پیرزن سلام
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
* اسمش را گذاشته ایم «پیرزن سلام». من و همسرم. اول هاش فکر می کردیم تجربه منحصر به فرد هر کداممان است. اینکه پیرزنی هر روز همان دم ورودی کوچه سلاممان کند. اما روزی که تجربه مان را برای هم رو کردیم. معلوم شد او به همه سلام می کند. به همه آدم هایی که از کوچه می گذرند. کوچه ما به دو تا خیابان راه دارد. طرف باریکش هنوز نشانه هایی از تهران دهه 50 دارد. تک و توک درخت های وسط کوچه و خانه های دو اشکوبه در به حیاط، با درخت انگوری که سایبان حیاط است. طرف پهن ترش پر است از آپارتمان های جورواجور بی قواره. ما در طرف پهن تر زندگی می کنیم. پیرزن سلام اول طرف باریک کوچه می نشیند. رو به روی همان خانه های در به حیاط، روی پله ورودی یکی از خانه ها می نشیند. به آدم هایی که به او نزدیک می شوند از چند متر قبل نگاه می کند. با چشم های سیاهش که دو دو می زند. سرش را با قدم های عابر جور می کند و وقتی عابر نزدیک شد، می گوید سلام. رهگذری که برای اولین بار دارد از کوچه ما رد می شود شوکه می شود. یک سلام بی دریغ و بی توقع وسط این شهر درندشت که به هیولای هزار چشم و هزار سر بیشتر شبیه است، برای هر کسی غافلگیری دلپذیری دارد. نگاهی می کند به پیرزن و گره روسریش و چادر رنگی روی سرش و گونه های آویخته اش و چشم های سیاه و دو دو زنش و رد می شود.
* بعضی روز ها دغدغه ها از حوصله آدمیزاد هم بالاتر می رود. مخصوصا روز هایی که در خیابان یا در سایت های خبر گزاری چیزی پیش بینی ناپذیر می بینی که شگفت زده ات می کند. آن وقت ها دلم می خواهد همه دغدغه های وجودی و اقتصادی و سیاسی و رابطه ای را بریزم بیرون و پیرزن سلام باشم. با دنیای ساده ای که محدود می شود به رهگذرهایی که از یک کوچه می گذرند و باید به آنها با یک نگاه غافلگیر شده اما دلپذیر نگاهم کنند و بگویند «س ل ا م»
نویسنده: سعید بی نیاز
(بی اختیار یاد اون مردی افتادم که توی کوچه پس کوچه های خاکی به همه ی رهگذرا سلام می کرد حتی به کودکان! اصلا توی سلام کردن یه جورایی پیشی می گرفت، سلامش همراه بود با تبسمی زیبا، خیلی زیبا! انگار توی سلام کردن هم رسالت داشت؛نمیدونم، ولی حیف از این زیبایی ها فقط ندیدنش قسمت ما شد!)