بازگشت به نقاشیهای دوران کودکی...
به نام خداوند بخشنده مهربان
خیلی قبلترها اینجا یک متنی نوشته بودم که آدم ها بعد از یک زمانی به نقاشیهای دوران کودکی شان باز میگردند، بنظرم آدمها نه تنها به دوران کودکی بلکه به دوران جوانی و خاطراتشان مدام باز میگردند و گویا با آنها زندگی میکنند و روی تصمیماتشان تاثیر می گذارد.
این چندسال که در دانشگاه محل تحصیلم، تدریس میکنم. در برخورد با دانشجوهایم مدام به یاد دوران دانشجویی خودم میافتم و میبینم برعکس خیلی از اساتید شرایط دانشجویان را بهتر درک میکنم و میتوانم بیشتر به آنها فرصت جبران بدهم، در برخوردهایم خوش رفتار هستم حتی اگر بسیار خسته شده باشم.
از خستگی بگویم: این چندسال متوجه شدهام تدریس هم لذت بخش است و هم خسته کننده، بعد از 8 ساعت تدریس در مدرسه تازه راهی دانشگاه میشوم تا در یک تالار شلوغ با انبوهی چشم مواجه بشوم و به آنها ریاضی یاد بدهم.
باید حواسم باشد در عین سادگی در انتقال مفاهیم، طوری درس بدهم که مسائل پیچیده را بتوانند حل کنند و در کنارش با آرامش به سوالات شان پاسخ بدهم، انگار همه اینها جز مسئولیتهای معلمی است...
همیشه پدرم می گفتند با دانش آموزان و دانشجویانت مدارا کن و یک جورایی مردمدار باش... خدا رحمت شان کند، خودشان همیشه بواسطه شغلی که داشتند مردمداری پیشه گرفته بودند...
بگذریم، یاد پدرم افتادم...
پ.ن1: مطلب قبلی را زمانی نوشته بودم که در فرصت مطالعاتی خارج از کشور بودم! گفتم به یادگار از آن دوران بماند...
پ.ن2: اینجا هنوز هم خلوت است...
ع.ن1: کلاهش را باد برد ولی هنوز ایستاده بود...
ع.ن2: تصویر از همان وبلاگ خلوت پر هیاهو است که سالهاست غیر فعال شده...