حکایت شهرما
سلام این متنو توی ماهنامه ی کهندژنوشته بود. بایکم تلخیص اینجاگذاشتمش
مینویسم امروزاندرحکایت شهری که خیلی دوراست وخیلی نزدیک.
میگوم دوراست چون زمین تاآسمان توفیرداردباهمسایگان نه چندان مهربانش
وگویی همچون ساکنان دب اکبرخیلی دورهستندمردم این شهر.شهرما امانزدیک است.
خیلی نزدیک.کافی است نقشه رابردارندوفاصله هاراتخمین بزندوببینند
وبدانند که ماخیلی نزدیک هستیم.نزدیک،نزدیک،نزدیک.
کافی است کتاب های تاریخ راورق بزنند وببینندنام شهرمارا.
نه چندان دوراست که میپندارند،گم ومحو وبی نشان.
شهرماشهربانشانی است دربین کتاب های تاریخی که انگارسال هاست ورق نخورده اند
که اگرمیخوردندامروزشهرماشهردیگری بود!
اما سال هاست دراین شهرنشسته ایم منتظراتفاق ویامعجزه ای
که دیگراین چنین دورنباشیم وازکهکشانی بعید.
منتظریم که روزی التیام یابندزخم هایی که سال هاست تن رنجورشهرمان را می آزارد.
منتظریم که دیگرنقص هایمان رابرطبل رسوائی نکوبندوچشم برروی حسنمان نبندند.
منتظریم تادیگرنبینیم که تمام باغ های شهرمان راوحشت بنامند.
من میدانم توهم میدانی که شهرماتنها باغ وحشت ندارد.
کوچه وبن بست وخیابانی نیست که دراین شهرنام شهیدی راباخودبه دوش نکشد
وچه بی مقدارندکالبداین کوچه هابرای چنین بارسنگین وپرقیمتی.
ازمیان این همه خوبی های شهرما گویی هیچ یک به چشم کسی نیامد
همین سال پیش بودکه دوشهیدازشهرمان رابر روی دست هایمان تشییع کردیم
اما انگارکسی لازم ندیدبگویدزادگاه این دومرد،همان شهری است
که مدت هاپیش نامش رادربوق وکرناکرده اندوتنهابدی اش رایادآوری میکنند.
باغ وحشت اتفاق قبیحی بوددرست.این راهمه میدانیم .ازآن دلگیریم
امادرتیترهایی که پس ازآن اتفاق زده شد،آن چیزی که بیشترشاخص بودنام شهرمابود
نه اتفاق قبیحی که افتاد.
میخواهم هرجایی که میشود بنویسم شهرماتنها یک باغ وحشت داشت
لطفاقضاوت نکنید...