مجمع!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

بچه های خمينی شهریِ دانشگاه تازگيا، یه گروه تلگرامی درست کرده اند و اسمش را گذاشته اند، مجمع دانشجويان خمينی شهری ...، داشتم نظرات شون را می خواندم، در مورد اتوبوس ها بحث می کردند و يا چت می کردند! کلی با هم ديگه حرف می زدند و گاهی هم حرف های خنده دار می زدند. يه لحظه ياد دوران دانشجويي خودمان افتادم، ديدم نظرات همان ها هستند: چرا اتوبوس خمينی شهر دور رينگ نمی چرخد، چرا راننده درب عقب را باز نمی کند؟، چرا فلان راننده اخلاقش بد است؟ و ...
دقيقا همان مشکلاتِ دورانِ ما! صنعتی انگار همه ی مشکلاتش را درون سينه اش نگه می دارد و هر دوره برای افراد مختلفی بازگو می کند!
يادم می آيد پاييز و زمستان سال 90 را که قرار بود دانشگاه همان يه اتوبوسِ يک ساعتیِ خمينی شهر را بردارد! و بهانه اش اين بود که اتوبوس خالی می رود و می آيد. طوماری توی افطاری همان سال برای مشکلات اتوبوس ها نوشته شده بود و دانشجويان خمينی شهری امضايش کرده بودند و حالا موقعش بود از همان طومار استفاده کنيم، قراری گذاشتيم با معاون مالی دانشگاه و بعد از کلی حرف زدن به نتيجه ای نرسيديم، طومار را فرمانداری برديم و از طريق فرمانداری نامه نوشتيم به شهرداری و از طريق شورای شهر به اتوبوس رانی و تاييديه ای تلفنی از امام جمعه شهر گرفتيم و ...
بياد دارم چندين بار به نقليه دانشگاه رفتيم و آنها گفتند تعداد مسافرينِ اتوبوس خمينی شهر کم است! بعدش رفتيم و به تنهايي برای چند روز آمار گرفتيم ديدیم بطور ميانگين روزی 300 نفر از اتوبوس استفاده می کنند و از نقليه خواستيم آمار دقيق بگيرند و چند روز بعد آمار آنها هم نشان داد انگار حق با ما بود ...
از آن روزها هوای سرد زمستانش را فراموش نمی کنم، وقتی قرار بود با موتور از شهردای به اتوبوس رانی بروم و از اتوبوس رانی به فرمانداری و از فرمانداری به دفتر امام جمعه و نماينده ...
همان سالی که تابستانش خستگی همايش و نمايشگاه کتاب هنوز توی تنم بود ...

خدا را شکر که تمام شد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.parsine.com/files/fa/news/1392/2/30/47877_166.jpg

«امروز، روز آخر بود... خدا را شکر که تمام شد...

خدا را شکر که آسمان، زمین‌گیرمان کرد و در محاصره برف ماندیم و نتوانستیم بیاییم و نیامدیم... با خودم می‌اندیشم که اگر من هم در آن سالن و سالن‌های کذایی بودم و عکس‌العمل‌ها را می‌دیدم و می‌شنیدم، چه می‌کردم؟! چه می‌توانستم بکنم؟! پاسخی که جز «هیچ» نمی‌توانم به خودم بدهم، خدا را شکر می‌کنم که نبودم ....

به خدا که این گونه برخورد در شان و شئون فرهنگی ما نیست...

به خدا که مردم، آدم‌های عادی، آنهایی که به عشق شان کار مِی‌کنیم و دغدغه‌ شان را داریم، خیلی راحت‌تر و بی‌بغض‌تر فیلم‌هایمان را تماشا می‌کنند...

به خدا که این حب و بغض‌ها قشنگ نیستند....

چرا ما نمی‌توانیم مثل تمام جشنواره‌های تمام دنیا فیلم ببینیم و ارزیابی و انتقاد سازنده و اساسی‌مان را بکنیم و بگذاریم که سینمایمان ارتقا پیدا کند و در سراشیبی تمسخر و «تو افتضاح بودی» و «من بهترم» و ... نیفتیم؟!

به خدا که ما، لااقل خودمان، نباید با خودمان چنین رفتاری بکنیم... آخر فکر نمی‌کنید که مردم چه می گویند؟ مخاطبینمان را می‌گویم...

همیشه گفته‌ام و می‌گویم که این 10 روز، نوروز سینماست و ما هر سال در این روزهای سرد بهمن، با مهر به یکدیگر و با عشق به مردم، داغ می‌شویم و برای یک سال آینده، گرما ذخیره می‌کنیم... همه‌مان در کنار هم...

ولی دریغا از امسال...

دوستان و همکاران، به نظرتان بد نشد که پیشکسوت‌ها را حرمت ننهادید و نقد و استهزا را اشتباه گرفتید و به جای تفکر و تلاش بر رفع مشکلات خودتان و خودمان، انگشت بر ایراد دیگران فشردید و در این راه، حتی از مردود شمردن نظر داوران نیز دریغ نورزیدید؟!... به نظرتان کارتان بد نبود؟ ناجور نشد؟! مردم چه گفتند؟ چه می‌گویند؟...

بگذریم که گذشت...

کاش می‌شد دردهایی که در سه فیلم حاضر در جشنواره، در سکوت و نگاه فرو خوردم، بیرون بریزم...

چه خوب شد که من آن جا نبودم...».

من پرویز پرستویی

22 بهمن 1392


ع.ن:
حاج كاظم: حسين جون، باطلش كردي؟
مدير آژانس: چي رو باطل كردم؟
حاج كاظم: بليطاي ما رو باطل كردي رفت؟
مدير آژانس: آقا دست بردارين، برين بزارين به كارمون برسيم، عجب شب عيدي مشتريايي نصيب ما شده خدايا...
حاج كاظم: معرفت اون اجنبي كه ويزا داده از توي هم وطن بهتره

مدير آژانس: آقا؟ ديگه توهين بسه، بفرمائين بيرون خواهش ميكنم، بفرمائين خواهش ميكنم... ببينم؟ مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي؟ كه حالا حق و حقوقتو از من ميخواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اونو بهت تكليف كردن، برو خواهش ميكنم، مگه اينجا بنگاه خيريه است؟ يك ساعته تحملت كردم...
...
حاج كاظم: ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
...
عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان را دادین. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
....
و این قصه ی باطل کردن هنوز ادامه دارد...

پ.ن: بگذریم...

راستش را به ما نگفتند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین، ممکن نیست.

آرى، براى اینکه مظلومان تاریخ، نفسى به راحتى بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روى زمین برچید.

آرى، براى اینکه عدالت بر کرسى بنشیند، هر چه سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودى سپرد.

و اینها همه ، همان معجزه اى است که تنها از دست تو برمى آید و تنها با دست تو محقق مى شود.

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است براى رسیدن به بهشتى که تو بانى آنى.

آن بهشت را کسى براى ما ترسیم نکرد.

کسى به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریاى خون نشسته است، چگونه ساحلى است؟!

کسى به ما نگفت که وقتى تو بیایى:

پرندگان در آشیانه هاى خود جشن مى گیرند و ماهیان دریاها شادمان مى شوند و چشمه ساران مى جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه مى کند. (1)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

دلهاى بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت مى کنى و عدالت بر همه جا دامن مى گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن مى کند و خوى ستمگرى و درندگى را محو مى سازد و طوق ذلت بردگى را از گردن خلایق برمى دارد. (2)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

ساکنان زمین و آسمان به تو عشق مى ورزند، آسمان بارانش را فرو مى فرستد، زمین، گیاهان خود را مى رویاند... و زندگان آرزو مى کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقى را مى دیدند و مى دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو مى فرستد. (3)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

همه امت به آغوش تو پناه مى آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش.

و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنه جهان مى گسترى و خفته اى را بیدار نمى کنى وخونى را نمى ریزى. (4)

به ما نگفته بودند که وقتى تو بیایى:

رفاه و آسایشى مى آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مى یابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت مى کند. (5)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

اموال را چون سیل، جارى مى کنى، و بخششهاى کلان خویش را هرگز شماره نمى کنى. (6)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

هیچ کس فقیر نمى ماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نیازمند مى گردند و پیدا نمى کنند. مال را به هر که عرضه مى کنند، مى گوید: بى نیازم. (7)

اى محبوب ازلى و اى معشوق آسمانى!

ما بى آنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم تو را دوست مى داشتیم و به تو عشق مى ورزیدیم.

که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

ظهور تو بى تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

کلک مشاطه صنعتش نکشد نقش مراد... هرکه اقرار بدین حسن خداداد نکرد


پى نوشتها:

1. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:فعند ذلک تفرح الطیور فى اوکارها و الحیتان فى بحارها و تفیض العیون و تنبت الارض ضعف اکلها: ینابیع المودة، ج 2، ص 136.

2. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یفرج الله بالمهدى عن الامه، بملا قلوب العباد عبادة و یسعهم عدله، به یمحق الله الکذب و یذهب الزمان الکلب و یخرج ذل الرق من اعناقکم: بحارالانوار، ج 51، ص 75.

3. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یحبه ساکن الارض و ساکن السماء و ترسل السماءفطرها و تخرج الارض نباتها. لاتمسک منه شیئا، یعیش فیهم سبع سنین او ثمانیااو تسعا. یتمنى الاحیاءالاموات لیروالعدل والطمانینه و ماصنع الله باهل الارض من خیره: بحارالانوار، ج 51، ص 104.

4. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:یاوى الى المهدى امته کمال تاوى النحل الى یعسوبها و یسیطرالعدل حتى یکون الناس على مثل امرهم الاول . لایوقظ نائما و لا یهریق دما: منتخب الاثر، ص 478.

5. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم:تنعم امتى فى دنیاه نعیما لم تنعم مثله قط. البر منهم والفاجر والمال کدوس یاتیه الرجل فیحثوله: البیان ، ص 173.

6. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض المال فیضا و یحثوالمال حثوا و لایعده عدا:صحیح مسلم، ج 8، ص 185.

7. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض فیهم المال حتى یهم الرجل بماله من یقبله منه حتى یتصدق فیقول الذى یعرضه علیه: لا ارب لى به: مسنداحمد ، ج 2، ص 530.

پ.ن: هیچ کس به ما راستش را نگفت، مدینه ی فاضله حضورت را هم ندیده ایم حتی شبیه آن را هم ندیده ایم که برای دل خوشی مان تصورش کنیم. نمی دانیم چگونه است...چقدر بد است نردبان پله ی آخر نداشته باشد و کسی آن بالا دستت را نگیرد، چقدر ترس دارد...

آخر نگفتید با این زخم های چرکین روح چه کنیم؟...

این حفره های دل مان را کسی باید باشد که پر کند؟...

کسی باشد به او دل بسپاریم...

کسی باشد...

بگذریم...

ع.ن:
 انتظار سخت است
 ولی
 اینکه ندانی از تو چه انتظاری ست سخت تر است!

مورد شما پیچیده است...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue26-maryam-sadatmansoori.jpg
از ساده‌ترین امکانات مردم معمولی محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری و قهرمان‌های داستانی خاک خورده‌مان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا برای قهرمان بی‌قصه دارد؟ چقدر داستان بی‌اوج یا بی ته را می‌تواند نگه دارد؟ اگر می‌شد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانه‌ها یا روی دیوار سوپر سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه می‌خواهم و بهترش را نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی سبکی را تجربه می‌کرد.

اگر روزنامه‌ای درمی‌آمد که در نیازمندی‌هایش تصویر و طرح بفروشیم، رمان‌های نیمه‌کاره و داستان کوتاه‌های تعمیری‌مان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر می‌شد به دلیل مسافرت گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد، شاید زندگی همه ما فرق می‌کرد ولی نمی‌شود. ما اینجاییم؛ در راه بی‌بازگشت؛ در کوچه بی‌دررو و بناست همین جا بمانیم.

اگر ننویسیم کارمان به جلسات روان‌درمانی می‌کشد و حیف این دیالوگ‌ها که بریزند در دفتر سرد مشاوری که فقط می‌تواند آخر جلسه دونفره‌مان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی چه می‌داند نت‌هایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگ‌های شاهکار فیلمنامه‌ای بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این بریده‌های داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای روحی‌ات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک زندگی‌ات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.

کی خوشش می‌آید با یکی زندگی کند که هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید دارد به چه فکر می‌کند؟ کی دلش می‌خواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفته‌ای انجام می‌دهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگی‌ات می‌نویسد؟ این تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمی‌شود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره تنها و تنهاترت کند.

گرچه همیشه زبان‌های صریح و نظرات عریان و رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا داستان‌نویس‌ها باید کمی با هم دوست باشند.

شاید گاهی باید به یک مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشته‌های همه وجود داشته باشد. شاید پاتوق‌ها و گروه‌های حرفه‌ای برای نویسندگان خیلی لازمند چون حرف‌هایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بی‌ربط دیگری.

نمی‌شود ولی واقعا چه می‌شد اگر ملافه پهن می‌کردیم کف بازارچه‌ای و ایده می‌فروختیم به‌ هم یا به مشتری‌هایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند: ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم می‌خواستیم با هم رمان بنویسیم. یک کم سانتی‌مانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی می‌خورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول شد. به دردتان می‌خوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.

هرچی کاراکتر تویش گذاشتم لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز، خوش‌ساخت، فقط باید بگذاری‌اش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل می‌کند؛ بی‌دردسر. مفت می‌دهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند! شما فقط اینو بردار ببر!

ع.ن:من حرف میزدم و ...


کودتا علیه سلطان غم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فالگیر خیره به کف دستهای دختر گفت: دانشگاه قبول می شوی. خانم مهندس. بعد هم خانم دکتر. ماشین داری. کارت خوب می شود. عاشق داری. چندتا. محلشان نمی گذاری. رئیس می شوی. .... .، فالگیر باهوش تر از این بود که به یک دختر امروزی بگوید مادر می شوی. چند تا بچه می بینم. یکی از یکی نازتر. این حرف ها را جدیدا از تقدیر دخترها حذف کرده بود. قدیم اینها را می گفت و دخترها لبخند محجوب  می زدند و پول می دادند اما حالا دوره اش تمام شده بود.

چرا دختره باید دلش بخواهد مادر بشود وقتی مادر را گره زدیم با هزار جور درد و رنج و فلاکت؟ نشان افتخار سلطان غم با یک اشک روی گونه و نگاه به در. نگاهی به کلیشه سازی فرهنگی و قومی مان از کاراکتر مادر بیندازید. آخر همه مصایب، واقعا میم مثل مادر.یک تصویری ساختیم که طرف خیال می کند باید با خودش و همه خوشی های عالم و زندگی شخصی، خداحافظی کند و سرتا پا بشود گذشت، سرتا پا بشود نگرانی و تشویش تا مادر خوب تلقی شود. کدام دختر عاقل امروزی حاضر است این جهنمی که ما ساخته ایم را بغل کند که بهشت را بگذارند زیر پایش؟

سریال های تلویزیونی شبانه را که نقش مهمی در الگوسازی مردمی دارند نگاه کنید. یا اصولا بچه ندارند یا اگر دارند حضور بچه ها برای تشدید تنش است. وسط یک صحنه ای که همه چی ریخته به هم یک بچه ای هم شلوغ کاری می کند و معمولا مثل جن زده ها از در و دیوار می رود بالا که قهرمان قصه برسد به مرز کلافگی و بدبختی. کاربرد دیگر بچه ها در سریال های شبانه در سکانس های تراژیک است در اوج غم پدیدار می شوند چند دیالوگ محزون می گویند تا چاشنی تراژدی برای جوشش اشک کافی شود. واقعا آدم چرا باید یکی از این عوامل تراژیک تنش زا را دلش بخواهد در خانه داشته باشد؟ کدام دختر امروزی است که دلش برای یکی از این شیاطین  کوچک غنج برود؟

تصویر یک مادر فعال و پر شور امروزی که در خانه و بیرون زنده است، پرتحرک و شاد با بچه هایش بازی می کند، کتاب می خواند، بیرون می رود و مهمتر از همه از این لحظه هایش لذت می برد چقدر در تلویزیون و سینمای ما کم است. یکی که زندگی شخصی و آینده شغلی و تحصیلی خودش را دارد و مادری هم می کند یا حداقل تصویر یکی که به سختی دارد اینها را باهم جمع می کند در کدام این محصولات فرهنگی هست؟

یک نوع مادری انتحاری درست کرده اند که طرف نتیجه آزمایش را که می گیرد خیال کند نارنجک بسته به شکمش که برود زیر تانکی که همه درس و کار و شخصیت اش را له می کند. گذشت، فداکاری، رنج، فقط این را دارند که درباره مادر بگویند. پس عشق و شیرینی و لذتی که در مقابل این گذشت می گیرد کجا رفته؟

 

اگر همین جور به این تصویر قدیمی پشت تریلی و وانت از مادر ادامه بدهند زنها تصمیم می گیرند غیر از نقش معشوقه، تن به هیچ نقش دیگری ندهند و احتمالا مجبور می شویم مادر بچه ها را به صورت انبوه از چین وارد کنیم.

درد هست لیکن طبیب نیست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



پیش از این مرا برادری خدایی بود.خُرد بودن دنیا در نظرش او را در چشم من بزرگ داشته بود. هرگز بنده ی شکم نبود.

چیزی را که نمی یافت آرزو نمی کرد و چون می یافت بسیار به کار نمی برد!

بیشتر روزگار عمرش در سکوت سپری شد و اگر سخن می گفت بر گویندگان غلبه می یافت.

مردی افتاده بود و  همگان ناتوانش می پنداشتند چون زمان جهاد جد می شد شیر بیشه  و مار بیابان را می ماند.

کسی که خطا می کرد تا عذرش نمی شنید وی را نکوهش نمی کرد.

از درد شکوه نمی کرد مگر آنگاه که بهبود یافته بود.

اگر کاری می کرد میگفت و اگر عمل نمی کرد نمی گفت. اگر در سخن مغلوب می شد در خاموشی مغلوب نمی شد. 

هرگاه دو کار برای او پیش می آمد نگاه می کرد کدام یک به هوای نفس نزدیکتر است پس بر خلاف آن عمل می کرد... 

_«تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و فردا تنها برانگیخته می‌شود: هم در قیام قیامت، هم در قیام هر عصری.»


پ.ن:

می گویم:که چقدر فاصله هست؟ تا من  از این شب های یلدایی به روزهای روشن بی غروب شما برسم یک 

فرسنگ یک قدم هزار فرسنگ!؟


باز هم از سر نو...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



لیلی گفت: خُب، بیا صحنه را یکبار دیگر بچینینم این جور صحنه ها دیگر طرفدار ندارند! باید جای یکسری چیزها را عوض کنیم تا بهتر بشود. مثلا عشق برود جایش را به دوست داشتن بدهد یا اینکه اصلا همیشه محافظه کار بشویم و اعتدال توی هر کاری داشته باشیم اصرار به انجام هر کاری نداشته باشیم...

نظامی گفت: نه! به همان شیوه ی قبل! دوباره اندک زمانی می گذرد و مدام سوال می پرسند که شما نمی دانید جای چی عوض شده؟... دیگه وقتشه لیلی جان.حاضری؟

لیلی گفت:دوباره؟ هشتصد ساله هی من از عشق مجنون می­میرم و مجنون از غصه­ ی من.

- : خوب مردم همین رو می­خوان.

- : نه گمونم. نمی­بینی تماشاچی­ ها هی دارن کمتر می­شن؟

بذار یه جور دیگه تمومش کنیم.

-: باشه! حرفی ندارم. پیشنهادت چیه؟

-: خوب مثلا بعد از یه تعلیق حسابی پدرم بالاخره  از مجنون خوشش بیاد و موافقت کنه. یه هپی­اند خانوادگی خوب!

-:  کجای این که گفتی شییه اسطوره­ ی عشق ابدی بود؟

 این جا که بالیوود نیست بچه.

-:  باشه. با هم فرار کنیم.

-: واویلا! فکر نکردی مجوزمون رو لغو می­کنن که بد آموزی داره؟

-: منظور بدی نداشتم. پس خودم با ابن سلام حرف بزنم. بگم آقای محترم من کس دیگه­ ای رو...

-: باریکلا دیگه چیا یاد گرفتی؟ نمی­گن هی رمان خوند فیلم دید هوایی شد؟ نمی­گن حیای زن چی شد؟ غیرت مرد کجا رفت؟

.-: باشه خوب مهرم حلال جونم آزاد. از ابن سلام طلاق بگیرم.

 -: حواست هست چی می­گی؟ این که شد  سست کردن بنیان خانواده.

-: پس از اصل بی­خیال عشق و مجنون. فراموشش کنم. بشینم سر خونه زندگیم و  یک عمر با خوبی و خوشی...

-: تکلیف مردم چی می­شه اون وقت؟ این همه ترانه، قصه، ضرب المثل... تکلیف دنیا چی می­شه؟ باید یه چیزی توش ثابت باشه یا نه؟ باید یه چیزی باشه که هر وقت بخوایش همون جا باشه که بود؟ که گیرم نداشته باشیش. اما بدونی که هست؟ باید یه اسطوره ای باشه که مردم فکر نکنن خیاله! لااقل یه مثالی ازش باشه که هر چیزی را جای اون عوضی نگیریم، باید به یه چیزی دلشون را بهش خوش کنن...

 

لیلی چیزی نگفت. طبق عادت گردنش را کمی به سمت شانه­ ی راست کج کرد و از لای پلک­ های نیم باز حکیم نظامی را نگاه کرد.

 از همان حالت­ ها که نمی­دانی هم­الان می­خندد یا می­زند زیرگریه.

-: پس حداقل بگو صحنه رو یه جارو بزنن. خاک خالیه.

 

درد نوشت:

قدت بلنده بیچاره، قدت بلنده!

 سرت می خوره به سقف،

 پیشونیت می خوره به طاق،

زخمی می شی...

 بده پاهات رو ببُرن.

 رو زانو هات راه برو.

 خم شو!

 یا  به زخم های پیشونیت عادت کن!...


ع.ن:

دلم برای راه رفتن خیابان بی خاطره می خواهد.

بد جور.

قلپ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

کفش هایت را در آور - عکاس : مریم سادات منصوری

دوستم زنگ زده است و از استاد عزیزمان می گوید، می گوید توی جشن روز چهارشنبه از خودش گفته است از زندگی اش از اینکه دانشگاه معروف MIT دکترا می خوانده... کسی قبلا نمی دانسته، می گفت وقتی اینها را می گفتند سالن خوارزمی دانشکده ساکت شده بود... و اینکه برایشان چه اتفاقاتی می افتد... می خندد و مي گويد:« هماني است كه روز شنبه بعد از ظهر وقتی داشت توی جلسه ی دانشکده صحبت می کرد یهو یادش افتاد که سوالات را که قرار بوده بدهد دفتر دانشکده و ما برویم از آنجا بگیریم توی اتاقش گذاشته است، جلسه را با معذرت خواهی ترک کرد و ...». و ماجرای جا گذاشتن خودکار و اینکه درست سه سال پیش همین موقع آخرین جلسه فلان درس که فرزندشان هم سر کلاس بود و اتفاقات شیرین و خنده دار دوباره بیادم می افتد... به تلفنهايش عادت دارم. قبل از استادي كه حرفشان را مي زد، تو خط یکی دیگر از اساتید خوب بود. قبل ترش دنبال يك استاد خوب ديگر. به شيفتگي هايش حسوديم مي شود به اراده اش به اینکه وقتی خواست برسد به مدال طلای مسابقات و بالاخره به آن رسید همیشه بهترین ها را برای خودش گلچین می کند به اينكه باور دارد آن لحظه، مشخص و معلوم، از وسط يكي از اين جلسات يا كتاب ها ظهور مي كند. لحظه اي كه قبل و بعدش باهم دنيايي فرق دارند.

 شايد خوشبخت تر بودم اگر هنوز فكر مي كردم ماجرا كلنگ و تيشه اي است. يك ضربه جانانه و تمام. حالا همه چي سخت تر شده. حالا مي دانم هيچ كسي عصاي جادويي ندارد بزند به دل آدم گسل درست بشود و از دل گسل نور بزند بالا. ماجرا فقط ترك هاي باريك بي صداست كه گاه گاهي سراغ همه مان را مي گيرند. بايد حواست بهشان باشد و گرنه از دست مي روند.

كي مي داند آن شكاف ها آن ترك ها كي مي آيند سراغمان؟ شايد خسته و وارفته از يك روز اين در و آن در زدن ولو شده باشيم روي صندلي اتوبوس، شايد خودكار سیاه مان روي یک سئوال سخت گیر افتاده است و امشب بايد تمام بشود. شايد داريم از کنار درختان چنار و زمین کشاورزی رد می شویم...

حباب هاي نازك، آرام از ترك مي زنند بيرون. صداي قلپ .

قرار است وسط همين هياهوها، وسوسه ها وولوله ها گوش به زنگ باشيم. مثل خرگوشي كه لاي جست و خيزهايش يكهويي تيز مي شود، يكهويي تمام تنش را مي دهد به صدا.
باید یک روزی از این یکنواختی بیرون بزنیم شاید اگر این دفعه محل نگذاریم دیگر سراغ مان نیاید...

پ.ن:
یادم باشد قضا ندارد...

وقت برای یقین تنگ شده.


ع.ن:فَاخلَع نَعلیک...اِنّک بالوادیِ المقدّس 

از تنهایی ام سرزمینی مقدس ساخته ام !


آن ها ظهور کرده اند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



اندکی پیش از آخرالزمان است و آنها ظهور کرده اند: قبیله سرگردان. اسمشان در روایات پیش گویی زمان موعود نیامده . نه دجال اند نه سفاک نه هیچ کدام از موجودات عجیب الخلقه ای که در نشانه های ظهور آمده ولی اگر نمی آمدند...

قبیله سرگردان حقیقت را جایی یک تکه و کامل پیدا نمی کند. باید این جا و آن جا ذره ذره  آن را پیدا کند.  برشهایی از سخنرانی استادی، تکه ای از کتابی، دوسه بیت از ترانه ای، دیالوگهایی از فیلمی. تقدیر این مرغهای سرگردان بوده که با شاخه های نازکی که از این سو و آن سو پیدا می کنند  پناه بسازند. تقدیرشان بوده که نسل جورچین باشند. باید قطعه قطعه حقیقت گمشده را جور کنند و کنار هم بگذارند . نسلی ظهور کرده است با رسالت چیدن پازل.

  در روایات معتبر نامشان نیامده ولی همه می دانند عصای موسی که مار شود، این قوم سرگردان، زودتر و عمیق تر از هرکسی ایمان می آورند چون از ریسمان های سحر شده صدها بار فریب خورده اند.

پ.ن: صدها بار فریب خورده اند و زودتر و عمیق تر ایمان می آورند اسمی از آن ها در روایات نیست انگار باید در میان صفحات تاریخ گم شوند کسی نگفت چگونه و چطور ایمان بیاورند ولی به شنیدن صدای دل نشین صوت قرآنی یا عِطر خوش بویی یا تبسم نمکینی... ایمان می آورند قبل از آنکه پیامبری به دنبالشان برود و صدای شان کند. در حسرتند و تشنه ی باران... صدها بار فریب خورده اند ولی...

بی خیال! بگذار دم مشک باشند!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/16168_396468473765180_148941983_m.jpg

برای او که چشمهایش سرخ است یاپلک هایش باد کرده نگران نمی شوم

 برای تو نگرانم که گاهی گریه نمی کنی.

که گاهی فریاد نمی زنی، برای روزی که بغضت را فرو دادی و گفتی درست است که نمی توانم حقم را بگیرم ولی خدا را شکر که روزی هست و آنجا... ای کاش همان روز فریاد زده بودی، گریه می کردی و بغضت را خالی می کردی...

و آن روز که خسته و کوفته برگشتی و تمام بدنت درد می کرد و نشستی کنار چادر...

هنوز ماجرا همان است که وقت تولدمان بود، صدای گریه ات که نیاید، نیستی، به دنیانیامده ای.

باور کن آرام می شوم اگر آن بغض را رها کنی برود.با گریه های ناگهان،نو می شوی، نوزاد می شوی.

 خیس کن شانه هایم را. می خواهم بدانم که زنده ای. 

پ.ن:این روزها باید یک رفیقی از راه برسد و حالت را بپرسد، بعد که گفتی: «الحمدلله، خوبم». چشم‌هایت را نگاه کند، رد بغض را وسط‌شان تشخیص بدهد. یا از لرزش صدایت بفهمد دروغ گفته‌ای. بغلت کند و بگوید: «می‌دونم که خوب نیستی، چی شده حالا؟!»...

دوباره آرام بیا، آرام که من نبینم‌ت، یکی از همین روزهای غفلت. که لحن صدات توی صفحه‌های کتابم نمی‌پیچد. که برقِ نگاهت، سجاده‌ام را گرم نمی‌کند. که بوی قدم‌هات همه شامه‌ام را پر نمی‌کند. یک جوری که من نفهم‌م بیا. یکی دیگر از آن نعمت‌های دوست‌داشتنیِ رنگارنگ‌ت را بده به دستم. یک‌طوری که من شک نکنم. یکی از همین وقت‌هایی که حواسم نیست. بعد فقط درِ گوشم آرام بگو: یادم تو را فراموش!...

ع.ن:خیلی دوست دارم برف های حرم شما رو پارو کنم ...

واژه های اسیر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


وقت هایی هست که دلم می خواهد فقط بنویسم بدون هیچ فکری، مثل حل مسئله های سخت.
وقت‌هایی هست که آدم دلش می‌خواهد واژه‌های اسیرش را آزاد کند. بنویسد. بنویسد. بنویسد. وقت‌هایی هست که زندانِ دلِ آدم تنگ می‌شود برای این همه واژه که یک‌ریز به در و دیوارِ دل می‌کوبند. این‌طور وقت‌ها یاد گرفته‌ام زندانِ دلم را برایشان هی بزرگ کنم، بزرگ کنم تا گلویم، تا چشم‌هام. بعد قدری رهایشان کنم که بغض بشوند و کز کنند گوشه گلویم. که اشک بشوند و بچکند روی گونه‌هام. فرموده است: الکلامُ فی وثاقک ما لَم تتکلّم به فَاذا تکلّمت به صرتَ فی وثاقه. و من چندی‌ست بیرحمانه، واژه‌هایی را به بند کشیده‌ام که مباد به بندم بکشند...

پ.ن:تشنه‌ام
لب‌هام سله بسته.
بارانت را بگو دوباره ببارد.

وَ هو الّذی ینزّل الغیث من بعدِ ما قنطوا و یَنشرُ رحمته.

ع.ن:

 سمفونی خاطرات، در یک روز ابری گرفته!


 ...  دلم خوشی های کوچک می خواست و تنگ شده بود.

مسابقه محله یا آقای کچلی بیرون از زمان.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجری می پرسد شیرین کاری چی بلدی؟ و هنوز پسرها با دهانهایشان صدای خروس در می آورند یا صدای قورباغه و دخترها گریه نوزادی را تقلید می کنند.

 هنوز هم صبح های جمعه مسابقه محله می گذارد. باورکنید حس وحشتناکی دارد دیدن این مسابقه. یک روز امتحان کنید.

بچه ها در همان حلقه ها یا ردیف های نامنظم که آن وقتها می نشستند، نشسته اند. فقط بچه های دیگری هستند. مال ده سال بعد. هنوز یک بچه ای باید توپی را بیندازد توی سطلی یا با گونی بپرد .هنوز هم داد می زنند یک و یک و یک، دو و دو و دو .

  قبلا آقای مجری اندکی مو در انتهای سرش داشت که برنامه به برنامه کمتر می شد ولی از وقتی همان موهای اندک هم ریخت، دیگر برنامه، همان یک تغییر را هم ندارد. به نظرتان می آید زمان ثابت مانده. در یک آن فضا برایتان شبیه رمان های علمی تخیلی می شود.

در بادکنک ها آب می ریزند یا تخم مرغ ها را در قاشق می برند و بچه ها همان جور خوشحالند و می خندند که ده دوازده سال پیش بودند، ولی شما که می روید مثل همان وقتها جلوی آینه ادای آن شیرینکاری را دربیاوریدُ وقتی می روید ببینید می توانید با لبهایتان همان صدا را دربیاورید می بینید که موهای کناره گوشتان سفید شده و در حاشیه لبهایتان یا بین دو ابرویتان دارد خط می افتد. بعد دوباره بر می گردید پای تلویزیون و می بینید همه چیز مثل قبل است. بچه ها روی چمن ها نشسته اند و با حرارت داد می زنند هشت و هشت و هشت. مجری همان خنده خاص همیشگی اش را رو به شما می کند که قبلا فکر می کردید معنی اش این است که ببینید چه اوضاع بامزه ای شده. ولی حالا به نظرتان می آید انگار همه چیز را می داند. می داند موهایتان سفید شده. می داند هنوز هم شیرین کاری مخصوص خودتان را پیدا نکرده اید. از او می ترسید. از خنده اش. از صورتش که اصلا مثل مال شما فرق نکرده و از اینکه جوری رو به دوربین نگاه می کند که یعنی چه اوضاع بامزه ای شده.

نگاهتان را از او می دزدید. بچه ها را نگاه می کنید. دارند جیغ می زنند: ده و ده و ده!

 وقت یکی تمام شده.
من که به شما گفتم جای یک سری چیزها عوض شده ولی ما حواسمان نبود، روبروی خودمان عوض شان کردند...


پ.ن:
 با من چنان کن که با شاخه های بید کرده ای...

ع.ن:اصلا حواسش نبود این گنجشک ها هم روزی پرواز را یاد خواهند گرفت.
از روزهای کودکی تا حالا ساکن مانده ام ولی این گنجشک ها پرواز را یاد گرفتند...

سنگین و گوارا مثل خود حق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



« پیش از این برادری داشتم که ...بیشتر روزگارش را ساکت بود. چون حرفی می زد از همه گویندگان برتر بود و حرف هایش تشنگی فرو می نشاند. شاید می توانستند در حرف زدن بر او پیشی بگیرند ولی در سکوت کسی نمی توانست از او جلو بزند.»1

در روزگار عرب آن روز که شعر و بلاغت و افسانه و کلمه، سحرشان می کرد و بیش از هر چیز شیفته گفتن و حرف زدن بودند چقدر عجیب بود این مرد که عشق سکوت بود. چه حیرتزده می شدند وقتی مردی با این همه چیرگی در گفتن ، سکوت را ستایش می کرد مهارت غریبی است جمع کردن بین این دو تا. کلمه ها رام و دست آموز او بودند و 25 سال توانست نگوید. وقتی بعد از آن همه سال دوباره لب به گفتن باز کرد گدازه هایی که از آتشفشان خاموش مانده می آمد از سر مردم روزگارش زیاد بود. خطبه هایش برای مردمی که سالها به حرف های سبک و ساده عادت کرده بودند سنگین بود. حق داشتند. چکیده حکمتهای همه هستی را می ریخت در کلمه و این چگالی عجیب از اندازه تحمل مردم روزگارش خیلی بیشتر بود.

تمام زندگیش او را اذیت کردند. نه حرفش را می فهمیدند نه سکوتش را. حالا که رفته و اینهمه سال است که رفته،شاید وقت اندازه زدن ماست. وقتش شده که ما  قد خودمان را با خطبه هایش اندازه بگیریم. و حدس بزنیم که اگر آن روزها در مسجد کوفه پای این حرف ها نشسته بودیم از کدام دسته می شدیم. وقتی که فریاد می زد:« حق سنگین و گوارا است و این باطل است که سبک است و مسموم»

چقدر سخت است، حتی تصورش...

پ.ن:

می دیدیم که پشت کامیون ها نوشته :

منمشتعلعشقعلیمچهکنم

مسابقه می گذاشتیم برای خواندنش و فسفر می سوزاندیم. ذوق می کردیم که کشف کردیم و توانستیم بخوانیم، ولی نه می فهمیدیم "من" یعنی کی، نه "مشتعل"یعنی چی، نه "چه کنم" یعنی چی، فقط "علی" اش برای مان آشنا بود.

حالا چه زود بلدیم بخوانیمش، چه خوب می فهمیم "من" را، "مشتعل"بودن را، "چه کنم"را،

فقط "علی" را نمی دانیم یعنی کی...

1.نهج البلاغه.

پرسش چهارم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

سیستم آموزشی مملکتم را نمی بخشم که خیلی از حقایق را پیش از آن که روحم بتواند درکی از آن ها داشته باشد به شکل معلومات به خوردم دادند. نگذاشتند چیزهای بزرگ را در وقت خودش کشف کنم و از تر و تازگی کشف های جدید لذت ببرم. این ماجرا در تعلیمات دینی بیش از هر درس دیگری آزارنده بود. داستانهای اولیا و بزرگان خدا را وقتی برای ما گفتند که اصلا رازهای پنهان در این روایتها را نمی فهمیدیم.

پرسشهای آخر یکی از درس های دینی یادم هست.

 سوال یک : - آن زنی که تا صبح برای همسایگانش دعا کرد چه کسی بود؟ -

می نوشتیم: فاطمه و معلم با خودکار قرمز جلوی آن یک سین بزرگ می گذاشت یا یک عین پرانتز دار.

سوال دو: پسری که بیدار مانده بود ( منظورشان امام حسن بود فقط می خواستند کمی سخت گرفته باشند ) به مادرش چه گفت؟

می نوشتیم گفت مادرجان من همه شب، دعاهای شما را گوش کردم، شما اصلا برای خودتان دعا نکردید؟

 سوال سه: آن زن به پسرش چه جوابی داد؟

 -گفت پسرم! اول همسایه، بعد خانه.

وقتی بچه دبستانی بودیم این داستان، اصلا عجیب نبود. فقط فکر می کردیم آن پسر که در سن و سال ما بوده چقدر زیاد بیدار مانده بود، اگر ما بودیم همان جمله اول و دوم خوابمان برده بود. در آن سادگی کودکی، این داستان هیچ راز و رمزی برایمان نداشت... نمی دانستیم آدم وقتی بزرگ می شود چقدر خودخواه می شود تا بفهمیم آن مادر(بذارید همین جا از آن کتاب ها جدا شویم...) چه کار عجیبی می کرده.

حالا بزرگ شده ایم.حالا از صورت شستن صبح در آینه تا مسواک پیش از خواب فقط یک گزاره ساده هست که روز ما را تعریف می کند: - اگر این را بدهم تو به من چه می دهی؟ - همین! تمام راز های زندگی ما پشت بده بستان پنهان می شوند. ما همان انسانهای اولیه ای هستیم که می دانیم معامله یعنی همه چیز. می دانیم حتی دوست داشتن را می شود یک بعد از ظهر در یک بازار فصلی کنار تخم مرغ و سبد و کت پشمی معامله کرد و نوع دیگری از آن را گرفت. ما حالا بزرگ شده ایم و می دانیم واقع گرایی، یعنی جاده های دوطرفه، ترازوهای دو کفه، سبک سنگین کردن های بی پایان، حساب حساب و کاکا برادر، سود سود سود.

 تازه بعد این همه سال، داستان آن مادر، مادرِ سوال یک، برایمان عجیب شده. چرا باید در پنهان شبی، تا صبح، به مردمی که دوست هم نیستند فقط دیوارهایی نزدیک به خانه او دارند، دعا کند؟ این با گزاره ساده روزهای ما نمی خواند. این را که می دهد در مقابلش چه می گیرد؟

 

- انسانها ! ای همسایگان ناشناس! شما را شریک می کنم نه فقط در دارائی و توانم که حتی در اینها هم شائبه آینده ای هست که شاید بفهمید من بوده ام که کمک می کردم. مخفی ترین صدقه ها برای ارضای خیرخواهی دل من کم اند. به اندازه کافی از خودخواهی تطهیرم نمی کنند. همسایگان من! من شما را در پنهانی ترین لحظه هایم شریک می کنم. در آرزوهای قلبی ام! در دعاهایم!-

 

ما اصلا این را نمی فهمیم. برای ما که خودخواهی تنها موتور جلوبرنده روز است، دل این مادر گنگ و ناواضح است. از این مادر دوریم همان قدر که از شکوه بخشیدن و عشق ورزیدن دوریم.

 چرا؟ واقعا چرا به مردمی که حتی دوست هم نبودند دعا می کرد؟ - خنده دار است که کتابهای دینی، موقعی این درس را برایمان گفتند که این سوال، اصلا برایمان مطرح نبود. درس «همسایه» فقط سه تا پرسش داشت و این پرسش چهارم، این چرا، این مهمترین پرسش، در آخر درس نبود.


پ.ن:بگذریم...


مثل خودشان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید.

همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند، فحش می دادند، تحریم می کردند،

فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند.



اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد

در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ...





در آن رونق بازار" زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن " ،

یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت.

بعد رفت بالای آن در حالیکه هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود.
او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.
اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.
او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید.
او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست ...
" زیبایی" می تواند نماد یک "اعتراض" باشد

کاش از آفتاب یاد میگرفتیم

که بی دریغ باشیم در غم ها و شادیهایمان
حتی در نان خشکمان
و کاردهایمان را جز برای قسمت کردن بیرون نکشیم . . .

پ.ن: بی هوا یاد خودتان افتادم...مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صداشان درنمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» رسول الله(ص) گفت:« اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت:«یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.» رسول الله(ص) گفت:« درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید، آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند.چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت:« بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»...

مثل قبلنا دیگر شکوه و شکایت نمی کنم ولی ای کاش در چشمانِ منم نگاه می کردید... زیاده خواهی ست قبول دارم...ولی وقتی می بینم با دیگران چگونه بوده اید هم حسرت می خورم هم دلم می خواهد...بگذریم.


تلخ راست...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

"با سر رفته‌ام توی دیوار، تقصیر خودم بوده، تقصیر تنگی چشم‌هایم شاید، تقصیر کودکانه نگاه کردنم، تقصیر ساده دلی یا خنگی یا یک همچین چیزهایی. ولی هرچه بوده تقصیر خودم بوده که به قول شاعر، تو که بد نمی‌شوی.
سرم ضربه خورده، مخم جابه جا شده، هرچه حس بوده یک جا از قلبم رفته، قلبم چمدان بسته و مثل این زن‌های توی فیلم‌ها که جمع می‌کنند و می‌روند خواسته برود، رفتم دم در یقه‌اش را گرفتم و گفتم:کجا؟؟ چشمش خیس بوده و سعی کرده گریه نکند جلوی من، اما هق‌هق‌اش را نتوانسته قورت بدهد. گفتم کجا احمق جان؟ حرف نزده. گفتم این راهش نیست، بیا برگرد و بتمرگ سرجایت. خلاصه از وسط راه برش گرداندم به خیال خودم.
اما نه، قلبی که بار ببندد و برود، رفته است. بعدش هرچه باشد ادای ماندن و تپیدن است، حتا اگر بگوید "توکه بد نمی شوی" دیگر از آن "تو که بد نمی شوی"ها نمی شود..."


این را قبل‌ترها یکی، جایی نوشته بود، فهمیده ام که چند خط آخرش چقدر راست‌اند...

پ.ن:  خستگی هایم را می شویم و گیره شان میزنم به دلخوشی های ساده ، مبادا پخش دلم شوند!


اوست که استخوان شکسته را بند می زند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیدای پنهان - عکاس : مریم سادات منصوری

ماه‌ها گذشت. جبیره‌ها سود نکرد. کسی بلد نبود شکستگیِ دلم را بند بزند؛ همه‌ی طبیب‌های مدّعی... از اولش باید می‌آوردم‌اش پیش شما. آی شما که بلدی استخوانِ شکسته را جبیره ببندی1! جبیره‌ی دلِ شکسته را هم می‌دانی؟! آی شما که طبابتِ قلب می‌دانی2! آی شما که بلدی دل را نگه‌ داری که از هم نپاشد3! دلِ من را نگه‌دار این وقت‌هایی که از هجوم خاطره‌ها مستأصل می‌شود، از هم می‌پاشد. تکّه‌تکّه می‌شود.  


پ.ن: گاهی میایم اینجا چیزکی بنویسم ولی پشیمان می شوم. بالا و پایینش می کنم، تغییرش می دهم و با خودم می گویم دو قِران ابرو از روی ظاهر اینجا داریم پیش چند نفر... بعضی ها هم که اصلا آدم را زیاد می شناسند... آن نیمچه آبرو می رود...

بعد شرمنده می شوم از خودم... دلم می گیرد که به فکر این دو قِران آبرو پیش این چند نفر هستم و به فکر تو نیستم... تو که این همه وقت می شناسی ام و از ظاهر و باطن ام با خبری... کاش به خاطر ابرویم پیش تو هم این قدر دست به عصا راه می رفتم، خوشی زده است زیرِ دلم، با خودم می گویم این روح زخمی و چرکین را فقط خودت می بینی... چند صباحی تحملم کن...
1. یا جابر العَظمِ الکَسیر: ای شکسته‌بندِ استخوانِ شکسته! (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))

و لا اَری لکسری غیرک جابراً. من غیرِ تو شکسته‌بندی نمی‌یابم برای شکستگی‌ام. (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))
2. یا طبیب القلوب.
3. لولا ان ربطنا علی قلبها؛ و اگر ما قلب او را محکم نمی‌‌کردیم... قصص / 10
و ربطنا علی قلوبهم؛ و دل‌هایشان را محکم ساختیم... کهف/14

ع.ن:
   پنهانشان کرده ام در پوسته ی چوبی ام.
   همین که کنارم می نشینی، ترک میخورم!

پله ی آخر نردبان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


فایده‌های بزرگ این قهرمان غایب، مال آدم‌های بزرگ است.ما کوچکیم و او خیلی کم به درد کوچک‌ها می‌خورد. برای ما، او همین امید کودکانه تقسیم پول‌های توجیبی است. تساوی‌های ساده و این‌که دیگر خانه‌هایمان امن می‌شود. به خاطر دزدها و گداها خوشحالیم که می‌آید. ما هیچ‌وقت به خاطر گره‌های کور حقیقت گریه نکرده‌ایم که بفهمیم آمدنش به چه دردی می‌خورد.

 اما آدم‌های بزرگ خوشحالند که می‌آید.چون همه عمر از رشته‌های ناتمام و رها، از خلأهایی که هیچ‌کس بلد نبوده پرش کند، رنج برده‌اند. می‌گویند راه‌های میان‌بر بلد است. می‌گویند این خیلی خوب است که قبل از این‌که زمین در هم بپیچد و آسمان متلاشی شود، آدم در همین زمین یک‌بار همه‌ی حقیقت هستی را می‌فهمد. قبل از این‌که دریاها شعله بکشند و کوه‌ها پنبه بشوند، یکی به انسان می‌گوید بابا این بازی چی بود؟ این‌همه سال چه خبر بود.حیف که ما از دغدغه‌ی آن‌ها چیزی سر در نمی‌آوریم. برای ما همین که می‌شود عریضه‌هایمان را برایش بیندازیم توی چاه و منتظر بشویم مریض‌هایمان را شفا بدهد بس است.

توی این سال‌ها که نبوده کلی زحمت کشیدیم و یک راه حل حسابی کشف کردیم: عادت. الان به هرچی شده و هرچی بشود عادت کرده‌ایم. کلی رنج کشیدیم تا به این کشف رسیدیم. سر همین هم نمی‌فهمیم که چرا باید یکی بیاید و جهان را زیر و رو کند. تازه ماجرا روتین شده. برای رنج‌های بشریت خودمان راه حل داریم. کانال را عوض می‌کنیم یا صدا را می‌بندیم و روی تصاویر صامت، حرف‌های خودمان را می‌زنیم. ما الان به این‌که لقمه توی دهان‌مان باشد و مجری بگوید چند نفر در نوار اشغالی و غزه کشته شده‌اند، عادت داریم. ما الان دیگر احساساتی نیستیم و مدال طلایی واقع‌گرایی را زده‌اند روی سینه‌مان.

 اما آدم‌های بزرگ که فایده‌های او را می‌دانند می‌گویند این "واقعیت"است که رفته غیبت کبری و این‌که ما به‌ش می‌گوییم "واقع"، کابوسی بیش نیست. خدا کند، خداکند یک روز پا شویم و هرچه چشم بمالیم و بزنیم توی صورت‌مان، این کابوس نباشد و او باشد.

خیلی مهم است که نردبان پله‌ی آخر دارد، نه؟


پ.ن: این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام.گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم. حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد. رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت.حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.خب پسرت برمی گردد دیگر. رفت اما از پسرش خبری نشد. برگشت؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.دیگر طاقت نیاورد.گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟.نمی توانم صبر کنم.به خدا طاقتم تمام شده. حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته. رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته. آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟ آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج...صبر که تمام بشود فرج می آید...

خواستم بگویم نشان تمام شدنش چست؟ مگر صبر ما تمام نشده است؟!...حتما دوباره جایی از کار می لنگد، دوباره تظاهر است...

چقدر این لغت تظاهر برایم آشناست...

ع.ن:

میخواستم بگویم: بند دلم را میکشید...                                                          لکنت گرفته ام!


اگر حیوان مورد نظر گاهی در دسترس نبود

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

کاش پشت پوست حیوانهایی که شبیه شان می شویم دگمه یا زیپ داشت که می شد گاهی ازشان درآمد. نفسی تازه کرد. کاش واقعا خود آن حیوان را نشده بودیم. مثل همین ها بودیم که جلوی رستوران و فروشگاه برای جلب توجه رهگذرها می روند تو پوستین دد و دام. بعد می شد برای چند روز تعطیل کرد. زیپ پوستین کلفت را باز کرد کله بزرگ با چشم های سیاه را گذاشت کنار. کاش می شد این روحُ هوای تازه بخورد و یادش بیاید قبل از اینکه برود توی این نقش، چه شکلی بوده است.


ما که نرفته بودیم از کادر بیرون، جای چیزها عوض شد. چرا هیچ کس بهمان نگفت بازی شروع شده؟ یادتان است آن وقتها سر این بازی، معلم یا دوستهایمان می زدند روی نیمکت که نزدیک شدی ، نزدیکتر. مثلا من الآن آن دوستها. اگه شماها هم توانستین بگوئید دیگر جای چی ها عوض شده. خودم چند تایی سراغ دارم ولی لو نمی دهم تا شما هم بگوئید. اگه گفتین جلوی چشم خودمان جای چی ها عوض شد؟

پ.ن: پرسیده بود حکایت این سه نقطه های آخر جملات چیست؟نطقه علامت پایان جمله ست.

اما بعضی جمله ها با یک نقطه تمام نمی شوند باید هی نقطه بگذاری جلویشان نگذاری ادامه پیدا کنند...

یا شهامت این را داشته باشی که نقطه ها را بردازی و هر چه باداباد

شاهدم حرف نمی زند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



بذار همه را حساب کنم، این را بگذارم جای آن. تا یک جا بی حساب می شویم ولی چرا جای بعضی از خوبی هایت خالی ست؟ مثل سوالات بی جواب امتحان های سخت. حتی نمی شود در جوابش توضیحی یا مختصر چیزی بنویسم هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی آید...
مداد هست، کاغذ، عشق، نفرت، زیبائی و آزار، چرا پس من نوشتن یادم رفته؟ رویاهایم پشت کدام پلکی که زدم، جا مانده؟ هنوز دلم کابوس های دلهره آور می خواهد. ترس گرم. یکی را باید به خاطر این جنایت سرد در حق روزهایم محکوم کنم ولی حیف که شاهدم حرف نمی زند و
گریه هم اتهام کسی را ثابت نمی کند. همه مدارک این که روزگاری می خواسته
ام کس دیگری باشم، الآن محو شده اند معلوم است که ختم محکمه را اعلام می کنند و صداهای خفه ای که از گلوی من می آید فقط ترحم ناظرانی که صندلی ها را ترک می کنند جلب می کند. ترحم، تنها چیزی است که یادم است آن وقتها هم مثل الآن دوستش نداشتم.
پ.ن:گاهی روزها انقدر سخت می شوند که دوست داری تقویم تند تند ورق بخورد!
  هرچند گذر سریع سالها و خیالِ گنگ آینده وحشت زده ات کند.

یادتان می‌آید آقای کارگردان؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

حدودا ۱۶ سال پیش درست در همین خیابان‌های تهران، درست در همین روزهای گرم تابستان، درست در آغازین روزهای فعالیت یک دولت جدید بود که برخی «به‌ظاهر» دلسوز اسلام و انقلاب حرکتی جمعی را برای احیاء امر به‌معروف و نهی از منکر در پایتخت آغاز کردند.

 

بدحجاب‌ها، دختر و پسرانی که احتمالا نسبتی با هم نداشتند، پسران جوانی که مدل مویشان عجیب و غریب بود و خلاصه هر کسی که رد پایی از منکر در ظاهرش دیده می‌شد در سیل امر و نهی آنها قرار می‌گرفت.  هدف احیاء یکی از شعائر دینی بود ولی مشکل از جایی آغاز شد که روش آنها رخ عیان کرد؛ زبانشان تند بود و نگاهشان غضب‌آلود. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، دست بزن هم داشتند.

 

کوچک‌ترین واکنش از سوی فرد مورد عتاب باعث می‌شد برخوردی تند‌تر از حد انتظار را شاهد باشد. وقتی وارد پارک یا سینما می‌شدند ترس را می‌شد در نگاه تک‌تک حاضران دید. به‌حساب خودشان می‌خواستند در روزگار توسعه سیاسی و آزادی گربه را دم حجله بکشند تا خدای نکرده کسی به ارزش‌های دینی نتازد.



ادامه نوشته

شن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://graphic.ir/pictures/__2/_27/___20121024_1227313864.jpg

زمان می گذرد و هر روز شک هایم بیشتر می شود ولی شک ندارم که کسی گم شده است. یک نفر که من او را می شناختم. شاید دوست بودیم. اسمش یادم نیست. نمی دانم دوستش داشتم یا نه؟ طرح صورت و ابروهایش یادم نمانده، اما می دانم که بوده...

شاید حرف که می زد، دست هایش را تکان می داد .شاید کلافه که بود ناخن شستش را می کشید در شیار دندان های جلو. شاید وقت خستگی، پشت سرش را تکیه می داد به بالای صندلی. شاید هم این ها نبود. ولی باور کن یک نفر که عادت های ساده کوچکی داشت گم شده.

در خواب هایم دریا هست و یکی که با تن شن آلود دور می شود. در خواب فقط شانه هایش را می بینم، از پشت. حتی همان موقع که بیدار نیستم می دانم جایی همین نزدیکی ها روی شن، حفره ای به اندازه یک نفر جا مانده.

پ.ن:

آدم را بغض خفه می‌کند، می‌نشیند با خودش هزار فکر و خیال می کند، هزار دلیل و برهان می‌آورد، هزار گفتم و گفت و چرا گفت و غلط کرد گفت و بمیرد الهی و ...میاورد، همه اش منطقی اند با کلی دلیل و مدرک...

فرداش به یک لبخند محوِ ساده اش، که در بطن چند کلمه جاخوش کرده تمام این صخره‌های تیز سنگی آب می شود...

هنوز تمام نشده است کمی صبر کنید!

می‌گوید این قوم می‌گویند خدایا اگر این پیامبر راست است و این کتاب از جانب توست، یک باران سنگی،عذابی، چیزی بفرست تا ما بفهمیم!

بعد تندی پشت سرش اضافه می‌کند که ولی من عذاب‌شان نمی‌کنم، تا تو بین‌شان هستی...

وَإِذْ قَالُواْ اللَّهُمَّ إِن کَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِکَ

فَأَمْطِرْ عَلَیْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ

أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِیمٍ

وَمَا کَانَ اللّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ...

این جور دوست داشتن ها را خیلی دوست دارم...

وصیت امروزی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

عشق - اثر : مریم سادات منصوری

پسوردهایت را وصیت کن. رمز عابر بانک و پین کد موبایل و بقیه رمزهای عبور را.

یکی باید بتواند ایمیل هایی را که بعد از مرگت می رسند چک کند و پیام او مرده است را send to all کند. شاید پیام عاشقانه ای که منتظرش بوده ای در یکی از این میل هایی باشد که بعدا می آیند. شاید آن دوست قدیمی که همیشه دلت می خواست کامنت بگذارد خبر را نشنیده باشد و بالاخره غرورش بگذارد که بیاید پای آخرین پستت بنویسد که من همیشه مطالبت را می خواندم چرا سه ماه است نمی نویسی؟ یا شاید بالاخره آن آشنای قدیمی تو را پیدا کند و بداند که خاطرات کودکی روی دلت ثبت شده...

پسوردهایت را وصیت کن. یکی باید بتواند بیاید توی صفحه اختصاصی face book تو و صورت دوستانی را که دیگر به دردت نمی خورند پاک کند. همه صورتها که رفتند باید آن بالا نوشته باشدyou have 0 friend . ولی فکرش را بکن طرف delet  را بزند ولی هر کاری کند باز آن بالا نوشته باشد you have 1 friend .

 فکرش را بکن همه صورتها رفته باشند ولی هی آن عدد قبل از کلمه دوست، یک بماند. هی یک بماند. تا ابد یک بماند. خدا کند.

پ.ن: با فضایش آشنا نیستم توی صفحات دوستان اون عدد ماقبل دوست برایم جالب بود کسی باشد تعداد دوستانت را بشمارد...

ع.ن: ...  آن روزها از پروانه ها هم جلو میزد . بس که عاشق بود! کودکی را می گویم...

گاهی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



گاهی از چشم هم می افتیم، بی آنکه ایستاده باشیم روی لبه ها یا کسی هل مان داده باشد.از چشم هم می افتیم و نه چتر همراهمان هست، نه کسی آن پائین آغوش باز کرده ما را بگیرد. از چشم هم می افتیم و هرچه فکر می کنیم یادمان نمی آید قصد خودکشی داشته باشیم.

قانونی نیست. بیخود کتابهای جیبی خوش رنگ و لعاب روی میز اول کتابفروشی را نگاه نکن که خیلی زیاد هم شده اند. دروغتر از کتابهایی که وانمود می کنند برای عشق قوانینی کشف کرده اند وجود ندارد!

پ.ن: چه خوبه که ستار العیوب هستی وگرنه این آدمک ها اگر عیب های واقعی را می دیدند دیگر...

حراج گنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


...
تولد یک زخم، یک لحظه/یک ساعت/ یک روز است و ماناییِ «ردّ»ش/«درد»ش/«آه»‌ش، یک‌عمر. چه کسی گفته بود انسان از ریشه‌ی نسیان است؟!

باید جای این حافظه‌ی قوی و دقیق، از تو فراموشی بخواهم. پیش از این نمی‌دانستم «فراموشی» هم نعمت است.
روی شیشه نوشته «قیمت ها شکسته شد» ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند . صف می کشیم و نوبت می گذاریم . هول می زنیم . از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند .

مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد . گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است هم ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید . ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت . گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بندد . مرد فریاد می زند: «کیلا بغیر ثمن لو کان له وعاء (1) ; بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد» و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست .

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند . ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است . چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم . کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم . سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود .

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

ادامه نوشته

بدزخم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
....
دکتر می گوید دهانت را باز کن ،باز می کنم.می گوید این طوری نه،گُنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم ، نگاهی می اندازد و می گوید باید دندان عقلت را بکشی .پوسیدگی نداره ها ،ولی سیستم فک رو ریخته به هم ،جای بقیه رو تنگ کرده ،یه وقتی با منشی هماهنگ کن بیا بکشم برات .

این روزها تقریباً همه چیز را به تو ربط می دهم،برگ درخت را ،تیرچراغ برق را ،بوق بوق ماشین ها را ،گرد و غبار هوا را ...دکتر هم که دارد حرف می زند باز یاد تو می افتم که چه همه شبیه بودی به این  دندان عقلی که می گوید. که پوسیدگی نداشتی ، ولی من را ریخته بودی به هم ،که جای همه را تنگ کرده بودی ،که یه وقتی هماهنگ کردم با ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای کشیدنت.

 دکتر می گوید دهانت را باز کن ، باز می کنم.می گوید این طوری نه،گنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم ،با زور و زحمت ،می گیرد دندان سالم بی گناهم را با آن انبردست بی قواره اش می کشد بیرون ،دندانم مقاومت می کند ،لثه ام هم شاید ،نمی خواهند از هم جدا شوند بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی.یاد تو می افتم باز، بعد آن همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی...اشکم می غلتد از گوشه ی چشمم،دکتر می پرسد:حالت خوبه؟با سر اشاره می کنم که یعنی آره،باز می گوید :نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بی حسی .

تمام می شود ،گاز استریلش را چپانده توی دهانم ،حالم دارد بد می شود ،می زنم بیرون از مطب.

 این دهمین گاز استریل است که چپانده ام توی دهنم ،خونش بند بیا نیست ،دست هایم شده اند یک تکه یخ،سرم داغ است ، گیج می رود و درد می کند ،دهنم طعم خون می دهد ،حرف نمی توانم بزنم ،توی دلم می گویم می خواهم صدسال سیاه جای بقیه باز نشود!

یاد روزهایی می افتم که تو را گرفتم با انبردست بی قواره ای جدا کردم از خودم ،از ریشه درآوردمت ...اشکم باز می غلتد ،اشک هایم باز .دوستم می گوید درد می کنه مگه ؟سرم را تکان می دهم که یعنی آره.دلم می خواهد بگویم "هنوز هم آره"ولی آدم با حرکت سرش فقط می تواند بگوید" آره"،نه بیشتر.

ساعت ها گذشته است .خون قصد تمام شدن ندارد ،اشکم بند نمی آید ،یک دندان عقل کشیدن که دیگر این حرف ها را ندارد ،خودم می دانم ...زنگ می زنم به دکتر ،می فرماید که یخ بگذار روش،می بنده خون رو .می خواهم بگویم نه دکتر ،فایده ندارد ،من قبلاً امتحان کرده ام ،یخ هم جواب نمی دهد ...گیرم که راه خون را ببندد ،اشک را که نمی بندد ...طول می کشد ...زمان می برد...

می خواهم بپرسم که دکتر جان!دندان هم درد می کشد وقتی تو می کِشی اش،وقتی تو می کُشی اش؟یا فقط منم که درد می کشم؟جدا که می کنی اش حس می کند اصلاً؟عین خیال آن مینایش هست اصلاً؟

خواهرم که صورت رنگ پریده و چشم های سرخم را می بیند می گوید" لابد تو بدزخمی ،من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد ،بسته شد ،تو دو  روز و نیم است کشیدی هنوز مثل ساعت اولش خون می آید."سرم را تکان می دهم که یعنی آره من بد زخمم ،دندان قبلی ای که کشیدم بعد چند سال هنوز مثل ساعت اولش درد می کند ...و چه خوب که خواهرم از تکان دادن سر فقط می گیرد که یعنی آره...

دکتر می گوید دهانت را باز کن ،باز می کنم.می گوید این طوری نه،گنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم،نگاه می کند و می گوید "خداییش خیلی دندون سختی بودها،ولی خب عوضش الان خوب شد دیگه،ببین هم زخمش بسته شده ،هم این که چه تر تمیز جای بقیه باز شده ،وایسا ببینم ...آهااا ....اون بالایی سمت چپی هم اگر بکشی بد نیست ،به درد که نمی خورن ،الان نکشی سال دیگه می پوسه باید بکشی ،دندون عقله دیگه"

جای خالی اش هنوز درد می کند ...دکتر نمی داند .


پ.ن:این متن را با همه ی سختی هایش تقدیم می کنم به "مجمع"...

این روزها چقدر دلم خداحافظی می خواهد...

تقابل

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://mw2.google.com/mw-panoramio/photos/medium/50616177.jpg

آن‌جای «دوست‌داشتن»، آن‌جای «خیلی دوست‌داشتن» را دوست‌ دارم که به معامله می‌اندازدت. که وادارت می‌کند داشته‌هایت را یکی‌یکی بدهی بلکه قدمی نزدیک‌تر شوی. آن‌جا که داشته‌های کوچک را داده‌ای و نوبت به داشته‌های بزرگ رسیده، آن‌جا که عقل جلو می‌‍‌آید و عرض اندام می‌کند. آن‌جا که عقلِ حساب‌گرِ مدعی فکر می‌کند عددی هست برای خودش و هنوز ندانسته که نیست. آن‌جای دوست‌داشتن که دل، همه‌ی داشته‌ها را سرِ دست می‌‌گیرد،به عقل تنه‌ای می‌زند و می‌راندش. آن‌جا که با همین تنه‌، عقل را مست می‌کند، مست می‌کند، از هوش و حساب‌گری می‌اندازد. و عقل تا هشیار شود، دل همه‌ی داشته‌ها را فروخته و هزار فرسخ رفته...


 پ.ن: حیف، توی موضوعات وبلاگ «وهمیات» نداریم!

تمامِ خاک را گشتم...؟!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


کیف پولش را  گم کرده با مبلغ قابل توجهی پول که برایش برنامه‌‌ها داشته... همه‌ی جا‌های باربط و بی‌ربط را توی این چند روزه گشتیم. خبری نشد. دیروز پیامک زده؛ «این رو شنیدی که؛ اگه به اندازه‌ی لنگه کفش‌تون دنبالِ ما بودید، ما رو پیدا می‌کردید؟! حالا که پول‌مون گم شده یادِ این حدیث افتادم»...
...
پ.ن:فقط بلد بود از گریز پا بودن نسلش بگوید، مدام می گفت ندیدنش قسمت ما نشد...

از خستگی ها...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

"!"

پناه برده‌ام به غارِ تنهایی‌هایِ خودم
چشم‌هام به نور عادت ندارند
یک عمر، «ظلمت» خوانده‌ام.
دیگر نگو بخوان!
خواندن نمی‌دانم.
من را مبعوث نکن.
دیگر توانِ رسالت ندارم...

!:می خواستم اولش عکس غار حرا را بذارم

ولی دیدم توی این غار کسی ظلمت نخوانده است...


اشرح لی صدری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


آپلود عکس

وقت‌هایی هم هست که آدم دلش می‌خواهد این کفش تنگِ زندگی را آرام در بیاورد، جفت کند، بگذارد کنار و بدود. دور بشود. دور بشود. همه‌چیز را رها کند و برود. کجا؟ هر جا که این‌جا نیست. دنیای دیگری لابد. دلش می‌خواهد آرام و یواش که کسی نفهمد به قطار زندگی بگوید بایستد. بگوید من دوست دارم پیاده بشوم. بگوید من سعی می‌کنم قدرِ این قطار را، قدرِ نعمتِ هستی و وجود را بفهمم امّا گاهی نمی‌توانم دوام بیاورم. نمی‌شود. بگوید زودتر من را ببر برسان به ایستگاه آخر.

وقت‌هایی هست که زندگی ملال می‌شود. نفس‌کشیدن سخت می‌شود. هزاری هم استدلال و اثبات بیاوری که باید ساخت باید آسان بود باید...اصلا زندگی خیلی خوب است(مثل همون استدلالی که آخرش گفته بود اصلا تو از من پاک تر، تو از من بهتر، تو از عاشق تر همه ی ترین ها از آن تو فقط یکی سهم من، من از تو غریب ترم! یادت آمد اویس؟). نعمت‌ها فراوان‌اند. این منم که خسته‌ام...

و اعلَم یا بُنی اَنّک انَّما خُلقت للآخره لا للدّنیا و لِلفناء لا لِلبقاء وَ للمَوت لا للحیاه...

...ظرفم کوچک شده این روزها،

هی لبریز می شود...

توهّم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.bitrin.com/il.php?file=midimages/880807/4434/4434_1.aspx

آب پنداشته بودمت
سراب بودی
یا من هاجرِ هروله‌هایِ اضطرار نبودم؟!
که سعی‌ام بی‌ثمر ماند
و اسماعیلم تشنه جان داد.

....

شب‌،
خوابِ رودهایی را می‌بینم که فرسنگ‌ها می‌روند و به دریا می‌رسند.
روز،
 به شعاعِ یک‌وجب، دورِ خودم می‌چرخم؛
ماهیِ قرمزِ تُنگِ بلورم.

نویسنده: مریم روستا