نویسندگی در شکم نهنگ2

به نام خدا

مرد متولد اردیبهشت

رومن گاری

به کشورتان خدمتی می کنید

رومن گاری در اصل یک یهودی اهل لیتوانی بود که در سال نهنگ، چهارده سالگی اش به اتفاق مادر به فرانسه مهاجرت کرد( این اولین خدمتِ گاری به فرانسه بود ولی این خدمت را در اصل پدر گاری انجام داد که خانواده اش را به خاطر یک زن دیگر ول کرد و آن ها این طور آواره شدند؛ گاری بعداً فامیلش را از « کاسو » به انواع و اقسام اسم های مستعار تغییر داد تا هر چیزی باشد جز فامیل پدرش). او در سال نهنگ به انگلستان رفت تا به نیروهای فرانسه ی آزاد، تحت رهبری ژنرال دوگل بپیوندد. البته او در این دوره جز « نبرد دلیرانه برای وطن » سرش به کارهای دلیرانه دیگری هم بند بود که سرانجام به ازدواج با یک نویسنده انگلیسی در 1994 منجر شد. لابد بعدش هم فقط به خاطر پیش رفت وطن، این خانم را طلاق داد و با یک هنر پیشه آمریکایی ازدواج کرد. گاری مثل همه ی مردان اردیبهشتی و مثل قهرمان کتاب « خداحافظ گاری کوپر » زود قاطی می کرد و آزادی خواه تر از آن بود که اجازه بدهد زنی مثل گردن بند خودش را به آویزان کند. گاری یک سال پس از خودکشی این خانم دوم، خودش را کشت ولی هر چه قسم خورد که کارش ربطی به دوری از او نداشته( آن ها ده سال قبل جدا شده بودند)، عده ای طالع بینِ عاشق پیشه(باز هم فقط در ویکی پدیای فارسی) این مرگ را زورکی به هم ربط دادند. گاری از فرط خدمت به وطن، در سال نهنگ بعدی دبیرِ هیأت نمایندگی فرانسه در سازمان ملل شد.

ادامه نوشته

نویسندگی در شکم نهنگ

به نام خدا

می گویند که تاریخچه ی نوشتن در شکم نهنگ به عهد مرحوم ژپتو بر می گردد که در شکم نهنگ شمعی افروخت تا آخرین وصیت هایش را به پسرک کله چوبی اش بنویسد و اتفاقا هنوز ننوشته، حاجت گرفت و پینوکیو با احتیاط(ارسطو می گوید اشیای چوبی ذاتا امکان اشتعال دارند) به کانون گرم خانواده برگشت ولی واقعا پینوکیو پدرِ پدر ژپتو را درآورد تا آدم بشه...

سالی که می آید، سال نهنگ یا به قول چینی ها اژدهاست که از قدیم گفته اند سال خوبی برای دست زدن به کارها و معاملات بزرگ است. ما درهر قسمت این نوشته به بررسی عمل کرد یک نویسنده در سال های نهنگ زندگی اش پرداخته ایم تا بلکه شمع راه آیندهگان گردد یعنی آیندگان به تفکیک ماه تولد، بتوانند حدس بزنند که در این سال چه بلایی سرشان خواهد آمد.

متأسفانه چیزی که در عالم زیاد است نویسنده است لذا مجبور بوده ایم که از نویسندگانِ متولد هر ماه، فقط یکی را انتخاب کنیم که بیشتر به اش گیر بدیم و طبیعتا انگشتمان را روی خصوصیات نامطلوبِ متولدین هر ماه گذاشتیم.

پیشاپیش همه ی شما را که احتمالا(مثل خود بنده) بالاخره متولد یکی از این ماه ها هستید و حتما(مثل خود بنده دیگه نه!) ادعای نویسندگی هم دارید، به سعه صدر و سرکشیدنِ چند لیوان آب و شمردنِ مکرر تا عدد ده توصیه می کنم. ولی بماند که قرار بود این نویسندگان از بین نویسندگان وبلاگ و مجله و اعضای مجمع انتخاب بشن ولی خوب به این علت که جان داریم و جان شیرین مان خوش است. نویسندگان مجله و وبلاگ و کلا اعضای مجمع و بازهم کلی تر نویسندگان وطنی را بی خیال شدیم.

مرد متولد فروردین

ماریو بارگاس یوسا

با یک دوست قدیمی محکم به هم می زنید

در بابِ مرد متولد فروردین گفته اند که مردی سر به راه و مطمئن نیست و مرغ دل اش خیلی زود تغییر عقیده داده، به بام(های) دیگر پر می کشد. یوسا هم در یکی از سال های نهنگ، دل به دریا زد و همسر اولش را که دختر دایی مادرش بود، طلاق داد تا بتواند سال بعد با دختر دایی خودش ازدواج کند(احتمالا به فکر آینده بچه هایش بوده که ازدواجش را فامیلی تر کرده). همسر اول یوسا ده سال( به گفته ویکی پدیای انگلیسی) الی هیجده سال (به گفته ویکی پدیای فارسی) از خودش بزرگ تر بود( ظاهرا از نظر سایت ویکی پدیا،آب که از سر بگذرد دیگر ده سال و هیجده سالش فرقی نمی کند). او بعضی از بهترین آثارش مثل « در ستایش نامادری » و « سور بز » را هم در سال نهنگ نوشت اما ثمر بخش ترین کاری که در سال های زندگی اش کرد، بادمجان کاری پای چشم مارکز بود. گفته اند مرد فروردینی وقتی از کسی برنجد، آثار رنجش در او خیلی زود معلوم می شود و به شدت سرخ می شوند ولی یادشان رفته بگویند که این آثار گاهی حتی پای چشم طرف مقابل هم معلوم می شود. یوسا که قبلا عمری در مدح مارکز می نوشت و سری از هم سوا بودند، وسط یک مراسم در مکزیکوسیتی یک دفعه بلند شد و مشتی حواله مارکز کرد( این که در آن سال مظنه ی مشت اول چند تومان بوده، معلوم نیست).ولی خوب غلظت و زاویه ی مشت حکایت می کند بهتر است دیگر ادامه ندیم چون ماجرا خطرناک شد!!

ادامه نوشته

غم تو شعرترین لحظه ی اندیشه ی من

نویسنده :مهسا شیروی

تقديم به  غنچه ی زیبایی که پیش از شکفتن پژمرد! 

 

داغي نگاهي را بر صورتم احساس مي کنم . نگاهم که بر رخسارگانت جاري مي شود، درچشمانت شراره هاي غمي را  که قلبت از آن گـُرگرفته است مي بينم.

نگاهت به سويي مي دود. ردش را که دنبال مي کنم، به قاب عکسي مي رسم که ترک برداشته است. دستت را جلو مي بري وقاب را به روي ميز مي خواباني !

 

او مرده است....!  در ذهنت ، در فکرت...  و ا شک ها، خاطراتش  را از قلبت  تشييع  مي کنند!

 

امشب نگاهت با نگاهم حرف ها دارد ...

 

آسمان پنجره اي است به وسعت  ديدگانت

وهزارهزار ستاره

هر لحظه شهيد مي شوند

با فرود پلک هايت

آرام گاه دلت را مرور کن

با هر ستاره نام مرا خواهي يافت.

 

پی نوشت: نویسنده ی این متن  یکی از دوستامه. ازش خوشم اومد اینجا گذاشتم.

سدژ

به نام خدا

فصل نامه ی فرهنگی، دانشجویی سدژ منتشر شد

شماره ی ۱۳ ،سال پنجم، زمستان ۹۰

مکان فروش:سلف مرکزی

زمان های فروش:روز های دوشنبه و سه شنبه ۱۵ و ۱۶ اسفند ماه از ساعت ۱۱:۴۵ تا ۱۳:۱۵

به همراه پوستر تمام رنگ از اصغر فرهادی و سال نامه ی ۹۱

با تشکر از همه ی کسانی که تو این شماره کمکمون کردند

اگه می بینید زمان های فروش و مکان هاش محدوده، چون برای فروش مجله فقط یک نفر اعلام امادگی کرد ( مثل نوشتن مطالب که کسی کمکمون نکرد و عده ای هم دوباره سرکارمون گذاشتند!)

 

خداحافظ...........

نویسنده: محمد یادگاری

کوله بارم بر دوش


          سفری باید رفت


               گم شدن تا ته تنهایی محض


                   یار تنهاییم با من گفت:


                        هر کجا لرزیدی


                             از سفر ترسیدی


                                         تو بگو از ته دل:


                            من خدا را دارم....

چند وقتی بود که میخواسم ی خدافظی تو وبلاگ بذارم

ولی خوب شرایطش پیش نمیومد

لحظات خوبی را تونسم اینجا تجربه کنم

بابت همه چی ممنون از همه از نظراتتون ک اوایل میذاشتید و نتونسم جواب بدمم معذرت

با ارزوی سربلندی واسه همتون

با ارزوی بهترین ها با امید به آینده 

سرگرمی(3)

سلام

1)   شطرنج 5رنگ

چطور باید با این 5شکل رنگی،صفحه شطرنج وسط راپوشاند؟!

 

 lmqo1tj466nkns0rrczg.jpg

2)   آیا می دانستید..

آیه وان يكاد آغاز آيه ماقبل آخر از سوره قلم است و تمام آن (با آيه بعدى) چنين است: (و إن يكاد الذين كفروا ليزلقونك بأبصارهم لمّا سمعوا الذكر و يقولون إنه لمجنون و ما هو إلّا ذكر للعالمين) (و بسيار نزديك بود كه كافران چون قرآن را شنيدند، تو را با ديدگانشان آسيب برسانند [چشم‏زخم بزنند] و گفتند او ديوانه است. و حال آن‏كه آن جز پندى براى جهانيان نيست) (سوره قلم، آيات۵۱و ۵2).

 مفسران در شرح اين آيه گفته‏اند كه عده‏اى از كافران، چشم‏زنان حرفه‏اى و قهّار و شورچشم و گزندرسان طايفه بنى‏اسد را، كه به‏چشم‏زنى و آسيب‏رساندن با چشم به‏انسان و حيوان معروف بودند، آوردند كه حضرت رسول(ص) را چشم بزنند و از پاى درآورند، ولى حفظ الهى او را در امان داشت و اين آيه در اشاره به‏آن نازل شد و حسن بصرى و ديگران گفته‏اند كه خواندن و به‏همراه ‏داشتن اين آيه در دفع چشم زخم مؤثر است.

 همين است كه از آيه وَ اِنْ يكاد، حرز و تعويذى به‏صورت گردن ‏بند هم ساخته مى‏شود و به ‏گردن اطفال مى‏اندازند.

 

3)علت جنگ

شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله کشیده ای محکم در گوش آن مرد می زند و می گوید: اینطوری!!!!!!!!!!

پیوست : پاسخ سر گرمی شماره 2

onm92b0l36lpvh09vf1z.jpg

رسانه ی ملی!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

رسانه ی ملی، محدودش می کنم به صداوسیما؛ واضح ترش می کنم تلویزیون!

بعضی وقت ها یا بهتر بگم خیلی وقت ها متنفر میشم از دیدن تلویزیون و اخبارش، رسانه ای که هر چی خودش بخواد را به هر شکلی که خودش بخواد، اطلاع رسانی می کنه و با این وجود اسمش را گذاشته رسانه ی ملی!

دلیل به اندازه ی کافی دارم که ثابت کنم این رسانه ملی نیست، بلکه غیر ملیِ!

برای اینکه منظورم را برسانم، لازم است مقایسه ای انجام دهیم بین اخبار موفقیت های ورزشی و اخبار موفقیت های فرهنگی. معمولا در خبر های اصلی و مشروح تلویزیون و رادیو، از کوچکترین خبر ورزشی و کسب رتبه هفتم، هشتم مهجورترین ورزش ها غفلت نمی شود. حتی چند بخش خبری مستقل برای اخبار ورزشی در نظر گرفته شده که در آنها اخبار مربوط به موفقیت ها و دستاورد های بین المللی، زودتر و جلوتر از خبر های پر طرفداری مثل فوتبال گفته می شود

کافی است یه کم به عقب برگردیم و سابقه اخبار فرهنگی و رفتار معمول صداوسیما در این جور موارد و مواقع را مرور کنیم؛ مثلا جایزه هانس کریستین اندرسن یکی از معتبرترین جوایز ادبی دنیاست که چون به ادبیات کودک و نوجوان اختصاص دارد، به (نوبل کوچک) معروف است. هوشنگ مرادی کرمانی نازنین- که عمرش دراز باد-دوبار برنده این جایزه شد، یکی در سال 1086 و یکی به سال 1992 و اگر اشتباهی اطلاع رسانی نکنم هر دوبار برای(قصه های مجید).

این خبر را شما هرگز شنیده اید؟

سرکار خانم توران میرهادی چهار دوره جزو هیات داوران همین جایزه اندرسن بود، ثریا قزل ایاغ یک دوره داور بود، منصوره راعی دو دوره و زهره قایینی دو دوره. این خبر ها را چطور؟

جمشید خانیان کتابی دارد در حوزه ادبیات جنگ با نام (کودکی های زمین) این کتاب علاوه بر 13-12 جایزه داخلی، به روس و لهستانی ترجمه شده و در آلمان تقدیر شده است. همان طور که ( سفر به گرای 270 درجه) احمد دهقان و (شطرنج با ماشین قیامت) حبیب احمد زاده که هر دوی اینها در ژانر ادبیات پایداری هستند، به انگلیسی ترجمه شده اند و در آمریکا فروش و خواننده داشته اند.

خبر این موفقیت ها را کسی گفت؟

اصلا چرا راه دور برویم و دنبال خبر خودمان در سرزمین های بیگانه بگردیم. توی همین بازار کتابی که می گویند سرانه مطالعه اش نفری دو دقیقه در روز است،(روی ماه خدا را ببوس) مصطفی مستور چاپ چهلم را رد کرده و (منِ او) رضا امیر خانی چاپ سی ام را(همون کتابی که تو نمایشگاه کوچک کتاب هم بود و روز اول دوتاش فروش رفت!).

این عدد ها قابلیت تبدیل شدن به یک خبر کوتاه را نداشتند؟

حالا دیدید بی جهت عصبانی نبودم، به نظر شما این رسانه اسمش ملیِ؟

(از همه ی اخبار، خبر موفقیت های فرهادی را فاکتور گرفتم و اگر در نظر بگیریمش دلیلی دیگر بر درستیِ ادعای غیر ملی بودن رسانه ی ملیِ! )

ادامه دارد...

این نیز بگذرد

نویسنده :مهسا شیروی

 ساعت نشان میدهد که امروز هم به سرعت روزهای قبل میگذرد.عقربه ها با حرکت پوچ و بی هدف تکراریشان لحظه های هرگز تکرار نشدنی را می شمرند.

لحظه های به ظاهر خوش جوانی ام را.

آه ای روزگار ،

 آنقدر پست و بی وفا بوده ای ...آنقدر امیدها نا امید کرده ای...آنقدر روز به روز غم به دلم راه داده ای

که حتی گذر ثانیه های این روز های نه چندان خوش هم،  برایم سخت باشد.

شاید پیر شده ام...شاید پیر شده ام که این چنین از   گذر عمر  می ترسم.

همه فکر مرا گذشته پر کرده،  گذشته ای پر از فراز و نشیب

گاه مرکب خیال مرا به کودکی ها می برد و گاه در یک لحظه  با  گذر از تمام  کودکی هایم به ابتدای جاده  جوانی میرساندم.

 یاد آن خنده های بی خبری به خیر.   یاد آن اشک های زورکی  به خیر.

چقدر زود جوان شدیم...چقدر زود باید بزرگ می شدیم.

باید بزرگ می شدیم اما هنوز دلمان کوچک بود...هنوز راه را از بی راهه ها تشخیص نمی دادیم،

و چه بیراهه ها که رفتیم.

گاه این روزهایم آنقدر تلخ و غمگین است که دیروز ها را آرزو می کنم و گاه یاد گذشته آنقدر عذابم میدهد که دلم می خواهد همین امروز تمام گذشته تمام شود...

اما فردا چطور؟

فردا مگر گذشته نمی شود؟