#  گاهي بايد آرام ولي پر دغدغه بنشينم و با ظرافت تمام هر چه در ذهنم، روحم، دلم ميگذرد بريزم روي ميز!


به جزء جزئشان فكر كنم، به ارزششان به ماهيتشان به عملكردشان و دوباره از نو گلچينشان كنم.


يك آدم جديد بسازم و با شجاعت تمام (به نظربعضي عقلا! حماقت تمام) تستش كنم.


گاهي لازم است دقيقا چيزي شويم كه هميشه از آن فرار كرده ايم.


شايد گمشدمان در يكي از همين "نبايد" هاي آدم قبلي زندگيمان باشد! شايد! 



#  مرض كه ميگيرتم يا همان مريض كه ميشوم مدام سر به زيرم از خجالت، از شرمندگي!


ازخجالت و شرمندگي تمام دروغ هايي كه به اطرافيانم گفته ام!


دروغ هايي كه در اين مواقع باز خوردشان را ميبينم!


باز خوردي كه مدام دختري صبور و مقاوم در برابر دردها را يادآوري ميكند،


دختري كه بيقراري نميكند، خودش را لوس نميكند، دختري كه نمي شكند دختري كه نبايد بشكند.


و من درد ميكشم از دروغ هايي كه تبديل به باور آنها شده است...    



#  من آدمي را دارم كه بازيگر است،كه دنيا را هم صحنه تئاتر و مردمانش را بازيگر ميداند.


اين آدم مهربان من از بازيگري دلخور نميشود چون ميداند نقش ها ثابت نيستند!


نقش يك آدم بدي كننده هميشه همين نخواهدبود!


تمام دغدغه اش همين است كه بهترين بازيگر صحنه باشد،


گاهي نقش يك فرزند گاهي نقش يك دوست گاهي دانشجو، فرقي نميكند.


مهم است كه اگر اسكار هم نگرفت دست كم شرمنده كارگردان نباشد.   

#  گاهي لازم است همه با هم كتاب كوري ساراماگو را بخوانيم! همه باهم



#  به قول دادشمون آقاي نظري:


نميداند دل تنها ميان جمع هم تنهاست  /   مرا افكنده در تنگي كه نام ديگرش درياست....