TAKE IT EASY

  ماجرای مشتقگیری

یه روز یه e^x و 2x متوجه میشن یه مغازه اعلامیه زده همه اجناس این مغازه رایگان است فقط در ازای هر جنس که می خواهید یک بار از شما مشتق خواهیم گرفت.
2x  ناراحت میگه اینکه خیلی بی انصافیه من اگه دوتا جنس بردارم میشم صفر، e^x دلداریش میده میگه نگران نباش داداش هرچی خواستی بگو خودم برات میخرم برای من که فرقی نداره e^x میره داخل فروشگاه و چند لحظه بعد با عجله و استرس میاد بیرون و میگه زود باش فرار کن نامردا دارن نسبت به y مشتق میگیرن!!!!
 
بی جهت تلاش نکن نکته ی اخلاقی و مدیریتی از این داستان استخراج کنی!  توی این شرایط حساس کنونی لبخند از همه چیز مهمتره!






به همین سادگی...


دلِ تنگم دلتنگ است...

دلتنگ تک تک لحظه هایی که دل، تنگ میشد..

دلتنگ تک تک لحظه هایی که دلتنگ میشد...

دلتنگ تک تک لحظه هایی

دلتنگ تک تک لحظه هایی که زیبا تر سپری میشد.اگر من خشمگین نمیشدم.

خدایا...بخش مرا ک اینقدر دلتنگت میشوم...

                        

                               گاهی نمیدانیم که،چه قدر زود دیر میشود...

㋡㋡  طنز  ㋡㋡

یکی از بچه های فامیل که ۵سالشه اومده به مامانش میگه “از بازیهای مسخره تبلت خسته شدم یه چیز پیشرفته تر میخوام …”

ما بچه بودیم کاغذ میجویدیم میذاشتیم تو لوله خودکار پرت میکردیم طرف تخته سیاه …تا یک سال از لحاظ تفریح و سرگرمی تامین بودیم....

            

سلام خدا بر او

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نشسته بودم خدیجه! به خلوت و جذبه و مناجات،‌ همان حرایِ خودم، غارِ تنهایی‌هایم، غارِ‌ خلوت‌هایم با او...دلم امّا بی‌تاب از حادثه‌ای که انگار در شرف وقوع بود،.نشسته بودم به خلوت و جذبه و مناجات که صدایی میانِ زمین و آسمان مبهوتم کرد خدیجه!...لرزه بر اندامم انداخت که اگر چه ندایی قدسی و آسمانی بود اما آنقدر بود که عظمتش بندِ بند‌ِ وجودم را بلرزاند می دانی چه می‌گویم بانو؟ «می‌دانم محمّد!»...می‌دانست چه می‌گوید...

خیلی‌ها آمدند و رفتند؛ به مصلحت یا به ضرورت. اما کسی دیگر توی زندگی مرد جای بانو را نگرفت؛ هیچ وقت...

 گفته بود: «خدیجه... و دیگر مثل او کجا پیدا می‌‎شود؟! دیگر برای من چه کسی مثل او می‎شود»؟!

مرد لابد صداش لرزیده بود وقتی این کلمه‌ها را می‌گفت.


1. خدیجه و اَین مثل خدیجه؟! صدِقتنی حین یکذّبنی النّاس وایدتنى على دین الله و اعانتى علیه بمالها... (سفینه البحار/ج 1/ ص 381)

+ به بهانه سال‌روز وفاتشان

همایـــــش معرفی رشته های دانشگـــــاهی92


همایـــــش

معرفی رشته های دانشگـــــاهی

 

"با حضور اساتید و فارغ التحصیلان دانشگاه های معتبر کشور"

 

رشته های ریاضی- فیزیک:

سه شنبه یکم مرداد ماه۹2       ساعت ۸:۳۰ الی ۱۲:۳۰   و ۱۶:۳۰ الی ۲۰

رشته های علوم تجربی:

چهارشنبه دوم مرداد ماه۹2           ساعت ۸:۳۰ الی ۱۲:۳۰   و ۱۶:۳۰ الی ۲۰

رشته های علوم انسانی و رشته های مشترک:

پنج شنبه سوم مرداد ماه 92         ساعت 8:30 الی 12:30      

  

 مکان :

خمینی شهر  میدان شهدا  ابتدای خیابان مدرس  سالن مرکز بهداشت اندان

 

این همایش  رایگان  بوده و حضور در آن برای تمام کنکوری ها آزاد است.

شما فقط رشته - شغل انتخاب نمی کنید... راه زندگی تان را تعیین می کنید


انتخاب به عهده شماست ، انتخابی آگاهانه براساس توانایی شما و تجارب و راهنمایی

افراد خبره .


مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان

 


کیمیاگر

  جملات زیر از کتاب "کیمیاگر" پائولو کوئیلو انتخاب شده اند:

1. بزرگترین دروغ عالم: در مرحله ای از زندگی کنترل آنچه بر سرمان می آید از دستمان خارج می شود و سرنوشت هدایت آن را بر عهده می گیرد.

2. در مرحله ای از زندگی آدمها، هر چیزی روشن و امکان پذیر است. آنها نه از خیالبافی و نه از آرزوی کارهایی که می خواهند در زندگیشان رخ دهد، هراسی ندارند. اما با گذشت زمان، نیرویی مرموز آنها را متقاعد می کند که دسترسی به افسانه شخصی شان غیر ممکن است.

3. هرکس که باشی یا هر کاری که انجام دهی وقتی واقعاً از صمیم قلب چیزی را بخواهی، آنگاه این خواسته تو از روح جهان سرچشمه می گیرد و تو مأمور انجام آن بر روی زمین می شوی.

4. یکنواختی ایام برای آدمها باعث می شود متوجه چیزهای خوبی که هر روز با طلوع خورشید در زندگیشان اتفاق می افتد، نشوند.

5. خداوند برای هرکس در زندگی مسیری قرار داده است که باید آن را طی کند. کافی است نشانه هایی را که خداوند بر سر راهت قرار داده، بخوانی.

6. هرگز قبل از اینکه چیزی را بدست آوری، وعده آن را به کس دیگری نده.

7. همه ی اتفاقات بین طلوع و غروب خورشید رخ می دهد.

8. همه ی آدمها دنیا را همان جور که می خواهند ببینند، می بینند، نه آنجوری که هست.

9. همیشه باید بدانی که چه می خواهی؟

10. چیزهایی هست که از عهده ی آن بر می آییم اما نمی خواهیم آنها را انجام دهیم.

11. گاهی نمی توان مسیر جریان رودخانه را عوض کرد.

12. هرگز از رویاهایت صرف نظر نکن، به دنبال نشانه ها برو...

13. از پیچ و خم های زیادی عبور کرده ایم ولی همواره به سوی مقصد خویش پیش می رویم.

14. از گذشته درس بگیر، در حال زندگی کن و به فکر آینده باش.

15. آدمها از اینکه به دنبال مهمترین رؤیاهایشان بروند می ترسند زیرا احساس می کنند شایسته آن رؤیاها نیستند و قادر نخواهند بود به آنها برسند.

16. همه آنهایی که سعادتمندند خدا را در دل دارند و سعادت در یک دانۀ شن صحرا هم پیدا می شود.

17. سپیده درست بعد از تاریکترین ساعات شب می دمد.

18. اگر بزرگترین گنجهای عالم را در اختیار داشته باشی و از آنها برای دیگران حرف بزنی ، به ندرت حرفت را باور می کنند.

19. وقتی سعی کنیم از اینکه هستیم بهتر باشیم

     موجودات دور و بر ما هم بهتر می شوند  -

خدایا معذرت...


خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
.
.
.ممنونم ازت بابت خیلی چیزا
یه چیزایی که زیاد بهش فکر نمیکنیم...
مثلاً به بیمارستان هایی که پر از مریض هستو ما جزوه اونا نیستیم...
مثلاً به اینکه چشم بینا داریمو میتونیم لبخند مادر و پدرو ببینیم...
مثلاً به همین خونه ایی که میدونیم فردا هم هست و آواره ی خیابونانمیشیم...
مثلاً به اینکه صبح و ظهر و شب سیر از پای سفره بلند شدیم...
خدایا ازین مثلاً ها خیـــــــــــــلی زیاده خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
خدایا بی انصافیه منو ببخش اگر گاهی .......
شــــــــــــــکرتــــــــــــــ ♥

اینم سفرنامه به سبک ما!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://tabasy.persiangig.com/image/haram.jpg

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

...

...

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

می گویند همسفر خیلی مهمِ چه کسی باشد، خوش اخلاق باشد، مهربان و صبور باشد ولی شاید خیلی ساده باشد فقط همین...
با هم راه افتاديم . من بودم و شبان . شبان مي رفت چارق خدا را بدوزد ‏‏، روغن و شير برايش ببرد . موهايش را شانه كند. من مي ر‌فتم: «پابوس حضرت»

با هم از شهر دور شديم. با هم در جاده جلو رفتيم . اما به دو راهي نرسيديم . هر چه رفتيم به آن دو راهي كه بايد ما را از هم سوا مي كرد ، نرسيديم . دو جا مي خواستيم برويم ، اما جاده يكي بود . شبان با من آمد يا من با او رفتم ؟ نمي دانم! مهم نيست! ما دو تا بوديم يا يكي؟ اين هم مهم نيست. مهم اين بود كه: راه افتاديم.
گفت: «حالا كدام حرم برويم؟» گفتم: «فرقي با هم ندارند . همه يك نور واحدند.» شبان خنديد: «براي تو فرقي نمي كند كجا برويم؟»گفتم: «نه، نبايد بكند.» گفت: «پس چرا به اسم او كه مي رسي، روي چشمت مه مي گيرد؟ فرق نمي كنند كه؟» لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: «تو نور واحد و اين حرفها سرت نمي شود.درس تو هنوز به آن جا نرسيده؛ اين درس كلاس بالايي هاست. درس تو رسيده به نان و نمك! نان و نمك او را خوردي، به او دل بستي. بين او و همه ي ائمه فرق مي گذاري. نمك گير شده ای.»
شناسنامه را از شيشه ي باجه بردم تو:«آقا لطفا يك بليط براي مشهد!»
 

ادامه نوشته

درعجبم!

درعجبم!

كه درهياهوي اين عمرفاني...

                                  همچون وزغ آبي، منتظردرآبگير،

...كه دركمين حشرات است

                          درپي فرصتهاايم، 

                                           ماديات،مارااز راه بدركرده،

                                            معنويت گم شده... 

                                                                پايان اين ره به ناكجاآباد است


توخودت مقصدشو... 

كهكشانها در درونت درگردشند... و تو از آنها غافلي،...


بدنبال چه ميگردي؟

 به خودآي... خدا را در ژرفاي درونت لمس كن... 


                                                   عشق رانفس خواهي كشيد.

سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من


 بسیار سفرباید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است،ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته ست بر وی سر انجامی

 

درود بر سفر؛ بهترین راه شناخت ره و همره

به هر حال امام حسین(ع) است ؛ سیدالشهدا ؛ کسی که پیامبر او را بر شانه های خود می نشاند ، کسی که در گهواره هم صحبتش فرشتگان مقرب الهی بودند.

او نیز ابالفضل(ع) است ؛ یل ام البنین ، پسر حیدرکرار.  کسی که نامش برای دشمن ، یاد دستان پرقدرت علی است در خیبر.

ما هم برای خودمان امام رضا(ع) داریم . غریب الغربا داریم ، امام رئوف داریم . امامی که تا دلمان می گیرد ، تا  گرهی بر کارهایمان می افتد،  نذر زیارتی امام رضا می شویم.

 

ادامه نوشته

کَ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


برای خودش در قرآن ضمیر خصوصی داشت:«کَ».
همین «تو»‌ی خودمان.خدا محمد صداش نمی‌کرد.
دو‌سه‌جا بیشتر اسمش را نیاورد.آن‌هم وقتی بود که داشت با مردم حرف می‌زد، وقتی حرف ها بین خودشان بود همیشه همین ک را می گفت. « انک لعلی خلق عظیم، انک میت و انهم میتون، ...».
این ضمیر مال هیچ کس نبود غیر خودش.
پ.ن: چقدر دوست داشتنیِ خدا با ضمیر تو کسی را صدا بزنه...
مثل همه ی شنیده ها این یکی هم حسرتش لذت بخشه...

قوت...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دلگیـــــرم ...

download.jpg


دلگیـــــرم...


دلگیـــــرم از خودم 


ڪـہ تڪـلیف بندگے را شانہ خالے ڪـردم و به بیراهہ ها از صراط مستقیم مشتاق تر بودم 

اے روشنـــــــاے محض ...

آیا صدا زدטּ تو  ، اعترافے عاجزانہ نیست بر ایـטּ کہ هنوز بیـטּ مـטּ و تو، فاصلہ ها حاڪـم استـــ و جدایے ها مستولے !؟

 درگیر زمیـטּ بودم به آسماטּ نرسیدم


شبیہ قاصــــدڪ پُرم از هوآے پریدטּ

.
.
.

" اَلیس الله بکاف عبده...؟! "

به امید نابودی مردها

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.pcparsi.com/uploaded/pcb2f17ecc66139735a04d110072dc3f8b_8.jpg
به امید نابودی مردها؛

کارگردان تهمینه میلانی!

روز. خارجی. داخلی. بقالی محل. خارجی

تابلوی بقالی محل: سوپرمارکت دریانی

هیبت دریانی [جیگر دراومده] بقال چاق، خشن، زشت و بسیار کم‌سواد محله است که هیچ بویی از لطافت به مشامش نخورده. او پشت دخل ایستاده و با نگاه عاری از هرگونه عطوفتش به مشتریان می‌نگرد.

سهیلاجون وارد مغازه می‌شود. سهیلاجون زنی 29 ساله، قدبلند و سرتاپا عطوفت و پاتاسر لطافت است. زنی که نگاه مهربانش پرندگان مهاجر را در آسمان آبی سواحل چمخاله تداعی می‌کند. در یک کلام او بهترین و مظلوم‌ترین زن خاورمیانه است. سهیلاجون علی‌رغم همه فشارهای همه‌جانبه، یک ‌دستی هم در سر و صورتش برده و بر زیبایی ذاتی خویش، زیبایی ظاهر را هم افزوده است. سهیلاجون یک طرف روسری‌اش را طوری گرفته که گونه زیبایش پوشیده باشد. دو انگشتش را در دهان می‌برد، صدایش را عوض می‌کند و حرف می‌زند.

سهیلاجون: هیبت‌خان، لطفاً دو تا دونه تخم‌مرغ بدین.

هیبت خان [جیگر دراومده]: سلام دخترم. چشم.

سهیلاجون جواب سلامش را نمی‌دهد.

هیبت خان [جیگر دراومده]: اِ، سهیلا خانوم چرا جواب سلام نمی‌دین؟

سهیلاجون: آقامون ممنوع کرده جز حرف یومیه راجع به خرید، چیزی به نامحرم بگیم. شمام تو رو خدا بهش نگین من همین قدرم باهاتون حرف زدم. بفهمه قیامت می‌کنه آقامون!

در همین لحظات شهلا خانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری وارد مغازه هیبت‌خان جیگردراومده دریانی می‌شود. شهلا خانوم زنی 37 ساله و مثل ماه است. او زنی بسیار مصمم و توانا و قوی است. در نگاهش شراره‌های موفقیت و تصمیم نمایان است. طوری که هر خری می‌فهمد او چقدر زن بااستقامت و موفقی می‌باشد. هیبت‌خان جیگر دراومده دست و پایش را گم می‌کند. خودش را با تمیز کردن پیشخوان مغازه سرگرم می‌کند.

هیبت خان [جیگر دراومده]: سلام.

شهلا خانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: سلام و زهرمار! دو تا تخم‌مرغ بده!

هیبت خان [جیگر دراومده]: چشم!

شهلا خانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری بدون هیچ اعتنایی به هیبت‌خان جیگر دراومده اجناس مغازه را می‌نگرد. چشمش به سهیلاجون می‌افتد.

شهلا خانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: سلام دخترجون. تو اسمت چیه؟

هیبت خان [جیگر دراومده]: ایشون سهیلا خانومن. آقاشون قدغن کرده با کسی حرف بزنن و گفته...

شهلا خانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: شما خفه. خودشون زبون دارن این سرکار خانوم. تا کی شما مردا می‌خواین جای ما حرف بزنین؟ تا کی زور و ظلم و جور و غیره؟

از اینجا به بعد هیبت‌خان جیگر دراومده کاملاً خفه‌خون می‌گیرد و هیچ نمی‌گوید مگر «آخ» آن هم در پایان فیلم البته. سهیلاجون بعد از برخورد قدرتمندانه، پراقتدار و افتخارآمیز شهلا خانوم جون، پس از سال‌ها دوباره خود سابقش را پیدا می‌کند. همان «خود» قدیمی که قبل از انقلاب در دانشگاه فعالیت سیاسی می‌کرد و از بس فعال بود «نیک‌بین» جون ازش خواستگاری کرده بود. لذا جرئت یافته، خویشتن را معرفی می‌کند.

سهیلاجون: من اسمم سهیلاس!

شهلاخانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: به‌به! معلومه که باسواد و فهمیده هم هستی.

سهیلاجون: بله، من فوق‌لیسانس علوم سیاسی دارم از دانشگاه تهران.

شهلاخانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: لابد شوهرتم بی‌سواده دیگه.

سهیلاجون: آقامون تا پنجم ابتدایی خونده. کله‌پزی داره.

شهلاخانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: لابد دست بزنم داره. صورتتم که پوشوندی لابد کبوده. اون مرد وحشی زده دیگه. ظلم تاریخیه دیگه. ظلم تاریخی می‌کنن این قوم لندهور بی‌سواد و عاری از فرهنگ و مهربانی. این قومی که دستشان تا حوالی آرنج به خون جنس ضعیف آغشته است و برخلاف اعلامیه جهانی حقوق بشر رفتار می‌کنن. بذا ببینم کبودی صورتتو. ببینم چقدر می‌شه دیه‌ش.

سهیلاجون: نه. کبودی نیس. تبخال زدم. آخه خواب ترسناک دیدم.

شهلاخانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: دیگه بدتر. از بس که اون شوهر جز جیگرزده‌ات خون به دلت کرده و در حقت ظلم کرده، شب‌هام خواب ترسناک می‌بینی. وقتی صب تا شب شوهر آدم کله بپزه، معلومه که آدم خواب ترسناک می‌بینه. مردا همه‌شون کله‌پزن. مهندس کامپیوترم که باشن ذاتشون کله‌پز و سلاخه!

آثار تصمیم و تحول در عمق چشم‌های سهیلاجون به چشم می‌خورد. غم مبهمی که در نگاهش لانه کرده بود رنگ می‌بازد و اقتدار ویژه‌ای جای آن را می‌گیرد.

سهیلاجون: حالا باید چه جوری از دست این دیو کله‌پز رها بشم؟

شهلاخانوم جون، وکیل پایه یک دادگستری: اونش با من. یه دادخواست طلاق برات می‌نویسم که مو لای درزش نره. خود من تا حالا با پنج تا از این کله‌پزهای بالفطره ازدواج کردم و بعد سه ماه با اولین دادخواست شرشون رو کم کردم. فقط یه آرزو داشتم که بهش نرسیدم. اونم الان با کمک تو بهش می‌رسم. [فریاد می‌زند] ما می‌تونیم!

سهیلاجون [فریاد می‌زند]: آره، ما می‌تونیم.

خروش آغاز می‌شود. تصاویر اسلوموشن از شکسته شدن اجناس گوناگون مغازه. دست شهلا خانوم جون وکیل پایه یک دادگستری که چاقوی ضامن‌داری را در دست سهیلاجون می‌گذارد. شکسته شدن اجناس. شکم‌گنده هیبت دریانی جیگر دراومده. دست سهیلاجون که ضامن چاقو را می‌زند. تیغه چاقو باز می‌شود. شکسته شدن اجناس. نگاه مبهوت هیبت دریانی جیگر دراومده. تیغه چاقوی دیگری در دست شهلاجون وکیل پایه یک دادگستری باز می‌شود. شکسته شدن اجناس. دو دست زنانه به ترتیب چاقو را به پهلوهای هیبت دریانی جیگر دراومده فرو می‌کنند.تصویر چهره هیبت دریانی جیگر دراومده که آثار درد در آن نمایان است.

هیبت [جیگر دراومده]: «آخ»!

خون که روی پیراهنش می‌دود. شیشه قدی مغازه که رویش نوشته «سوپرمارکت دریانی» فرو می‌ریزد. جنازه هیبت دریانی جیگر دراومده.

سهیلاجون و شهلا خانوم جون وکیل پایه یک دادگستری، دست در دست هم در پیاده‌رو دور می‌شوند. و دو تخم‌مرغ در دست دیگر هر کدام است. موسیقی «یار دبستانی» روی تصویر دور شدن آن‌ها.

کی می‌تونه جز من و تو

درد ما رو چاره کنه

دست من و تو باید این

پرده‌ها رو پاره کنه

در انتها تیتراژ بر روی تصویر استیلیزه فرشته ترازو به دست عدالت حرکت می‌کند.

دانستنی های جالب...

آیا می‌دانستید که در تایوان بشقاب‌های گندمی درست می‌شود وافراد بعد از خوردن غذا بشقاب‌هایشان را هم می‌خورند.


. آیا می‌دانستید که آب دریا بهترین ماسک زیبایی پوست می‌باشد.
 
. آیا می‌دانستید که اولین مردمانی که نخ را کشف کردند وموفق به ریسیدن آن شدند ایرانیان بودند.

. آیا می‌دانستید که بزرگترین دریای دنیا دریای مدیترانه است و عمیق‌ترین نقطه آن به ۴۳۳۰متر می‌رسد.
 

. آیا می‌دانستید که فقط پشه ماده نیش می‌زند و از پروتین خون مکیده شده جهت تخم گذاری استفاده می‌کند.

. آیا می‌دانستید که هر چشم مگس دارای ۱۰ هزار عدسی است.
 

. آیا می‌دانستید مقاومت موش صحرایی در برابر بی‌آبی بیشتر از شتر است.

. آیا می‌دانستید جمعیت میمون‌های هند بالغ بر ۵۰ میلیون است.
 

. آیا می‌دانستید یک نوع وزغ وجود دارد که در بدن خود سم کافی برای کشتن ۲۲۰۰ انسان در اختیار دارد.

. آیا می‌دانستید ۳۵۰ هزار نوع کفشدوزک در جهان وجود دارد.
 

. آیا می‌دانستید نوشابه‌های زرد رنگ، زیانبارتر از نوشابه‌های سیاه رنگ هستند.
 

. آیا می‌دانستید شش چپ، اندکی از شش راست کوچکتر است تا فضای کافی برای قرارگیری قلب فراهم آید.
 

. آیا می‌دانستید تعداد سلولهای گیرنده بویایی در سگهای معمولی، یک میلیارد و در سگهای شکاری،۴ میلیارد عدد است
 

. آیا می‌دانستید رشد کودک در بهار بیشتر است...

اگه خسته نشدین ادامه مطلبم یه سری بزنین=)

ادامه نوشته

ما که را گول زدیم؟؟!!...

بی خودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود ...

بی خودی حرص زدیم

سهم مان کم نشود ...

ما خدارا با خود سر دعوا بردیم

وقسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

وچقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم

ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟

محاکمه ی آدم!


نامت چه بود؟  آدم

فرزند؟  من را نه مادری نه پدر ، بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟  بهشت پاک

اینک محل سکونت؟  زمین خاک

آن چیست بر گرده نهادی؟  امانت است

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم روی خاک

اعضای خانواده؟  حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک

روز تولد ؟ روز جمعه‌ای به گمانم که روز عشق

رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

چشمت؟ رنگی به رنگ بارش باران، که ببارد ز آسمان

وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست نه آنچنان وزین که نشینم بر این زمین

جنست؟ نیمی مرا زخاک ، نیم دگر خدا

شغلت؟ در کار کشت امیدم، به روی خاک

شاکی تو ؟ خدا

نام وکیل؟ آن هم فقط خدا

جرمت؟یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟ همین!!!

حکمت؟ تبعید در زمین

همراهت در گناه ؟ حوای آشنا

ترسیده‌ای؟ کمی

زچه ؟ که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است ؟ بلی

که ؟ گاهی فقط خدا

داری گلایه‌ای ؟ دیگر گلایه نه ولی...

ولی که چه؟ حکمی چنین آن هم به یک گناه؟

دلتنگ گشته ای ؟ زیاد

برای که؟ تنها فقط خدا

آورده‌ای سند؟ بلی

چه؟ دو قطره اشک 

داری تو ضامنی ؟ بلی

چه کس ؟ تنها کسم خدا

در آخرین دفاع ؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا


+دعوتی دوستانه:

سلام،یه پستی اونورگذاشتم که بحثش اینورخیلی داغ بود:))

شایددرست نبودکه اینجابذارم اگه دوست داشتیدتشریف بیارید.

بیاکه دلم برای حوابودن پرمیکشد...

عالیه جان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

گزيده‌‌ی نامه‌های نيما يوشيج به همسرش

عشقِ نویسنده‌ها و شاعران به همسر‌شان مثلِ دریا بوده همیشه؛ گاهی توفنده و موجناک و گاهی بی‌صدا و آرام. آن فراق و وصلی را که برای مخاطب نسخه می‌کنند، خودشان هم زندگی می‌کنند. اگر این شاعر نیما باشد که به زورِ چله‌نشینی در یوش تهران را تحمل می‌کرد، این دریا طوفانی‌تر هم می‌شود. 

نامه‌های نیما به همسرش از جنسِ همین طوفان است. نیما در شعرهایش به کمالی از هم‌نشینیِ کلمه‌ها و واج‌ها رسیده بود که ‌برای رسیدنِ شاعری دیگر به این پایه، سال‌ها باید بگذرد. اما نثر برای نیما موجود دیگری بود. با این‌که داستان‌هایی نوشت و طرحِ نمایش‌نامه‌هایی را ریخت، در یادداشت‌ها و نامه‌هایش انگار کلمات از او می‌گریزند. نثرِ نیما پالوده است اما ترس‌خورده از شتابی که درکارِ جهان شده، دائم مراقب است، نه مثل شعرهایش سرکش و بی‌هوا. نثرِ نیما پیرو توصیه‌هایش به شاعران، سعی می‌کند آن‌چه را در دهانِ مردم می‌گردد بنویسد و سراغ قلم‌فرسایی‌های کلیشه‌ای نمی‌رود. از آن مهم‌تر سادگی روستایی‌اش را با شور و سودای شاعری مخلوط نمی‌کند. در زمانه‌ای رمانتیک زندگی می‌کند اما رمانتیک نمی‌نویسد. این‌ها نامه‌های نیما را خواندنی می‌کند.

ادامه نوشته

کمی مردم بینی!

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد  

 صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند  

آتش آن نیست که از شعله ی او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


 درود بر لبخند ، ساده ترین رابطه آشنایی

 

بعد از یک پیاده روی نسبتا طولانی درهُرم تابستان به ایستگاه میرسی، چشمت را تیز می کنی ببینی سرویس واقعا آنجا ایستاده یا نه .دوباره اتوبوس دچار تنزل مقام شده است. بعد از معذرت خواهی و رد شدن بی تفاوت از کنار افرادی که مُصر هستند که این اتوبوس قائمیه است، کارت میزنی و سوار میشی راننده از راننده های قبلی نیست ، برای همینه که ناشیانه در اینجا نگه داشته است.

دو خانم به فاصله ای از هم نشستند که علاوه بر بُعد مکانی ، بُعد زمانی هم دارند.

خانم جوان با حایل شیشه ای به افراد درون ایستگاه نگاه می کند ولی خانم مُسن ، گویی منتظرت بوده ، با لبخند ونگاهش تو را از در ورودی تا کنار خودش همراهی میکند .

با توجه به سن و سال واین رابطه ی ساکت چهره ای ؛ سلام واحوالپرسی چیزی از تو کم نمی کند.

بعد چند لحظه می بینی که این احوالپرسی به دوستان می رسد و اوضاع کلاس های تابستانه!

تو هم دل به دلش می دهی و پاسخهای کوتاه ؛ وبه نوعی سخن تمام کن ِ بله ، نه  نمی دهی؛ بلکه جواب هایت را شرح می دهی .

داستان همچنان ادامه دارد وشریعتی شلوغ و پرترافیک !

از خانواده اش می گوید از اینکه پنج ماه شکسته بود دستش و شکسته است دلش .

از اینکه دوبار در این مدت فرزندانش به دیدارش آمدند و بعد از این مدت ، دوباره به دانشگاه می آید.

بعضی از صحبت هایش در سر و صدای ِهمیشگی خیابان گم می شود ، ولی دردش همچنان دردِ بی توجهی و خستگی ست  .

از بازنشستگی می گوید که اگر دولتی بود چهار ، پنج سال پیش باز نشسته می شد و دنبال زیارت می رفت و اگر زیارت نمی رفت ، عبادت می کرد.

از خانواده اش می گوید از اینکه رعیت وکشاورز بودند ؛ صدای هوهوی حرکت اتومبیل ها ، فهمیدن اصلیت او را گرفت .

اتوبوس به استادیوم که میرسد هم صحبتی با او را از دست می دهی و جوان ترها به میدان می آیند ؛

کوی اساتید آخرین ایستگاه است.

 

 

 

زن درآمریکا،ایران وعربستان!!!


 اگر یک زن سیگار بکشد...

در آمریکا به او میگویند سیگاری

در ایران به او میگویند زنیکه ی معتاد خیابونی لجن!

و در عربستان او را سنگسار میکنند!

 

 

اگر یک زن برای برابری حقوق زن و مرد تلاش کند...

در آمریکا به او میگویند فمنیست

در ایران به او میگویند تهمینه میلانی

و در عربستان او را سنگسار میکنند!

 

 

جسد زنی در یکی از میدان های شهر درون یک کیسه ی پلاستیکی پیدا میشود...

در آمریکا میگویند حتما او یک زن بی خانمان بوده

در ایران میگویند حتما شوهر غیرتی اش او را کشته!

و در عربستان میگویند صد در صد بر اثر جراحات وارده ی ناشی از سنگسار کشته شده!

 

 

زنان:

در آمریکا اجازه دارند در پزشکی، حقوق و مهندسی و ... درس بخوانند

در ابران اجازه دارند در پزشکی و حقوق و مهندسی به شرط تفکیک جنسیتی درس بخوانند

در عربستان اجازه دارند بین بی سوادی و سنگسار یکی را انتخاب کنند!

 

 

...

در آمریکا پدر و مادر مسئول نگه داری و تربیت فرزندان هستند

در ایران مادر مسئول نگه داری و تربیت فرزندان است

در عربستان مهم نیست مادر مسئول چیه چون در نهایت سنگسار میشه!

 

 

اگر زنی بخواهد از شوهرش جدا شود:

در آمریکا در خواست طلاق میدهد و نیمی از سرمایه ی شوهرش به او میرسد...

در ایران درخواست طلاق میدهد و در صورت نداشتن هیچ ادعایی در مورد مهریه و نفقه از

شوهرش جدا میشود!

در عربستان درخواست طلاق میدهد و شوهرش حق دارد او را سنگسار کند!

 

 

تبریک میگم شما پدر شدید، بچه تون دختره...

در آمریکا  Oh My God Thanks

در ایران: خاک بر سرت حلیمه! بازم دختر زاییدی؟!

در عربستان: نعم؟ البنت؟؟ لا لا... انا بدبخت! سنگسار یا زنده فی القبر هذه الدختر!

 

 

زنی به شوهرش خیانت میکند...

در آمریکا طلاق...

در ایران فحش کتک اسید چاقو قتل...!

در عربستان... به دلیل دلخراش بودن صحنه ها از بیان آن عاجزیم

زیباترین پستم...خدایا...تقدیم با عشق...

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر آی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ...

زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !

 نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


باغ مخفی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از بهشت حرف زدید از رانده شدن یاد یه آیه ای افتادم که تعبیر خیلی قشنگی داره، از اون حرف های دلچسب که می گوید بهشت را برای خوبها می‌آوریم نزدیک(واز لفت الجنه للمتقین غیر بعید)

رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد...

پ.ن:آوازدهل‌ایم و شنیدنمان از دور خوشتر است...

آدم و حوا


درود برپدرم که آدم است و بر مادرم که هوادار اوست

مگر می توانستند آدم و حوا

سر از این بازی بپیچند؟

نمایشنامه را

خوب یا بد

خدا نوشته بود

و آنها

مثل بچه ی آدم

باید در آن بازی می کردند

و گرنه آدم هایی نبودند

که بخواهند

این طور با زندگی آدم ها

بازی کنند

فقط ای کاش

شیطان فرشته ی خسته تری بود

و درست

لحظه ی قبل از وسوسه

به سرش می زد از صحنه ماجرا بیرون برود

گوشه ای بشیند

سیگاری بگیراند به دِرازای ابد

و به گونه های گندمگون حوا

فکر کند...

نمایش به هم می خورد

 وپرده ها فرو می افتد

لباس...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

با این لباس‌های چرکِ زندان، مهمانی راهم بدهند هم باید یک گوشه‌کناری خودم را سی روز گم و گور کنم که آدم حسابی‌ها نبینندم با این سر و وضع. ولی حیف که همه عشق این مهمانی به این است که توش پر آدم‌حسابی‌ست. توش می‌شود با آدم حسابی‌ها رفیق شد.رفاقت‌های عمری. چه بکنم من با این لباس‌ها؟! لباس فاخرِ مجلسی بخرم؟! با کدام پول؟ کدام مایه؟! اصلاً با همین لباس‌ها می‌آیم. همینی که هست. می‌خواستی دعوت نکنی. پر رو شده‌ام، نه؟! پررو بودم؛ انا الّذی علی سیّده اجتری. می‌خواهی بروم وسط مجلس، داد بزنم که من از زندان فرار کرده‌ام و برای سی روز آمده‌ام مهمانی، این هم لباس‌های زندانم؟! نه، خوب نیست. تازه، غریبه‌ها چه می‌گویند؟! من همیشه حساب آبروی تو را کرده‌ام که داد نزده‌ام وضعم را.بیا و آقایی کن و تا مهمانی شروع نشده، خودت یک کاری بکن برایم که «از زندان، موی پالیده و جامه‌ی شوخگن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس.»1

پ.ن1:ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمّل کن...

پ.ن: بذار خیالتان را همان اولش راحت کنم این متن از من نیست!

فقط همان پیراهن بد بویش...

1. خواجه عبدالله انصاری

... !

دل نوشت1:

...میروم! بی آنکه بخواهم...

                  می آیم...چون دلتنگم!!! بی آنکه بخواهی!!

                                      مانده ام بین رفتن و ماندن..تاتو بخواهی!!

                                                            وتو... !بازهم هیچ... !!

                                          ............................................

                                          بی مخاطب...

پ.ن:دلم چندی ست، ت ن گ، است.ت ن گ خودم !!...دلی ک تنگ باشد زود سر میرود...ببخش اگر ک سررفته هایش توراآزار می دهد...

مثل یک ملکه!

مثل یک ملکه باتورفتارمیکنند

میگذارندتمام موجودیتشان رافتح کنی

میگذارندازغرب تاشرق قلب هایشان راتسخیرکنی

میگذارندسرت رابالابگیری

وهروقت دلت کشیدبانگاهت نوازششان کنی

تاریخ راازروی اتفاق احساس زنانــــــــــــــگی تو میزنند

مثل یک ملکه،ملکه ذهنشان میشوی

بعدیکدفعه انقلاب میکنند

وباگیوتین هایشان

روی هرچه شورش فرانسوی است راسفیدمیکنند

سلطان قلب هیچ کس نباش

این دروازه هاهمه به دروغ بازمیشوند...

گندم


پ.ن:اگه کسی ازاین پست ناراحت شدببخشید!

ماه رمضان...ماه مهمانی خدا

از عرش صدای ربنا می آید

آوای خوش خدا خدا می آید

فریاد که درهای بهشت باز کنید

میهمان خدا سوی خدا می آید...


دوست داشتم اولین کسی باشم که فرارسیدن ماه رمضان_ماه مهمانی خدارا به بروبچه های وبلاگ تبریک میگم...این تبریک را از من بپذیرید...

زندگی!

گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز

بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...

من می گریستم به اینکه حتی او هم

محبت مرا از سادگی ام می پندارد...

...................................

................

...........

...

 

ادامه نوشته

آیا کدویی؟؟


در این شبِ سیـاهم  گم گشته  راهِ مقصود

از گوشه ای  بُرون آی  ای کوکبِ هدایت


درود بر نعمت های پر راز خدا

20130629_123356.jpg

20130629_123405.jpg

20130629_123823.jpg


رفته بودیم سبزی فروشی برای آش رشته سبزی بخریم، دختر خاله ام لیست بلند بالای خاله را باز کرد و دنبال نوع سبزی وخوب و بدش بود ؛ اومده بودیم کارای نکرده انجام بدیم! 

خلاصه انتهای مغازه دیدم یه چیزایی مثل سیب زمینی بین زمین وآسمون معلقه ، رفتم جلو و به طور پنهانی عکس گرفتم!

درآخر هم وقتی برش داشتم دیدم خیلی سبکه ، در واقع توخالی بود!

از مغازه دار که پرسیدم گفت این فقط تزیینی! تزیینی!


کسی میدونه این دقیقا چیه؟و قبلاها ازش چه استفاده ای می شده؟

شکستن شاخ غول

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


مستخدم مدرسه زد به درِ کلاس و به معلم گفت: «خانم ناظم گفتند کریمی بیاد دفتر!»

همه‌ی سرها برگشت سمت کریمی که بی‌خیال عالم بود. خانم معلم از بالای عینکش به ته کلاس نگاهی انداخت و گفت: «کریمی، مگه نشنیدی؟»

کریمی یک وری نشسته و به دیوار تکیه داده بود و ته مدادش را می‌جوید. با خودش گفت: «اَکه هی!» بعد رو به مستخدم گفت: «چی کارم داره؟ بگو دارم ریاضی حل می‌کنم، بعداً می‌آم!» توی کلاس همهمه شد. معلم انگشت سبابه‌اش را به سمت در نشانه گرفت: «بی...رون!»

کریمی به کمر شاگرد جلویی کوبید و دفترش را جلویش انداخت و گفت: «هو! تا برگردم مسئله‌های منم حل کردیا!» و میز را با سر و صدا جابه‌جا کرد. هیکل درشتش را به زحمت بیرون کشید و از کلاس بیرون رفت.

خانم ناظم دست‌هایش را از پشت به هم داده بود و وسط دفتر بالا و پایین می‌رفت. کلافه رو به روی کریمی ایستاد و سرش فریاد زد: «اون لنگه دمپایی لاستیکی رو از دهنت بنداز بیرون. نظم مدرسه رو به هم ریختی کم نبود، حالا کارت به جایی رسیده که بی‌اجازه دست تو کیف بچه‌ها می‌کنی؟»

پاهای کریمی سست شد و عرق سردی به تمام تنش نشست. آدامس را از دهانش بیرون آورد و تو مشتش گرفت. سعی کرد خونسرد باشد. دور و برش را نگاه کرد و پوزخند زد: «کی، با مایین خانم؟ خواب دیدین ایشالله خیره...!»

ناظم از عصبانیت سرخ و سفید شد و گفت: «ببند اون دهن گشادت رو تا خودم نبستمش!» آن‌وقت خط‌کش بلندی را که روی میزش بود، به طرف کریمی گرفت و گفت: «راه بیفت جلو تا نشونت بدم نره غول!»

کریمی گفت: «مگه چی‌شده خانوم؟»

ناظم با خط‌کش کوبید روی میز: «حرف نباشه. یعنی تو خبر نداری، آره؟»

***

ادامه نوشته

زن ها امانت های الهی به دست مردان...



هنگام به گريه انداختن يه زن خيلي مواظب باش..

خدا اشكاشو ميشمره..
حالا بدبختياتو بشمار!!!
برابري نميكنه؟؟؟

بازگشتیم!


ازسفرآمده نوشت:

امام رضامثل همیشه سرشان شلوغ بودومثل همیشه دستشان باز!

جایتان خالی هفت روزباامام رضازندگی کردیم!

باران میزد!ما وایشان باهم التماس نگاه آقایمان رامیکردیم!

مشهد!پربودازآدم هایی که ما نمیشناختیمشان!اسم ورسمشان به کنار،باما غریبگی میکردند!

بین خودمان بماندمن مردمی رادیدم که آرزوکردم جایشان نباشم!

جاده پربودازسکوت وتامل!چیزی که بشریت ازآن محروم است!

دریاعجیب ناآرامی میکردوقربانی میگرفت ولی هنوززیباوپرعظمت بود!

بندهارابگسل!

چنگ انداختن و وابستگی

مانع پروازت می شود

هر چه بیش تر چنگ بیندازی

زمین گیرتر می شوی

چنگ ها را باز کن

بندها را بگسل

آزاد باش

بدان که ترس

نقطه ی مقابل آزادی ست

کسانی که می ترسند ،

هیچ گاه آزاد نمی شوند

آدم های ترسو ، همیشه در زندانند

به هیچ چیز چنگ نینداز

حتی به کسی که دوستش می داری

چنگ انداختن و سفت چسبیدن

حتی آن عشقی

را که به آن چنگ انداخته ای

از چنگت خارج می کند

هیچ گاه قفس معشوق خود نباش

عشق ، نوازشت می کند

اما بدون اندکی ملاحظه

به اعماق خاک وجودت نیز می رود

ریشه هایت را می لرزاند

و بیدارت می کند

بسیاری از ما رفتاری متناقض داریم

از یک طرف ، طالب آزادی هستیم

از طرفی دیگر ، به چیزی و یا چیزهایی

وابسته ایم

آزادی ریسک می طلبد

فقط امنیت است که در قفس تامین می شود .

"مسیحا برزگر"


حال من خوب است اما تو باور نکن!


ادامه نوشته

بدزخم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
....
دکتر می گوید دهانت را باز کن ،باز می کنم.می گوید این طوری نه،گُنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم ، نگاهی می اندازد و می گوید باید دندان عقلت را بکشی .پوسیدگی نداره ها ،ولی سیستم فک رو ریخته به هم ،جای بقیه رو تنگ کرده ،یه وقتی با منشی هماهنگ کن بیا بکشم برات .

این روزها تقریباً همه چیز را به تو ربط می دهم،برگ درخت را ،تیرچراغ برق را ،بوق بوق ماشین ها را ،گرد و غبار هوا را ...دکتر هم که دارد حرف می زند باز یاد تو می افتم که چه همه شبیه بودی به این  دندان عقلی که می گوید. که پوسیدگی نداشتی ، ولی من را ریخته بودی به هم ،که جای همه را تنگ کرده بودی ،که یه وقتی هماهنگ کردم با ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای کشیدنت.

 دکتر می گوید دهانت را باز کن ، باز می کنم.می گوید این طوری نه،گنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم ،با زور و زحمت ،می گیرد دندان سالم بی گناهم را با آن انبردست بی قواره اش می کشد بیرون ،دندانم مقاومت می کند ،لثه ام هم شاید ،نمی خواهند از هم جدا شوند بعد این همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی.یاد تو می افتم باز، بعد آن همه سال ریشه دواندن و همسایه بازی...اشکم می غلتد از گوشه ی چشمم،دکتر می پرسد:حالت خوبه؟با سر اشاره می کنم که یعنی آره،باز می گوید :نباید درد داشته باشه با اون همه آمپول بی حسی .

تمام می شود ،گاز استریلش را چپانده توی دهانم ،حالم دارد بد می شود ،می زنم بیرون از مطب.

 این دهمین گاز استریل است که چپانده ام توی دهنم ،خونش بند بیا نیست ،دست هایم شده اند یک تکه یخ،سرم داغ است ، گیج می رود و درد می کند ،دهنم طعم خون می دهد ،حرف نمی توانم بزنم ،توی دلم می گویم می خواهم صدسال سیاه جای بقیه باز نشود!

یاد روزهایی می افتم که تو را گرفتم با انبردست بی قواره ای جدا کردم از خودم ،از ریشه درآوردمت ...اشکم باز می غلتد ،اشک هایم باز .دوستم می گوید درد می کنه مگه ؟سرم را تکان می دهم که یعنی آره.دلم می خواهد بگویم "هنوز هم آره"ولی آدم با حرکت سرش فقط می تواند بگوید" آره"،نه بیشتر.

ساعت ها گذشته است .خون قصد تمام شدن ندارد ،اشکم بند نمی آید ،یک دندان عقل کشیدن که دیگر این حرف ها را ندارد ،خودم می دانم ...زنگ می زنم به دکتر ،می فرماید که یخ بگذار روش،می بنده خون رو .می خواهم بگویم نه دکتر ،فایده ندارد ،من قبلاً امتحان کرده ام ،یخ هم جواب نمی دهد ...گیرم که راه خون را ببندد ،اشک را که نمی بندد ...طول می کشد ...زمان می برد...

می خواهم بپرسم که دکتر جان!دندان هم درد می کشد وقتی تو می کِشی اش،وقتی تو می کُشی اش؟یا فقط منم که درد می کشم؟جدا که می کنی اش حس می کند اصلاً؟عین خیال آن مینایش هست اصلاً؟

خواهرم که صورت رنگ پریده و چشم های سرخم را می بیند می گوید" لابد تو بدزخمی ،من کشیدم دو ساعت بعدش تمام شد ،بسته شد ،تو دو  روز و نیم است کشیدی هنوز مثل ساعت اولش خون می آید."سرم را تکان می دهم که یعنی آره من بد زخمم ،دندان قبلی ای که کشیدم بعد چند سال هنوز مثل ساعت اولش درد می کند ...و چه خوب که خواهرم از تکان دادن سر فقط می گیرد که یعنی آره...

دکتر می گوید دهانت را باز کن ،باز می کنم.می گوید این طوری نه،گنده باز کن!به قول خودش گنده باز می کنم،نگاه می کند و می گوید "خداییش خیلی دندون سختی بودها،ولی خب عوضش الان خوب شد دیگه،ببین هم زخمش بسته شده ،هم این که چه تر تمیز جای بقیه باز شده ،وایسا ببینم ...آهااا ....اون بالایی سمت چپی هم اگر بکشی بد نیست ،به درد که نمی خورن ،الان نکشی سال دیگه می پوسه باید بکشی ،دندون عقله دیگه"

جای خالی اش هنوز درد می کند ...دکتر نمی داند .


پ.ن:این متن را با همه ی سختی هایش تقدیم می کنم به "مجمع"...

این روزها چقدر دلم خداحافظی می خواهد...

آدم برفی هاوآدم بارانی ها



درود بر حقیقـتـــــــــــــــــــــــــ  ِ دلِ شما


آدم برفی ها

خیلی زود

می زنند زیر همه چیز وشانه خالی می کنند از خود

وبعد

آب می شوند

 می روند توی زمین

بی هیچ اثری بر هیچ کجا

مگر شاید شال گردن قرمز بی رمقی

در گوشه ی باغچه خشکیده

 

آدم بارانی ها اما

نه آب می شوند نه بخار

نه ترسی از پرخاش نور دارند

نه سَر و سِری با باد

می توانی دلت را

به قطره های گوشه ی چشمشان

قرص کنی

و گوش ات را

به چکه های خنده شان خوش

می توانی یک ابر تمام در آغوششان بمانی

بی آنکه خیس شوی...

 

بدون شرح....


از زن می ترسم!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

روایت ادبیات فارسی از عشق و عاشق و معشوق چنین چیزی است، عاشق سراپا خاکساری و عجز و نیاز و معشوق یک‌سره کبر و بی‌نیازی و ناز. عشق کیمیایی‌ است که مسِ وجودِ بی‌ارزش عاشق خاکسار را زر می‌کند تا لایق نازِ نگاه دلبرِ دلدار شود. ناسزایی که از دهان معشوق بیرون بیاید طیبات است و زهری که او به عاشق بنوشاند عینِ نوش‌دارو است.

قائم‌مقام اما نقشِ همیشگی‌اش را دراین رابطه‌ی کلیشه‌ای بازی نمی‌کند، لج‌ می‌کند، سرکشی می‌کند، معشوق‌شکنی می‌کند، خاکساری می‌کند اما یادِ زنش می‌آورد که خوش‌آمدگوی بسیار و دل‌سوزِ غم‌خوارِ کم، آدم را بی‌تربیت می‌کند.

به احتمال زیاد ازدواج قائم‌مقام با گوهرملک خانم حاصلِ مصلحت‌اندیشی حکومتی بوده و شاه که وفاداریِ کاملِ وزیرش را در بیرون و اندرون می‌خواسته، دخترش را به عقدِ او درآورده تا فکر‌و‌ذکر وزیر در خانه هم فقط شاه باشد. گوهرملک‌خانم خواهر تنیِ عباس‌میرزا هم بود و این نسبت‌ها ازدواج را محکم‌تر می‌کرد اما قائم‌مقام باید به زنش یاد می‌داد زندگیِ بیرونِ قصر چگونه است و زندگی با عشق چه می‌کند. زندگیِ واقعی چه صورت نازیبایی دارد. به‌ همین‌خاطر نامه‌های قائم‌مقام به زنش، همان ناز و نیازِ خالصِ ادبی نیست، زندگی است با کش و واکش‌های آن.

سبکِ قائم‌مقام در نامه‌هایش هم بسیار یگانه است، انگار در جریانِ تطور نثر فارسی نایستاده. از روی نوشته‌های فارسی مشق نکرده. در امتدادِ سنتِ مستوفیانِ عراقِ عجم مغلق‌نویسی و مدیح‌سرایی نکرده. خودش، خودش را تعریف می‌کند، با صراحت و سرعتی بعید در نثر فارسی. با کلماتی ناهم‌خانواده که وقتی کنارِ هم می‌نشینند انگار از ازل سرشته‌ی یک خامه بوده‌اند. شاید اگر نثر فارسی در امتداد نوشته‌های قائم‌مقام رشد می‌کرد امروز رساتر بود و فاصله‌ی زبانِ معیار با زبانِ رسانه و مردم این‌همه نبود، نوشتن جملاتِ شرطی این‌قدر کج‌تابی نداشت و فرستادن فعل به آخرِ جمله این‌همه آزارمان نمی‌داد.

«سفر مکه را که در صورت سفری شدنِ ماها به خراسان مصمم شده‌اید، جواب این است که نایب‌السلطنه ماذون فرمودند که اگر محرم شرعی دارید به سلامتی بروید، ما خراسانی شدیم.» نویسنده‌ها اگر همین یک‌‌جمله را فقط رونویسی می‌کردند شاید نثر فارسی رویه‌ای دیگر پیدا می‌کرد. جادویِ هم‌آمیزی امر و نهی و زنهار در یک جمله. 

مجموعه‌ی پیشِ رو تنها چند نامه خطاب به همسرِ قائم‌مقام است که از هفتاد و یک مرقعِ تازه‌یابِ مجموعه‌ی کتاب‌خانه‌ی سلطنتی کاخ گلستان نسخه‌برداری شده. این مجموعه بعد از حدود صد‌و‌پنجاه سال چاپ می‌شود. تا پیش از این، نسخه‌ای از منشآت قائم‌مقام بارها و بارها چاپ شده بود و تصور می‌شد نوشته‌های دیگری از او موجود نباشد. این نامه‌ها نویافته‌هایی است که سوای ارزش تاریخی و روشن‌کردن زوایای تاریخ، ارزش‌های ادبیِ بی‌نظیری دارند، نسخه‌های فردِ این‌ مجموعه‌ گنجینه‌ی نثر فارسی را فربه‌تر می‌کند و دست‌افزار مناسبی برای نویسندگان و نوجویانِ نثرِ فارسی است.


ادامه نوشته

㋡㋡  طنز  ㋡㋡

  يه بار وقتي كه بچه بودم   تلويزيونمون خراب شد و برديم تعمير
يارو پشتشو كه باز كرد توش پر از نامه و نقاشي بود(هه هه هه)

خب چيكار كنيم. بچه بوديم ديگه مجريه برنامه كودك هر وقت ميگفت منتظره نامه هاو نقاشياي قشنگتون هستيم منو داداشم نامه هاو نقاشيامونو ميذاشتيم پشت تلويزيون كه به دست مجري برسه ...

㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡


سلام به همگی...نه خواهش میکنم کسی از جاش بلند نشه!این اولین پستم بود،امیدوارم خوشتون بیاد.

اشعارکیکاووس...

 http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/other/4/11.gifاز ظهر تا غروب طول کشید دشتی را شخم زدم

تا دفنش کردم

بد عادت شده بود

جلو تر از من راه می رفت تا زود تر به تو برسد!

سایه ام را می گویم

که خواب دیده بود

تو به دیدارش آمدی...!

                                      ادامه مطلب

ادامه نوشته

خواب هفت سالگی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

90wfkdxw70sk6opa3ug.jpg

به عكس توی آلبوم نگاه می‌كنم. به دختران و پسران كوچكی كه منظم دور سفره  ایستاده و نشسته كنار هم قرار گرفته‌اند. خیره شده‌اند به دوربین یاشیكای بابا و بی‌دغدغه می‌خندند. چند نفری هم دستشان را گذاشته‌اند جلوی دهانشان و لبخندشان را پشت دست‌های كوچك‌شان پنهان كرده‌اند. از خورشت قیمه ی سفره هم معلومِ خانه ی دایی است و فصل فصلِ تابستان.
حالا سال‌ها از آن روز گذشته است. همه‌مان بزرگ شده‌ایم و سرمان گرم است به زندگی خودمان. دیگر نه خبری از آن خانه هست، نه آن خنده‌های بی‌دغدغه و نه كودكی‌مان.

لذت نوشت:

حالا دلم می خواهد نامه بنویسم و همراه كادویی برای تک تک شان ارسال كنم. آن هم درست زمانی كه اصلا فكرش را نمی‌كنند و داخلش بنویسم یه عکس یادگاری ...
بعد از آن، تا زمانی كه بسته‌ی پستی به دستشان برسد آن قدر فرصت دارم درباره‌ی لحظه‌ای كه بسته را دریافت می‌كنند و واكنش‌شان خیال بافی كنم.

خدای روی زمین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

fdglbwjzezfmycd8307.jpg
نشسته بودم  روی  صندلی که در بالاترین نقطه اتوبوس قرار داشت، کنار پنجره، این صندلیِ مورد علاقه من است. اتوبوس شلوغ بود، خیلی شلوغ، دو دختر نوجوان سوار شدند، در بسته شد و اتوبوس خواست حرکت کند، جیغ و فریاد دخترها بلند شد، گویا  مادرشان پایین جا مانده بود، در باز شد و دخترها پیاده شده‌اند، دختر اولی سریع رفت و دست مادرش را گرفت، کوچکتر بود، دبستانی شاید، دختر دومی با عصبانیت رفت سمت مادر و فریاد کشید، حرفهای بدی زد خطاب به مادرش، همه‌ی اتوبوس شنیدند، نوچ نوچ کردند، مادرِ دختر قیافه مظلومی داشت، یا شاید در آن شرایط مظلوم به نظرم رسید، چشمهایش خیس شد، هیچ نگفت.  

من حس کردم سرم گیچ می‌رود، حس ناتوانی داشتم، توی دلم آشوب شده بود، چشمهای زن از ذهنم خارج نمی‌شد، کم مانده بود بزنم زیر گریه. خودم را گذاشتم جای زن، با خودم فکر کردم اگر جای او بودم، جلوی همه یکی میخواباندم زیر گوش دخترک تا آدم شود، بعد فکر کردم پس تکلیف این همه روانشناسی و تربیتی که خواندی چه می‌شود، راه درستش شاید این نباشد، شخصیت دخترک آن هم در این سن و سال به فنا می‌رفت با این کار.

فکر کردم شاید رهایش میکردم توی خیابان، یک تاکسی می‌گرفتم و برمی‌گشتم خانه و تا مدت‌ها مثل دیوار با دخترک برخورد می‌کردم، نمی‌دانم! دلم آشوب بود از این حرکت، هنوز هم که چند روز گذشته نمی‌توانم ذهنم را رها کنم از این مسئله!

من یاد گرفته‌ام که مادرِ هر کسی، خدای روی زمینش است. آدم، به خدایش توهین نمی‌کند، اخم نمی‌کند، فریاد نمی‌کشد، آن هم توی خیابان، جلوی چشم این همه آدم ...

دو سه روز است که از این ماجرا می‌گذرد و ذهن من دائم دنبال پیدا کردن علت چنین برخوردهایی می‌گردد. چیزهایی که وجود یا عدم وجودشان، منتج به چنین برخوردهایی می‌شود! نظام آموزشی بی‌خاصیت ما! ادبیات کودک و نوجوان ما که پر است از درونمایه‌های تُهی! رسانه‌های بی‌مزه و بی‌دغدغه، نظام تربیتی نادرست و عرفِ گاه دست و پا گیر!!

دیدن چنین صحنه‌ای در جامعه‌ای که همه دم از دین‌مداری می زنند، فاجعه است... 


یا علی همشهری!


با عرض سلام خدمت دوستان خوبم

امروز توی اتوبوس  خمینی شهر_ اصفهان نشسته بودم که یه اطلاعیه  توجهما به خودش جلب کرد.توی این اطلاعیه نوشته بود که ایستگاه اتوبوس خمینی شهر به زودی از دروازه دولت به صارمیه  منتقل خواهد شد. اولش خیلی معمولی از کنارش گذشتم. ولی بعد یخرده فکر کردم ....

اگه بخوام برم آماده گاه از چه مسیری برم

اگه بخوام برم شمس آبادی دکتر از چه مسیری برم

اگه بخوام برم دانشگاه اصفهان یا مهاجر، خیابون حکیم نظامی یا بیمارستان الزهرا از چه مسیری برم

اگه بخوام یه سر برم میدون امام، سی و سه پل ، چهارباغ و .....چه کار کنم

خلاصه که یه حساب سر انگشتی که کردم دیدم واقعاً اگه این اتفاق بیافته خیلی بد میشه و اجحاف در حق مردم خمینی شهر. با راننده اتوبوسم که صحبت کردم گفت ما هم ناراضیم و چند سال قبلم قرار بود این اتفاق بیافته که با پیگیری مردم و مسئولین وقت شهر جلوگیری شد ازش.

همه این موارد باعث شد به عنوان یه شهروند خمینی شهری در حد توانم این قضیه را پیگیری کنم. حالا هم از شما دوستان خوبم می خوام به هر شکلی که می تونید کمک کنید تا شاید بتونیم جلوی این کارا بگیریم. ساده‌ترینش اطلاع رسانی خبر و توجیه مردم نسبت به نتایج این  اتفاق.به امید حل این مشکل به کمک و همت شما  عزیزان..

مرتضی صادقی (دانشجوی دانشگاه اصفهان)

جبرِ  انتخابی


ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن


خیری ندیده ایم از این اختیارها


درود به خورشید ؛ زمانی که انسان را به طلوع امیدوار کرد .


پیچید و پیچید وپیچید تا به بالای نرده چوبی ِکنار در رسید . اینجا پایان راه است.نهایت را ، بلندای نرده تعیین کرد . جبر یا اختیار سرنوشت او را به کس دیگری رقم زد.

من با انتخاب خودم این جبر را بر می گزینم که در زیر سایه تو به آفتابی برسم که نورش ، نگاه پر سوی توست.

 

 

م . ن : انقدر از هیاهوی و هوس های این زمانه گله دارم ، که صدای فریاد هایم گوش سکوت را کَر کرد.

 

خواندنی ها...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

                                    ادامه مطلب


ادامه نوشته

زبان زندگی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

شرمم آمد که یکی تلخ از کفت                      

من ‌ننوشم، ای تو صاحب معرفت

از محبت، تلخ‌ها شیرین شود                          

وز محبت مس‌ها زرین شود

از محبت دردها صافی شود                            

وز محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می­ کنند                           

از محبت شاه بنده می­ کنند

این محبت هم نتیجه دانش است                   

کی گزافه بر چنین تختی نشست؟

چند وقته دنبال یک تغییر می گردم. تغییری که زندگیم را غنی کنم. تغییری که بتونم با اون به دیگران بدون هیچ چشم داشتی، محبت کنم. افرادی که در کنار آنها زندگی می­ کنم با وجود تفاوت­ها در نوع تفکر و سلیقه­ هایی که دارند، در انسانیت مشترکند و زبانی که رابطه بین انسان­ها را پیوند می­دهد، زبانی محبت ­آمیز، زندگی­ گستر و بدون خشونت است.

این بود که قرار شد یه کارگاه آموزشی بذاریم با عنوان «زبان زندگی»، جهت تغییر خودمون به سمتی که زندگیمان را غنی سازد و روابطمان را با دیگران بهبود بخشد. از عزیزانمان دعوت می کنیم همراه ما باشند و در این مسیر رشد و تعالی گام بردارند.

اگر علاقه مند به شرکت در این کارگاه هستید، برای ثبت نام با شماره  09132167834(محمد اکبری) تماس بگیرید.

در ضمن این کارگاه محدودیت داره، و اولویت با کسانی است که زودتر تماس بگیرند. در ادامه مطلب می تونید در مورد زبان زندگی بیشتر بدونید.

زمان :14/04/1392- 8 الی 14

مکان: فرهنگسرای بعثت

مدرس : خانم دکتر حميده مصطفايي؛ متخصص مغز واعصاب و مدير عامل انجمن صرع ايران. برگزار کننده کارگاه های زبان زندگی در تهران، اصفهان، مشهد و مؤسساتی چون خانه ریاضیات اصفهان و دانشگاه علوم پزشکی قزوین.

هزینه: 20000 تومان

ادامه نوشته

نیمه شعبان...

                                   به نام خداوند بخشنده ومهربان


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

از پنجره دلم که قابی شکسته دارد صدایت می زنم
نسیم نام تو بر لبهایم می وزد
خیال سبزت همیشه با من است
تو این جایی، در قاب پنجره هایی که رو به باغ خدا باز است
دستهایت طراوت و سبزی را تکرار می کند
از نگاهت ستاره و مهتاب می چکد
خورشید ذره‌ای از مهربانی توست
اگر ابر می بارد
اگر گل می روید
پرنده اگر می خواند
چشمه اگر می جوشد
رود اگر می خروشد
برای توست
زیرا تو آن رویای صادقانه‌ای که ظهورت مرهم تمام زخمهاست
تو آن قدر زلال و پاکی که از غبار پنجره ها دلت می گیرد
شاید پیش از آمدنت باران ببارد و آسمان، تمام کوچه‌ها و خانه‌ها را بشوید
ای سبز قامت
ای بهار
ای نور
ای امید
دستهای مهربانت را که از نوازش لبریز است
و نگاه روشنت که آئینه صداقت است
را دوست می دارم
بگو چشمهای ما کی و کجا مهربانی نگاه تو را می نوشد ؟
و دلهای ما کی با ظهور تو آرام می گیرد ؟!

  نیمه شعبان بر همگی شاد ومبارک...

پ.ن: کاش حال و هوای همیشه دلمان به رنگ نیمه ی شعبان باشد...                                           


ماکه رفتیم زیارت!

همیشه قبل هرحرفی برایت شعرمی خوانم

 قبولم کن من آداب زیارت رانمی دانم

 

 نمی دانم چرااینقدربامن مهربانی تو

 نمی دانم کنارت میزبانم یاکه مهمانم

 

 نگاهم روبه روی تو،بلاتکلیف میماند

 که ازلبخندلبریزم،که ازگریه فراوانم

 

 به دریامیزنم دریاضریح توست غرقم کن

 دراین امواج پرشوریکه من یک قطره ازآنم

 

 سکوت هرچه آیینه،نمازم راطمأنینه

 بریزآرامشی دیرینه درسینه پریشانم

 

 تماشامیشوی آیه به آیه درقنوت من

 تویی شرط وشروط من اگرگاهی مسلمانم

 

 اگرسلطان تویی دیگرابایی نیست میگویم:

 که من یک شاعردرباری ام مداح سلطانم

 

سیدحمیدرضابرقعی


سلااااام برهمه دوستان وبلاگی

بااجازه چندروزی ازلمس حضوربنده محرومید

میدونم دلتون برام تنگ میشه ولی خب چاره ای نیست دیگه

دارم میرم پیش امام رضا!بدون التماس هم همه رودعامیکنم.نگران نباشید.

من دیگه حرفی ندارم.

تادرودی دیگربدرود

امروزامروزاست!


امروز امروز است

امروز هر چقدربخندیو هر چقدر عاشق باشی

از محبت دنیا کم نمیشه پس بخند و عاشق باش

امروز هر چقدر دلها را شاد کنی

کسی به تو خورده نمیگیره پس شادی بخش باش

امروز هرچقدر نفس بکشی

جهان با مشکل کمبود اکسیژن رو به رو نمیشه

پس از اعماق وجودت نفس بکش

امروز هر چقدر آرزو کنی چشمه ی آرزوهات خشک نمیشه پس آرزو کن

امروز هر چقدر خدا را صدا کنی خدا خسته نمیشه

پس صدایش کن

او منتظر توست

او منتظر آرزوهایت

خنده هایت

گریه هایت

ستاره شمردن هایت

و عاشق بودن هایت است

امروز امروز است