سدژ20پاییزی
بعد از درک اینکه "گاهی از ترس ها هم باید ترسید" با خدای حسین که مناجات کردی
با"نشت نشا"ی رضا امیرخانی آشنا می شوی.
بعد ازاینکه دلت غنج رفت که به برکت قهرمان رجزخوان وتنهایت
،سنگ فرش محکمی داری که صدای جلو رفتنت را روی آن میشنوی ،تازه های فناوری را میخوانی
نامه ی یک دانشجوی هنوز صفری وخسته به وزیرش را میخوانی
وسراغ جریان زندگیمان یعنی دانشجوئی میروی
و گوشه ای از زندگی آدمی که تظاهر به دانایی راتجربه کرده،مرور می کنی
جلوتر که میروی در آخر نمی فهمی باید ساخت یا ساخت!!!
دلت قرص (!!!) می شود که ماهم بعله!
ماهم اتحادیه ای داریم برای خودمان،اتحادیه بین المللی دانشجویان
نوشته ی از فرنگ رسیده ی آقای اکبری را میخونی
و در دنیای تغزل ناتمام مانده ی نجمه زارع
وخبرش که قرار است به دورترین نقطه ی جهان برسد،غرق می شوی
بعد از آن به بن بستی میرسی هرچند تنگ ولی لبریز از امید و آرزو
با قایق احساس بی خیال فاصله ها میشوی
قلبت به درد می آید
از اینکه هیج کاری از دستت بر نمیاد برای آنکه آن دورتر ها خانه ندارد یا برای آن که بچه اش را کشته اند
با روزگار صفری بودن یک هشتاد هفتی همراه میشوی
و بزرگتری درس زندگی یک دوست را میخوانی
به گلشن زار که رسیدی کم و کیف فعالیت دانشجوئی را درک میکنی!!!
درآخر منتظر صدای قدم های باران باش
که پاداش صبر وانتظارت را ازدستان پرسخاوت آسمان خواهی گرفت....