چرا دعاهای ما مستجاب نمیشود ؟!

نویسنده : یوسف جعفری پور


پیامبر (ص) در جواب کسی که پرسید چرا دعاهای ما مستجاب نمیشود فرمود:به سبب ده عامل دل های شما مرده است :

1- خدا را می شناسید و اطاعتش را دوست نمیدارید.

2- قرآن می خوانید و عمل نمی کنید.

3- دوستی رسول خدا را ادعا می کنید و با فرزندانش دشمنی می ورزید.

4- می گویید دشمن شیطان هستید ولی موافق اوکار می کنید.

5- ادعای دوستی بهشت را دارید و برای بدست آوردنش عملی انجام نمی دهید.

6- می گویید از آتش می ترسید ولی با دست خود بدنهایتان را درآن می افکنید.

7- با عیب جویی کردن از مردم از عیب های خودغافل مانده اید.

8- ادعای دشمنی با دنیا را دارید و یکسر به جمع کردن آن مشغول هستید.

9- مرگ را پذیرفته اید ولی برای آن آماده نشده اید.

10- مردگان خود را دفن می کنید وعبرت نمیگیرید.

این ها موانع اجابت دعاهاست.



تورم به همراه واکنش

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجید صلایی، نایب رئیس انجمن متخصصان علوم آزمایشگاهی، گفت:« قیمت کیت های مصرفی آزمایشگاهی تا 240 درصد افزایش یافته است»!


http://www.ordibeheshtcg.epage.ir/images/ordibeheshtcg/news/meeting_icon.jpg

* واکنش یک مقام فراموش نشدنی: می گویند افزایش قیمت ها بعضا تا 200 درصد هم بوده، اما خالی می بندند! افزایش قیمت 7 درصد بوده که تازه 2 درصدش هم برای مشکلات اقتصاد جهانی است که آخرش هم خودمان باید برویم مدیریتش کنیم!

* واکنش چندی پیش معاون پارلمانی رئیس جمهور{واقعی!}: در مناظره، آقای نادران پیش بینی می کردند که اجرای طرح هدفمندی یارانه ها موجب تورم 60 درصدی می شود و مردم در اثر فشار ها با اجرای قانون...{خیلی شاکی می شوند} اما خوشبختانه امروز شاهد تورم 10 درصدی بودیم!

* واکنش احتمالی بانک مرکزی: آقا! نه حرف اون دوستمون، نه حرف این یکی رفیقمون! قبلا هم گفتم! 26 درصد، خیرش رو ببینی!

* واکنش بخش خبری: آخرین اخبار از افزایش قیمت ها و تورم بی سابقه در فرانسه، اسپانیا و اروپا و غرب را به اطلاع شما می رسانیم!

* واکنش یک اغتساددان: بهث تورم یک بهث علمی و کارشناثی است و من در مجامع غیر علمی درباره نضرم مبنی بر تورم 28 درصدی سهبط نمی کنم!

* واکنش یک دانش جو: ببینید در واقع شما باید به دو نکته توجه کنید اول اینکه می بایست با تأمل بسیار زیاد در کنار فکر کردن مداوم سحنان متخصص را گوش بدید و دوم اینکه مربوط به کدام سخنوری ایشان می باشد!

* واکنش مجری خدا بیامرز « پارک ملت »: واقعا؟ واقعا گرون شده؟ گرون شده مردم؟ ما اصن گرونی داریم؟ اجازه بدید از مهمون مون سوال کنیم گرونی را تعریف کنه ببینیم چیه؟

* واکنش اینهایی که توجیه می کنند در حد لالیگا: اگر تجهیزات پزشکی اینقدر گران شده و مردم قدرت هزینه های درمانی را ندارند، پس چرا بیمارستان ها و مطب پزشکان اینقدر شلوغ است؟ لذا از این موضوع نتیجه می گیریم که وضع مردم خیلی هم خوب است!

* واکنش اعضای مجمع در جلسه ی مجمع: خب بچه ها نظرتون چیه کلا تورم را از معادلات اقتصادی حذف کنیم؟...چه جوری؟...با یک رأی گیری! کیا موافقن تورم حذف بشه؟...بله اکثریت موافقن، پس تورم حذف شد!...دبیر مجمع: پس دیگه چیزی به اسم تورم نداریم!

* واکنش کسی که شعر می گوید(یعنی شاعر): همه چیز که خب آرام است! منتها یک مشکلاتی از گذشته وجود داشته که با زحمت دوستان، آنها هم در حال برطرف شدن است!

.

.

حسین (ع) از نگاه علی

السلام علیک یا ابا عبدالله  

 

·        اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی

 خواهیم داشت هم آزادی هم فکر  هم علم ، هم محبت و هم قدرت و

 سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا.

 

 

·        از کودک حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا

 آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد

 اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه ی خود و تا آن مرد عاری از همه ی فخرهای

 اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه ی مردان، زنان،

کودکان و همه ی پیران و جوانان همیشه ی تاریخ بیاموزند که باید چگونه

زندگی کنند. 

 

 

·        در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند، اما برای

 حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند!

ادامه نوشته

آرامش قبل طوفان...

سلام به همه...

 بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ...هول نکنید صحبتم علمی وجدی ست نه خانوادگی..

ارتباط بین آدم ها باعث می شود که اخبار منتقل بشه منجر به پیشرفت و حتی ایجاد نوعی احساس (خوب یا بد)می شود.

انسان ها برای برقراری ارتباط از روش های مختلفی استفآده می کننداز جمله نامه نگاری ،تلفن و رفت وآمد

امروزه چون کلاس همه بالا رفته دیگه کسی نمیاد نامه بنویسه تا بعد نود وبوقی نامه بدست طرف مقابل برسه

یاحتی تلفن زدن همدیگه نمی صرفه چون افراد با همدمی به نام موبایل (پارسی را پاس می داریم =تلفن همراه) که در هر لحظه شبانه روز و در هر لحظه حساس زندگی با اونهاست ؛هستند(حالا چه خط بده چه نده،چه شارژداشته باشه چه نداشته باشه )و با استفاده از سرویس پیامک وmiss call (تک خودمون )از حال و روز هم به طور نسبی با خبر می شوند.

رفت و آمد هم خدارا شکر نمیشه!! یا مردم دنبال بدبختی ونرخ مرغ ودلار وملک اند یا اینکه چون با هم خیلی خوبند ونسبت به هم گذشت ومحبت دارند نمی خواهند طرف مقابل توی خرج بیفتند.

ولی دانشمندان به فکر بودند(به افتخارشون   ) وبا ایجاد فضای مجازی وامکانات مختلف این اجازه به کاربر داده میشه که از طریق web camهمدیگر را ببینند که این همان رفت وآمد قدیمیاست یا برای هم mail بفرستند( = نامه نگاری )و یا به طور کاملاٌ شرعی خواهران و برادران با هم chat کنند (= تلفن ).

یک نوع از این کارهای دانشمندان مسوولیت پذیر ایجاد فضایی به نام وبلاگ بوده وخدا را شکر بیشتر کسانی  که با مامانشون  قهر می کنند بعد از خواننده شدن وبلاگ ایجاد می کنند (بلانسبت خواننده این مطلب).

البته بچه های مجمع ما کلاٌجدا از بقیه اند (گفتن نداره)؛اونها نه با کسی قهرند (ان شا الله ) نه برای خود نمایی این کار را کردند.این جا میشه حرف بزنیم در مورد چیزایی که دل می خواد و رخصت بهش نمیدند (زیر نظر مدیر وبلاگ(اگه مدیری سر بزنه))

و این وبلاگ تنها مرجع رسمی اطلاع رسانی مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان است که فعالیت خود را از شهریور سال 86 به منظور دستیابی به اهدافی همچون اطلاع رسانی فعالیت های شورای مرکزی مجمع؛بررسی مشکلات صنفی دانشجویان خمینی شهری؛...(برای اطلاعات بیشتر به سمت چپ بالای صفحه مراجعه کنید)

خلاصه ...طبق جستجو های من آخرین مطالب نویسندگانی که در سمت چپ وبلاگ نام آنها ذکر شده است در این وبلاگ فخیم گذاشته اند به شرح زیر می باشد :

۱۰-خانم فهیمه سجادی فر.................................... ..پنجشنبه بیست و ششم مرداد 1391

۱۵-آقای حمید رضا شریفیان ................................. ...(وقت ندارند به وبلاگ سر بزنند)

۱۱-خانم ریحانه قاسمی....................................... ..یکشنبه بیست و ششم شهریور 1391

۲-آقای محسن حاجیان......................................... یکشنبه دوازدهم تیر 1390

۱۳-آقای یوسف جعفری پور..................................... .دوشنبه بیست و دوم آبان 1391

۵-آرشیو نویسندگان وبلاگ..................................... شنبه سیزدهم اسفند 1390 (آقای محمد یادگاری)

۱۲-آقای حسین پرنیان........................................... یکشنبه چهاردهم آبان 1391

۹-آقای داوود پریشانی .........................................چهارشنبه بیست و چهارم خرداد 1391

۳-آقای سعید خسروی .........................................شنبه شانزدهم مهر 1390

۷-آقای علی پیمانی.......................................... ..چهارشنبه هفتم تیر 1391

۸-خانم مهرانگیز شریفیان...................................... پنجشنبه پانزدهم تیر 1391

۴-خانم مهرنوش برات پور .................................... ...یکشنبه بیست و چهارم مهر 1390

۱-خانم مهسا حدادیان.......................................... دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390

۶-خانم مهساشیروی.......................................... دوشنبه پانزدهم اسفند 1390

۱۴-البته بنده حقیر(بابا متواضع ) ................................چهار شنبه بیست وسوم آبان ۱۳۹۱

                                            

 پ.ن:اعداد به ترتیب آخرین پست فردی ست که در گذشته دور مرتکب این عمل شده است!!(خودم متوجه حرفم نشدم )

رنگها این رنگ  به این معناست که این افراد مطالبشان باید به سازمان حفاظت از نشر وآثار معرفی بشوند.

این رنگ  به این معناست که گر این افراد دستی نجنبانند به مصیبت عظمی بالایی ها دچار می شوند.

این رنگ  به این معناست که آفرین چه بچه های خوبی.

اما این رنگ منحصر به فرد جز شرم وخجالت چیز دیگری ندارد...

 

 

 

 

ندای محرم...


نویسنده : یوسف جعفری پور


پروانه ام دوباره مرا آتشم زنید

هر لحظه هر نفس همه جا آتشم زنید

 

پای فرات ، علقمه فرقی نمیکند

دست شما ست تا که کجا آتشم زنید

 

اصلا برای گرمی شبهای ماتمت

من را خریده اید که تا آتشم زنید

 

هر شب به حاجتی سر این روضه می رسم

شاید میان بزم عزا آتشم زنید

 

من را گره زنید به این بیرق بلند

روزی میان کرب و بلا آتشم زنید

 

عمری میان روضه ی تان گریه می کنم

با این امید تا که شما آتشم زنید

 

این چشم ها حواله ی غم های زینب است

اشکی دهید و در همه جا آتشم زنید

پیرزن سلام

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://iranshahr.org/wp-content/uploads/%D9%BE%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D9%86-%D8%A2%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-225x300.jpg

* اسمش را گذاشته ایم «پیرزن سلام». من و همسرم. اول هاش فکر می کردیم تجربه منحصر به فرد هر کداممان است. اینکه پیرزنی هر روز همان دم ورودی کوچه سلاممان کند. اما روزی که تجربه مان را برای هم رو کردیم. معلوم شد او به همه سلام می کند. به همه آدم هایی که از کوچه می گذرند. کوچه ما به دو تا خیابان راه دارد. طرف باریکش هنوز نشانه هایی از تهران دهه 50 دارد. تک و توک درخت های وسط کوچه و خانه های دو اشکوبه در به حیاط، با درخت انگوری که سایبان حیاط است. طرف پهن ترش پر است از آپارتمان های جورواجور بی قواره. ما در طرف پهن تر زندگی می کنیم. پیرزن سلام اول طرف باریک کوچه می نشیند. رو به روی همان خانه های در به حیاط، روی پله ورودی یکی از خانه ها می نشیند. به آدم هایی که به او نزدیک می شوند از چند متر قبل نگاه می کند. با چشم های سیاهش که دو دو می زند. سرش را با قدم های عابر جور می کند و وقتی عابر نزدیک شد، می گوید سلام. رهگذری که برای اولین بار دارد از کوچه ما رد می شود شوکه می شود. یک سلام بی دریغ و بی توقع وسط این شهر درندشت که به هیولای هزار چشم و هزار سر بیشتر شبیه است، برای هر کسی غافلگیری دلپذیری دارد. نگاهی می کند به پیرزن و گره روسریش و چادر رنگی روی سرش  و گونه های آویخته اش و چشم های سیاه و دو دو زنش و رد می شود.

* بعضی روز ها دغدغه ها از حوصله آدمیزاد هم بالاتر می رود. مخصوصا روز هایی که در خیابان یا در سایت های خبر گزاری چیزی پیش بینی ناپذیر می بینی که شگفت زده ات می کند. آن وقت ها دلم می خواهد همه دغدغه های وجودی و اقتصادی و سیاسی و رابطه ای را بریزم بیرون و پیرزن سلام باشم. با دنیای ساده ای که محدود می شود به رهگذرهایی که از یک کوچه می گذرند و باید به آنها با یک نگاه غافلگیر شده اما دلپذیر نگاهم کنند و بگویند «س ل ا م»

نویسنده: سعید بی نیاز

(بی اختیار یاد اون مردی افتادم که توی کوچه پس کوچه های خاکی به همه ی رهگذرا سلام می کرد حتی به کودکان! اصلا توی سلام کردن یه جورایی پیشی می گرفت، سلامش همراه بود با تبسمی زیبا، خیلی زیبا! انگار توی سلام کردن هم رسالت داشت؛نمیدونم، ولی حیف از این زیبایی ها فقط ندیدنش قسمت ما شد!)    

برادر! عیدت مبارک

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.etudfrance.com/mahdi/wp-content/ghadir.jpg

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاه‌مان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!!خواستیم دست‌های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را، که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دست‌هایش را قطع کرده بودند!!گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی‌هاشم.


جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه‌ها از حضور پیکرهای بی‌سرشان پُر بود! زندانیِ دخمه‌های تاریک بودند و غل‌های گران بر پا، در کنجِ زندان‌ها نماز می‌خواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله‌ی کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود. بیعت با «علی» مصافحه‌ای ساده نبود. مصافحه با همه‌ی رنج‌هایی بود که برای ایستـادن پشت سر این واژه‌ی سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سرِ واژه‌ای سه حرفی، که در حق سخت‌گیر بود.
این روزها ولی، همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و راحت است. اگر راحت می‌شود به همه تیرک‌های توی بزرگراه، تراکتِ سال امیرالمؤمنین زد و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خط‌ها نوشت «علی»!؛ اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می‌شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتماً جایی از راه را اشتباه آمده‌ایم. شاید فقط با اسم یا خطّ بی‌جان مصافحه کرده‌ایم، وگرنه با او؟!... کار حتماً سخت بود، صبوری بی‌پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب‌هایش حتماً سخت بود.
آن «مردِ ناشناس» که دیروز کوزه‌ی آبِ زنی را آورد، صورتش را روی آتشِ تنور گرفته «بچش! این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه‌ زنان غافل شده». آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار نیمه‌ خرابی در دل شب دارد، می‌گرید: «آه از این ره‌توشه‌ی کم، آه از این راه دراز» و ما بی‌آنکه بشناسیمش همین نزدیکی‌ها جایی نشسته‌ایم و تمرین می‌کنیم که با نامش، شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بی‌خود شویم.
عجیب است! مرد، هنوز هم «مردِ ناشناس» است.

معمولیه..

درود همشهری...

شاید خیلی معمولی باشه ولی هر وقت از کنارش رد میشم برای چند لحظه رشته فکرم را قطع می کنه چند لحظه به او فکر می کنم خیلی خاص نیست گفتم معمولیه.

یک مغازه 4دهانه ،روبه روی تقاطع . از لحاظ مکان بهترین قسمت خیابانه . (به جرات می تونم بگم خیلی ها در صدد این بودند که این مغازه را صاحب بشند. )ولی اجناس داخلش از همه چیز جالبتره :کدو ،ضایعات نان پیاز وسیب زمینی  وگرمک !!

تقریبا در تمام سال بیشتر از سه چهارم مغازه اش ای کدوهای سفید وتپل ومپل اند. اونها هم مثل بچه های خوب، مرتب ومنظم کنار هم نشسته اند و برای رضای خدا غل هم نمی خوردند!!!. البته به عنوان نمونه 3یا4 نا کدو هارا بیرون مغازه میذازه .گاهی اوقات هم پیاز وسیب زمینی داخل نایلون جلوی در مغازه اش است . کسی نیست بگه :(حجی جون ماشا الله مغازه به این بزرگ داری بذار داخل تو پیاده رو نباشه جلو ی پای خلق الله..) گرمک ها هم گفتن نداره گاهی می چینه روی چند تا صندوق و باز بیرون مغازه...

اما خداییش جرات می خواد با او صحبت کردن !!

یه مردحدودا 75ساله اندان نحیف ولاغر وقد کوتاه چهره ای گندمگون وچشمانی مثل نخود گرد!! مشخصه که بر اثر چرخ فلک چشمانش گود وپوستش چروک شده .صاف و خوب راه میره ولباس دکمه دار روشن می پوشه با توجه به سنش نوع پوشش قابل قبول و مناسب است.

در چهره این مرد من نتوانستم کمی نشاط و محبت پیدا کنم. امااثری ازخباثت نداره .کلا کار خودش را می کنه . تابحال ندیدم با دوستی آشنایی داخل مغازه حرف بزنه انگار تنهاست.

 کناردر سمت دیوار داخل مغازه یک میز وصندلی قرار داره پیرمرد اگر خسته باشه  یا نخواهد بیاد به اجناس بیرون سر بزنه آروم وصاف روی صندلی میشینه . با نگاهش رهگذر هارا همراهی نمی کنه ،فقط روبه رویش را نگاه میکنه،

شاید دچار یک مسئله عشقی –احساسی شده وضربه دیدهوتا حالا اسیر اون خاطره است ،

شاید به بچه هاش فکر میکنه که چرا تنهاش گذاشتند ویا چرا فقط به فکر مال او و ارث هستند،

شاید به عمری که گذشته فکرمی کنه ،

شاید غرق در خاطرات دوران جنگ ودوستانشه که چه جوری رفتند ،

شایدبه دانشگاهی که میتونست بره ولی بخاطر خواهر وبرادراش مجبور شد بره سرکاره فکرمیکنه

شاید به همین کدوهای برفی فکرمی کنه که برخلاف این هیکل تو خالی اند!!

شاید با چشمای باز می خوابه !!

شاید...

این ها فقط شاید و توهمات ذهنه من !!!!

 گفتم که شاید خیلی معمولی با شه ولی هر وقت از کنارش رد میشم برای چند لحظه رشته فکرم را قطع می کنه چند لحظه به او فکر می کنم خیلی خاص نیست گفتم... معمولیه.

 

 

 

بهانه ای  برای آشنا شدن

درود بر همشهری!!! (۱۰۰٪آریایی )

 

شاید درس ودانشگاه زمان با هم بودن را ازما بگیرد ولی عید غدیر،عید برادری ،بهانه ای شد برای از خود گفتن وآشنا شدن...  

می ز خم می نوشد این دل در غدیر 

                           مستم از جامت علی جان هر غدیر

                                                                   می سپارم دل به نامت ای امیر

                                                                                                    تهنیت بادا زجانم بر غدیر

اولین جلسه معارفه مجمع دانشجویان خمینی شهری  دانشگاه صنعتی اصفهان

ویژه دانشجویان جدید الورود

جمعه 12/8/91  

ساعت 9:30

مجتمع فرهنگی باقرالعلوم

ثریا

سلام برشما (علیکم عربی بود ..فارسی گزینی کردم)

".. امشب دیگه باید انجام بدم  ..هر طوری شده ..به هر قیمتی.."ازفکرش میشد فهمیدکه تصمیم گرفته ولی باترس ودلهره . دوست داره با قطعیت عمل کنه ولی این حس دودلی راحتش نمیذاره . میون یک دو راهی مونده که هر دوش سرنوشتش را تعیین می کنه...

محکم ولی آروم قدم برمیداره صدای پاش را هیچ کس نمی شنود.مثل بیشتر اوقات یک دست سیاه پوشیده ..لباس آستین بلند اندامی مشکی با یک کاپشن مشکی که بر روی پشت آن مارکadidas  چاپ شده و شلوار لی چروک  مشکی با رگه هایی ازسفید. هرکسی که بدونه او چه تصمیمی گرفته فکر می کنه از قصد چنین تیپی زده است.

به ساختمان نزدیک میشه کمی به این طرف و ان طرف نگاه می کنه ..بعد از یک مدت زمان ،دقت کافی وجست وجو ،امشب شب عملیات بود .

دستانش را به هم می مالید انگشتانش نه بخاطر سردی هوای دی ماه بلکه بخاطر شک اینگونه سرد وبی رمق شده بود .

آدم معتقدی نبود ولی تاکنون زندگی را می گذراند شیرین یا تلخ. حتی هر 2روز یکباربه عصمت خانم همسایه روبه رویی سرمیزد و وسایل مورد نیازش را آماده می کرد .آدم خوش قلبی بود ولی زمانه با او از طرف دیگری برخاسته بود.

یاد خنده های خواهرش ،یاد آن همه آرزوهای رنگارنگ، یاد آن مدال هایی که درمسابقات دو بدست آورده بود ، اورا به جنون رسانیده بود .

ازهمه کس دل بریده بود چون کسی را نداشت اما شب ها خواهرش را می دید که با کسی حرف می زند در اتاق تاریک ولی ثریا تلفن نداشت.

یک لحظه به خود آمد الان دیگر وقت عملی کردن نقشه اش بود مجبور بود تا الان نیز دیر شده بود .اوضاع ثریا وخیم بود.

به سمت در رفت قبلا کلیدش را راثر زیرکی توسط محمود آقا نگهبان گرفته بود واز روی آن یکی برای خودش زده بود.

 محمود آقا مرد دریا دلی بود بازنشسته شرکت راه آهن بود والان نگهبان شده بود ومثل چشمهایش به او اعتماد داشت .

صدای ماشین هانزدیک می شد .دستپاچه شد نمیدانست چه کند سریع در راباز کرد داخل شد.  4اتاق ویک میزو صندلی آنجا بود هدف او اتقاق روبه رویی بود سریع جلو رفت ولی برخلاف تحقیقات او در اتاق بسته بود . عصبانی شد هر چه تقلا کرد باز نمی شد . کنار دیوار بر زمین نشست با مشت محکم بر دیوار کوبید تابلویی افتاد نگاه ناامیدش به آن افتاد در آن نور کم فروغ ماه که ازلالبه لای پرده کرکره ای برزمین افتاده بود تابلورا خواند:

"ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب ومن یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا"

.....

فرداصبح به کمک آقای پناهی مدیر مسئول ساختمان قرض الحسنه ،هزینه عمل ثریا پرداخت شد.

او از همان نیمه شب هم صحبت ثریا را شناخت.