گلایـه دكتر شریـعتی از خـدا و جـواب سهراب سپـهری


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                                                  ادامه مطلب...

ادامه نوشته

چهره


  
رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون

 از کوزه همان برون تراود که در اوست 


 درود برگُـــــل روی شما !


سال‌هاي سال بود كه چيني‌ها باور داشتند چهره افراد مي‌تواند واقعيت‌هاي پنهان شخصيت‌شان را آشكار كند. شايد چنين تصوري از نظر شما غيرواقعي به‌نظر برسد اما بررسي‌هاي جديد هم نشان مي‌دهد كه پيشاني نوشت آدم‌ها، شخصيت‌شان را هم آشكار مي‌كند.

فيلسوف‌هاي چيني مي‌گويند 5 عنصر در جهان مي‌تواند زندگي ما را تحت‌تاثير قرار دهد؛ چوب، ، آب، آتش، زمين و فلز.

 از نظر آنها هر كدام از ما تلفيقي از اين عناصر را در چهره خود داريم اما يكي از اين عناصر، نسبت به بقيه آنها شاخص‌تر است. 

گذشته از فيلسوف‌هاي قديمي، پژوهشگران امروزي هم اين موضوع را تاييد مي‌كنند. سيمون برون، يكي از متخصصان انگليسي كتابي در مورد اين موضوع نوشته و توضيح مي‌دهد كه چطور هركدام از شما مي‌توانيد شاخص‌ترين عنصر را در چهره ديگران شناسايي كنيد و از طريق آن به شخصيت‌شان پي‌ببريد

 

ادامه نوشته

فاضل نظری


کبریای توبه رابشکن!پشیمانی بس است

ازجواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است


ترس جای عشق جولان دادوشک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد!مسلمانی بس است


خلق دل سنگ اندومن آیینه باخودمیبرم

بشکنیدم دوستان!دشنام پنهانی بس است


یوسف ازتعبیرخواب مصریان دل سردشد

هفتصدسال است میبارد!فراوانی بس است


نسل پشت نسل تنهاامتحان پس میدهیم

دیگرانسانی نخواهدبودقربانی بس است


برسرخوان توتنهاکفرنعمت میکنیم!

سفره ات راجمع کن ای عشق!مهمانی بس است...



فاطمه نوشت:گاهی به همه چیزشک میکنم!

حتی به تو...حتی به عشق....حتی به همین نفس های بی شماره...

کیمیاگر

بسم الله الرّحمنِ الرّحیم


 إِلاَّ مَنْ تابَ وَ آمَن وَ عَمِلَ عَملاً صالِحاً
فأوْلئِکَ یُبدِّلُ اللَّهُ سَیِّئاتِهِم حَسَنات
مگر کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کارِ شایسته انجام بدهد پس خداوند بدی‌هایشان را به نیکی تبدیل می‌کند.
کیمیاگری می‌کنی بدی‌ها را به خوبی‌ها...

"تو که کیمیافروشی نظری به قلبِ ما کن"*.

*حافظ

فرقان77

آزادی بیان3

 

بازیگران ایرانی در مراسم اسکار  2012

لیلا حاتمی در مراسم اسکار

 حضور  همسر  فیلمساز فلسطینی «عماد برناط»در مراسم اسکار2013 

زن باحجاب روی فرش قرمز اسکار/عکس

 روی رنگین بهر کس می نماید همچو گل 

 ور بگویم باز پوشان ، باز پوشاند زمن ! 


درود بر حیا ، آنگاه که خداوند آن را برای اشرف مخلوقات خود برگزید.


حجاب  برای  زن و مرد

* حجاب چیست  ؟

* حجاب برای افراد مفید می باشد؟

*  آیا با توجه به شرایط زمانی ومکانی حجاب ، مورد تغییر باید قرار گیرد؟

* آیا مردان نیز دارای حجاب وپوشش می باشند؟

* در غرب  حجاب و  حفظ  نفس  دارای جایگاه است ؟

* رعایت آن تا چه حد ضروری می باشد؟حدود آن

* آیا حجاب به زبان ، اخلاق ، روابط اجتماعی مربوط می باشد؟

* حجاب با چه خصوصیات اخلاقی افراد رابطه دارد؟

...

م ن : اگر عکسی از آقایان برای تفاوت پوشش آنها گذاشته نشده دلیلی بر موافق بودن "پوشش تنها برای زن " از طرف بنده نمی باشد .

تقابل

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://mw2.google.com/mw-panoramio/photos/medium/50616177.jpg

آن‌جای «دوست‌داشتن»، آن‌جای «خیلی دوست‌داشتن» را دوست‌ دارم که به معامله می‌اندازدت. که وادارت می‌کند داشته‌هایت را یکی‌یکی بدهی بلکه قدمی نزدیک‌تر شوی. آن‌جا که داشته‌های کوچک را داده‌ای و نوبت به داشته‌های بزرگ رسیده، آن‌جا که عقل جلو می‌‍‌آید و عرض اندام می‌کند. آن‌جا که عقلِ حساب‌گرِ مدعی فکر می‌کند عددی هست برای خودش و هنوز ندانسته که نیست. آن‌جای دوست‌داشتن که دل، همه‌ی داشته‌ها را سرِ دست می‌‌گیرد،به عقل تنه‌ای می‌زند و می‌راندش. آن‌جا که با همین تنه‌، عقل را مست می‌کند، مست می‌کند، از هوش و حساب‌گری می‌اندازد. و عقل تا هشیار شود، دل همه‌ی داشته‌ها را فروخته و هزار فرسخ رفته...


 پ.ن: حیف، توی موضوعات وبلاگ «وهمیات» نداریم!

اشتقاق

وقتی جهان

    ازریشه جهنم

        وآدم ازعدم

          وسعی ازریشه های یأس می آید

               وقتی که یک تفاوت ساده درحرف

کفتار را

   به کفتر

      تبدیل میکند

         بایدبه بی تفاوتی واژه ها

            و واژه های بی طرفی

مثل نان

   دل بست

      نان را

         ازهرطرف بخوانی

             نان است!


قیصرامین پور


پ.ن:وشاید"درد"هم ستودنی باشد...

خواندنی ها

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org
ادامه نوشته

جهت خوش آمد!

سلام برهمه ی دوستای خوبم

این پستو زدم که ورود خودمو به جمع نویسندگان این وبلاگ تبریک بگم!


امیدوارم حرفی نزنم که دلی بشکند

وخطی ننویسم که برنجانددلی را...

خرکیف یعنی...


خر کیف یعنی سر کلاس کارشناسی نشسته باشی، دونفر از جلوی در کلاس رد بشن و بگن :"
نه اینجا نیست... اینا بچه های کارشناسی ارشدن!"

خر کیف یعنی کلاستو دو در کنی و همون روز استاد حضورغیاب نکنه!

خر کیف یعنی راننده تاکسی باشی و دانشجوی پزشکی رو سوار کنی اونوقت وقتی می خواد پیاده شه بر حسب عادت به محیط دانشگاه بگه: مرسی آقای دکتر!

خر کیف یعنی زنگ موبایلت حسابی جلب توجه کنه!

خر کیف یعنی کسب بالاترین نمره میان ترم فقط از راه تقلب و امدادهای غیبی!

خر کیف یعنی فکر کنی شارژت تموم شده ولی در کمال ناامیدی کانکت شی و ساعتها تو اینترنت بچرخی!

خر کیف یعنی بابات قبض موبایلت رو پرداخت کنه و اصلا نپرسه که چرا اینقدر رقمش نجومی شده!

خر کیف یعنی استادت بگه نگران نباش! نمی افتی!

خر کیف یعنی با دوستات بری تریا، دوست اصفهانیت حساب کنه!

خر کیف یعنی یه جا با یه نفر هم صحبت بشی و رمانتیک بگه: "از قیافه تون معلومه که دانشجویین!"

خر کیف یعنی یک منشی با مدیر عامل شرکت ازدواج کنه!

خر کیف یعنی هیچی نخونده باشی و همه رو از رو دست بغلیت بنویسی بعد نمره ت از اون بیشتر شه!

خر کیف یعنی استاد یک سوال قلمبه بپرسه هیچکش جز تو نتونه جواب بده!

تمامِ خاک را گشتم...؟!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


کیف پولش را  گم کرده با مبلغ قابل توجهی پول که برایش برنامه‌‌ها داشته... همه‌ی جا‌های باربط و بی‌ربط را توی این چند روزه گشتیم. خبری نشد. دیروز پیامک زده؛ «این رو شنیدی که؛ اگه به اندازه‌ی لنگه کفش‌تون دنبالِ ما بودید، ما رو پیدا می‌کردید؟! حالا که پول‌مون گم شده یادِ این حدیث افتادم»...
...
پ.ن:فقط بلد بود از گریز پا بودن نسلش بگوید، مدام می گفت ندیدنش قسمت ما نشد...

ویزیتور


دوش با من گفت پنهان كاردانى تيز هوش


و ز شما پنهان نشايد كرد سر مى فروش


گفت آسان گير بر خود كارها كز روى طبع  


سخت مى گردد جهان بر مردمان سخت كوش


درود به همشهری ، کسی که هم زبان خوبی ست!


قرار نیست که همیشه همرنگ جماعت بود ، این همرنگی ها کسالت بار میشه .

 با فناوری پیش رفتن خوبه ، ولی حال وهوای قدیم برای خودش دنیایی داره .

 دیوارخشت وگلی ،مغازه ای با دری به عرض یک متر که تو از نیم مترش حق ورود داری و یک سکو کنارش برای اینکه از فضای تنگ مغازه به نشیمن گاهی ، پناه ببری.

مغازه نگاه های بی هدف بر روی آسفالت پر از فراز و نشیب را به سمت خودش جلب می کنه، روی شیشه درش ،  انقدر کاغذ و وسایل چسبیده شده که نمی فهمی واقعا چی بفروش می رسه ؛ سیگار برای فکر پریشان اقا ، رشته برای آش پشت پای آقازاده ها ، پفک برای بهونه های تموم نشدنی بچه 6 ساله... .

در ابتدا آقای مغازه دار میخواهد بدونه " قراره چه چیزی را ترویج کنی ؟هدفت چیه ؟ برای کجاست ؟..."

صرفا جالب بودن مغازه و نوعش ،  قانعش نمی کنه ، درآخر هم ازت میخاد که نتایج ونظرات را بهش اطلاع بدی !

خوشبختانه روی در، کارتی با عنوان open"  " "باز است" وجود داره .

بفرمایید تو ! فقط بگید چی میخاید ؛ این آقا یک ویزیتور است .

 

 "...من مغازه را به این فرم درآوردم که با این نوشت و نگارهایی که انجام دادم مغازه شکل تازه و قابل توجهی بگیرد.

این کار باعث کاهش هزینه ها میشه و مشتری متوجه میشه که اینجا چه چیزی می فروشیم .

سبک  و شیوه این عمل  مهم است ؛ عملی که باعث حفظ مغازه وسودمند بودن آن می شود .

من بیشتر به عنوان یک ویزیتور عمل می کنم ؛ به مغازه های مختلف میرم ،جنس وقیمت شرکت را معرفی می کنم  وبراشون جنس می برم. شرکت هم درصدی برای این کار به من میدهد ."

 

 20130606_193633.jpg

م ن 0 : اقتباس شده از سخن یک مجمعی!

م ن 1 : جذابیت نوشته به زبان نوشتاری آقای مغازه دار بود . ولی این بار برخلاف میلم ؛ جملات را مرتب و ازمعادل کلمات استفاده کردم.

 

ادامه نوشته

چگونه خر خون شویم!

 

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.up.mihancamp.com/images/1rtpmcv0rsotm3cq8cp.jpg

ز خر خوانان عالم هرکه را دیدم غمی دارد،

دلا رو کن به مشروطی که آن هم عالمی دارد.*

1) قبل از کلاس مروری اجمالی! بر درس داشته باشید و نکات کلیدی و قابل پرسش درس را استخراج! کنید و سر کلاس در زمان مناسب اقدام به پرسش کنید. یک سوال مناسب باید شرایط زیر را داشته باشد:
الف) استاد کاملا بلد باشد.

ب) خود شما هم کاملا بلد باشید. چرا که بعد از توضیحات استاد باید به او نشان دهید که مساله را متوجه شده اید. در این شرایط استاد خیلی حال می کند.
توجه: هیچ گاه وقتی را که از کلاس می گیرید در تعداد دانش آموزان ضرب نکنید. عدد خوبی نمی شود! و ممکن است در ادامه فعالیت حرفه ای شما را تحت تاثیر وجدان درد قرار دهد
.
2) قبل و بعد از کلاس در جمع دوستان تا می توانید از استاد بد بگویید. صحبت کردن از سختی و زیادی درس ها، اینکه اصلا حال درس خواندن ندارید و اگر استاد کوئیز بگیره بدبخت می شوید نیز می تواند موثر واقع شود.

توجه: این طور حرفها اصلا مالیات ندارد!

3) هیچ گاه با استاد وارد کلاس نشوید. و با او نیز خارج نشوید. تابلو می شوید. صحبت هایتان را با استاد در اتاق وی و بطور خفیه انجام دهید.
توجه: افرادی که به طور ضایع با استاد وارد کلاس می شوند و آخر کلاس هم او را تا اتاقش همراهی می کنندخرخون های ناشی و تابلو را به چاپلوسی و پاچه خاری متهم کنید و تا می توانید دست بیندازید.
4) هرگز در ردیف اول نشینید. این ردیف مخصوص ناشی هاست. در ردیف دوم یا سوم هم می توانید به درس گوش کنید.
5) تریپ روشنفکری هم برای پوشاندن و مخفی کردن خرخونی بسیار موثر است. برای آشنایی می توانید این دستور العمل را مطالعه کنید.
 
(6 همشه روز امتحان یک کتاب قطور غیر درسی همراهتان بیاورید. و به همه بگوید تمام هفته قبل از امتحان را مشغول به مطالعه آن بودید. (باز هم مالیات ندارد.)
7) در روزهای قبل از امتحان هم به دوستانتان راه به راه متذکر شوید که درس نمی خوانید. و این ترم مشروط می شوید و مدام تریپ دپرس بودن بردارید و خودتون را به معنی واقعی کلمه بدبخت و بیچاره نشان بدید! این کار دو فایده دارد:
الف) باعث می شوید بقیه هم به امید شما درس نخوانند. این کار به شاگرد اولی شما کمک می کند.
ب) پوششی است بر فعالیت های خرخونی شما
 
(8 سعی کنید هیچ وقت جزوه خود را به کسی ندهید. انصاف نیست حاصل ساعت ها شرکت کردن در کلاس ها و توجه کامل به استاد و حل همه تمرین ها را به آسانی در اختیار بقیه قرار دهید. برای این کار بهترین راه این است که آنقدر بد خط بنوسید که کسی راغب به گرفتن جزوه شما نباشد.
 
(9 کارهای زیادی می توان برای پوشش خرخونی انجام داد. ولی هیچ گاه دنبال یک کار نروید. که کاملا با خرخونی در تضاد است. کارشناسان آن را دشمن اصلی خرخونی می دانند: وبلاگ و فعالیت های دانشجویی است. به دلایل زیر:

الف: چون باعث میشه شما لو بروید که خر خون هستید.

ب:کلا فعالیت دانشجویی چیز خوبی نیست باعث میشه وقت با ارزش شما تلف شود که آخرش که چی؟ تازه ممکنه ضرر هم بکنید. ولی خرخونی لااقل یه صفت خرخونی تهش بهتون میرسه!(کاچی به از هیچی!)

ج: برای حل مشکل بالا کافیه فقط یک بُعدی باشید و از همه ی مسئولیت هایی که بعهدتون گذاشته میشه فقط یکی را انجام دهید و اونم خرخونی.
اگر به دستورات بالا به دقت عمل کنید روز اعلام نمره ها تنها روزی است که پرده ها کنار می رود و خرخونی شما آشکار می شود. سعی کنید این روز خیلی در جمع دوستان آفتابی نشوید!!

.ییرو متن های مدیریت که همیشه با چند بیت شعر مفهومی شروع می شوند*

به سبک دکتر!

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس


بوسه زن بر خاک آن وادی ومشکین کن نفس


محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار


کز فراقت سوختم ای مهربان فریاد رس


درود بر روح بزرگ فخر معاصر ایران ، دکتر حسابی


سه نفر برای خرید ساعتی به یک ساعت فروشی مراجعه میکنند.

قیمت ساعت ۳۰ هزار تومان بوده و هر کدام نفری ۱۰ هزار تومن پرداخت میکنند

تا آن ساعت را خریداری کنند


بعد از رفتن آنها ، صاحب مغازه به شاگردش میگوید قیمت ساعت ۲۵ هزار تومان بوده.

 

این ۵ هزار تومان را بگیر و به آنها برگردان

 

شاگرد ۲ هزار تومان را برای خود بر میدارد

 

و ۳ هزار تومان باقیمانده را به آنها برمیگرداند. (نفری هزار تومان)

 

حال هر کدام از آنها نفری ۹ هزار تومان پرداخت کرده اند . که ۳*۹ برابر ۲۷ میشود

 

این مبلغ به علاوه آن ۲ هزار تومان که پیش شاگرد است میشود ۲۹ تومان

 

هزار تومان باقیمانده کجاست ؟

 

دکتر حسابی

سخن مگو


غم زمانه که هیچش کران نمی بینم 


دواش جزمی چون ارغوان نمی بینم


به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت


چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم


درود ...


 وقتی که خواب نیست، ز رویا سخن مگو

                                           آنجا که آب نیست، ز دریا سخن مگو

 پاییزها، به دور و  تسلسل رسیده اند

                                           از باغهای سبز شکوفا، سخن مگو

 دیری است دیده، غیر حقارت ندیده است

                                           بیهوده از شکوه تماشا ، سخن مگو

 یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!

                                           خشکیده بیخ تاک، حریفا ! سخن مگو


 چون نیک بنگری، همه زو بی وفاتریم

                                           با من ز بی وفایی دنیا ، سخن مگو

 آنجا که دست موسی و هارون به خون هم

                                           آغشته گشته، از ید بیضا ، سخن مگو

 وقتی خدا، صلیب به دوش آمد و گذشت

                                           از وعده ی ظهور مسیحا، سخن مگو


 ظلمت صریح با تو سخن گفت. پس تو هم

                                           از شب به استعاره و ایما، سخن مگو

 با آنکه بسته است به نابودی ات، کمر

                                           از مهر و آشتی و مدارا ، سخن مگو

 خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است

                                           از صبح و آفتاب در این جا، سخن مگو

 
                                                                   حسین منزوی

مبعث...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

می‌دانست،‌از همان اول هم می‌دانست که محمّدِ امینش، زمینی نیست، انگار از آسمان آمده بود مردِ ‌محبوبش،‌ این را هزار بار به همین زنانِ‌ اشراف‌زاده قریش هم گفته بود؛ هر بار که برای ازدواج با محمّد،‌ ملامتش کرده بودند و هر هزار بار خندیده بودند و به استهزاء پاسخش گفته بودند...حالا دلش از شوق و نور و امید به تپش که نه به لرزه افتاده بود...همین چند لحظه پیش که صدای در را شنیده بود و محمّد را با چهر‌ه‌ای برافروخته دیده بود. حالا که وعده آمدنش نبود!

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟

«می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید، بارقه‌هایِ این نور که حالا چهره محمّدش را اینقدر درخشان کرده بود؛ زیباتر از همیشه، از همان پانزده سالِ ‌پیش دیده بود، وگرنه بانوی اشراف زاده قریش کجا و پاپیش گذاشتن برایِ هم‌سریِ یتیمِ‌ عبدالله کجا؟!

صدا غریبه نبود امّا، مأنوس بود برایم بانو، آشنا بود انگار با همه هیبت و عظمتش،‌ کسی می‌گفت: اقرأ!...من خواندن نمی‌دانستم بانو تو که می‌دانی! در سراسرِ‌ همین حجاز مگر چند نفر هستند که خواندن بدانند؟! آرام گفتم: من...خواندن...نمی‌دانم...صدا این‌بار انگار به قلبِ‌ من نزدیک تر شده باشد دوباره تکرار کرد: اقرأ! و من که دیگر سرمست‌ِ‌ آن ندای‌ِ‌ آسمانی شده بودم، چشم‌های لبریزم را گشودم و دوباره گفتم: نمی‌دانم، من خواندن نمی‌دانم.

چشم از چشم‌های مَردش برنمی‌داشت، انگار برقِ‌تازه‌ای در چشم‌های او یافته باشد، تلألویی که پیش از این سابقه نداشت: فقط شوق نه، چیزی شبیه یقین بود انگار که در چشم‌های محمّد می‌درخشید.

صدا به من نزدیک و نزدیک تر شد خدیجه! بخوان به نام پروردگارت که آفرید، همان خدایی که انسان را از خونِ لخته آفرید. بخوان که خدایت از همه گرامی‌تر و بزرگ‌وارتر است، همان خدایی که نوشتن با قلم را آموخت...ومن خواندم خدیجه! آن جملات را خواندم! آآآه...خدیجه،‌ خدیجه، خدیجه، نمی‌دانی چه بود که با آن صدا بر قلبِ‌ من نازل می‌شد، آن شکوه، آن عظمت، آن شهود، آن یقین...از آن لحظه در درون‌ِ‌ من چیزی‌ست انگار که می‌جوشد و می‌تراود لحظه به لحظه...

«می‌دانم آقایِ من! می‌دانم محمّدِ!...»... محمّدِ‌امینش همه ماجرا را وصف کرده بود و قلبِ‌خدیجه حالا اوّلین محرمِ‌ این رازِ‌ بزرگ بود، با آن‌که در دلش انتظارِ چنین روزی را می‌کشید، امّا بند بند وجودش از عظمتِ‌ این حادثه از هم می‌گسلید انگار، درهایِ آسمان را گشوده بودند بعد از پانصد سال و شویِ او واسطه این فیض شده بود، در خودش نمی‌گنجید...پوستینی آورده بود و محمّدِ نبی را پوشانده بود که قدری استراحت کند، هنوز ساعتی نگذشته بود که دوباره دید چشم‌های هم‌سرش به دوردست‌ها خیره شده‌اند و ارتعاشی نامحسوس انگار همه وجودش را فراگرفته است...

خدیجه! خدیجه!...پیکِ حق دوباره پیام آورده برایم: ای جامه به خود پیچیده! یا ایها المدّثّر!...بلند شو و انذار بده! قم فانذر!...نبوّتِ تنها نیست خدیجه! رسالت است، رسالت است...

شانه‌های مَردش را می‌دید که سنگین شده‌اند از عظمتِ‌ این بار...چشم‌هایش حالا دیگر نگران شده بود، قم فانذر، بوی خون می داد، بوی‌جهاد! بویِ‌مبارزه...محمّد را از همین حالا یک تنه مقابلِ سیاهی‌ها و جهالت‌های این قوم می‌دید، این قوم؟ نه، بشریّت، وعده خاتمیّت رسول بعدی را همین یهودی‌هایِ‌ یثرب هم داده‌ بودند...محمّد، حالا دیگر فقط شویش، امینش، هم‌سرش نبود؛ رسولش بود. دست‌هایش را آرام جلو برد، دست‌های محمّد را محکم گرفت و با یقینی که از چشم‌هایش می‌تراوید،گفت: من شهادت می‌دهم که تو رسولِ‌خدایی محمّد!  

بسم الله الرّحمن الرّحیم. اقرأ باسم ربّک الّذی خلق.خلق الانسان من علق. اقرأ و ربّک الاکرم. الّذی علّم بالقلم. علّم الانسان ما لم یعلم.   

یا ایّها المدّثّر. قم فانذر.


http://nardeban.persiangig.com/image/Khosha-be-man.jpg

پ.ن: عیدتان مبارک...

وضعیت دلار در بازار و صیغه در دانشگاه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://uploadtak.com/images/g9149_Iran_dollar_021012.jpg

اول - دلار

اسدالله بادامچیان: «آقای احمدی‌نژاد در آغاز دولت خود وعده داده بود اقتصاد را فعال و مردم را در معیشت و امور اقتصادی راضی کنند. مردم انتظار دارند دولت رفاه عادلانه اقتصادی و آسان‌سازی اداره معیشت آنها را در اولویت قرار دهد.»

- «مردم انتظار دارند» یا «انتظار داشتند» ؟ به گمانم حاج‌آقا یه 8 سالی تأخیر دارند.
- قیصر، کجایی که مردم 8 ساله انتظار دارن!
- حاج‌آقا این همه حضور فعال و مؤثر برای سن و سال شما مناسب نیست. شما چرا با این حالتون؟ خدای ناکرده از شدت سلامتی‌تان به خطر می‌افتد و هیأت‌های مؤتلفه یکی از فعال‌ترین، کم‌سن‌و سال‌ترین و جوان‌ترین اعضایش را از دست می‌دهد.
- اساساً شما فقط سالی یک‌بار اظهارنظر بفرمایید و بفرمایید: «عیدتان مبارک» کفایت می‌کند. راضی به این همه زحمت نیستیم.

بادامچیان: «به نظر می‌رسد پس از مشکل‌آفرینی در مورد قیمت مرغ دوباره مدار اشکال‌آفرینی‌ها به حوزه ارز و طلا برگشته است. دولت باید هرچه زودتر بساط این اشکال‌آفرینی را جمع کند.»
- چه خوب است که آقای بادامچیان در این‌باره یکه و تنها به میدان آمده است. این میزان شجاعت ستودنی است. چون همه با گرانی مرغ و ارز و دلار موافقند و اعلام موافقت هم کرده‌اند. فقط ایشان طی یک عمل متهورانه اعلام مخالفت کرده‌اند که شایسته تقدیر است.
- مملکت‌داری هم سخت است. مشکل مرغ را حل می‌کنی، مشکل تخم‌مرغ پیش می‌آید، مشکل تخم‌مرغ را حل می‌کنی، مشکل ارز پیش می‌آید، مشکل ارز را حل می‌کنی، مشکل صیغه پیش می‌آید.

دوم - صیغه

آقای قرائتی خطاب به وزیر و رؤسای دانشگاه‌ها گفته است: «ازدواج موقت باید در دانشگاه‌ها راه بیفتد.» دانشجو هم گفته: «درباره ازدواج موقت دانشجویان برنامه‌ای نداریم.»

از طرفی دانشجو که وزیر علوم است، گفته: «دانشگاه‌های تک‌جنسیتی خواست همه است.» آقای دانشجو اساساً یک طوری است که خوب متوجه خواست همه می‌شود. فقط نمی‌دانم چرا آقای قرائتی را جزو «همه» حساب نمی‌کند. تازه ایشان فرموده‌اند: «ما در فضایی حرکت می‌کنیم که دین برای ما ترسیم کرده است.» با این حساب تکلیف فضای دلپذیری که آقای قرائتی برای دانشگاه ترسیم کرده، چه می‌شود؟
حالا فرض کنیم آنچه هر دو بزرگوار تشخیص داده‌اند که باید بشود، بشود با این حساب تکلیف صیغه در دانشگاه‌های تک‌جنسیتی (!) چه می‌شود؟
بالاخره باید مشکل حل بشود. یا به توصیه آقای دانشجو مشکل از بیخ و بن باید حل شود یا باید راه حل میانبر آقای قرائتی را به کار بست. به نظر بنده به عنوان یک کارشناس جهانی در عرصه مرغ، تخم‌مرغ، ارز، سکه و ازدواج موقت، تنها راه حل بریدن سر گاو است، نه شکستن خمره.

هویج و تخم مرغ نباشید!


کاروان رفت و تو در خواب وبیابان در پیش

وه که بس بی خبر از غلغله چندین جرسی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی


درود برتشبیه ! که بدون آن نوشته ها بی خبر از هنری بود.


مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعله‌ی یکسان قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت. در ظرف اول یک هویج، در ظرف دوم یک تخم‌مرغ و در ظرف سوم چند دانه قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت داد. بعد بچه‌های خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه نتیجه‌ای می‌گیرید؟ بچه‌ها در مقابل سوال مادر جواب قانع‌کننده‌ و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در این عالم آدم‌ها در غبار زندگی، در جوش و خروش‌ها و چالش‌ها و سختی‌های زندگی یکسان نیستند.


برخی از آدم‌ها مثل
هویج هستند تا درون یک مشکل قرار نگرفته‌اند سفت و محکم‌اند ولی به‌محض اینکه در جوش و خروش زندگی قرار می‌گیرند شل می‌شوند و خود را می‌بازند. فرزندان عزیزم لطفا در مسیر زندگی مثل هویج نباشید.

...

برخی از آدم‌ها در زندگی عادی و روتین زندگی شل هستند به‌محض آنکه با مشکل یا مشکلاتی برخورد می‌کنند سفت می‌شوند و حداقل خود را نگه می‌دارند (مثل
تخم‌مرغ). بچه‌ها مثل تخم‌مرغ نباشید.

...

اما برخی آدم‌ها در بلاها و سختی‌ها نه‌تنها خود را نمی‌بازند، بلکه به محیط هم انرژی می‌دهند، آن‌ها از محیط اثر نمی‌گیرند بلکه محیط را عوض می‌کنند. آن‌ها مثل
قهوه عمل می‌کنند.تمام محیط را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند، تمام محیط را معطر می‌کنند. به زندگی آب و رنگ و طعم می‌دهند و این‌ها هستند که زنده می‌مانند و زندگی‌ساز هستند. فرزندانم لطفا مثل قهوه باشید.

دلم گرفته برایت

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد

وه که درین خیال کج، عمر عزیز شد تلف 

درود

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

ترا زجرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی‌کنم اگر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

"
دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!
حسین منزوی

کسی که همیشه هست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://akkaskhaneh.net/gallery/image.raw?type=img&id=2590

... و چون آن دو گروه یکدیگر را دیدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً ما به چنگ آنان خواهیم افتاد. موسى گفت: این چنین نیست، بى‏تردید پروردگارم با من است، و به زودى مرا هدایت خواهد کرد. پس به موسى وحى کردیم که: عصایت را به این دریا بزن. پس [دریا] از هم شکافت و هر پاره‏اش چون کوهى بزرگ بود... و موسی و هر که با او بود را نجات دادیم...  

پشت سرش را نگاه کرد. سیاهیِ لشکرِ فرعون را می‌شد دید. پیش رویش امواج خروشان نیل بود و کنارش جماعتی از بنی‌اسرائیل که باورش کرده بودند و به حرف‌هایش ایمان آورده بودند. حالا امّا درست وسطِ معرکه، جایی که ایمانشان، در معرض محک بود، کم آورده بودند و گفته بودند: کارِ ما دیگر حتماً تمام است... همه‌ی وجود مرد را امّا ایمانی غریب آکنده بود. دوباره پیشِ رو و پشت سرش را نگاه کرد. دلش تکان نخورد. فقط گفت: محال است خدا من را توی این حال تنها بگذارد. گفت: پروردگارِ من با من است. حتماً راهی را نشانم خواهد داد... چند دقیقه بعد قاصدِ وحی پیغام آورده بود که عصایت را به نیل بزن. چند دقیقه بعدترش، همان امواجِ خروشان، ناباورانه، راه را برای مرد و همراهانش باز کرده بودند.

خواستم بگویم خوب می‌شد اگر گاهی ما هم درست وسطِ معرکه‌هایی که پیشِ رو و پشتِ سرِمان، بسته است، همان جاهایی که فکر می‌کنیم دیگر راهی نمانده، همان‌جاهایی که دور و بری‌ها هم از شرایط ناامید شده‌اند، همان توقف‌گاه‌های تلخ یأس، با یقین بگوییم کسی هست که همیشه هست. کسی هست که وقتی قدم‌های آدم راست باشد، توی تنگنا و بن‌بست نگذاردش. کسی هست که همیشه توی لحظه‌های سخت، قاصد بفرستد، راه را نشان بدهد. روزنه‌ی امید را باز کند.                 

یادش به‌خیر. همیشه می‌گفت: مؤمن بن‌بست ندارد! می‌گفت: وَ مَن یتّق الله یَجعل له مخرجاً. (طلاق/2)


فَلَمَّا تَرَءَا الْجَمْعَانِ قَالَ أَصْحَابُ مُوسىَ إِنَّا لَمُدْرَکُون* قَالَ کلاََّ  إِنَّ مَعِىَ رَبىّ‏ِ سَیهَْدِین* فَأَوْحَیْنَا إِلىَ‏ مُوسىَ أَنِ اضْرِب بِّعَصَاکَ الْبَحْرَ  فَانفَلَقَ فَکاَنَ کلُ‏ُّ فِرْقٍ کاَلطَّوْدِ الْعَظِیم ... وَ أَنجَیْنَا مُوسىَ‏ وَ مَن مَّعَهُ أَجْمَعِین... (شعراء 61-65)

صـدای بـاد

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی 
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

درود بر دستان پاکی که سیاهی واکس مهمان آن شده...

صـدای بـاد، خیـابان و جعبـه ای کهنـه


نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس

غریب بود، کسی را نداشت الا واکس

نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : "آقا واکس؟"

درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...

غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس

سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرجه‌ها با واکس

برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : "ها ها واکس

چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس

پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس

یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون
سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس

غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس

و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...

کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتی واکس

صدای باد، خیابان و جعبه ای کهنه
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس


 پوریا میررکنی

از خستگی ها...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

"!"

پناه برده‌ام به غارِ تنهایی‌هایِ خودم
چشم‌هام به نور عادت ندارند
یک عمر، «ظلمت» خوانده‌ام.
دیگر نگو بخوان!
خواندن نمی‌دانم.
من را مبعوث نکن.
دیگر توانِ رسالت ندارم...

!:می خواستم اولش عکس غار حرا را بذارم

ولی دیدم توی این غار کسی ظلمت نخوانده است...


120 سال زنده باشید


هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی

که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی


درود بر ایران ، چو آن نباشد تن من مباد


آیا می دانستید که گاهی به هم می رسیم و می گوییم 120 سال زنده باشی یعنی چه و از کجا آمده؟

برای چه نمی گوییم 150 یا 100 سال یا ...

در ایران و در زمان ماقبل هجوم اعراب به ایران سال کبیسه را به این صورت محاسبه می کردند که به جای اینکه هر 4 سال یکروز اضافه کنند (که البته اضافه هم میکردند) هر 120 سال یک ماه را جشن می گرفتند و کل ایران این جشن برپا بود و

 برای این که بعضی ها ممکن بود یکبار این جشن را ببینند و عمرشان جواب نمی داد تا این جشن ها را دوباره ببینند به همین دلیل دیدن این جشن را به عنوان بزرگترین آرزو برای یکدیگر خواستار بودند و هر کسی برای طرف مقابل آرزو می کرد تا آنقدر

 زنده باشی که این جشن باشکوه را ببینی و این به صورت یک تعارف و سنتی بی نهایت زیبا درآمد. که وقتی به هم می رسیدند بگویند 120 سال زنده باشی.


( به سلامتی مردمی که آرزویشان شادی همدیگه بود...)

 

جلو چشم مجسمه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.barandoust.com/wp-content/uploads/2011/03/Slide14.jpg


زیر آوار خبرهای انتخابات، خبرهای مهم بسیاری است که گم می شود، نه که گم گم بشود اما آنقدرها که در روزهای عادی، «بولد» نمی شوند. خبر خوب و بد هم ندارد. نمونه خبر تلخ خوبش همین آتش نشان جوانی که جان کودکی را نجات داد و خودش فوت کرد و اعضای بدنش را هم هدیه دادند. این از آن خبرهایی بود که آدم را امیدوار می کرد. از آن دست خبرهایی که جان می دهد برای شان کلی نوشت. اما خبرهای تلخ هم کم نیستند.

خیابان فردوسی تهران، همان که حوالی اش مجسمه ی فردوسی پاکزاد(دو هفته ی پیش روز بزرگداشت شون بود!) قرار گرفته، همان جا که رد نگاه مجسمه می رسد به خیابان نه چندان بزرگ فردوسی! روی یکی از مغازه ها پر است از بنرهای تسلیتی که فوت جانگداز و ناگهانی دختر صراف را تسلیت گفته اند. یک روز قبل از چسباندن این بنرها، درست روبروی چشم مجسمه(فردوسی!)، مردی وارد مغازه شده و با ضربه های فراوان چاقو، دختر صراف را که به عنوان فروشنده پشت پیشخوان بوده کشته و بعد با پای پیاده فرار کرده است؛ به همین راحتی و تلخی.

خیابان فردوسی؛ آن روزها که بازار ارز به هم ریخته بود وجب به وجب خیابان مامور ایستاده بود تا دستفروش ها بازار را از این داغ تر نکنند(یادتان هست؟ شده بود تیتر اخبار تلوزیون.)، مدت زیادی نگذشته است از آن روزهایی که بعد از ماجرای سفارت انگلیس، پیاده رو جلو سفارت را فنس کشیدند و عابرها باید از حاشیه خیابان رد می شدند. در لازم بودن آن کارها شکی نیست. برای «امنیت اقتصادی» و «امنیت سیاسی» لازم بود، اما «امنیت روانی» ما چه؟ واقعا لازم نیست که مامورهای همیشگی درجاهای که وفور ثروت عینی در آن مشخص است، مثل طلا فروشی ها، صرافی ها و ... حضور داشته باشند؟ با این اوضاع وخیم اقتصادی و اتفاقات بد؟

«احساس ناامنی»، آن قدر درگیر کننده است که می تواند آرامش معمول قدم زدن در یک خیابان را از ما بگیرد. آن قدر درگیر کننده است که می تواند احساس رضایت از زندگی ما را پایین بیاورد.

البته و صد البته که ایجاد امنیت به همان اندازه و حتی بیشتر از اینکه به حاکمیت برگردد، به خود ما بر می گردد. قرا نیست که در قسمت عقب همه تاکسی ها، در همه کوچه های خلوت و ... ماموری بایستد و این خودش متنی جداست که باید از نگاه ان بچه پای مجسمه فردوسی نوشته شود. بچه ای که رویش را از خیابان صراف ها برگردانده است.

نیمه های پنهان...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


http://shiawallpapers.ir/wp-content/uploads/2010/12/hazrat_zeynab_by_shiawallpapers.jpg

چند روایت از یک خواهر، یا یک عمه یا یک تکیه گاه...

هنوز صدای سه‌ساله توی گوش‌تان طنین انداخته، هنوز مبهوت حرف‌هاش هستید، صدای شیون و زاری بانوان بلند شده، جان از جسم کوچک رقیّه پرواز کرده و به بابایش پیوسته، صدای کوچک و دوست‌داشتنی‌ش با آن حرف‌های بزرگ‌ش امّا هنوز توی تمامی وجودتان پیچیده. یادتان می‌آید عصر روز دهم جایی گوشه کنار آن صحرای تفتیده پیداش کرده بودید، یادتان می‌آید به بوته خاری پناه برده بود، پاهایش امّا پُر خار شده بود، از گوشش خون می‌چکید، قلبش انگار گنجشک کوچکی تند و تند می‌زد، محکم به آغوش‌تان فشرده بودیدش، ترس برتان داشته بود که نکند هم الان جان از جسمش جدا بشود. رقیّه امّا مانده بود. از گرمای آغوش شما جان گرفته بود و از معرکه عصر روز دهم سالم بیرون آمده بود. همه این بیست و چند روز را با شما همراه شده بود، امّا بی تاب، نه از گرسنگی و تشنگی و گرما و تکان شترهای بی‌محمل و درازی سفر... مدام سراغ بابا را می‌گرفت و شما یقین داشتید رقیّه ماندنی نیست. دوری بابا را آن وجودِ ناز و نازنین و لطیف کجا می‌توانست تاب بیاورد؟ رقیه دقایقی‌ست به بابا رسیده، جسم بی‌جانش روی دست‌های شماست. چشم‌هاش بسته شده دیگر. شما مانده‌اید و روضه‌های سه ساله‌ای که تا آخر عمر باید آتش‌تان بزند: «کی سرت را خونی کرده بابا؟! کی رگ‌هات را بریده؟ کی من را یتیم کرده؟! کی یتیم تو را بزرگ کند؟! کی پناه این زن‌های اسیر باشد؟...» 

...

ادامه نوشته

صندلی داغ7

اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید

عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

دارم امید بر این اشک چو باران که دگر

برق دولت که برفت از نظرم باز آید

 

درود بر خاطره ، که تنها بهانه ای ست برای یادآوری

 

این صندلی شبیه صندلی قبلی نیست ، صندلی قبلی سنگی بود و در فضای سرد بیرون دانشکده دوطبقه ونصفی ریاضی  در  سیزدهم دی ماه!

 ولی این یکی گرم ونرم است، در هوای گرم دوم خرداد ماه !

شباهت هر دو ، سنگینی حضور امتحانات و ساعت مشابه گفتگو است و مهمتر از همه اینکه مواظب باشم ماهی از دستم نپره !

اگه میخواید بدونید ایشون کی هستند ، شما را به صـندلی داغ در ادامه مطلب دعوت می کنم!

 

 

ادامه نوشته

فرشته

عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی فرشته‌ به‌ زمين‌ آمد و از ديدن‌ آن‌ همه‌ فرشته‌ بي‌بال‌ تعجب‌ كرد. او هر كه‌ را كه‌ مي‌ديد، به‌ ياد مي‌آورد. زيرا او را قبلاً‌ در بهشت‌ ديده‌ بود. اما نفهميد چرا اين‌ فرشته‌ها براي‌ پس‌ گرفتن‌ بال‌هايشان‌ به‌ بهشت‌ برنمي‌گردند.

روزها گذشت‌ و با گذشت‌ هر روز فرشته‌ چيزي‌ را از ياد برد. و روزي‌ رسيد كه‌ فرشته‌ ديگر چيزي‌ از آن‌ گذشته‌ دور و زيبا به‌ ياد نمي‌آورد؛ نه‌ بالش‌ را و نه‌ قولش‌ را.فرشته‌ فراموش‌ كرد. فرشته‌ در زمين‌ ماند.

 فرشته‌ هرگز به‌ بهشت‌ برنگشت...


برای شما ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.askquran.ir/gallery/images/40680/1_______________.jpg

روز پدر
برای همه‌ی سینه‌های ستبر
همه‌ی آغوش‌های محکمِ گرم
همه‎ی شانه‌های مهربان
همه‌ی سایه‌های امنِ آرامش
همه‌ی چشم‌های درخشنده از غیرت
برای پناه
برای دل‌گرمی
برای آب از آب تکان نخوردنِ دل

مبارک‌باد.


این المجمعیون ؟

هر نکته ای که گفتم ، اندر وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا  ، لله در قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

 

درود بر مجمع ؛ آنچه ...

امسال ششمین سالگرد تولدشه ، ولی هنوز شناسنامه نداره . هر جا میریم میگیم شش سالش شده ،  دو روز دیگه باید آستین براش بالا بزنیم ، ستاره دار هم که نیست ، خانواده اش هم  آدمایی با رزومه پاکی هستند ؛ چرا اسمش را ثبت نمی کنید ؟ مطمئنا جز استعدادهای درخشان میشه ، مدال میاره ، اصلا آیکیوش بالاتراز 130 ! ولی کو گوش شنوا !( بزن به تخته)

بخاطر همین پیش دبستانی هم نرفت . ولی هر جور شده کلاس اول باید بره ،قرار نیست وقتش تلف بشه ، یا بخاطر بی توجهی دیگران افسرده بشه .

 اگه هم نشد براش معلم خصوصی می گیریم ؛ نا سلامتی سرپرستاش مهندسند ! با سر وکله زدن با فرمول و اثبات و واکنش به اینجا رسیدند . هر چند این کار آسونتر از روابط دیپلماتیک با مسئولین شهره  ، کسانی که برای توانایی ها و تلاش های جوان های شهرشون ارزشی قائل نیستند (+دستان پشت پرده)

جونم براتون بگه که ما او را از توی جوی آب یا در خونه   نیاوردیم ، بی کس وکار نیست !! کسی نگاه نا مربوطی بهش بندازه ... ( شنیدن آن به بچه های 18+ توصیه نمی شود! )

زحمت ها پاش کشیده شد تا بزرگ شده ،چه شبایی که بالاسرش بیدار موندند ، چه روزایی که براش دوندگی کردند ... . انقدر حفظ و مراقبت از او مهمه که هر سال ، ماه رمضان ، یه عده با امید به خدا ؛ ثابت قدم در این کارمیشند. (جگر شیر نداری سفر عشق مرو ! )

با خون دل بزرگ شده ، نمیذاریم معتاد بشه بره زیر پل و... .

به هر حال تولدش مبارک ، ده ساله دیگه بیایم شیرینی دانشگاه رفتنش را بخوریم! (جهشی میخونه)

بادا بادا بادا تولدت مبارک
            شادا شادا شادا تولدت مبارک
                                  ای دوست تولدت مبارک
                                                           جانا تولدت مبارک
                                                                         خانم تولدت مبارک
   

                                                                                           آ قا تولدت مبارک (1)

مجمع تولدت مبارک


م.ن : متاسفانه مجبور شدم یه دستی توی شعر ببرم که نشون بدم من اصلا فمنیسم نیستم!

زن و مرد در دیدگاه مردم ایران



وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!! 25.gif
وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟ 31.gif



وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!! 25.gif
وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه…هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا
31.gif



وقتی یه آقای محترم!!! خیابون رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه می گیره : لامذهب عجب دست فرمونی داره…25.gif
وقتی یه خانم مثلاً یادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطیه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزیتو بپز!!! والااااااا31.gif



وقتی تو یه جمع ، آقا پسری سر و زبون دار داره مجلس رو گرم می کنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عمومیش بیسته؟؟؟!!!25.gif
شرایط بالا برای یه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبک!!! خانم باش 31.gif



نظر مادر شوهر در اول زندگی: میبینی شانس ما رو ؟ دختره فقط ۲۰ میلیون جهیزیه آورده ، نمی دونم این پسره شیفته چی این عفریته شد!!! 25.gif
باز هم همون مادر شوهر: دیگه چی می خواد؟ گل پسرم یه خونه ۴۰ متری تو نقطه صفر مرزی داره، از خداشم باشه ..31.gif

 


 

موارد متعدد دیگری هم هست که بنده فعلا به همین چند مورد اکتفا میکنم...