یک روز جعفر خان، شوهر پری خانوم می رود سر بشکه ی نفت تا پیتش را پر کند که یک چکه خون از دماغش می افتد توی پیت و مثل درخت تبر زده می افتد. بعد از کلی حرف و حدیث، می گویند جعفرخان رفته به کما. پری خانوم هم دلخور، انگار جعفرخان رفته باشد الواتی، فردای آن روز آفتاب نزده همه چیز را می سپرد به ربابه و خودش پوتین و بادگیر پوشیده و کتریِ سفری و اجاق الکلی اش را توی کوله پشتی انداخت و رو کرد به اهل محل که مثل همیشه با چشم های ور قلنبیده توی میدان جمع بودند، انگشت اشاره دست راستش را بالا آورد، انگار بخواهد بگوید:«حالا تا جعفر خان توی کماست من یه دقیقه برم وبیام.»و به قصد ایران گردی زد به جاده.


ربابه خانوم چشمش به جاده خشکید تا سال بعد یک روز از دور وانت پیکان داغانی را دید که راننده اش پری خانوم بود. از همان دور هم معلوم بود که تکان نخورده و حتی پوستش یک پر شفاف تر شده. وقتی رسید جلوی چشم حیرت زده بقیه، کلید دستگاه های بالاسر جعفرخان را خاموش کرد، از کوله اش یک پارچه ململ و ازتوی پارچه چند برگ سبز شبیه اسفناج درآورد و گرفت زیر دماغ جعفرخان. او هم با یک عطسه از جای پرید و گفت:«ناهار چی داریم پری جان؟» طبعا ربابه خانوم خیلی عصبانی شد اما پری خانوم با محبت به دوستش نگاه کرد و رفت دم وانت و داد زد:«بیا بیرون...با توام.» و ازمیان تمام سوغاتی هایی که پشت وانت برای در و همسایه بار زده و آورده بود، یک اژدهای خجالتی، دُم درآورد. پری خانوم رو به ربابه خانوم کرد گفت:«اژدر، ربابه، ربابه، اژدر.» اژدر همان مرد رویاهای ربابه خانوم بود که حال پشت وانتِ پیکان سفید آمده بود که خوش بختش کند.


پری خانوم از آب گذشته هایش را بین اهالی تقسیم کرد و وانت پیکان سفید را هم هدیه کرد به شورای محله. بعد تعریف کرد که کجاها رفته و چه عجایبی دیده، از آبی که سربالا می رفت و قورباغه ای که همان طرف زده بود زیر آواز تا هندوانه ای که مردی را با چاقو و خانواده اش یک جا بلعیده تا رسیده به شرح احوال شهری که خیلی سال است رسم شان این بود که نزدیک عید، زن ها زمام امور شهر را به دست می گرفتند و مردها می رفتند و یکی دو روز شهر در دست زن ها بود. ربابه خانوم بعد از آن حرف ها دیگر فقط می دید که دهان پری خانوم تکان می خورد و بقیه اش را نشنید و فکری، قلاده ی اژدر را کشید و برد به خانه اش. از آن به بعد هم روی اژدر را نه آفتاب دید و نه مهتاب، مگر دمش که گاهی از خانه بیرون می افتاد.

به این ترتیب ربابه خانوم با کمک پری خانوم در پوستین اهالی افتاد که در نشست سالانه ی سوله ی وسط میدان، تصمیم بگیرند که دم عیدی آن ها هم یکی دو روز شهر را بدهند دست زن ها. مردها بروند برای خودشان و زن ها بشوند همه کاره و به اوضاع شهر سر وسامان بدهند. بعد چشم دراند و بُراق ایستاد که با مخالف های احتمالی دست به یقه شود که همه ی مردها به سرعت دست هایشان را به علامت و موافقت بردند بالا به جز اژدر که با اجازه ی ربابه خانوم آمده بود تا اگر رای کم آورد از او و دمش استفاده کنند.


خنکای دم صبح اسفند بود که مردها و اژدر، از زیر لحاف هایشان بیرون آمدند و غرغر کنان وانت پیکان را آنقدر استارت زدند تا روشن شد. بقیه هم پشت وانت، بار زده شدند با پتو و فلاسک و پیت نفت و پت پت کنان از دروازه ی شهر دور شدند. ربابه خانوم و بقیه زن ها دست به کمر، پشت سرشان آب نریختند، آن قدر نگاه شان کردند تا در افق محو شدند.

آن سال زن ها خانه تکانی شان را بی زحمت انجام دادند. وقتی جارو می زدند دیگر پای مزاحمی در میان نبود. گردگیری که می کردند دیگر از پشت سر کسی قدم به قدم آشغال نمی ریخت. ربابه خانوم هم چند جای شهر را تغییر داد؛ عدلیه را برد گذاشت جای احصائیه و شهربانی را منتقل کرد به حیاط خانه ی پری خانوم این ها. بعد آتش بزرگی وسط میدان شهر، مقابل سوله ی قدیمی به پا کرد تا لباس های کهنه ی مردها را که به گوشه ی دل شان وصل بود همراه مدارک قدیمی شان، مثل قبض های برق وآب ِ دوران شاه وزوزک وعناصر نوستالوژیک را مثل کارت های ماشین و آدمک یک پای فوتبال دستی و دسته ی آتاری بسوزانند و یک دیگ بزرگ هم بار بگذارند روی همان آتش برای ناهار، آش شله قلم کار.


مردها که آمدند غیر از اژدر بقیه گونه هایشان گل انداخته و ته خنده روی لب هایشان بود اما تا می شد شکایت می کردند از سردی هوا و راه زیاد و گرسنگی، بی این که حتی یک قاشق آش داغ بخورند. یک چیزی سرجایش نبود. ربابه خانوم آن شب هر کاری کرد از اژدر پاکشی کند که چه خبر بود، نتوانست. تمام سال هم بین مردها رمزی از جنس چشمک و ابرو بالا دادن و لب گزیدن بود که ربابه خانوم را مشکوک می کرد. باز توی سوله ی قدیمی جلسه ای تشکیل داد که سال بعد به اتفاق آرا، مردها بمانند و کار کنند و زن ها به قدر یک روز از شهر بروند. کرامت خان، شوهر کبود خانوم که کنار اژدر ایستاده بود سقلمه ای به او زد و با پوزخند زیر لبی گفت:«ما گوشمون درازه یا اینکه فکر کرده خیلی زرنگه.» و اژدر به گوش های کرامت خان نگاه کرد که داشت رشد می کرد و سرش را انداخت پایین .باز مردها به سرعت دست شان رابالا بردند به جز اژدر.


 اسفندِ سالِ بعد که سر رسید، پرویز خان شوهر ملیحه خانوم زن ها را با دیگ و سه پایه و پیتِ نفت بار زد پشت وانت و پت پت کنان برد گذاشت بالای کوه و گفت از جایشان تکان نخورند تا شب بیاید دنبال شان و خواست برود که ملیحه خانوم داد زد:«پروووویزخان...» و دوید دنبال وانت و باد زد زیر چادرش پرویزخان سرش را آورد بیرون «چیه؟» و ملیحه خانوم صدایش را نازک کرد:«به سلامت. مراقب خودتان باشین رسیدین خبربدین...» و تا ربابه نیامد بازویش را با خشونت بگیرد و به کناری بکشد، دست بردارنبود. زن ها هیزم جمع کردند و آش را بارگذاشتند. گل چیدند و آواز خواندند و با دامن های رنگی شان لای سبزه ها چرخیدند. بعد دورهم نشستند جوک گفتند و خندیدند و سبزی ها پاک کردند و از مردها پیش هم گله کردند. بعدِ نهار با هم دستورپختِ کیک و دسر رد و بدل کردند و پشت دیگ آش، ضرب گرفتند. اما ربابه خانوم رفته بود گوشه ای فکر که ببین پس چقدرسالِ پیش مردها خوش به سعادت شان شده بود و حالا امسال دیگر از این خبرها نیست و رُسِشان کشیده می شود و بالاخره می فهمند که یک زن توی خانه و برای زندگی زحمت می کشد. 


ولی دلش آرام و قرار نداشت و مثل ناظم های مدرسه همیشه برایش اصل برگناه کاری مردها بود. زن ها را همان جا درحال گفتن و شنیدن رها کرد و از مسیرخطِ لاستیکِ وانت پیکان برگشت تا شهر. وقتی رسید به شهر و نزدیک سوله ی قدیمی، تصویری دید که دود از گوش و حلق و بینی اش بلند شد(محل قرارگفتن تصویر مورد نظر). اژدر با شرمندگی از توی وانت بیرون خزید و هرچه سعی کرد همسرش را دل داری بدهد و بگوید که حالا دیگر فرقی نمی کند چه آن ها در شهر بمانند و این ها بروند و چه این ها بمانند وآن ها بروند. مردها مزه ی یک روز آزاد رفته زیرزبان شان و دیگر تا آخرعمرشان همین بساط است و«الواتی» را خیلی آرام مثل نجوایی عاشقانه درگوش ربابه خانوم زمزمه کرد. بعد هم قسم خورد که نه پارسال و نه امسال درهیچ گونه الواتی ای شرکت نکرده و سرش به کار خودش بوده که شلیک خنده مردها بلند شد. «فکرکن یه درصد بازیَت بدیم.»


 ربابه خانوم زورش به بقیه مردها نرسید. قلاده ی اژدر را گرفت و کشید و با خودش برد خانه. پری خانوم هم که خودرا باعث ترویج الواتی می دانست. با بهانه و دلایل مکفی، کوله و کیسه خوابش را دوباره بست و رفت تا آن روستای کذایی که این بار درست و حسابی کندوکاو کند و سرکارشان را بفهمد. نتیجه البته معلوم بود، گویا یک مثبت و منفی اشتباه شده بود و درآن روستا هم مثل بقیه ی دنیا هیچ مردی حاضر نبود الواتی را ترک کند و به کار بپردازد حتی یک روز، حتی آخرسال.


 چند روز بعد پری خانوم به قصد ارائه ی گزارش ناامید کننده اش به ربابه خانوم دق الباب کرد و اژدر در را بازکرد، دستمالی به سربسته با جارو و خاک انداز در دستش. ازخانه رایحه ی قرمه سبزی به مشام می رسید و پری خانوم ربابه خانوم را دید روزنامه به دست که می گفت: « اژدر برو لباس ها رو جمع کن از روی بند» و آمد جلوی در و رو به پری خانوم آهسته گفت :«هیس دارم الواتی رو بهش یاد می دم.»


پ.ن: ...[گل][گل][گل][گل][گل]