روز خاسته
هست امیدش به اولاد شما
" روز خاســـــــــته"
با حضور شاعران و فرهیختگان کشور
یکشنبه اول دی ماه
ساعت16
سالن سینمافرهنگ
دبیرخانه میلاد آفتاب
هست امیدش به اولاد شما
" روز خاســـــــــته"
با حضور شاعران و فرهیختگان کشور
یکشنبه اول دی ماه
ساعت16
سالن سینمافرهنگ
دبیرخانه میلاد آفتاب
اربعین گرفته بودید؛ نذر دیدار دوباره برادر. بگذارید بگویم چله گرفته بودید! چله بیشتر به آن می آید بخصوص این شب ها که تداخل هم پیدا کرده اند! قبول باشد نذرتان. چلّهتان ادا شد. آخر پذیرفتند همه آن نمازشبهای نشسته را، همه روزههایی که سهم افطارش به بچّهها میرسید، همه اذکاری که روی شترهای بیجهاز بر زبان راندید؛ یا هلالاً لمّا استتمّ کمالاً/ غاله خسفه فابدی غروبا... یا وسط کاخ یزید و عبیدالله؛ ما رأیت الّا جمیلاً... قبول باشد ذکرهاتان.
چلّه گرفته بودید نذر دیدار دوباره برادر. چهل روز گذشت. میقات تمام شد. فردا حاجتتان روا میشود ...
بسم الله الرّحمن الرّحیم
فتمّ میقات ربّه اربعین لیله.
بازگشتهاید با الواح مقدّسی که بر آن آیات صبر نگاشته است. چلهتان تمام شده، من دوباره آمدهام به رسالت شما ایمان بیاورم. تعجب نکنید! وقتی پیله هایم ضخیم بشوند همین می شود دیگر. قصه پرواز، قصه دل بریدن و دل کندن است. هر که بیشتر دل میکند، زودتر میرسد، بهتر میرسد. برای من که پیلههایم آنقدر ضخیم شده که رویای پروانهشدن را از یادم برده، فقط یک راه مانده؛ دل کندن، دلبریدن. میان متن ها و نوشته ها می گردم شاید روایتی چیزی پیدا کنم تا ببینم می شود بواسطه ی خواندش کمی از این پیله های ضخیم رها شوم؟ کمی وابستگی هایم را دور بریزم؟
...
زن، دقایقیست از پشتبام خانهاش به شما
خیره شده، لابد دارد فکر میکند شماها را قبلاً دیده، به اسرای روم و زنگ
شبیه نیستید، پاپیش میگذارد و میپرسد: «شما اُسرایِ کدام فرقهاید؟!» توی
دلتان آه میکشید، این همان شهریست که برای زنهاش درسِ تفسیر میگفتید.
همان شهری که حتی در و دیوارش هم شما را به عقیلهبنیهاشم میشناخت. زن
را نگاه میکنید و جواب میدهید: «ما اسیرانِ آل محمّدیم.» زن که انگار
جرقه آتشی در جانش دویده باشد، بر سر و صورت خود میزند، به سرعت به داخل
خانهاش میرود و لحظهای بعد با بقچهای از روسری و چادر و روبند
برمیگردد. بقچه را میان بانوان و دختران کاروان تقسیم میکند. چهرهاش
هنوز پر از درد و حسرت است. آنچه از شما شنیده باور نکرده انگار... خودتان
هم از تکرار جوابتان آتش میگیرید: اسیرانِ آل محمّد...
پ.ن: فاشرفت امرأهٌ من الکوفیّات، فقالت: مِن ایّ الاساری انتنّ؟ فقلنَ: نَحنُ اُساری آلِ مُحمّد. فنزلَت المرأه مِن سَطحِها فَجَمعت لَهنّ ملاءً و اُزراً و مقانِعَ و اعطتهنّ فتغطّینَ. (لهوف/ سید بن طاووس)
نویسنده: مریم روستا
...
پ.ن: بگذارید این مجالس تنهایی همین جا با این چند بیت تمام شود...
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
...
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
قیصر امین پور
پس از گرفتن جایزه، زنی با گریه و التماس نزد وی آمد
و از او خواست تا برای درمان فرزند رو به مرگش، پولی به او بدهد.
زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد
و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش را از دست خواهد داد.
قهرمان گلف بدون معطلی، تمام پول را به زن بخشید.
هفته بعد یکی از مقامات کمیته گلف به رابرت گفت: ای ساده لوح! خبر جالبی برایت دارم.
آن زن اصلا بچه بیماری نداشته و حتی ازدواج هم نکرده است. فریب خوردی دوست من!
و رابرت با خوشحالی جواب داد:" خدا را شکر! پس هیچ کودکی در بستر مرگ نبوده است!
این فوق العاده است! " :)
دلش خواست نوشت: روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری،ولش نکن!ممکنه دیگه تکرار نشه!
آدم وقتی تو سن وسال توئه فکر میکنه همیشه براش پیش میاد،باید ده پونزده سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده!
که حالت با چیزه دیگه ای خوب نمیشه!عشق یعنی حالت خوب باشه....
"فیلم پل چوبی"
درود به ... (هیچی ولش کنید)
همین ام دیگر
چه تکانی؟
چه مژه بر هم زدنی؟
این پا و آن پا کردنی؟
دست روی دست گذاشته ام
صدا از صدایم در نمی آید
نگاهم خیره به پایین، کمی به چپ
لبخندی محو به گوشه ی لب
نشسته ام روی این سکو
پیراهن بلند رنگی، صندل های تابستانه
کلاهِ گلدارِ لبه پهن
حتی در زمستان و برف و بوران...
پاییز92
16آذر
روز دانشجو
شماره 20 سدژ
حاصل تلاش تمام دوستان خوبمان
باموضوع خودمان یعنی دانشجو
توزیع شد :)
دلی نوشت: که عشق آسان نمود اول ولی...
سردبیرنوشت: دیر؟!!! اینم به امر سرکار خانم مدیر گذاشتم :دی
دوستم زنگ زده است و از استاد عزیزمان می گوید، می گوید توی جشن روز چهارشنبه از خودش گفته است از زندگی اش از اینکه دانشگاه معروف MIT دکترا می خوانده... کسی قبلا نمی دانسته، می گفت وقتی اینها را می گفتند سالن خوارزمی دانشکده ساکت شده بود... و اینکه برایشان چه اتفاقاتی می افتد... می خندد و مي گويد:« هماني است كه روز شنبه بعد از ظهر وقتی داشت توی جلسه ی دانشکده صحبت می کرد یهو یادش افتاد که سوالات را که قرار بوده بدهد دفتر دانشکده و ما برویم از آنجا بگیریم توی اتاقش گذاشته است، جلسه را با معذرت خواهی ترک کرد و ...». و ماجرای جا گذاشتن خودکار و اینکه درست سه سال پیش همین موقع آخرین جلسه فلان درس که فرزندشان هم سر کلاس بود و اتفاقات شیرین و خنده دار دوباره بیادم می افتد... به تلفنهايش عادت دارم. قبل از استادي كه حرفشان را مي زد، تو خط یکی دیگر از اساتید خوب بود. قبل ترش دنبال يك استاد خوب ديگر. به شيفتگي هايش حسوديم مي شود به اراده اش به اینکه وقتی خواست برسد به مدال طلای مسابقات و بالاخره به آن رسید همیشه بهترین ها را برای خودش گلچین می کند به اينكه باور دارد آن لحظه، مشخص و معلوم، از وسط يكي از اين جلسات يا كتاب ها ظهور مي كند. لحظه اي كه قبل و بعدش باهم دنيايي فرق دارند.
شايد خوشبخت تر بودم اگر هنوز فكر مي كردم ماجرا كلنگ و تيشه اي است. يك ضربه جانانه و تمام. حالا همه چي سخت تر شده. حالا مي دانم هيچ كسي عصاي جادويي ندارد بزند به دل آدم گسل درست بشود و از دل گسل نور بزند بالا. ماجرا فقط ترك هاي باريك بي صداست كه گاه گاهي سراغ همه مان را مي گيرند. بايد حواست بهشان باشد و گرنه از دست مي روند.
كي مي داند آن شكاف ها آن ترك ها كي مي آيند سراغمان؟ شايد خسته و وارفته از يك روز اين در و آن در زدن ولو شده باشيم روي صندلي اتوبوس، شايد خودكار سیاه مان روي یک سئوال سخت گیر افتاده است و امشب بايد تمام بشود. شايد داريم از کنار درختان چنار و زمین کشاورزی رد می شویم...
حباب هاي نازك، آرام از ترك مي زنند بيرون. صداي قلپ .
قرار است وسط همين هياهوها، وسوسه ها وولوله ها گوش به زنگ باشيم. مثل خرگوشي كه لاي جست و خيزهايش يكهويي تيز مي شود، يكهويي تمام تنش را مي دهد به صدا.وقت برای یقین تنگ شده.
ع.ن:فَاخلَع نَعلیک...اِنّک بالوادیِ المقدّس
از تنهایی ام سرزمینی مقدس ساخته ام !
یاد گرفتیم خاکستری ببینیم، یاد گرفتیم اگر کسی خواست سفید باشد او را هم مثل خودمان بپنداریم...
هر
وقت سفید دیدیم بعدش یک چیزی محکم خورد پس سرمان و کله پا شدیم و در همان
حال که ماه و ستاره و گنجشک دور سرمان چرخ چرخ می زد تازه فهمیدیم آن قدرها
هم سفید نبود که خیال می کردیم.
چند بار که این شد دیگر کلاه سرمان
نرفت، همه را سیاه دیدیم یا دست کم سیاهی شان را گرفتیم. بعد دیدیم که
خیلی تنها شدیم. احتیاج داشتیم به سفیدی هم... محتاج بودیم به دل بستن به
نقطه های روشن...تنها شدیم میان سایه ها، این طور شد که خودمان یاد گرفتیم خاکستری ببینیم ...
اما حالا مدتی ست که دل مان لک زده برای یک سراسر سفید
خاکستری شاید رنگ مناسبی بود برای عقل چرتکه انداز مان ولی،
راستش هیچ وقت دل ما را نبرد.
پ.ن:
روی ماهت را می بوسم و میگذارمت وسط آسمان دلم .
ستاره ها را می پاشم دور و برت .
پرده را میکشم و جمع میشوم زیر پتو .
عطر گل های روبالشتی ام بلند میشود ...
ع.ن:
... زیپ کیفش را باز میکنم و دلتنگی هایم را میریزم توی جیب هایش!
با كيف
و با كلاهی كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده، كتاب هندسه اش
و خنديده بود... :)
«طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند...»
به گزارش خبرآنلاین، سیاسی ترین رمان سید
مهدی شجاعی که بعد از 5 سال انتظار، اردیبهشت امسال به بازار کتاب عرضه شد،
این روزها دوباره خبرساز شده است. «دموکراسی یا دموقراضه» که در
سال 87 با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده اما به
خواست نویسنده، تا امسال از توزیع آن اجتناب شده بود، این روزها در لیست
پرفروشترینهای ناشر و البته پخش کتاب ققنوس است. همچنین خبر دیگر درباره
جنجالیترین رمان شجاعی، اینکه به زودی ترجمه انگلیسی رمان از سوی موسسه
انتشاراتی شمع و مه در لندن منتشر میشود. مترجم این کتاب، کارولین کراس
کری، شرق شناس و محقق دانشگاه یو.سی.ال.ای کالیفرنیا و ساکن آمریکا است که
تجربه چندین سالهای در ترجمه آثار فارسی به انگلیسی دارد.
همچنین
نسخه انگلیسی رمان در بخش خارجی نمایشگاه کتاب تهران در اردیبهشت 1393
همزمان با رونمایی نسخه دیجیتال در آمازون، رونمایی میشود. از آوریل 2014
کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» در فروشگاههای واتراستون انگلیس در دسترس
مخاطبان انگلیسی زبان خواهد بود.
داستان
این کتاب در زمانهای دور و در کشوری نامعلوم میگذرد. راوی داستان، ظاهرا
پژوهشگری تاریخی است که با کشف و سندخوانی خود، ماجرا را برای خواننده
روایت میکند. مطابق این تحقیق، در سالیانی دور، پادشاهی که در آستانه مرگ
قرار دارد وصیت میکند هر 25 فرزند او در مقاطع 2 ساله بهترتیب پس از مرگ
او بر تخت شاهی بنشینند، اما نه به ترتیب سن بلکه به رأی مردم. هر یک از
فرزندان در دوره سلطنت خود ظلمهای فراوانی به مردم میکنند و مردم هر بار،
رنجیده از یکی به دیگری پناه میبرند، اما صورت مسئله تغییر نمیکند.
سرانجام تصمیم میگیرند بیمارترین، زشتترین و نادانترین آنان را انتخاب کنند تا دمی بیاسایند. نام فرزندان شاه همگی پیشوند «دمو» دارد و این آخری «دموکافیه» نام دارد که در زبان مردم شهر به «دموقراضه» شهرت یافته است. او پس از استقرار، با اتکا به هوش شیطانی و روان پرعقده خود، تیم و حلقه خاصی را سامان میدهد و قوانین طلایی خود را به کار میبندد و ترکیبی از ظلم و عوامفریبی را میسازد.
شتاب او در تخریب مملکت که با ادعای خدمت صورت میگیرد عملا بیشترین کمک را به دشمن میکند، هرچند در آخر داستان معلوم میشود او واقعا عامل بیگانه بوده و سرانجام نیز به آنان پناه میبرد و کشور را تسلیم دشمن میکند.
برخی از عناوین فصول چهارده گانه این رمان خواندنی بدین شرح است: «همه گذشتگان همه جور فحش بوده اند، کسی که بیشتر می بیند، بیشتر می دزدد، پادشاه، بچه محل خداست، دزدی کار زشتی است، مگر برای اهداف متعالی، ویرانی، مقدمه آبادنی است، دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید و...»
این رمان در 200 صفحه با قیمت 8هزار تومان دوبار تجدید چاپ شده است.
بنابراین گزارش، متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن میکوشد اصول حکومتداری را به آنان بیاموزد.
اندکی پیش از آخرالزمان است و آنها ظهور کرده اند: قبیله سرگردان. اسمشان در روایات پیش گویی زمان موعود نیامده . نه دجال اند نه سفاک نه هیچ کدام از موجودات عجیب الخلقه ای که در نشانه های ظهور آمده ولی اگر نمی آمدند...
قبیله سرگردان حقیقت را جایی یک تکه و کامل پیدا نمی کند. باید این جا و آن جا ذره ذره آن را پیدا کند. برشهایی از سخنرانی استادی، تکه ای از کتابی، دوسه بیت از ترانه ای، دیالوگهایی از فیلمی. تقدیر این مرغهای سرگردان بوده که با شاخه های نازکی که از این سو و آن سو پیدا می کنند پناه بسازند. تقدیرشان بوده که نسل جورچین باشند. باید قطعه قطعه حقیقت گمشده را جور کنند و کنار هم بگذارند . نسلی ظهور کرده است با رسالت چیدن پازل.
در روایات معتبر نامشان نیامده ولی همه می دانند عصای موسی که مار شود، این قوم سرگردان، زودتر و عمیق تر از هرکسی ایمان می آورند چون از ریسمان های سحر شده صدها بار فریب خورده اند.
درود ...
ساده هستم
-شاید
صادقم من؟
-بی شک
پس چرا سنگ جفا خورد سرم؟
از همین لحظه به بعد
باید اندیشه کنم فردا را
این قلم دو سالی از عمرش را در مسؤولیتی صنفی -انجمن قلم ایران- گذراند و همان جا دریافت که فقط در یک قسمت از فرهنگ به نام ادبیات و فقط در یک شعبه از ادبیات به نام ادبیات داستانی، بیش از 30نهاد حمایتی در دولت وجود دارد. این 30نهاد مجموعا بیش از 200کارمند تمام وقت داشتند و اگر در یک نقطه متمرکز میشدند، میتوانستند یک برج ساختمانی 15طبقه را پر کنند!
به جرات میگویم در هیچ کشور پیشرفتهای این مقدار نهاد حامی ادبیات داستانی وجود ندارد و جالبتر این است که مجموع داستاننویسان واقعیای که این نهادها موظف به حمایت از ایشان بودند، از تعداد کارمندان آنها کمتر بودند! یعنی تقریبا به ازای هر نویسنده واقعی دو کارمند در دولت به صورت مستقیم برای حمایت از او حقوق میگیرند!
بررسی جدی مسیر بعضی از این نهادها، نکتههای روشنتری را در اختیار هر علاقهمندی قرار خواهدداد. موفقترین این نهادها شاید حوزه هنری باشد که ابتدای انقلاب 12-10 شاعر و نویسنده و فیلمساز دور هم جمع شدند و راهش انداختند. در سال اول فعالیت مجبور شدند سه کارمند به مجموعه اضافه کنند؛ یکی برای کار دفتری و دیگری مثلا به عنوان آبدارچی و سومی هم لابد برای نظارت بر نشر کارها در چاپخانه؛ یعنی نسبتشان بود چهار به یک. به ازای هر چهار هنرمند، یک کارمند داشتیم. در اواخر دهه 60 با جدایی- بخوانید افتراق سیاسی- نیمی از همان هنرمندان، تعداد هنرمندان اسمی کاهش یافت و نسبت کارمند و هنرمند مساوی شد.
اما در همین نهاد، در انتهای دهه 80- یعنی 30سال بعد از تاسیس- نسبت هنرمند به کارمند حتی از یک به ده هم کمتر است، این یعنی بزرگتر شدن نسبت کارمند به هنرمند از 25/0 نفر به ده نفر؛ یعنی 40 برابر شدن! حالا به ازای هر هنرمند یک اندیکاتورنویس داریم و یک دفتردار و یک کارمند کارگزینی و یک کارمند امور مالی و یک کارمند روابط عمومی و یک... البته با ارزیابی آثار این دو دوره میشود حدیث مفصل خواند از این مجمل.
این تازه بهترین نهاد فرهنگی انقلاب اسلامی بود، وای به نهادهای فرهنگی دیگری مثل آن نهاد شهریای که 20میلیارد بودجه سالانه دارد و از این مقدار باید 17میلیارد تومان حقوق بدهد به کارمندان دفتری که عمدتا از عموزادهها و خاله پس انداختههای مدیریتهای پرشمار هستند و با 3میلیارد باقیمانده هم حکما چراغانی کنند اعیاد رسمی و نیمه رسمی را! منابر و مجالس فراوان خواهیم داشت با سخنرانانی آماده و وعاظی پا به رکاب اما دریغ از یک مستمع و یک پامنبری... .
ظهر بود. يك ظهر گرم. پنكه ها قرقر ميكردند و مي چرخيدند. همه خوابيده بودند. آدم ها، گربه ها، گنجشك ها.
كوچه ساكت ساكت بود. يكدفعه سو...سو.. سوت... صدايي آمد. كاميون سرش را آورد بالا و داد زد:
كي دارد بوق مي زند؟ آن هم بوق جيغ دار! مگر نمي داند من تازه از بيابان آمده ام و خسته هستم؟
سو...سو...سوت آقاي همسايه سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: كي دارد سوت مي زند؟ چه آدم بي ملاحظه اي!
همه خوابند. سو..سو...سوت... سوت پسر كوچولو گريه كرد و گفت: ببين همه دارند سوت مي زنند آن وقت تو من را انداختي ته جيبت و مي گويي همه خواب هستند. پسركوچولو دستش را گذاشت روي سوتش و گفت:
الان هم ميگويم همه خوابند نبايد كسي سوت بزند، حتما آقاي پليس است او مي تواند ظهرها هم سوت بزند.
سو...سو...سوت... ننه پيرزن در خانه اش را باز كرد و گفت: هيس! كي سوت مي زند؟
بابا پيرمرد خوابيده سرش درد مي كند!
سو...سو...سوت... گربه سياهه دمش را تاب داد. از اين پهلو به آن پهلو شد و گفت: كي دارد سوت مي زند ميو... اگر بگيرمش سوتش را گاز مي گيرم ميو... سو..سو...سوت صداي سوت تمام نمي شد. مي پيچيد توي كوچه.
همسايه ها سرهايشان را آوردند بيرون تا ببينند كي دارد سوت مي زند.كاميون ها و ماشين ها اين طرف و آن طرف را نگاه كردند.
يكدفعه چيزي وسط كوچه قل خورد. و سوت سوت آمد جلو.
خانمي داد زد: بچه كجا داري مي روي با آن كفش هاي سوت سوتي ات؟ گفتم بايد تا بعداز ظهر صبر كني...
بعد با هم مي رويم شهربازي. بچه با كفش هاي سوت سوتي اش برگشت خانه شان. كوچه دوباره ساكت شد...
قالَ هَل ءامنکم علیهِ إلا کَما أمِنَتکم علی أخیهِ مِن قبلُ
فاللهُ خیرٌ حافظا و هو أرحمُ الرّاحمین
یعقوب به فرزندانش گفت:آیا جز همانگونه که شما را پیش تر درباره ی یوسف امین شمردم و به شما اطمینان کردم و آن حوادث روی داد، درباره ی او نیز شما را امین بشمارم و به شما اطمینان بکنم؟
پس باید به خدا و نگهبانی او دل بست که خدا بهترین نگهبان و مهربان ترین مهربانان است.
"64 سوره یوسف"
گَشتِ ارشاد کُجاست
که به رابطهِی نامشروعِ میانِ لرزشِ زمینُ
شانههایِ مادرت گیر دهد؟
و مادرت
آن زنِ عاصی از دستِ بختِ شومِ خویش
چادرِ سیاه به سر کِشَدُ
هایهای بگِرید
که ای خواهر
ای برادر
کُجایِ کارید، که خدا
عقدِ ما و فلاکت را
در آسمانها بسته است ...!
که به ما بوسه های چسبناک می دهند
که بر روی سنگ ها می پرند و پروانه ها را تعقیب میکنند
ما دعا می کنیم برای کودکانی که،
از پشت سیم های خاردار به عکاس ها خیره می شوند
که هرگز روی کف اتاق با کفش های نو جیرجیر نکردند
که در سرزمین هایی به دنیا آمده اند که
ما حتی حاضر به مردن در آنجا هم نیستیم.
(1) آدمهایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری. پردهشان را هزار بار توی ذهنم تصویر کردهام. همانهایی که روز دهم زهیر نبودند، حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند. اما از مریخ هم نیامده بودند. توی همان کوفهای بزرگ شده بودند که مسلم و حر نفس میکشیدند، توی همان مدینهای که زهیر و بریر، روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند. وسط سیاهیها، چرا؟
(2) همینطوری، سَرسَری که نیست. چه طور اثرات وضعی را برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم، اما به خودمان که میرسد باورمان نمیشود این عمل ما، همین گناههایی که از بس تکرار میشود، قبح گناه بودنش برایمان ریخته، تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی میرسد. این خاکستریها هی تیره و تیره می شوند و آخرش تا چشم کار میکند، سیاهیست. عاقبت گناههای پی در پی، تکذیب است رفقا، یعنی عمل، ریشه اعتقاد را هم میخشکاند. به استهزاء آیات میکشاند آدم را. من پیشانیام تیر میکشد هر وقت به این آیه میرسم، یاد آن روبروی سپاه میافتم، وسط سیاهیها؛
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون
خوشتر زعیش وصحبت باغ و بهار چیست؟
ساقی کجاست؟گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
درود بر گذشته های نزدیک
+در لنز دوربین!
نمی دانید چقدر کار دارم....
اول از همه باید تمام فاطمه بودنم را دوره کنم...
بیشتر از این ها باید حرفهای تازه یاد بگیرم...
شبها کمی دیرتر از اینها باید بخوابم که شاید ناگهان شاعر شوم...
و روزها بیشتر اندیشه کنم و خوبتر از قبل آسمان را از بر کنم ...
زبان چشم ها را بیشتر یاد بگیرم
بودنِ آدم ها را جدی بگیرم
کمی از خدا یاد بگیرم سکوت های معنادار را،چشمان خیس ولی قلب آرام را لبخند های ازته دل را
وکمی هم یاد بگیرم زیستنِ بی"او" را....
دعایم کنید این باران های پاییزی همه ی خوب نبودن هایم را از تمامت من پاک کند و نادانی هایم را بزداید...
من به باران ایمان دارم و معتقدم زدودن بی بدیلش را...
باور کنم که برای بهتر بزرگ شدنم یاری ام خواهید کرد....؟
6آذر که بیاید من 7300 روزه میشوم...،تولدم مبارک :)
به تبریک تنها اکتفا نکنید من اماده شنیدن(دیدن) جمله ای نغز از اندیشه نابتان هستم.
بر این اساس جزئیات سرانه جدید مطالعه بعد از امضای توافقنامه میان ایران و 1+5 را که بالای 400 دقیقه در روز است، اعلام میکنیم و به مقام مسئول یادشده هشدار میدهیم که دست از سیاه نمایی بردارد و از خدا بترسد و مردم را اینقدر کم مطالعه نشان ندهد. آنچه میخوانید غیر از مطالعات فنی و اخبار روز بویژه مذاکرات هستهای و کنتور برق و گاز و همچنین مطالعه دقیق تقویم برای سررسید اقساط و کرایه خانه و ... است.
دقیقه در روز |
فعالیت مطالعاتی |
14 |
دفترچههای اقساط ماهیانه |
9 |
مطالعه برگ جریمه پلیس |
24 |
مطالعه دقیق قبوض ماهیانه |
11 |
مطالعه پیج دکتر ظریف |
43 |
مطالعه کامنتهای پیج دکتر ظریف |
27 |
مطالعه عدد چراغ قرمز چهارراه |
3 |
مطالعه زیرنویسهای شبکه خبر |
41 |
مطالعه نیازمندیها برای پیدا کردن کار |
34 |
مطالعه نیازمندیها برای اجاره مسکن |
29 |
مطالعه اس ام اس |
19 |
مطالعه در قوطی کنسرو برای قیمت جدید |
83 |
مطالعات تخیلی (توضیح در پایان جدول) |
7 |
مطالعه تاریخ مصرف تخم مرغ |
78 |
مطالعه ایمیل و فیس بوک |
39 |
مطالعه صفحه فیلترینگ |
73 |
مطالعه صفحه دانلود با سرعت 56 کیلوبایت |
19 |
مطالعه آمار شریف مدیران احمدی نژاد |
7 |
مطالعه جدول نرخ ارز و سکه |
21 |
مطالعه صفحه حوادث رسانه ها |
* در این تحقیق، منظور از مطالعات تخیلی، تفکرات اکثر ایرانیهای دهه 90 است که اینگونه آغاز میشود و گاه ساعتها در هر روز ادامه مییابد: اگر پراید بشه 30 تومن می فروشم، یه مسکن مهر اسم می نویسم و یه پراید لیزینگ برمیدارم واسه کار. شبا که تو آژانس کار کنم، میشه خرج دررفته، ماهی حدودا 900تومن. سه ماه کار میکنم، امتیاز مسکن مهرو می فروشم 70 تومن. بعد همهشو سکه میخرم تا شب عید که گرون میشه بفروشم...»
برای تو نگرانم که گاهی گریه نمی کنی.
که گاهی فریاد نمی زنی، برای روزی که بغضت را فرو دادی و گفتی درست است که نمی توانم حقم را بگیرم ولی خدا را شکر که روزی هست و آنجا... ای کاش همان روز فریاد زده بودی، گریه می کردی و بغضت را خالی می کردی...
و آن روز که خسته و کوفته برگشتی و تمام بدنت درد می کرد و نشستی کنار چادر...
هنوز ماجرا همان است که وقت تولدمان بود، صدای گریه ات که نیاید، نیستی، به دنیانیامده ای.
باور کن آرام می شوم اگر آن بغض را رها کنی برود.با گریه های ناگهان،نو می شوی، نوزاد می شوی.
خیس کن شانه هایم را. می خواهم بدانم که زنده ای.
پ.ن:این روزها باید یک رفیقی از راه برسد و حالت را بپرسد، بعد که گفتی: «الحمدلله، خوبم». چشمهایت را نگاه کند، رد بغض را وسطشان تشخیص بدهد. یا از لرزش صدایت بفهمد دروغ گفتهای. بغلت کند و بگوید: «میدونم که خوب نیستی، چی شده حالا؟!»...
دوباره آرام بیا، آرام که من نبینمت، یکی از همین روزهای غفلت. که لحن صدات توی صفحههای کتابم نمیپیچد. که برقِ نگاهت، سجادهام را گرم نمیکند. که بوی قدمهات همه شامهام را پر نمیکند. یک جوری که من نفهمم بیا. یکی دیگر از آن نعمتهای دوستداشتنیِ رنگارنگت را بده به دستم. یکطوری که من شک نکنم. یکی از همین وقتهایی که حواسم نیست. بعد فقط درِ گوشم آرام بگو: یادم تو را فراموش!...
ع.ن:خیلی دوست دارم برف های حرم شما رو پارو کنم ...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
هر چي فكر مي كنم يادم نمي آيد كه توي انباري خاك گرفته اي چراغ جادويي غول داري پيدا كرده باشم. شايد يك وقتي دستم خورده به سنگي سحر آميز و خودم حواسم نبوده. شايد يك روز طوفاني ماهي عجيبي صيد كردم و بعد رهايش كردم برود. شايد يك روز برفي پرنده يخ زده اي را از جنگل آوردم كنار اجاق كلبه اي . شايد پسر گمشده اي را رساندم خانه اش كه بهم دانه هاي جادويي داده. حتما يك موقعي كه الآن ديگر اصلا تو خاطرم نيست يكي از اين اتفاقها افتاده. حتما يكي از لاي مه غليظ، از لوله چراغ يا از تن پرنده و ماهي زده بيرون و بهم گفته:«سه تا آرزو كن». هيچ كدام اينها را الآن يادم نيست ولي عجيب است كه اين قدر مطمئنم آخر اولين آرزو ايستاده ام. همان جا كه قهرمان قصه ها مي گويند :« نه اين نبود. اين را نمي خواستم. مرا برگردان سر جاي اول».اجي مجي.
اجي مجي. سرجاي اول ايستاده ام تا براي دومين بار آرزو كنم. چقدر مي ترسم .
من از بچگي از آخر اين جور افسانه ها مي ترسيدم . آخرش هميشه مي نوشتند برگشت به همان چيزي كه بود و سالهاي سال به خوبي و خوشي زندگي كرد. حتي همان موقع هم مي دانستم نمي شود آدم همه سهميه آرزويش را مصرف كرده باشد بعد به خوبي و خوشي روزگار بگذراند. نمي شود سه جور ديگر شده باشد، سه جاي ديگر رفته باشد بعد سر جاي اولش احساس كند خوشبخت است. تو همان عالم بچگي هم اين را مي فهميدم. به نظرم خيلي بي مزه مي آمد كه آدم ديگر نتواند چيزي بخواهد.
اجي مجي. اول آرزوي دوم ايستاده ام و اگر اين هماني نباشد كه مي خواهم فقط يك فرصت ديگر برايم مي ماند و يكي خيلي كم است.
نمي خواهم بروم تو شهر احمق هاي خوشبخت . يكي از اين سه تا آرزو بايد درست دربيايد وگرنه مثل آنها تا ابد سر جاي اولم خوش و خرم مي مانم. اجي مجي . يكي نيست كمك كند؟
پري ها اگر راستي پري اند ، اگر مي خواهند كمكي كرده باشند چرا از اول نمي گويند چي بهتره؟ چه جوري دلشان مي آيد آخر سومين اميد، وقتي داريم با گريه مي گوئيم نه اين هم نبود ظاهر بشوند و بگويند تمام شد؟چي مي شود آنها كه آخر كار را مي دانند همان اول لب تر كنند و احمقي مان را به رخمان نكشند؟ چرا تصميم هميشه گردن ماست؟ كي به قهرمان قصه اين قدر سخت مي گيرد؟ اگر بازي قرار است اين جوري تمام بشود، سنگ هاي سحر آميز مال خودتان. پسرهاي گمشده توي كوه ها بمانند. پرنده ها حقشان است يخ بزنند. من يكي را مي خواهم بهم بگويد چي آرزو كنم؟ فقط همين. اجي مجي .كي مي آيد به من كمك كند؟
ع.ن:آنقدر بدون حضور تو با تو حرف زده ام
که دیگر وقتی میگویی میتوانی گوش باشی
من احساس تکراری و بیهوده بودن حرف هایم را میکنم!
کاش سکوت های تو فرمان ساکت ماندن به من نمی دادند.
یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب
خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس
از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم
حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده
باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول ...!