بازگشت به نقاشی‌های دوران کودکی...

به نام خداوند بخشنده مهربان


خیلی قبل‌ترها اینجا یک متنی نوشته بودم که آدم ها بعد از یک زمانی به نقاشی‌های دوران کودکی شان باز می‌گردند، بنظرم آدم‌ها نه تنها به دوران کودکی بلکه به دوران جوانی و خاطراتشان مدام باز می‌گردند و گویا با آنها زندگی می‌کنند و روی تصمیمات‌شان تاثیر می گذارد.
این چندسال که در دانشگاه محل تحصیلم، تدریس می‌کنم. در برخورد با دانشجوهایم مدام به یاد دوران دانشجویی خودم می‌افتم و می‌بینم برعکس خیلی از اساتید شرایط دانشجویان را بهتر درک می‌کنم و می‌توانم بیشتر به آنها فرصت جبران بدهم، در برخوردهایم خوش رفتار هستم حتی اگر بسیار خسته شده باشم.
از خستگی بگویم: این چندسال متوجه شده‌ام تدریس هم لذت بخش است و هم خسته کننده، بعد از 8 ساعت تدریس در مدرسه تازه راهی دانشگاه می‌شوم تا در یک تالار شلوغ با انبوهی چشم مواجه بشوم و به آنها ریاضی یاد بدهم.
باید حواسم باشد در عین سادگی در انتقال مفاهیم، طوری درس بدهم که مسائل پیچیده را بتوانند حل کنند و در کنارش با آرامش به سوالات شان پاسخ بدهم، انگار همه اینها جز مسئولیت‌های معلمی است...
همیشه پدرم می گفتند با دانش آموزان و دانشجویانت مدارا کن و یک جورایی مردم‌دار باش... خدا رحمت شان کند، خودشان همیشه بواسطه شغلی که داشتند مردم‌داری پیشه گرفته بودند...
بگذریم، یاد پدرم افتادم...
پ.ن1: مطلب قبلی را زمانی نوشته بودم که در فرصت مطالعاتی خارج از کشور بودم! گفتم به یادگار از آن دوران بماند...
پ.ن2: اینجا هنوز هم خلوت است...
ع.ن1: کلاهش را باد برد ولی هنوز ایستاده بود...
ع.ن2: تصویر از همان وبلاگ خلوت پر هیاهو است که سال‌هاست غیر فعال شده...

جمعه ها

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


حکايت جمعه ها، حکايت جالبی است، حکايت آدم های منتظری که جمعه به جمعه به رسم ادب، آداب و رسومشون بايد منتظر فردی باشند، حالا اين انتظار را قبلنا با پيامک ابراز می کردند ولی حالا با تلگرام. اونم فقط جمعه ها و فقط عصرهاش. يه جور انگار دِينی باشد که بايد انجامش بدند و اون هم فقط همين عصرهای جمعه يادش می افتند. کسی هم کاری به روزهای ديگه ی هفته نداره، کلا همون عصرهای جمعه کافيه! اما بعضی وقت ها که از پول های زياد کسی، حرفی می شنويم يا از کسی که پول های مردم را خورده، اون موقع هم به شدت منتظر می شويم و می گوييم بيايند پول ها را به تساوی بين مان تقسيم کنند ...
ولی کسی نمی گويد ای کاش کسی بيايد اين حفره های دلم را پر کند، واسطه ی نجوايی باشد؛ نمی شود ته چاه باشی و بخواهی دستت به آسمان برسد بايد اين وسط دستی به کمکت بيايد بين تو و آسمان. کسی باشد که ريزه کاری های اخلاقی يادمان بدهد ...

جمعه ها حکايت جالبی دارند ...

پ.ن:

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

پای توی کفش ديگران ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تجربه نشان داده هميشه افرادی که از لحاظ اخلاقی پاشون توی کفش ديگرانه در عمل هم دمپايی های ديگران را پاشون می کنن!
نوروز هم آمد ولی انگار قرار نيست همراهش تغيير کنم و من خوب فهميدم سبزه و هفت سين و ... همه شون فقط بهانه هايی بودند برای نو شدن ...
راستی اينجا چقدر خوب می شود نوشت! برعکس جاهای ديگر که اصلا نمی شود داخلش حرفی زد ...
باقی تون بهار

کلاس پنجم...

«به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان»

امروز معلم کلاس پنجم ابتدايی ام را ديدم، سن و سالی ازشون گذشته بود و پير شده بودند. وقتی باهاشون سلام و احوال پرسی کردم ازم پرسيدن فاميل تون چي بود؟ فاميلم را بهشون گفتم ولی بجا نياوردند ولی وقتی کمی از مدرسه و اتفاقات اون سالش گفتم، سری تکان دادند و گفتند: خب خب يادم اومد عجب سالی بود!

يادمه اون سال خودشون ناظم و مدير مدرسه بودند! و البته معلم ما هم بودند!! دفتردار آقای يادگاری بودند و خيلی وقت ها اصلا يادشون می رفت زنگ مدرسه را بزنند! و معلم ما سرشون را از کلاس بيرون می آوردند و بلند می گفتند: يادگاری زنگا يادت رفت بزنی! و بعد روبه ما می گفتند: وقت زنگ تفريح گذشته، حالا بريد آب بخوريد و زود بياييد...

راستی چه خوبه اينجا کسی نيست! خوبيش به اينه که ميشه حرف دل زد! از خاطراتش بگه، از روزمرگی هاش و خيلی چيزهای ديگه...

ديروز قرار بود برای بچه های کلاس يه الگوريتم را توضيح بدم، البته قرار بود درستی و پايان پذيری الگوريتم را بگم ولی يه جاييش را اشتباه کردم! يعنی استدلالم غلط نبود ولی فرضم اشتباه بود! فک می کردم اون باقيمانده جور ديگری ساخته ميشه ولی اشتباه بود!! همشون هم قبول کردند و کسی چيزی نگفت که فلان جای حرف تون اشتباه بود... داشتم فک می کردم توی روزمرگی ها چقدر از اين فرض های غلط دارم و براساسش تصميم گيری های منطقی کردم!! و چقدر ايستادگی کردم که درست ميگم و آخرشم نفهميدم فرضم غلط بوده... 

قد هزارتا پنجره...

«به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان»

وبلاگ ما قبلنا که یه موقعی خيلی سوت و کور شده بود ولی عمق فاجعه اش مثل حالا نبود! اما خب خيلی ها که توش مسئوليت داشتند هم بهش سر نمی زدند يا اگر سر می زدند به صورت نامحسوس بود و برای اون يکی دوتا مطلبی هم که بچه ها مي ذاشتند نظر نمی ذاشتند. کلا وقتی بهشون می گفتيد چرا نيستيد می گفتند: «نه ما هستيم!» و مثلا هر شب سر می زنيم! ولی خودشون هم می دونستند اون جور سر زدند به درد عمه شون هم نمی خوره چه برسه به درد وبلاگ! اما بعدش که بچه های جديدِ مجمع!! اومدند، وبلاگ کمی شلوغ شد، اون دسته هم تازه يادشون اومد که توی وبلاگ مسئوليت دارند و به طور محسوس البته با حساسيت زيادتر از حد معمول به وبلاگ سر می زدند و در مورد وبلاگ فقط با نظر خودشون تصميم گيری می کردند.

اما وبلاگ شلوغ نباشه و کسی نياد بهتره! چون راحت می تونی حرف بزنی و حالا ما هم بلعکس وقتی وبلاگ کسی نيس تازه يادمون ميوفته وبلاگی هم هست آدم راحته، چون هرچيزی به دلش نشست مياد ميگه از طرفی هم مطمئنه تقريبا کسی نيس که حالا نگران باشه چه برداشتی بکنن و ... اگر کسی هم نامحسوس بياد که نمياد! اونم چون متوجه نميشيم اثری توی کليت ماجرا نداره

چقدر حرف زدم! به قول شاعر اين روزا قد هزارتا پنجره حرف دارم!

پ.ن: راستی برای در گذشتگان حادثه ی منا از خداوند طلب آمرزش و برای خانواده هاشون صبری جلی آرزومندم و برای مصدومين شان هم سلامتی...

حالا اگه وبلاگ شلوغ بود با خودم هزار بار کلنجار می رفتم اون پ.ن بالا را بنويسم؟! يا نه؟! چون حالت نمادين داره و ممکنه از روی ريا و ... باشه ولی حالا خيالم راحته با فرض کسی نبودن و نيامدن به وبلاگ ديگه اون نمادين و ... بودنش رد ميشه...

 

خاطرات همايش...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://uupload.ir/files/mng2_94251087762346947583%5B1%5D.jpg

امسال مثل سال های گذشته ديگه سرم شلوغه همايش معرفی رشته ها نيست. البته سرم شلوغ هست ولی نوع شلوغيش فرق می کنه! و همين باعث ميشه مدام حس کنم بايد کاری انجام بدم، مثلا صبح بايد برم دنبال کارهای اداری و نزديکای اذان ظهر و مغرب حتما خونه باشم تا به معرف ها تلفن بزنم و اينکه توی زمان های مختلف که قرار می گيرم خاطرات همان موقع به يادم مياد.

راستی نمی دونيد چرا بعضی هاشون تلفن شون را جواب نميدند؟! مثلا معرف کاردرمانی را با هزار بدبختی شماره همراه شا پيدا کردم ولی جواب نميده! تا حالا شمردم بيش از ده بار در زمان های مختلف بهشون زنگ زدم ولی برنمی داره! نا سلامتی همسايه مون هستند! ولی خونشون را نمی دونم دقيقا کجا بود حدودش را بلدم ولی خودش را بلد نيستم فاميلشون جعفری بود. مدرسه ی راهنمايي و دبيرستان مون يکی بود البته از من يکسال بزرگ تر بودند. يادمه بيشتر وقت ها موقع برگشت از دبيرستان ترک دوچرخه ی خودم سوار ميشدند و نزديک خونه ی ما می گفتند: خودم باقی راه را ميرم، راهی نيست.

يه بار ازشون نپرسيدم دقيقا خونه تون کجاست. اصلا از کجا می دونستم شش سال بعد، یعنی تيرماه 91، در به در دنبالشون می گردم! برادرش می گفت: حسين برای ماه رمضان از تهران مياد خونه، ولی معلوم نيس کی مياد بهشون زنگ بزنيد و بپرسيد... وقتی از پيدا کردن معرف کاردمانی خسته شدم يه روز صبح رفتم مرکز بهداشت و به خانم بديعی گفتم معرف کاردرمانی، بينايي سنجی، گفتار درمانی، شنوايي سنجی و ... کسی را سراغ دارند و اونا آدرس بهزيستی را بهم دادند و گفتند اونجا پر از افراديه که کارشناس اين رشته ها هستند...

همايش سال 91 سختی های زيادی داشت چون برای اولين بار قرار بود مجمع بطور مستقل روز تجربی را مثل روز رياضی برگزار کنه، سال پيشش با همکاريه بچه های دانشگاه اصفهان روز تجربی برگزار شده بود و سختی ديگه اينکه مشکل مجوز مجمع اون سال به اوج خودش رسيده بود...

پ.ن1:حالا که دارم می نويسم انگار خيلی زياده و حتی یه موضوع کوچکش کلی خاطره داره...

پ.ن2: راستی اين قوم به حج رفته چه خوب ميشد اگه دوباره برمی گشتند...

مثل ماهی‎های پرنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

cvzu_11358215_397588557098127_675575430_n.jpg

اين چند وقتی که بلاگفا خراب شده بود، انگار روی ما هم تأثير گذاشته و ظاهرا نميشه مثل قبل مطلب گذاشت و يا نوشت يا تغييرش داد و گذاشت! اون آخری که جز تخصص مون محسوب ميشه هم انگار به درجات پايين تر نزول کرده.

بدتر اينکه اون نظرات مطالب قبلی هم معلوم نيس کجا رفتن؟! قبلنا می گفتيم انگار جای يه سری چيزا عوض شده؟! ولی حالا فک کنم بايد بگيم يه سری چيزا خودشون رفتند یا بردنشون ولی جاشون هنوز سرجاشه! و البته خالی...

و بهتر اينکه اون قوم به حج رفته ی کنار وبلاگ دوباره برگشتند و انگار فهميدند که کعبه و بت خانه بهانه است معبود همين جاست!!!*

*: ترکيبی از شعر مولوی و شيخ بهايی!

ع.ن:...

پ.ن:...!

بیرون از حلقه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از دایره تنگ چیزها گاه گاهی باید بیرون زد و بیرون ایستاد و از بیرون به حلقه هایی که در آن گرفتار شده ایم نگاه کرد. همان که بهش می گویند فاصله* گذاری. ولی نمی دانم در مورد عشق هم ماجرا این هست یا نه. اگر از عشق بزنیم بیرون و از بیرون بهش نگاه کنیم چیزی که می بینیم واقعا تصویری از عشق است یا نه. به نظر می آید عشق چیزی است که فقط وقتی در چنبره اش گرفتاری هویت دارد. فقط تصویر از درون دارد نه تصویر بیرونی. از بیرون فقط یکسری تظاهرات مسخره و احمقانه پیداست.شاید از بعضی چنبره ها اصلا نباید بیرون زد.

ع.ن + پ.ن:
احساس هایم را وکیوم کرده ام و چیده ام درون پوسته ی قرمز رنگم ، باید بند و بساط دلم را جمع کنم و بروم .


* فاصله برای خودش تعریف داره:
اول اینکه فاصله یه نفر با خودش صفره و فاصله اش با هرکی غیر خودش مثبته، منفی توی کارش نیست...
دوم اینکه هر کسی به اون اندازه که من از اون دورم، به همون اندازه اون از من دوره...
سوم اینکه اگه کسی اومد وسطمون وایساد و واسطه شد اون موقع فاصله مون مقدارش بیشتر میشه...
یادتون باشه این فاصله توی فضای آدما تعریف میشه...

آگهی بزنیم؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/74-maryam-sadatmansoori.jpg

يكي از دوستان قديمي من چند سال پيش توي يك داستان عامه پسند گم شد. يكهو يك شبه بار و بنديلش را برداشت كوچ كرد به لوكيشن يك رمان بازاري. هر چه مي گردم، نيست. تلفنش جواب مي دهد. همراهش زنگ مي خورد. خانه هست. در می زنم باز مي كند. ميوه و شيريني مي آورد ولي پيدايش نيست. اولش می خواستم آگهی بزنم من دوستم را گم کردم و مشخصات بدم ولی بعدش فکر کردم دوباره می رسم به خودش، اِ ببخشید خودش دیگه خودش نیست. اصلا دلم می خواست میشد برای دوست های پایه پیدا کردن هم آگهی زد توی روزنامه، به یک نفر پاکار نیاز داریم به یک نفر که سرش الکی شلوغ نباشه، برای کار توی مجله یا وبلاگ، روزی نیم ساعت بیشتر وقت نمی خواهیم ازش. بیاد اینجا برامون از خودش بگه از خاطره هاش، از دوست داشتنی هاش بنویسه ما هم کلی ذوق کنیم،همین. چیز زیادی که نمی خواهیم ما هم در عوضش باهاش دوست میشیم خوبی هامون را به اشتراک میذاریم اصلا قول میدیم بهش بد نگذره، ولی فقط خواهشا خاکستری نباشه! از نوع خاکستری اطرافم زیادند از همونایی که تکلیف شون با خودشون معلوم نیست زیاد دیدم، انواع و اقسام مختلف. یکی که منظم باشه و کارش را درست انجام بده اصلا خودش دوست داشته باشه بیاد، نه اینکه تا تیکی به تاکی خورد بره و دیگه پیداش نشه، بیاد برامون بنویسه، فعالیت بکنه، ایده های قشنگ با خودش بیاره، از اونایی که اولش نگه هستم ولی بعدش معلوم نیست که آخرش هست یا نه، حضوری هستش ولی هر کاری بخواد انجام بشه نباشه! تا جایی که بشه دنبالش می دویم ولی از یه جایی دیگه پاهامون خسته میشند و نمیشه دنبالشون دوید شاید طرف نخواد، زور که نیست. اصلا تعارف نداشته باشه، همین تعارف ها هستند که این بلا را سرمون آوردند. تا جایی که قراره باشه، باشه و اگه دید نمی تونه بیاد راست و حسینی بگه نیستم! و خدا حافظی کنه بره. این خیلی خوبه اصلا تکلیف بقیه مشخصه. نه اینکه توی لفافه باشه نه کارش را درست انجام بده و نه اصلا انجام نده و بره! خلاصه تکلیف خودشا معین کنه که آخرش هست یا نه. خسته شدیم از بس یه نفر اومد و تا یه جایی بود ولی از یه جایی خودش می دونست که نیست ولی ما فکر می کردیم هست، از یه جایی ما هم فهمیدیم که نیست ولی خودش نخواست بگه نیستم. ما هم نمی تونستیم بگیم نباش حدس می زدیم موقتیه ولی طولانی شد نبودنش، خیلی شد و آخرشم معلوم نشد کی به کی بود...

خلاصه یه دوست می خواهیم پاکار باشه... چیز زیادی نمی خواهیم.

ع.ن:...  هنوز طعم شیرینش زیر پاهامه !

دوست داشتنی خنده دار...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یکی از حس های شیرین و خنده دار دنیا این است که بالاخره ببینی یکی از خودکارهای با معرفت که رفیق نمیه راه نبوده و اون وسطای کار خودشا گم و گور نکرده تا آخرش پابه پات اومده و هرچیز با ارزشی که می خواستی بنویسی با "او" می نوشتی، جوهرش کم کمک به ته برسد و تمام شود.

یک احساس انضباط، وفاداری و مفید بودنی دست می دهد بهت. احساس این که خب بالاخره اینقدری نوشته ای که یک خودکار ته کشیده باشد با جملاتت.

حالا فکر کن اگر مثلاً برای خودکارها هم چیزی مثل زندگی پس از مرگ و یا روز حسابی در کار باشد، فیلم زندگی خودکارت را برعکس کن و بگذار روی دور تند، ذره ذره جوهرش را هرجا خرج کرده از آن جا جمع کن و دوباره بریز تو حلق باریکش.

مثلاً شاید یکی دوتا ذره اش باید از روی یک فیش بانکی جمع شوند،کمی خیلی بیشترش! از ورقه های امتحانی ات، باز مقداری دیگرش را از روی کتابی که استاد برایت علامت زده بود و به یاد می آوری که آن روز همان جا جاش گذاشتی! ولی اسم و فامیلت را دوستت از روی شیطنت نوشته بود و گذاشته داخل  خودکار! و استاد توی راهرو خنده کنان تو را دیده بود...

ذره هایی از وجودش هم البته از دست رفته اند، مثلاً ممکن است یک وقتی کف دستت چیزی باش نوشته باشی و شسته باشی و رفته باشد قاطی کف صابون و آب توی حلق لوله فاضلاب!

شاید به خاطر همین فکرهاست که یک خرده یک طوری ات می شود وقتی می خواهی خودکار با معرفت ته کشیده را پرت کنی توی سطل زباله.شاید اگر تنها بودی و یک باغچه کوچک خلوت داشتی برای خودت خودکارت را خاک می کردی با احترام ،با احترامِ تمام...

پ.ن:
قندان نقل روی میز بود، دستم خورد بهش،برگشت،همه نقل ها پخش شدند روی فرش آشپزخانه،انگار که عروسی باشد،زیر میز و صندلی ها پر از نقل شد،خم شدم جمع شان کنم،یاد بچگی افتادم که وقتی روی سر عروس و داماد نقل می پاشیدند بچه ها حمله می کردند برای نقل جمع کردن و کار خوبی نبود و می گفتند ما نکنیم. دانه دانه نقل جمع کردم از زمین و خنده ام گرفته بود انگار دوباره به آن دوران برگشته ام ولی زیر میز برایم کوچک بود! کودکی با جثه ی بزرگ...

ع.ن:
سفیدِ برف که همه جا را می پوشاند انگار که زمین لباس احرام پوشیده باشد برای طواف کسی...

خاطره...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.zigil.ir/uploads/admin/1392/08/09/3/fe96bba7e1.jpg

- به درستی تصمیم هایی که زیر باران یا حتی بعد از آن گرفته می شوند، اطمینان کنید. اما آدم ها فکر می کنند احساسی اند. محل آن تصمیم ها نمی گذارند.

-برای آرزویی که سحرگاه شهریور در کنار صدای باد به وجود آمد، با من بزرگ شد، شکل گرفت، هدف ...، مثل یک امامزاده مقدس بود، بارها مرورش کرده ام.هنوز هم می کنم. اما راضی ام. راضی ام. راضی ام. پروردگارا شکر.قیمت داشت آن آرزو. هدف وسیله را توجیه نمی کرد.

-از خستگی زیر سایه کنار کوچه نشستم و برایم ثابت شد که انگار چقدر زودتر از بقیه خسته شده ام و آمدی جایم را پر کردی، دستم را گرفتی و گفتی حسین کمی استراحت کن... و من فهمیدم چقدر خوب هستند دوستان تازه ی من...

-من دست و دلم نمی رود آن تکه ی دعا را بخوانم که می گوید اگر آمدی و من نبودم، من را از قبرم بیرون بیاور...نامردی ست. زورم می آید این تکه را بخوانم.تو بیایی و من نباشم.

-ما که تازه از آن اهل دل هایش نیستیم، جمعه ها قفل می زنند به دلمان! جمعه به جمعه بدتر هم می شویم. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه می کنیم جای خالی تو خودش را به رخ می کشد.این که حال ما باشد،بیچاره اهل دلش...

-این پاییز را ترانه ای ست،ناسروده...

پ.ن:

اولش که این طوری نبود، یکی بود... اون یکی هم بود. یه مدت که گذشت شد "یکی بود، یکی نبود".

ولی علی ای حال غیر از خدا هیچکی نبود!

ع.ن:

دانه‌های کاشته شده را نگاه کنی و برایشان «انّ الله فالق الحبّ و النّوی...»* بخوانی.

درِ گوش من از «فلق» بخوان. از شکافتن، از سر برآوردن، از این روحِ مرده، حیات بیرون بیاور، یا فالق الحبّ و النّوی!

*«خداوند، شکافنده‌ی دانه و هسته است. زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون می‌آوَرَد... » (انعام/95)

صفید...سفید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


بر قایق خیال - اثر : مریم سادات منصوری

یاد گرفتیم خاکستری ببینیم، یاد گرفتیم اگر کسی خواست سفید باشد او را هم مثل خودمان بپنداریم...
هر وقت سفید دیدیم بعدش یک چیزی محکم خورد پس سرمان و کله پا شدیم و در همان حال که ماه و ستاره و گنجشک دور سرمان چرخ چرخ می زد تازه فهمیدیم آن قدرها هم سفید نبود که خیال می کردیم.
چند بار که این شد دیگر کلاه سرمان نرفت، همه را سیاه دیدیم یا دست کم سیاهی شان را گرفتیم. بعد دیدیم که خیلی تنها شدیم. احتیاج داشتیم به سفیدی هم... محتاج بودیم به دل بستن به نقطه های روشن...تنها شدیم میان سایه ها، این طور شد که خودمان یاد گرفتیم  خاکستری ببینیم ...
اما حالا مدتی ست که دل مان لک زده برای یک سراسر
سفید
خاکستری شاید رنگ مناسبی بود برای عقل چرتکه انداز مان ولی،

راستش هیچ وقت دل ما را نبرد.

پ.ن:
  روی ماهت را می بوسم و میگذارمت وسط آسمان دلم .
  ستاره ها را می پاشم دور و برت .
  پرده را میکشم و جمع میشوم زیر پتو .
  عطر گل های روبالشتی ام بلند میشود ...

ع.ن:
...  زیپ کیفش را باز میکنم و دلتنگی هایم را میریزم توی جیب هایش!

کودکانه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

سربلند - اثر : مریم سادات منصوری

گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش

که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود

و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود

و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت

و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد...

.

.

.

گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

و دوباره بزرگ می شوند...

ع.ن:  ...آن روزها خیلی سربلند راه می رفت. از بس که به عشقش افتخار می کرد!

ارباب مهربان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

غلامش را برای کاری صدا زد1. جوابی نشنید. برای بار دوم و سوّم صدایش زد، باز هم جوابی نیامد.

جلوتر رفت و پرسید: پسرم! نشنیدی صدایت می‌زدم؟!
-  چرا شنیدم.
-  پس چرا جوابم را ندادی؟!
-  چون از شما نمی‌ترسم!

دست‌هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت که غلامِ من از من نمی‌ترسد.

خواستم بگویم همه‌ی این بارهایی که من را صدا زدید و نیامدم و گوش نکردم و سربه‌راه نشدم، دلیلش همین بوده، خیلی مهربانید، از شما نمی‌ترسم!

 

1- حضرت علی‌بن‌حسین؛ امام سجّاد(ع)
...
کنیزک فقط شاخه گلی داده بود

آزادش کردید و گفتید:

خدا ما را این طور ادب کرده که "اذا حیٌیتم بتحیٌه فحیٌوا باحسن منها"*

.

.

.

شاخه گل "سلام"م ،تقدیم به شما

چشمداشتِ آزادی ندارم

ولی

چشم ِتر را که نمی شود از شما پنهان کرد...

* آیه هشتاد و شش،سوره نساء(و چون به شما درود گفته شد شما به صورتی بهتر از آن درود گویید.)

 

** حکایت کنیز و شاخه گلش را از کتاب "زندگانی امام حسن مجتبی،تألیف رسولی محلاتی برداشتم.

پ.ن:

واسمع دعایی إذا دعوتک...

 از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم

انار...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
کُنج دلم - عکاس مریم سادات منصوری

  برای من انار پر احساس ترین میوه ی خداوندی ست.
  میوه ی غریبی ست ... تا دست بکار نشوی دانه های دلش را نخواهی دید.
  طعم شیرین و گاه ملس اش را نخواهی چشید و رنگ زیبا و دلفریب اش را نخواهی دید.
  در آن وقت چه باک از لکه های رنگی که بر پیراهنت می نشیند!
  برای من انار دوست داشتنی ترین میوه ی خداوندی ست.

  
   ...  باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم  .  سهراب سپهری
پ.ن:

برایم کمی انار بیار،

از انارهای باغ خودت

دنیا کثیف کرده خونم را...

پری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img1.tebyan.net/Big/1390/03/247113311632411251691102018322118931242529.jpg

به همراه خواهرم به یک کتابفروشی رفته بودم که آنجا یک خانم میانسال را دیدیم. قفسه كتاب‌های شعر را نشانش دادیم و همین شد كه سر صحبت میان خواهرم و آن خانم باز شد. خواهرم می گفت زن دوست داشت برایم حرف بزند و من هم دوست داشتم بشنوم.

بین صحبت‌هایش چند باری از مردی یاد می‌كرد كه با اسم «مصطفی ِ من» خطابش می‌كرد. معلوم بود از اینكه مصطفی برای اوست به خودش افتخار می‌كند. كنجكاو شدم كه درباره آشنایی‌ و زندگی‌اش بیشتر بدانم. او هم مشتاقانه كیف دستی‌اش را باز كرد و چندنامه و عكس عروسی‌اش را نشانم داد. با دیدن عكس‌ها و نامه‌ها جا خوردم. انتظارش را نداشتم.

نامه‌ها آنقدر قدیمی بودند كه رنگ كاغذشان به زردی می‌زد. مصطفی آخر یكی از نامه‌ها برای همسرش یك شمع روشن و پروانه كشیده بود. همان وقت بود كه اسم زن را یاد گرفتم. اسمش پروانه بود اما مصطفی صدایش می‌زد پَری.

عكس عروسی‌شان متعلق به سال 1358 بود. هر دو كمتر از بیست سال سن داشتند كه به عقد هم در آمده بودند.

*
وقتی از كتابفروشی بیرون می‌آمدیم همه ی این ها را برایم تعریف کرد و من به زنی فكر می‌كردم كه شوهرش سی و یك سال پیش در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده بود اما هنوز دست‌نوشته‌ها و حتا عكس عروسی‌شان را نمی‌توانست از خودش جدا كند...

پ.ن:دیشب یك بیت شعر خوب خواندم. از نظر خودم به دل می‌نشست. نوشتمش یك جایی كه بعدها برایش یك متن بنویسم؛ مثلا آن بیت شعر را بگذارم داخل متن یا عنوانش.
اگر نویسنده بودم كاری می‌كردم كه یكی از شخصیت‌های كتابم در موقعیت مناسب بخواندش، طوری كه خواننده آن قدر تحت تاثیر قرار بگیرد كه چند بار به آهستگی زیر لب تكرارش كند.
یعنی می‌خواهید بگویید شما از این عادت‌ها ندارید كه برای یك دكمه كت بدوزید؟

تولدت مبارک...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



باید با هم حرف بزنیم. وقتش رسیده که حرف زدن را یاد بگیریم. روبه‌روی هم نشستن و گفتن و شنیدن را، بدون دعوا و تمسخر و دروغ یاد بگیریم. آن قدر بزرگ شده‌ایم که از پس این کارهای سخت بربیاییم.

 

خیال نکنید کار آسانی است. خیلی بزرگترها هم هستند که هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند بگویند و بشنوند و از هم یاد بگیرند. اما ما جوان‌ها (یا شاید هم شما جوان‌ترها) بلدیم حرف‌های خودمان را بزنیم بی‌آنکه از روی حرف‌های بقیه رد شویم. این را روزگاری به ما یاد داده که اجازه حرف زدن را به سختی به ما داده؛ پس ما یاد گرفتیم که گفتنی‌ها و شنیدنی‌هایمان را حیف نکنیم.

 

وبلاگ خودمان را زدیم و تاپیک خودمان را راه انداختیم و پاتوق‌های خودمان را جور کردیم تا در مورد چیزهایی که برای بعضی‌ها بدیهی بود، مثل یک تردید بزرگ حرف بزنیم. در جمع‌مان کسی رئیس نیست. دانای کلی نیست که آخر داستان را بداند. ما همه شخصیت‌های اول شخص این داستان پیچیده‌ایم. اینجا پاتوق ماست.
 

چند صفحه برای همه فکرها و تردیدها و دغدغه‌های ما کم است. یک میز کوچک است که باید خیلی مهربان دورش بنشینیم تا همه‌مان جا بشویم و صدایمان به گوش هم برسد. قرار نیست یکی برایمان سخنرانی کند. هیچ‌کس سیاهی لشکر نیست. کسی بلندگو دستش نگرفته. فقط حرف‌هایمان را می‌زنیم و سوال‌هایمان را می‌گوییم تا سرنخ‌های بیشتری برای رسیدن به جوابمان داشته باشیم.

 

هر جرقه‌ای هرچقدر هم کوچک، می‌تواند شمعی را روشن کند. اینجا یک میز کوچک است با کلی آدم بزرگ که قرار است کلی شمع کوچک را روشن کنیم. شما را به نشستن سر این میز دعوت می‌کنیم. شمع‌هایتان را یادتان نرود. وقتش است که با هم حرف بزنیم!

پ.ن: یک میز کوچک ... تولدت مبارک تبریک به همه ی میهمان هایت چه آنهایی که رفتند و هستند و خواهند آمد...


فقط چشمه لطفا!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خدایا! بهشت مرا که آماده می کنی

(امروز خودم را دچار نهایت مثبت اندیشی کرده ام)(خودمانیم حسرتش هم شیرین است!)

در فهرست امکانات لازم ، بنویس:چشمه.

طعم و اسانس  لازم نیست. اصولا با مواد افزودنی میانه ندارم.

همین زلال باشد، بس است

درخت و نهر و تخت را بگذار برای مردمانی که دلشان در دنیا، از اینها می خواست

من فقط چشمه می خواهم. ناگهانی با قل قل  آرام و حباب های شفاف

بیشترین رنجی که در این دنیا کشیده ام از ملال بوده، از روز مرگی، از خشکی زمین

به جبران این رنج،

 لطفا مرا با چشمه های  ناگهان، غافلگیر کن.

کاری نکردم البته،

ولی اگر اصرار داری ملال اینکه نمی شد کاری کرد راجبران کنی

به لحظه جوشش مرا مهمان کن

جوی ها برای آنها که دائمی بودند

سایه های همیشگی برای آنها که همیشه خوب بودند

من در این یکی دنیا هم لحظه ای بودم،

سعی کردم ولی نشد که دائمی باشم

پس یک ثانیه ی سرزده ی زلال،بیشتر نمی ارزم

یک ثانیه سرزده زلال، بگو بنویسند بهشت من باشد

پ.ن: فقط یک ثانیه با عدالتت منافاتی ندارد...

چیزی هم برای مباهله ندارم، خودت که می دانی...

در مسیر باد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue30-maryam-sadatmansoori.jpg
با کلی ذوق و شوق داشت خاطره ی برگشتن از مسجد معصومیه را تعریف می کرد، اینکه دوباره مثل همیشه راست و چپ را اشتباه کرده، عوض اینکه بره سمت چپ رفته سمت راست و با پافشاری و حرف حرفِ خودش بودن(مثل همیشه!) توی کوچه ی اشتباهی دنبال مغازه ی حاجی و خونه ی دایی میگشته...
اومد کنارم نشست و آهسته توی گوشم گفت:
 خاطراتت               روی بند ِ دلم                 در مسیر باد                  تاب میخورند .
پ.ن: دلم تنگ است برای تمام دلتنگی هایم .
     گهگاه خودم را گم میکنم در بین این همه حرف و حدیث!

قصه های باغچه ی ما

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://upload.tehran98.com/img1/tfqxb6iep25uvhylj1qf.jpg

حالا نه این‌که این افرایِ ما، آقای سر به هوایی باشد و اهل شیطنت و این حرف‌ها، نه ابداً. باغچه‌ی ما پر از یاس و رازقی و نرگس و رُز‌های رنگارنگ است. تو بگو یک‌بار افرا به یکی از این‌ها چشمِ ناپاک دوخته باشد، محال است! خیلی متین و موقّر و سربه‌زیر. با آن‌که میوه ندارد، خیلی هم مهمان‌نواز و سخاوتمند. تا حالا مأمن یک‌ عالمه زوجِ گنجشک و یاکریم بوده، هزارتا جوجه روی شاخه‌هایش متولد شده‌اند. تابستان‌ها همچین سایه‌اش را برای صبحانه‌خوردنِ ما پهن می‌کند که بیا و ببین. توی اوج گرما، با آن چتر سبزش، حتّی سرِ ظهر، نمی‌گذارد یک شعاع داغ به ما برسد. خیلی آقاست. اما امان از دلبری‌های این نسترن‌مان. هی بهارها قبای سفیدش را پوشید و آن عطر بی‌نظیرش را زد و با ناز و کرشمه آمد کنارِ افرا نشست. افرایمان البته اولش قدری خودش را جمع و جور کرد. «استغفرالله»ی گفت و چشم غره‌ای رفت. اما بی‌فایده بود. از آن لطافت و سفیدی و ناز هم اگر می‌شد گذشت، از آن عطر و بویِ ناب مگر می‌شد چشم پوشید؟! درختِ بیچاره با آن قد و قامتش، یک‌عمر زهد و سربه‌زیری و وقار را گذاشت کنار و مست و مدهوش و مستأصل افتاد به پای نسترن. اصلاً شاید هم تقصیر بهار بود با آن حال و هوای مستانه‌اش. چه کسی را که مدهوش نمی‌کند؟! حالا البته سال‌هاست این همسایگی، به خیر و عافیت تمام شده؛ رسماً به هم پیوند خورده‌اند و مالِ هم شده‌اند. بهارها دیگر نمی‌شود شاخه‌های نسترن پیچیده‌شده توی افرا را تشخیص داد. هر کس پا می‌گذارد توی حیاط‌مان می‌پرسد این گل‌های سفیدِ نسترن روی شاخه‌های افرا چه می‌کنند؟! من فقط لبخند می‌زنم. به نسترن و افرا قول داده‌ام راز عشق‌شان را برملا نکنم. شما که غریبه نیستید. عشق، چه کارها که نمی‌کند.


http://upload.tehran98.com/img1/nh97vy3lnwruz55p0tu9.jpg


حالا اگه گفتید نسترن کدومه؟ افرا کدومه؟