صفید...سفید...

یاد گرفتیم خاکستری ببینیم، یاد گرفتیم اگر کسی خواست سفید باشد او را هم مثل خودمان بپنداریم...
هر
وقت سفید دیدیم بعدش یک چیزی محکم خورد پس سرمان و کله پا شدیم و در همان
حال که ماه و ستاره و گنجشک دور سرمان چرخ چرخ می زد تازه فهمیدیم آن قدرها
هم سفید نبود که خیال می کردیم.
چند بار که این شد دیگر کلاه سرمان
نرفت، همه را سیاه دیدیم یا دست کم سیاهی شان را گرفتیم. بعد دیدیم که
خیلی تنها شدیم. احتیاج داشتیم به سفیدی هم... محتاج بودیم به دل بستن به
نقطه های روشن...تنها شدیم میان سایه ها، این طور شد که خودمان یاد گرفتیم خاکستری ببینیم ...
اما حالا مدتی ست که دل مان لک زده برای یک سراسر سفید
خاکستری شاید رنگ مناسبی بود برای عقل چرتکه انداز مان ولی،
راستش هیچ وقت دل ما را نبرد.
پ.ن:
روی ماهت را می بوسم و میگذارمت وسط آسمان دلم .
ستاره ها را می پاشم دور و برت .
پرده را میکشم و جمع میشوم زیر پتو .
عطر گل های روبالشتی ام بلند میشود ...
ع.ن:
... زیپ کیفش را باز میکنم و دلتنگی هایم را میریزم توی جیب هایش!