خواندنی...........!!!

ادامه مطلب

ادامه مطلب
دیروز همسایه ام از گرسنگی مرد، در عزایش گوسفندها
سربریدند.
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند, توت هاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه مي کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد, نريخت. توت ها تازه رسيده بودند, بندشان محکم بود و شاخه ها را چسبيده بود.
نيما کفش هايش را کند, جوراب هايش را در آورد. تنه ي درخت را گرفت, عين گربه, با سختي و سماجت خود را بالا کشيد, هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست ها, انگشت ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت. اما, به روي خودش نياورد. ماني نگاهش مي کرد.
- ميافتي بيا پايين. اگر بيافتي مامان ناراحت مي شود.
نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت, رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روي شاخه گذاشت, دست دراز کرد و توتي چيد و خواست براي ماني بياندازد. پايين را نگاه کرد ماني نبود. رفته بود پيش مادر:
- مامان, مامان, نيما رفته روي درخت دارد توت مي خورد.
دست مادر را کشيد و آورد زير درخت, اشاره کرد و نيما را نشان داد.
- ببين مامان, نيما رفته است بالا و دارد توت مي خورد.
مادر نيما را نگاه کرد, اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کمکم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به ماني:
- خب, تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدي, تصميم بگير, نترس.
نيما از بالاي درخت توت هاي تو مشتش را به ماني نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت:
- اينها هم مال تو, براي تو و مامان چيدم.
خم شد و توت ها را توي دست مادر ريخت. مادر توت ها جلوي ماني گرفت:
- بيا بخور.
- نه نمي خورم. توت هايي که نيما چيده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا, بچين و بخور.
- نمي توانم.
مادر زير بغل هاي ماني را گرفت, کمکش کرد که برود بالاي درخت. ماني پاهايش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمين. مي ترسم بالا بروم. نمي خواهم به من کمک کني.
مادر ماني را گذاشت زمين. شاخه ي پايين درخت را خم کرد و رو به روي صورت ماني گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. اين جور راحت است.
ماني شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت:
- نمي خواهم.
مادر گفت:
- خودم برايت مي چينيم. خوب است؟
- نه, نمي خواهم تو برايم توت بچيني.
مادر, که از دست ماني کلافه شده بود, گفت:
- توتي که نيما بچيند, دوست نداري. به خودت زحمت نميدي که از درخت بالا بروي. توتي هم که من بچينم, قبول نداري. توت آماده را هم که نمي چيني. اصلا تو چه مي خواهي؟
ماني سرش را بلند کرد. توت خوردن نيما را ديد و گفت:
- مي خواهم نيما بيايد پايين. توت نچيند. توت نخورد.
- همين؟
- همين.
مادر به ماني نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت.
ماني زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد.
نویسنده: فاطمه شامرادی

در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی
به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی
به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان
تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی
گل شکفته خود را سپرده ام به تو ای رود
به شرط اینکه امانت به آشنا برسانی
مرا در آینه می بینی و هنوز همانم.....
تو را آینه می بینم و هنوز همانی
هزار صبح توانستی و نخواستی اما
رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی
/**/
درود نه بر پای خوابیده ، درود بر انگشت های یخ زده ولی امیدوار!!
گاهی باید شکست تا نگاه داشت ارزش ها را ، آرزوها را ، امیدها را .
آینه ات را بشکن تا خوردشده ترین تکه هایت نشان دهد عمق طبیعت را ، تا بخراشند دست و پای آلوده ترین افکار را .
شکستنت ضعف نیست ، گاهی باید شکست تا دیده شد .
یک عمر نشان دادی همه را در بزرگترین نگاهت با دیده ای که غل وغشی در آن نبود ، حال بشکن تا دیده شود حرف های مانده در پشت شیشه جیوه اندودت .
همه را نشان بده به حقیقت نور؛ بشکن تا نشان دهی نور را در قالب رنگ ، رنگ رنگین کمان و چند رنگیش را . هر کس خود تصیمیم می گیرد که چه ببیند ؛ زیبایی رنگ ها را یا رنگارنگ بودن آن را .
تو شروع کن بشکستن ، شاید سکوت نیز بشکند ، شاید غرور نیز بشکند ، شاید همه اینها مرحمی شوند بر شکستگی های وجودش .
این نگاه های سنگین وسرمای نفسش ، بار غم اوست . کمکش کن ! جراحت ، کمر مهرش را خم کرده .تکه های وجودش هنوز جفت نشده.
آینه ات را بشکن ؛ او به این خورده ها برای محسوس بودنت نیاز دارد.
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام
خیلی وقته اول متنام سلام نمیذارم، یادمه اوایل که نویسنده ی وبلاگ شده بودم این کار را انجام می دادم ولی بعدش تصمیم گرفتم توی نظرات متن سلام کنم.جای شما خالی داشتم توی اینترنت و نشانه هایی که توی ذهنم بود دنبال یه مطلب قشنگ از چندتا نویسنده ی همیشگی می گشتم، موضوعاتش متفاوت بود ولی بنظرم بدرد حالا نمی خورد اما می خواستم حتما یه متن بذارم تا وبلاگ از این رکود کمی خارج بشه... گفتم رکود بی هوا یاد اول دبیرستان افتادم یادمه اولین بار این کلمه را توی درس اجتماعی از زبان آقای لطفی شنیدم، شاید اولین بار نباشه ولی اون روز کلمه ی جدیدی برام بود!
بگذریم ولی بقول همساده: وبلاگ فعال نشده دوباره غیر فعال شد! این عنوان واسه خودش یک متن بود که قرار بود چندماه پیش فرستاده بشه روی وبلاگ ولی خب خوشبختانه غیر فعال شدن وبلاگ زیاد طول نکشید، باز هم بگذریم که سخن بسیار است...
سلام ما را با سوزي بدان ، که در دلت جراحت زده ...
اين خواست و اراده خداوند است .
کل نفس ٍ ذائقه الموت...
هر کدام امانتي هستيم بر اين دنياي فاني ... چه دير و يا چه زود رفتني هستيم .
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
سرکار خانم محدثه پيماني ![]()
در گذشت پدر بزرگ گراميتان را به شما تسليت گفته و از خداوند قادر علو درجات و نزول رحمت بر ايشان را خواهانيم.
اعضای مجمع دانشجویان دانشگاه صنعتی اصفهان
بسم الله الرحمن الرحیم

و اراده ما بر آن قرار گرفته که بر مستضعفان در زمین منّت بگذاریم و آنها را پیشوایان و وارثان قرار بدهیم. قصص 5
چهره بودند، سرشناس بودند، بزرگانِ شهر بودند؛ المَلأ الّذین کَفروا مِن قَومه ١. اما پر از ادّعا. پر از کبر و غرور. هر روز بهانهای تازه داشتند برای راه نیامدن. برای ایمان نیاوردن. برای تمسخر و استهزاء. حرفشان این بود: اینهایی که دور و برت را گرفتهاند و حرفت را باور کردهاند جماعتی پابرهنه و پست بیشتر نیستند، نوح! نه جایگاه اجتماعی دارند، نه پول و دارایی، نه اهل فکر و اندیشهاند. ما نَرَاکَ اتَّبَعَکَ إِلاَّ الَّذِینَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِیَ الرَّأْیِ ٢ ... پابرهنهها امّا ایمان داشتند به نوح (ع).
نشانه آورده بود برای مردم قومش. راه نمیآمدند؛ چهرهها، سرشناسان، بزرگان؛ الملاء الّذین استَکبَروا مِن قَومه.٣ عار بود برایشان به همان خدایی ایمان بیاورند که پابرهنهها و بردهها ایمان آورده بودند؛ انّا بالّذی آمَنتُم بِه کافِرون ۴ . پابرهنهها امّا ایمان داشتند به صالح (ع). همه تاریخ همین بود. چهرهها، بزرگان، سرشناسها راه نیامدند با شعیب ۵ ، با هود ۶ ، با موسی ٧ (ع) ... پابرهنهها امّا همیشه جلوتر بودند.
اعیان و اشراف انصار آمده بودند توی مسجد، محمّد (ص) را کنار کشیده بودند و گفته بودند: دور و برِ شما همهاش این پابرهنهها و ندارها و سیاه سوختهها میچرخند. کسر شأن است برای ما اینطور وقتها شما را همراهی کنیم. آیه نازل شده بود، با همینها بمان! ٨ با همین ابوذر و خباب و صهیب و عمّار. محمّد (ص) به سمتشان رفته بود، در آغوششان گرفته بود و گفته بود: زندگی با شما، مرگ هم باشما٩. پابرهنهها ایمان داشتند به محمّد (ص).
آخرش هم
خدا زمینش را نگه داشته برای همین جماعت. آخرش هم قرار است همینها بر
زمین حکومت کنند. همینها امام و رهبرِ مردم بشوند. همینها که همیشه جلوتر
بودهاند. همین ندارها و پابرهنهها. همینها که پول و مقام و منصب و
نژاد، مستشان نکرده، سدّشان برای دیدنِ حقیقت نشده، خدا خواسته پایان
تاریخ به اسم همینها رقم بخورد. به اسمِ بلندِ مستضعفین.
بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ
١. هود- 27
٢. همان
٣. اعراف- 75
۴.اعراف- 76
۵. اعراف- 90
۶. اعراف- 66
٧. اعراف- 109
٨. کهف- 28
٩. مَعَکم المحیا و مَعَکمُ الممات.
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
![]()
در
فامیل دختر عقب افتاده ای داریم که مهارت عجیبش نام گذاری آدم ها و عروسک
هاست. 18 ساله است ولی هنوز می شود اسباب بازی برایش خرید. عروسک یا حیوان
پشمالوی دست سازی اگر به او هدیه دهیم مدتی به چشم های شیشه ای عروسک نگاه
می کند، دست ها را حلقه می کند دور بدن او، سرش را فرو می کند در موها، یا
تن پشمالوی اسباب بازی. چند دقیقه سکوت. بعد سرش را می آورد بالا و این
همان آنی است که می شود بپرسیم:
"اسم عروسک چیه؟"
شکوه این لحظه در اسمی نیست که می گوید - با این که اسم هایی هم که می گذارد عجیب است - زیبایی این مراسم تعمید در باور و قطعیتی است در آن اعلام نام ها است. به نظر می آید عروسک، می تاتا، نابغه یا سفیدک بوده و دخترک فقط اسم را شنیده. وقتی سر گذاشته بود روی تن او، واقعا شنیده است. یقیین و باوری در آن اعلام هست که تا مدت ها عروسک را نگاه می کنیم، فکرمی کنیم این موجود نمی شود اسمی غیر این داشته باشد... نه... نمی شد. از نظر او پاندایی که برای تولدش آورده اند گلالاست. گلالا بوده قبل این که بیاید در این خانه. حالا که اینجاست و بعد ها. یقین ساده و بدیهی. کسی هم درست نمی داند چرا این اسم ها به فکرش می رسند. نام هایی که می گوید آشنا نیست. آیین باشکوه یکی شدن دخترک با تن عروسک ها، ثانیه های رهایی او در تخیل و دمیدن جان در تن اشیای بی جان، جوری دوست داشتنی است که ما دوست داریم همه عروسک های دنیا را به دخترک هدیه بدهیم، برای اینکه بدانیم اسمشان چیست.
مهارت نام گذاری او فقط برای عروسک ها نیست. اگر اسم آدم ها به نظرش اشتباه بیایند دست بکار می شود و اسم ها را هر چه قدر صاحبانشان جدی و رسمی و ترسناک باشند تغییر می دهند. قواعد دنیای ما را دوست ندارد به رسمیت بشناسد، هویتی را که خودش دوست دارد به مردمان می بخشد. همکار اداره ای مادرش را که بار اول است همدیگر را می بینند صدا می زند: "افراشال قشنگه" و آقای احسان را که عینکش شبیه هری پاتر است "احسان پاتر" صدا می زند. اگر باز پیچیده بمانند و با دخترک حرف نزنند، اسم کوچک را هم مخفف می کند و ترکیبات جدید می سازد، اگر ادامه دهند و تمام مدت مهمانی حرف های سختی بزنند که او کلمه ای نمی فهمد، باید منتظر لقب هم باشند. آقای جوادی، مدیر شرکت تجاری که از وقتی نشسته روی مبل، از نوسان بازار در سال های اخیر حرف زده باید منتظر باشد در سکوت بعد دیالوگ تحلیلگرانه که بقیه مردهای مهمانی را در سکوت فرو برد، دخترک، ناگهانی به او بگوید: "جودی! چه کچلی!" و بدیهی است که لقب ها و اسم های دخترک روی آدم ها می ماند -- به همان دوام ثبات نام عروسک ها -- اسم آقای جوادی، برای همیشه عوض شده، بعد آن روز هر کدام ِ فامیل او را جور دیگری صدا زند، حس می کند اشتباه گفته؛ در کلمات بر ساخته دخترک، یقین و باوری هست که می تواند جمود ِ نام ها را برای همیشه بشکند. به نظر درست تر می آیند؛ چون کسی باورشان دارد.
مهارت دخترک از عروسک و آدم ها می گذرد و به حس ها و دردها هم می رسد. برای بیان حس ها و دردهایش هم به ما محتاج نیست. ترکیبات زبانی مورد نیاز روزانه اش را خودش می سازد و به زبان تازه خودش بیش از عبارت هایی که ما به هجی کنیم اعتماد دارد. دلش که برای یکی تنگ می شود می گوید: "دلم خالی!" -- ترکیبی از دلم تنگ ات شده بود و جایت خالی بود -- پاش که خواب می رود می گوید: "سوزن پامه" چون یادش نمی ماند بقیه این وقت ها چه می گویند، هر بار از نو به راه گفتن حس فکر می کند. قشنگی ساخته هایش به بیان عینی و تصویری حس هاست. می گوید: "دلم خُر خُر می کنه" و اگر بگوییم: "آخی! دلت درد میکنه" عصبانی می شود: "بی بین! خُر خُر می کنه".به نظرش ما به اندازه کافی در توصیف حس ها دقیق نیستیم. نمی فهمد چرا این همه عبارت کلی و بی خاصیت در انواع موقعیت های مختلف به کار می بریم. خیلی از کارهای ما به نظرش خنده دار می آید. اگر الان اینجا بود و اگر از متنی که درباره اش نوشته ام سر در می آورد می گفت: "چرت و پرت می کنی؟" هر وقت باهاش شوخی کنیم همین را می گوید.هر بار دخترک را می بینم حسرت می خورم. به این که می تواند فکر خودش را بکند. به سلیقه خودش اطمینان دارد. به رهایی اش حسادت می کنم. می تواند چهار چوب های بیهوده را به رسمیت نشناسد و از عجیب بودن نترسد. چه جسرت ساده ای: "آدم، فکر خودش را بکند." برای بیان حس هایش عبارت های خودش را پیدا کند. کلمه های مورد نیازش را از دیگران قرض نگیرد. دخترک، غیر از هوش، همه عناصری را دارد که برای هنر امروز نیاز است. زیبایی ِ بدون خود بودن. جهان منحصر به فرد. هر بار که می بینم اش یادم می افتد که شبیه همه بودن چه بلایی سرمان آورده است. چه شیرینی ها و زیبایی هایی که در همرنگ چماعت شدن ِ همه ما از دست رفته است. چقدر سخت می شود ما را از هم تشخیص داد. صفات ساده و یگانه ای که قرار باشد ما را با آنها به خاطر بسپارند جایی در کودکی جا مانده است.می گویم: "خودش نه! بگو - خودت خوبی - ؟" می خندد: "آره - خودش خوبی- ؟" (عاشق این "آره" ها هستم. نمی گوید: "نه" به نظرش مخالفت با آدم های زبان نفهمی مثل من نیاز نیست. خودشان بالاخره یک موقع می فهمند. کافی است باز هم حرف خودت را بزنی.) هر دفعه همدیگر را می بینیم، صدایم را معلمی می کنم و یادش می دهم: "خودت خوبی؟" مطمئن و خونسرد، حرف خودش را تکرار می کند. با همان خنده که اشتباه همه دنیا را می شود به آن بخشید. بعد، اول وقت صبحی می رسم پیش دوستام، ناگهانی به دوستم می گویم: "خودش خوبی؟" خنده ام می گیرد. می خواهم درستش کنم. می بینم به نظرم درست تر هم می آید. انگار اصلش این بوده، قبلا اشتباه می گفته ام. می بینم دلم می خواهد یکی تا ابد بهم بگوید: "خودش خوبی؟" چون مثل این است که کسی دارد احوال هویتت را می پرسد. احوال ِ خود ِ خودت را.
درود
و برای تو آغاز کردم بهترین کلمات را ؛ پاکترین نفس ها را به یادت از قلبم کشیدم که ذره ای ریا در آن نباشد و سر سبز ترین نگاه ها را در زیر پایت رویاندم .
اکنون دستان خاک بر تو باز شد و دستان من پر از اشک هایی ست از حسرت وهراس . صدا هایی پر از فراق و زجه هایی به طعم داغ !
این من و این نشانه هایی از یادگاری های تو . از خاطراتی که نه در خیال ، بلکه در مات ماندن چشمان غمگینم ، در حقیقت هستی جریان دارد .
این طبیعت است که آخر قصه را می نویسد ، با امضایی از تو در آخرین فصلش ، به نام و شکل لا اله الا الله .
آری ... قصه ی تو آخرش شیرین بود به شیرینی زمزمه نجوای حسین (ع) بر روی خاک نینوا .
خواسته تو بود پر کشیدن ، اما من هنوز بال و پری ندارم . پرواز را آموختی ، ولی ترس از ارتفاع دارم ، واهمه از افتادن . من هنوز به جاذبه آسمان ایمان نیاورده ام .
من این سطح خاک آلود را مکان ماندنم می بینم و تو از اول چشمت به بالا بود . حال می فهمم که چرا دریا بالا وپایین می رود ، تقلای رسیدن به آسمان او را به این روز کشیده است .
گفتن از تو زبانم را لال کرده ، کمی از آن صدایت به من قرض بده ، از همان صدایی که بوی معجزه محمد (ص) را دارد.
وخداوند خواست بهشت را بیافریند که خاک کوی تو باشد . بوی بهشت ، عطر زمزمه های عاشقانه صبحگاهی تو بود... ای مادر
ما زبالاییم وبالا می رویم
ما زدریاییم ودریا می رویم
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».
درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شدیم.
مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.
فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن... و ما رد شدیم.
همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...
رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.
پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.
تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.
باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟
از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.
گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».
صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».
گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟
اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!

مشیت الهی بـر ایـن تعلق گرفـته کـه بهار فرحناک زندگی
راخـزانـی ماتم زده بـه انتظار بنشیند و این ، بارزترین تفسیر
فلسفـه آفـرینش درفـراخـنای بـی کران هـستی و یـگانه راز
جـاودانگی اوسـت....
مطهره نجاری عزیز:
درگذشت مادربزرگ گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال،مغفرت،برای سایر بازماندگان،صبر جمیل و اجر جزیل خواهانیم.
"از طرف اعضای مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان"
این مطلب را فقط به خاطر بی روح نشدن وبلاگ میذارم!
داني كـــه چيست دولت ، ديدار يــار ديدن يك چــــاي داغ لب سوز، با قند سركشيدن
عالي است با مكافات فوق ليسانس گشتن وانگه سماق هــــــا را با دوستـــــان مكيدن
پز مي دهي كه بازار، از جنس هست لبريز كـــو پول و كــــو درآمد، كــــــو قدرت خريدن
مــــا روز وشب به ناچار، شبكار و روز كاريم امـــــا هميشه لنگيم بـــــــا اين همه دويدن
اي بخــت لامروّت، تــــــــو معـــرفـــت نداري حدّ و حســــــــــــاب دارد خوابيدن و كپيدن!
روزي سه چــــار ساعت،ما و، صف اتوبوس اما شمــــــا و هـــــــر روز ، در بنزها لميدن
تو كاهي اي درآمد! خرج است همچنان كوه داري عجــــــب تخصص در كـــــــــار ورپريدن
وقتي كه نيست پارتي، قارداش نتيجه يوخدور در جستجـــــوي كاري هي گيوه ور كشيدن
پيش رئيس رفتن ســــــــودي جـــز اين ندارد حـــــرف حســــــاب گفتن، پرت و پلا شنيدن
شعر از محمد حاجی حسینی
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

همه را به ترتیبی که گرفتیم چیدم؛ صفحه اول، عکس نامزدیمان است. چادر سفید گلدار روی صورت من را گرفته. مسعود هم کنارم شق و رق نشسته و دارد سعی میکند لبخند نزند. نیمرخ آقای روحانی که دارد صیغه میخواند هم پیدا است. صفحه سوم هم سفره عقدمان است و بعد سری عکسیهای توی آرایشگاه و تالار. ولی در صفحه دوم فقط یک عکس هست؛ من و مسعود، سوار موتور!
مسعود اصرار کرد روی موتور باشیم؛ من خجالت میکشیدم. دوربین را دادیم به پسری که از پیادهرو رد میشد. مسعود بهش گفت: «همهجای موتور بیفتدها». فکر میکنم سر همین حرفش بود که من توی عکس اخمالو افتادم. چندماه پیش هم که موتورش رو دزد برد گفت: «آه تو بود. چشم دیدن اونو نداشتی.»
پسره گفت: «آمادهاین؟» مسعود گفت: «دستاتو حلقه کن دور کمر من! انگار با موتور داشتیم میرفتیم که این عکس را انداخته.» گفتم: «جلوی این پسره زشته» پسرک که خواست دگمه را فشار دهد فقط دستامو گذاشتم دو طرف پهلویش.
تو نامزدیمان فقط یک بار رویم شد وقتی سواریم دستهامو حلقه کنم دورش. اصلاً هم خجالت نکشیدم که آن مرد و زنش دارند ما رو بر و بر نگاه میکنند.
با مامان لوبیا خرد میکردیم که مسعود تلفن زد:« میآم دنبالت بریم یک هوایی بخوریم» مامان گفت: «بگو بیاد همینجا، پنجرهها را باز میکنیم هوا بیاد» ولی من بهش نگفتم. گفتم: «ساعت چند میآی؟»
مداد داداش امیر روی سؤال «آیا میدانید که» مانده بود: «مامان بگو مسعود بیاد اینجا دیگه.» آبجی محبوبه بشقابی را که میشست تند انداخت تو آبکش: «فضولی نکن امیر» نمیدانستم محبوبه به خاطر این که خودش سختش بود طرف من را میگیرد یا واقعاً آنقدر بزرگ شده. مامان گفت: «محبوبه! یک شربت برای آقا مسعود درست کن». گفتم: «تو نمیآد». مامان بهم چشم غره رفت. فکر کنم به نظرش خیلی پررو شده بودم. نه به دخترهای قدیم نه به امروزیها.
شربت رو که بهش دادم گفت: «لیوانش بذار تو راهرو، بپر بالا بریم» گفتم: «یه دقه بیشتر طول نمیکشه». از در آمدم تو، فکر کردم چقدر تا آشپزخانه راه است. لیوان را گذاشتم کف راهرو و در رو آرام بستم. قبل از این که مامان پنجره را باز کند و سرش را بکند لای پرده و داد بزند «مسعود آقا! حالا یک دقیقه تشریف بیارید تو». رسیده بودیم سر کوچه. گفتم: «مامان میگه بیاین تو خونه پیش هم باشین».
«بیام تو که تا دو کلوم میخواهیم با هم حرف بزنیم از پشت در هال، محبوبه زل بزند بهمان. امیر هم یک دفعه ده تا اشکال ریاضی پیدا کنه که فقط من بلدم حل کنم.»
خندیدم: «پس بیا بریم پارک».
-الان پارک شلوغه، تا مینشینیم رو نیمکت یکی از این بچه کنکوریهای منگ، بیهوا مینشینند کنارمان، هرچه هم سرفه کنیم که ما میخواهیم مثلاً حرف بزنیم، تاریخ ادبیاتها را بلندتر میخواند.
گفتم: «خودت قبول نشدی حالا چرا مسخره میکنی؟».
ساکت شد. حرف بیخودی زده بود. گفتم: «حالا داریم کجا میریم؟» گفت:«اول بریم یک ساندویچ بگیریم».
نویسنده: فاطمه شامرادی


ادامه مطلب
درود ...
هیچ کس باورش نمی شد که او انقدرجرات داشته باشد .هیچ کس حرفی نمی زد همه با لب هایی که از هم فاصله گرفته بودند هاج و واج او را نظاره می کردند .
روابط اجتماعی خوبی داشت ولی در فضا های عمومی ، هنگام صحبت کردن یا طفره می رفت و به دیگری می سپرد یا اینکه در عین دانایی به آن مطلب سکوت اختیار می کرد. خجالتی نبود و همین که موج صمیمیت محیط و اطرافیان را دریافت می کرد خود به یک منبع تبدیل می شد !
در نگاه اول، هر کس او را میدید بر آرامی ومظلومیت او شهادت می داد ولی بعد از چند برخورد دوستانه، نظرش به طور کامل تغییر می کرد.
آن روز دیگر صبرش به پایان رسیده بود.
به نام خداوند بخشنده ی مهربان

به
خاطر مرد میانسالی که تدارکات گردان را به عهده داشت؛ غیر از سه وعده غذای
بخور و نمیر، هیچ چیز دیگری گیر بچههای گردان نمیآمد. مدام میگفت:_ اسراف نکنید، اینا تخممرغ پیرزنه! با هزار زحمت فرستاده جبهه، حیفه نخورید!
صغیر و کبیر میگفتند: قربون شکلت بشیم، تخم مرغ پیرزنه چه ربطی داره به کنسرو، کمپوت، شکر، آبلیمو...
_ تجربه ندارید دیگه، اومدیم و تو محاصرهی دشمن افتادید... اینا باید تو نداری مصرف بشه!... قدیما نون نبود، چای و قند کوپنی بود..._ حالا هم که کوپنیه!_ فرق داره! حالا از سر سیریه که کوپنیه!
کسی حریفش نبود، حتا فرمانده گردان!
***پیک گردان خبر آورده بود که توی سنگرش، از شیر مرغ، تا جان آدمیزاد گیر میآد! پیش خودم گفتم "میرم و هر جوریه، ازش، جنس میگیرم! "
زیر آتش خمپاره، خودم را به سنگر تدارکات رساندم. تدارکاتچی گردان، دستی به ریش جوگندمیاش کشید که: امریه؟_ کمپوت، آبلیمو، شکر و این جور چیزا میخوام!توی چشمم زُل زد که: فقط همین!
_ ها بله!_ قصهی اون پیرزن و تخم مرغ اهدایی به جبهه رو شنیدی؟
_ صدبار از خودت شنیدم، تو این گرما یه چیزی بده بریزم تو حلقم! _ اینجا از ریخت و پاش خبری نیس! همه چیز حساب و کتاب داره! اسراف حرامه! دستی به ریش کشیدم که: تو رو خدا...جدی و با تحکم گفت: نداریم! حیف این وسایل و خوراکیها نیس که بره توی شکم شما! بعدش هم برید خالیاش کنید!_ قربونت برم، از بیقوتی، دهنمون بو کرده، خوراکی هم برای خوردنه دیگه..._ شما که یکی دو روز بیشتر زنده نیستید! این وسایل رو میخواید حیف و میل کنید که چی؟
_مرد حسابی بر عکس میگی! همه جای دنیا وقتی یکی رفتنی و مُردنیه، بهش میرسن و غذا دهنش میکنن. با قیافهی حق به جانب گفت: میخوام وقتی شهید بشین با درجات بالاتر توی بهشت برین.
حریفش نشدم و دست از پا درازتر برگشتم داخل سنگر و بقیه به من خندیدند. عصر
توی سنگر هنوز دمق حرفهای تدارکات چی بودم که از بیرون صدای همهمه شنیدم.
با احتیاط از سنگر بیرون رفتم. گلولهی خمپارهای صاف وسط سنگر تدارکات
فرود آمده بود و کوهی از کمپوت، کنسرو و هر چیز خوردنیای که فکرش را
میکردیم، اطراف سنگر پراکنده شد بود.
بچههای گردان یکی یکی از
سنگرها بیرون میآمدند و انگار که از قحطی آمده باشند، هجوم میبردند به
دار و ندار تدارکاتچی. بعضیها هم میخوردند و شعار میدادند:
_ جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای امروزی!
از خوشحالی داشتیم بال در میآوردیم که تدارکاتچی آفتابه به دست از مستراح بیرون آمد. سنگر را که ویران و تاراج رفته دید، تسویه حساب گرفت؛ بار و بینه را بست و از جبهه رفت.
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فکر کن یک صبحی لیوان چایی به دست بنشینی روی صندلی همیشگیت، پایت را گیر بدهی به لبهی جلو، دکمهی کامپیوتر را بزنی و مثل همیشه منتظر موجی از رنگ و تصویر و خبر بمانی. منتظر قتلها، دروغها رسواییها، کلیک، یک هورت چای، اینتر و ناگهان روی صفحهات، فقط نوشته شود: «ای فرزند آدم»
فکر کن ایمیلت را باز کنی و کسی پیام گذاشته باشد:«پس به کجا می روید؟1»
می چسبد؟ نه؟
کی گفته آدم وسط عصر «دگمهها و صفحهها» دلش تنگ پیامبری نمیشود؟ دلتنگ یکی که ماموریت داشته باشد دل بسوزاند. یکی که رسالتش این باشد که زنجیر و قلادههای مرا باز کند.2
این درست که من الآن سراپا لای بندها هستم سراپا غل و قلاده. آنقدر به بندها عادت دارم که نمیدانم قبل از تنیدن آنها چه بودهام. و اصولا یک فرضی هست که اگر اینها را بردارند، من آن زیر مجسمهای شکسته و خرد باشم و در جا فرو بریزم. همهی اینها درست، ولی هوسش که هست.
هوس پیامبری مبعوث بر من که به او گفته باشند: «پیدایش کن، خیلی تنهاست.» هوس این که یکی با چشمهای دلسوز و هراسان، مهربان نگاهم کند. به جا نیاورد. ناباورانه چشم بمالد و بعد گریهاش بگیرد: «پسر آدم چه بلایی سرت آمده؟»
هوس یکی که با دهان باز از بهت، خیره بماند به تن بنفش و روح آماس کردهی من، به زخمهای چرک ریز و تاولهایم زیر بندها و حلقهها. یکی که بیاید جلو، تک تک حلقهها را بر دارد، تیغها را جدا کند، زخمها را بشوید و لای هقهقی غمگین بپرسد: «کی تو را از پروردگارت جدا کرد؟»3
گفت : ترانه های باران هم تکراری شده ... همه صدای چک چک می دهند .
گفتم : کوچک اند و ظریف تا به زمین می رسند ، ازبغض در خود می شکنند با آخرین ترانه سکوت .
گفت : این آسمان هوس نو شدن ورخت تازه ندارد؟
گفتم : دل نگران دریاست . دریا چشم به او دوخته ، رخت تازه ی او باعث ولوله ی دریا می شود.
گفت : ابر توخالی ، فضا پر کن است.
گفتم :درون او حکایت اشک ها جریان دارد.
گفت : در این کویر چیزی پیدا نمی شود ؟
گفتم : اینجا سادگی رخ می نمایاند به معنای ابدیت . دستان خالیش بخاطر بخشش اوست .
گفت : این پیچک فقط پیچیدن آموخته به دور هر کس ، وابسته ی دوران است .
گفتم : این پیچک می گردد به دور نزدیکترین کَسَش . دل بسته ی بالاست .
گفت : این میوه ها هم عاقبتشان افتادن و جدایی از درخت است .
گفتم : درخت تاب کمال و بزرگی آنها را ندارد . فراق آنها باعث رشد درخت می شود .
گفت :. کرم شب تابی با کرم ابریشمی هم خواب شد .فردا پیله ای دید پاره شده. از غم نبود او نور در وجودش خشکید . پروانه ، یک بی وفای واقعی ست .
گفتم : پروانه از اول سودای پرواز داشت . خورشید ، دنیا تاب او بود . شب تاب به بی راهه آمده بود .
گفتن هایش غمی نبود صدای زمانه ای بود که در گوش طبیعت زمزمه می شد ، ولی ندیدنش دلهره ی امیدِ دلم بود . ترس و واهمه از اینکه نبیند، چشم ببندد و روبپوشاند از آوا هایی که قرار بود چشمان من به او عرضه کند . کاش زیبایی چشمانش عاریه دنیا نبود .کاش دلنشینی حکمت خلق ِ خلق را، با نور چشمان یعقوب که یادگاری یوسف بود ،می دید .
دوستان در برداشت از این پست کاااااملا آزاد هستید...میتونه به هر چی ربط داشته باشه...
مثلا فوتبال روز جمعه ، اوضاع جامعه ، اوضاع دانشگاه و یا ... !!!!!!!!

ادامه مطلب
به نام خدا

ما وارثان وحی و تنزیلیم
عاشق ترین مردان این ایلیم
مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا ، فرزند هابیلیم
آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بی قر و اطوار و قنبیلیم
در بین ما یک عده هم هستند...
این روزها مشغول تعدیلیم
در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم
آخر کجا می آیی آقا جان؟
بگذار ، ما مشغول تحلیلیم
دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم
درس "پیام نور"تان از دور
خوب است ، ما مشتاق تحصیلیم
آقا ، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تاویلیم
نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم
گفتند : شرط راستی ، مستی است
ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم
در کل ، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم
اینها اگر کرم اند ، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم
فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم
در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه ی حسّاس آشیلیم
"آدم شدن" یک ایده ی نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم
نویسنده این مطلب به طور فیزیکی " مطهره نجاری " است .
درواقع افرادی در به انجام رسیدن این عمل از خود جان فشانی بروز داده و در جبهه های (ویـــــژ) یک تنه در این راه از خود نوشتندگی و مصاحبه کنندگی ( بر وزن رزمندگی) از خود نشان داده و بنده نقش تدارکات وحفاظت را به عهده داشتم . ( خسته نباشم )
حال تمامی نویسندگان خواب و بیدار و نظرمندان آنلاین و آفلاین دستان خود را بالا آورده
و برای
خانم مهر انگیز شریفیان به عنوان طراح پیچ وخم های برنامه تخریب
و ناظر محتـــــــــــــــــــرم به عنوان پایه ریزی این برنامه تخریبی و خود تخریب چی![]()
یه کف مرتب بزنید .( اینجانب از پایگاه درخواست تشویقی براشون می کنم. )
شعله های عقل سوز امتحانت و سردی هوا ؛ هر دو موجب آزردگی جسم وجان اند . دراین میان سر خوش بودن بهترین انتخاب است
دلیل 1:امتحان را هر چه بخونی فایده نداره ..استاد اگه دلش بخواد می تونه یه سوال لاینحل یا لا یقول طرح کنه ( خدایا توبَــــــه بخاطر عربی نویسی ) ![]()
دلیل 2: سرما هم که الان استخون می ترکونه ( نه به این شدت ) حالا اگه بخواهیم خیلی بپوشیم ..به قول یکی مثل مرغ باد می کنیم ![]()
پس با توجه به رابطه یک طرفه بالا تنها راه ؛ سرخوشیه !
صبح چهارشنبه سیزدهم دی ماه ، بیرون دانشگاه دو طبقه ونصفی ریاضی ، روی صندلی های سنگی که گرمایی ندارند صحبت با یک آدمی که گفته های خوبی در موردش شنیدی و تا چند روز دیگه از همون راهی که اومده داره برگشت می خوره ؛ اگه جالب برای دیگران نباشه حداقل برای خودت که کنجکاوی بدونی
... عالیه. حتی اگر بلافاصله از سر امتحانی بیای که گلاب به روتون ![]()
تقریبا تمامی پاسخ ها با لبخند ، دستان گره کرده و نگاه به برگه سوالات همراهه.
شاید دوبار تماس تلفنی یا اسپک زدن توپ والیبال و یا حتی چند لحظه ترک نشیمن گاه صندلی سنگی برای ثانیه هایی گفتگو را قطع کنه ، ولی صحبتمان همچنان گرم و دل نشین ادامه داره.
نویسنده: فاطمه شامرادی
سلام
یه متن زیبایی را جایی خوندم گفتم شما هم بخونید شاید خوشتون بیاد.

/**/
آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،هیچ آدمی را نمی توان یافت كه قطعه ی خود را جستجو نكند.فقط نوع قطعه هاست كه فرق می كند، یكی به دنبال دوستی است و دیگری در پی عشق؛ یكی مراد می جوید و یكی مرید. یكی همراه می خواهد و دیگری شریك زندگی،یكی هم قطعه ای اسباب بازی.
به هر حال آدم هرگز بدون قطعه ی خود یا دست كم بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند
زندگی كند.
برخی بیش از اندازه، قطعه گم شده دارند و چنان تهی اند و روحشان چنان گرفتار حفره
های خالی است كه تمام روح ما نیز برای آنان کافی نیست.
برخی دیگر نیز بیش از اندازه قطعه دارند و هیچ حفره ای،هیچ خلائی ندارند تا ما
برایشان پُركنیم.
( ادامه مطلب )
وادامه داستان...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

زیباترین داستان، داستان من نیست داستان تو بود، همیشه یک طرف زیبایی زشتی هم هست که زیبایی را جلوه کند هر چه زیباتر مقابلش زشت تر!،فرقی دارد کجا باشم؟ کدام نقش را دارم ولی برای من تحمل این درد سخت است،آن همه تغییر و تحول برای من و ثبات برای تو! این سوی پرده تو بودی با زیباترین ماجرای تاریخ و آن سوی پرده من بودم با درد های سخت...تو با داستانت رفتی ولی من بعد از تو برای جبران منتظر ماندم...
ماجرا خیلی ساده بود. به تو گفتند : " یوسف باش " و شدی. " کن! ... فیکون ". نوبت
من شد . هنوز نگفته بودم "چشم!" که دوباره مرا خواندند و نقش دوم! ... بار
سوم و باز تکرار نام و نقش من. ذوق زده بودم . یادت هست؟ به تو گفتم :"
درمن چیزی دیده اند که در تو نبوده ." گفتم :" من بازیگر بهتری هستم ،
آماده برای هزار نقش، این را می دانستند." تو غمگین نگاهم کردی. غمت شبیه
حسادت نبود . بیش تر به دل نگرانی برای دوست می ماند. من از حس عجیب نگاه
تو بهت زده بودم، آن قدر که نفهمیدم پرده کنار رفت و بازی ازنگاه تو و بهت
من آغاز شد.
حسود شدم و برادر . تا خانه برای ربودنت دویدم. هنوز تن لرزه گرفتن دست های
تو و تا صحرا دویدن در من هست. صحنه روی صورت معصوم تو، روی تن بی پیراهنت
، پیش از چاه تمام شد. تو هنوز یوسف بودی که من گرگ شدم .
برادران گرگ، ما گرگ های برادر ، پیراهنت را دریدیم. و یک قدم آن سو تر
دلمان هوایت را کرد ... دلمان تنگ شد. گفتند برای باور یعقوب، خون لازم است
. من داوطلب بودم. می خواستم بچکم روی پیراهنت . خار را بی هوا توی دستم
فروبردم. این صحنه روی گریه ام بر شانه های پیراهنی که تو در آن نبودی ثابت
ماند. روی قطره خونی که بوی یوسف نمی داد ... و من یعقوب شدم.
دیدم
نیستی، چشمانم را بستم تا آخرین تصویر، صورت تو باشد. پسرها گفتند:"کور
شد!" رفتم سر تپه های دور تا رد پای هر قافله ای را بو کنم. پیرمردها در هم
نجوا کردند :"دیوانه!" از کاروانی پرسیدم :" در راه دلو شما از ماه پرنشد؟
" زن ها گفتند :"طفلکی ! " چشم دزدیدند. " او نمی آید، باور کن!" چیزی از
خدا می دانستم که آنها نمی دانستند، صبر کردم. خسته نشستم سر تپه، لبم خشک
بود . دلم آب می خواست. صحنه روی له له من، تمام شد. روی رد جوی شوری لای
ریش های سفید... و من ساربان شدم.
ساربان
شدم. کویر نوردی که سر هر سراب خون گریسته؛ درمانده از عطش، کسی خسته از
چاه های بی یوسف. تا مرگ هر باوری یک قدم مانده بود که تو از آن اعماق بالا
آمدی. گفتم :"سلام!" سال های چاه تو را زلال کرده بود. لب گذاشتم بنوشمت.
گفتی :" چه قدر منتظرت بودم! " گیج شدم. انتظار را گمان کرده بودم فقط سهم
من است. فکر کرده بودم برای تو در نقشت نه دلتنگی نوشته اند، نه چشم به
راهی ... نه قحطی . تصور
اینکه تو دلواپس آمدن من بوده ای، گودی پای چشم های نجیب، خیسی اشک آلود
گریبان عریانت، مرا منگ و گنگ کرده بود که گفتی :"برویم!" به پاهای برهنه ی
پاک و ترد تو روی خاک خیره شدم. به پای افزار گل آلود و سنگین خودم که
انگار قرار بود هیچ جا مرا نبرند. دیدم هنوز برای با تو آمدن خیلی زود است.
دیدم کم آورده ام. فروختمت؛ به چند درهم، سعی کن درکم کنی. هنوز برای باهم
رفتن زود بود؛ با اینکه من از گرگ تا یعقوب راه آمده بودم. صحنه روی بوسه ی
من به سکه هایی که نرخ تو بودند تمام شد . روی تو که هی برمی گشتی و مرا
نگاه می کردی... من زلیخا شدم.
درود بر وفادارن به عهد
این مطالب نغز از کتاب "هستی " پائلو کوئیلو است که شامل قسمت های از کتابهای چاپ شده او تا سال 2007 می باشد .
مترجم :سوسن اردکانی