مورد شما پیچیده است...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue26-maryam-sadatmansoori.jpg
از ساده‌ترین امکانات مردم معمولی محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری و قهرمان‌های داستانی خاک خورده‌مان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا برای قهرمان بی‌قصه دارد؟ چقدر داستان بی‌اوج یا بی ته را می‌تواند نگه دارد؟ اگر می‌شد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانه‌ها یا روی دیوار سوپر سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه می‌خواهم و بهترش را نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی سبکی را تجربه می‌کرد.

اگر روزنامه‌ای درمی‌آمد که در نیازمندی‌هایش تصویر و طرح بفروشیم، رمان‌های نیمه‌کاره و داستان کوتاه‌های تعمیری‌مان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر می‌شد به دلیل مسافرت گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد، شاید زندگی همه ما فرق می‌کرد ولی نمی‌شود. ما اینجاییم؛ در راه بی‌بازگشت؛ در کوچه بی‌دررو و بناست همین جا بمانیم.

اگر ننویسیم کارمان به جلسات روان‌درمانی می‌کشد و حیف این دیالوگ‌ها که بریزند در دفتر سرد مشاوری که فقط می‌تواند آخر جلسه دونفره‌مان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی چه می‌داند نت‌هایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگ‌های شاهکار فیلمنامه‌ای بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این بریده‌های داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای روحی‌ات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک زندگی‌ات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.

کی خوشش می‌آید با یکی زندگی کند که هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید دارد به چه فکر می‌کند؟ کی دلش می‌خواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفته‌ای انجام می‌دهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگی‌ات می‌نویسد؟ این تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمی‌شود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره تنها و تنهاترت کند.

گرچه همیشه زبان‌های صریح و نظرات عریان و رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا داستان‌نویس‌ها باید کمی با هم دوست باشند.

شاید گاهی باید به یک مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشته‌های همه وجود داشته باشد. شاید پاتوق‌ها و گروه‌های حرفه‌ای برای نویسندگان خیلی لازمند چون حرف‌هایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بی‌ربط دیگری.

نمی‌شود ولی واقعا چه می‌شد اگر ملافه پهن می‌کردیم کف بازارچه‌ای و ایده می‌فروختیم به‌ هم یا به مشتری‌هایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند: ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم می‌خواستیم با هم رمان بنویسیم. یک کم سانتی‌مانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی می‌خورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول شد. به دردتان می‌خوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.

هرچی کاراکتر تویش گذاشتم لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز، خوش‌ساخت، فقط باید بگذاری‌اش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل می‌کند؛ بی‌دردسر. مفت می‌دهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند! شما فقط اینو بردار ببر!

ع.ن:من حرف میزدم و ...


صیغه عقد نودونه‌ساله

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صیغه عقد نودونه‌ساله


گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

عقد و ازدواج و ‌مراسمی از این‌قبیل در دوره‌های مختلف به اقتضای خانواده و ناحیه، به شیوه‌های گوناگونی برگزار می‌شد. اما نکته این‌جاست که کمتر نوشته‌ای در میان آثار قدیمی می‌توان یافت که درباره‌ی این‌گونه رسم‌ورسوم توضیح دقیق و مفصلی داده باشد، به همین ‌دلیل هرآن‌چه مربوط به چنین رویدادهایی است، اغلب محدود به ادبیات شفاهی است و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه منتقل شده است.
در روزگار قاجار خلاف دوره‌های قبل، نوشتن یادداشت‌های روزانه متداول ‌شد. ناصرالدین‌شاه و پسرش مظفرالدین‌شاه در این زمینه از پُرنویس‌ها بودند. یکی از برادرزاده‌های ناصرالدین‌شاه به‌نام قهرمان‌میرزا، ملقب به عین‌السلطنه، باهوش و اهل دانش بود. قرار بود بفرستندش اروپا تا طبق سیستمِ‌آموزشیِ مدرنِ آن زمان تحصیل کند که نشد و در ایران ‌ماند و به سِمَت‌های نظامی و سیاسی متوسطی ‌رسید.
او احتمالا تحت‌تاثیر عمویش ناصرالدین‌شاه، از نوجوانی به نوشتن یادداشت و خاطره روی ‌آورد و نزدیک به نیم‌قرن به‌صورت نسبتا مداوم روزنامه‌ی خاطراتش را ‌نوشت. مجموعه‌ی یادداشت‌های او امروز در ده مجلدِ بزرگ منتشر شده است. بخشی از این یادداشت‌ها مربوط به مراسم عقد و ازدواج‌هایی است که عین‌السلطنه در آن‌ها شرکت داشته. روزنوشته‌های او تصویری آشکاری از مراسم عقد و ازدواجِ ‌ایرانی و آداب‌ و رسوم آن را در عصر قاجار شرح می‌دهد. بسیاری از این آداب امروز هم به‌جا آورده می‌شوند و برخی آداب تغییر کرده‌اند.

ادامه نوشته

خرده روایت های زن و شوهری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

دسک تاپ یا رسیدگی زنانه ، رسیدگی مردانهhttp://axgig.com/images/76661599005767947833.jpg
خرده‌روایت‌های زن و شوهری، قرار است ستون ثابتی باشد برای روایت درام‌ و موقعیت‌های داستانی کوچکی که زیر یک سقف و بین یک زوج اتفاق می‌افتند. محور این روایت‌ها، تفاوت نگاه یک زن و مرد به یک موضوع ساده است؛ تفاوتی که هر چند از زبان دو انسان خاص روایت می‌شود اما غالبا ریشه در واقعیت‌های بنیادی‌‌تری دارد که آن را برای بسیاری از مخاطبانِ مجرد یا متاهل قابل درک می‌کند. زهرا الوندی و احسان عمادی، این دو روایت‌ را جداگانه و بدون خواندن متن یکدیگر نوشته‌اند.
همشهری داستان همه زوج‌های دیگری را که هردو قلم خوبی دارند به مراسم این روایتِ دوگانه دعوت می‌کند.

ادامه نوشته

پایان خوش نوروزی5

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

انتخاب طبیعی

مادرش گفته بود این یک جور استعداد ذاتی است، به قول خارجی ها گیفت است. همان هشت سالگی اش این ها را گفته بود. وقتی صبح الطلوع، دم در خانه حاضر نشده بود سوار اتوبوس اردوی مدرسه بشود. هیچ توضیحی هم نداده بود . فقط شروع کرده بود موهای ریز پشت دستش را تند و تند کندن. مادرش راضی شده بود. اتوبوس رفته بود و توی جاده با یک نفت کش تصادف کرده بود. عکس های اتوبوس را که توی روزنامه دید، دوباره شروع کرد به کندن موهای ریز پشت دست چپ و مادرش همان لحظه فهمید که خبری هست. پرسید چرا و شنید که تصادف را توی خواب دیده . خودش را دیده که روی صندلی، گُر می گیرد و جزغاله می شود. مادر بغلش کرد. گفت که این یک جور استعداد ذاتی است. گفت پدر بزرگش هم از این خواب ها می دیده. نگفت که آخرش سر از تیمارستان درآورده چون نمی فهمیده چرا او؟ پرسید:«چرا من؟» فکر کن یک جور آوانس روزگار است به آدم های خاص.» منظورش آدم هایی بود که نمی توانند همین جوری گلیم شان را از آب بکشند. آدم های چُلمن ، بی عرضه ، شوت. یک جور انتخاب غیر طبیعی ماهیِ آزادی که رودخانه ی تکامل را برعکس شنا می کند.

ادامه نوشته

پایان خوش نوروزی4

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اژدر دستمال به سر



 دو تا دوست بودند جان جانی، یارِ غار و سری از هم سوا، یکی ربابه و آن یک پری. ربابه خانوم تنها بود و پری خانوم شوهر شاخِ شمشادی داشت اسمش جعفرخان. ربابه خانوم از آن دست شیر زن هایی بود که از سر اتفاق و تصادف خیلی هم می خواست شوهر کند و چشمش هم دودو می زد اما چیزهایی توی کله اش بود که بقیه سر درنمی آوردند. مثلا سرچاه و تلمبه ی آب چادرش را دور کمرش محکم می کرد و زن ها را ردیف می کرد پشت هم و برایشان می گفت «تو این دوره زمونه مرد پیدا نمی شه، همه شون الواتن. مرد باس قوی باشه، کار راه بنداز باشه اما زبونش کوتاه باشه. کارای خونه را بکنه ، پول خرج بکنه اما حرف نزنه، باید مث بخاری باشه آتیش بده اما ساکت، سوز داشته باشه اما دود، نه.»

ادامه نوشته