده ام... 

نمی دانید چقدر کار دارم....

اول از همه باید تمام فاطمه بودنم را دوره کنم...

بیشتر از این ها باید حرفهای تازه یاد بگیرم...

شبها کمی دیرتر از اینها باید بخوابم که شاید ناگهان شاعر شوم...

و روزها بیشتر اندیشه کنم و خوبتر از قبل آسمان را از بر کنم ...

زبان چشم ها را بیشتر یاد بگیرم

بودنِ آدم ها را جدی بگیرم

کمی از خدا یاد بگیرم سکوت های معنادار را،چشمان خیس ولی قلب آرام را لبخند های ازته دل را

 وکمی هم یاد بگیرم زیستنِ بی"او" را....

 

دعایم کنید این باران های پاییزی همه ی خوب نبودن هایم را از تمامت من پاک کند و نادانی هایم را بزداید...

من به باران ایمان دارم و معتقدم زدودن بی بدیلش را...

باور کنم که برای بهتر بزرگ شدنم یاری ام خواهید کرد....؟

 

 

6آذر که بیاید من 7300 روزه میشوم...،تولدم مبارک :)

به تبریک تنها اکتفا نکنید من  اماده شنیدن(دیدن)  جمله ای  نغز از اندیشه نابتان هستم.


آدم‌ ها ذرّه ذرّه محو می‌‌ شوند...

آدم‌ ها ذرّه ذرّه محو می‌‌ شوند آرام، بی‌ صدا و تدریجی...‌

همان آدم‌ هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌،

فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند، برای آنکه بگویند هنوز هستی‌

و هنوز برای آنها مهم ترینی...


همان آدم‌ هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌ رود.

همان‌ هایی‌ که فراموش می‌‌ کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان‌ هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و

می‌ دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند...


همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند

برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌ شود و چشمان تو پر اشک

که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان می ‌‌شود ،

در آغوشت می‌‌ گیرند و می‌‌ گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌.

همان ‌هایی‌ که لحظه ‌ای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم می ‌‌شوند

و تو هرگز نمی‌‌ بینی‌ ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می ‌‌برند...


همان آدم‌ هایی‌ که آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ ای

که نابود شدن لحظه‌ هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی ‌‌بینی‌.

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌ گریند،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است....



+اصلا پاییز بدون صدای آقای داداش شهرام (شکوهی) پاییز میشود؟!



خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد...

با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید

 رباب ، با آب هم قافیه باشد

 

روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند

حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود

هدف های روشنی داشت


تنها تو بودی که خوب فهمیدی

استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت

شش ماه علی بودن را طاقت آوردی

خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد

حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد

 می رود بر می گردد

 می رود...

با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد

تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند

رباب می رسد از راه

 با نگاه

بایک جملهء کوتاه:

  آقا خودتان که سالمید ان شاالله...

حسینم را گم کرده ام....

اینجا خمینی شهر،صدای ما را از مراسمات عزاداری بیشمار شهرمان می شنوید،

اينجا حسينيه ي ايران است

ولي قبول کنيد که حسينِ اين حسينيه دارد از حسينِ عاشورا فاصله ميگيرد....

من با چشمان خودم ديده ام چگونه اينجا فرهتگ حسين وعاشورا را به قتله گاه مي برند....

حسينِ اين مردم در روز عاشورا بعد از ديدن آن همه مصيبت،

بعد از پرپر شدنش عليش، "هوس" داماد کردن برادر زاده اش را دارد

آن همه برادر زاده اي که شايد يک ساعت ديگر هم عمرنداشته باشد!

بعد مردم اين حسينيه براي داماد کربلاي حسينشان جشن دامادي ميگيرند،

حجله آماده ميکنند و در روز عاشورابر سر دامادشان نقل مي پاشند و هلهله ميکنند!

(هلهله در روزعاشورا برايم تازگي ندارد!!!! قوم ديگري راهم ميشناسم که....)

خاندان حسينشان جوري تربيت يافته اند که بي تاب که مي شوند از غم،موهايشان را افشان کرده

و در صحراي کربلا مي دوند!

بي تاب که ميشوند سرشان را برمحمل مي کوبند!

حسين اين مردم نياز به اشک هاي اينها دارد!

کودکان را گرد هم جمع ميکنند تا خرابه را به تماشا بکشند وبعد کودکان بي گناه را به باد شلاق ميگيرند

تا اشک هايشان را نثار حسينشان کنند!(شلاق زدن کودکان هم برايم تازگي ندارد!!!)

حسين اين مردم رضايت داده که برايش کاروان مهيا کنند

تا به اين برکت هم که شده زمينه  ي آشنايي تمام دختران وپسران عزادار(!) فراهم گردد!

برايش کاروان آماده کنند وهر سال برنو آوري هايشان بيفزايند!!

برای حسینشان که روضه میخوانند، یاد فیلم های هندی می افتم!!!!

گاهی هم فیلم های ون پایری!



حسینِ عاشورا حتی اینجا هم غریب است

حتی اینجا هم ناشناخته مانده

برای حسین عاشورا که روضه میخوانند شور وشعور وعشق موج میزند

از خاندان حسین عاشورا که می گویند فقط نجابت می بینی و وقار!

حسین عاشورا این روزها بیشتر از همیشه پردرد است!

باید فکری به حال این همه درد کرد....

 

+خدا باران عاشورا را به خیر کند....


+استثناء همیشه هست!



یک سری صوت نامفهوم!

دقیقا باید همینطور باشد. یعنی اینطور که آدمیزاد دو تا زبان دارد انگار. یعنی؟

یعنی مثل وقتی که از مملکتت میروی بیرون و وسط خیابان هستی فارسی حرف میزنی.

یعنی اینطور که همه فقط یک سری صوت نامفهوم میشنوند.

مثلا انگار کن صدای ماشین است،یا صدای کلاغ.

یک‌ سری صوت است، بدون این‌ که هیچ ارجحیتی نسبت به صوت های دیگر داشته باشد.

همینطوری ‌هاست. یعنی؟ یعنی هر آدمیزادی برای خودش، زبان خودش را دارد.

می ‌آید، پیش شما مینشیند، درد و دل میکند،

ولی ته‌ تهش اگر خیلی باهوش باشید، یک سری لغت را بتوانید بفهمید حداکثر.

اگر هم باهوش نباشید که کلا یک ‌سری صوت نا مفهوم میشنوید. همین و همین.

حالا نه اینکه بخواهم چیز جدیدی بگویم ها،

ولی بخش درد دارش همین‌ جایی است که میگویی «نا مفهوم».

آدمیزادگان در نوع خودشان موجودات به غایت تنهایی هستند.

یعنی شما وقتی با نزدیک‌ ترینتان هم حرف میزنید، یک چیزهایی آن ته میماند، که منتقل نمیشود.

یک چیزهایی که خاص شما میماند و با خودتان میبرید توی گور.

یک ‌سری راز. یک سری حس. خلاصه که اینطور...!


پ.ن:این از نوشته های یه دوست بود که خب ازدنیای وبلاگش خداحافظی کرده

ولی من همیشه عاشقِ نوشته هاشم!

پ.ن:دلتنگی هم قشنگ است!فقط کاش یادمان می دادند که چطور باید با این همه دلتنگی ساخت...

پ.ن:لبخند عشق گوشه ای از نگاه خداست،تنها به نگاه او می سپارمت...(این تقدیمی به داداش بود)



جواب!

جواب سلام را با علیک بده ،
  

    جواب تشکر را با تواضع،

            جواب کینه را با گذشت،

                  جواب بی مهری را با محبت،

                         جواب ترس را با جرأت،

                                 جواب دروغ را با راستی،

                                       جواب دشمنی را با دوستی،

                                             جواب زشتی را به زیبایی،

                                                  جواب توهم را به روشنی،

                                                   جواب خشم را به صبوری،

                                               جواب سرد ی را به گرمی،

                                            جواب نامردی را با مردانگی،

                                       جواب همدلی را با رازداری،

                                  جواب پشتکار را با تشویق،

                          جواب اعتماد را بی ریا،

               جواب بی تفاوت را با التفات،

        جواب یکرنگی را با اطمینان،

جواب مسئولیت را با وجدان،

جواب حسادت را با اغماض،

      جواب خواهش را بی غرور،

             جواب دورنگی را با خلوص،

                    جواب بی ادب را با سکوت،

                           جواب نگاه مهربان را با لبخند،

                                    جواب لبخند را با خنده،

                                            جواب دلمرده را با امید،

                                                  جواب منتظر را با نوید،

                                                      جواب گناه را با بخشش،

و


هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار
...


مطمئن باش هر جوابی بدهی

یک روزی

یک جوری

یک جایی


به تو باز می گردد....



+من خودم اینجوری نیستم!

ولی گفتم بالاخره بگم شاید یه نفر دلش خواست آدمِ خوبی باشه!

آفرینش زن!


از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:


"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."
خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."


فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

"اما ای خداوند اوراخیلی نرم آفریدی!"

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."


فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."


آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."


فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!

"فرشته پرسید:"چه عیبی؟!"

 خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


پ.ن:فکرکنم خودِ پست به اندازه ی کافی گویا بود :)

خداراشکرمولایم علی شد...


دست‌هايت را که در دستش گرفت آرام شد              

تازه انگاري دلش راضي به اين اسلام شد


دست‌هايت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:         

مومنين! ( يک لحظه اينجا يک تبسم کرد و گفت):


خوب مي‌دانيد در دستانم اينک دست کيست؟             

نام او عشق است، آري مي‌شناسيدش : علي ست 



من اگر بر جنگجويان عرب غالب شدم                       

با مددهاي علي ابن ابي طالب شدم


در حُنين و خيبر و بدر و اُحُد گفتم: علي                   

تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علي


  با خدا گفتم: علي، شب در حرا گفتم: علي                

 تا پيام آمد بخوان «يا مصطفي»! گفتم: علي

ادامه نوشته

این روزها...

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما...

 

ادامه نوشته

خودم


خودم به خودم زنگ می زنم


پر از حرفهایی هستم که نگفته میفهمم


پر از حرفهایی که حتی یک کلمه اش را ... خودم هم نمیفهمم


بگو دیوانه است


بگو پریشان


بگو افسرده


بگو بی کار


خودخور


هر چه ... اصلا روانی


بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد


کسی که صادقانه حتی خودش را هم نمیفهمد


 هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند ،


 دستش را بگیر، ببر به خانه اش ... شاید گم شده باشد





بعدش نوشت:یاشایدهم باخودش حرف میزند ،هم نگاهش مدام خیره میماند


ویاحتی شایددلش دیگرپفکش راهم نمیخواهد....فرقی نمیکند،اوگم شده است...



یک نفرنوشت:"زد وخورد"هاراجدی بگیرید!زدوخوردیعنی یک نفر،یک جایی ازبدنش دردمیکند....



خودم نوشت:هرچیزِ زوری را بلدم جز لبخند زوری...کلاچیزمسخره ای ازآب درمی آید!یعنی چرا؟!!!

 



جلسه ای باخدا!

بایدوقت بگذاریم ویک جلسه ای باحضورخدابگیریم


ببینیم نظرش درباره ی این جهانم که این روزها بی الف شده،چیست؟!


یشنهادبدهیم یا مارا به اندازه ی خودش صبورکندویامثلا برای ماهم توضیح دهد


تابدانیم رازاین راکه چرایکی باید خواب غذای سگ های دیگری راببیند


یاچرا بچه هایی هستند به زیبایی گل ها ولی ازگل هامتنفرند ونداشتن گل برایشان آرزواست


یاچراکسی بایدرویای عریانیش رابه حراج بگذارد


یاچراباید کسی ایمانش رابه خاطرپول ازدست بدهد


چرااینجا خواستن ونداشتن قصه ی همیشگیمان شده


چرامردی باید غرورش را له کند تازندگیش تا خانواده اش له نشوند


چرالبخندهایمان عاریتی است


چراهمیشه یک چیزی کم داریم


چرادوست داشتن هایمان تکرارِمدامِ قصه ی دوستی خاله خرسس!


چرا این همه فاصله بین فرزندان آدم


چرااین همه دیدن وفقط سکوت کردن


چرااین همه درتنهایی اشک ریختن


چرااین همه درد


چرا این همه غریبگی باتو


چرا....

 


خدایا!بیخیال...


 میدانم که توهم میدانی


میدانم توهم ازاین همه دردقرص های خواب آورمیخوری که در رویای فراموشی غرق شوی


وقتی ازاین همه دیدن وفهمیدن دردت می آید...


میگویند خودکرده راتدبیرنیست!


خودمان کردیم نه؟!


تدبیری داری؟!من که ازاین همه تدبیرنداشتن درمانده شده ام


اصلا تدبیربرای این همه "چرا" ازوظایف توست،کاری نمیکینی؟!

 

 


+کاش دلش راداشتم تاازتو بخواهم کاری کنی که دیگر نفهمم...!


+دیوانه ها دنیای خوبی دارند...به آنهاغبطه میخورم...


  +خدایا!باران این لحظه هارابه خیرکن...

امشب...

می دانم


توخسته ای


می دانم یک شهر


با خانه هایش


با آدم هایش


با درخت هایش


با آسمانش


حتی با آفتابش خسته است


باید گهواره ها را از کودکانِ این شهر پس بگیریم


ببخشیم به آدم بزرگ ها


ها ا ا ا ا ی آدمهای خسته


تابتان میدهم


تاب،تاب،تاب


برایتان یک خواب آرام آرزو میکنم


بخوابید،بخوابید


آرام،آرام


برایتان یک شبِ بی دغدغه آرزو میکنم


از آن شبهایی که خیلی سال پیش ها


در آغوش مادرانتان داشته اید


از آن شبهای که صبحش با بوی نانِ سنگک بیدار میشدید


ها ا ا ا ا ا ی آغوشهای خسته


برایتان همین یک شب را فراموشی آرزو میکنم


یادِ من تو را فراموش


یادِ همه ما تو را فراموش


من امشب


تمام دستهایِ خسته ی این شهر را نوازش میکنم


ناز،ناز،ناز


ها ا ا ا ا ا ا ی چشمهای خسته


من امشب به جایِ شما زار میزنم


زار،زار،زار


بخوابید،بخوابید


لای،لای،لای....




دل نوشت:حسین! گوشه چشمی که حرف هادارم/دلم گرفته فقط شوق کربلادارم....


دل نوشت:برای فردا استرس دارم،بین خودمان بماند، با "خدا" قرارگذاشته ام....


دل نوشت:خداباران فردا رابه خیر کند....


صرفاجهت خنده!

دختر:می دونی فردا عمل قلب دارم؟


پسر:آره عزیزم!


دختر:منتظرم میمونی؟


پسر رویش را به سمت پنجره بر میگرداند تا دختر اشکش را نبیند


و گفت:منتظرت میمونم


دختر:دوستت دارم


 بعد از عمل،دخترداشت به هوش می آمد،به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد


پرستار:آروم باش عزیزم تو باید استراحت کنی


دختر:ولی اون کجاست؟گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟


پرستار:در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد


رو به او گفت:میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟


دختربه یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد،آخه چرا؟


پرستار:شوخی کردم بابا!رفته دستشویی الان میاد....خخخخ:)))



+بابت بی محتوابودن پست بی نهایت شرمنده ایم...


++یعنی میگیدخیــــــــــلی ضایس؟!!!


خب اگه میگیدمکشلی نیست به مدیربگیدحذفش کنه! [خونسرد]

من هنوزهم یک صفریم!

سلام صنعتی عزیز،


بیا365+18 روز واندی برگردیم عقب!


نتایج نهایی کنکورآمد،


من قبول شده بودم:مهندسی مواد/متالوژی صنعتی/دانشگاه صنعتی اصفهان


البته نتیجه ی غافلگیرکننده ای نبود،


من مطمئن بودم که قراراست پنجره ی تجلیم ازتوروبه آسمان گشوده شود!


ذوق وشوقت راداشتم چون دیگران دوست داشتندکه داشته باشم


ولی تو خوب میدانی که ازهمان ابتدا واژه ی صنعتی مرامیترساند....


همان روزهای اول باهم بودنمان شناختمت،خیلی زودخاصیتت رادرک کردم


وخودم راسرزنش کردم که چراآدم هایِ صنعتی رامقصرمیدانم!


مقصراصلی خودِصنعتی است که خاصیتی دارد


که تو وتمام باورهایت رامیگیرد وبعداز4سال(یابیشتر)آدمی راتحویل میدهد


که تنهاهنرش مهندسی ماشین های بی جان است(البته درحالت ایده آلش!)


مقصرتویی صنعتی!توکه جاذبه ای داری که آدم ها را وادار میکنی


که همه چیزشان رابدهند تافقط کنار توبمانند وبعدبشوند آدمِ تو،آدمِ صنعتی...


راستش رابخواهی


من ازدیدن این همه آدم عینک مشکی به چشم که چشمانشان رامیدزدند


این همه آدم که مطمئن قدم برمیدارند(البته بهتراست بگوییم این همه آدم "خ.ک.پ")


این همه آدم که صفری بازی در نمی آورند


این همه آدم که تلاش میکنند پرستیژمهندسی داشته باشند


این همه آدم بانگاه های سرد وتهی


این همه آدم "نمره جو"


این همه آدم غریبه


این همه آدمِ صنعتی خسته میشوم...دلگیرمیشوم...


صفری هایت که آمده بودند،همه ی ماخوشحال بودیم وازدیدنشان ذوق میکردیم!


حال آدم های محبوس دریک شهر راداشتیم


که آمدن یک غریبه رانشانه ی خوبی میدانند!


ازبس اینجا همه مثل هم شده اند،مثل صنعتی شده اند،


غیرصنعتی را خوب تشخیص میدهند!شایدبه این خاطراست


که هنوزگاهی ازمن میپرسند:ببخشید شماصفری هستید؟!



صنعتی عزیز، باتمام افتخاری که برای تو وبرای تمام آدم های مفیدت قائلم


ولی من آدم تو نیستم وآدم توهم نمیشوم...

 

 


+شایدبهتربودبه جای این همه حرف مینوشتم:


سلام صنعتی عزیز،حال همه  ی ماخوب است


ملالی نیست جزگم شدن گاه به گاه خیالی دور


که مردمان به آن شادمانی بی سبب میگویند


بااین همه عمری اگرباقی بود


طوری ازکنار زندگی میگذرم


که نه زانوی اهویی بی جفت بلرزد


ونه این دلِ ناماندگارِ بی درمان...

 



++تاکنون منظره ای به زیبایی منظره ی تغییر فصل ها درصنعتی ندیده ام...


صنعتی مچکریم...:)

ديالوگ هاي ماندگار


اين ديالوگا بيشترشون انتخاب دوستم هستن ويه سريشونم انتخاب خودم ،


اميدوارم دوسشون داشته باشيد :)



گری کوپر در فیلم آقای دیدز به شهر می رود


مردم اینجا با مزه ان. اونا برای زنده موندن این قدر کار می کنن که یادشون رفته چه جوری زندگی کنن.

 


پل نیومن در فیلم بیلیاردباز


برت گوردون: تو استعدادشو داری


ادی تند دست: استعدادشو دارم؟ پس برای چی شکست می خورم؟


برت گوردون: شخصیت!

 


 جیمز دین در فیلم غول


لزلی بندیکت: پول همه چیز نیست جت.


جت رینک: وقتی که بدستش میاری، آره.

 


مورگان فریمن در فیلم رستگاری در شاوشنگ


بذار یه چیزی بهت بگم رفیق. امید چیز خطرناکیه. امید میتونه یه آدمو دیوونه کنه.

 


 پیرس برازنان در نقش جیمزباند


دولتها عوض می شن... دروغ ها همین جور می مونن.

 


مارلون براندو در فیلم اینک آخرالزمان


ما به جوونا یاد می دیم که آتیش رو سر مردم بریزن.


اما فرمانده هاشون بهشون اجازه نمی دن روی هواپیماشون کلمه زشتی بنویسن، چون وقیحانه است!

 


پیتر سلرز در فیلم دکتر استرنج لاو


آقایون شما نمیتونین اینجا دعوا کنین، اینجا " اتاق جنگه".

 


آل پاچینو در فیلم پدرخوانده


مایکل: پدرم با هیچ مرد قدرتمند دیگه ای فرق نداشت،


هر آدمی با هر قدرتی، مثل رئیس جمهور یا سناتور.


کی آدامز: می دونی چقدر احمقانه حرف می زنی مایکل؟ رئیس جمهورا و سناتورا آدم نمی کشن.


مایکل: اوه! چه کسی آدم نمیکشه کی؟

 


آل پاچینو در فیلم پدرخوانده


اگه مسئله مهمی توی این زندگی وجود داشته باشه،


اگه تاریخ چیزی بهمون یاد داده باشه، اینه که میتونی هرکسی را بکشی.

 


 

رابرت دونیرو در فیلم مخمصه


یه بار یه مردی بهم گفت"به خودت اجازه نده جوری گیر چیزی بیافتی


که وقتی یه گوشه تو مخمصه میافتی نتونی تو 30 ثانیه ازش دل بکنی"


حالا اگه تو میخوای با من باشی و هرجا که من میرم تو هم بیای،


چطور انتظار داری که... که ازدواج کنیم؟

 


حکایت شهرما


سلام این متنو توی ماهنامه ی کهندژنوشته بود. بایکم تلخیص اینجاگذاشتمش


مینویسم امروزاندرحکایت شهری که خیلی دوراست وخیلی نزدیک.


میگوم دوراست چون زمین تاآسمان توفیرداردباهمسایگان نه چندان مهربانش


وگویی همچون ساکنان دب اکبرخیلی دورهستندمردم این شهر.شهرما امانزدیک است.


خیلی نزدیک.کافی است نقشه رابردارندوفاصله هاراتخمین بزندوببینند


وبدانند که ماخیلی نزدیک هستیم.نزدیک،نزدیک،نزدیک.


کافی است کتاب های تاریخ راورق بزنند وببینندنام شهرمارا.


نه چندان دوراست که میپندارند،گم ومحو وبی نشان.


شهرماشهربانشانی است دربین کتاب های تاریخی که انگارسال هاست ورق نخورده اند


که اگرمیخوردندامروزشهرماشهردیگری بود!


اما سال هاست دراین شهرنشسته ایم منتظراتفاق ویامعجزه ای


که دیگراین چنین دورنباشیم وازکهکشانی بعید.


منتظریم که روزی التیام یابندزخم هایی که سال هاست تن رنجورشهرمان را می آزارد.


منتظریم که دیگرنقص هایمان رابرطبل رسوائی نکوبندوچشم برروی حسنمان نبندند.


منتظریم تادیگرنبینیم که تمام باغ های شهرمان راوحشت بنامند.


من میدانم توهم میدانی که شهرماتنها باغ وحشت ندارد.


کوچه وبن بست وخیابانی نیست که دراین شهرنام شهیدی  راباخودبه دوش نکشد


وچه بی مقدارندکالبداین کوچه هابرای چنین بارسنگین  وپرقیمتی.


ازمیان این همه خوبی های شهرما گویی هیچ یک به چشم کسی نیامد


همین سال پیش بودکه دوشهیدازشهرمان رابر روی دست هایمان تشییع کردیم


اما انگارکسی لازم ندیدبگویدزادگاه این دومرد،همان شهری است


که مدت هاپیش نامش رادربوق وکرناکرده اندوتنهابدی اش رایادآوری میکنند.


باغ وحشت اتفاق قبیحی بوددرست.این راهمه میدانیم .ازآن دلگیریم


امادرتیترهایی که پس ازآن اتفاق زده شد،آن چیزی که بیشترشاخص بودنام شهرمابود


نه اتفاق قبیحی که افتاد.



میخواهم هرجایی که میشود بنویسم شهرماتنها یک باغ وحشت داشت


لطفاقضاوت نکنید...

انشای یک پسربچه!

یه روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه:

پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟


پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم

که تو متوجه سیاست بشی . من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.

مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.

کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی.

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.


پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره.

می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده

و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه.

می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست

و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه.

می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش ……… …..؟؟؟؟ .

می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟


پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست.


سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده،

در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته

و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه،

در حالی که نسل آینده داره توی کثافت خودش دست و پا می زنه.



فاطمه نوشت: "صبر"درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک/ هر چه باشد ناگزیرم هر چه باشد حاضرم...


دوباره نوشت: یک خبرخوب! دارم بزرگ میشوم دارم یاد میگیرم که "یادبگیرم" ( البته فکر کنما ! )


دوباره تر نوشت: چه لذتی دارد وقتی رهگذری بی مقدمه کنار تو می نشیند


و تمام دلخوشی زندگیش را با تو شریک می شود...

حرفم نمی آید!!!

اینجانب،فاطمه ی این روزها،یعنی ناملموس ترین نوعِ خودم،


حرفم نمی آید،حرفی وجودنداردکه دلم بخواهدبزنتش!اصلاحرفش بیایدکه چه؟!


تاهمین لحظه هم به خاطرتمام اکسیژن هایی که مصرف کرده ام به دنیابدهکارم،


بگذایدکمی ازحجم شنیده های بی سرته دنیاکم کنم


ازحجم علامت تعجب هایش


ازحجم اخم درهم کشیدن هاوگاهی لبخند های بی معنی! 


حالامیشودبگویید حال شماچطوراست؟


یامثلا روزگارتان راچگونه میگذرانید؟



  اصلامیشودکمی برایم حرف بزنید؟!




پ.ن:من وخودم هنوزهم باهم خوشبختیم اما...


پ.ن آخر:گفتیم که کم عمقیم!ذوقمان هم تمام شد ولی مزه اش به یادماندنی است...


پ.ن بعدآخر:پست هاونظراتتان راخوانده ام،لذت هایم راهم برده ام اماحرفم نمی آید...



یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد...

میان خاک سر از آسمان در آوردیم


چقدر قمری بی آشیان در آوردیم




وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم


چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم




چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر


چقدر آینه و شمعدان در آوردیم




لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک


درست موسم خرما پزان در آوردیم




به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم


عجیب بود که آتشفشان در آوردیم




به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت


چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم




چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم


زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم




شما حماسه سرودید و ما به نام شما


فقط ترانه سرویم - نان  در آوردیم –




برای این که بگوییم با شما بودیم


چقدر از خودمان داستان در آوردیم




به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها


برای این سر بی خانمان در آوردیم




و آب های جهان تا از آسیاب افتاد


قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم



بدجوری زخمی شده بود…، رفتم بالای سرش…، نفس نفس می زد…


بهش گفتم زنده ای ؟ گفت: هنوز نه!



شهیدآوینی:شهادت را در جنگ نمی دهند، درمبارزه می دهند...


سلام پدربزرگ...

دلتنگم!


نه از رفتنت!


نه!


ازشانه های بی تکیه گاه بعد رفتنت!


دلتنگم!


نه از شهادتت!


نه!


از موهای سفید مادر بزرگ بعد از شهادتت!


دلتنگم!


نه از سردی سنگ مزارت!


نه!


از اشک های گرمی که ترک انداخته بر جانش!


دلتنگم!


نه از قاب عکس بی جانت!


نه!


از دیوار نیمه فرو ریخته ای که قاب عکست آنجا آویزان بود!


دلتنگم!


نمی گویم برگرد!


نه!


اما کاش دل مارا هم با خودت می بردی...


                                           

عشق واقعی!


             


به جهنم که پیر می شوی دیوانه


چروک زیر چشمانت همان قدر زیباست


که چین روی دامنت...


پ.ن: این یعنی دلگرمی، یعنی عشق واقعی وجود دارد...


سفرت به خیر اما...

در اینجا مردم آزاری


در آنجا از گناه عاری


نمیدانم چه پنداری


در اینجا همدم و همسایه ات


در رنج و بیماری


تو آنجا در پی یاری؟


چه پنداری؟


کجا وی از تو می خواهد


چنین کاری


چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن


نمی داند؟


چه پیغامی...


چه سلطانی که در جز در خانه اش


خفتن نمی داند...


                     


یک بزرگی نوشت: کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نکنی


                        حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست...


من نوشتم: حاجی سوغاتی فراموش نشود


بالاخره وهابیت هم هزینه دارد دیگر! با کدام پول شیعه کشی کنند؟!!!


سلام برج کبوترنشان نورانی...


 دوباره آمده ام تاکبوترت باشم!



به بهانه میلادت؟!


نه آقا جان! میلادت که تنها روزی از این روزهای کمرنگ سال است،بهانه برای چه؟!


اصلا مگر برای نوشتن ازدوست باید دنبال بهانه بود؟!


فقط کافیست یاد مهربانی هایش کنی تا دلت به اندازه وجب به وجب فاصله ها برایش تنگ شود.


از همان قدیم ترها که بچه بودم زیارتت برنامه ی هرسالمان بود،


و همان قدیم ترها که شما را کم نداشتم، گلایه از سفر مشهد هم برنامه هر ساله ی من بود،


آن روزهـــــــا به شما میگفتند "غریب الغربا"،


آن روزهـــــــا دلشان که میگرفت زندگیشان را بار میکردند و به پا بوست می آمدند،


آن روزهـــــــا شما بیشتر به آچار فرانسه شبیه بودی که به هرکاری می آید،


آن روزهـــــــا در سفرت کمسیونی داشتیم تحت عنوان:


چگونه هم زیارت کنیم و هم سیاحت؟!


آن روزهـــــــا برنامه ای هم داشتیم تحت عنوان "حرم گردی" ! یا همان متر کردن حرم!!!!


میدانی چرا به خانه ات که میرسیدیم مهربان میشدیدم،دلسوز میشدیم،آدم میشدیم


و حواسمان به خودمان،رفتارهامان و نگاهمان بود؟!


دلیلش این بودکه مامیدانستیم شما بزرگی و به همه چیز و همه جا و همه کس احاطه داری


اما راستش را بخواهی نه در این حد بزرگ که ما را در بازار و پاساژ و خیابان هم ببینی!!!


شهر خودمان را که محال فرض میکردیم!!!!



ولی شما میدانی و من وهم میدانم که برای من قدیم ترها گذشته!


این جدیدترها که شناختمت، تنهامنتظر نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی


این روزهــــــا فهمیده ام که درست میگفتند، توغریب الغربایی!


اما نه ! چون اهل مدینه ای و اینجا ایران است،نه!


چون انگشت شمارند زائرانی که مریض آمده اند اما شفا نمی خواهند

                                         

                                           قسم به جان شما جز شما نمی خواهند...



این روزهــــــا دلم که برایت تنگ می شود رو به روی عکس گنبد طلایت زانو میزنم


و قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم و تو به قطره ای اشک و یک"زیارت قبول" مهمانم میکنی


و همین به کیلومترها راه آمدن و نشستن در صحن انقلاب،روبه روی گنبد طلا،


همان وعده گاه همیشگی می ارزد


این روزهــــــا میدانم که اجازه داده ای کنارت همانی باشم که هستم


و این لطف شماست که یادم دادی تمام عالم محضرخاندان شماست!


این روزهــــــا دیگر سیاحت و زیارت و پاساژ و شهر ما و شهر شما نداریم،


این روزهــــــا حالم خوب است که حال قدیم ترها را ندارم


حالم خوش است که میدانم منظور از "الهه ی ناز" غزل تویی

                                      

                                       آوای سوزناک "بنان" بیقرار توست

                                     

                                       در بیکران فاصله ها هم کنار توست

                                    

                                        هرکس که روز و شب نفسش بیقرار توست

                               


و شما هم خوب میدانی که  من یک گدای پاپتی ام که دلش خوشست

                                      

                                        مثل کبوتران حرم جیره خوار توست

                                   

                                        جای شراب جرعه ای از آسمان بریز

                                     

                                        در چشم های شب زده ام که خمار توست

                                 

                                         بادست روحبخش تو این حال و روز هم...

 

                                         دارد غروب میشود و من هنوز هم...

                                  


برای آقایش نوشت:تولدتان مبارک:)


پ.ن:با تشکر از شاعران خوبی که ما ازسروده هاشون بهره بریدم:)


برای دانستن نظرتان نوشت:چشنواره بازی های ورزشی ارامنه

چیزهای ساده!


                        گاهی وقت‌ها                           


دلت می خواهد با یکی مهربان باشی


دوستش بداری


وَ برایش چای بریزی


گاهی وقت‌ها


دلت می خواهد یکی را صدا کنی


بگویی سلام،


می آیی قدم بزنیم؟


گاهی وقت‌ها


دلت می خواهد یکی را ببینی


بروی خانه بنشینی فکر کنی


وَ برایش بنویسی



گاهی وقت‌ها...


آدم چه چیزهایِ ساده ای را


ندارد!

                                    


                                         


پ.ن: من اگر باشم برایش قهوه آماده میکنم، لذت قهوه ی دونفره را با هیچ چیز مقایسه نکنید!


پ.ن: گاهی باید از چیزهای ساده ای مثل چشمانمان مراقبت کنیم!

مسجد

به جای زاهدان با جانماز و شانه در مسجد


نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد


نشستم با همه بدنامی ام نزدیک محرابی


بنا کردم کنار منبری میخانه در مسجد



موذن گفت حد باید زدن این رند مرتد را


مکبر گفت می آید چرا دیوانه در مسجد


دعاخوان گفت کفر است و جزایش نیست کم از قتل


به جای ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد



همه در خانه ی تو خانه ی خود را علم کردند


کمک کن ای خدا من هم بسازم خانه در مسجد


اگر گندم بکارم نان و حلوا می شود فردا


به وقت اشکباری چون بریزم دانه در مسجد



اگر من آمدم یک شب به این مسجد از آن رو بود


که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد


دلم می خواست می شد دور از این هوها ، هیاهوها


بسازم زیر بال یاکریمی لانه در مسجد



پ.ن1:من اون آدم...رو پیدا میکنم! این یک تهدید واقعی است! اصنشم شوخی ندارما!!!


پ.ن2:سر مغرور من، با میل دل باید کنار آمد /که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد...



دخترانه ای ازجنس روزمان!


سلام، امروز باید دخترانه قلم زد


فرقی نمیکند تو که نوشته هایم را میخوانی پدرم باشی، یا برادرم


یا دوستم یا هم کلاسیم یا هم کارم


و یا هر فامیل و آشنای دیگرم و یا حتی کسی باشی که نمیشناسیم،


به مناسبت روزم میخواهم کمی با تو گپ بزنم،


میخواهم هدیه ی امروزت به من"حواست" باشد!


نه اینکه تا امروز حواست را به من نداده ای، نه!


چون تو مردی و مردانگی میدانی پس لابد فقط گاهی یادت میرود، مرا،


مرا که مظهر جمال خداوند و ظریف ترین موجود این آفرینشم!


پس بهتر است هدیه امروزت به من"حواس بیشترت" باشد



ادامه نوشته

استخدام کارمندان!

برای اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش


به کاربگماريد،می توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:


400عدد آجر در اتاقی بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد.


آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد. سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:



- اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذاريد.


- اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش مميزی بگذاريد.


- اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذاريد.


- اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزی بگذاريد.


- اگر آجرها را به يکديگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذاريد.


- اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.


- اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذاريد


-اگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد.


- اگر سعی می کنند آجرها ترکيب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بيشتری می کنند


  و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.


- اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابی بگذاريد.

- اگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزی استراتژيک بگذاريد.


- اگر بدون هيچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند،

  

   به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد.




بی ربط ولی حسابی نوشت:رومن گاری تو کتاب خداحافظ گاری کوپر میگه

وقتي دو نفر اين جور كه تو ميگي به هم بچسبن عاقبت كارشان به آنجا ميكشه كه اتومبيل و خونه ميخرن

و كار و كاسبي و بچه و اين جور چيزها راه مي اندازن.

اون وقت ديگه رابطشون عشق نيست. اسمش ميشه زندگي


غفلت ازیار...

غفلت از یارگرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن، زار شدن هم دارد

 


هر که از چشم بیفتاد، مَحلش ندهند

عبد آلوده شده، خوار شدن هم دارد



عیب از ماست که هرسال نمی بینیمت

چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد



همه با درد به دنبال طبیبی هستند

دوری ازکوی تو، بیمار شدن هم دارد



آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده

این همه عقده، تلنبار شدن هم دارد



از کریمان، فقرا جود و کرم میخواهند


لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد



نکند منتظر مردن مائی آقا؟!

این بدی، مانع دیدار شدن هم دارد



ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم

غفلت از یار، گرفتار شدن هم دارد...



پ.ن: کم کم دلم از این و از آن سیر میشود / با چشم مهربان تو تسخیر میشود...



ازهمه جا!


 #  گاهي بايد آرام ولي پر دغدغه بنشينم و با ظرافت تمام هر چه در ذهنم، روحم، دلم ميگذرد بريزم روي ميز!


به جزء جزئشان فكر كنم، به ارزششان به ماهيتشان به عملكردشان و دوباره از نو گلچينشان كنم.


يك آدم جديد بسازم و با شجاعت تمام (به نظربعضي عقلا! حماقت تمام) تستش كنم.


گاهي لازم است دقيقا چيزي شويم كه هميشه از آن فرار كرده ايم.


شايد گمشدمان در يكي از همين "نبايد" هاي آدم قبلي زندگيمان باشد! شايد! 



#  مرض كه ميگيرتم يا همان مريض كه ميشوم مدام سر به زيرم از خجالت، از شرمندگي!


ازخجالت و شرمندگي تمام دروغ هايي كه به اطرافيانم گفته ام!


دروغ هايي كه در اين مواقع باز خوردشان را ميبينم!


باز خوردي كه مدام دختري صبور و مقاوم در برابر دردها را يادآوري ميكند،


دختري كه بيقراري نميكند، خودش را لوس نميكند، دختري كه نمي شكند دختري كه نبايد بشكند.


و من درد ميكشم از دروغ هايي كه تبديل به باور آنها شده است...    



#  من آدمي را دارم كه بازيگر است،كه دنيا را هم صحنه تئاتر و مردمانش را بازيگر ميداند.


اين آدم مهربان من از بازيگري دلخور نميشود چون ميداند نقش ها ثابت نيستند!


نقش يك آدم بدي كننده هميشه همين نخواهدبود!


تمام دغدغه اش همين است كه بهترين بازيگر صحنه باشد،


گاهي نقش يك فرزند گاهي نقش يك دوست گاهي دانشجو، فرقي نميكند.


مهم است كه اگر اسكار هم نگرفت دست كم شرمنده كارگردان نباشد.   

#  گاهي لازم است همه با هم كتاب كوري ساراماگو را بخوانيم! همه باهم



#  به قول دادشمون آقاي نظري:


نميداند دل تنها ميان جمع هم تنهاست  /   مرا افكنده در تنگي كه نام ديگرش درياست....


خدا!!!

خدا ... در روستای ماست


خدا در روستای ما ... کشاورز است


خدا ... در روستای ماست


خدا را دیده ام ... با کارگرها


مهر را می کاشت


ایمان را ... درو می کرد


خدا ... روی چمن ها می دمید و


می دوید ... از روی شالیزار


خدا ...


با کدخدای روستای ما


برادر نیست


خدا ... از آبشار کوه های روستا


جاری ست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


کنار چشمه ی پاکی


من او را دیده ام ...


با دست های ساده و ... خاکی


خدا هم همچو دیگر مردمان روستا


از کدخدا ... شاکی


خدا هم بغض هایش را تـُهی می کرد


روی کشتزار روستای ما


هی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ...


من از این روستای سبز و


این بوی شالی


می شوم سرمست ...


خدا ... هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد


در آنجا ... هست ...


خدا در روستای ماست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


بعدش نوشت: اینو یادم نیست کی و ازکی خوندم ولی هر بار یه جوریم میکنه !!!!


در گوشی نوشت: بین خودمان بماند من خدا را نمیدانم کجا ولی گمش کرده ام....!


متفکرانه نوشت: چه شد که دریافتید خدایی هست؟!

شهادتت مبارک...


برسد به دست همشهري شهيدمان، محسن عزيز!


محسن جان سلام


غرض از مزاحمت عرض دلتنگي هاست، همين!


ماکه عمري دم از عشق بازي ميزديم تازه فهميديم عشق، بازي نيست...مرد ميخواهد!


در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن...


راستش دوباره در شهر مردم حال و هواي ديگري دارند!


بوي لبخند آخرت همه را هوايي رفتن کرده است...


خواستم پرسيده باشم چه شد که تو هوايي شدي؟!


راستش را بخواهي ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم....


حرف را کوتاه کنم، ما اينجا عجيب دلسوخته ي رفتنت هستيم


و با قلم هاي شکسته دلمان برايت پرميکشد...


ميدانيم نگاه هايمان خريدار ندارد و اشکمان خريدني نيست اما...


اما بدان که دستان خالي ما دخيل نگاه پر مهر توست!


دعايمان کن که به تو برسيم...


و در آخر محسن عزيز! حال همه ي ماخوب است  اما تو باور نکن...


اجتماع احمقها


غروب یک پنج شنبه ی کذایی ، در پیاده روی یکی از خیابان های شلوغ شهر، قدم میزدم...


سیل عظیمی از مردم در لابلای یک دیگر میلولند و شتابان در میان انبوه متراکم جمعیت محو میشوند.


به دنبال شخص خاصی میگردم! یک شهروند مست ، جلویم را میگیرد و میگوید:میتونی فرد مورد نظرتو 


اینجا پیدا کنی؟ کافیه روی این سکو بایستی و لقبشو بلنـــــــــد فریاد بزنی...


ناگهان و غیر منتظره روی سکویی میایستم و بار دیگر آنها را نظاره میکنم. به امید اینکه فرد مورد نظر خود 


را بیابم. با صدایی رسا فریاد میزنم: آهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای احمق!


در همین هنگام همه چیز از حرکت باز می ایستد. گام ها متوقف و صداها خاموش میشوند و نگاهها به


من دوخته!!!!!!!!!!!! تمامی آنها بر میگردند و مرا نظاره میکنند... 


طوری که نمیتونم تشخیص بدم کدامشان احمق مورد نظر من است...

دانشجوی منطقی!!!

http://s2.picofile.com/file/7279484294/39671_NpAdvHover.jpg


دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به ‏استادش گفت:

قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد جواب ‏داد: بله حتما.

در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم.

دانشجو ادامه داد: بسیار‏خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم

اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم ‏در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل

این درس را بدهید. 

استاد قبول ‏کرد

دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی‏نیست 

و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و‏مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو 

بدهد. ‏بعد از مدتی استاد با بهترین‏شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید.

و شاگردش بلافاصله جواب داد:

‏قربان شما 63 ‏سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی‏ 

نیست. همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.

واین‏ حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد میشد‏

 نه قانونی است و نه منطقی

بله !! اینجوریاس ...


چادرم...


  چادرم!

 

 

چه خوب است که نه رنگت از مُد می افتد،

 

 

نه مُدلت

 

 

چادرم ؛ از ثبات توست که

 

 

من شخصیت پیدا میکنم....

 

 

رنگ سال ۲۰۱۳ هر رنگی که می خواهد باشد

 

 

رنگ ما مشکی ست...

 

 

مگر نه بانو...؟

 

 

هر وقت دلت را زدند از تیرگی چادرت...

 

 

سیاهی کعبه را به یاد بیاور که همرنگ توست...

 

 

بانویِ همرنگِ خانه یِ خدا...

 

 

افتخار کن به رنگِ چادرت..

 

 

که همرنگِ چادرِ خانه خداست!




با صلابت نوشت:


بر دهان هرچه رنگ است میزند،رنگین کمان چادر مشکی ما.



از ته ته دل نوشت:


خدایا کمکمون کن چادری بودنمون به زهرایی بودنمون ختم بشه...



با التماس نوشت:


اگر چادر را نمی شناسید،کنارش بگذارید!


آخه چراازدواج؟!

سلام


یه سواله که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده !


اینکه چی میشه که آدما تصمیم به ازدواج میگیرن؟!


ازیه نگاه یه مسئولیت و تعهدسنگینه !که واقعاعمل کردن به مفاد این تعهدنامه سخته!!!!


از یه نگاه چرا آدم باید حاضر بشه دنیاشو با کس دیگه ای تقسیم کنه؟!


دنیاشو، آرزوهاشو، خواسته هاشو، خوشی هاشو، ناخوشی هاشه!


تازه اون کس یه آدمه و تغییرجزء ذاتشه! ولی تعهد تغییر بردار نیست؛یاهست یا نیست!


نمیشه با آدمِ ناگزیر از تغییر تعهدنامه ی تغییرناپذیر بست!


ازیه نگاه که قسمت فاجعه بارشه، روزمرگیه و تکرار!


هر روز همین آدم هر روز همین احساس! چرا آدم بایدحاضر بشه هر روزش با همین آدم سربشه!


چرا باید تو خوشیهاش بایه آدم باشه تو ناخوشیاش با همین آدم باشه تو لذتاش دوباره باهمین آدم باشه


اصن حالشون از این همه باهم بودن به هم نمیخوره؟!

ادامه نوشته

به دنبال آدم هایی میگردم!


-به دنبال آدم هایی میگردم که میتوان درنگاهشان غرق شد،میتوان ساعت هابه چشمان

افشاگرشان خیره ماندوازسادگی بی انتهاشان لذت برد! 

-آدم هایی که گاهی لبریزند ازحرف وازگفتن وگاهی لبریزازسکوت!

سکوتی که خستگی شان ازتوضیح و ازفلسفه بافی برای دیگران رافریاد میزند

،آدم هایی که یا ازپرحرفی میمیرند ویا ازسکوت خفه میشوند!

-آدم هایی دوست داشتنی که گاهی دوست داشتنشان عجیب سخت است!

 -آدم های ظاهرا نفهمی که" خوب "میفهمند ولی "بد" فهمیده میشوند!

 -آدم هایی که نمیتوان بادلشان شوخی کرد!

 -آدم هایی که لبخندهمیشگیشان اجازه تقسیم غم هاشان بادیگران رانمیدهد!

-آدم هایی که گاهی باغرورچشمانشان توراله میکنند

وگاهی پلی برای عبورت میشوندتاتوبهترین باشی!

-آدم هایی که عشق راتنهایی تجربه میکنند! 

-آدم هایی که به قول بزرگترها"کله شان داغ است"!

 -آدم هایی که گاهی بی خیال وسوت زنان خیابان هاراگزمیکنند

وگاهی تحمل شنیدن صدای گریه کودکی ازخانه بغلی راندارند

چه رسدبه گشت وگذار درشهری که دردلابه لای زندگی آدم هایش رخنه کرده است!

 -آدم هایی پرازتناقضات عجیب ودوست داشتنی!

 

 به دنبال آدم هایی که...ازجنس خودم هستم!

دزد!

داستان ما اینگونه آغاز میشود که :

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :
“همه افراد حاضر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .

هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)
به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»

این را میگویند: «تجربه»
 اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!

پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»

اینرا میگویند «با موج شنا کردن»پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !

رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»

اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.

روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
«ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»

اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»

رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.

اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن
.

در اینجا
کدامیک دزد راستین هستند؟

دیالوگ های ماندگار!


خسرو شکیبایی :پسر تو چند سالته؟
مهرداد صدیقیان :پارسال ۱۶ سالم بود بچه بودم،
۲روز بعد بابام مرد بازم ۱۶ سالم بود، اما دیگه  بچه نبودم....

"دیالوگ ماندگارفیلم اتوبوس شب"


حروم اون ماشینیِ که آیینه بغلش، دیه ما سه نفره...!

دیالوگ حمید فرخ نژاد در ” گشت ارشاد”:


آقای مجری :کلاه قرمزی چشاتو ببند، این چیزیو که من بهت میدم لمس کن و بااستفاده از حس لامسه ت بگو چیه.

کلاه قرمزی چشاشومیبنده و آقای مجری یه آجر بهش میده.
آقای مجری :خب این چیه؟
کلاه قرمزی :دسمال کاغذیه توش زیاد فین کردن مونده سفت شده!!!!


زیباترین دیالوگ پدر ژپتو :پنوکیو… چوبی بمون، دنیای ادما سنگیه


باباتو می شناختم! قدیما با آفتابه عرق میخورد، حالا ” ضای ” والضالین نمازشو قد اتوبانِ قم میکشه!

(رییس_مسعود کیمیایی_دیالوگ داریوش ارجمند)


در زندگی زخم هایی هست

که آنقدر در پوست و گوشت نفوذ می کنند
که حتی گذر زمان هم نمی تواند التیام بخش باشد!!!
فرودو_ارباب حلقه ها


شادبودن!

شادبودن کارمشکلی نیست

تنهاکافیست خواستنِ"سوم شخص مفردی"که گاهی هم مفردنیست راکناربگذاری

تنهاکافیست به دوست داشتنشان فکرکنی ،به لبخنهایش واشک هایت راخودت پاک کنی

تنهاکافیست تنهاییت راباورکنی ،که ازآغازتاپایان تنهاییم!

تنهاکافیست غرق دردنیای کودکانه شوی

تنهاکافیست بی فکردیروز،بی دغدغه فردا

                  به موجودعجیبی که درآیینه خیره به تونگاه میکندلبخندبزنی

تنهاکافیست حافظه ای ضغیف،درک وشعوری پایین،

                  چشم هایی کم سو وگوش هایی کم شنواداشته باشی

تنهاکافیست الله راباورکنی

تنهاکافیست بتوانی باورش کنی!


پی نوشت:روزگارعجیبی است....این روزگارانسان هارابه دست هم پیرمیکند نه به پای هم...

فرامرز عرب عامری

اینجــا به دل سپردن من گیر داده اند

مشتی اجل به بردن من گیر داده اند


اینجا همیشه آب تکان می خورد از آب

اما بـــه آب خوردن من گیـــــر داده اند


مانند شمع در غم تو آب می شوم

مردم به فرم مردن من گیر داده اند


چشم انتظار دست تو اصلا نمی شوم

وقتـــی به شال گردن من گیر داده اند


در شهر،حس و حال برادر کشی پُر است

گرگان بـــه جامـه ی تن من گیـر داده اند


دامن زدم به خون که بدست آورم تو را

این دست ها به دامن من گیـر داده اند


گر پا دهد برای تو سر نیز می دهم

اینجا به دل سپردن من گیر داده اند


باحرص نوشت:اینجاکلابه ماگیرداده اند:(


بعضی ازآدم ها!

بعضی ازآدم هاهم هستند

که قبل ازاینکه به دوست داشتنشان فکرکنی به خواستنشان فکرمیکنی!

این ادم هاشایدآنچنان هم باخواسته های دلت هم خوانی نداشته باشنداما...

امادرکنارشان که هستی دلت هوس خنده ای ازسرشوق میکند

که درکنارشان آرامی

که خط لبخندهای همیشگی ات پررنگ ترمیشود

که چشمانت برق میزنند

که نفس هایت جان میگرند

که میتوانی خیره خیره نگاهشان کنی

 که دلت غنج میرود از فکر داشتنشان

که حتی دم خدا را هم میبینی برای داشتنشان!

این آدم ها در عمق خیالاتمان جای میگرند...!

 


@به چندکارگرساده ی خانم باحقوق پایین نیازمندیم"این یعنی درد...

@@خداقوت به همگی:)

کیمیاگر

  جملات زیر از کتاب "کیمیاگر" پائولو کوئیلو انتخاب شده اند:

1. بزرگترین دروغ عالم: در مرحله ای از زندگی کنترل آنچه بر سرمان می آید از دستمان خارج می شود و سرنوشت هدایت آن را بر عهده می گیرد.

2. در مرحله ای از زندگی آدمها، هر چیزی روشن و امکان پذیر است. آنها نه از خیالبافی و نه از آرزوی کارهایی که می خواهند در زندگیشان رخ دهد، هراسی ندارند. اما با گذشت زمان، نیرویی مرموز آنها را متقاعد می کند که دسترسی به افسانه شخصی شان غیر ممکن است.

3. هرکس که باشی یا هر کاری که انجام دهی وقتی واقعاً از صمیم قلب چیزی را بخواهی، آنگاه این خواسته تو از روح جهان سرچشمه می گیرد و تو مأمور انجام آن بر روی زمین می شوی.

4. یکنواختی ایام برای آدمها باعث می شود متوجه چیزهای خوبی که هر روز با طلوع خورشید در زندگیشان اتفاق می افتد، نشوند.

5. خداوند برای هرکس در زندگی مسیری قرار داده است که باید آن را طی کند. کافی است نشانه هایی را که خداوند بر سر راهت قرار داده، بخوانی.

6. هرگز قبل از اینکه چیزی را بدست آوری، وعده آن را به کس دیگری نده.

7. همه ی اتفاقات بین طلوع و غروب خورشید رخ می دهد.

8. همه ی آدمها دنیا را همان جور که می خواهند ببینند، می بینند، نه آنجوری که هست.

9. همیشه باید بدانی که چه می خواهی؟

10. چیزهایی هست که از عهده ی آن بر می آییم اما نمی خواهیم آنها را انجام دهیم.

11. گاهی نمی توان مسیر جریان رودخانه را عوض کرد.

12. هرگز از رویاهایت صرف نظر نکن، به دنبال نشانه ها برو...

13. از پیچ و خم های زیادی عبور کرده ایم ولی همواره به سوی مقصد خویش پیش می رویم.

14. از گذشته درس بگیر، در حال زندگی کن و به فکر آینده باش.

15. آدمها از اینکه به دنبال مهمترین رؤیاهایشان بروند می ترسند زیرا احساس می کنند شایسته آن رؤیاها نیستند و قادر نخواهند بود به آنها برسند.

16. همه آنهایی که سعادتمندند خدا را در دل دارند و سعادت در یک دانۀ شن صحرا هم پیدا می شود.

17. سپیده درست بعد از تاریکترین ساعات شب می دمد.

18. اگر بزرگترین گنجهای عالم را در اختیار داشته باشی و از آنها برای دیگران حرف بزنی ، به ندرت حرفت را باور می کنند.

19. وقتی سعی کنیم از اینکه هستیم بهتر باشیم

     موجودات دور و بر ما هم بهتر می شوند  -

محاکمه ی آدم!


نامت چه بود؟  آدم

فرزند؟  من را نه مادری نه پدر ، بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟  بهشت پاک

اینک محل سکونت؟  زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟  امانت است

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم روی خاک

اعضای خانواده؟  حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولد ؟ روز جمعه‌ای به گمانم که روز عشق

رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

چشمت؟ رنگی به رنگ بارش باران، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست نه آنچنان وزین که نشینم بر این زمین

جنست؟ نیمی مرا زخاک ، نیم دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امیدم، به روی خاک

شاکی تو ؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین!!!

حکمت؟ تبعید در زمین

همراهت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده‌ای؟ کمی

زچه ؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی

که ؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه‌ای ؟ دیگر گلایه نه ولی...

ولی که چه؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه؟

دلتنگ گشته ای ؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده‌ای سند؟ بلی

چه؟ دو قطره اشک 

داری تو ضامنی ؟ بلی

چه کس ؟ تنها کسم خدا

در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا


+دعوتی دوستانه:

سلام،یه پستی اونورگذاشتم که بحثش اینورخیلی داغ بود:))

شایددرست نبودکه اینجابذارم اگه دوست داشتیدتشریف بیارید.

بیاکه دلم برای حوابودن پرمیکشد...

زن درآمریکا،ایران وعربستان!!!


 اگر یک زن سیگار بکشد...

در آمریکا به او میگویند سیگاری

در ایران به او میگویند زنیکه ی معتاد خیابونی لجن!

و در عربستان او را سنگسار میکنند!

 

 

اگر یک زن برای برابری حقوق زن و مرد تلاش کند...

در آمریکا به او میگویند فمنیست

در ایران به او میگویند تهمینه میلانی

و در عربستان او را سنگسار میکنند!

 

 

جسد زنی در یکی از میدان های شهر درون یک کیسه ی پلاستیکی پیدا میشود...

در آمریکا میگویند حتما او یک زن بی خانمان بوده

در ایران میگویند حتما شوهر غیرتی اش او را کشته!

و در عربستان میگویند صد در صد بر اثر جراحات وارده ی ناشی از سنگسار کشته شده!

 

 

زنان:

در آمریکا اجازه دارند در پزشکی، حقوق و مهندسی و ... درس بخوانند

در ابران اجازه دارند در پزشکی و حقوق و مهندسی به شرط تفکیک جنسیتی درس بخوانند

در عربستان اجازه دارند بین بی سوادی و سنگسار یکی را انتخاب کنند!

 

 

...

در آمریکا پدر و مادر مسئول نگه داری و تربیت فرزندان هستند

در ایران مادر مسئول نگه داری و تربیت فرزندان است

در عربستان مهم نیست مادر مسئول چیه چون در نهایت سنگسار میشه!

 

 

اگر زنی بخواهد از شوهرش جدا شود:

در آمریکا در خواست طلاق میدهد و نیمی از سرمایه ی شوهرش به او میرسد...

در ایران درخواست طلاق میدهد و در صورت نداشتن هیچ ادعایی در مورد مهریه و نفقه از

شوهرش جدا میشود!

در عربستان درخواست طلاق میدهد و شوهرش حق دارد او را سنگسار کند!

 

 

تبریک میگم شما پدر شدید، بچه تون دختره...

در آمریکا  Oh My God Thanks

در ایران: خاک بر سرت حلیمه! بازم دختر زاییدی؟!

در عربستان: نعم؟ البنت؟؟ لا لا... انا بدبخت! سنگسار یا زنده فی القبر هذه الدختر!

 

 

زنی به شوهرش خیانت میکند...

در آمریکا طلاق...

در ایران فحش کتک اسید چاقو قتل...!

در عربستان... به دلیل دلخراش بودن صحنه ها از بیان آن عاجزیم

مثل یک ملکه!

مثل یک ملکه باتورفتارمیکنند

میگذارندتمام موجودیتشان رافتح کنی

میگذارندازغرب تاشرق قلب هایشان راتسخیرکنی

میگذارندسرت رابالابگیری

وهروقت دلت کشیدبانگاهت نوازششان کنی

تاریخ راازروی اتفاق احساس زنانــــــــــــــگی تو میزنند

مثل یک ملکه،ملکه ذهنشان میشوی

بعدیکدفعه انقلاب میکنند

وباگیوتین هایشان

روی هرچه شورش فرانسوی است راسفیدمیکنند

سلطان قلب هیچ کس نباش

این دروازه هاهمه به دروغ بازمیشوند...

گندم


پ.ن:اگه کسی ازاین پست ناراحت شدببخشید!

بازگشتیم!


ازسفرآمده نوشت:

امام رضامثل همیشه سرشان شلوغ بودومثل همیشه دستشان باز!

جایتان خالی هفت روزباامام رضازندگی کردیم!

باران میزد!ما وایشان باهم التماس نگاه آقایمان رامیکردیم!

مشهد!پربودازآدم هایی که ما نمیشناختیمشان!اسم ورسمشان به کنار،باما غریبگی میکردند!

بین خودمان بماندمن مردمی رادیدم که آرزوکردم جایشان نباشم!

جاده پربودازسکوت وتامل!چیزی که بشریت ازآن محروم است!

دریاعجیب ناآرامی میکردوقربانی میگرفت ولی هنوززیباوپرعظمت بود!

بندهارابگسل!

چنگ انداختن و وابستگی

مانع پروازت می شود

هر چه بیش تر چنگ بیندازی

زمین گیرتر می شوی

چنگ ها را باز کن

بندها را بگسل

آزاد باش

بدان که ترس

نقطه ی مقابل آزادی ست

کسانی که می ترسند ،

هیچ گاه آزاد نمی شوند

آدم های ترسو ، همیشه در زندانند

به هیچ چیز چنگ نینداز

حتی به کسی که دوستش می داری

چنگ انداختن و سفت چسبیدن

حتی آن عشقی

را که به آن چنگ انداخته ای

از چنگت خارج می کند

هیچ گاه قفس معشوق خود نباش

عشق ، نوازشت می کند

اما بدون اندکی ملاحظه

به اعماق خاک وجودت نیز می رود

ریشه هایت را می لرزاند

و بیدارت می کند

بسیاری از ما رفتاری متناقض داریم

از یک طرف ، طالب آزادی هستیم

از طرفی دیگر ، به چیزی و یا چیزهایی

وابسته ایم

آزادی ریسک می طلبد

فقط امنیت است که در قفس تامین می شود .

"مسیحا برزگر"


ماکه رفتیم زیارت!

همیشه قبل هرحرفی برایت شعرمی خوانم

 قبولم کن من آداب زیارت رانمی دانم

 

 نمی دانم چرااینقدربامن مهربانی تو

 نمی دانم کنارت میزبانم یاکه مهمانم

 

 نگاهم روبه روی تو،بلاتکلیف میماند

 که ازلبخندلبریزم،که ازگریه فراوانم

 

 به دریامیزنم دریاضریح توست غرقم کن

 دراین امواج پرشوریکه من یک قطره ازآنم

 

 سکوت هرچه آیینه،نمازم راطمأنینه

 بریزآرامشی دیرینه درسینه پریشانم

 

 تماشامیشوی آیه به آیه درقنوت من

 تویی شرط وشروط من اگرگاهی مسلمانم

 

 اگرسلطان تویی دیگرابایی نیست میگویم:

 که من یک شاعردرباری ام مداح سلطانم

 

سیدحمیدرضابرقعی


سلااااام برهمه دوستان وبلاگی

بااجازه چندروزی ازلمس حضوربنده محرومید

میدونم دلتون برام تنگ میشه ولی خب چاره ای نیست دیگه

دارم میرم پیش امام رضا!بدون التماس هم همه رودعامیکنم.نگران نباشید.

من دیگه حرفی ندارم.

تادرودی دیگربدرود

امروزامروزاست!


امروز امروز است

امروز هر چقدربخندیو هر چقدر عاشق باشی

از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش

امروز هر چقدر دلها را شاد کنی

کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی

جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه

پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن

امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه

پس صدایش کن

او منتظر توست

او منتظر آرزوهایت

خنده هایت

گریه هایت

ستاره شمردن هایت

و عاشق بودن هایت است

امروز امروز است

فاضل نظری


کبریای توبه رابشکن!پشیمانی بس است

ازجواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است


ترس جای عشق جولان دادوشک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد!مسلمانی بس است


خلق دل سنگ اندومن آیینه باخودمیبرم

بشکنیدم دوستان!دشنام پنهانی بس است


یوسف ازتعبیرخواب مصریان دل سردشد

هفتصدسال است میبارد!فراوانی بس است


نسل پشت نسل تنهاامتحان پس میدهیم

دیگرانسانی نخواهدبودقربانی بس است


برسرخوان توتنهاکفرنعمت میکنیم!

سفره ات راجمع کن ای عشق!مهمانی بس است...



فاطمه نوشت:گاهی به همه چیزشک میکنم!

حتی به تو...حتی به عشق....حتی به همین نفس های بی شماره...

اشتقاق

وقتی جهان

    ازریشه جهنم

        وآدم ازعدم

          وسعی ازریشه های یأس می آید

               وقتی که یک تفاوت ساده درحرف

کفتار را

   به کفتر

      تبدیل میکند

         بایدبه بی تفاوتی واژه ها

            و واژه های بی طرفی

مثل نان

   دل بست

      نان را

         ازهرطرف بخوانی

             نان است!


قیصرامین پور


پ.ن:وشاید"درد"هم ستودنی باشد...

جهت خوش آمد!

سلام برهمه ی دوستای خوبم

این پستو زدم که ورود خودمو به جمع نویسندگان این وبلاگ تبریک بگم!


امیدوارم حرفی نزنم که دلی بشکند

وخطی ننویسم که برنجانددلی را...

خرکیف یعنی...


خر کیف یعنی سر کلاس کارشناسی نشسته باشی، دونفر از جلوی در کلاس رد بشن و بگن :"
نه اینجا نیست... اینا بچه های کارشناسی ارشدن!"

خر کیف یعنی کلاستو دو در کنی و همون روز استاد حضورغیاب نکنه!

خر کیف یعنی راننده تاکسی باشی و دانشجوی پزشکی رو سوار کنی اونوقت وقتی می خواد پیاده شه بر حسب عادت به محیط دانشگاه بگه: مرسی آقای دکتر!

خر کیف یعنی زنگ موبایلت حسابی جلب توجه کنه!

خر کیف یعنی کسب بالاترین نمره میان ترم فقط از راه تقلب و امدادهای غیبی!

خر کیف یعنی فکر کنی شارژت تموم شده ولی در کمال ناامیدی کانکت شی و ساعتها تو اینترنت بچرخی!

خر کیف یعنی بابات قبض موبایلت رو پرداخت کنه و اصلا نپرسه که چرا اینقدر رقمش نجومی شده!

خر کیف یعنی استادت بگه نگران نباش! نمی افتی!

خر کیف یعنی با دوستات بری تریا، دوست اصفهانیت حساب کنه!

خر کیف یعنی یه جا با یه نفر هم صحبت بشی و رمانتیک بگه: "از قیافه تون معلومه که دانشجویین!"

خر کیف یعنی یک منشی با مدیر عامل شرکت ازدواج کنه!

خر کیف یعنی هیچی نخونده باشی و همه رو از رو دست بغلیت بنویسی بعد نمره ت از اون بیشتر شه!

خر کیف یعنی استاد یک سوال قلمبه بپرسه هیچکش جز تو نتونه جواب بده!