به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://axgig.com/images/34203291831210295443.jpg


اولین چیزی که توجه را جلب می کرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسه های پلاستیکی که پیدا نبود از فرط خستگی آن ها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.

بنابراین هر دو دستش آزاد بود و می توانست با ایماء و اشاره از من در خواست کند که بایستم و تا هر جایی که می توانیم او را برسانم.

درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید می آمدند خالی از خطر نبود.

ولی ایستادم، فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.

سوار که شد شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.

البته قسمت مربوط به سنش را راست نمی گفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود حداقل چهل سال را داشت.

گفتم: من تا سر ظفر می تونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون می آد.

گفت: ممنونم. همین مقدار غنیمته. بخصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.

گفتم: بله؟

گفت: بعله، دوستان بهم می گن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمی خری؟ می گم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این روز هم که به بهانه ی خرید می تونم با مردم دمخور باشم چرا از دست بدم؟ کسی که جامعه شناسی درس می ده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باشه، با مردم زندگی کنه.

حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم می شه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ می دونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس می رم. توی اتوبوس می گردم دنبال سوژه های اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخم خورده، ستم کشیده و پیش اونها می نشینیم و سر حرف رو باز می کنم و وقتی اونها سفره ی دلشون رو پهن می کنن تازه آدم می فهمه که چقدر از مرحله پرته.

من با همون یه نصفه روز برای تمام هفته ام انرژی می گیرم...

داشتیم می رسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف می زد. ناگزیر شدم که حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر. امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.

گفت: شرمنده ام که مزاحمتون شدم. ولی کاش می تونستین که منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده خواهش می کنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بگذارین  می تونین از شریعتی برگردین ظفر.

درمانده گفتم: بسیار خوب

پرسید: شما دفتر کارتون ظفره؟

گفتم: بعله.

گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدبد یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحت تری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.

گفتم: شما کدوم دانشگاه تشریف دارین.

گفت: دانشگاه آزاد، شعبه ی شمال غرب. البته می دونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.

گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشید.

گفت: بعله خوب، من عمده ی تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.