رونمایی از مبتکر توزیع سیب زمینی

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://www.sooran.com/learn/cooking/image-cooking/%D8%A2%D9%BE-%D9%BE%D8%B2-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C.jpg

استاندار کهگیلویه و بویر احمد افشا کرده است که توزیع سیب زمینی در آستانه انتخابات88 ریاست جمهوری ابتکار او بوده و به پیشنهاد وی صورت گرفته است. حسین صابری در نشست ماهیانه خود با رسانه های کهگیلویه و بویر احمد در سالن استانداری استان، گفته:« مقدار زیادی سیب زمینی در زمان استانداری من در لرستان مانده بود [که] اگر می پوسید بحران ایجاد می کرد. فقط بد شانسی این بود که درست زمان انتخابات این مشکل به وجود آمد و ربطی به انتخابات نداشت.»

در راستای اینکه از شانس بد، بزدیک انتخابات که می شود، سیب زمینی ها در آستانه پوسیدن قرار می گیرند، یکبار یک سیب زمینی رسید به یک سیب زمینی دیگر:

سیب زمینی اول: ببینم! تا انتخابات چقدر مانده؟

سیب زمینی دوم: چطور؟

سیب زمینی اول: هیچی بابا! از دیشب که رفتم خونه، خانمم کلید کرده می گوید: مرد! دلم «پوسید»! برویم یه چرخی بزنیم خب!

اقتصاد مشکل دار

استاندار کهگیلویه و بویر احمد در همان جلسه، افزوده است:« معتقدیم در هر کشوری که گرانی و تورم آن به صفر برسد، اقتصاد آن کشور مشکل دارد!»

* پیشنهاد عاقلانه: پیشنهاد می شود از این برُهه حساس به بعد، اول بیاییم درباره «اقتصاد مشکل دار» و «اقتصاد غیر مشکل دار» ور دیگر مباحث مورد مناقشه، به یک تعریف واحد و مرضی الطرفین (فارسی گزین باشید) برسیم، بعد هشت سال بزنیم توی سر و کله هم! والا به خدا! بعد این همه مدت تازه رسیدیم به اینجا!

*سوء تفاهم عمیق: این شکلی حساب کنی؛ الآن سال هاست کارشناسان و ملت، در واقع دلشان می خواهد اقتصادشان مشکل داشته باشد، ولی به جای اینکه بگویند «اقتصاد مشکل دار» می خواهند، هی می گویند دولت مشکل اقتصادی را برطرف کند! در حالی که شما باید به این بندگان خدا می گفتید اقتصاد را مشکل دار کنند! الان گرفتید چی شد یا باز هم اقتصاد غیر مشکل دار می خواهید؟!

قابلمه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


جوانک خوش تیپ،از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده بود و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه با مساعدت جناب ژیلت دو تیغ حالی داده بود در هم کشید و یک نوچ پر محتوا از غنچه‌ی لبانش بیرون داد.

تا سر حد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه‌اش زدم و گفتم: "دادش بیا عقب این بابا راحت باشه."

از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله ی وسط ماشین آویزانم کرده بود گردن کشیدم و نگاهش کردم.

پیرمردی هفتاد، هفتادو پنج ساله، کت خاکستری با بافت درشت و ضخیم، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای، دست وپا زنان خودش را به کمر پیرمرد چسبانده بود.  

با خودم فکر کردم گفتم شاید می خواهند از جایی نذری بگیرند! به نظرم قابلمه دو نفره بود. اما قیافه شان به این کارها نمیخورد. تازه محرم و صفر هم تمام شده بود.

پیش خودم محاکمه اش کردم."حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش انقدر خاکی و کثیفه؟! یعنی یک مشمای سالمتر گیرت نیومد که اینطوری شلوار مردم و کثیف نکنی؟!"

شاید چیزی توی قابلمه دارند؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود. اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت.

 شاید هم  پیداش کردند، می خواهند بفروشند به نمکی؟!

یا شاید هم ترسیدند در اثر تکانهای ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد، حالشان بهم بخورد، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری!

توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت :"آقا پیاده می شیم . "

مسافر هایی که سرپا ایستاده بودند خودشان را عقب می کشیدند. یکی دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد.

 پیرمرد، یک 200 تومانی مچاله شده ی قرمز را  به راننده داد. بعد هم زیر شانه ی پیر زن را به آرامی گرفت. پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت. پاهایش که بعد از 60 ،70 سال از کشیدن بدنش خسته شده بود روی زمین کشیده می شد. مثل اینکه می خواست بماند راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن  می گفتند: شما بروید، ما بعد می آییم .

به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیره زن  اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.

قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش اش کرد که لق نزند. بعد هم دستش را به طرف پیره زن دراز کرد تا پیره زن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله ی اول. دو پایش را که روی پله ی اول گذاشت، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت. دوباره پیره زن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.

نمی دانم بقیه ی مسافران هم احساس من را داشتند یا نه؟!

پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود. با اینکه قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت.

یک قابلمه پر از عشق .

نویسنده:سید علی موسوی

از رومولوس خجالت بکشید!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


به نقل از خبر ورزشی :کاسه صبر مانچینی از رفتارهای بالوتلی سرانجام لبریز شد. مطمئنا هر بازیکن دیگری آن تکل شدید را روی پای اسکات سینکلر زده بود، کار به اینجا نمی کشید اما سرمربی ایتالیایی آنقدر از شاگرد دردسرسازش دلخون بود که دیگر طاقت نیاورد. همان طور که در عکس ها می توان دید، حتی بالوتلی حیرت زده شده و باور ندارد سرمربی تیمش اینچنین به او حمله کرده است. در نهایت کار با وساطت سایرین به پایان رسید؛ ماجرایی که می تواند به دوران حضور سوپر ماریو در جزیره پایان بدهد.

گزارش تصویری/ دعوای ایتالیایی در کارینگتون


واقعا جای تاسف است که دو هموطن از ایتالیا که در واقع سفیر فرهنگی کشور خود در یک سرزمین اجنبی محسوب می شوند- این گونه آبروی شهر و دیار خود را می برند؛ آن هم نه در یک مسابقه رسمی، که موقع تمرینات باشگاه! الآن انگلیسی ها روباه صفت که جزیره ای بیش نیستند، درباره تمدن باستانی روم، آن همه کولیز یوم ها و گلادیاتورها و اهرام ها(!)، چه فکری خواهند کرد؟ چرا حیثیت چند هزار ساله رومولوس و جولیوس و ماکسیموس و مارسلوس(!) را این گونه به بازی می گیرید؟ چرا حرکتی می کنید که به نژاد پاک آریایی تان خدشه وارد شود؟! آقای مانچینی، بزرگ وار! حالا بالوتلی یک تکل خشن به هم تیمی اش زد؛ بازی کند، انجیل غلط می شود؟ زمین را خریده ای مگر؟ آقای بالوتلی، شما هم بزرگ وار! سرمربی ات غیظ کرده گفته حق ادامه تمرین نداری؛ ساکت را برداری بروی؛ ازت کم می آید؟ چرا ناراحت می شوی؟ به این فکر کن که یک روز سر کار نروی و در خانه بخوابی و مرخصی با حقوق و اجباری را دریابی! چرا همیشه نیمه ی خالی لیوان را می نگری؟ (یادتان هست که گلشن زار!)  و ای کاش رادمنشی قلعه نویی و مجیدی و نکونام و رحمتی و ... بر سر بازوبند استقلال را الگوی خود می ساختید. والا!   

دیب دمینی!!!

درود بر زمستان با همه سردیش و درود انسان های بیدار

در جبهه های نبرد وبلاگ علیه دیب دمینی شدن اتفاقات فراوانی می افتد ..این روزها هم که گریه امونم نمیده

بعد از حملات پیاپی دشمن وهجوم یکباره ولی پیش بینی شده امتحانات و به ظاهر خالی شدن سنگر وبلاگ ، مقر نیمه فرماندهی با پایگاه درباره این وقایع  تاسف بار و کمر شکن صحبت می کند :

الان باید با پلیس وبلاگ تماس گرفت ..جان نویسندگان و نظر دهندگان در خطره ....

پلیس پلیس ..مدیـــر !! ( ویـــــــژ (صدای بی سیم)) پلیس جان چند نفر از آنلاین های ما توسط حمله سایبری در فضای مجازی محو شدند( ویــــــــژ )...پلیس جان خودت که هستی ؟؟؟؟

فکر کنم این ا س ت ک ب ا ر  جهانی کار خودش را کرد...

نیروی  جدید می خواهیم تازه نفس !وبلاگ محاصره شده ..احتمال قیچی شدن توسط دست های پشت پرده هست.. !!  پلیس پلیس ..مدیـــر !! (ویــــــــژ)

مدیر مدیر ..پلیس!! فرمانده نیروها را فرستادیم ( ویــــــــژ ) ولی انگار وسط راه شبیخون زدند ... نیروها دچار( ویــــــــژ ) ...آسی.. ( ویــــــــژ ) ...ب شدند!!

چندتاشون آسیبشون جدی نیست ( ویــــــــژ ) ...ولی از ترس دارند فرار می کنند ( ویــــــــژ ) ...یک سری هم دچار ( ویــــــــژ ) ...تنش روحی ( ویــــــــژ ) ...شدند ..چند نفر هم که خودشون ( ویــــــــژ ) ...داوطلبانه بودند (قطـــــــــــــــــــــع)

به هر حال چندتا ( ویــــــــژ ) رزمنده اونجا هس!! با همونا ادامه بده ( ویــــــــژ )اجره عند( ویــــــــژ ) ... (قطــــــــع)  به فضل الهی پرستو های جدید را( ویــــــــژ )  می فرستم...

پلیس پلیس ..مدیـــر !!

ما تا توان داریم ادامه میدیم ( ویــــــــژ ) ...ولی نیاز به تنفس تازه (refresh)داریم ( ویــــــــژ ) ...

لطفا این بی سیمت(wireless )  را برای تماس های بعدی عوض کن ( ویــــــــژ )   این صخره های (connection) به اندازه کافی اعصاب خورد کن هست.....

( ویــــــــژ )...sede-iut

 

 

منطق بی منطقی

درود

با توجه به بهبود اوضاع آب وهوایی امتحانات و پایان یافتن این شرایط طوفانی  همچنین به علت اینکه از ع ش ق گفتیم و می ترسیم عقل بدش بیاد یه مطلب کپیزاسیونی منطقی شاید بد نباشه 

  و  (به امید بازگشت نویسندگان به وطن)

 

شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟


استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد پیش من می آیند.
یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

دو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
استاد گفت : نه ، تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !


استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
وباز پرسید : خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد وکثیفه به حمام احتیاج دارد.
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !


استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !


خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!

به یاداز شهید کم نظیرمهندس مهدی باکری


نویسنده : یوسف جعفری پور


تولد و كودكی

به سال 1333 ه.ش در شهرستان میاندوآب در یك خانواده مذهبی و با ایمان متولد شد. در دوران كودكی، مادرش را – كه بانویی باایمان بود – از دست داد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان (همزمان با شهادت برادرش علی باكری به دست دژخیمان ساواك) وارد جریانات سیاسی شد.

به نقل از شهید احمد کاظمی:

...مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟ 

گفتم: با سر

گفت:زودتر                                        

آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟

نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.

از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب

مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار کردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :پس برو خودت برش دار بیاورش.

نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.

گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر کس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))

گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))

گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل...

گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))

فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!

صداش مثل همیشه نبود .احساس کردم زخمی شده.حتی صدای تیر های کلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس کردم.بارها تماس گرفتم.تا اینکه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند...

ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد...

تا اینکه بر اثر اصابت تیر مستقیم سربازان عراقی در تاریخ ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ کشته شد. در این هنگام در حالی که یاران او سعی در انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند قایق هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان بعثی قرار گرفته، در اروند رود غرق می‌شود. پیکر وی و سایر سربازانش هیچگاه یافت نشد و وی همچنان مفقودالجسد می‌باشد. بزرگراه شهید باکری در غرب تهران به یابود وی نامگذاری شده‌است.

به گفته ی خواهر شهید مهدی باکری :من 3 تاداداش داشتم که هر 3تاشون جنازه هاشون به ما نرسید.یکی علی باکری بود که ساواک اون را به شهادت رساندو بدنشا تکه تکه کرد.دومی حمید باکری بود که جنازش روی زمین بود واز پشت بی سیم به مهدی باکری گفتن جنازه ی داداشتون را برگردونید و آخر به اصرار فرماندار پشت بی سیم گفتن اینا همه حمید باکرین کدومشونا برگردونم .و سومی هم مهدی باکری بود که جنازش داخل اروند افتاد و برنگشت.

وصیت نامه

عزیزانم‌! اگر شبانه‌روز شكرگزار خدا باشیم كه نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده‌، باز هم كم است‌. آگاه باشیم كه صدق نیت و خلوص در عمل‌، تنها چاره‌ساز ماست‌. ...‌بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست‌.

... همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل كنید‌. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید‌. اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (علیه السلام‌) و شهدا بدهید كه راه سعادت و توشه آخرت است‌. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید‌. و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت كنید كه سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح و وارث حضرت ابوالفضل (علیه السلام) برای اسلام بار بیایند‌.

منابع :

خبرگزاری ایسنا
خبرگزاری فارس
www.ciw8.ir

www.aviny.com

www.sajed.ir

www.tebyan.net

www.rasekhoon.net


رسولی که حبیب بود ...

بسم الله الرحمن الرحیم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم



http://farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-10/20/9777-34128.jpg

فهمیدنِ این‌که حسابش از بقیه‌ی انبیاء جدا بود، کارِ سختی نیست. کافی‌ست قدری دل به آیه‌ها بدهی که بفهمی او چقدر برای خدا، خاص بود. خیلی خاص‌تر از یک رسول برای راسل‌ش.

شرایط سخت که می‌شد، خدا خودش دلداری‌اش می‌داد. برایش به روز و شب قسم می‌خورد که تنهایش نگذاشته و از او ناراحت نشده. و الضّحی، و اللّیلِ اِذا سجی، ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/1-3) نازش را می‌خرید. عزیز بود برایِ خدا. به او می‌گفت آن‌قدر به تو عطا می‌کنیم که راضی بشوی؛ لسوف یُعطیک ربّک فترضی.(ضحی/5) از اخلاقش به وجد می‌آمد؛ اِنّک لعلی خلُقٍ عظیم. (قلم/4) به جانش قسم می‌خورد؛ لعمرک... (حجر/72) گاهی با رمزهایی با او حرف می‌زد. رمزهایی که هنوز هم فقط میانِ خدا و رسول مانده؛ الف، لام، میم. کاف. هاء، یا، عین، صاد. عین، سین، قاف... نگرانش می‌شد؛ لعلّک باخع نفسک اَلا یکونوا مؤمنین. (شعراء/3) غصه‌اش را می‌خورد؛ ما انزلنا علیکَ القرآن لتشقی. (طه/2) می‌گفت که هوایش را دارد؛ انّا کفیناکَ... (حجر/ 95) تعریفش را پیش مؤمنین می‌بُرد تا قدرش را بدانند؛ عزیزٌ علیه ما عنتُم حریصٌ علیکم. (توبه/ 128)

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها خیلی هم غریب نیست وقتی محمّد(ص)، فقط رسولِ خدا نبود، حبیبِ خدا بود. همه‌ی این نازکشیدن‌ها و نازخریدن‌ها فقط از محبّی برای حبیبش برمی‌آید. این روزهای آخر صفر باید بنشینیم و عزایِ فقدانِ مردی را بگیریم که عزیزکرده‌ی خدا بود.

گوشخراش ترین صداهای جهان!

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://slife.ir/uploads/2012/12/%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%86%D8%A7%D8%AE%D9%86.jpg

همشهری آنلاین: دانشمندان با اسکن مغزی افرادی که به 74 نوع صدای مختلف گوش می‌دادند،‌ موفق شدند بد‌ترین و گوش‌خراش‌ترین صداهای جهان را به ترتیب آزار‌دهندگی شان رتبه‌بندی کنند.

 بر اساس این مطالعه صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای بدترین و گوش‌خراش‌ترین صدا برای گوش‌های انسان به شمار می‌رود. در این مطالعه جدید داوطلبان که در زیر اسکنر‌های MRI قرار داشتند و به مجموعه‌ای از 74 صدا گوش می‌دادند، صدای کشیده شدن چنگال بر روی شیشه را دومین صدای آزار‌دهنده انتخاب کردند و در پی آن صدای کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه رتبه سوم را به خود اختصاص داد.

اسکن‌های انجام شده نشان‌ دادند صداهای گوش‌خراش نسبت به صداهای خوشایندی مانند صدای آب، منجر به ایجاد واکنشی شدیدتر در مغز خواهد کرد. با وجود‌ این که صداها در غشای شنوایی مغز پردازش می‌شوند، صداهای ناخوشایند باعث فعال شدن آمیگدالا، منطقه‌ای از مغز که احساسات را پردازش می کنند می‌شود.

زمانی که کسی ناخن‌هایش را بر روی تخته سیاه می‌کشد، یکی دیگز از صداهای گوش‌خراشی که در این رتبه‌بندی قرار گرفته، آمیگدالا مسئولیت غشای شنوایی را به عهده گرفته و منجر به افزایش حساسیت انسان نسبت به صدا خواهد شد.

 محققان با مطالعه بر روی گروهی 13 نفره از داوطلبان دریافتند اصواتی با فرکانس 2000 تا 5000 هرتز، محدوده‌ای که گوش‌های انسان نسبت به آن حساس است، غیر‌قابل تحمل‌ترین صداها به شمار می‌روند. صدای جیغ نیز در این محدوده صوتی قرار می‌گیرد و دانشمندان هنوز درنیافته‌اند که چرا گوش‌های انسان به این محدوده صوتی تا این اندازه حساس است...

خب سعی کنید صداهای بالا را تصور کنید همین برای درک خبر بالا بس است ولی این دانشمندان برخلاف اینکه به نظر می‌رسد، دانشمند تشریف دارند، آدم یک وقت‌هایی به عقلشان شک می‌کند و تصور می‌کند به لحاظ دیگری دانشمند تشریف دارند! یعنی عنایت نمی‌کنند این مسائل، خیلی وقت‌ها بومی است و بستگی به تفاوت‌های فرهنگی دارد و اینکه داری کجا و از چه کسانی [و حتی چه ساعتی از شبانه روز] سوال می‌کنی! ما برخی از این تفاوت‌های فرهنگی و مسائل متفاوت بومیایی! در زمینه‌های مربوط به «صداها» و «موارد مرتبط»  را همین‌جا ردیف می‌کنیم:
1- در برخی نقاط جهان صدای «گاو» و «گوسفند» و «شیهه اسب» و «خروس» در مراتع و مرغزارها و در حالی که خورشید چشمانش را در آن سوی افق بی‌منتها باز کرده می‌باشد، شنیده می‌شود، در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان انواع این اصوات، ناگهان در همه شئون زندگی ملت به گوش می‌رسد؛ چرا که صدای زنگ تلفن همراه می‌باشد!

2- در اکثر نقاط جهان علامت «بوق زدن ممنوع» به معنای ممنوع بودن بوق زدن است در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان، علامت «بوق زدن ممنوع»، حاوی هیچ مفهوم خاصی نیست!

3- در برخی نقاط جهان مصیبت‌بارتر از «صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای»، صدای این بابایی است که در کشاکش «خفه شدن یا خفه نشدن» در واگن مترو، یا در بیمارستان، یا در محل کار یا حتی در سرویس بهداشتی و هر جا که فکرش را بکنی، تلفن همراهش در دستش می‌باشد و بقیه ملت هم خیلی ببخشید(!) بایدانگشتشان توی گوششان باشد!

4- در برخی نقاط جهان صدای «وای!» از گوشخراش‌ترین صداها هم بدتر می‌باشد. بدتر از آن، عامل ساطع شدن این عبارت می‌باشد که همانا افزایش قیمت کالاها، وقتی که ملت شب می‌خوابند و صبح بلند می‌شوند می‌باشد!

http://1doost.com/Files/Pictures/1391/07/19/1349889654.jpg

حکایت

درود بر دانشجویان بیدل درس خوان

آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند که این مرد از ع ش ق هلاک خواهد شد و چه زیانی دارد یکبار دستوری باشد تا او لیلی را ببیند .

گفتند " که ما را از این معنی هیچ بخل نیست لیکن مجنون خود تاب دیدن او را ندارد .

مجنون را بیاوردند و در گاه خیمه لیلی بردند . هنوز سایه ی لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنون شد.

 گفتند " ما گفتیم که او طاقت دیدار ندارد آنجا بود .

 

با خاک سر کوی تو کاری دارم

چون می نهدد  هجر به وصلت بارم

 

وصال مرتبه وکبریای معشوق است و فراق مرتبه وانتظار عاشق

لاجرم ساز وصال معشوق را تواند بود وساز فراق عاشق را

و وجود عاشق یک از ساز های فراق است زیرا که وجودش زحمت بود و ساز فراق بوَد او را ...  ساز وصال کجا آید؟!!

فراق بالای وصال است به درجه ای .  زیرا که تا وصال نبود فراق نبود.

 

 

شعر و دعا برای امتحان

به نام خدا

lob8c0c7eq2th82ot2zl.jpg

جان به قربان تو ای نمره ی ده

دل پریشان  تو  ای  نمره ی ده

کاش می شد که ببینم من باز

رخ  تابان  تو   ای  نمره ی   ده

خوش بر احوال هرآن کس که گذشت

زود  از خوان  تو  ای   نمره ی  ده

جان   علم  و  عمل  و  دانش من

بسته بر جان تو  ای  نمره ی  ده

تو  چو  لیلی  و  منم چون مجنون

در  بیابان  تو   ای  نمره ی   ده

باز    مهران   ز   معلم      امروز

گشته خواهان تو ای نمره ی ده

منبع: خب اول سلام شعر بالا از آقای مهران سلطانیان دبیر آموزش و پرورش خور است(برای حفظ قانون کپی پیس نوشتم ) که توی نشریه مشق فکاهی - شماره 2 - اردیبهشت 82 چاپ شده، اینا همه را گفتم بگم اگه کسی از این نشریه تو خونشون داره خبرم کنه... (به غیر شماره 2)...پیشاپیش از همکاری همه ممنونم....

توی ادامه مطلب چندتا دعای کاربردی آوردم که این شبا بدرد می خوره...

ادامه نوشته

چگونه باید گفت از عشق…

بسم رب الحسین(ع)

ازبدرود اشکبارکاروان چهل غروب غمگین گذشته است.

چهل روز پیش، حوالی اندوه، نیزه زارها ضجه می زدند و مثنوی ها با گل های شیون، سرتاسر نینوا را پوشانده اند. هرگز نمی‌توان به اربعین نگاه کرد و آن همه نغمه‌های خاکستری را به یاد نیاورد. امروز به جای همه ی یتیمان قافله، اربعین سخن می‌گوید. اربعین، با بوی خون در مشام و آبله در پا، رسیده است تا بگوید همه  اتفاقات سرخ، در راستای شکیبایی زینب(س) بود. اربعین، شعرهایی با کلماتی خون رنگ در سوگ لاله‌ها آورده است تا بگوید دل بستگی‌های زینب (س) در آن دشت بلاخیز، یکی پس از دیگری پرپر شد.

و حال من، با پیراهنی از گریه در فرات اشک، غسل کرده‌ام ولی نمی‌دانم…

چگونه باید گفت از عشق …

چه باید گفت از درد …

 ولی حسین حسین گفتن رو به سوی عاشقانه‌ترین لحظه‌ها

 یعنی که تنها تو را دوست دارم.

 

تاجدار آفرینش

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

آه، نمی دانم اگر تو نبودی کربلا حاشیه کدامین فرات بود و عاشورا کدامین روز مبهم تاریخ. تعریف انسان این تاجدار آفرینش را در کدامین قاموس می شد جستجو کرد. اگر تو نبودی، حقیقت ماندگاری نداشت و اندیشه ای به نهایت قساوت کفر راه نمی یافت و ظلم،اینگونه مایه شوم تاریخ نمی شد.تو آمدی و نهایت عشق را در ظهر عاشورا با پاره پاره تن برهنه ات چنان به تصویر کشاندی که فرشتگان از شرم مقامت پرده نشین آسمان گردیدند.تو رضا و تسلیم و وفا را به چنان اوج نهایت رساندی که خونت خون خدا شد و خدا برتو سلام داد:

السلام علیک یا ثارالله

تو عاشقی را سرمایه زندگی ساختی و تمامی دیوان عشقت را ورق به ورق سخاوت مندانه تقدیم حضرت حق نمودی.هرکس تشنه عشق توست و کربلا بی تابش می کند باید هستی خویش را در آینه کربلای تو به تماشا بنشیند و از خویش بپرسد؛تا کنون چندبار بر لب فرات زندگی به خاطر دیگران از حیات خویش دل بریده و به سقای دشت نینوا اقتدا کرده است.کربلای تو قصه قلب ها و قرن هاست؛کوچکترین زمینی که در کمترین زمان، بزرگترین حادثه روزگار را در دامن خویش پرورانده است...

شبِ سختِ نویسنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/13-7-1390/IMAGE634534209145958178.jpg


خالی از لطف بود اگه فقط خودم به تنهایی این نقد زیبای آقای شجاعی را می خواندم،تا اینکه برای شما آمادش کردم و شما هم سخت ترین شب عمر ایشان را از زبان خودشان بشنوید... زمانش مربوط به 12 مهر ماه سال گذشته است، جزئیات را براتون گفته ام...

شب سخت نویسنده / حاشیه​های نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی در شهر کتاب

چهره‌ها - نشستی که با حرف​های مجید مجیدی، امامی و  رضا امیرخانی آغاز شده بود، با انتقادات صریح سیدمهدی شجاعی از وضعیت فرهنگی کشور پایان یافت.

به گزارش خبرآنلاین، ظرفیت سالن خیلی زود تکمیل شد؛ یعنی قبل از آن که سخنرانان بیایند و مراسم آغاز شود.
کارکنان شهر کتاب هم که دیدند چاره​ای ندارند، صندلی​هایی که دم دست​شان بود از گوشه و کنار اتاق​ها جمع کردند، آوردند، و چیدند گوشه و کنار سالن. اما باز هم فایده​ای نداشت.

مثلا سهیل محمودی زمانی وارد نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی شد که جلسه شروع شده بود و یک جای خالی هم در سالن وجود نداشت. این اتفاق چند دقیقه بعد برای علی موسوی گرمارودی هم افتاد و ماجرا با بلند شدن آدم​ها و تعارف جا​هایشان به چهره​های سرشناس ختم به خیر شد.
فضای صمیمی یک نشست ادبی-
نشست با تاخیر شروع شد، اما خیلی زود فضا گرم شد و صمیمی. به هر حال پای سید مهدی شجاعی در میان بود و نقد آثارش در شهر کتاب، سخنرانان هم آدم​های مجلس‌داری بودند، از خود مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گرفته تا مجید مجیدی و رضا امیرخانی.
هر کس که در جای سخنران می​نشست و لب به سخن می​گشود، وجهی از وجوه سید مهدی شجاعی پررنگ​تر می شد، اما خود سید که جایش وسط سن بین مجری و سخنران بود، سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به میز روبه رویش. گاهی هم که سرش را بالا می​آورد، توی نگاهش یک چیزی دیده می​شد، توی مایه​های «اینقدر ما را شرمنده نکنید.»
شاید به همین خاطر بود که بعد از کلی گل گفتن و گل شنفتن، نوبت که به شجاعی رسید، گفت یکی از سخت​ترین نشست​های عمرش همین نشست بوده ​است.حاضران در سالن اما این حس را نداشتند، و همین جالب بود. راستش را بخواهید  در این نشست هم اتفاق خاصی رخ نداد، یک عده آمدند و در مورد یک نفر صحبت کردند، اما نه تحمل جلسه سخت بود و نه این احساس وجود داشت که مثلا مجید مجیدی از ته دل حرف نمی​زند وقتی می‌گوید: «سیدمهدی شجاعی مثل خورشیدی​است که بر همه می​تابد و چتر حمایتی​اش در تمام این سال​ها شامل خیلی​ها شده​است.»
نه مجیدی متنی از پیش آماده کرده بود و نه امیرخانی، نهایتش این بود که چند کلمه یا جمله را روی کاغذی نوشته بودند که یادشان باشد از کجا باید شروع کنند و به کجا برسند، یادشان هم که می‌رفت مهم نبود، چون بحث در مورد سیدمهدی شجاعی بود، داستان‌نویسی که هم در حوزه روایت​های داستانی آثار قابل توجهی تولید کرده و هم داستان​های مذهبی​اش فصلی تازه در ادبیات دینی ایران بوده و هست.
 مجیدی نیازی به تعریف کردن از شجاعی نداشت و شجاعی هم چه خودش و چه آثارش بی​نیاز از تعریف و تمجید امیرخانی بود، این را ما که پایین نشسته بودیم و داشتیم حرف​ها را می نوشتیم حس می​کردیم و البته آدم​هایی هم که از اول تا آخر مراسم نشسته بودند و زل زده بودند به میز روی سن، لابد یک چنین حس و حالی داشتند که دل​شان نمی​آمد، جلسه را ول کنند و بروند مثلا در طبقه بالا بین کتاب​ها بچرخند.

روایت مجیدی از (به قول خودش) سید، روایتی کاملا شخصی بود. حاصل رفاقتی 32 ساله. انگار یک نفر که آدم مشهوری شده، کلی فیلم خوب ساخته، بعد از 32 سال نشسته ​است و با صدای بلند دارد فکر می​کند به رفیقی که همراهش بوده برایش راه را باز کرده و... در تمام این سال​ها عوض هم نشده​ است. شاید اصلا به احترام همین رفاقت و این آدم بود که مجیدی نه نقبی به وضعیت فرهنگ زد و نه از محور نشست خارج شد. فقط از سید گفت و این که برای هنرمندانی مثل او چه کار کرده ​است.
 6 سال انتظار
مجیدی که پایین آمد سر سیدمهدی شجاعی هنوز پایین بود، اما در همین فاصله خیلی​های دیگر هم به جمع اضافه شده بودند، آدم​هایی که در شرایط عادی جای شان پشت میز سخنران بود، اما هر کدام در گوشه​ای از سالن نشسته بودند تا از سید مهدی شجاعی بشنوند، از علی موسوی گرمارودی و حسین انتظامی گرفته تا سهیل محمودی و محمدرضا زائری.
 شاید به همین خاطربود که پیش از آغاز سخنرانی مدعوین، مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گفت که طی این 6 سالی که معاونت فرهنگی در شهر کتاب تاسیس شده، یکی از آرزو​های ما برپایی چنین نشستی بوده است. نشستی که محورش سید مهدی شجاعی باشد و آثاری که خلق کرده​ است.
صابر امامی که روی سن رفت، بحث ادبیات دینی را پیش کشید و از دستاورد​های خالق «سقای آب و ادب» گفت. بعد نوبت به امیرخانی رسید تا کلا بی خیال رفاقت و رابطه و مراوده شود و یک راست برود سراغ سبک و سیاق شجاعی در روایت​های مذهبی. تا امیر خانی از نفس دانی و عالی حرف بزند و فروتنی راوی در ادبیات مذهبی شجاعی را نشان بدهد. مهمان​های دیگری هم به جمع اضافه شده بودند. سالن دیگر نه ظرفیت صندلی اضافه داشت و نه جایی برای ایستادن. چون هر جا که می خواستی بایستی، حتما جلو چند نفر را می​گرفتی.

بعد از پایان حرف​های امیرخانی، علی اصغر محمدخانی برگزار کننده و مجری جلسه از همه تشکر کرد و گفت که حالا نوبت خود نویسنده است، کسی که تا به حال در مورد او سخن گفته شده بود، حالا باید خودش حرف می​زد.
شجاعی اما به جای قدردانی​های معمول، همه حرف​ها را گذاشت، پای فروتنی سخنرانان و خودش رفت سراغ وضعیت فرهنگ و هنر این دیار تا نشان دهد که حال فرهنگ خوب نیست، در سراشیبی سقوط است و حتما باید برای آن کاری کرد.
(ادامه ی متن را کامل و با دقت بخونید...)


ادامه نوشته

چقدرساده.....

گاهی وقتها چقدر ساده عروسک می شویم

نه لبخندمی زنیم و نه شکایت می کنیم

 انسانها هم ميتوانند دايره باشند و هم خط راست،انتخاب با خودمان است،

که تا ابد دور خودمان بچرخيم يا تا بينهايت ادامه بدهيم.

پس اگر قادر نيستيم خود را بالا ببريم

همانند سيب باشیم تا با افتادنمان انديشه‌اي را بالا ببريم.

خوشبختی مثل یك توپ است وقتی در حركت است به دنبالش می دویم

 و وقتی ایستاده است به آن لگد می‌ زنیم

عشق مثل آبي است درون دستانمان كه اگر از آن غافل شويم

 جز خاطره چيزي برايمان باقي نمي ماند.

همیشه در شیرین ترین لحظات زندگی در انتظار تلخی نیز باشیم

 که غم و شادی با هم زیباست، مانند مرگ و زندگی

وبا همه مهربان بودن و بخشنده بودن است که جاودانه میماند.

آرام باشیم ،توكل کنیم ودر عین حال تفكر، آستين ها را بالا بزنیم

 آنگاه دستان خداوند را ميبينيم كه زودتر از ما دست به كار شده اند.

نسبت به وقایع زندگی فراموش کار نباشیم

پروانه اغلب فراموش می کند که روزی کرم ابریشم بوده است.

مهربانی را درنقاشی کودکی بجوییم که خورشید را سیاه کشیده بود

 تا پدرش زیر نورخورشید نسوزد.

در کوهپایه های عشق دستانمان را به کسی بدهیم

 تااگر در ارتفاعات دستمان را رها کرد،احساس خطر نکنیم

و به او اعتماد داشته باشیم.

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند.

سعی کنیم همیشه اشتباهات مردم را ببخشیم نه به خاطر اینکه آنها سزاوار

 بخشش اند بلکه به این خاطرکه ما سزاوار آرامش هستیم.

                                  

                   انسان های بزرگ دودل دارند

           دلی ک درد میکشد و پنهان است

           دلی ک میخندد و آشکار است

                             

آموختـه هایی از چـارلی چاپلیـن

نویسنده: فاطمه شامرادی


سلام سلام سلامبعد از یک غیبت بسی طولانی من اومدم از همه ی دوستانی که نگران سلامتی من بودند تشکر میکنم وبرای همه آرزوی سلامتی و تندرستی دارم.ویک آرزوی بزرگتر که امیدوارم هرگز مسیرتون طرفای بیمارستان ساعی نباشه که واقعا وحشتناکه و ملک الموت همش اونجا با بروبچ دور هم هستند و منتظر ........
مدیریت جدید وبلاگ رو تبریک عرض میکنم و برای مدیر زحمت کش و دلسوز قبلی خانوم سجادی فر آرزوی سعادت و کامیابی دارم.

یه پست فوق العاده تقدیم به همتون.امیدوارم لذت ببرید.

آموختـه هایی از چـارلی چاپلیـن


آموخته ام که :
با پول می شود رختخواب خرید ولی خواب را نه،

می توان ساعت خرید ولی زمان را نه،

می توان مقام خرید ولی احترام را نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش را نه،

می توان دارو خرید ولی سلامتی را نه،

می توان خانه خرید ولی زندگی را نه،

می توان قلب خرید، ولی عشق را نه ...

(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

هویجوری!!

درود

زمستونه وفصل سرما..

می خواهم از چیزهایی که همه می تونند ببینند یا بشنوند یا بفهمند ؛ بگم :

 از اینکه هوا سرده ، پس مواظب باشید سرما نخورید .

از پوست درختان سخت وخشکه و دستانشون ازبرگ های سایه گستر خالیه ، پس بهشون امیدوار نباشید .

از اینکه بارون و برف را این روزها بیشتر زیارتشون می کنیم ، پس ازشون خوب بهره ببریم .

از یخ بستن آب های توی گودال کوچه ها ، پس خودتون را توش نبینید چون شکننده هستند .

 از بادهای سردی که هر روز صبح صورتمون را نوازش میده ...بیچاره هنوز شیوه ابراز محبت را یاد نگرفته... ،  پس ازش دلگیر نشید .

ازدیدن نفس های گرمی که از وجود شعله ورمون به روح منجمد این عالم خاکی تزریق میشه ، پس به توانا یی هاتون مطمئن باشید .

اینا را ، همه می بینیم ..پس شکر و سپاس مخصوص پروردگار جهانیان است .

اما بیایم سر خودمون ..نکنه سرمای زمستون کاری را که با درختان کرد با دلهامون بکنه...

نکنه خوابمون ببره وچشمامون را ببندیم .. روی همه چیز یا یخ بزنیم وخیلی خشک با همه چیز برخورد کنیم .

الان موقع امتحانات  (پ ن پ)  ؛ نکنه مثل تلویزیون که برای یه مدت به استراحت میره وکتابها جلوه گر میشه ؛ وبلاگ دچار خواب زمستونی بشه !؟

این وبلاگ فقط یه بهونه است  ، بهونه ای برای نوشتن وخوندن وخبردارشدن.

 گفتن از هر مطلبی که دوست داری و برات جالبه  ، خوندن مطالبی که برات تازگی داره و خبردارشدن از حال واحوال هم

پس این بهونه را فراموش نکنید حداقل بدونید اینجا کسانی هستند که منتظر خبردارشدن از وجود گرما بخش شما هستند.

اینجا یه پاتوقه برای دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان ؛برای کسانی که عقید شون بر اینه :

 صنعتی تنها خوبی اش رفاقت هایی است که با اشک به تداوم می رسند. و اگر روزی رفتن از اینجا دلگیرمان میکند؛ خاطره ی همین رفاقت هاست. وگرنه من و تو خوب میدانستیم صنعتی چیزی نداشت که به آن عادت کنیم.

پ.ن (1):این مطلب به هیچ عنوان مربوط به تغییر مدیریت نیست .

پ.ن (2): همچنین این مطلب کلیه اعضا چه حقوقی یا حقیقی ؛ کاتب یا خوننده ؛ صاحب نظر یا بازدید کننده ؛ قدیمی یا جدیدی ، دبیر یا ناظر ؛ معدل برتر یا مشروطی ؛ این ور آبی یا اون ور آبی  و.. که نسبت به  three village احساس خاصی دارند را شامل می شود .

 

مردم چه می گویند؟!

نویسنده : یوسف جعفری پور


تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

هوای سرد2(شب باران)

درود

لطفا دوباره چشمای مهربونتون را معطوف به این داستان کنید..

پیشاپیش ، پساپس و در حین وقوع .. از همه متشکرم

ادامه نوشته

نون فاء قاف

بسم الله الرحمن الرحیم

lnce013g9tn0eli947h.jpg

ریشه اش از همین سه حرف می آید: نون، فاء ، قاف...خیلی ساده بود نه؟ اما همه مسئله از همین جا شروع می شود. عربها به کانال ها و راه های مخفی که برای پنهان شدن و فرار کردن از آن استفاده می کنند: می گویند: نَفَقْ. به تونل های مخفی حیوانات هم می گویند: نافقاء. فهمیدید مسئله از کجا شروع می شود؟ از همین پنهان کاری ها و مرموز بودن ها. فکر کنید کسی نفوذ کند و پیش برود، آن وقت موقع خطر و فتنه و آشوب یک راه مخفی برای فرار کردن داشته باشد، برای شانه خالی کردن. دارد خطرناک می شود؟...اصلاً بگذارید از همین جا شروع کنیم: این صفتِ زشت را کمابیش همه مان داریم، اصلاً نفاق در ایمان و عبادت که بیماریِ شایعی ست توی جامعه اسلامی، درجاتی از نفاق توی جانِ همه مان هست اما به بعضی ها که این ویژگی ها درونی شان شده باشد می گویند: منافق...نسخه اوریجینالِ قفل نشکسته قرآنی اش را بخواهید قدری با آن آدم های عجیب و غریب که اوّل انقلاب بهشان می گفتند: "منافق" فرق دارد. فرق دارد که نه، همه شمول تر است. چون نفاق هم درجاتی دارد. قرآن بخوانیم تازه می فهمیم که منافق ها خیلی هم مرّیخی نیستند...همین دور و برمان هم... همین روزها هم...

ادامه نوشته

هوای سرد

 درود

قبل از اینکه بخونید باید بگم که:

غمگین نیست، ولی حواستون به شخصیت ها باشه چون قرار نیست دقیق بگم برای هر کدوم چه اتفاقی می افتد در داستان مشخص میشه که چی شده .هیچ جاش گنگ نیست ( نیاز به این توضیحات نيست ولی برای محکم کاری گفتم )

جملاتي که دوست داشتم را

با رنگ متفاوت نوشتم..امیدوارم شما هم دوست داشته باشید..

ممنون

ادامه نوشته

این یک دست نوشته نیست دل نوشته است

نویسنده: فاطمه شامرادی


وخدایی که در این نزدیکیست.......

راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

و پر از نورم و شن

و پر از دار ودرخت 

پرم از راه از پل از رود از موج

پرم از سایه برگی در آب

چه درونم تنهاست.......

(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

آناهیتای شرقی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://axgig.com/images/34203291831210295443.jpg


اولین چیزی که توجه را جلب می کرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسه های پلاستیکی که پیدا نبود از فرط خستگی آن ها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.

بنابراین هر دو دستش آزاد بود و می توانست با ایماء و اشاره از من در خواست کند که بایستم و تا هر جایی که می توانیم او را برسانم.

درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید می آمدند خالی از خطر نبود.

ولی ایستادم، فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.

سوار که شد شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.

البته قسمت مربوط به سنش را راست نمی گفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود حداقل چهل سال را داشت.

گفتم: من تا سر ظفر می تونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون می آد.

گفت: ممنونم. همین مقدار غنیمته. بخصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.

گفتم: بله؟

گفت: بعله، دوستان بهم می گن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمی خری؟ می گم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این روز هم که به بهانه ی خرید می تونم با مردم دمخور باشم چرا از دست بدم؟ کسی که جامعه شناسی درس می ده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باشه، با مردم زندگی کنه.

حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم می شه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ می دونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس می رم. توی اتوبوس می گردم دنبال سوژه های اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخم خورده، ستم کشیده و پیش اونها می نشینیم و سر حرف رو باز می کنم و وقتی اونها سفره ی دلشون رو پهن می کنن تازه آدم می فهمه که چقدر از مرحله پرته.

من با همون یه نصفه روز برای تمام هفته ام انرژی می گیرم...

داشتیم می رسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف می زد. ناگزیر شدم که حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر. امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.

گفت: شرمنده ام که مزاحمتون شدم. ولی کاش می تونستین که منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده خواهش می کنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بگذارین  می تونین از شریعتی برگردین ظفر.

درمانده گفتم: بسیار خوب

پرسید: شما دفتر کارتون ظفره؟

گفتم: بعله.

گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدبد یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحت تری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.

گفتم: شما کدوم دانشگاه تشریف دارین.

گفت: دانشگاه آزاد، شعبه ی شمال غرب. البته می دونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.

گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشید.

گفت: بعله خوب، من عمده ی تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.


ادامه نوشته