بهانه را به دست شعری می دهم

گاهی نمی دانم

در نقاحتی ملالت بار

روزانه

در آغوش چند ذهن خسته آوارگی می کنم
گوش تا گوش هم
از حرف هایی پرم
حرف هایی که در دلی مچاله ریخته ام
دلم را بیهوده به بهانه ای خوش می کنم
و کمی بعد
بهانه را به دست شعری می دهم
دست آخر
دهان حوصله را
رو به کلمات دیگری باز می کنم
من کلمه ای باد آورده ام
که در عصری خسته و جمعی دلگیر
دور خودم جمع می شوم
تا به دروغ

تنهاییم را معنی کنم

 

پ.ن: 

۱- نمدونم شاعرش کیه

۲- در ادامه فقط یه سری شعر بی ربط دارم.... اگه حوصله اشو دارید بخونید

 

ادامه نوشته

نجات غریق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


مربی‌های شنا اولین چیزی که به شاگردهایشان یاد می‌دهند این است که خودشان را به آب بسپرند. نترسند. رها کنند خودشان را روی آب. بچه‌ها این را اگر یاد نگیرند، شناگر نمی‌شوند. توی رابطه‌ی با تو یکی از آن اولین‌هایی که یادم دادند1 این بود که باید خودم را بسپرم به تو، به تو اعتماد کنم. که بی این اعتماد و توکل، روی موج‌های زندگی، ماندنم سخت می‌شود. حالا این وسط‌ها، که این درس فراموشم می‌شود، که نزدیک است غرق بشوم، که این موج‌های ناامیدی من را می‌برند با خودشان، درس‌ اول را یادم بیانداز. اصلاً توی همان لحظه‌هایی که فکر می‌کنم نجاتی نیست، تکیه‌گاهی نمانده، تکیه‌ی امنِ من، نجاتِ من باش.  

1. و اَلجیء نفسَک فی امورِک کلّها الی الهک
فانّک تلجئُها اِلی کهفٍ حریز و مانعٍ عزیز
و اَخلِص فی المسأله لربّک
فاِنّ بیده العطاء و الحِرمان
و اکثر الاستِخاره
.
در همه احوال، وجودت را به خدایت بسپار.
پیشِ او باشی پناهت امن است و نگهبانت قوی.
هر چه می‌خواهی تنها از او بخواه
که دادن و ندادن دستِ اوست.
مدام از او تقدیرهای خوب بخواه2.
.

2. نامه سی و یکم نهج‌البلاغه. ترجمه فاطمه شهیدی.

پ.ن:چشم ها را شستم. جور دیگر دیدم. باز هم فرقی نداشت! تو همان بودی که باید دوست داشت...
پ.ن: دریا، نامِ کوچک توست...

پری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img1.tebyan.net/Big/1390/03/247113311632411251691102018322118931242529.jpg

به همراه خواهرم به یک کتابفروشی رفته بودم که آنجا یک خانم میانسال را دیدیم. قفسه كتاب‌های شعر را نشانش دادیم و همین شد كه سر صحبت میان خواهرم و آن خانم باز شد. خواهرم می گفت زن دوست داشت برایم حرف بزند و من هم دوست داشتم بشنوم.

بین صحبت‌هایش چند باری از مردی یاد می‌كرد كه با اسم «مصطفی ِ من» خطابش می‌كرد. معلوم بود از اینكه مصطفی برای اوست به خودش افتخار می‌كند. كنجكاو شدم كه درباره آشنایی‌ و زندگی‌اش بیشتر بدانم. او هم مشتاقانه كیف دستی‌اش را باز كرد و چندنامه و عكس عروسی‌اش را نشانم داد. با دیدن عكس‌ها و نامه‌ها جا خوردم. انتظارش را نداشتم.

نامه‌ها آنقدر قدیمی بودند كه رنگ كاغذشان به زردی می‌زد. مصطفی آخر یكی از نامه‌ها برای همسرش یك شمع روشن و پروانه كشیده بود. همان وقت بود كه اسم زن را یاد گرفتم. اسمش پروانه بود اما مصطفی صدایش می‌زد پَری.

عكس عروسی‌شان متعلق به سال 1358 بود. هر دو كمتر از بیست سال سن داشتند كه به عقد هم در آمده بودند.

*
وقتی از كتابفروشی بیرون می‌آمدیم همه ی این ها را برایم تعریف کرد و من به زنی فكر می‌كردم كه شوهرش سی و یك سال پیش در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده بود اما هنوز دست‌نوشته‌ها و حتا عكس عروسی‌شان را نمی‌توانست از خودش جدا كند...

پ.ن:دیشب یك بیت شعر خوب خواندم. از نظر خودم به دل می‌نشست. نوشتمش یك جایی كه بعدها برایش یك متن بنویسم؛ مثلا آن بیت شعر را بگذارم داخل متن یا عنوانش.
اگر نویسنده بودم كاری می‌كردم كه یكی از شخصیت‌های كتابم در موقعیت مناسب بخواندش، طوری كه خواننده آن قدر تحت تاثیر قرار بگیرد كه چند بار به آهستگی زیر لب تكرارش كند.
یعنی می‌خواهید بگویید شما از این عادت‌ها ندارید كه برای یك دكمه كت بدوزید؟

عشق واقعی!


             


به جهنم که پیر می شوی دیوانه


چروک زیر چشمانت همان قدر زیباست


که چین روی دامنت...


پ.ن: این یعنی دلگرمی، یعنی عشق واقعی وجود دارد...


سفرت به خیر اما...

در اینجا مردم آزاری


در آنجا از گناه عاری


نمیدانم چه پنداری


در اینجا همدم و همسایه ات


در رنج و بیماری


تو آنجا در پی یاری؟


چه پنداری؟


کجا وی از تو می خواهد


چنین کاری


چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن


نمی داند؟


چه پیغامی...


چه سلطانی که در جز در خانه اش


خفتن نمی داند...


                     


یک بزرگی نوشت: کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نکنی


                        حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست...


من نوشتم: حاجی سوغاتی فراموش نشود


بالاخره وهابیت هم هزینه دارد دیگر! با کدام پول شیعه کشی کنند؟!!!


برای اکبر ...برای محمد

 

 

یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش


می‌سـپارم به تو از چشــم حسود چمنش


گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور


دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

 

شماره آقای اکبری بدون صفر اولش!!!

ادامه نوشته

خانه سینما باز شد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

بازگشایی خانه سینما
بعد از کلی کشمکش و بکش بکش و شل کن سفت کن، همراه با کلی قمپز و لغز و قیف و قپی خانه سینما مث آب خوردن باز شد و کلیدش رفت توی دست همونها که قبلا بود!

ضمن تبریک به مدیریت فرهنگی سابق بخاطر آن همه تدبیر در زور زدن الکی و به مدیران فعلی بخاطر این همه سرعت در بازکردن یک قفل که نشان می​دهد با وجود تغییر کلیدها و هرز شدن برخی قفل ها، «کلید» جواب داده، خبرنگار ما ضمن تماس با برخی چهره​های سینمایی (فیلم​ساز و فیلم​کن) نظر این افراد را خواستار شدند که در ادامه می​خوانید:

ادامه نوشته

اشتباهی...!


زنگ زدم به سهراب پرسیدم
 


“قایقت جا دارد”
صدا آمد :



از بی ادبان!
فهمیدم اشتباهی شماره لقمان رو گرفتم



قطع کردم…!

عاشقانه های خدا *2*


جز دل من کز ازل تا به ابد عـ ا شـ ـق رفت

جاودان کس نشـنیدیم که در کار بمـاند

 

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده‌ای.(اسرا 83)

 

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (انشراح 2-3)

 

غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

 

پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

 

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6)

 

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود. (روم 48)

 

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)


من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می‌دهم. (قریش 3)

 

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم. (فجر 28-29)

 

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

 

http://hkhangostar.ir

 

تو دست گمشده‌ها را مگر نمی‌گیری؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

6996979232_51f38a5a3b_b.jpg

خواستم بگویم دعایتان برای من، به یک بارقه‌ی نور، به یک رشته نسیم می‌ماند. من عادت کرده‌ام به این‌که همه‌جا این نور، این نسیم با من باشد. دلم به بودن‌شان گرم باشد، آرام باشد. خواستم بگویم منت بگذارید و از من نگیریدشان. نکند فراموشتان بشود یک‌وقت، من بی‌نور بمانم، بی‌نفحه، بی‌نسیم...

پ.ن:
مثل بچه‌های كوچكی كه در شلوغی حرم گم می‌شوند، گم شده‌ام در شلوغی دنیا. یكی باید بیاید دستم را بگیرد و ببرد بخش گمشدگان حرم...

اضافه نوشت: به یاد دارم روزهای کودکی خودمان را الکی به گمشدن میزدیم تا به اتاق گمشدگان برویم و با اسباب بازی های قشنگش بازی کنیم ولی حواسمان بود اولش خودمان را ناراحت و گریان نشان دهیم تا ماجرا لو نرود و آخرش هم کنار پنجره صدا کنان به دنبال مادرمان می دویدیم که پیدایش کردیم...ولی حالا واقعی گم شده ام...بدون هیچ کلکی...
فکرش را نمی کردم روزی گریبان گیرم شود...

سلام برج کبوترنشان نورانی...


 دوباره آمده ام تاکبوترت باشم!



به بهانه میلادت؟!


نه آقا جان! میلادت که تنها روزی از این روزهای کمرنگ سال است،بهانه برای چه؟!


اصلا مگر برای نوشتن ازدوست باید دنبال بهانه بود؟!


فقط کافیست یاد مهربانی هایش کنی تا دلت به اندازه وجب به وجب فاصله ها برایش تنگ شود.


از همان قدیم ترها که بچه بودم زیارتت برنامه ی هرسالمان بود،


و همان قدیم ترها که شما را کم نداشتم، گلایه از سفر مشهد هم برنامه هر ساله ی من بود،


آن روزهـــــــا به شما میگفتند "غریب الغربا"،


آن روزهـــــــا دلشان که میگرفت زندگیشان را بار میکردند و به پا بوست می آمدند،


آن روزهـــــــا شما بیشتر به آچار فرانسه شبیه بودی که به هرکاری می آید،


آن روزهـــــــا در سفرت کمسیونی داشتیم تحت عنوان:


چگونه هم زیارت کنیم و هم سیاحت؟!


آن روزهـــــــا برنامه ای هم داشتیم تحت عنوان "حرم گردی" ! یا همان متر کردن حرم!!!!


میدانی چرا به خانه ات که میرسیدیم مهربان میشدیدم،دلسوز میشدیم،آدم میشدیم


و حواسمان به خودمان،رفتارهامان و نگاهمان بود؟!


دلیلش این بودکه مامیدانستیم شما بزرگی و به همه چیز و همه جا و همه کس احاطه داری


اما راستش را بخواهی نه در این حد بزرگ که ما را در بازار و پاساژ و خیابان هم ببینی!!!


شهر خودمان را که محال فرض میکردیم!!!!



ولی شما میدانی و من وهم میدانم که برای من قدیم ترها گذشته!


این جدیدترها که شناختمت، تنهامنتظر نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی


این روزهــــــا فهمیده ام که درست میگفتند، توغریب الغربایی!


اما نه ! چون اهل مدینه ای و اینجا ایران است،نه!


چون انگشت شمارند زائرانی که مریض آمده اند اما شفا نمی خواهند

                                         

                                           قسم به جان شما جز شما نمی خواهند...



این روزهــــــا دلم که برایت تنگ می شود رو به روی عکس گنبد طلایت زانو میزنم


و قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم و تو به قطره ای اشک و یک"زیارت قبول" مهمانم میکنی


و همین به کیلومترها راه آمدن و نشستن در صحن انقلاب،روبه روی گنبد طلا،


همان وعده گاه همیشگی می ارزد


این روزهــــــا میدانم که اجازه داده ای کنارت همانی باشم که هستم


و این لطف شماست که یادم دادی تمام عالم محضرخاندان شماست!


این روزهــــــا دیگر سیاحت و زیارت و پاساژ و شهر ما و شهر شما نداریم،


این روزهــــــا حالم خوب است که حال قدیم ترها را ندارم


حالم خوش است که میدانم منظور از "الهه ی ناز" غزل تویی

                                      

                                       آوای سوزناک "بنان" بیقرار توست

                                     

                                       در بیکران فاصله ها هم کنار توست

                                    

                                        هرکس که روز و شب نفسش بیقرار توست

                               


و شما هم خوب میدانی که  من یک گدای پاپتی ام که دلش خوشست

                                      

                                        مثل کبوتران حرم جیره خوار توست

                                   

                                        جای شراب جرعه ای از آسمان بریز

                                     

                                        در چشم های شب زده ام که خمار توست

                                 

                                         بادست روحبخش تو این حال و روز هم...

 

                                         دارد غروب میشود و من هنوز هم...

                                  


برای آقایش نوشت:تولدتان مبارک:)


پ.ن:با تشکر از شاعران خوبی که ما ازسروده هاشون بهره بریدم:)


برای دانستن نظرتان نوشت:چشنواره بازی های ورزشی ارامنه

دیدنی اون هم م ج م ع ی!

 

درود درود دروووووود

درود ای رهروان راه مجمع

 

p10108833.jpg

ادامه نوشته

تولدت مبارک...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



باید با هم حرف بزنیم. وقتش رسیده که حرف زدن را یاد بگیریم. روبه‌روی هم نشستن و گفتن و شنیدن را، بدون دعوا و تمسخر و دروغ یاد بگیریم. آن قدر بزرگ شده‌ایم که از پس این کارهای سخت بربیاییم.

 

خیال نکنید کار آسانی است. خیلی بزرگترها هم هستند که هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند بگویند و بشنوند و از هم یاد بگیرند. اما ما جوان‌ها (یا شاید هم شما جوان‌ترها) بلدیم حرف‌های خودمان را بزنیم بی‌آنکه از روی حرف‌های بقیه رد شویم. این را روزگاری به ما یاد داده که اجازه حرف زدن را به سختی به ما داده؛ پس ما یاد گرفتیم که گفتنی‌ها و شنیدنی‌هایمان را حیف نکنیم.

 

وبلاگ خودمان را زدیم و تاپیک خودمان را راه انداختیم و پاتوق‌های خودمان را جور کردیم تا در مورد چیزهایی که برای بعضی‌ها بدیهی بود، مثل یک تردید بزرگ حرف بزنیم. در جمع‌مان کسی رئیس نیست. دانای کلی نیست که آخر داستان را بداند. ما همه شخصیت‌های اول شخص این داستان پیچیده‌ایم. اینجا پاتوق ماست.
 

چند صفحه برای همه فکرها و تردیدها و دغدغه‌های ما کم است. یک میز کوچک است که باید خیلی مهربان دورش بنشینیم تا همه‌مان جا بشویم و صدایمان به گوش هم برسد. قرار نیست یکی برایمان سخنرانی کند. هیچ‌کس سیاهی لشکر نیست. کسی بلندگو دستش نگرفته. فقط حرف‌هایمان را می‌زنیم و سوال‌هایمان را می‌گوییم تا سرنخ‌های بیشتری برای رسیدن به جوابمان داشته باشیم.

 

هر جرقه‌ای هرچقدر هم کوچک، می‌تواند شمعی را روشن کند. اینجا یک میز کوچک است با کلی آدم بزرگ که قرار است کلی شمع کوچک را روشن کنیم. شما را به نشستن سر این میز دعوت می‌کنیم. شمع‌هایتان را یادتان نرود. وقتش است که با هم حرف بزنیم!

پ.ن: یک میز کوچک ... تولدت مبارک تبریک به همه ی میهمان هایت چه آنهایی که رفتند و هستند و خواهند آمد...


گلچین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یادتون میاد می گفتیم برای خودشان در قرآن ضمیر خصوصی داشتند...

ضحی 3

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ...
خدایت تو را رها نکرده و تنها نگذاشته...
...
چه رشک برانگیز است حرف های خدا با تو!

+

طه 2

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

مَا أَنزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى
قرآن را بر تو نازل نکردیم که به سختی بیفتی.
...
با خودت چه کرده بودی مگر که خدا هم نگرانت شده بود؟!

+

قلم4

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

وَإِنَّکَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِیمٍ
راستی که تو را اخلاقی شگرف و والاست!
...
سلام بر پیام‌بری که اخلاق‌ش خدا را هم به تحسین نشانده است.

+...

پ.ن:

من لی غیرک...

گاهی فکر می کنم

بعضی ها هم هستند

که خدا به آنها می گوید

من غیر از تو کسی را ندارم...

........

ع.ن:

من با شما جوانه می زنم... تنها یک برگ از مهربانی تان را به من ببخشید... قول می دهم هر روز، بهار باشم...

تلخ راست...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

"با سر رفته‌ام توی دیوار، تقصیر خودم بوده، تقصیر تنگی چشم‌هایم شاید، تقصیر کودکانه نگاه کردنم، تقصیر ساده دلی یا خنگی یا یک همچین چیزهایی. ولی هرچه بوده تقصیر خودم بوده که به قول شاعر، تو که بد نمی‌شوی.
سرم ضربه خورده، مخم جابه جا شده، هرچه حس بوده یک جا از قلبم رفته، قلبم چمدان بسته و مثل این زن‌های توی فیلم‌ها که جمع می‌کنند و می‌روند خواسته برود، رفتم دم در یقه‌اش را گرفتم و گفتم:کجا؟؟ چشمش خیس بوده و سعی کرده گریه نکند جلوی من، اما هق‌هق‌اش را نتوانسته قورت بدهد. گفتم کجا احمق جان؟ حرف نزده. گفتم این راهش نیست، بیا برگرد و بتمرگ سرجایت. خلاصه از وسط راه برش گرداندم به خیال خودم.
اما نه، قلبی که بار ببندد و برود، رفته است. بعدش هرچه باشد ادای ماندن و تپیدن است، حتا اگر بگوید "توکه بد نمی شوی" دیگر از آن "تو که بد نمی شوی"ها نمی شود..."


این را قبل‌ترها یکی، جایی نوشته بود، فهمیده ام که چند خط آخرش چقدر راست‌اند...

پ.ن:  خستگی هایم را می شویم و گیره شان میزنم به دلخوشی های ساده ، مبادا پخش دلم شوند!


عاشقانه های خدا *1*


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

و آنکه این کار ندانست در انکار بماند


 درود بر معجزه محمد(ص)


سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-3)

 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به مسخره گرفتی. (یس 30)

 

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام. (انبیا 87)

 

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)

 

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری. (حج 73)

 

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی.  (احزاب 10)

 

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن. (توبه 118)

 

وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی .(انعام 63-64)



چیزهای ساده!


                        گاهی وقت‌ها                           


دلت می خواهد با یکی مهربان باشی


دوستش بداری


وَ برایش چای بریزی


گاهی وقت‌ها


دلت می خواهد یکی را صدا کنی


بگویی سلام،


می آیی قدم بزنیم؟


گاهی وقت‌ها


دلت می خواهد یکی را ببینی


بروی خانه بنشینی فکر کنی


وَ برایش بنویسی



گاهی وقت‌ها...


آدم چه چیزهایِ ساده ای را


ندارد!

                                    


                                         


پ.ن: من اگر باشم برایش قهوه آماده میکنم، لذت قهوه ی دونفره را با هیچ چیز مقایسه نکنید!


پ.ن: گاهی باید از چیزهای ساده ای مثل چشمانمان مراقبت کنیم!

خیلی دور ، خیلی نزدیک ...


کوچه هاي قديمي را

باريک مي ساختند تا آدمها

به هم نزديکتر شوند

" حتي در يک گذر "

اکنون چقدر آواره ايم

در اين همه اتوبان پهن ....



9310_420693931375767_1181417139_n.jpg



گفت کدام راه نزدیکتر است؟


 گفتم به کجا؟


 گفت به خلوتگه دوست !


گفتم تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آن کس که دلت منزل اوست ...





ظن  

 

جهانیان همه گر منع کنند ازعـ شـ ـق

 من آن کنم که خداوندگار فرماید 

طمع زفیض کرامت مبر که خلق کریم

 گنه ببخشد و برعـا شـقـان ببخشاید 

 

درود بر فرشتگان؛ آن زمان که به حکم خدا بر آدم سجده کردند.

 

وقتی  بهعده ای از بندگان خدا دستور داده می شود که به دوزخ بروید؛ بعضی ها برمی گردند و دل دل می کنند چند قدم جلو می روند و برمی گردند و پشت سرشان را نگاه می کنند مثل کسانی که منتظرند؛ منتظر اتفاقی، منتظر کسی. وقتی از آنان می پرسند "چه می کنید؟ حکم که صادر شده جهنم آن سو ست!" می گویند" در دنیا به ما می گفتند خدا رحمان و رحیم است، خدا بخشنده ی مهربان است، گناهان را می بخشد، فکر نمی کردیم که عازم جهنم شویم..."

آنجاست که خدا خدایی می کند. می گویند بخاطر ظن خوبتان برگردید، حتی بخاطر همین که گفتید، برگردید هر چند بعضی از شما در دنیا واقعا چنین فکری به ذهنتان خطور نمی کرد!

فقط بخاطر اینکه فکرتان بر این بود که خدا بخشنده است ؛ درک کنید سایه پر آرامش درختان را و بشنوید صدای شُر شُر نهر هایی بهشتی را.


 م ن: ببخشید که بعضی از ظن و گمان هایمان، گناه است، اثم است.

 

گریز یک قیصر از خودش...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://ayateghamzeh.ir/Portals/0/Gallery/Album/3/gheysar-aminpour%20%20(1).jpg


چندان بزرگم/ که کوچک بیایم خودم را/ نه آن‌قدر کوچک/ که خود را بزرگ.../ گریز از میانمایگی/ آرزویی بزرگ است؟
این متن درباره گریز است؛ گریز یک قیصر از متوسط بودن؛ یک قیصر که شاید آخرین نفری است که ممکن است به خودش اجازه بدهد میانمایه باشد؛ شبیه آن انبوهی باشد که اسمش «میانگین»، «حد وسط»، یا هر چیز دیگری است. این متن درباره ویژگی‌های یک قیصر است؛ ویژگی‌هایی که او را از محدوده «میانگین» دور می‌کند؛ ویژگی‌هایی که از او آدمی ‌می‌سازد که دیگران ـ هر طور که هستند و هر طور که فکر می‌کنند ـ نمی‌توانند در مقابلش مکث نکنند و در چشمانش دقیق نشوند.

ادامه نوشته

رز

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

child_railways_suitcases_waiting_67327_2560x1600.jpg

-«الان باید حدوداً... اولین بار که خانم شما اینجا آمد فکر کنم گفت دو سالی از آدم‌ربایی گذشته» صدای پشت خط جوان به نظر می‌رسید «نمی‌دانم دقیقاً چه سالی بود؛ 83 یا 84؟»

-«آدم ربایی؟»

-«بله، خانمتان همه ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که پلیس دیگر ناامید شده و کارآگاه خصوصی‌ای که گرفته‌اید "آن را" لازم دارد.»

-«منظورتان عکس است؟»

-«بله، "پیش‌بردن‌سن!" (3)»

-«پس شما می‌توانید باز هم این کار را ادامه دهید؟»

-«اولش کاری پدر درآری بود. همه اجزا را باید خودمان طراحی می‌کردیم. اما از وقتی که برای دندان‌ها، جابجایی لب‌ها، رشد غضروفی در بینی و گوش و چیزهایی مثل این الگوریتم‌هایی پیدا کردیم دیگر آسان بود. فقط باید با بالا رفتن سن به هربافتی به اندازه معین چربی اضافه می‌کردیم تا تصویر تقریباً خوبی از صورت در آن سن به دست بیاید. البته بعد از امتحان کردن چند جور مدل مو و روتوش کردن تصویر. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.»

-«و شما همین‌طور به بزرگ کردن کوین (4) ادامه دادید؟» مکثی کرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پیش‌بردن‌سن!»

-«هرسال، دقیق مثل ساعت در روز بیستم اکتبر، البته این آخری‌ها اصلاً قابل مقایسه با کارهای اولیه نیستند. ما با وجود کامپیوتر، حالا سه‌بعدی کار می‌کنیم. تمام سر می‌تواند بچرخد و اگر شما نواری از حرف زدن یا شعر خواندن بچه داشته باشید حالا برنامه‌ای هست که صدا را به مرور سن بزرگ می‌کند و با لب‌ها تطابق می‌دهد. شما جوری انگار حرف زدن را به او یاد می‌دهید؛ بعد او می‌تواند هرچیزی را که شما بخواهید بگوید. منظورم همان "سر" است.»

صدا منتظر ماند تا او چیزی بگوید.

-«می‌خواهم بگویم. آقای گریرسون (5)، برای ما واقعاً جالب است که شما امیدتان را به این که پسرتان روزی پیدا شود از دست نداده‌اید. آن هم بعد از این همه سال!»

مرد هنوز داشت حرف می‌زد. تلفن را قطع کرد. آلبومی که امیلی عکس‌های «پیش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روی میز آشپزخانه باز بود. باز روی صفحه‌ای که لوگو و تلفن شرکت «گرافیکی کامپیوتری کرسنت» (6) کنار عکسی چاپ شده بود. پسرش در عکس پانزده یا شانزده ساله به نظر می‌آمد.

آلبوم قرمز را شب پیش پیدا کرده بود. بعد از مراسم تدفین زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگین، بعد از این که از عزاداران در خانه خواهر زنش با چیپس و نوشابه پذیرایی حقیرانه‌ای شده بودند. تنها رسیده بود به خانه و برای این که جوری خود را از افسردگی رها کند کشوی امیلی را که زیر تختشان بود بیرون کشیده بود، زانو زده بود جلوی کشو، دست کشیده بود روی لباس راحتی امیلی که عبور سال‌های دراز لکه‌های قهوه‌ای رویش انداخته بود. عطر یاسمنی را که در لباس شب کهنه او هنوز باقی بود فرو داده بود. دست کرده بود لای ساتن‌ها و مخمل‌هایی که با ظرافت تا شده بودند، از لای پارچه‌ها دستش خورده بود به چیزی در انتهای کشو و آلبوم را پیدا کرده بود.

اول نفهمیده بود که عکس‌ها مال کیست. صورتی که با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر می‌شد، کم‌کم مشکوک شده بود و بعد در آخرین صفحه آلبوم قرمز، موهای شانه شده و خنده ظریف پسر کوچک را که از درون یک عکس مدرسه‌ای داشت راست به او نگاه می‌کرد، شناخته بود.

به امیلی فکر کرد که در تمام این سالها، پنهانی ماجرای «پیش‌بردسن» را دنبال کرده بود، هرسال روز تولد کوین عکس جدیدی به بالای عکس قبلی اضافه کرده بود. تهوع تا گلویش بالا آمد. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست جوری از این کار امیلی دفاع کند. به خودش گفت: «خوب این هم یک جور نگه داشتن خاطره بوده.»

بعد به خودش فکر کرد. به خودش که هنوز نمی‌توانست قیافه ساعت سبز روی دیوار آشپزخانه را فراموش کند، وقتی یادش آورده بود که پسرش الان دیگر باید به خانه رسیده باشد. هنوز نمی‌توانست صدای خشن باز شدن قفل را فراموش کند وقتی در را باز کرده بود تا ببیند آیا پسرش دارد از پیاده‌رو سلانه سلانه به خانه می‌آید یا نه. همیشه این لحظه یادش بود که از در رفته بود روی ایوان و درست در انتهای شعاع دیدش اولین پرتو چراغ قرمز چشمک‌زن را دیده بود؛ مثل گلی که از توی سایه‌ها پیدا و پنهان شود.

به خودش فکر کرد که در آن لحظه کوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزی تصور کرده بود. رز قرمزی که تابش نور خورشید در حال غروب آن را وسوسه‌انگیزتر کرده و کم‌کم در سایه کم‌رنگ نارون‌های قرمز پوست انداخته‌ای که دو طرف خیابان را خط کشیده‌اند فرو می‌رود. چرخیده بود به سمت چراغ قرمز و به جای چراغ، گل‌های «بلوگرل» را دیده بود که چطور به نرده‌ها پیچیده‌اند. عمداً خیلی آهسته از پله‌های چوبی به سمت در حیاط پایین رفته بود. انگار مردمی که داشتند به سمت خانه آنها می‌دویدند و صدایش می‌زدند هیچ ارتباطی با او ندارند. به هیچ چیز فکر نکرده بودند و فقط گذاشته بودند این کلمه در ذهنش تکرار شود: رز، رز، رز!

 

3.age progression 4.Kevin 5.Mr.Grierson

6.Crescent Compu Graphics

جان بیگنت / نفیسه مرشدزاده

برنده جایزه اُ. هنری


جایزه اُ.هنری برای بزرگداشت این استاد داستان کوتاه در سال 1918 بنیان گذاشته شد. همه‌ساله مجموعه‌ای از ویراستاران از میان بیش از دو هزار و پانصد داستان منتشر شده در صفحات دویست و چهل نشریه آمریکایی و کانادایی بیست داستان برتر را برمی‌گزینند و در مجموعه‌ای منتشر می‌کنند. سپس داوران انتخابی هرسال از میان این بیست داستان، سه داستان را برای مقام‌های اول تا سوم انتخاب می‌کنند. داوران سال 2000 شرمن الکسی، استفن کینگ و لوری مور بودند. و داستان کوتاه «رز» مقام سوم این مسابقه را در سال 2000 از آن خود کرده است.

سروش جوان. شماره 12.


مسجد

به جای زاهدان با جانماز و شانه در مسجد


نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد


نشستم با همه بدنامی ام نزدیک محرابی


بنا کردم کنار منبری میخانه در مسجد



موذن گفت حد باید زدن این رند مرتد را


مکبر گفت می آید چرا دیوانه در مسجد


دعاخوان گفت کفر است و جزایش نیست کم از قتل


به جای ختم قرآن خواندن افسانه در مسجد



همه در خانه ی تو خانه ی خود را علم کردند


کمک کن ای خدا من هم بسازم خانه در مسجد


اگر گندم بکارم نان و حلوا می شود فردا


به وقت اشکباری چون بریزم دانه در مسجد



اگر من آمدم یک شب به این مسجد از آن رو بود


که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد


دلم می خواست می شد دور از این هوها ، هیاهوها


بسازم زیر بال یاکریمی لانه در مسجد



پ.ن1:من اون آدم...رو پیدا میکنم! این یک تهدید واقعی است! اصنشم شوخی ندارما!!!


پ.ن2:سر مغرور من، با میل دل باید کنار آمد /که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه میسازد...



عروس سمرقند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

عروس سمرقند


توصیف مراسم عروسی نوه‌ی تیمور در سفرنامه‌ی کلاویخو


تیمور همه‌ی جهان را غارت‌کرد تا سمرقند را آباد کند. حکومت‌های اروپاییِ آن روزگار که آوازه‌ی لشکر تیمور را شنیده بودند پیش از آن‌که مجبور به جنگ با او شوند سفیرانی را برای طرح دوستی و تعامل به سمرقند فرستادند. کلاویخو از طرف پادشاه اسپانیا با یک کشیش و صاحب‌منصب نظامی، راهیِ دربار تیمور شدند. تیموری که او دیده در دهه‌ی هفتم زندگی‌اش کم‌وبیش خود را بازنشسته کرده و مشغول کامرانی ‌بود. بدنش ضعیف و تقریبا فلج شده بود و او را با تختِ‌روان جابه‌جا می‌کردند.

تصویری که کلاویخو در سفرنامه‌ی خود از آسیای آن روز ارائه کرده، یکی از زنده‌ترین و ریزبینانه‌ترین تصویرهایی است که به دست ما رسیده. در ایامی که کلاویخو و همراهانش مهمان تیمور هستند، به مراسم ازدواج نوه‌ی‌تیمور دعوت می‌شوند وکلاویخو اتفاقات آن‌جا را توصیف می‌کند اما مهم‌تر از توصیف جشن ازدواج، حاشیه‌های آن است که دقیقا متناسب با شخصیت جهان‌گشا و ترسناک تیمور است. مراسم ازدواج تنها بهانه‌ای است تا تیمور دوباره قدرتش را اثبات کند، معاندان و سرکشان را گردن بزند و «ارباب حِرَف» را در پایتخت تازه‌ساز و زیبایش جمع‌کند. با این‌که سمرقندِ آن روز عروس شهرهای عالم بود ولی عادت‌های صحرانشینی تیمور سرجایش بود و به هر بهانه‌ای دوباره چادرهایش را برپا می‌کرد و به زندگی در چادر برمی‌گشت.
دوماه پس از برگشتن سفیرها، وقتی آن‌ها هنوز در راه برگشت بودند، تیمور از دنیا رفت و نزاع خونینی بر سر میراث او و قلمرویش درگرفت.

ادامه نوشته

عاقبت فرار از مدرسه + مسابقه.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همه جا که مثل اینجا نیست که همه چیز طبق برنامه پیش برود همه سر ساعت مشخصی بیایند سر کار و طبق برنامه بعد از 8 ساعت کار مفید بروند و 8 ساعت هم به تفریح بپردازند. بیرون از اینجا شرایط طوری است که برای یک لقمه نان درآوردن و زنده ماندن، حتی مدرسه را هم باید تعطیل کرد! نمونه اش هم همین هالیوود که یحتمل همین روزهاست که باید به پایانش سلام کند و از صحنه گیتی حذف شود. راه گریزی هم ندارند. باید هنرمندانی را که به تحصیل به عنوان یک عامل پیشبرنده در کارشان نگاه نمی کنند، فاتحه شان را خواند. اگر چنین باوری ندارید و فکر می کنید تحصیلات واقعا در هنر و زندگی مهم است نگاهی به لیست پایین بیندازید و خودتان قضاوت کنید. که آیا این افراد در شغلشان تأثیر گذار بوده اند؟ آره واقعا؟ یعنی واقعا داریم؟
آل پاچینو: در 17 سالگی تحصیل در مدرسه هنرهای زیبای نیویورک را رها کرد تا با مشغول شدن در شغل های معمولی، پشتیبانی مالی کافی برای دنبال کردن حرفه بازیگری داشته باشد.
چارلی شین: تنها چند هفته پیش از دیپلم گرفتن به علت غیبت های متعدد از دبیرستان سانتا مونیکا اخراج شد!
کامرون دیاز: دبیرستان پلی تکنیک لانگ بیچ را پس از دریافت پیشنهاد کار ترک کرد.
جیم کری: برای کمک مالی به خانواده اش در سن 16 سالگی تحصیل را رها کرد.
جان تراولتا: در 16 سالگی برای بازی در فیلم «به خانه خوش آمدی کوتر» مدرسه را ترک کرد.
دروباریمور: کلاس یازدهم بود که به مرکز باز پروری فرستاده شد و تحصیل را رها کرد.
جانی دپ: در 15 سالگی برای دنبال کردن موسیقی ترک تحصیل کرد.
ماک والبرگ: در 14 سالگی به دلیل مصرف نوشیدنی های الکی و مواد مخدر از مدرسه اخراج شد!(این دیگه بد آموزیش زیادی زیاد بود.)
حالا برید ادامه تحصیل بدید تو مقاطع بالاتر دیدید مسیر موفقیت و پول این وری نیست، تازه شیرینی هم میدند والا...(همه ی متنا نوشتم برسم به این نتیجه گیری+)
پ.ن: تازه چون بحث شیرین هنر وسط بود ما از آوردن اسامی سرشکستگان(!) علوم دیگر همانند بیل گیتس، استیو جابز و مارک زاگربرگ! اجتناب ورزیدیم.

ادامه نوشته

اصل و نسب


سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آن است که نامش به نکویی نبرد

 

درود بر اصل ، چیزی که ما را از نسب هایِ جدایی افکنمان دور می کند.



20130731_100119.jpg


وقتی آدم هم دکتر باشه و هم حاجی و مهمتر از همه آقا باشه، باید اسمش را قاب کرد و زد به جایی، که هر جوونی رد شد اونو الگوی خودش قرار بده و مهمتر از هرچی آقا بشه! حالا خوش به حال اونی که تعریف و تمجیدات ازش، فقط جلوی روش نباشه، وقتی هم رفت پیش خودِ خودش، هم اونجا و هم اینجا باز هم تحویلش بگیرند.

مهم نیست شجره خانوادگیتون به کدامین شاهزاده قجری میخوره؛ او هر کی بوده برای خودش بوده . شما کی هستید؟ حاجید؟ دکترید؟ یا آقاییـــــــــــــد؟


م ن :سوالات تلنگری آخر را برای خودتون جواب بدید! (خانوم هایِ خوبِ خودمون! این " آقا " مربوط به جنسیت نیست)

م ن0:این مکان کجاست؟ خـــــــــــــــیلی آسونه!

م ن1: انگار نمیشه حافظ را وارد ماجرا نکنم: 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عــ شــ ق ... ثبت است درجریده عالم دوام ما 

و به افتخار شاعر عارفان؛ مولوی: 

ما زفلک بوده ایم یار ملک بوده ایم...


اوست که استخوان شکسته را بند می زند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پیدای پنهان - عکاس : مریم سادات منصوری

ماه‌ها گذشت. جبیره‌ها سود نکرد. کسی بلد نبود شکستگیِ دلم را بند بزند؛ همه‌ی طبیب‌های مدّعی... از اولش باید می‌آوردم‌اش پیش شما. آی شما که بلدی استخوانِ شکسته را جبیره ببندی1! جبیره‌ی دلِ شکسته را هم می‌دانی؟! آی شما که طبابتِ قلب می‌دانی2! آی شما که بلدی دل را نگه‌ داری که از هم نپاشد3! دلِ من را نگه‌دار این وقت‌هایی که از هجوم خاطره‌ها مستأصل می‌شود، از هم می‌پاشد. تکّه‌تکّه می‌شود.  


پ.ن: گاهی میایم اینجا چیزکی بنویسم ولی پشیمان می شوم. بالا و پایینش می کنم، تغییرش می دهم و با خودم می گویم دو قِران ابرو از روی ظاهر اینجا داریم پیش چند نفر... بعضی ها هم که اصلا آدم را زیاد می شناسند... آن نیمچه آبرو می رود...

بعد شرمنده می شوم از خودم... دلم می گیرد که به فکر این دو قِران آبرو پیش این چند نفر هستم و به فکر تو نیستم... تو که این همه وقت می شناسی ام و از ظاهر و باطن ام با خبری... کاش به خاطر ابرویم پیش تو هم این قدر دست به عصا راه می رفتم، خوشی زده است زیرِ دلم، با خودم می گویم این روح زخمی و چرکین را فقط خودت می بینی... چند صباحی تحملم کن...
1. یا جابر العَظمِ الکَسیر: ای شکسته‌بندِ استخوانِ شکسته! (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))

و لا اَری لکسری غیرک جابراً. من غیرِ تو شکسته‌بندی نمی‌یابم برای شکستگی‌ام. (مناجات تائبین حضرت سجاد (ع))
2. یا طبیب القلوب.
3. لولا ان ربطنا علی قلبها؛ و اگر ما قلب او را محکم نمی‌‌کردیم... قصص / 10
و ربطنا علی قلوبهم؛ و دل‌هایشان را محکم ساختیم... کهف/14

ع.ن:
   پنهانشان کرده ام در پوسته ی چوبی ام.
   همین که کنارم می نشینی، ترک میخورم!

دخترانه ای ازجنس روزمان!


سلام، امروز باید دخترانه قلم زد


فرقی نمیکند تو که نوشته هایم را میخوانی پدرم باشی، یا برادرم


یا دوستم یا هم کلاسیم یا هم کارم


و یا هر فامیل و آشنای دیگرم و یا حتی کسی باشی که نمیشناسیم،


به مناسبت روزم میخواهم کمی با تو گپ بزنم،


میخواهم هدیه ی امروزت به من"حواست" باشد!


نه اینکه تا امروز حواست را به من نداده ای، نه!


چون تو مردی و مردانگی میدانی پس لابد فقط گاهی یادت میرود، مرا،


مرا که مظهر جمال خداوند و ظریف ترین موجود این آفرینشم!


پس بهتر است هدیه امروزت به من"حواس بیشترت" باشد



ادامه نوشته

پله ی آخر نردبان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


فایده‌های بزرگ این قهرمان غایب، مال آدم‌های بزرگ است.ما کوچکیم و او خیلی کم به درد کوچک‌ها می‌خورد. برای ما، او همین امید کودکانه تقسیم پول‌های توجیبی است. تساوی‌های ساده و این‌که دیگر خانه‌هایمان امن می‌شود. به خاطر دزدها و گداها خوشحالیم که می‌آید. ما هیچ‌وقت به خاطر گره‌های کور حقیقت گریه نکرده‌ایم که بفهمیم آمدنش به چه دردی می‌خورد.

 اما آدم‌های بزرگ خوشحالند که می‌آید.چون همه عمر از رشته‌های ناتمام و رها، از خلأهایی که هیچ‌کس بلد نبوده پرش کند، رنج برده‌اند. می‌گویند راه‌های میان‌بر بلد است. می‌گویند این خیلی خوب است که قبل از این‌که زمین در هم بپیچد و آسمان متلاشی شود، آدم در همین زمین یک‌بار همه‌ی حقیقت هستی را می‌فهمد. قبل از این‌که دریاها شعله بکشند و کوه‌ها پنبه بشوند، یکی به انسان می‌گوید بابا این بازی چی بود؟ این‌همه سال چه خبر بود.حیف که ما از دغدغه‌ی آن‌ها چیزی سر در نمی‌آوریم. برای ما همین که می‌شود عریضه‌هایمان را برایش بیندازیم توی چاه و منتظر بشویم مریض‌هایمان را شفا بدهد بس است.

توی این سال‌ها که نبوده کلی زحمت کشیدیم و یک راه حل حسابی کشف کردیم: عادت. الان به هرچی شده و هرچی بشود عادت کرده‌ایم. کلی رنج کشیدیم تا به این کشف رسیدیم. سر همین هم نمی‌فهمیم که چرا باید یکی بیاید و جهان را زیر و رو کند. تازه ماجرا روتین شده. برای رنج‌های بشریت خودمان راه حل داریم. کانال را عوض می‌کنیم یا صدا را می‌بندیم و روی تصاویر صامت، حرف‌های خودمان را می‌زنیم. ما الان به این‌که لقمه توی دهان‌مان باشد و مجری بگوید چند نفر در نوار اشغالی و غزه کشته شده‌اند، عادت داریم. ما الان دیگر احساساتی نیستیم و مدال طلایی واقع‌گرایی را زده‌اند روی سینه‌مان.

 اما آدم‌های بزرگ که فایده‌های او را می‌دانند می‌گویند این "واقعیت"است که رفته غیبت کبری و این‌که ما به‌ش می‌گوییم "واقع"، کابوسی بیش نیست. خدا کند، خداکند یک روز پا شویم و هرچه چشم بمالیم و بزنیم توی صورت‌مان، این کابوس نباشد و او باشد.

خیلی مهم است که نردبان پله‌ی آخر دارد، نه؟


پ.ن: این روزها زیاد یاد آن مادری می افتم که رفت پیش امام صادق علیه السلام.گفت پسرم خیلی وقت است از مسافرت برنگشته خیلی نگرانم. حضرت فرمود صبر کن پسرت برمی گردد. رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت.حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.خب پسرت برمی گردد دیگر. رفت اما از پسرش خبری نشد. برگشت؛ آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟.دیگر طاقت نیاورد.گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟.نمی توانم صبر کنم.به خدا طاقتم تمام شده. حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته. رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته. آمد پیش امام صادق گفت آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟ آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما عند فناءالصبر یأتی الفرج...صبر که تمام بشود فرج می آید...

خواستم بگویم نشان تمام شدنش چست؟ مگر صبر ما تمام نشده است؟!...حتما دوباره جایی از کار می لنگد، دوباره تظاهر است...

چقدر این لغت تظاهر برایم آشناست...

ع.ن:

میخواستم بگویم: بند دلم را میکشید...                                                          لکنت گرفته ام!


هولیسم...



کتاب بیداری اسلامی، ضمیمه ی کتاب تاریخ معاصر ایران، سال سوم کلیه رشته ها (به جز رشته ی ادبیات و علوم انسانی)

فقط خواستم دلتونو بسوزونم.... ببینید چه کتابهایی را شما نخوندید و بقیه به عنوان کتاب درسی می خونن... دل همه آب... 

فهرست مطالب:

بیداری اسلامی در جهان اسلام  

بیداری اسلامی در ایران        

امواج نوین بیداری اسلامی در جهان اسلام 


هولی نوشت: خوب نبود اول صبر می کردیم نتایجو ببینیم بعد این حرکات را به خودمون بچسبونیم... 

یعنی نتیجه ی مصر برامون بس نبود.....


بخشی از کتاب: 


"فساد سیاسی و اقتصادی حسنی مبارک و حکومتش باعث رشد فعالیتها و جنبشهای اسلامی، به ویژه جمعیت اخوان المسلمین شد که در نهایت موجب سرنگونی رژیم دیکتاتوری مصر و سقوط مبارک گردید.


بیداری اسالمی در مصر ریشه دار بود و به همین دلیل شعله های انقلاب مردم مصر با یک تظاهرات زبانه کشید و به سرعت به مناطق دیگر هم سرایت کرد. امواج سهمگین انقلاب مردم حسنی مبارک را مجبور به تسلیم و شکست کرد. "


برای مطالعه ی کتاب به این لینک مراجعه کنید: 

http://porsyar.com/m-1427046-1-7.html

میرزاهای ارشدی شده2!


هزار شکر که دیدمت به کام خویشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز


درود بر میــــــرزا های مکتب برو خودمان!


نه اینکه ما یادمون نباشه ! نه! ما کلا یاد و خاطره و همه چیزمون هست!

گفتیم یک تنوعی بشه ودیگران ییهو ذوق نکنند و دشمن به داشته ها و مُهِمّات مجمع پی نبره؛ برای همین طیّ دو پست شاخ شمشادهایِ علمی مجمع را معرفی می کنیم:

جناب آقای علی سبحانی از اعضای قدیمی که هنوز هم از لطفشون بی بهره نیستیم، در رشته دهان پر کن MBA و به طور تخصصی درگرایش مالی در دانشگاه علوم اقتصادی تهران؛

سرکار خانم بهناز شیروی از وبلاگی ها و سدژی های و مجمعی یکمی قدیمی! در رشته آمار زیستی و در مکتب خانه کمی نزدیک و دوستمان! دانشگاه اصفهان؛

جناب اقای مسعود سعیدیان یکی از عضو های مجمع در گذشته، در رشته مهندسی شیمی پیشرفته در دانشگاه ِ فخر دوران، دانشگاه صنعتی اصفهان؛

سرکار خانم مهرنوش برات پور از فعّالان در اصل و شاخه های مجمع، در رشته مهندسی مواد گرایش استخراج در همین مکتب خانه خودمان ، دانشگاه صنعتی اصفهان،

موفق به ادامــــــــــــــــــــــــــــــــــــه تحصیل شدند.

 

××لطفا قطار تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریک های ما را در ایستگاه وجودتان بپذیرید...فقط مشتولوق ما یادتون نره ××

 

اگر حیوان مورد نظر گاهی در دسترس نبود

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

کاش پشت پوست حیوانهایی که شبیه شان می شویم دگمه یا زیپ داشت که می شد گاهی ازشان درآمد. نفسی تازه کرد. کاش واقعا خود آن حیوان را نشده بودیم. مثل همین ها بودیم که جلوی رستوران و فروشگاه برای جلب توجه رهگذرها می روند تو پوستین دد و دام. بعد می شد برای چند روز تعطیل کرد. زیپ پوستین کلفت را باز کرد کله بزرگ با چشم های سیاه را گذاشت کنار. کاش می شد این روحُ هوای تازه بخورد و یادش بیاید قبل از اینکه برود توی این نقش، چه شکلی بوده است.


ما که نرفته بودیم از کادر بیرون، جای چیزها عوض شد. چرا هیچ کس بهمان نگفت بازی شروع شده؟ یادتان است آن وقتها سر این بازی، معلم یا دوستهایمان می زدند روی نیمکت که نزدیک شدی ، نزدیکتر. مثلا من الآن آن دوستها. اگه شماها هم توانستین بگوئید دیگر جای چی ها عوض شده. خودم چند تایی سراغ دارم ولی لو نمی دهم تا شما هم بگوئید. اگه گفتین جلوی چشم خودمان جای چی ها عوض شد؟

پ.ن: پرسیده بود حکایت این سه نقطه های آخر جملات چیست؟نطقه علامت پایان جمله ست.

اما بعضی جمله ها با یک نقطه تمام نمی شوند باید هی نقطه بگذاری جلویشان نگذاری ادامه پیدا کنند...

یا شهامت این را داشته باشی که نقطه ها را بردازی و هر چه باداباد

استخدام کارمندان!

برای اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش


به کاربگماريد،می توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:


400عدد آجر در اتاقی بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد.


آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد. سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:



- اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذاريد.


- اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش مميزی بگذاريد.


- اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذاريد.


- اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزی بگذاريد.


- اگر آجرها را به يکديگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذاريد.


- اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.


- اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذاريد


-اگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد.


- اگر سعی می کنند آجرها ترکيب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بيشتری می کنند


  و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.


- اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابی بگذاريد.

- اگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزی استراتژيک بگذاريد.


- اگر بدون هيچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند،

  

   به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد.




بی ربط ولی حسابی نوشت:رومن گاری تو کتاب خداحافظ گاری کوپر میگه

وقتي دو نفر اين جور كه تو ميگي به هم بچسبن عاقبت كارشان به آنجا ميكشه كه اتومبيل و خونه ميخرن

و كار و كاسبي و بچه و اين جور چيزها راه مي اندازن.

اون وقت ديگه رابطشون عشق نيست. اسمش ميشه زندگي


خرده روایت های زن و شوهری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

دسک تاپ یا رسیدگی زنانه ، رسیدگی مردانهhttp://axgig.com/images/76661599005767947833.jpg
خرده‌روایت‌های زن و شوهری، قرار است ستون ثابتی باشد برای روایت درام‌ و موقعیت‌های داستانی کوچکی که زیر یک سقف و بین یک زوج اتفاق می‌افتند. محور این روایت‌ها، تفاوت نگاه یک زن و مرد به یک موضوع ساده است؛ تفاوتی که هر چند از زبان دو انسان خاص روایت می‌شود اما غالبا ریشه در واقعیت‌های بنیادی‌‌تری دارد که آن را برای بسیاری از مخاطبانِ مجرد یا متاهل قابل درک می‌کند. زهرا الوندی و احسان عمادی، این دو روایت‌ را جداگانه و بدون خواندن متن یکدیگر نوشته‌اند.
همشهری داستان همه زوج‌های دیگری را که هردو قلم خوبی دارند به مراسم این روایتِ دوگانه دعوت می‌کند.

ادامه نوشته

فقط چشمه لطفا!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خدایا! بهشت مرا که آماده می کنی

(امروز خودم را دچار نهایت مثبت اندیشی کرده ام)(خودمانیم حسرتش هم شیرین است!)

در فهرست امکانات لازم ، بنویس:چشمه.

طعم و اسانس  لازم نیست. اصولا با مواد افزودنی میانه ندارم.

همین زلال باشد، بس است

درخت و نهر و تخت را بگذار برای مردمانی که دلشان در دنیا، از اینها می خواست

من فقط چشمه می خواهم. ناگهانی با قل قل  آرام و حباب های شفاف

بیشترین رنجی که در این دنیا کشیده ام از ملال بوده، از روز مرگی، از خشکی زمین

به جبران این رنج،

 لطفا مرا با چشمه های  ناگهان، غافلگیر کن.

کاری نکردم البته،

ولی اگر اصرار داری ملال اینکه نمی شد کاری کرد راجبران کنی

به لحظه جوشش مرا مهمان کن

جوی ها برای آنها که دائمی بودند

سایه های همیشگی برای آنها که همیشه خوب بودند

من در این یکی دنیا هم لحظه ای بودم،

سعی کردم ولی نشد که دائمی باشم

پس یک ثانیه ی سرزده ی زلال،بیشتر نمی ارزم

یک ثانیه سرزده زلال، بگو بنویسند بهشت من باشد

پ.ن: فقط یک ثانیه با عدالتت منافاتی ندارد...

چیزی هم برای مباهله ندارم، خودت که می دانی...

پایان خوش نوروزی6

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نشسته از چپ

ادامه نوشته

غفلت ازیار...

غفلت از یارگرفتار شدن هم دارد

از شما دور شدن، زار شدن هم دارد

 


هر که از چشم بیفتاد، مَحلش ندهند

عبد آلوده شده، خوار شدن هم دارد



عیب از ماست که هرسال نمی بینیمت

چشم بیمار شده، تار شدن هم دارد



همه با درد به دنبال طبیبی هستند

دوری ازکوی تو، بیمار شدن هم دارد



آنقدر حرف در این سینه ی ما جمع شده

این همه عقده، تلنبار شدن هم دارد



از کریمان، فقرا جود و کرم میخواهند


لطف بسیار، طلبکار شدن هم دارد



نکند منتظر مردن مائی آقا؟!

این بدی، مانع دیدار شدن هم دارد



ما اسیریم اسیر غم دنیا هستیم

غفلت از یار، گرفتار شدن هم دارد...



پ.ن: کم کم دلم از این و از آن سیر میشود / با چشم مهربان تو تسخیر میشود...



دست، حلقه در پنجره ها


السلام علیکم یا اهل البیت النبوه


از صفای ضریح دم نزنید

حرفی از بیرق و علم نزنید


کربلا رفته ها، کنار بقیع

حرفی از صحن و از حرم نزنید


گریه های بلند ممنوع است

روضه که هیچ ، سینه هم نزنید


زائری خسته ام، نگهبانان

به خدا زود می روم، نزنید


اگه می خواید تجربه یک بغض سنگین را داشته باشید، اگه می خواید اشک تا پشت آینه چشمتون بیاد و نتونه سرازیر بشه، اگه تا بحال معنی غربت را تجربه نکردید؛ حرم نبی خدا، روضه النبی، بین الحرمین محمدی و پنجره ها و دیوارهای بقیع - بهشت هایی که ازآسمان برای زمین فرستاده شده است- به طور حتم جایی ست برای رسیدن به آنچه که می خواهید...

م ن : فکر نکنم این روزا دیگه بشه خاک های اطراف قبر مبارک را دید، این بار اشکال از چشمان ما نیست مانع ها نمی گذارند . قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری


دلم می خواهد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

در بازگشت-اثر: مریم سادات منصوری

این روزها دوست دارم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد.
به علم هایی که نمی افتند محتاج می شوم، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و
دست و سینه ی خونی هم رهایش نکنند. "وای بر من، زنده باشم و تو بمیری " دلم می خواهد،
صفت های مطلق، بی تاویل و بی دروغ، وفاداری های شگفت، جذبه های پایان ناپذیر.
این نقل ِ مصیبت، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردم. دنبال کسی که برای همیشه اسمم را صدا کند.

مرد سر سفره نشسته .ناگهانی صدایش می کنند.
پسر رسول او را خوانده. دلش نیست که برود. بار و بنه، مال و منال، زن و غلامان اینجا هستند. کوتاه می رود.

زهیر صدایت کرد؟ خودشان آمدند به دنبالت؟ درست می گویم؟ منم دلم می خواهد صدایم بزنند دلم می خواهد بین دو راهه بمانم و تصمیم بگیرم ولی این جا دو راه نیست همه اش شک و تردید است نمی دانم کسی آخرش هست یا نه. می ترسم بروم و آخرش به سیاهی ختم بشود و دیگر کار از کار گذشته باشد. زهیر  برای موازی شدن با ایشان  یادت هست چقدر سعی می کردی؟ ولی آخرش خودشان آمدند به دنبالت؟ ولی کسی مرا صدا نکرده است کسی مرا صدا نمی زند یا اگر زده است من نشنیده ام بخدا اگر شنیده باشم. خودشان مگر نمی گفتند بروید جایی که صدای مرا نشوید؟! گویی روی مان حسابی نیست. در دور دست نشستن چقدر سخت است...
 سفره هنوز پهن است که بر می گردد. رهاست. ناگهانی دلش پیش هیچ چیز نیست.
همسرش را طلاق می دهد و می رود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و من همین را دلم می خواهد.
دلم می خواهد یکی سر و سامانم بدهد. کسی باشد که دل بسپارم به او. زهیر نگفتی به تو چه گفتند که این جور تغییر کردی؟ من همین را می خواهم حسرت همین را می خورم که کسی باشد و آدم را این جور کند...

پ.ن: یادت می آید اویس قرنی را؟ زهیر تو از من بهتر، پاک تر اصلا میان هفتاد و دو تن بودن مگر می شود بهتر و پاک تر و عاشق تر نبود؟ اصلا همه ی ترین ها مال تو ولی یکی سهم من، من از تو غریب ترم...همین.
ع.ن: در بازگشت...
دلش را جایی امن جا گذاشت...

پایان خوش نوروزی5

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

انتخاب طبیعی

مادرش گفته بود این یک جور استعداد ذاتی است، به قول خارجی ها گیفت است. همان هشت سالگی اش این ها را گفته بود. وقتی صبح الطلوع، دم در خانه حاضر نشده بود سوار اتوبوس اردوی مدرسه بشود. هیچ توضیحی هم نداده بود . فقط شروع کرده بود موهای ریز پشت دستش را تند و تند کندن. مادرش راضی شده بود. اتوبوس رفته بود و توی جاده با یک نفت کش تصادف کرده بود. عکس های اتوبوس را که توی روزنامه دید، دوباره شروع کرد به کندن موهای ریز پشت دست چپ و مادرش همان لحظه فهمید که خبری هست. پرسید چرا و شنید که تصادف را توی خواب دیده . خودش را دیده که روی صندلی، گُر می گیرد و جزغاله می شود. مادر بغلش کرد. گفت که این یک جور استعداد ذاتی است. گفت پدر بزرگش هم از این خواب ها می دیده. نگفت که آخرش سر از تیمارستان درآورده چون نمی فهمیده چرا او؟ پرسید:«چرا من؟» فکر کن یک جور آوانس روزگار است به آدم های خاص.» منظورش آدم هایی بود که نمی توانند همین جوری گلیم شان را از آب بکشند. آدم های چُلمن ، بی عرضه ، شوت. یک جور انتخاب غیر طبیعی ماهیِ آزادی که رودخانه ی تکامل را برعکس شنا می کند.

ادامه نوشته

تیله هایی که جا گذاشتی



درود به ناشناخته هایی از جنس رویا


نه تو مرا می شناسی

نه من تو را رد می شویم از کنار هم

نه برق چشمان تو مرا می گیرد

نه اندوه نگاه من تو را

 

اما اگر شبی نیمه شبی

در کوچه ای ؛ پس کوچه ای

زنی را دیدی

که نمی خندد

که لبهایش پر از پچ پچه بود

 

کمی بایست

کمی شک کن

شاید این من باشم

که دارم دوباره و همواره

تیله هایی را می شمرم

که در دست هام جا گذاشته ای

 

از تو چه پنهان

می ترسم گمشان کنم


                                شب ها خشک بخوابند چشمانم



شاهدم حرف نمی زند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



بذار همه را حساب کنم، این را بگذارم جای آن. تا یک جا بی حساب می شویم ولی چرا جای بعضی از خوبی هایت خالی ست؟ مثل سوالات بی جواب امتحان های سخت. حتی نمی شود در جوابش توضیحی یا مختصر چیزی بنویسم هر چه فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی آید...
مداد هست، کاغذ، عشق، نفرت، زیبائی و آزار، چرا پس من نوشتن یادم رفته؟ رویاهایم پشت کدام پلکی که زدم، جا مانده؟ هنوز دلم کابوس های دلهره آور می خواهد. ترس گرم. یکی را باید به خاطر این جنایت سرد در حق روزهایم محکوم کنم ولی حیف که شاهدم حرف نمی زند و
گریه هم اتهام کسی را ثابت نمی کند. همه مدارک این که روزگاری می خواسته
ام کس دیگری باشم، الآن محو شده اند معلوم است که ختم محکمه را اعلام می کنند و صداهای خفه ای که از گلوی من می آید فقط ترحم ناظرانی که صندلی ها را ترک می کنند جلب می کند. ترحم، تنها چیزی است که یادم است آن وقتها هم مثل الآن دوستش نداشتم.
پ.ن:گاهی روزها انقدر سخت می شوند که دوست داری تقویم تند تند ورق بخورد!
  هرچند گذر سریع سالها و خیالِ گنگ آینده وحشت زده ات کند.

حایل

  
هنگامی که زمین میان خود و خورشید می ایستد  تیره رویی اش شب، و چهره تابان خاکی که به خورشید می نگرد روز نامیده می شود.
    گویا میان ما و دوست هم چیزی حایل شده ؛ ما میان خودی که گم کرده ایم و خدایی که نمی یابیم سرگردانیم وجایی میان خود و خدا ایستاده ایم!
   دلی که به خدا پشت کند سایه اش بر خدا می افتد و خود را به تاریکی می نهد پس هیچ یک را نمی بیند و خود و خدا را گم خواهد کرد که «نسو الله فانساهم انفسهم.»
   در دیار دل نیز آنجا که چهره در چهره آفتاب دارد شرق و سوی دیگر غرب خوانده می شود. ما همواره در مغرب وجود خود بسر می بریم و از مشرق خویشتن بی خبریم؛اما اینک برای یافتن گران ترین  گمشده ها باید از راهی که از هیچ یک از شش جهت نمی گذرد راهی مشرق  شد و به ملاقات خویش آمد شاید آنجا «فی واد المقدس طوی» خود را نزد خدا بیابیم؛چرا که آنجا سایه ای نیست و می توان در دل به دیدار آفتاب رفت.

و البته راه هرکس در یافتن مشرق وجود متفاوته...!

پایان خوش نوروزی4

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اژدر دستمال به سر



 دو تا دوست بودند جان جانی، یارِ غار و سری از هم سوا، یکی ربابه و آن یک پری. ربابه خانوم تنها بود و پری خانوم شوهر شاخِ شمشادی داشت اسمش جعفرخان. ربابه خانوم از آن دست شیر زن هایی بود که از سر اتفاق و تصادف خیلی هم می خواست شوهر کند و چشمش هم دودو می زد اما چیزهایی توی کله اش بود که بقیه سر درنمی آوردند. مثلا سرچاه و تلمبه ی آب چادرش را دور کمرش محکم می کرد و زن ها را ردیف می کرد پشت هم و برایشان می گفت «تو این دوره زمونه مرد پیدا نمی شه، همه شون الواتن. مرد باس قوی باشه، کار راه بنداز باشه اما زبونش کوتاه باشه. کارای خونه را بکنه ، پول خرج بکنه اما حرف نزنه، باید مث بخاری باشه آتیش بده اما ساکت، سوز داشته باشه اما دود، نه.»

ادامه نوشته

میرزاهای ارشدی شده!

 

بیا که رایت مـنـصور پادشــاه رسید


نوید فنح و بشارت به مهر وماه رسید


عزیز مصـر به رغم برادران غـیـور


زقعر چـاه برآمد و به اوج مـاه رسید


 

درود بر کنکور ارشد را قورت داده

 

شمع و چراغا را روشن کنیم ...امسال ارشد قبولی داریم!

بالاخره جواب کنکور ارشد اعلام شد و عده ای  توانستند از پس این خان نیز برآیند .

خدا را شکر بچه های خمینی شهر هم بی نصیب نبودند ودر این میان نام مجمعی ها خودنمایی می کند. تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی... تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

کاتب فعال مجازی تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی وحقیقی تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی، ناظر دوران با حافظه داخلیn  گیگا بایت، جناب اقای حســین پرنیان. ایشان افتخار دادند رشته ریاضی را در گرایش سیستم های دینامیکی بی بهره نگذارند و دانشگاه صنعتی اصفهان همچنان از حضور وی بر خود ببالد!


 صندلی داغ کن سال های متمادی، مجمعیِ امسال کمی تا کاملا ناپدید تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی، سرکار خانم مهــسا حدادیان. سرکار علیّه کمی از شهر و دیار فاصله گرفته و می خواهند برند به تهرون (تکرار بشه با آهنگ 2 بار) و دانشگاه تربیت مدرس را به وجود خود در رشته فیزیک خاک مزیّن کنند.


معرف همایش، به نظر بچه مثبته++(تاکیدی)، جناب آقای جلال آقایی . وی در پژوهشکده ملی به تحصیل هندسه ی علم مهندسی ژنتیک همت خواهد گماشت . تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی


 تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی


دست و جیغ و هوراااااا !

به امید اینکه سال های بعدی باز هم خبرای خوشی بشنویم؛ ارشد، المپیاد و... .

 م ن : به همه ی ارشدقبول شده ها، قبل ارشدی ها، بعد ارشدی ها، خود ارشدی ها، فارغ از ارشد شدهاش، ارشد رد کرده هاش، حوصله ارشد نداشته هاش و قید ارشد زده هاش، ارشد را خارج خونده هاش،ارشد را در آینده تو فرنگ خوندن هاش، با معدل ارشد قبول شده هاش، شیرینی از ارشدی ها خوردهاش ومنتظر شیرینی ارشد امسالی هاش تبریک میگم!

 

 

 

 

ازهمه جا!


 #  گاهي بايد آرام ولي پر دغدغه بنشينم و با ظرافت تمام هر چه در ذهنم، روحم، دلم ميگذرد بريزم روي ميز!


به جزء جزئشان فكر كنم، به ارزششان به ماهيتشان به عملكردشان و دوباره از نو گلچينشان كنم.


يك آدم جديد بسازم و با شجاعت تمام (به نظربعضي عقلا! حماقت تمام) تستش كنم.


گاهي لازم است دقيقا چيزي شويم كه هميشه از آن فرار كرده ايم.


شايد گمشدمان در يكي از همين "نبايد" هاي آدم قبلي زندگيمان باشد! شايد! 



#  مرض كه ميگيرتم يا همان مريض كه ميشوم مدام سر به زيرم از خجالت، از شرمندگي!


ازخجالت و شرمندگي تمام دروغ هايي كه به اطرافيانم گفته ام!


دروغ هايي كه در اين مواقع باز خوردشان را ميبينم!


باز خوردي كه مدام دختري صبور و مقاوم در برابر دردها را يادآوري ميكند،


دختري كه بيقراري نميكند، خودش را لوس نميكند، دختري كه نمي شكند دختري كه نبايد بشكند.


و من درد ميكشم از دروغ هايي كه تبديل به باور آنها شده است...    



#  من آدمي را دارم كه بازيگر است،كه دنيا را هم صحنه تئاتر و مردمانش را بازيگر ميداند.


اين آدم مهربان من از بازيگري دلخور نميشود چون ميداند نقش ها ثابت نيستند!


نقش يك آدم بدي كننده هميشه همين نخواهدبود!


تمام دغدغه اش همين است كه بهترين بازيگر صحنه باشد،


گاهي نقش يك فرزند گاهي نقش يك دوست گاهي دانشجو، فرقي نميكند.


مهم است كه اگر اسكار هم نگرفت دست كم شرمنده كارگردان نباشد.   

#  گاهي لازم است همه با هم كتاب كوري ساراماگو را بخوانيم! همه باهم



#  به قول دادشمون آقاي نظري:


نميداند دل تنها ميان جمع هم تنهاست  /   مرا افكنده در تنگي كه نام ديگرش درياست....


یادتان می‌آید آقای کارگردان؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

حدودا ۱۶ سال پیش درست در همین خیابان‌های تهران، درست در همین روزهای گرم تابستان، درست در آغازین روزهای فعالیت یک دولت جدید بود که برخی «به‌ظاهر» دلسوز اسلام و انقلاب حرکتی جمعی را برای احیاء امر به‌معروف و نهی از منکر در پایتخت آغاز کردند.

 

بدحجاب‌ها، دختر و پسرانی که احتمالا نسبتی با هم نداشتند، پسران جوانی که مدل مویشان عجیب و غریب بود و خلاصه هر کسی که رد پایی از منکر در ظاهرش دیده می‌شد در سیل امر و نهی آنها قرار می‌گرفت.  هدف احیاء یکی از شعائر دینی بود ولی مشکل از جایی آغاز شد که روش آنها رخ عیان کرد؛ زبانشان تند بود و نگاهشان غضب‌آلود. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، دست بزن هم داشتند.

 

کوچک‌ترین واکنش از سوی فرد مورد عتاب باعث می‌شد برخوردی تند‌تر از حد انتظار را شاهد باشد. وقتی وارد پارک یا سینما می‌شدند ترس را می‌شد در نگاه تک‌تک حاضران دید. به‌حساب خودشان می‌خواستند در روزگار توسعه سیاسی و آزادی گربه را دم حجله بکشند تا خدای نکرده کسی به ارزش‌های دینی نتازد.



ادامه نوشته

مجمع در دوربین تابستانی!2


هر که این عشرت نخواهد خوش دلی بر وی تباه 

و آنکه این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام 


درود بر فعّالین عرصه ی صنعتی -سده ای!

افطاری ؛ مستند بر اساس تصاویر!


p10109800.jpg

ادامه نوشته

خدا!!!

خدا ... در روستای ماست


خدا در روستای ما ... کشاورز است


خدا ... در روستای ماست


خدا را دیده ام ... با کارگرها


مهر را می کاشت


ایمان را ... درو می کرد


خدا ... روی چمن ها می دمید و


می دوید ... از روی شالیزار


خدا ...


با کدخدای روستای ما


برادر نیست


خدا ... از آبشار کوه های روستا


جاری ست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


کنار چشمه ی پاکی


من او را دیده ام ...


با دست های ساده و ... خاکی


خدا هم همچو دیگر مردمان روستا


از کدخدا ... شاکی


خدا هم بغض هایش را تـُهی می کرد


روی کشتزار روستای ما


هی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ...


من از این روستای سبز و


این بوی شالی


می شوم سرمست ...


خدا ... هر جا که بوی گندم و آب و علف باشد


در آنجا ... هست ...


خدا در روستای ماست ...


خدا در روستای ما ... کشاورز است


بعدش نوشت: اینو یادم نیست کی و ازکی خوندم ولی هر بار یه جوریم میکنه !!!!


در گوشی نوشت: بین خودمان بماند من خدا را نمیدانم کجا ولی گمش کرده ام....!


متفکرانه نوشت: چه شد که دریافتید خدایی هست؟!

ستارگان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.ngdir.ir/sitelinks/kids/Image/astronomy-farsi/000_synthesis_450.jpg

ستارگان را پیش خودش جمع کرده بود، همه را یک جا گذاشتی میان آن واقعه؟ در یک زمان خاص و مکان خاص چندتای این هنر مندانت را برای نسل گریز پا می گذاشتی، لااقل برای این که حسرتش روی دلمان سنگینی نکند...
مردی که اسم خوبی داشت...

سر اسب را كه كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،  فكر كرده بود خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندش و مي گذارند با بقية هفتاد و دونفر بجنگد.. وقتي هم گفتند:«خوش آمدي! پياده شو، بيا نزديك.» نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش رويشان بسته. گفت: «سواره مي مانم تا كشته شوم». مي خواست چشم تو چشم نشوند.

اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو. خونهاي پيشانيش را با انگشت پاك كنند. باز دلشان راضي نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمي ديد بهش بگويند:« آزادمرد، مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشت»

پ.ن:

بِسمِ الله الرّحمنِ الرّحیمِ

وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا
بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
و آنانی که در راه خدا کشته شدند را مرده نپندار،
بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.
...
فهم من حتی به آستانه‌های تصوّر «عند ربّهم یرزقون» هم نمی‌رسد. 
خودِ‌ «حیات» بوده این مرگ شما. حیاتی با رزقِ عند ربّ.  
آآه... یالیتنا کنّآ معکم.

مناسبت ندارد...همین طوری...

سطل آشغال


بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم


شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان


تا بگریم، که زعـــــــهـد طربم یاد امد



درود بر طلای کثیفی که محسور کننده نیست جز برای بچه های آسمان


کمی آن طرف تر، درست زیر سایه درخت های توت، در جوی پر از اشغال، که گهگاهی آبی از وسط آن می گذرد؛بر روی چهار تایر ِکوچکِ متحرک، ساکن شده است. سطل اشغال های بزرگی را می گویم که نمیدانم چه حکمتی در کار است که گاهی به وظیفه خودشان عمل نمی کنند، یادشان می رود برای چه اینجا نشسته اند، به جای اینکه این طلای کثیف را در درون جان خود نگاه دارند؛ یا امانت به درخت توت می دهند یا به جوی تشنه.

گاهی هم بچه های خیابان، نه! ببخشید؛ بچه های آسمان برای پیدا کردن رزق و روزی از میان رزق های طرد شده مردم، در درون آن وول می خورند تا قوطی های رانی یا سس های چند جزیره یا شیشه دلستری که در خانه های اسلامی بدون الکل است، را برای ایجاد فرهنگ ِ تفکیک، جدا کنند و لباسی که کمی رنگ تیره آن به روشنش تغییر یافته و  سایزشبرای برادرشان چند سالی بزرگ تر است و دفتر 60 برگی را که فقط گوشه جلد آن پاره شده و هنوز بیشتر برگه های آن سفید است را برای نقاشی کشیدن خواهر کوچکشان ببرند تا با ذغال و یا مدادی که از قد کوتاه است، بر روی ان زندگی نقش کند.

آهای بابای شهر! یا به قول مردم شهر، مامور شهرداری؛ لطفا به داد رودل کردن های این سطل برسید. البته هنوز پر نشده دورش شلوغ شده؛ هنوز سرش شلوغ نشده و کثیفی خود را نشان می دهد. ببخشید که مردم ما هنوز نمی دانند مکان هر چیزی کجاست .... . شاید اگه دختر بچه ای که از دبستان برمی گردد پوسته کیک خود را به سبک این آدم های مدعی فرهنگ و مدرنیته به کنار آن بیندازد ... او هنوز بین تقلید و خَلق کردن ،بچه است.


م ن:...و نمی دانند هر حرفی را مکان و زمانی ست.

م ن:قرار بود داستانی روایت بشه ، ولی انقدر از اوی به ظاهر با فرهنگ گله دارم که در قالب اشغال جلوه کرد.


شهادتت مبارک...


برسد به دست همشهري شهيدمان، محسن عزيز!


محسن جان سلام


غرض از مزاحمت عرض دلتنگي هاست، همين!


ماکه عمري دم از عشق بازي ميزديم تازه فهميديم عشق، بازي نيست...مرد ميخواهد!


در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن...


راستش دوباره در شهر مردم حال و هواي ديگري دارند!


بوي لبخند آخرت همه را هوايي رفتن کرده است...


خواستم پرسيده باشم چه شد که تو هوايي شدي؟!


راستش را بخواهي ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم....


حرف را کوتاه کنم، ما اينجا عجيب دلسوخته ي رفتنت هستيم


و با قلم هاي شکسته دلمان برايت پرميکشد...


ميدانيم نگاه هايمان خريدار ندارد و اشکمان خريدني نيست اما...


اما بدان که دستان خالي ما دخيل نگاه پر مهر توست!


دعايمان کن که به تو برسيم...


و در آخر محسن عزيز! حال همه ي ماخوب است  اما تو باور نکن...


شن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://graphic.ir/pictures/__2/_27/___20121024_1227313864.jpg

زمان می گذرد و هر روز شک هایم بیشتر می شود ولی شک ندارم که کسی گم شده است. یک نفر که من او را می شناختم. شاید دوست بودیم. اسمش یادم نیست. نمی دانم دوستش داشتم یا نه؟ طرح صورت و ابروهایش یادم نمانده، اما می دانم که بوده...

شاید حرف که می زد، دست هایش را تکان می داد .شاید کلافه که بود ناخن شستش را می کشید در شیار دندان های جلو. شاید وقت خستگی، پشت سرش را تکیه می داد به بالای صندلی. شاید هم این ها نبود. ولی باور کن یک نفر که عادت های ساده کوچکی داشت گم شده.

در خواب هایم دریا هست و یکی که با تن شن آلود دور می شود. در خواب فقط شانه هایش را می بینم، از پشت. حتی همان موقع که بیدار نیستم می دانم جایی همین نزدیکی ها روی شن، حفره ای به اندازه یک نفر جا مانده.

پ.ن:

آدم را بغض خفه می‌کند، می‌نشیند با خودش هزار فکر و خیال می کند، هزار دلیل و برهان می‌آورد، هزار گفتم و گفت و چرا گفت و غلط کرد گفت و بمیرد الهی و ...میاورد، همه اش منطقی اند با کلی دلیل و مدرک...

فرداش به یک لبخند محوِ ساده اش، که در بطن چند کلمه جاخوش کرده تمام این صخره‌های تیز سنگی آب می شود...

هنوز تمام نشده است کمی صبر کنید!

می‌گوید این قوم می‌گویند خدایا اگر این پیامبر راست است و این کتاب از جانب توست، یک باران سنگی،عذابی، چیزی بفرست تا ما بفهمیم!

بعد تندی پشت سرش اضافه می‌کند که ولی من عذاب‌شان نمی‌کنم، تا تو بین‌شان هستی...

وَإِذْ قَالُواْ اللَّهُمَّ إِن کَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِکَ

فَأَمْطِرْ عَلَیْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ

أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِیمٍ

وَمَا کَانَ اللّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ...

این جور دوست داشتن ها را خیلی دوست دارم...

اندر احوالات....

 اندر احوالات نکاح نیمه ‌کاره 

 

الیوم خبر رسید سازمان ملی شباب (جوانان) تزویج نیمه کاره را  پیشنهاد داده، مبارک است ان‌شاء الله. به نظر حقیر می‌رسد با  تنفیذ این طرحواره، معضل تزویج و مناکحه‌ی شباب، بالمرة مرتفع  گردیده، می‌ماند نصفه‌ی دیگر مشاکل اجتماع که همانا احراز نیم  دین است. علیرغم این اوصاف، ضرورت است که این طرح بدیع در یک  سلسله مباحث خبروی (کارشناسی) خوب شکافته شود تا شباب، نیک بدانند تزویج نیمه مستقل یا نیمه کاره یا نصفه نیمه، چه رقم  تزویجی است، خدایشان خیر دهاد.

ادامه نوشته