مورد شما پیچیده است...

از سادهترین امکانات مردم معمولی
محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری
و قهرمانهای داستانی خاک خوردهمان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا
برای قهرمان بیقصه دارد؟ چقدر داستان بیاوج یا بی ته را میتواند نگه
دارد؟ اگر میشد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانهها یا روی دیوار سوپر
سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و
منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه میخواهم و بهترش را
نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی
سبکی را تجربه میکرد.
اگر روزنامهای درمیآمد که در
نیازمندیهایش تصویر و طرح بفروشیم، رمانهای نیمهکاره و داستان کوتاههای
تعمیریمان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر میشد به دلیل مسافرت
گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد،
شاید زندگی همه ما فرق میکرد ولی نمیشود. ما اینجاییم؛ در راه بیبازگشت؛
در کوچه بیدررو و بناست همین جا بمانیم.
اگر ننویسیم کارمان به
جلسات رواندرمانی میکشد و حیف این دیالوگها که بریزند در دفتر سرد
مشاوری که فقط میتواند آخر جلسه دونفرهمان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد
شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی
چه میداند نتهایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگهای شاهکار فیلمنامهای
بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این
بریدههای داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای
روحیات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک
زندگیات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.
کی خوشش میآید
با یکی زندگی کند که هیچوقت نمیشود فهمید دارد به چه فکر میکند؟ کی دلش
میخواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفتهای
انجام میدهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگیات مینویسد؟ این
تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمیشود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره
تنها و تنهاترت کند.
گرچه همیشه زبانهای صریح و نظرات عریان و
رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا
داستاننویسها باید کمی با هم دوست باشند.
شاید گاهی باید به یک
مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشتههای همه وجود
داشته باشد. شاید پاتوقها و گروههای حرفهای برای نویسندگان خیلی لازمند
چون حرفهایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بیربط دیگری.
نمیشود
ولی واقعا چه میشد اگر ملافه پهن میکردیم کف بازارچهای و ایده
میفروختیم به هم یا به مشتریهایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند:
ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم میخواستیم با هم
رمان بنویسیم. یک کم سانتیمانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی
میخورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول
شد. به دردتان میخوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی
درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.
هرچی کاراکتر تویش گذاشتم
لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز،
خوشساخت، فقط باید بگذاریاش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل
میکند؛ بیدردسر. مفت میدهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند!
شما فقط اینو بردار ببر!
ع.ن:من حرف میزدم و ...