کیمیاگر

  جملات زیر از کتاب "کیمیاگر" پائولو کوئیلو انتخاب شده اند:

1. بزرگترین دروغ عالم: در مرحله ای از زندگی کنترل آنچه بر سرمان می آید از دستمان خارج می شود و سرنوشت هدایت آن را بر عهده می گیرد.

2. در مرحله ای از زندگی آدمها، هر چیزی روشن و امکان پذیر است. آنها نه از خیالبافی و نه از آرزوی کارهایی که می خواهند در زندگیشان رخ دهد، هراسی ندارند. اما با گذشت زمان، نیرویی مرموز آنها را متقاعد می کند که دسترسی به افسانه شخصی شان غیر ممکن است.

3. هرکس که باشی یا هر کاری که انجام دهی وقتی واقعاً از صمیم قلب چیزی را بخواهی، آنگاه این خواسته تو از روح جهان سرچشمه می گیرد و تو مأمور انجام آن بر روی زمین می شوی.

4. یکنواختی ایام برای آدمها باعث می شود متوجه چیزهای خوبی که هر روز با طلوع خورشید در زندگیشان اتفاق می افتد، نشوند.

5. خداوند برای هرکس در زندگی مسیری قرار داده است که باید آن را طی کند. کافی است نشانه هایی را که خداوند بر سر راهت قرار داده، بخوانی.

6. هرگز قبل از اینکه چیزی را بدست آوری، وعده آن را به کس دیگری نده.

7. همه ی اتفاقات بین طلوع و غروب خورشید رخ می دهد.

8. همه ی آدمها دنیا را همان جور که می خواهند ببینند، می بینند، نه آنجوری که هست.

9. همیشه باید بدانی که چه می خواهی؟

10. چیزهایی هست که از عهده ی آن بر می آییم اما نمی خواهیم آنها را انجام دهیم.

11. گاهی نمی توان مسیر جریان رودخانه را عوض کرد.

12. هرگز از رویاهایت صرف نظر نکن، به دنبال نشانه ها برو...

13. از پیچ و خم های زیادی عبور کرده ایم ولی همواره به سوی مقصد خویش پیش می رویم.

14. از گذشته درس بگیر، در حال زندگی کن و به فکر آینده باش.

15. آدمها از اینکه به دنبال مهمترین رؤیاهایشان بروند می ترسند زیرا احساس می کنند شایسته آن رؤیاها نیستند و قادر نخواهند بود به آنها برسند.

16. همه آنهایی که سعادتمندند خدا را در دل دارند و سعادت در یک دانۀ شن صحرا هم پیدا می شود.

17. سپیده درست بعد از تاریکترین ساعات شب می دمد.

18. اگر بزرگترین گنجهای عالم را در اختیار داشته باشی و از آنها برای دیگران حرف بزنی ، به ندرت حرفت را باور می کنند.

19. وقتی سعی کنیم از اینکه هستیم بهتر باشیم

     موجودات دور و بر ما هم بهتر می شوند  -

ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

در ماهی که گذشت، هیچ موضوعی به اندازه آجیل و علی الخصوص پسته قدر ندید و برصدر ننشست. به فاصله چند روز از اولین افرادی که بر بوی پسته رفتند و برتورم افتادند، بحث گرانی پسته به موضوعی جنجالی بدل گشت، روزنامه ها روی جلدش بردند و دولتی ها صادراتش را ممنوع کردند و تاجران بزرگ شخصا به دیار رفسنجان رفتند و همه، از عارف و عامی درباره اش با هم حرف زدند تا خلاف گفته ی سعدی درست بیاید که «بی دل از بی نشان چه گوید باز». پسته که تا پیش از این حداکثر کنایه ای سیاسی بود،یکباره تبدیل به موضوعی اجتماعی شد و افراد مختلف به هم توصیه ابراهیم ادهم را کردند که «نخریم و نخوریم» و خلاصه که اگر قیمت اجیل ارزان نشد، با پسته پسته گفتن دهان ها شیرین شد. بحث الان ما هم سر همین ماجرای پسته است. تا قبل از این، هر بار که در باب گرانی کاغذ و قیمت کتاب گفتیم، بزرگان امر به سکوت کردند که مگر اولویت ها را نمی شناسید و هرم مازلو را نمی دانید و آدمیزاد اول می رود سراغ نان و قاتق آن. شکر خدا بحث شیرینی پسته نشان داد برای سایر اقلامی هم که جزو نیازهای اساسی زندگی نیستند می شود کارگروه ویژه تشکیل داد و نمایشگاه بهاره گذاشت و دستورات اکید برای کنترل قیمت داد. پس چرا برای کتاب و کاغذ نباید چنین انتظاری داشت؟ پسته اگر ماهی است که به این حال افتاده، قیمت کاغذ از مهرماه دو سال قبل همین طور دارد رکوردهای جدید ثبت می کند، باقی اقلام مربوط به چاپ و نشر هم همین طور. الان بسیاری از ناشرها، کتاب های آماده و مجوز گرفته ای دارند که جرأتش را ندارند با قیمت های جدید روانه بازارش کنند. آن معدودی هم که چاپ می شود، غالبا با تیراژهای هزارتایی و کمتر است و خلاصه اوضاع کتاب و کتابخوانی، «چو برف بر سر کوهست روی در نقصان». اما عجیب اینکه در این مملکت داد و فریادهای این یار بی زبان، از پسته سر بسته هم کمتر شنیده می شود. اینجاست که چاره ای نمی ماند جز همنوایی با خواجه شیراز که گفت:«جایی که یار ما به شکر خنده دم زند/ پسته کیستی تو، خدا را به خود مخند!.»

کتاب من

درود...

به نام خدایی که هست ؛ تا کسی ادعایی بر بودن نداشته باشد!

سپری کردن این روزها شده وظیفه ؛  شاید که نه ! حتما پایانش را مرگ صفحه آرایی می کند.

 می ترسم کتابم قطرش چند سانتی باشد ولی پر از خستگی و خطوط در هم ، که حتی خودم هم در خواندنش بمانم .

می خواهم کتابم جیبی باشد تا هر وقت در اتوبوس ، بین مسیر تردید ویقین منتظر بودید ، وقتتان تلف نشود .

کاش چند صفحه ای عکس داشته باشد اما رنگی؛  نه سیاه وسفید ! هزینه اش را تمام وکمال پرداخت می کنم .

 عکسی که نشان دهد دستانم را هنگامی که در آب فرو بردم تا به زلالی آن دلم صاف شود ،

عکسی که نشان دهد نگاهم را به تابلو سیاه کلاس ، وقتی که روح و روانم در پی آن پسر فال فروش بود،

عکسی که نشان دهد پاهای تاول زده ام را وقتی که می دانستم پدرم هزینه ها بر کمرش سنگینی می کند .

کاش چند نقاشی با مدادی باشد که هنگام نوشتن واکنش های پر تنش شیمی ، در وسط صفحه می کشیدم ، طرحی از درخت سیب ، خانه ، کوه ، ابر وخورشید ؛ چیز هایی که آرامش نگاه خواب آلودم بود .

کاش فالی از حافظ را که بر دیوار نوشتم سرلوحه آن کنند ،

 کاش بنویسند بر روی جلدش " ان الله مع الصابرین "،

کاش آخرش بنویسند آیه 3 سوره طلاق را با بارانی که از ناودان طلای کعبه فرو می ریزد .

کاش دو خط دوستم بنویسد ، به پاس اینکه دوست بود نه دو دوز باز ،

کاش دوخط مادر بنویسد " عاقبتت بخیر "،

کاش فقط جای نگاه پدر بماند تا انتشارش بر من سهل شود،

کاش شما بنویسی "این کتاب حقیقت است ".

کاش جلدش بوی یاس دهد ؛ دیگر مطمئن می شوم ناشرش بهترین زنان بوده است .

کاش  فونتش با طلای سادگی باشد نه بی زر!

کاش هر بار که خواستی بخوانی باران ببارد ، به یاد آن همه شوق و شورم برای آن یادگاری های دریای آسمان.

همه شد کاش ! 

مهربانی وبخششت  را به قلم ِ دل ِهمراهان ِمن عاریه ده ؛ شاید نوشته آنها جواز نشر را ، بی وقفه بگیرد.