می شود لطفا زیبای خفته نباشید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadax.com/images/68338103051161768052.jpg

قصه هاي بازاري و عامه پسند، استامينوفن اند، يا شايد بروفن يا آسپيرين. در فرصت هاي كوتاهي كه توانائي كشمكش با دنياي واقعي را از دست مي دهيم مسكن هاي به درد خوري هستند اما ادامه دادن يا عادت كردن بهشان ايمني و مقاومتمان را به كل نابود مي كند. توانايي دست و پنجه نرم كردن با بالا و پائين هاي زندگي را ازما مي گيرد. مصرف مداوم اين كتابها، اراده تغيير دادن وضع موجود را از ما مي گيرد و موجوداتي آسيب پذير و رويايي برجاي مي گذارد.

اين قصه ها كه اسمها و عنوانها و صفحاتشان عشق باران است، اتفاقا بيشترين لطمه را به همين واژه مي زنند. تصويرهاي ايده آل و آدمهاي بي عيب و ايراد اين ماجراها، نمي گذارند سادگي حضور عشق را در لابلاي زندگي معمولي و روزمره حس كنيم. صداي سم اسب شاهزاده اي همه چي تمام كه از درون اين رمانها بيرون مي زند نمي گذارد نجواي نرم و آهسته عشق را بشنويم. ما سالها روي ايوان، منتظر فرود صاعقه وار عشق مي مانيم تا از جاده هاي دور  بيايد نگو كه همه اين مدت او دور و بر ما مي پلكيده و مي زده روي شانه مان. سادگي محبت ها و آرامش هاي واقعي را نميفهميم. چون داستانهاي بازاري گوشهايمان را از صداي اسب شاهزاده اي كه نمي آيد پر كرده اند. عشق روي ايوان است ولي باورش نمي كنيم. مي گوئيم نه اين نيست. چشمهايمان را مي بنديم و ترجيح مي دهيم زيبايان خفته باشيم. بخوابيم و در رويا و انتظار بوسه هاي جان بخش تقدير بمانيم. به خيالمان خوشبختي هاي يك شبه در راهند.

اين داستانها، شكل هايشان با هم فرق مي كند. زبان  و زمان و مكان عوض مي كنند ولي ريشه هايشان جايي دور و بر همين شاهزاده افسانه اي به هم مي رسد. سعي مي كنند در لباسهاي امروزي و با همه ادا و اطوار زمانه خودشان ظاهر شوند، آخرين تكيه كلام ها و فرهنگ زباني مردمي را به كار مي برند، در مكانهايي مدرن و نزديك اتفاق مي افتند اما با همه اينها باز هم به شدت شبيه افسانه هاي قديمي ملت هاي دنيا هستند. اين رمانها دست به دست مي شوند و فروش مي كنند دقيقا به همان دلايلي كه افسانه ها در روزگار خودشان دهان به دهان مي چرخيدند و فراگير مي شدند.

عشق هاي كاملي كه ناگهان سر مي رسند ، بازي هاي سرنوشت كه زندگي ها را زير و زبر مي كنند، قهرمانهايي دوست داشتني كه هيچ عيب و نقصي ندارند و خيلي ويژگي هاي ديگر، افسانه و رمان بازاري را دو نيمه يك سيب مي كند. همان طور كه داستانهاي قديمي و بومي تجلي آرزوهاي ساده بشري بودند، اين رمانها هم از لايه آرزوهاي سطحي و ساده ما تغذيه مي كنند و همان چيزي را به ما مي گويند كه دوست داريم بشنويم. آنها گرد تخديري شان را از گياهي كه درون خود ما مي رويد برداشت مي كنند. نويسندگان بازاري، آرزوهاي خود ما را در بسته بندي هاي جديد و مارك داري به ما مي فروشند و ما از اعجاز اين مسكن ها و مخدرهاي تازه به هيجان مي آييم. نوعي حس آشنايي و نزديكي هم كه وقت خواندن آنها داريم دقيقا به همين دليل است كه مواد اوليه شان از روياهاي نوجوانانه ما گرفته شده، نه به اين دليل كه با شخصيت ها همذات پنداري مي كنيم.

اما اينها همه پيش لطمه اي كه به عشق مي زنند، هيچ است. يادمان نمي دهند كه همين آدمهاي نزديك ملموس را مي شود با همه نقص و شكافهايشان دوست داشت و مهمتر از اين، بهمان نمي گويندحتي براي دوست داشتن و دوست ماندن هم بايد سعي كرد. اين است كه تا بين زوج هايي از اين دست، دو تا بگومگو مي شود خيال مي كنند در انتخاب محبوب ابدي اشتباه كرده اند و او جاي ديگري منتظرشان نشسته است. در حاليكه داستان اصلا اين نيست. به قول ناتاليا گينزبورگ:« پس از سالهاي بسيار ،فقط پس از سالهاي بسيار، پس از اينكه بين ما و او تور درهم تنيده اي از عادات، خاطرات و تضادهاي شديد بافته شد، آن وقت است كه مي فهميم او همان شخص مناسب ما بوده است. در تمام اين سالها گاهي بين ما و او، تضادهاي شديد روي مي دهد اما مهم اين است كه اين صلح بي نهايتي كه بين ما است از بين نمي رود.». 

داستانهاي بازاري و عامه پسند اين را اصلا يادمان نمي دهند و اين بد است. شايد هم خيلي بد است..


شاعر در اینجا می خواسته بگوید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

0,,15626257_303,00.jpg
دانشمندان می گویند:« رد شدن از چهار چوب در ، خاطرات را پاک می کند». آنها البته هنوز درباره تأثیر عبور از پنجره ها، پرده ها و پله ها دریافتی نداشته اند، علم هنوز لای در مانده است.

در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته ایم ه دیوار بشوند اما متأسفانه دیوار توجیه نشده، و هرگز نمی شنود. خود این در هم ماجرای غم انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقا می خواهم «در» بشنود. حرف هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در بهترین حالت، یک رسانا می داند، یک منتقل کننده.

یک بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم. نمی دانستم که دارم می روم یا دارم بر می گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف ها زدم.

تجربه ی غریبی ست: سکوت.

در، که همیشه واسطه ای ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می داند. به درها اگر خوب دقت کنیم. انگار همه چیز را از پیش می دانند. درها، رازهای زیادی شنیده اند و به دیوار چیزی نگفته اند. هر چند که درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده اند اما گاهی دوست دارم با خودایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می شنود و از آن گوش فراموش می کند. مثل دیوار نمی ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظرما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما متوقف نمی کند.

درها، یک حالت دردمندی دارند که آنها را شنونده خوبی کرده استو بیراه نیست که از قدیم وقتی می خواسته اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می گفته اند. در واقع، اجداد ما می دانسته اند که در نهایت، دیوار به حرف آنها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده ساکت، رفیق بدی نیست. دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آنها را مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه گاه ما بودند، که حالا شده اند سد راه.

من خیلی دیوارها را تحلیل می کنم، درها را تحلیل می کنم، و از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای اینکه با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم.

من الآن در واقع دارم همزمان استعاری و کنایی حرف می زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» اینجا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند:«عزیز من؛ حرف که نمی زنم، عصبی و کلافه می شوم و الآن دارم مثلا به ات دری وری می گویم از لجم. بی اعتنایی نکن به من. با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»

کاش دیوارها موش داشتند واقعا؛ یا هر جنبنده ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش هاست لابد.

مزاحم های دوشت داشتنی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www1.jamejamonline.ir/Media/images/1390/11/25/100804191613.jpg

زمستان ۱۳۸۶بود، کمی بعد از جشنواره فیلم فجر. مانی حقیقی دعوت ما را برای یک گپ دوستانه درباره نوشتن و فیلمسازی قبول کرده بود و آمده بود دفتر مجله. یادم هست وسط حرف‌هایش درباره اینکه خوشحال است که آمده ایران و اینجا فیلم می‌سازد، این را هم گفت که فضای اینجا- ایران- یک چیزهایی دارد که مال اینجاست و خوب است و شاید جای دیگری این‌جوری نباشد.

 

گفت «مثلا وسط اتوبان تصادف می‌کنید و هیچ‌کس هم دم دست نیست و زنگ می‌زنید به دایی یا عمویی که شاید خیلی وقت هم باشد که از او خبر نداشته‌اید و بعد او بلند می‌شود می‌آید به دادتان می‌رسد. خب این خوب است دیگر! فکر می‌کنید چند جای دنیا این‌جوری است و چنین اتفاقی ممکن است بیفتد؟» یادم هست که من در لحظه فکر کردم چیِ این خوب است؟ به نظر من اصولا مفهوم خانواده همیشه یک چیزِ مزاحم بود.

 

عنصر مزاحمی که نمی‌گذارد تو واقعا و دقیقا، خودت باشی. در بیست و پنج، شش سالگی حتی تئوری‌ای داشتم مبنی بر اینکه آدم نمی‌تواند به مفهوم واقعی کلمه آن‌طور که می‌خواهد زندگی کند و خودش باشد مگر اینکه توی این دنیا هیچ‌کس را نداشته باشد و توی یتیم‌خانه بزرگ شده باشد که در واقع منظور این بود که زیر بته عمل آمده باشد.

 

با خودم فکر می‌کردم اینها مدام می‌خواهند تو را به طرفی بکشانند. می‌خواهند خودشان را در تو تکثیر یا تکمیل کنند. وقتی مانی حقیقی آن جمله را گفت، ۳۲ سالم بود و هنوز کماکان همین‌طور فکر می‌کردم. حتی نمی‌توانم بگویم نرم‌تر شده بودم اما ۳ هفته پیش که خانه بابا و مامان، همه برادر‌ها و خواهر‌ها جمع بودیم، ناگهان احساس کردم از اینکه تک‌تکشان را دارم، خیلی خیلی خوشحالم.

 

احساس کردم چقدر می‌توانم به وضوح، آن خصوصیاتی که در آنها دوست ندارم را ببینم و در عین حال از اینکه هستند و کنار من‌اند و من هم یکی از آنهایم، مفتخر و خوش باشم. حتی این را خیلی واضح فهمیدم که این احساس دفعی و ناگهانی و مال الان که قورمه‌سبزی را خورده‌ای و داری خلال بادام شله‌زرد را از لای دندانت درمی‌آوری و همه چیز به نظر خوب می‌آید هم نیست. مالِ شکم‌سیری و حاضرآمادگیِ رخوت‌آلود همه چیز در خانه پدری. نه.

 

احساسی بود که یادم آمد آرام‌آرام، از سه، چهار سال پیش یا شاید قبل‌تر، هر بار که آمده‌ام دیدن مامان و... بابا، وقتی که بود، سراغم آمده. مدام آمده‌ام شورشی فکر کنم که خانواده نهایتا یک عنصر مزاحم است ولی نتوانسته‌ام. انگار به شهود یا بلوغی رسیده‌ام، به این شعور مرموز که زندگی واقعا نمی‌تواند صفر و یکی باشد.

 

خانواده مزاحم هست و نیست و تو باید بتوانی در وضعیتی بین اینها گلیم خودت را از آب بیرون بکشی و اگر این‌چنین کنی، هنر کرده‌ای، نه اینکه از زیر بته بیایی بیرون و بروی سیِ خودت و فکر هم بکنی که خیلی خالص و وفادار به فردیت‌ات زیسته‌ای. احساس کردم همه این شعور و شهود به سال‌های جادویی‌ای برمی‌گردد که دارم از سر می‌گذرانمشان. به سال‌های میانه 30سالگی تا ۴۰. سال‌هایی که همه چیز وضوح و کمال غیرقابل توصیفی پیدا می‌کند.
 

یونگ می‌گوید ۴۰ سالگی، ظهرِ زندگی است و به نظرم راست می‌گوید. زیر آفتاب ظهر همه چیز خیلی واضح و برهنه و‌‌ همان چیزی است که هست؛ از جمله مفهوم خانواده با همه مهربانی‌ها و مزاحمت‌هایش.

دموکراسی یا دموقراضه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://images.khabaronline.ir/images/2013/11/position50/356.jpg

9 اصل کشور داری به سبک دموقراضه: دروغ گفتن هنر است و گور پدر مردم!

«طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند...»

به گزارش خبرآنلاین، سیاسی ترین رمان سید مهدی شجاعی که بعد از 5 سال انتظار، اردیبهشت امسال به بازار کتاب عرضه شد، این روزها دوباره خبرساز شده است. «دموکراسی یا دموقراضه» که در سال 87 با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده اما به خواست نویسنده، تا امسال از توزیع آن اجتناب شده بود، این روزها در لیست پرفروش‌ترین‌های ناشر و البته پخش کتاب ققنوس است. همچنین خبر دیگر درباره جنجالی‌ترین رمان شجاعی، اینکه به زودی ترجمه انگلیسی رمان از سوی موسسه انتشاراتی شمع و مه در لندن منتشر می‌شود. مترجم این کتاب، کارولین کراس کری، شرق شناس و محقق دانشگاه یو.سی.ال.ای کالیفرنیا و ساکن آمریکا است که تجربه چندین ساله‌ای در ترجمه آثار فارسی به انگلیسی دارد.
همچنین نسخه انگلیسی رمان در بخش خارجی نمایشگاه کتاب تهران در اردیبهشت 1393 همزمان با رونمایی نسخه دیجیتال در آمازون، رونمایی می‌شود. از آوریل 2014 کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» در فروشگاه‌های واتراستون انگلیس در دسترس مخاطبان انگلیسی زبان خواهد بود.
داستان این کتاب در زمان‌های دور و در کشوری نامعلوم می‌گذرد. راوی داستان، ظاهرا پژوهشگری تاریخی است که با کشف و سند‌خوانی خود، ماجرا را برای خواننده روایت می‌کند. مطابق این تحقیق، در سالیانی دور، پادشاهی که در آستانه مرگ قرار دارد وصیت می‌کند هر 25 فرزند او در مقاطع 2 ساله به‌ترتیب پس از مرگ او بر تخت شاهی بنشینند، اما نه به ترتیب سن بلکه به رأی مردم. هر یک از فرزندان در دوره سلطنت خود ظلم‌های فراوانی به مردم می‌کنند و مردم هر بار، رنجیده از یکی به دیگری پناه می‌برند، اما صورت مسئله تغییر نمی‌کند.

سرانجام تصمیم می‌گیرند بیمار‌ترین، زشت‌ترین و نادان‌‌ترین آنان را انتخاب کنند تا دمی بیاسایند. نام فرزندان شاه همگی پیشوند «دمو» دارد و این آخری «دمو‌کافیه» نام دارد که در زبان مردم شهر به «دموقراضه» شهرت یافته است. او پس از استقرار، با اتکا به هوش شیطانی و روان پر‌عقده خود، تیم و حلقه خاصی را سامان می‌دهد و قوانین طلایی خود را به کار می‌بندد و ترکیبی از ظلم و عوامفریبی را می‌سازد.

شتاب او در تخریب مملکت که با ادعای خدمت صورت می‌گیرد عملا بیشترین کمک را به دشمن می‌کند، هرچند در آخر داستان معلوم می‌شود او واقعا عامل بیگانه بوده و سرانجام نیز به آنان پناه می‌برد و کشور را تسلیم دشمن می‌کند.

برخی از عناوین فصول چهارده گانه این رمان خواندنی بدین شرح است: «همه گذشتگان همه جور فحش بوده اند، کسی که بیشتر می بیند، بیشتر می دزدد، پادشاه، بچه محل خداست، دزدی کار زشتی است، مگر برای اهداف متعالی، ویرانی، مقدمه آبادنی است، دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید و...»

این رمان در 200 صفحه با قیمت 8هزار تومان دوبار تجدید چاپ شده است.

بنابراین گزارش، متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد.

ادامه نوشته

گلخانه کاغذی من

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

گلخانه کاغذی من

کتابخانه خوب یعنی کتابخانه تمیز و البته چشمنواز. غیر از ظاهر، اینکه فهرستتان چقدر پر و پیمان است هم از شروط داشتن یک کتابخانه حرفه‌ای است. بنابراین لازم است یک کمی وقت و انرژی بگذارید که بعد از چند وقت کتاب‌هایتان به یک مشت کاغذ بدرنگ و به هم ریخته تبدیل نشوند. چند وقت یک بار هم باید یک نگاهی به فهرستتان بیندازید تا آن هم شبیه فهرست این کتابخانه‌های اهدایی که پر است از کتاب‌های تکراری و گاهی هم به درد نخور نشود.

کتابخانه‌اش را جور کنی

لازم نیست حتما اولین کتابخانه تان مدل بوفه‌ای داشته باشد با چوب اعلی و شیشه‌های برق انداخته. برای اول کار می‌توانید از این کتابخانه‌های جمع و جور حصیری تهیه کنید و حتی از این قفسه‌های فلزی که یکی یکی به هم وصل می‌شوند و یکهو یک طرف دیوار خانه را می‌پوشانند. اصل این است که کتاب‌ها از توی کارتن و کمد و انباری خارج شوند. بعد از آن وجود همین کتابخانه که ممکن است بیشتر از نصف آن هم خالی باشد، انگیزه‌ای می‌شود برای اینکه به سمت حرفه‌ای شدن پیش بروید.پس به جای اینکه منتظر کتابخانه رویایی تان بنشینید، دست به کار شوید.


ادامه نوشته

10 واقعیت عجیب و شگفت انگیز درباره نجوم


شب وصل است و طی شد نامه ی هجر


سلام فیه حتی مطلع الفجر


درود بر ستاره های پر رمز و راز آسمان


http://www.noojum.com/images/rsgallery/display/nightsky19.jpg.jpg


بکوش عظمت در نگاه تو باشد ؛ نه به آنچه که می نگری..

ادامه نوشته

مسابقه محله یا آقای کچلی بیرون از زمان.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجری می پرسد شیرین کاری چی بلدی؟ و هنوز پسرها با دهانهایشان صدای خروس در می آورند یا صدای قورباغه و دخترها گریه نوزادی را تقلید می کنند.

 هنوز هم صبح های جمعه مسابقه محله می گذارد. باورکنید حس وحشتناکی دارد دیدن این مسابقه. یک روز امتحان کنید.

بچه ها در همان حلقه ها یا ردیف های نامنظم که آن وقتها می نشستند، نشسته اند. فقط بچه های دیگری هستند. مال ده سال بعد. هنوز یک بچه ای باید توپی را بیندازد توی سطلی یا با گونی بپرد .هنوز هم داد می زنند یک و یک و یک، دو و دو و دو .

  قبلا آقای مجری اندکی مو در انتهای سرش داشت که برنامه به برنامه کمتر می شد ولی از وقتی همان موهای اندک هم ریخت، دیگر برنامه، همان یک تغییر را هم ندارد. به نظرتان می آید زمان ثابت مانده. در یک آن فضا برایتان شبیه رمان های علمی تخیلی می شود.

در بادکنک ها آب می ریزند یا تخم مرغ ها را در قاشق می برند و بچه ها همان جور خوشحالند و می خندند که ده دوازده سال پیش بودند، ولی شما که می روید مثل همان وقتها جلوی آینه ادای آن شیرینکاری را دربیاوریدُ وقتی می روید ببینید می توانید با لبهایتان همان صدا را دربیاورید می بینید که موهای کناره گوشتان سفید شده و در حاشیه لبهایتان یا بین دو ابرویتان دارد خط می افتد. بعد دوباره بر می گردید پای تلویزیون و می بینید همه چیز مثل قبل است. بچه ها روی چمن ها نشسته اند و با حرارت داد می زنند هشت و هشت و هشت. مجری همان خنده خاص همیشگی اش را رو به شما می کند که قبلا فکر می کردید معنی اش این است که ببینید چه اوضاع بامزه ای شده. ولی حالا به نظرتان می آید انگار همه چیز را می داند. می داند موهایتان سفید شده. می داند هنوز هم شیرین کاری مخصوص خودتان را پیدا نکرده اید. از او می ترسید. از خنده اش. از صورتش که اصلا مثل مال شما فرق نکرده و از اینکه جوری رو به دوربین نگاه می کند که یعنی چه اوضاع بامزه ای شده.

نگاهتان را از او می دزدید. بچه ها را نگاه می کنید. دارند جیغ می زنند: ده و ده و ده!

 وقت یکی تمام شده.
من که به شما گفتم جای یک سری چیزها عوض شده ولی ما حواسمان نبود، روبروی خودمان عوض شان کردند...


پ.ن:
 با من چنان کن که با شاخه های بید کرده ای...

ع.ن:اصلا حواسش نبود این گنجشک ها هم روزی پرواز را یاد خواهند گرفت.
از روزهای کودکی تا حالا ساکن مانده ام ولی این گنجشک ها پرواز را یاد گرفتند...

صیغه عقد نودونه‌ساله

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صیغه عقد نودونه‌ساله


گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

عقد و ازدواج و ‌مراسمی از این‌قبیل در دوره‌های مختلف به اقتضای خانواده و ناحیه، به شیوه‌های گوناگونی برگزار می‌شد. اما نکته این‌جاست که کمتر نوشته‌ای در میان آثار قدیمی می‌توان یافت که درباره‌ی این‌گونه رسم‌ورسوم توضیح دقیق و مفصلی داده باشد، به همین ‌دلیل هرآن‌چه مربوط به چنین رویدادهایی است، اغلب محدود به ادبیات شفاهی است و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه منتقل شده است.
در روزگار قاجار خلاف دوره‌های قبل، نوشتن یادداشت‌های روزانه متداول ‌شد. ناصرالدین‌شاه و پسرش مظفرالدین‌شاه در این زمینه از پُرنویس‌ها بودند. یکی از برادرزاده‌های ناصرالدین‌شاه به‌نام قهرمان‌میرزا، ملقب به عین‌السلطنه، باهوش و اهل دانش بود. قرار بود بفرستندش اروپا تا طبق سیستمِ‌آموزشیِ مدرنِ آن زمان تحصیل کند که نشد و در ایران ‌ماند و به سِمَت‌های نظامی و سیاسی متوسطی ‌رسید.
او احتمالا تحت‌تاثیر عمویش ناصرالدین‌شاه، از نوجوانی به نوشتن یادداشت و خاطره روی ‌آورد و نزدیک به نیم‌قرن به‌صورت نسبتا مداوم روزنامه‌ی خاطراتش را ‌نوشت. مجموعه‌ی یادداشت‌های او امروز در ده مجلدِ بزرگ منتشر شده است. بخشی از این یادداشت‌ها مربوط به مراسم عقد و ازدواج‌هایی است که عین‌السلطنه در آن‌ها شرکت داشته. روزنوشته‌های او تصویری آشکاری از مراسم عقد و ازدواجِ ‌ایرانی و آداب‌ و رسوم آن را در عصر قاجار شرح می‌دهد. بسیاری از این آداب امروز هم به‌جا آورده می‌شوند و برخی آداب تغییر کرده‌اند.

ادامه نوشته

رز

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

child_railways_suitcases_waiting_67327_2560x1600.jpg

-«الان باید حدوداً... اولین بار که خانم شما اینجا آمد فکر کنم گفت دو سالی از آدم‌ربایی گذشته» صدای پشت خط جوان به نظر می‌رسید «نمی‌دانم دقیقاً چه سالی بود؛ 83 یا 84؟»

-«آدم ربایی؟»

-«بله، خانمتان همه ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که پلیس دیگر ناامید شده و کارآگاه خصوصی‌ای که گرفته‌اید "آن را" لازم دارد.»

-«منظورتان عکس است؟»

-«بله، "پیش‌بردن‌سن!" (3)»

-«پس شما می‌توانید باز هم این کار را ادامه دهید؟»

-«اولش کاری پدر درآری بود. همه اجزا را باید خودمان طراحی می‌کردیم. اما از وقتی که برای دندان‌ها، جابجایی لب‌ها، رشد غضروفی در بینی و گوش و چیزهایی مثل این الگوریتم‌هایی پیدا کردیم دیگر آسان بود. فقط باید با بالا رفتن سن به هربافتی به اندازه معین چربی اضافه می‌کردیم تا تصویر تقریباً خوبی از صورت در آن سن به دست بیاید. البته بعد از امتحان کردن چند جور مدل مو و روتوش کردن تصویر. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.»

-«و شما همین‌طور به بزرگ کردن کوین (4) ادامه دادید؟» مکثی کرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پیش‌بردن‌سن!»

-«هرسال، دقیق مثل ساعت در روز بیستم اکتبر، البته این آخری‌ها اصلاً قابل مقایسه با کارهای اولیه نیستند. ما با وجود کامپیوتر، حالا سه‌بعدی کار می‌کنیم. تمام سر می‌تواند بچرخد و اگر شما نواری از حرف زدن یا شعر خواندن بچه داشته باشید حالا برنامه‌ای هست که صدا را به مرور سن بزرگ می‌کند و با لب‌ها تطابق می‌دهد. شما جوری انگار حرف زدن را به او یاد می‌دهید؛ بعد او می‌تواند هرچیزی را که شما بخواهید بگوید. منظورم همان "سر" است.»

صدا منتظر ماند تا او چیزی بگوید.

-«می‌خواهم بگویم. آقای گریرسون (5)، برای ما واقعاً جالب است که شما امیدتان را به این که پسرتان روزی پیدا شود از دست نداده‌اید. آن هم بعد از این همه سال!»

مرد هنوز داشت حرف می‌زد. تلفن را قطع کرد. آلبومی که امیلی عکس‌های «پیش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روی میز آشپزخانه باز بود. باز روی صفحه‌ای که لوگو و تلفن شرکت «گرافیکی کامپیوتری کرسنت» (6) کنار عکسی چاپ شده بود. پسرش در عکس پانزده یا شانزده ساله به نظر می‌آمد.

آلبوم قرمز را شب پیش پیدا کرده بود. بعد از مراسم تدفین زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگین، بعد از این که از عزاداران در خانه خواهر زنش با چیپس و نوشابه پذیرایی حقیرانه‌ای شده بودند. تنها رسیده بود به خانه و برای این که جوری خود را از افسردگی رها کند کشوی امیلی را که زیر تختشان بود بیرون کشیده بود، زانو زده بود جلوی کشو، دست کشیده بود روی لباس راحتی امیلی که عبور سال‌های دراز لکه‌های قهوه‌ای رویش انداخته بود. عطر یاسمنی را که در لباس شب کهنه او هنوز باقی بود فرو داده بود. دست کرده بود لای ساتن‌ها و مخمل‌هایی که با ظرافت تا شده بودند، از لای پارچه‌ها دستش خورده بود به چیزی در انتهای کشو و آلبوم را پیدا کرده بود.

اول نفهمیده بود که عکس‌ها مال کیست. صورتی که با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر می‌شد، کم‌کم مشکوک شده بود و بعد در آخرین صفحه آلبوم قرمز، موهای شانه شده و خنده ظریف پسر کوچک را که از درون یک عکس مدرسه‌ای داشت راست به او نگاه می‌کرد، شناخته بود.

به امیلی فکر کرد که در تمام این سالها، پنهانی ماجرای «پیش‌بردسن» را دنبال کرده بود، هرسال روز تولد کوین عکس جدیدی به بالای عکس قبلی اضافه کرده بود. تهوع تا گلویش بالا آمد. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست جوری از این کار امیلی دفاع کند. به خودش گفت: «خوب این هم یک جور نگه داشتن خاطره بوده.»

بعد به خودش فکر کرد. به خودش که هنوز نمی‌توانست قیافه ساعت سبز روی دیوار آشپزخانه را فراموش کند، وقتی یادش آورده بود که پسرش الان دیگر باید به خانه رسیده باشد. هنوز نمی‌توانست صدای خشن باز شدن قفل را فراموش کند وقتی در را باز کرده بود تا ببیند آیا پسرش دارد از پیاده‌رو سلانه سلانه به خانه می‌آید یا نه. همیشه این لحظه یادش بود که از در رفته بود روی ایوان و درست در انتهای شعاع دیدش اولین پرتو چراغ قرمز چشمک‌زن را دیده بود؛ مثل گلی که از توی سایه‌ها پیدا و پنهان شود.

به خودش فکر کرد که در آن لحظه کوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزی تصور کرده بود. رز قرمزی که تابش نور خورشید در حال غروب آن را وسوسه‌انگیزتر کرده و کم‌کم در سایه کم‌رنگ نارون‌های قرمز پوست انداخته‌ای که دو طرف خیابان را خط کشیده‌اند فرو می‌رود. چرخیده بود به سمت چراغ قرمز و به جای چراغ، گل‌های «بلوگرل» را دیده بود که چطور به نرده‌ها پیچیده‌اند. عمداً خیلی آهسته از پله‌های چوبی به سمت در حیاط پایین رفته بود. انگار مردمی که داشتند به سمت خانه آنها می‌دویدند و صدایش می‌زدند هیچ ارتباطی با او ندارند. به هیچ چیز فکر نکرده بودند و فقط گذاشته بودند این کلمه در ذهنش تکرار شود: رز، رز، رز!

 

3.age progression 4.Kevin 5.Mr.Grierson

6.Crescent Compu Graphics

جان بیگنت / نفیسه مرشدزاده

برنده جایزه اُ. هنری


جایزه اُ.هنری برای بزرگداشت این استاد داستان کوتاه در سال 1918 بنیان گذاشته شد. همه‌ساله مجموعه‌ای از ویراستاران از میان بیش از دو هزار و پانصد داستان منتشر شده در صفحات دویست و چهل نشریه آمریکایی و کانادایی بیست داستان برتر را برمی‌گزینند و در مجموعه‌ای منتشر می‌کنند. سپس داوران انتخابی هرسال از میان این بیست داستان، سه داستان را برای مقام‌های اول تا سوم انتخاب می‌کنند. داوران سال 2000 شرمن الکسی، استفن کینگ و لوری مور بودند. و داستان کوتاه «رز» مقام سوم این مسابقه را در سال 2000 از آن خود کرده است.

سروش جوان. شماره 12.


هولیسم...



کتاب بیداری اسلامی، ضمیمه ی کتاب تاریخ معاصر ایران، سال سوم کلیه رشته ها (به جز رشته ی ادبیات و علوم انسانی)

فقط خواستم دلتونو بسوزونم.... ببینید چه کتابهایی را شما نخوندید و بقیه به عنوان کتاب درسی می خونن... دل همه آب... 

فهرست مطالب:

بیداری اسلامی در جهان اسلام  

بیداری اسلامی در ایران        

امواج نوین بیداری اسلامی در جهان اسلام 


هولی نوشت: خوب نبود اول صبر می کردیم نتایجو ببینیم بعد این حرکات را به خودمون بچسبونیم... 

یعنی نتیجه ی مصر برامون بس نبود.....


بخشی از کتاب: 


"فساد سیاسی و اقتصادی حسنی مبارک و حکومتش باعث رشد فعالیتها و جنبشهای اسلامی، به ویژه جمعیت اخوان المسلمین شد که در نهایت موجب سرنگونی رژیم دیکتاتوری مصر و سقوط مبارک گردید.


بیداری اسالمی در مصر ریشه دار بود و به همین دلیل شعله های انقلاب مردم مصر با یک تظاهرات زبانه کشید و به سرعت به مناطق دیگر هم سرایت کرد. امواج سهمگین انقلاب مردم حسنی مبارک را مجبور به تسلیم و شکست کرد. "


برای مطالعه ی کتاب به این لینک مراجعه کنید: 

http://porsyar.com/m-1427046-1-7.html

قدرِ اعمال قدر


سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

 

درود بر شب قدر؛ لحظه رقم خوردن اعمال

 

میدونم! ماه رمضان تموم شده و این درود بهتر که به بدرود تغییر پیدا کنه ؛ ولی این مسئله را تا حالا سر به مهر نهادم! تا بعد از گذشت شب قدر و فضای خاص ماه رمضان مطرح کنم.

سه شب نوزدهم، بیست و یکم و بیست وسوم ماه مبارک، به ترتیب لحظه رقم خوردن اعمال، تصویب آن و تنفیذ و به ثبت رسیدن آن توسط امام زمان است.

در این سه شب اعمال سال اینده رقم می خوره، و شاید بهتر است بگوییم سرنوشت؛ به هر حال با هر دستی بدهیم با همان هم پس می گیریم. سرنوشتی که در این سه شب، برای سال اینده ثبت میشه و تغییری در آن وجود نداره.( مگر در روز عرفه)

مسئله جبر و اختیار چه درمحفل فلسفه چینان چه در بین مردم عامه ، همچنان بحثی غیر قابل چشم پوشی ست.

 

شب قدر، ثبت اعمال، جبر یا اختیار؟

آیا من در مسیر مشخصی گام بر میدارم که برای من مشخص شده و حق انتخاب ندارم؟

آیا خدا تصمیم گرفته که من در مسیر ضلالت یا هدایت قدم بردارم؟

آیا حکیم مطلق که ما را آفرید؛ هدف خلقت را با این عمل مخدوش کرده است؟

...

 


يضل من يشاء و يهدى مـن يشاء  93 سوره نحل 

قرآن نوشت:ما اصـابـك من حسنه فمن اللّه و ما اصابك من سيئه فمن نفسك ; آنچه از نيكي ها به تو مى رسد از طرف خداست و آنچه از بدى به تو مى رسد , از سوى خود تو است .79 سـوره نساء

جهت کسب اطلاعات بیشتر نسبت به این آیه و تفسیرات آن :http://www.askdin.com/thread8438.html 



ادامه نوشته

از زن می ترسم!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

روایت ادبیات فارسی از عشق و عاشق و معشوق چنین چیزی است، عاشق سراپا خاکساری و عجز و نیاز و معشوق یک‌سره کبر و بی‌نیازی و ناز. عشق کیمیایی‌ است که مسِ وجودِ بی‌ارزش عاشق خاکسار را زر می‌کند تا لایق نازِ نگاه دلبرِ دلدار شود. ناسزایی که از دهان معشوق بیرون بیاید طیبات است و زهری که او به عاشق بنوشاند عینِ نوش‌دارو است.

قائم‌مقام اما نقشِ همیشگی‌اش را دراین رابطه‌ی کلیشه‌ای بازی نمی‌کند، لج‌ می‌کند، سرکشی می‌کند، معشوق‌شکنی می‌کند، خاکساری می‌کند اما یادِ زنش می‌آورد که خوش‌آمدگوی بسیار و دل‌سوزِ غم‌خوارِ کم، آدم را بی‌تربیت می‌کند.

به احتمال زیاد ازدواج قائم‌مقام با گوهرملک خانم حاصلِ مصلحت‌اندیشی حکومتی بوده و شاه که وفاداریِ کاملِ وزیرش را در بیرون و اندرون می‌خواسته، دخترش را به عقدِ او درآورده تا فکر‌و‌ذکر وزیر در خانه هم فقط شاه باشد. گوهرملک‌خانم خواهر تنیِ عباس‌میرزا هم بود و این نسبت‌ها ازدواج را محکم‌تر می‌کرد اما قائم‌مقام باید به زنش یاد می‌داد زندگیِ بیرونِ قصر چگونه است و زندگی با عشق چه می‌کند. زندگیِ واقعی چه صورت نازیبایی دارد. به‌ همین‌خاطر نامه‌های قائم‌مقام به زنش، همان ناز و نیازِ خالصِ ادبی نیست، زندگی است با کش و واکش‌های آن.

سبکِ قائم‌مقام در نامه‌هایش هم بسیار یگانه است، انگار در جریانِ تطور نثر فارسی نایستاده. از روی نوشته‌های فارسی مشق نکرده. در امتدادِ سنتِ مستوفیانِ عراقِ عجم مغلق‌نویسی و مدیح‌سرایی نکرده. خودش، خودش را تعریف می‌کند، با صراحت و سرعتی بعید در نثر فارسی. با کلماتی ناهم‌خانواده که وقتی کنارِ هم می‌نشینند انگار از ازل سرشته‌ی یک خامه بوده‌اند. شاید اگر نثر فارسی در امتداد نوشته‌های قائم‌مقام رشد می‌کرد امروز رساتر بود و فاصله‌ی زبانِ معیار با زبانِ رسانه و مردم این‌همه نبود، نوشتن جملاتِ شرطی این‌قدر کج‌تابی نداشت و فرستادن فعل به آخرِ جمله این‌همه آزارمان نمی‌داد.

«سفر مکه را که در صورت سفری شدنِ ماها به خراسان مصمم شده‌اید، جواب این است که نایب‌السلطنه ماذون فرمودند که اگر محرم شرعی دارید به سلامتی بروید، ما خراسانی شدیم.» نویسنده‌ها اگر همین یک‌‌جمله را فقط رونویسی می‌کردند شاید نثر فارسی رویه‌ای دیگر پیدا می‌کرد. جادویِ هم‌آمیزی امر و نهی و زنهار در یک جمله. 

مجموعه‌ی پیشِ رو تنها چند نامه خطاب به همسرِ قائم‌مقام است که از هفتاد و یک مرقعِ تازه‌یابِ مجموعه‌ی کتاب‌خانه‌ی سلطنتی کاخ گلستان نسخه‌برداری شده. این مجموعه بعد از حدود صد‌و‌پنجاه سال چاپ می‌شود. تا پیش از این، نسخه‌ای از منشآت قائم‌مقام بارها و بارها چاپ شده بود و تصور می‌شد نوشته‌های دیگری از او موجود نباشد. این نامه‌ها نویافته‌هایی است که سوای ارزش تاریخی و روشن‌کردن زوایای تاریخ، ارزش‌های ادبیِ بی‌نظیری دارند، نسخه‌های فردِ این‌ مجموعه‌ گنجینه‌ی نثر فارسی را فربه‌تر می‌کند و دست‌افزار مناسبی برای نویسندگان و نوجویانِ نثرِ فارسی است.


ادامه نوشته

وضعیت دلار در بازار و صیغه در دانشگاه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://uploadtak.com/images/g9149_Iran_dollar_021012.jpg

اول - دلار

اسدالله بادامچیان: «آقای احمدی‌نژاد در آغاز دولت خود وعده داده بود اقتصاد را فعال و مردم را در معیشت و امور اقتصادی راضی کنند. مردم انتظار دارند دولت رفاه عادلانه اقتصادی و آسان‌سازی اداره معیشت آنها را در اولویت قرار دهد.»

- «مردم انتظار دارند» یا «انتظار داشتند» ؟ به گمانم حاج‌آقا یه 8 سالی تأخیر دارند.
- قیصر، کجایی که مردم 8 ساله انتظار دارن!
- حاج‌آقا این همه حضور فعال و مؤثر برای سن و سال شما مناسب نیست. شما چرا با این حالتون؟ خدای ناکرده از شدت سلامتی‌تان به خطر می‌افتد و هیأت‌های مؤتلفه یکی از فعال‌ترین، کم‌سن‌و سال‌ترین و جوان‌ترین اعضایش را از دست می‌دهد.
- اساساً شما فقط سالی یک‌بار اظهارنظر بفرمایید و بفرمایید: «عیدتان مبارک» کفایت می‌کند. راضی به این همه زحمت نیستیم.

بادامچیان: «به نظر می‌رسد پس از مشکل‌آفرینی در مورد قیمت مرغ دوباره مدار اشکال‌آفرینی‌ها به حوزه ارز و طلا برگشته است. دولت باید هرچه زودتر بساط این اشکال‌آفرینی را جمع کند.»
- چه خوب است که آقای بادامچیان در این‌باره یکه و تنها به میدان آمده است. این میزان شجاعت ستودنی است. چون همه با گرانی مرغ و ارز و دلار موافقند و اعلام موافقت هم کرده‌اند. فقط ایشان طی یک عمل متهورانه اعلام مخالفت کرده‌اند که شایسته تقدیر است.
- مملکت‌داری هم سخت است. مشکل مرغ را حل می‌کنی، مشکل تخم‌مرغ پیش می‌آید، مشکل تخم‌مرغ را حل می‌کنی، مشکل ارز پیش می‌آید، مشکل ارز را حل می‌کنی، مشکل صیغه پیش می‌آید.

دوم - صیغه

آقای قرائتی خطاب به وزیر و رؤسای دانشگاه‌ها گفته است: «ازدواج موقت باید در دانشگاه‌ها راه بیفتد.» دانشجو هم گفته: «درباره ازدواج موقت دانشجویان برنامه‌ای نداریم.»

از طرفی دانشجو که وزیر علوم است، گفته: «دانشگاه‌های تک‌جنسیتی خواست همه است.» آقای دانشجو اساساً یک طوری است که خوب متوجه خواست همه می‌شود. فقط نمی‌دانم چرا آقای قرائتی را جزو «همه» حساب نمی‌کند. تازه ایشان فرموده‌اند: «ما در فضایی حرکت می‌کنیم که دین برای ما ترسیم کرده است.» با این حساب تکلیف فضای دلپذیری که آقای قرائتی برای دانشگاه ترسیم کرده، چه می‌شود؟
حالا فرض کنیم آنچه هر دو بزرگوار تشخیص داده‌اند که باید بشود، بشود با این حساب تکلیف صیغه در دانشگاه‌های تک‌جنسیتی (!) چه می‌شود؟
بالاخره باید مشکل حل بشود. یا به توصیه آقای دانشجو مشکل از بیخ و بن باید حل شود یا باید راه حل میانبر آقای قرائتی را به کار بست. به نظر بنده به عنوان یک کارشناس جهانی در عرصه مرغ، تخم‌مرغ، ارز، سکه و ازدواج موقت، تنها راه حل بریدن سر گاو است، نه شکستن خمره.

سر به هوا...

با سلام

پس از اصرار ها  و تهديد هاي مکرر مدير عزيز!  و حس وظيفه شناسي اينجانب!!!!!!! بالاخره تصميم گرفتم کمي با مدير همکاري کنم و ...يه پست بذارم!

اين تصاوير از بهترين عکاس هاي نجوميه که تعداديش متعلق به بابک امين تفرشي عکاس خوب ايرانيه...

ادامه نوشته

سیزده بدرمون در به دره!

درود به غرور آریایی !

شبی با پادشاه

One night with king

کارگردان : Mich  O. Sajble

محصول 2006امریکا

سال 90-89 از طرف دانشکده معدن (امیدوارم درست گفته باشم ) این فیلم اکران شد . من هم یک صِفری شنگول ! و به دنبال کارهای فوق برنامه ای !

این فیلم توسط خود دانشجویان ترجمه و زیر نویس شده بود . در پایان به تماشاگران کتابچه ای درباره حقیقت فیلم داده شد .(1)

خلاصه ؛ داستان در مورد خشایار شاه و همسر یهودی او " استر " بود  که به کمک  "مردخای " ، از بزرگان یهود و از نوادگان یعقوب (ع ) ، "وشتی " همسر زرتشتی شاه را ، با نیرنگ ومکر را عزل  و وزیر او " هامان " ویازده پسر او را به قتل می رسانند ؛ است ! (این جمله از لحاظ زبان فارسی مردود است)

کتاب مقدس که دارای دو بخش عهد عتیق Old Testament  و عهد جدید New Testament  است  که یهودیان فقط به عهد عتیق معتقدند و دارای سه بخش عمده است : تورات ، مکتوبیم (مکتوبات ) ، نِبودیم ( انبیا )

که در مکتوبیم از استر یاد شده و مورد تایید یهودیان است.

استر ومردخای بعد از رسیدن به قدرت دستور کشتار ایرانیان را در دو روز صادر می کنند. تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

استر کتاب مقدس اینگونه روایت می کند :

(...روز یازدهم ودوازدهم ادار ، یهودیان بر دشمنان خود پیروز شدند . در سراسر مملکت ، یهودیان در شهر های خود جمع شدند تا به کسانی که قصد آزارشان را داشتند حمله کنند...این کار در سیزدهم  ماه ادار انجام گرفت وآنها روز بعد ، یعنی چهاردهم ادار پیروزی خود را با شادی فراوان جشن گرفت .اما یهودیان شوش ، روز پانزدهم ادار را جشن رفتند ، زیرا در روزهای 13 و 14دشمنان خود را می کشتند . یهودیان به مناسبت روز 14هم ادار را با شادی جشن می گیرند و به هم هدیه می دهند.)

وقوع این قتل عام در روز 11 و 12 ادار ( ماه یهودی ) مصادف با 13 فروردین موجب پراکنده شدن وفرار مردم ایران به دشت ها و کوه های اطراف گشت و مردم فرار کرده در روز 13فروردین جان خویش را از خطر کشتار به در بردند که بعدها به سیزده بدر معروف شد .

یهودیان بویژه صهیونیست ها سالروز این واقعه را جشن می گیرند که به عید پوریم معروف است . در واقع این روز هولوکاست دهها هزار ایرانی ست که صحت آن مورد تایید عهد عتیق است و یهودیان نه به عنوان یک واقعه تاریخی بلکه به عنوان روایتی مقدس به آن ایمان دارند و هر ساله ، سالروز " هولوکاست ایرانی "را جشن می گیرند .  تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

به روایت کتاب مقدس  75800  ایرانی را به قتل رسانیدند.. تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

 

م .ن1: این متن از همان کتابچه به صورت اختصار برداشته شده است.

م.ن2: من خودم تحقیقی در حقیقت این موضوع نکردم .

 

    

پینوکیو در عصر مدرن

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


«فرشته ی مهربون»، «پینوکیو» را تنها گذاشته بود. از وقتی فهمید عده ای از بچه های رنج کشیده با دیدن یک نفر از مسئولان، آلام روحی و جسمی خویش را بالکل از یاد برده و آماده کار و فعالیت و بازگشت مفید به اجتماعند، از سمت فرشتگی خود استعفاء داد. می گفت:«جایی که دریاست من کیستم؟/گر او هست حقا من نیستم{ترجمه از کمدی الهی دانته}. می خواهم به تهران بروم و از محضر ایشان کسب فیض و در ساحت شان تلمذ کنم.» این جوری پینوکیو که بی کس ماند و درجه انحرافش بیشتر شد و افتاد به کار قاچاق دلار و سکه. هر چه هم «جینا» به گوشش می خواند:«بابا اینا حباب داره و قیمتاش کاذبه و می شکنه» به گوشش نرفت که نرفت. البته حقیقت ماجرا چیز دیگری بود. گربه نره و روباه مکار، در یکی از مهمانی های شبانه شهربازی کذا از پینوکیو فیلم گرفته بودند اگر در پروژه شان همکاری نکند فیلم را افشا می نمایند. پینوکیوی بیچاره هم راهی جز پرداخت حق السکوت نداشت.

صبح به صبح، پا می شد با «جورجیو» می رفتند چهارراه «بشیکتاش» میلان، دلار و یورو خرید و فروش می کردند. گاهی اصلا با یک مصاحبه یا یک چشمک شان همه چیز زیر و رو می شد. توی جکوزی می نشستند و برای اقتصاد ایتالیا تصمیم می گرفتند. البته پینوکیو چون چوبی بود، توی آب نمی رفت. خیس می شد و اضافه وزن می گرفت و سرچهارراه همه ش باید توی آفتاب می ایستاد تا تنش خشک شود.

تا اینکه دکتر رومانو، رئیس ستاد مبارزه با قاچاق ارز و کالای ایتالیا رأسا وارد عمل شد و دستور داد جورجیو را بگیرند. به پیوست باند مخوف اخلالگران اقتصادی متلاشی شد و بازار دلار به حالت عادی برگشت( یورو که از اولش هم عادی بود، چون واحد پولشان بود).فقط چون می خواستند راه تکرار  بر خطر را ببندند و اجازه رشد به مافیا ندهند، گفتند« هر کی دلار می خواد فقط با رضایت نامه ولی. ارز توریستی هم نمی دیم دیگه. این همه آثار باستانی و میراث فرهنگی هست دیگه. داوینچی و میکل آنژ داوود و مونالیزا کشیدن براکی پس؟ تازه کولیزیوم هم داریم. بفرمایید بیرون آقا».

هیچی دیگر. پینوکیو بی آبرو شد. باز شانس آورد وقتی فیلم اعترافاتش را از تلویزیون پخش شد- که توش آدم ملکه بوده و از پرنس جان و داروغه ناتینگهام پول می گرفته تا ارزش برابری یورو مقابل پوند را کاهش دهد- «پدر ژپتو» تو شکم ماهی به Research مشغول بود، و گرنه سکته می زد. بچه های بیست و سی ایتالیا هم فیلم را با لنزواید گرفته بودند تا اگر دماغش بزرگ شد، خیلی توی کادر مشخص نباشد؛ منتها خب نمی شد همین جوری بیکار نشست. همین شد که عده ای از دوستان این حرکت تظلم خواهانه ایشان را پاسخی نیکو دادند و در جشنواره ی همان سال برای پینوکیو صندلی خالی گذاشتند و او را قهرمان اسطوره های تاریخ، از زمان مادها تا کنون معرفی کردند. سرانجام لابی ها برای خلاصی این عنصر مهربان و دوست داشتنی نتیجه داد و به آزاد سازی او به طور قانونی منجر شد. معاونت سیاسی حتی او را برای جایزه صلح نوبل هم معرفی کرد؛ منتها بچه های سوئد گفتند:«شرمنده؛ آکادمی ما غیر از آکادمی اسکاره. رأی گیری تلفنی هم نداریم که بشه فامیل بازی کرد. نامه سفارش شدن شما هم متأسفانه هنوز به ما نرسیده. ایشالا سال بعد. ولی در مجموع، اکت تو دوس داشتم.»   

گاو باید آدم باشد، نه بالعکس!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


اخیراً یک حرکت خودسرانه ولی هماهنگ شده، توسط دشمنان داخلی و خارجی به منظور ایجاد جو نارضایتی علیه دولت صورت گرفته. در این حرکت ناجوانمردانه و ضدانسانی، گاوها و گوسفندان و مرغ‌ها، گوشت و تخم و سایر محصولات خودشان را گران کرده‌اند تا آب به آسیاب دشمن بریزند.

لذا رئیس جمهور دستور داده که دولت به شکل فوری مبلغ چهار میلیارد دلار برای تنظیم بازار گوشت و مواد غذایی و واردات آن هزینه کند.
اقدام خوبی است. اما کاش به جای گاو و گوسفند و مرغ ذبح شده، هزینه می‌‌کردند برای وارد کردن چند کارشناس اقتصادی و روانشناس دام و طیور.
کارشناسان اقتصادی برای این که روشن کنند چرا باید جانوران این قدر در اقتصاد مملکت سُم یا پنجه داشته باشند؟ روانشناسان حیوانات برای روانکاوی این جانوران تا ریشه توهم اهمیت ایشان را مشخص کنند و با فرآیند روانکاوی پیچیده براساس نظریات «مازلو»، آنها را آدم کنند و بعد با زبان آدمیزاد حالی‌شان کنند که گاو باید آدم باشد، گوسفند باید آدم باشد، مرغ باید آدم باشد و بعد آدم هم باید آدم باشد.

معضل سینمای ایران و شمقدری پرده‌برداری الزاماً همیشه کار خوبی نیست، اما همیشه جالب توجه و جاذب اذهان است.
اخیراً یک فقره پرده‌برداری صورت گرفته که خودش نیز به پرده‌برداری ربط دارد. لذا موضوع دو برابر جالب است. جواد شمقدری، رئیس سازمان سینمایی کشور در مراسم اختتامیه نخستین جشنواره فیلم‌نامه‌‌نویسی انقلاب اسلامی از یک معضل مهم سینمای ایران پرده برداشته است. شمقدری گفته است که برای نشان دادن واقعیت‌های دوران قبل از انقلاب دچار محدودیت‌هایی هستیم و باید راهکارهایی پیدا کنیم تا مثلاً مجبور نشویم، زنان درباری را محجبه نشان بدهیم.
1- اگر بناست تاریخ را چنان مو به مو به تصویر بکشیم که مشکلمان چند تار موست، آن وقت با داستان‌های دربار ناصر‌الدین شاه و انواع سرگرمی‌های ملوکانه باید چه کنیم؟
2- به قول یک بنده خدایی در جمله‌ای مشابه «واقعاً مشکل سینمای ما چند تار موست؟»
3- با پیدا شدن این راهکار وضعیت دستمزد‌های بازیگران بدجور به هم می‌ریزد. دستمزد بازیگران زن به شدت بالا می‌رود، اما دستمزد بازیگران مرد آنقدر پایین می‌آید که می‌شود مفت. چراکه متقاضی زن برای بازیگری کم می‌شود، اما تقریباً تمام آقایان می‌شوند متقاضی بازیگری در آثار تاریخی.
4- فقط نمی‌دانم آن موقع چه کسی می‌خواهد جلوی فرج‌الله سلحشور را بگیرد که جنگ حیدری نعمتی راه نیندازد؟
5- ده‌نمکی درباره جنگ و رزمندان فیلم ساخت، شد «اخراجی‌ها» حالا فکرش را بکنید که بخواهد «درباری‌ها» را بسازد. چه شود؟!
احسنت!
خانم لاله افتخاری، نماینده کنونی تهران در مجلس در گفت‌وگو با «خبر‌آنلاین» گفته است: «در بحث سؤال از رئیس‌جمهور مواردی مطرح شد که به حق بود. اما رئیس‌جمهور پاسخ قانع‌کننده‌ای ندادند. بعضی از دوستان هم به جواب نداده رئیس‌جمهور احسنت گفتند! معلوم نشد که به چه چیزی احسنت گفتند. به عدم پاسخگویی احسنت گفتند و یا به بی‌توجهی به مجلس؟»
می‌خواستم در این باره چیزی بنویسم دیدم خانم افتخاری خودشان به شیوه سؤالاتی که من مطرح می‌کنم، سؤالات جالبی مطرح کرده در باب آن احسنت‌های معروف. لذا بسنده می‌کنم به نقل همین حکایت از عبید زاکانی:
«شخصی تیری به مرغی انداخت. خطا رفت. رفیقش گفت: احسنت! تیر‌انداز برآشفت که مرا ریشخند می‌کنی؟ گفت: نی. می‌گویم احسنت اما به مرغ.»

راستی عیدتون مبارک

اگر من جای رئیس جمهور بودم چه می کردم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


رئیس جمهور به مناسبت باز شدن مدارس در مهرماه، پیام فرستاده و هفتمین پرسش مهر را هم مطرح کرده است.

اول پیام:
«... بدون تردید علم لازمه کمال است و از اهالی تعلیم و تربیت استدعا دارم نگاه خود را از قله بر ندارند و به دنبال تربیت انسان‌های فرهیخته، حکیم و مهربان باشند. همچنین از فرزندان ایران می‌خواهم به قله بیندیشند.»

تحلیل پیام:
1- چرا اهالی تعلیم و تربیت باید به قله نگاه کنند اما فرزندان ایران باید به قله بیندیشند؟

2- مگر اهالی تعلیم و تربیت فرزندان ایران نیستند؟

3- چرا رئیس جمهور فکر می‌کند فرزندان ایران همه بچه مدرسه‌ای هستند؟

4- ضمناً اگر آدم نگاهش را از قله برندارد که جلوی پایش را نمی‌بیند! آن وقت ممکن است بیفتد در چاله و چاه و غیره. تا جایی که من تا به حال فهمیده‌ام آدم باید نیم نگاهی به قله بیندازد ولی هوای جلوی پای خودش را داشته باشد. سر به هوایی کار دست آدم می‌دهد.

دوم - پرسش:
رئیس جمهور گفته است: «امسال از کل جامعه فرهنگی و تعلیم و تربیت کشور بخصوص جوانان و نوجوانان عزیز سوال می‌کنم که برای ساختن و سعادت و اعتلای نام ملت ایران و پیشبرد امور کشور اگر به جای رئیس جمهور بودند اولویت خود را انجام چه کاری قرار می‌دادند؟

با مسائل جهانی چگونه برخورد می‌کردند؟ برای ریشه کنی فقر و آبادانی ایران و خدمت به اقشار مختلف مردم چگونه برنامه‌ریزی می‌کردند؟ و در زمینه پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی کشور چه اهدافی در نظر گرفته و برای دفاع از حقوق ملت ایران در عرصه‌های مختلف چه می‌کردند؟»

پاسخ‌‌های پرسش:
به سوال مطروحه رئیس جمهور افراد گوناگونی پاسخ دادند که برای رعایت حال خودم و ایشان و البته به اختصار، از درج اسامی ایشان معذوریم.

- من به همین روال کنونی ادامه می‌دادم تا این یکی دو کشور باقی مانده هم منزوی شوند و ما بمانیم و کشور دوست و برادر سوسیالیست ونزوئلا.

- من همچنان به قله نگاه می‌کردم. فوقش چند تا سوسک و مورچه می‌رن زیر پای آدم له می‌شن که خیلی مهم نیست.

- من تقسیم کار می‌کردم. مدیریت داخل کشور رو می‌دادم به دوستان در دفتر ریاست جمهوری، خودم هم بکوب به مدیریت جهان می‌پرداختم.

- من سیب زمینی می‌کاشتم.

- من وزارتخونه‌ها رو توی هیئت دولت چرخشی می‌کردم. هر کس بعد از یک هفته می‌شد وزیر وزارتخونه‌ای که وزیرش روی صندلی بغلی در هیئت دولت می‌‌شینه.

- من سخنرانی می‌کردم.

- من ونزوئلا رو به عنوان «ایران 2» زیر مجموعه خودمون اعلام می‌کردم.

- من یه نفر رو می‌فرستادم تا بره یه آمریکای دیگه کشف کنه که برای رابطه با ما ناز نکنه.

- من فقر را به طور مساوی بین همه تقسیم می‌کردم البته منهای اونا که از بقیه مساوی‌ترن.

- منظورتون در کدوم دوره‌ست؟ اون موقع که شرایط کنونی نبود؟ بعدش که شرایط کنونی شد یا الان که شرایط کنونی‌تره؟

- من اجازه می‌گرفتم، آب می‌خوردم، بعد به سوال‌ها پاسخ می‌دادم.

- من قهر می‌کردم. قهر قهر تا روز قیامت!

زنده باد تساوی!!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img.mypersianforum.com/imported-images/2008/12/2110.jpg



ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند!
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم.
کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه، سر بچه ها خالی می کردیم.
ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.
دیگر با هم مو نمی زدیم!
آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.

همه کارهای‌مان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب‌هایمان نبود.
شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟
نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.
همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است.
آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود.
یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز، نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم.
در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد.
چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم.
فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم.
می توانستیم بدهیم و نگیریم.
ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم.
بی حساب و کتاب دوست بداریم.
در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم.

مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست...
وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست.
مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.
لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه.
مردها از راه سخت باید بروند.
راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا.
شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.

به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم!
رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.
ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت،
حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم.
ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.
هورا ما هر روز تواناتر می شویم.
مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند.
ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم.
افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است، این که مثل هم شده ایم.

فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند.
چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش.
بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
شب ها خواب ندارد.
می افتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است.
نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده‌ی من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟
ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.
زنده باد تساوی!


کلید...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.aghatehrani.com/a/uploads/0/7/762.jpg

و از آنِ اوست کلیدهای آسمان‌ها و زمین...

• بلد نیستم وقتی به درِ بسته‌ای می‌خورَم یادم بیاید این قفل حتماً کلید دارد و کلیدش حتماً دستِ «یکی»‌ هست. یاد گرفته‌ام تا پشتِ یک در گیر می‌کنم،‌ هزار تا کلید بی‌ربط را امتحان کنم و  در باز نشود و خسته بشوم و درمانده بنشینم پشتِ در و قفل را نگاه کنم. شاید هم بروم و هزار تا راهِ دیگر امتحان کنم و دوباره برسم به درِ بسته‌ای، به بن‌بستی و دوباره کلیدهای بی‌ربط و دوباره... 

• زندگی منِ و تو پر است از درهای بسته‌ای‌ که کلید دارد ولی کلیدهاش دستِ ما نیست! دستِ مامان و بابا و عمو و عمه و فلان رفیق و آقای رییس و آقای معاون و استاد و آقای دکتر و آقای مهندس هم نیست. لازم است گاهی به درِ بسته‌ای بخوریم و همه کلیدها را امتحان کنیم و باز نشود ‌تا باورِمان بشود ‌کلیدها همیشه دستِ یکی دیگر است. شاید هم نخواهد در را باز کند. شاید بهتر باشد در بسته بماند. شاید قدری صبر لازم باشد. شاید تا آخر زندگیِ دنیاییِ ما بنا باشد آن در بسته بمانَد. اما به هر حال کلید دارد!

• یکی هست که همه کلیدها دستِ‌ اوست. کلیدهای عالَمِ غیب؛ عالَمی که فقط با دو دو تا چهار تای ما نمی‌شود درهاش را باز کرد. کلیدهایی که جای‌ِشان را به جز او کسی نمی‌دانَد؛ وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ. گاهی آن وسط‌ها، بعد از آن‌که همه کلیدها را امتحان کردی و در باز نشد، وقتی که خسته شدی از پشتِ در نشستن، که چشم‌هات بی‌رمق شد از نگاه کردن به منظره بن بست تهِ کوچه، که درمانده شدی از درهای بسته، از گره‌های کور، از قفل‌های بازنشدنی، که یقین کردی «بازکردن» و «گشایش» کار یکی دیگر است، وسطِ مغرب و عشاء، دو تا دست‌هات را به آسمان بلند کن و بگو تا درهاش را برایت باز کند، بگو تا راه‌هاش را نشانت بدهد،  بگو تا کلیدهاش را برایت بفرستد، بخوان‌ «او» را به اسمش که «فاتح» است و «مفاتیح» و «مقالیدِ» عالَم در دستِ اوست؛ اللهمّ انّی اَسئلک بمفاتِحِ الغیب اللّتی لا یعلمُها الّا انت....   


بسم الله الرّحمن الرّحیم
لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَیَقْدِرُ إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

ارتباط دست خط و شخصیت انسان....

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                                                   ادامه مطلب

ادامه نوشته

رسولی که حبیب بود ...

بسم الله الرحمن الرحیم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم



http://farhangnews.ir/sites/default/files/content/images/story/12-10/20/9777-34128.jpg

فهمیدنِ این‌که حسابش از بقیه‌ی انبیاء جدا بود، کارِ سختی نیست. کافی‌ست قدری دل به آیه‌ها بدهی که بفهمی او چقدر برای خدا، خاص بود. خیلی خاص‌تر از یک رسول برای راسل‌ش.

شرایط سخت که می‌شد، خدا خودش دلداری‌اش می‌داد. برایش به روز و شب قسم می‌خورد که تنهایش نگذاشته و از او ناراحت نشده. و الضّحی، و اللّیلِ اِذا سجی، ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/1-3) نازش را می‌خرید. عزیز بود برایِ خدا. به او می‌گفت آن‌قدر به تو عطا می‌کنیم که راضی بشوی؛ لسوف یُعطیک ربّک فترضی.(ضحی/5) از اخلاقش به وجد می‌آمد؛ اِنّک لعلی خلُقٍ عظیم. (قلم/4) به جانش قسم می‌خورد؛ لعمرک... (حجر/72) گاهی با رمزهایی با او حرف می‌زد. رمزهایی که هنوز هم فقط میانِ خدا و رسول مانده؛ الف، لام، میم. کاف. هاء، یا، عین، صاد. عین، سین، قاف... نگرانش می‌شد؛ لعلّک باخع نفسک اَلا یکونوا مؤمنین. (شعراء/3) غصه‌اش را می‌خورد؛ ما انزلنا علیکَ القرآن لتشقی. (طه/2) می‌گفت که هوایش را دارد؛ انّا کفیناکَ... (حجر/ 95) تعریفش را پیش مؤمنین می‌بُرد تا قدرش را بدانند؛ عزیزٌ علیه ما عنتُم حریصٌ علیکم. (توبه/ 128)

گاهی فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها خیلی هم غریب نیست وقتی محمّد(ص)، فقط رسولِ خدا نبود، حبیبِ خدا بود. همه‌ی این نازکشیدن‌ها و نازخریدن‌ها فقط از محبّی برای حبیبش برمی‌آید. این روزهای آخر صفر باید بنشینیم و عزایِ فقدانِ مردی را بگیریم که عزیزکرده‌ی خدا بود.

گوشخراش ترین صداهای جهان!

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


http://slife.ir/uploads/2012/12/%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D9%86%D8%A7%D8%AE%D9%86.jpg

همشهری آنلاین: دانشمندان با اسکن مغزی افرادی که به 74 نوع صدای مختلف گوش می‌دادند،‌ موفق شدند بد‌ترین و گوش‌خراش‌ترین صداهای جهان را به ترتیب آزار‌دهندگی شان رتبه‌بندی کنند.

 بر اساس این مطالعه صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای بدترین و گوش‌خراش‌ترین صدا برای گوش‌های انسان به شمار می‌رود. در این مطالعه جدید داوطلبان که در زیر اسکنر‌های MRI قرار داشتند و به مجموعه‌ای از 74 صدا گوش می‌دادند، صدای کشیده شدن چنگال بر روی شیشه را دومین صدای آزار‌دهنده انتخاب کردند و در پی آن صدای کشیده شدن گچ بر روی تخته سیاه رتبه سوم را به خود اختصاص داد.

اسکن‌های انجام شده نشان‌ دادند صداهای گوش‌خراش نسبت به صداهای خوشایندی مانند صدای آب، منجر به ایجاد واکنشی شدیدتر در مغز خواهد کرد. با وجود‌ این که صداها در غشای شنوایی مغز پردازش می‌شوند، صداهای ناخوشایند باعث فعال شدن آمیگدالا، منطقه‌ای از مغز که احساسات را پردازش می کنند می‌شود.

زمانی که کسی ناخن‌هایش را بر روی تخته سیاه می‌کشد، یکی دیگز از صداهای گوش‌خراشی که در این رتبه‌بندی قرار گرفته، آمیگدالا مسئولیت غشای شنوایی را به عهده گرفته و منجر به افزایش حساسیت انسان نسبت به صدا خواهد شد.

 محققان با مطالعه بر روی گروهی 13 نفره از داوطلبان دریافتند اصواتی با فرکانس 2000 تا 5000 هرتز، محدوده‌ای که گوش‌های انسان نسبت به آن حساس است، غیر‌قابل تحمل‌ترین صداها به شمار می‌روند. صدای جیغ نیز در این محدوده صوتی قرار می‌گیرد و دانشمندان هنوز درنیافته‌اند که چرا گوش‌های انسان به این محدوده صوتی تا این اندازه حساس است...

خب سعی کنید صداهای بالا را تصور کنید همین برای درک خبر بالا بس است ولی این دانشمندان برخلاف اینکه به نظر می‌رسد، دانشمند تشریف دارند، آدم یک وقت‌هایی به عقلشان شک می‌کند و تصور می‌کند به لحاظ دیگری دانشمند تشریف دارند! یعنی عنایت نمی‌کنند این مسائل، خیلی وقت‌ها بومی است و بستگی به تفاوت‌های فرهنگی دارد و اینکه داری کجا و از چه کسانی [و حتی چه ساعتی از شبانه روز] سوال می‌کنی! ما برخی از این تفاوت‌های فرهنگی و مسائل متفاوت بومیایی! در زمینه‌های مربوط به «صداها» و «موارد مرتبط»  را همین‌جا ردیف می‌کنیم:
1- در برخی نقاط جهان صدای «گاو» و «گوسفند» و «شیهه اسب» و «خروس» در مراتع و مرغزارها و در حالی که خورشید چشمانش را در آن سوی افق بی‌منتها باز کرده می‌باشد، شنیده می‌شود، در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان انواع این اصوات، ناگهان در همه شئون زندگی ملت به گوش می‌رسد؛ چرا که صدای زنگ تلفن همراه می‌باشد!

2- در اکثر نقاط جهان علامت «بوق زدن ممنوع» به معنای ممنوع بودن بوق زدن است در حالی که در برخی دیگر از نقاط جهان، علامت «بوق زدن ممنوع»، حاوی هیچ مفهوم خاصی نیست!

3- در برخی نقاط جهان مصیبت‌بارتر از «صدای کشیده شدن تیغه چاقو بر روی بطری شیشه‌ای»، صدای این بابایی است که در کشاکش «خفه شدن یا خفه نشدن» در واگن مترو، یا در بیمارستان، یا در محل کار یا حتی در سرویس بهداشتی و هر جا که فکرش را بکنی، تلفن همراهش در دستش می‌باشد و بقیه ملت هم خیلی ببخشید(!) بایدانگشتشان توی گوششان باشد!

4- در برخی نقاط جهان صدای «وای!» از گوشخراش‌ترین صداها هم بدتر می‌باشد. بدتر از آن، عامل ساطع شدن این عبارت می‌باشد که همانا افزایش قیمت کالاها، وقتی که ملت شب می‌خوابند و صبح بلند می‌شوند می‌باشد!

http://1doost.com/Files/Pictures/1391/07/19/1349889654.jpg

شبِ سختِ نویسنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.khabaronline.ir/Images/News/Smal_Pic/13-7-1390/IMAGE634534209145958178.jpg


خالی از لطف بود اگه فقط خودم به تنهایی این نقد زیبای آقای شجاعی را می خواندم،تا اینکه برای شما آمادش کردم و شما هم سخت ترین شب عمر ایشان را از زبان خودشان بشنوید... زمانش مربوط به 12 مهر ماه سال گذشته است، جزئیات را براتون گفته ام...

شب سخت نویسنده / حاشیه​های نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی در شهر کتاب

چهره‌ها - نشستی که با حرف​های مجید مجیدی، امامی و  رضا امیرخانی آغاز شده بود، با انتقادات صریح سیدمهدی شجاعی از وضعیت فرهنگی کشور پایان یافت.

به گزارش خبرآنلاین، ظرفیت سالن خیلی زود تکمیل شد؛ یعنی قبل از آن که سخنرانان بیایند و مراسم آغاز شود.
کارکنان شهر کتاب هم که دیدند چاره​ای ندارند، صندلی​هایی که دم دست​شان بود از گوشه و کنار اتاق​ها جمع کردند، آوردند، و چیدند گوشه و کنار سالن. اما باز هم فایده​ای نداشت.

مثلا سهیل محمودی زمانی وارد نشست نقد و بررسی آثار سیدمهدی شجاعی شد که جلسه شروع شده بود و یک جای خالی هم در سالن وجود نداشت. این اتفاق چند دقیقه بعد برای علی موسوی گرمارودی هم افتاد و ماجرا با بلند شدن آدم​ها و تعارف جا​هایشان به چهره​های سرشناس ختم به خیر شد.
فضای صمیمی یک نشست ادبی-
نشست با تاخیر شروع شد، اما خیلی زود فضا گرم شد و صمیمی. به هر حال پای سید مهدی شجاعی در میان بود و نقد آثارش در شهر کتاب، سخنرانان هم آدم​های مجلس‌داری بودند، از خود مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گرفته تا مجید مجیدی و رضا امیرخانی.
هر کس که در جای سخنران می​نشست و لب به سخن می​گشود، وجهی از وجوه سید مهدی شجاعی پررنگ​تر می شد، اما خود سید که جایش وسط سن بین مجری و سخنران بود، سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به میز روبه رویش. گاهی هم که سرش را بالا می​آورد، توی نگاهش یک چیزی دیده می​شد، توی مایه​های «اینقدر ما را شرمنده نکنید.»
شاید به همین خاطر بود که بعد از کلی گل گفتن و گل شنفتن، نوبت که به شجاعی رسید، گفت یکی از سخت​ترین نشست​های عمرش همین نشست بوده ​است.حاضران در سالن اما این حس را نداشتند، و همین جالب بود. راستش را بخواهید  در این نشست هم اتفاق خاصی رخ نداد، یک عده آمدند و در مورد یک نفر صحبت کردند، اما نه تحمل جلسه سخت بود و نه این احساس وجود داشت که مثلا مجید مجیدی از ته دل حرف نمی​زند وقتی می‌گوید: «سیدمهدی شجاعی مثل خورشیدی​است که بر همه می​تابد و چتر حمایتی​اش در تمام این سال​ها شامل خیلی​ها شده​است.»
نه مجیدی متنی از پیش آماده کرده بود و نه امیرخانی، نهایتش این بود که چند کلمه یا جمله را روی کاغذی نوشته بودند که یادشان باشد از کجا باید شروع کنند و به کجا برسند، یادشان هم که می‌رفت مهم نبود، چون بحث در مورد سیدمهدی شجاعی بود، داستان‌نویسی که هم در حوزه روایت​های داستانی آثار قابل توجهی تولید کرده و هم داستان​های مذهبی​اش فصلی تازه در ادبیات دینی ایران بوده و هست.
 مجیدی نیازی به تعریف کردن از شجاعی نداشت و شجاعی هم چه خودش و چه آثارش بی​نیاز از تعریف و تمجید امیرخانی بود، این را ما که پایین نشسته بودیم و داشتیم حرف​ها را می نوشتیم حس می​کردیم و البته آدم​هایی هم که از اول تا آخر مراسم نشسته بودند و زل زده بودند به میز روی سن، لابد یک چنین حس و حالی داشتند که دل​شان نمی​آمد، جلسه را ول کنند و بروند مثلا در طبقه بالا بین کتاب​ها بچرخند.

روایت مجیدی از (به قول خودش) سید، روایتی کاملا شخصی بود. حاصل رفاقتی 32 ساله. انگار یک نفر که آدم مشهوری شده، کلی فیلم خوب ساخته، بعد از 32 سال نشسته ​است و با صدای بلند دارد فکر می​کند به رفیقی که همراهش بوده برایش راه را باز کرده و... در تمام این سال​ها عوض هم نشده​ است. شاید اصلا به احترام همین رفاقت و این آدم بود که مجیدی نه نقبی به وضعیت فرهنگ زد و نه از محور نشست خارج شد. فقط از سید گفت و این که برای هنرمندانی مثل او چه کار کرده ​است.
 6 سال انتظار
مجیدی که پایین آمد سر سیدمهدی شجاعی هنوز پایین بود، اما در همین فاصله خیلی​های دیگر هم به جمع اضافه شده بودند، آدم​هایی که در شرایط عادی جای شان پشت میز سخنران بود، اما هر کدام در گوشه​ای از سالن نشسته بودند تا از سید مهدی شجاعی بشنوند، از علی موسوی گرمارودی و حسین انتظامی گرفته تا سهیل محمودی و محمدرضا زائری.
 شاید به همین خاطربود که پیش از آغاز سخنرانی مدعوین، مهدی فیروزان مدیر عامل شهر کتاب گفت که طی این 6 سالی که معاونت فرهنگی در شهر کتاب تاسیس شده، یکی از آرزو​های ما برپایی چنین نشستی بوده است. نشستی که محورش سید مهدی شجاعی باشد و آثاری که خلق کرده​ است.
صابر امامی که روی سن رفت، بحث ادبیات دینی را پیش کشید و از دستاورد​های خالق «سقای آب و ادب» گفت. بعد نوبت به امیرخانی رسید تا کلا بی خیال رفاقت و رابطه و مراوده شود و یک راست برود سراغ سبک و سیاق شجاعی در روایت​های مذهبی. تا امیر خانی از نفس دانی و عالی حرف بزند و فروتنی راوی در ادبیات مذهبی شجاعی را نشان بدهد. مهمان​های دیگری هم به جمع اضافه شده بودند. سالن دیگر نه ظرفیت صندلی اضافه داشت و نه جایی برای ایستادن. چون هر جا که می خواستی بایستی، حتما جلو چند نفر را می​گرفتی.

بعد از پایان حرف​های امیرخانی، علی اصغر محمدخانی برگزار کننده و مجری جلسه از همه تشکر کرد و گفت که حالا نوبت خود نویسنده است، کسی که تا به حال در مورد او سخن گفته شده بود، حالا باید خودش حرف می​زد.
شجاعی اما به جای قدردانی​های معمول، همه حرف​ها را گذاشت، پای فروتنی سخنرانان و خودش رفت سراغ وضعیت فرهنگ و هنر این دیار تا نشان دهد که حال فرهنگ خوب نیست، در سراشیبی سقوط است و حتما باید برای آن کاری کرد.
(ادامه ی متن را کامل و با دقت بخونید...)


ادامه نوشته

لحظه ای...(2)

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را نظری بر مقام ما افتد



لحظه ای با سخنانش همراه می شوم، زمان را میان صفحات کتابی ورق می زنم، رسیدم به جایی، از تنهایی اش با پسر عمویش می گوید خطبه را می خوانم و باز دلم می خواهد منم نشسته بودم و گوش می دادم! فقط لحظه ای آن جا بودم...

شما از رابطه‌ی نزدیک من و پیامبر خبر دارید.

من دنبال او بودم چون بچه شتری که پی مادرش می‌رود.
هر روز گوشه‌ی تازه‌ای از اخلاقش را به من نشان می‌داد و می‌گفت که چنین باشم.‌

من با او بودم وقتی قریش گفتند: تو ساحر و دروغگویی. به او گفتند: تو ادعای بزرگی کرده‌ای، پس اگر می‌خواهی باورت کنیم باید آن چه می‌خواهیم انجام دهی.

فرمود: چه می خواهید؟

گفتند: این درخت را صدا کن و بگو که از ریشه هایش کنده شود، پیش بیاید و روبه روی تو راست بایستد.
فرمود: آن چه می خواهید به شما نشان می دهم، ولی می‌دانم شما به سوی خیر نمی‌آیید.
پس فرمود: ای درخت، من رسول خدایم. با ریشه‌هایت از خاک بیرون بیا و با اجازة خدا رو به روی من بایست.
قسم به خدا که من دیدم درخت پیش آمد، با صدایی شبیه وزش باد یا به هم خوردن بال پرنده. شاخة بالایش را روی سر پیامبر گسترد و بعضی شاخه هایش را گرفت بالای دوش من.
قریش گفتند: بگو نیمی از درخت بیاید و نیم دیگر بماند.
حضرتش چنین کرد.
نیمی از درخت، چنان شگفت انگیز و سریع پیش آمد که نزدیک بود به بدن پیامبر بپیچد.
من گفتم: لا اله الا الله من به تو ایمان دارم.
گفتم: من اولین کسی هستم که اعتراف می‌کند که درخت به فرمان تو بود.
همه‌ی آن قوم گفتند: ساحری تردست و شگفت انگیزی. کسی غیر از این پسر هست که تو را باور کند؟ و منظورشان به من بود. و من از آن دسته مردمان‌ام که سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای آن ها را از راه خدا باز نمی‌دارد.
من از آن دسته مردمان‌ام که دلشان در بهشت است و بدنشان مشغول کار.

*تمام دلخوشی ام این چند وقته شده جستجو کردن توی کتاب ها، مجلات، سایت ها و به دنبال زیبایی می گردم، زیبایی هایی که ندیدنش قسمت ما شد!

ترجمه‌ی آزاد از بندهای پایانی خطبه 192 نهج البلاغه

فضای مجازی رایگان!


                                   به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.upload.tehran98.com/images/kzmbsjobbkmkhkgwh0ym.jpg

آقای مجری: سلام بروی ماه بچه های خوب. حالِ شما خوبه؟ امروز می­ خواهیم در مورد فضای مجازی صحبت کنیم! البته از نوع رایگانش. خوب کی می دونه فضای مجازی چی هست؟ کجاها هست؟ چه کسایی ازش استفاده می کنند؟...

ببعی:?what’s Fazae Majazy

کلاه قرمزی: آی مجری آی مجری آی مجری من بگم! من بگم!

آقای مجری: خب بگو! کلاه قرمزی جان!!

کلاه قرمزی: من نمی دونم فضای مزاجی چیه! ولی رایگان را می دونم چیه! کلا چیز خوفیه، مردم دوست دارند، ما هم دوست داریم، اونقدر طرفدار داره، وقتی مردم اسمشا میشنوفند فوری واسش صف می گیرند حتی بعضی وقتا سرش دعوا هم میکنن.

همساده: میگم کاکو با این اوضاع گرونی دیگه کُجو چیز رایگان گیر میاد؟{قهقه قهقه}

آقای مجری: نظر شما چیه فامیل دور؟

فامیل دور: اول به من بگید ببینم این فضای مجازی در داره یا نه؟

آقای مجری: خب در به اون شکل که نداره! ولی خب باید از یه جاهایی واردش بشی!

فامیل دور: آی مجری! در به اون شکل، یعنی چه؟ درا مگه چه شکلی اند؟ ببین آقای مجری در مورد درا درست صحبت کن!

آقای مجری: من که در مورد درا حرف بدی نزدم! ولی چرا در داره اما از نوع مجازی!

آقای مجری: ببعی نظر تو چیه؟

ببعی:!Fazaye Majazi is the same Weblog

آقای مجری: آفرین! خیلی ها با وبلاگ میشناسندش!

فامیل دور: خب از همون اول بگو! منظورت وبلاگه {هه هه هه}

آقای مجری:در واقع می خواستم بقول بچه ها فارسی گزینی کنم؛داخل مکتوباتم!!

فامیل دور: هار هار هار!

آقای مجری:به چی می خندی فامیل دور؟!

فامیل دور: هار هار هار! آی مجری! فارسی گزینی کنی داخل مکتوباتتون این که خودش عربیه!

 هار هار هار!

ادامه ی متن در ادامه ی مطلب{نیشخند!}
ادامه نوشته

خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود.

خداوند جاریست اندر زمین و آسمان

کلی آدم جمع کرده بود، قرار بود ابراهیم و نمرود مناظره کنند؛ ابراهیم استدلال هایش همه را جذب خودش کرده بود، برهان دوست داشتن­ اش ؛ یادتون هست؟

«پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره‌ای را دید. گفت: این پروردگارِ من است. و آن‌گاه چون غروب کرد گفت: غروب‌کنندگان را دوست ندارم.»

یا اون شکسته شدن و خراب شدن بت خانه؟ و سالم ماندن بت بزرگ با تبری بروی شانه­ اش!

نمرود هم قدرت داشت! ولی فقط قدرت داشت.

* یه وقتایی که سر موضوعی بحث و جدل می­ کنیم خیلی تلاش می­ کنیم به طرف مقابل خودمون بفهمانیم، ولی هر چی بیشتر پیش میریم انگار موضوع سخت تر میشه، انگار اون گره های کور با ادامه­ ی بحث ما بیشتر سفت میشن؟ انگار اون نخ گره را بیشتر می­ کشیم. ولی آدم هایی که علم کلام دارند با اولین مغلطه ی طرف مقابلشان سریع از جایی دیگه وارد میشن، طوری که طرف مقابل را بدون هیچ درنگی ضربه می­ کنند!

ابراهیم گفت: خدای من آنست که زنده می کند و می میراند1

نمرود پاسخ داد: من نیز زنده می­ کنم و می­ میرانم1 و گفت دو زندانی را آوردند یکی را آزاد کرد و یکی را بکشت و مردمان ساده لوح پنداشتند که این عمل زنده احیاء و اماته است.

ابراهیم گفت: خدای من خورشید را از مشرق بر آورد تو اگر توانی از مغرب بیرون آر1

آن نادان کافر در جواب عاجز ماند که خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود1  

نـمـرود در ايـن جـا دست به مغالطه زد و معناى احيا و اماته را مجازى فرض كرد در حالي­كه مراد ابراهيم احيا و اماته حقيقى بود. يعنى خلق كردن و پديد آوردن و مى­راندن و از بين بردن حقيقى ولی ابراهیم مغالطه ی نمرود را فاش نکرد، علامه طباطبایی توی المیزان خیلی بهتر علت این کار حضرت ابراهیم را توضیح می دهند:

 دليل اين مطلب آن بود كه حضرت ابراهيم عليه السلام دريافته بودند كه وضعيت به گونه اى است كه اگر مغالطه نمرود را فاش كنند , نه خود نمرود مى پذيرد و نه حضارجلسه كه مشغول تاييد و تصديق نمرود بودند و چه بسا اين كار به ضرر ايشان تمام مى شد . از اين رو استدلال ديگرى كردند كه ديگر غرور قدرت مغالطه كارى در آن رانداشت و تسليم شد2 .

* کلی بحث کرده بود که من قصد کمک نکردن نداشتم، مدام می­ گفت من نمی­ دونستم چقدر شما سرتون شلوغه، من سال اول حضورمِ، ولی اوضاع بر علیه­ ش بود کلی انگ زده بودند، می­ گفتند برای خراب کاری اومده! می­ گفتند معتقدِ هر کی هر وقت دلش خواست بیاد چون تنها رای مخالف جریمه ­ی دیر آمدگی­ ها بوده! مسئولیت پذیر نیست! با ما فرق داره! به حرف ما گوش نمی­ دهد! با فلان رفتارش به ما توهین می­ کند! خبر رسیده بود فلان کس گفته خودم اخراجش می­ کنم!! حالا اگه هزار بار هم توضیح می­ داد کسی قبول نمی ­کرد...ولی زمان گذشت!

حالا انگار ثابت شده، چه کسانی مسئولیت پذیر نبودند، چه کسی با رفتارش به همه توهین کرد، چه کسی برای خراب کاری اومده بود، چه کسی باید اخراج می شد، چه کسانی چقدر دیر آمدند و یا اصلا نیامدند و برایشان مهم نبود!!

گاهی وقتا باید از درِ دیگری وارد بشیم، اگر حق با ما باشد خدا رهنمای ستمکاران نخواهد بود!

و شما پیروز می­ شوید.


1.أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذی حَاجَّ إِبْراهیمَ فی رَبِّهِ أَنْ آتاهُ اللهُ الْمُلْکَ إِذْ قالَ إِبْراهیمُ رَبِّیَ الَّذی یُحْیی وَ یُمیتُ قالَ أَنَا أُحْیی وَ أُمیتُ قالَ إِبْراهیمُ فَإِنَّ اللهَ یَأْتی بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذی کَفَرَ وَ اللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظّالِمینَ-258-بقره

2.تفسير الميزان،علامه سيد محمد حسين طباطبائى ج 2 ص 351

منبع:از آقای شریفیان بپرسید

تورم به همراه واکنش

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجید صلایی، نایب رئیس انجمن متخصصان علوم آزمایشگاهی، گفت:« قیمت کیت های مصرفی آزمایشگاهی تا 240 درصد افزایش یافته است»!


http://www.ordibeheshtcg.epage.ir/images/ordibeheshtcg/news/meeting_icon.jpg

* واکنش یک مقام فراموش نشدنی: می گویند افزایش قیمت ها بعضا تا 200 درصد هم بوده، اما خالی می بندند! افزایش قیمت 7 درصد بوده که تازه 2 درصدش هم برای مشکلات اقتصاد جهانی است که آخرش هم خودمان باید برویم مدیریتش کنیم!

* واکنش چندی پیش معاون پارلمانی رئیس جمهور{واقعی!}: در مناظره، آقای نادران پیش بینی می کردند که اجرای طرح هدفمندی یارانه ها موجب تورم 60 درصدی می شود و مردم در اثر فشار ها با اجرای قانون...{خیلی شاکی می شوند} اما خوشبختانه امروز شاهد تورم 10 درصدی بودیم!

* واکنش احتمالی بانک مرکزی: آقا! نه حرف اون دوستمون، نه حرف این یکی رفیقمون! قبلا هم گفتم! 26 درصد، خیرش رو ببینی!

* واکنش بخش خبری: آخرین اخبار از افزایش قیمت ها و تورم بی سابقه در فرانسه، اسپانیا و اروپا و غرب را به اطلاع شما می رسانیم!

* واکنش یک اغتساددان: بهث تورم یک بهث علمی و کارشناثی است و من در مجامع غیر علمی درباره نضرم مبنی بر تورم 28 درصدی سهبط نمی کنم!

* واکنش یک دانش جو: ببینید در واقع شما باید به دو نکته توجه کنید اول اینکه می بایست با تأمل بسیار زیاد در کنار فکر کردن مداوم سحنان متخصص را گوش بدید و دوم اینکه مربوط به کدام سخنوری ایشان می باشد!

* واکنش مجری خدا بیامرز « پارک ملت »: واقعا؟ واقعا گرون شده؟ گرون شده مردم؟ ما اصن گرونی داریم؟ اجازه بدید از مهمون مون سوال کنیم گرونی را تعریف کنه ببینیم چیه؟

* واکنش اینهایی که توجیه می کنند در حد لالیگا: اگر تجهیزات پزشکی اینقدر گران شده و مردم قدرت هزینه های درمانی را ندارند، پس چرا بیمارستان ها و مطب پزشکان اینقدر شلوغ است؟ لذا از این موضوع نتیجه می گیریم که وضع مردم خیلی هم خوب است!

* واکنش اعضای مجمع در جلسه ی مجمع: خب بچه ها نظرتون چیه کلا تورم را از معادلات اقتصادی حذف کنیم؟...چه جوری؟...با یک رأی گیری! کیا موافقن تورم حذف بشه؟...بله اکثریت موافقن، پس تورم حذف شد!...دبیر مجمع: پس دیگه چیزی به اسم تورم نداریم!

* واکنش کسی که شعر می گوید(یعنی شاعر): همه چیز که خب آرام است! منتها یک مشکلاتی از گذشته وجود داشته که با زحمت دوستان، آنها هم در حال برطرف شدن است!

.

.

آرامش قبل طوفان...

سلام به همه...

 بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ...هول نکنید صحبتم علمی وجدی ست نه خانوادگی..

ارتباط بین آدم ها باعث می شود که اخبار منتقل بشه منجر به پیشرفت و حتی ایجاد نوعی احساس (خوب یا بد)می شود.

انسان ها برای برقراری ارتباط از روش های مختلفی استفآده می کننداز جمله نامه نگاری ،تلفن و رفت وآمد

امروزه چون کلاس همه بالا رفته دیگه کسی نمیاد نامه بنویسه تا بعد نود وبوقی نامه بدست طرف مقابل برسه

یاحتی تلفن زدن همدیگه نمی صرفه چون افراد با همدمی به نام موبایل (پارسی را پاس می داریم =تلفن همراه) که در هر لحظه شبانه روز و در هر لحظه حساس زندگی با اونهاست ؛هستند(حالا چه خط بده چه نده،چه شارژداشته باشه چه نداشته باشه )و با استفاده از سرویس پیامک وmiss call (تک خودمون )از حال و روز هم به طور نسبی با خبر می شوند.

رفت و آمد هم خدارا شکر نمیشه!! یا مردم دنبال بدبختی ونرخ مرغ ودلار وملک اند یا اینکه چون با هم خیلی خوبند ونسبت به هم گذشت ومحبت دارند نمی خواهند طرف مقابل توی خرج بیفتند.

ولی دانشمندان به فکر بودند(به افتخارشون   ) وبا ایجاد فضای مجازی وامکانات مختلف این اجازه به کاربر داده میشه که از طریق web camهمدیگر را ببینند که این همان رفت وآمد قدیمیاست یا برای هم mail بفرستند( = نامه نگاری )و یا به طور کاملاٌ شرعی خواهران و برادران با هم chat کنند (= تلفن ).

یک نوع از این کارهای دانشمندان مسوولیت پذیر ایجاد فضایی به نام وبلاگ بوده وخدا را شکر بیشتر کسانی  که با مامانشون  قهر می کنند بعد از خواننده شدن وبلاگ ایجاد می کنند (بلانسبت خواننده این مطلب).

البته بچه های مجمع ما کلاٌجدا از بقیه اند (گفتن نداره)؛اونها نه با کسی قهرند (ان شا الله ) نه برای خود نمایی این کار را کردند.این جا میشه حرف بزنیم در مورد چیزایی که دل می خواد و رخصت بهش نمیدند (زیر نظر مدیر وبلاگ(اگه مدیری سر بزنه))

و این وبلاگ تنها مرجع رسمی اطلاع رسانی مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان است که فعالیت خود را از شهریور سال 86 به منظور دستیابی به اهدافی همچون اطلاع رسانی فعالیت های شورای مرکزی مجمع؛بررسی مشکلات صنفی دانشجویان خمینی شهری؛...(برای اطلاعات بیشتر به سمت چپ بالای صفحه مراجعه کنید)

خلاصه ...طبق جستجو های من آخرین مطالب نویسندگانی که در سمت چپ وبلاگ نام آنها ذکر شده است در این وبلاگ فخیم گذاشته اند به شرح زیر می باشد :

۱۰-خانم فهیمه سجادی فر.................................... ..پنجشنبه بیست و ششم مرداد 1391

۱۵-آقای حمید رضا شریفیان ................................. ...(وقت ندارند به وبلاگ سر بزنند)

۱۱-خانم ریحانه قاسمی....................................... ..یکشنبه بیست و ششم شهریور 1391

۲-آقای محسن حاجیان......................................... یکشنبه دوازدهم تیر 1390

۱۳-آقای یوسف جعفری پور..................................... .دوشنبه بیست و دوم آبان 1391

۵-آرشیو نویسندگان وبلاگ..................................... شنبه سیزدهم اسفند 1390 (آقای محمد یادگاری)

۱۲-آقای حسین پرنیان........................................... یکشنبه چهاردهم آبان 1391

۹-آقای داوود پریشانی .........................................چهارشنبه بیست و چهارم خرداد 1391

۳-آقای سعید خسروی .........................................شنبه شانزدهم مهر 1390

۷-آقای علی پیمانی.......................................... ..چهارشنبه هفتم تیر 1391

۸-خانم مهرانگیز شریفیان...................................... پنجشنبه پانزدهم تیر 1391

۴-خانم مهرنوش برات پور .................................... ...یکشنبه بیست و چهارم مهر 1390

۱-خانم مهسا حدادیان.......................................... دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390

۶-خانم مهساشیروی.......................................... دوشنبه پانزدهم اسفند 1390

۱۴-البته بنده حقیر(بابا متواضع ) ................................چهار شنبه بیست وسوم آبان ۱۳۹۱

                                            

 پ.ن:اعداد به ترتیب آخرین پست فردی ست که در گذشته دور مرتکب این عمل شده است!!(خودم متوجه حرفم نشدم )

رنگها این رنگ  به این معناست که این افراد مطالبشان باید به سازمان حفاظت از نشر وآثار معرفی بشوند.

این رنگ  به این معناست که گر این افراد دستی نجنبانند به مصیبت عظمی بالایی ها دچار می شوند.

این رنگ  به این معناست که آفرین چه بچه های خوبی.

اما این رنگ منحصر به فرد جز شرم وخجالت چیز دیگری ندارد...

 

 

 

 

لا اله الا الله....

سلام علیکم

در شهر توریستی اسکاگن این زیبایی رو میشه در سجیه دید، این شمالیترین شهر دانمارکیهاست ..... جایی که دریای بالتیک و دریای شمالی بهم میپیوندند. دو دریای مختلف با هم یکی نمیشوند و بنابرین این راستا بوجود میاد

و این همان چیزی است که در قرآن آمده است

سورة مباركه الرحمن
مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ (19) بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ (20) فَبِأَيِّ آلاءِ رَبِّكُما تُكَذِّبانِ (21) يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ (22)

 
19. دو دريا را به گونه اي روان كرد كه با هم برخورد كنند.20. اما ميان آن دو حد فاصلي است كه به هم تجاوز نمي کنند.21. پس كدامين نعمتهاى پروردگارتان را انكار مى‏كنيد؟
22. از آن دو، مروارید و مرجان خارج مى‏شود.

سوره مباركه فرقان آیه 53:
« و هو الذي مَرَجَ البحرينِ هذا عَذبٌ فُراتٌ و هذا مِلحً اُجاجً وَ جَعَلَ بَينَهما بَرزَخا و حِجراً مَهجوراً»


و اوست كسي كه دو دريا را موج زنان به سوي هم روان كرد اين يكي شيرين و آن يكي شور و تلخ است وميان آندو حريمي استوار قرار داد.

سوره مباركه فاطر آيه 12:
وَمَا يَسْتَوِي الْبَحْرَانِ هَذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ سَائِغٌ شَرَابُهُ وَهَذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَمِن كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْمًا طَرِيًّا وَتَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً تَلْبَسُونَهَا وَتَرَى الْفُلْكَ فِيهِ مَوَاخِرَ لِتَبْتَغُوا مِن فَضْلِهِ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ


اين دو دريا يکسان نيستند: يکی آبش شيرين و گواراست و يکی شور و تلخ، از هر دو گوشت تازه می خوريد، و از آنها چيزهايی برای آرايش تن خويش بيرون می کشيد و می بينی که کشتي ها برای يافتن روزی و غنيمت، آب را می شکافند و پيش می روند، باشد که سپاسگزار باشيد.

سوره مباركه نمل آيه 61:
اَمَّنْ جَعَلَ الْاَرْضَ قَرَارًا وَ جَعَلَ خِلالَهَا اَنْهَارًا وَ جَعَلَ لَهَا رَوَاسِیَ وَ جَعَلَ بَينَ الْبَحْرَيْنِ حَاجِزًا ءَاِلهٌ مَعَ اللهِ بَلْ اَکْثَرُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿61﴾


[آيا شريكانى كه مى‏پندارند بهتر است‏] يا آن كس كه زمين را قرارگاهى ساخت و در آن رودها پديد آورد و براى آن، كوه‏ها را [مانند لنگر] قرار داد، و ميان دو دريا برزخى گذاشت؟ آيا معبودى با خداست؟ [نه،] بلكه بيشترشان نمى‏دانند.

www.askquran.ir

(..فبای آلاء ربکما تکذبان؟؟؟..لا بشی ءٍ من آلا ئک رب اُکذب )

سعدی نامه2

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

دل دردمند ما را که اسیر تست یارا

به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی

بیایید و آن یک کلمه «خستن» آخر بیت سه را که به معنای مجروح کردن است، بی خیال شوید. این شوخی های نیمه ادبی که مثلا مصرع « دگران روند و آیند...» را برای سرآلکس فرگوسن گفته هم بگذاریم کنار. حتی از حاضر جوابی های بیت های بعدی همین غزل هم صرف نظر بکنیم موقتا (مثلا آنجا که می فرماید «تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی») به جای این کارها، برویم توی بحر همان بیت اول و به خصوص مصرع دوم بیت اول؛ جایی که سعدی ادعا می کند حتی قبل از اینکه به وجود بیاید، مهر دلدار در دلش بوده. خیلی ها ممکن است برای لوس کردن خودشان پیش سر و همسر، از این قبیل حرف ها بزنند «آشنایی ما قسمت و تقدیر بوده» اما سعدی طوری گفته که دیگر تعارف به نظر نمی رسد. او دارد یک امر حقیقی را بیان می کند. چیزی شبیه همان که افلاطون می گفت. افلاطون در فلسفه اش توضیح می دهد که ما قبل از این دنیا در یک عالم دیگر بوده ایم به اسم مُثُل( بر وزن فکل) و آنجا همه اتفاق ها برایمان افتاده و اتفاقات توی زندگی این دنیا، در واقع تکرار این اتفاقات قبلی است. افلاطون فیلسوف بود و طبیعتا درباره عقلیات حرف می زد. می گفت هر دانشی که ما داریم، در واقع یک یادآوری است. سعدی اما شاعر است، با دل کار دارد. سعدی می گوید عاشقی ما هم یک جور تقدیر و یک چیز از پیش تعیین شده است. جای دیگر می گوید:« آن که را دیده در دهان تو رفت/هرگزش گوش نشنود پندی/ خاصه ما را، در ازل بوده ست/...» با این حساب عشق گریز نیست. به قول حافظ« در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود.» باید رضا بدهی به تقدیر و بلکه با جان و دل نقشت را بازی یکنی. این، شاید یکی از درس های اصلی سعدی باشد:« در ازل پیمان محبت بستند/نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را» حالا اگر حرف شیخ اجل را خوب گرفتید، دلتان خواست بروید و توی نکات دیگر شعر دقیق بشوید مثلا همان «دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی» در عرصه ی فوتبال مثالی زدیم و شما در عرصه ی سیاست، دانشگاه و بهتر بگم همین مجمع خودمون(خودتون!) چنین شخصیت هایی را پیدا کنید ولی یادتون باشه وقت برای این کارها همیشه هست.

    

ویروس

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.hlasek.com/foto/sus_scrofa_8378.jpg

من و تني چند از دوستانم به اتهام شليک به سوي فرزندانمان دستگير شده ايم . اين واقعيت است ولي همه واقعيت اين نيست . ما نگران فرزندانمان بوديم ، از ابتلايشان به بيماري وحشت داشتيم ، از حال و روز وخيمشان غصه مي خورديم ولي هرگز قصد کشتنشان را نداشتيم . چه کسي مي تواند به سوي فرزند خود شليک کند؟!

از همان ابتدا هيچ کس حضور خوکها را در شهر جدي نگرفت . ولي ما اعلام خطر کرديم . وقتي سر و کله اولين خوک در شهر پيدا شد ، عده اي هورا کشيدند ، عده اي فقط تعجب کردند و عده اي هم از سر تأسف ، سر تکان دادند . اولين خوک ، ابتدا با ترس و لرز ، از ميان خيابانها و کوچه ها گذشت . به بعضي از خانه ها سرک کشيد و عده اي از بچه ها را دور خود جمع کرد . آنها از اينکه حيواني را اينقدر در دسترس مي ديدند خوشحال بودند . عده اي از بچه ها به خانه هايشان گريختند و عده اي ديگر از دور به تماشا ايستادند . 

ادامه نوشته

قفسم را می گذاری در بهشت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 قفسم را می گذاری در بهشت۱،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستمو بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمیکنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ 2 بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست.در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.

خرده خشونت های نامرئی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

 

«در صورت پارک کردن، هر چهار چرخ پنچر می شود»،«لعنت به پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد»،«...» این ها را هر روز روی دیوارهای شهر می بینیم و رد می شویم. صدای ناخوشایند بوق عجیب و غریب موتور و بعدش یک فحش چارواداری، صدای اگزوز موتور دست کاری شده یک اتومبیل که مارپیچ وار دور یا نزدیک می شود و برای حرکت سینوسی اش فقط شنیدن صدای ناهنجارش کافیست، صدای متلک بی مزه یا اصلا با مزه ای که از دهان یک، دو یا چند سر بیرون آمده از یک اتومبیل خطاب معمولا به یک دختر جوان(مثل خواهر من و شما!)- و گاهی حتی پیر و گاهی اصلا بدون معیار به همه-اینها را هر روز در خیابان های شهر می شنویم و بی تفاوت می گذریم. می شنویم و می بینیم و بی تفاوت می گذریم چون زیادند. چون خیلی زیادند. اصلا شاید همین ها هستند که معیار های خشونت به حساب آوردن یک رفتار را در ما جابه جا کرده اند. شاید همین ها هستند که باعث شده اند دیگر «دست انداختن دیگری» در محل کار و خانواده خشونت به حساب نیاید، لحن زننده راننده تاکسی و اتوبوس به مسافر و بالعکس خشونت به حساب نیاید، پرت شدن وسیله ای که خریده ایم روی پیشخوان توسط فروشنده خشونت به حساب نیاید، خواندن پیامک های طلب کارانه ی عده ای که همیشه با خشونت دست پیش می گیرند که پس نیوفتند، البته خشونت به حساب نیاید، همه مصداق های بارز اما متفاوت پرخاشگری هستند. حتما لازم نیست کسی را در خیابان آش و لاش کنند، لازم نیست پل مدیریت(هزاران نقد و بررسی بنویسیم که چرا چنین اتفاقی افتاد در حالی که خودمان هم خشونت و نفرت در وجودمان هست!) و خیابان پاسداران و سعادت آباد تکرار شود تا بفهمیم خشونت تا کجاهای وجود ما ریشه دوانده است.

ما از کنار آن دیده ها و شنیده ها بی تفاوت می گذریم، اما زهر پر خاشگریشان ذره ذره وجودمان را می جود و جوری که حتی خودمان هم نفهمیده ایم اعصابمان را خط خطی می کنند. می گذریم و خشونت به حسابشان نمی آوریم چون زیادند، چون فراگیرند و بقول فرد بزرگی که جمله قصار معروفی داشت:«حماقت وقتی فراگیر شود نامرئی می شود.» گمانم حالا می شود این را در مورد خشونت هم گفت:« خشونت وقتی فراگیر شود نامرئی می شود.» خشونتی که خود ما به وجودش آوردیم.  

جسارت، عیدی سال نو

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

ما آدم های شجاعی نیستیم. ترس ها و صعف هایمان را تا جایی که بتوانیم پنهان می کنیم و دوست نداریم درباره شکست ها و اتفاقات تلخ زندگی مان ( حتی آنهایی که در نهایت به سلامت ازشان عبور کرده ایم ) با کسی حرف بزنیم. با رندی و زیرکی، مفاهیم به جا و درستی مثل « حیا و پرده پوشی » را به بازی می گیریم و آن قدر گّل و گشادشان می کنیم که بشود همه چیز را زیر پرده شان قایم کرد. جلوی رسانه حتی بدتریم. رتبه های برتر کنکور و قوی ترین مردان ایران و قهرمانی که حاضران در بانک را حین سرقت مسلحانه نجات داده برای حضور جلوی دوربین ها همیشه آماده اند اما دریغ از یک معتاد ترک اعتیاد کرده یا عاشق شکست خورده یا همسر طلاق گرفته که بیاید و از تجربه های سخت و سنگینش برایمان بگوید. انگار باور نداریم حرف زدن از ناکامی ها و زمین خوردن ها به همان اندازه گفتن از کامیابی ها و بالا رفتن ها ( و حتی بیشتر ) می تواند در عبرت و موفقیت دیگران موثر باشد، پر رنگ تر هم می شود.

ادامه نوشته

نویسندگی در شکم نهنگ2

به نام خدا

مرد متولد اردیبهشت

رومن گاری

به کشورتان خدمتی می کنید

رومن گاری در اصل یک یهودی اهل لیتوانی بود که در سال نهنگ، چهارده سالگی اش به اتفاق مادر به فرانسه مهاجرت کرد( این اولین خدمتِ گاری به فرانسه بود ولی این خدمت را در اصل پدر گاری انجام داد که خانواده اش را به خاطر یک زن دیگر ول کرد و آن ها این طور آواره شدند؛ گاری بعداً فامیلش را از « کاسو » به انواع و اقسام اسم های مستعار تغییر داد تا هر چیزی باشد جز فامیل پدرش). او در سال نهنگ به انگلستان رفت تا به نیروهای فرانسه ی آزاد، تحت رهبری ژنرال دوگل بپیوندد. البته او در این دوره جز « نبرد دلیرانه برای وطن » سرش به کارهای دلیرانه دیگری هم بند بود که سرانجام به ازدواج با یک نویسنده انگلیسی در 1994 منجر شد. لابد بعدش هم فقط به خاطر پیش رفت وطن، این خانم را طلاق داد و با یک هنر پیشه آمریکایی ازدواج کرد. گاری مثل همه ی مردان اردیبهشتی و مثل قهرمان کتاب « خداحافظ گاری کوپر » زود قاطی می کرد و آزادی خواه تر از آن بود که اجازه بدهد زنی مثل گردن بند خودش را به آویزان کند. گاری یک سال پس از خودکشی این خانم دوم، خودش را کشت ولی هر چه قسم خورد که کارش ربطی به دوری از او نداشته( آن ها ده سال قبل جدا شده بودند)، عده ای طالع بینِ عاشق پیشه(باز هم فقط در ویکی پدیای فارسی) این مرگ را زورکی به هم ربط دادند. گاری از فرط خدمت به وطن، در سال نهنگ بعدی دبیرِ هیأت نمایندگی فرانسه در سازمان ملل شد.

ادامه نوشته

نویسندگی در شکم نهنگ

به نام خدا

می گویند که تاریخچه ی نوشتن در شکم نهنگ به عهد مرحوم ژپتو بر می گردد که در شکم نهنگ شمعی افروخت تا آخرین وصیت هایش را به پسرک کله چوبی اش بنویسد و اتفاقا هنوز ننوشته، حاجت گرفت و پینوکیو با احتیاط(ارسطو می گوید اشیای چوبی ذاتا امکان اشتعال دارند) به کانون گرم خانواده برگشت ولی واقعا پینوکیو پدرِ پدر ژپتو را درآورد تا آدم بشه...

سالی که می آید، سال نهنگ یا به قول چینی ها اژدهاست که از قدیم گفته اند سال خوبی برای دست زدن به کارها و معاملات بزرگ است. ما درهر قسمت این نوشته به بررسی عمل کرد یک نویسنده در سال های نهنگ زندگی اش پرداخته ایم تا بلکه شمع راه آیندهگان گردد یعنی آیندگان به تفکیک ماه تولد، بتوانند حدس بزنند که در این سال چه بلایی سرشان خواهد آمد.

متأسفانه چیزی که در عالم زیاد است نویسنده است لذا مجبور بوده ایم که از نویسندگانِ متولد هر ماه، فقط یکی را انتخاب کنیم که بیشتر به اش گیر بدیم و طبیعتا انگشتمان را روی خصوصیات نامطلوبِ متولدین هر ماه گذاشتیم.

پیشاپیش همه ی شما را که احتمالا(مثل خود بنده) بالاخره متولد یکی از این ماه ها هستید و حتما(مثل خود بنده دیگه نه!) ادعای نویسندگی هم دارید، به سعه صدر و سرکشیدنِ چند لیوان آب و شمردنِ مکرر تا عدد ده توصیه می کنم. ولی بماند که قرار بود این نویسندگان از بین نویسندگان وبلاگ و مجله و اعضای مجمع انتخاب بشن ولی خوب به این علت که جان داریم و جان شیرین مان خوش است. نویسندگان مجله و وبلاگ و کلا اعضای مجمع و بازهم کلی تر نویسندگان وطنی را بی خیال شدیم.

مرد متولد فروردین

ماریو بارگاس یوسا

با یک دوست قدیمی محکم به هم می زنید

در بابِ مرد متولد فروردین گفته اند که مردی سر به راه و مطمئن نیست و مرغ دل اش خیلی زود تغییر عقیده داده، به بام(های) دیگر پر می کشد. یوسا هم در یکی از سال های نهنگ، دل به دریا زد و همسر اولش را که دختر دایی مادرش بود، طلاق داد تا بتواند سال بعد با دختر دایی خودش ازدواج کند(احتمالا به فکر آینده بچه هایش بوده که ازدواجش را فامیلی تر کرده). همسر اول یوسا ده سال( به گفته ویکی پدیای انگلیسی) الی هیجده سال (به گفته ویکی پدیای فارسی) از خودش بزرگ تر بود( ظاهرا از نظر سایت ویکی پدیا،آب که از سر بگذرد دیگر ده سال و هیجده سالش فرقی نمی کند). او بعضی از بهترین آثارش مثل « در ستایش نامادری » و « سور بز » را هم در سال نهنگ نوشت اما ثمر بخش ترین کاری که در سال های زندگی اش کرد، بادمجان کاری پای چشم مارکز بود. گفته اند مرد فروردینی وقتی از کسی برنجد، آثار رنجش در او خیلی زود معلوم می شود و به شدت سرخ می شوند ولی یادشان رفته بگویند که این آثار گاهی حتی پای چشم طرف مقابل هم معلوم می شود. یوسا که قبلا عمری در مدح مارکز می نوشت و سری از هم سوا بودند، وسط یک مراسم در مکزیکوسیتی یک دفعه بلند شد و مشتی حواله مارکز کرد( این که در آن سال مظنه ی مشت اول چند تومان بوده، معلوم نیست).ولی خوب غلظت و زاویه ی مشت حکایت می کند بهتر است دیگر ادامه ندیم چون ماجرا خطرناک شد!!

ادامه نوشته

رسانه ی ملی!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

رسانه ی ملی، محدودش می کنم به صداوسیما؛ واضح ترش می کنم تلویزیون!

بعضی وقت ها یا بهتر بگم خیلی وقت ها متنفر میشم از دیدن تلویزیون و اخبارش، رسانه ای که هر چی خودش بخواد را به هر شکلی که خودش بخواد، اطلاع رسانی می کنه و با این وجود اسمش را گذاشته رسانه ی ملی!

دلیل به اندازه ی کافی دارم که ثابت کنم این رسانه ملی نیست، بلکه غیر ملیِ!

برای اینکه منظورم را برسانم، لازم است مقایسه ای انجام دهیم بین اخبار موفقیت های ورزشی و اخبار موفقیت های فرهنگی. معمولا در خبر های اصلی و مشروح تلویزیون و رادیو، از کوچکترین خبر ورزشی و کسب رتبه هفتم، هشتم مهجورترین ورزش ها غفلت نمی شود. حتی چند بخش خبری مستقل برای اخبار ورزشی در نظر گرفته شده که در آنها اخبار مربوط به موفقیت ها و دستاورد های بین المللی، زودتر و جلوتر از خبر های پر طرفداری مثل فوتبال گفته می شود

کافی است یه کم به عقب برگردیم و سابقه اخبار فرهنگی و رفتار معمول صداوسیما در این جور موارد و مواقع را مرور کنیم؛ مثلا جایزه هانس کریستین اندرسن یکی از معتبرترین جوایز ادبی دنیاست که چون به ادبیات کودک و نوجوان اختصاص دارد، به (نوبل کوچک) معروف است. هوشنگ مرادی کرمانی نازنین- که عمرش دراز باد-دوبار برنده این جایزه شد، یکی در سال 1086 و یکی به سال 1992 و اگر اشتباهی اطلاع رسانی نکنم هر دوبار برای(قصه های مجید).

این خبر را شما هرگز شنیده اید؟

سرکار خانم توران میرهادی چهار دوره جزو هیات داوران همین جایزه اندرسن بود، ثریا قزل ایاغ یک دوره داور بود، منصوره راعی دو دوره و زهره قایینی دو دوره. این خبر ها را چطور؟

جمشید خانیان کتابی دارد در حوزه ادبیات جنگ با نام (کودکی های زمین) این کتاب علاوه بر 13-12 جایزه داخلی، به روس و لهستانی ترجمه شده و در آلمان تقدیر شده است. همان طور که ( سفر به گرای 270 درجه) احمد دهقان و (شطرنج با ماشین قیامت) حبیب احمد زاده که هر دوی اینها در ژانر ادبیات پایداری هستند، به انگلیسی ترجمه شده اند و در آمریکا فروش و خواننده داشته اند.

خبر این موفقیت ها را کسی گفت؟

اصلا چرا راه دور برویم و دنبال خبر خودمان در سرزمین های بیگانه بگردیم. توی همین بازار کتابی که می گویند سرانه مطالعه اش نفری دو دقیقه در روز است،(روی ماه خدا را ببوس) مصطفی مستور چاپ چهلم را رد کرده و (منِ او) رضا امیر خانی چاپ سی ام را(همون کتابی که تو نمایشگاه کوچک کتاب هم بود و روز اول دوتاش فروش رفت!).

این عدد ها قابلیت تبدیل شدن به یک خبر کوتاه را نداشتند؟

حالا دیدید بی جهت عصبانی نبودم، به نظر شما این رسانه اسمش ملیِ؟

(از همه ی اخبار، خبر موفقیت های فرهادی را فاکتور گرفتم و اگر در نظر بگیریمش دلیلی دیگر بر درستیِ ادعای غیر ملی بودن رسانه ی ملیِ! )

ادامه دارد...

بازهم اصغر خان!

به نام خداوندٍ بخشنده ی مهربان

جدی نبود...جدی شد!1

*فروش جهانی فیلم همچنان با موفقیت ادامه دارد، طوری که «جدایی نادر از سیمین» با فاصله ی خیلی زیاد (یعنی تا 17 دی ماه) به پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران تبدیل شده است! این فیلم در فرانسه 6.1 میلیون دلار، در آلمان 1.1 میلیون دلار، در ایتالیا 585 هزار دلار، در انگلستان 562 هزار دلار، در اسپانیا 558 هزار دلار و در ایران خودمان(بسته به اینکه قیمت روز دلار چقدر باشد و تازه از کجا بخریدش!) 3.3 میلیون دلار فروخته است. مجموع این فروش ها را که جمع کنیم به رقم حیرت انگیز 13.5 میلیون دلار در کل دنیا می رسیم.(باز با قیمت روز دلار حساب کنید که ببینید به چه رکوردی می رسید.)

*دو، سه ماه اول امسال و همزمان با اکران فیلم در تهران، موج مجازی عجیبی به راه افتاد: ایرانی ها طرفدار فیلم برای بالابردن رتبه اش در IMDb  طی یک حمله گازانبری به این سایت مرجع و معتبر هجوم آوردند. همه هم بادمشان گردو می شکستند که فیلم وارد فهرست 250 فیلم برتر تاریخ این سایت شده و رتبه حدودا 230 را دارد. این موج خیلی زود فروکش کرد و همه چیز فراموش شد اما بعد از سپری شدن آن سروصداهای الکی و آغاز اکران گسترده جهانی، خود فیلم طی یک حرکت خزنده و نرم بی سروصدا خودش را به بالاهای این فهرست رساند. در حال حاضر رتبه فیلم در این سایت به عدد دو رقمی 99 رسیده که بالاترین امتیاز در بین فیلم های 2011 است.

*چه خبر از پاريس؟

ترجمه كرده اند«يك جدايي» و پوستر هاي فيلم همه جا هست؛ كيوسك هاي روزنامه، مجله هاي توي مترو و برنامه هاي رويدادهاي سينمايي تلويزيون. خانم هنرپيشه يك شب به يك برنامه معروف مي آيد و از شنيدن نظر و تعريف هاي مجري و مهمان هاي برنامه خوشحال مي شود. ما از اينكه فرانسه را خوب مي فهمد و جواب مي دهد، ذوق مي كنيم.

دوماه پيش از اكران سينمايي بود كه شنيديم امشب يك نمايش وي‍ژه از فيلم هست در پاريس و به احتمال زياد آقاي كارگردان هم مي آيد.يك نمايش و يك سالن 450 نفري كم است خب؛ آن قدر كم كه دو ساعت و نيم قبل شروع فيلم در صف هستيم، اميدي نداريم كه جمعيت زياد جلويمان، همه توي سالن جا بشوند. نمي شود و ما چشم انتظار مي مانيم.

حالا ديگر همه فيلم را ديده اند؛ در ايران، در آلمان، انگليس و جاهاي ديگر. فيلم هفته ديگر مي آيد. خوشحالم. دوسال است كه فيلم ايراني نديده ام. سختگير شده ام؟ نمي دانم. كشدار بودن صحنه ها و كليشه اي بودن اذيتم مي كند. ديالوگ ها ولي نقطه مرگ تحملم هستند. موضوع فيلم را، هر قدر هم ناب و جذاب باشد از چشمم مي اندازد و بايد فرار كنم به بيرون. هاليوود را هم حذف كرده ام. تكنيك و خوش ساخت بودن فيلم را نمي توانم با خالي بودن محتوا و پايان هميشه خوش معامله كنم. با همه بدبيني هايم هم خوشحالم و منتظر ديدن فيلم. دوستان و منتقدان هم سليقه و اعتمادم را جلب كرده اند.

*چه خبر از نيويورك؟

نزديك ظهر بود كه تصميم گرفتيم سانس 6:45 را برويم. نه ماه پيش هم ظهر بود كه رفتيم سينما آزادي و براي 15 نفر بليت «جدايي نادر از سيمين» را گرفتيم. چيزي كه فكرش را نمي كرديم اما اين بود كه اينجا هم لازم باشد زودتر بليت رزرو كنيم، آن هم روز اول كاري بعد از تعطيلات سال نو. حدود بيست دقيقه قبل از شروع فيلم به سينما رسيديم. روي سر در سينما فيلم فوروم(Film Forum) در منهتن با فونت درشت نوشته بودند:

A SEPARATION A MASTERPIECE WALLST.JOURNAL

اما جلوتر كه رفتيم، ديديم روي شيشه كاغذي چسبانده اند كه بليت هاي سانس 6:45 دقيقه تمام شده است. يادم آمد فقط در يك هفته اخير چهار، پنج مقاله در نيويورك تايمز راجع به فيلم چاپ شده بود. شايد ما زيادي خوش خيال(يا بدبين؟) بوديم كه فكر مي كرديم مي توانيم سرمان را بيندازيم پايين و بليت بگيريم و برويم تو. حدود ده نفر ديگر هم مانده بودند بدون بليت، كه سه چهار نفرشان حسابي دمغ بودند. پنج شش نفر هم بعد از ما رسيدند. با مرد و زن جواني صحبت كردم كه گفتند از طريق وب سايت فيلم فوروم از اكران فيلم اطلاع پيدا كرده اند. كنار باجه بليت فروشي سه پلاكارد نسبتا بزرگ نصب كرده بودند كه دو تايشان به اين فيلم مربوط مي شد. سمت راستي پوستر فيلم بود و وسطي ليست جوايزي كه نصيب فيلم شده. البته به غير از گلدن گلاب. وقتي مطمئن شديم نمي توانيم داخل برويم، براي سانس بعدي كه 9:10 بود بليت گرفتيم و رفتيم كافه اي همان دور و برها نشستيم تا زمان بگذرد.

كمي زود تر از موعد برگشتيم. اكران 6:45 تازه تمام شده بود. بيرون در جماعتي هفت هشت نفري ايستاده بودند و راجع به فيلم گپ مي زدند. رفتم جلو و خودم را معرفي كردم. نظرشان را پرسيدم. يكي شان كه كمي بعد فهميدم استاد جامعه شناسي دانشگاه نيويورك بود و لهجه غليظ بريتانيايي داشت گفت:« كارگرداني عالي، تدوين بي نقص، فيلمنامه درخشان...» پيرزني كه كنارم ايستاده بود، اضافه كرد:«...و خيلي هم درد ناك.» وقتي فهميدند ايراني هستم، هيجان زده شدند. مرد ميانسالي كه كمي دور تر ايستاده بود، پرسيد:« فيلم اول كارگردانو ميشه پيدا كرد؟ اسمش چي بود؟...» گفتم:« رقص در غبار.» گفت:« آره همين.» مطمئن نبودم زير نويس انگليسي اش جايي باشد. فيلم هاي ديگر فرهادي را ديده بود و كنجكاو بود بداند قبل از آن چه كار مي كرده. باز كمي حرف زديم. از اكران فيلم در ايران و بر خورد مخاطب ايراني پرسيدند. پيرزن دوباره زير لب به بغل دستي اش گفت:« دردناك بود.» سر آخر مرد ميان سال گفت:« اسكار رو مي بره.» و آقاي جامعه شناس بلافاصله درآمد كه:« اصن مهمه مگه؟»

از سينما خارج  كه شديم، داشتم با خودم فكر مي كردم كه تا چند وقت ديگر كه برنده هاي گلدن گلاب و نامزدهاي اسكار اعلام شوند، آيا صف هاي اين فيلم طولاني تر هم خواهند شد و ياد حرف آقاي جامعه شناس افتادم كه:« اصن مگه مهمه؟»

ان شاءالله تو مطلب بعدی مفصل در مورد نقش و وظیفه ی رسانه ی ملی حرف می زنیم، اینکه ملی بودن یعنی چه؟ یعنی در مورد هر چی خودمون می خواهیم خبرگذاری کنیم؟!بعد میشه اسم این رسانه را گذاشت ملی؟ و آیا این با ملی بودن تناقضی نداره؟...

1.اين جمله شما را ياد چي انداخت؟!

برهان دوست داشتن

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

پس چون شب بر او پرده افکند، ستاره ای دید. گفت: این پروردگار من است و آن گاه چون غروب کرد گفت:«غروب کنندگان را دوست ندارم.»1

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، جوابش را چی می دهید؟! خُب لابد اول می نشینید و ثابت می کنید که این خدا وجود دارد که بعد برسید به این که چنین خدایی شایسته پرستش است.شایسته ربوبیت است. می توانید از طریق بر هان علیت، به شیوه استدلالیون، برایش صغری کبری بچینید و آخرش برسید به یک علت تامه. و بگویید این علت تامه اسمش خداست. همان «الله» ماست. یا با برهان نظم،به مشاهده و دقت توی آفرینش دعوتش کنید و بعد بگویید ناظم این مجموعه، همان خدای ماست و چنین خدایی را مگر می شود نپرستید؟ مگر می شود ربوبیتش را نپذیرفت؟ یا شاید با رد دور و تسلسل، با برهان صدیقین و اصالت وجود یا ... نمی دانم. فکر می کنید قانع می شود؟!

شب رسیده بود و ستاره پرستان خدایشان را نشان ابراهیم داده بودند. ابراهیم(ع)گفته بود؛ باشد قبول، فرض می کنم این رب من است. چند ساعت بعد، ستاره که غروب کرده بود، برای رد پرستش آن ستاره فقط یک جمله گفته بود. گفته بود: من این خدا را دوست ندارم.«من غروب کننده ها را دوست ندارم.» و این دوست داشتن و دوست نداشتن اگر از فطرت آدم ها بیاید، انگار محکم ترین دلیل است برای رد، برای اثبات. ابراهیم(ع)، برای این حُب اصالت قائل شده بود. انگار، طرف های مقابلش هم این استدلال را فهمیده بودند. خدایی که نتواند محبت فطری آدم را به خودش جلب کند، مستحق ربوبیت نیست. علامه طباطبایی تو المیزانش زیر همین آیه2، می گوید:« دوست نداشتن چیزی با ربوبیتش منافات دارد. بین رب و مربوب یک ارتباط حقیقی حقیقی وجود دارد که محبت می آورد. ربوبیت ملازم با محبوبیت است.» داشتم فکر می کردم اسم این برهان را باید گذاشت« برهان دوست داشتن».

اگر کسی آمد و نشست و با شما بحث کرد که چرا این خدا را می پرستید، باید بشود در جوابش دور دست ها را نگاه کرد و فقط گفت: من خدایی را می پرستم که دوستش داشته باشم.

بسم الله الرحمن الرحیم

فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی فلما أفل قال لا أحب الآفلین

پی نوشت ها:

1.انعام/76.ترجمه ی مهدی فولادوند

2.ترجمه تفسیرالمیزان/علامه طباطبایی/ج7/ص250

9 موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتن،


نویسنده :مهسا شیروی

همگی ما می‌دانیم كه انیشتن این فرمول[e=mc2] را كشف كرد. اما واقعیت آن است كه چیز های كمی‌در مورد زندگی خصوصی‌اش میدانیم...

ادامه نوشته

اعتقاد منسوخ، عمل متداول!

نویسنده :علی پیمانی


 -عطسسسسسسسسسه!

-عافیت باشه!

-سلامت باشی!

 چرا بعد عطسه کردن یکی بهش میگن "عافیت باشه"؟!

 از زمان های قدیم بسیاری از مردم معتقد بودند که میان اسم اشخاص و عطسه رابطه ای وجود دارد.در بعضی از قبایل برای هر نوزاد مراسمی برگزار می شد و کاهن فهرست مفصلی از اسم ها را می خواند تا اینکه سرانجام کودک عطسه میکرد و همین نام را برای او انتخاب میکردند. سایر قبایل معتقد بودند وقتی کسی عطسه میکند دشمنش نام او را به زبان می آورد تا به او صدمه برساند.اما اگر یک نفر فورا بگوید "عافیت باشه"( یا به قول آلمانی ها "گزوند هایت" ) باعث می شود تا نام آن فرد از شر در امان باشد.

هنوز با وجود از بین رفتن چنین اعتقاداتی گفتن "عافیت باشه" در بین ما رواج دارد.

 

منبع: کتاب "بجه ها می پرسند" اثر "ماری التینگ"

میدونستین...؟؟

سلام بر همه دوستان...

امیدوارم تو این وانفسای میان ترما حالتون خووووووب باشه!!!

طبق فرمایش مدیر گرامی وبلاگ!!بنده باید ی مطلب میزدم!

این مطلبا میخواستم واسه روز مادر بزنم ولی خب هم خیلی جالب بود هم الانم ایام فاطمیه است و اسم حضرت زهرا(س) ی جورایی تجلی گر واژه "مادره"...

برین تو ادامه مطلب بخونینش...


ادامه نوشته

13 به در! شادی! یا ...!؟!

نویسنده :علی پیمانی


اول نوشت: این متن از درون یک سخنرانی بیرون کشیده شده، لذا بصورت نکته نکته می باشد.

 دوم نوشت: عید همه مبارک

 سوم نوشت: امیدوارم یک نفر پیدا بشه و با دلایلی محکم، تمام این نوشته ها را زیر سوال ببره و نفی کنه!

 چهارم نوشت: تلفظ اسامی بصورت زیر است:

موردخایی= Mordkhai

وشتی= Vashti

حاداثا= Hadasa

استر= Ester

 

اصل قضیه در ادامه مطلب....

ادامه نوشته

معرفی کتاب استاد عشق

نویسنده: افشین گلکار

" دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهمتر از از هر چیز آزمایش های متعدد و معتبر آن بود. من در یک لابراتور بسیار پیشرفته اپتیک مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت به من داده بودند. از نظر وسایل رفاهی مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمیشد ، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را ، برای دلگرمی محققین و اساتید ، فراهم کرده بودند. نکته خیلی مهم و حائز اهمیت ، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه آن مربوط به میزی میشد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت ، از روی کنجکاوی آن را بیرون کشیدم و با کمال تعجب ، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگ های آن امضا شده است. فورا آن را نزد پروفسوری که که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم ، چک را به او دادم و گفتم : ببخشید استاد که بی خبر مزاحمتون شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهرا این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است و اضافه کردم مواظب باشید چون که تمام برگه های آن امضا شده است!

پروفسور با لبخند تعجب آوری به من گفت : این دسته چک را دانشگاه برای شما مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه آماده کرده است تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید بدون معطلی به کمپانی های سازنده تجهیزات ، اطلاع بدهید و آنها تجهیزات را برای شما می آورند و راه می اندازند. وبعد فاکتوری به شما میدهند. شما هم مبلغ فاکتور را روی چک مینویسید و تحویل آن کمپانی میدهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش میرود! "

.

.

.

ادامه نوشته

10 عامل مخرب

نویسنده: نجمه عشقی

  ده عامل مهم تخریب مغز

1- نخوردن صبحانه

اشخاصی که صبحانه نمی خورند، قند خونشان پایین می آید. باید بدانید که تنها منبع غذایی مغز، قند خون است. در نتیجه کاهش قند خون ، باعث تخریب و اختلال در عملکرد مغز می شود.

2- بیش از حد غذا خوردن

در افرادی که بیش از مقدار مورد نیاز بدنشان، غذا مصرف می کنند، خون رسانی به مغز مشکل می شود و به همین جهت، قدرت فکری آنها پایین می آید.

3- کشیدن سیگار

اشخاص سیگاری باید بدانند که سیگار کشیدن باعث جمع شدن و کوچک شدن مغز می شود و این عامل باعث به وجود آمدن بیماری آلزایمر(فراموشی) می گردد.

4- مصرف کردن بیش از حد مواد شیرین

وجود  قند اضافی در بدن، باعث توقف جذب پروتئین و سوء تغذیه ناشی از آن و در نتیجه انحطاط مغز می شود.

5- آلودگی هوا

مغز بیشترین مصرف کننده اکسیژن در بدن می باشد. ورود هوای آلوده به بدن موجب کاهش اکسیژن بدن می شود و به همین علت توانایی مغز پایین می آید.

6- کمبود خواب

خوابیدن باعث استراحت مغز می گردد. اگر کمبود خواب به مدت طولانی ادامه یابد، موجب تسریع مرگ سلول های مغزی می گردد.

7- پوشاندن سر هنگام خواب

افرادی که با روسری یا کلاه می خوابند و یا به طور کلی سر خود را هنگام خواب می پوشانند، باید توجه داشته باشند که با این کار، دی اکسید کربن در بدن زیاد می شود و به نوبه آن اکسیژن در بدن کاهش می یابد و این خود باعث ناتوانی در عملکرد مغز می شود.

8- کار کردن در بیماری

کار کردن زیاد یا درس خواندن در هنگام بیماری، ممکن است موجب کاهش کارآیی مغز و آسیب آن گردد.

9- تفکر کم

فکر کردن باعث به جریان انداختن خون در مغز می گردد. کسانی که تمرکز و تفکر را کنار می گذارند، موجب کوچک شدن مغز خود می شوند.

10- به ندرت صحبت کردن

بحث کردن و صحبت های عقلانی با افراد دیگر، باعث افزایش کارآیی مغز می گردد.

مریم سجادپور - کارشناس تغذیه

 

آشنایی با مکتب بودیسم2

نویسنده: افشین گلکار

موعود در بوديسم

براي روشن شدن مفهوم موعود و منجي در بوديسم، لازم است با دو مفهوم «بودا» و «بوديستوه » بهتر آشنا شويم. بودا و بوديستوه، در واقع عنوان هايي هستند براي موجوداتي علوي، كه در رستگاري انسان مؤثرند. 



بودا به نجات دهندگاني گفته مي شود كه در زمان گذشته به دنيا آمده اند و ابتدا صورت بشري داشته اند، سپس به مرتبه اشراق رسيده و پس از اينكه انسان ها را به راه درست زندگي رهنمون شده اند، به مقام نيروانا (فناي مطلق) رسيده اند. سدارته گوتمه (بودا) از اين نوع است. در اعتقاد بوداييان، بودا يك نوع اصل است كه در زمان هاي مختلف، خود را توسط شخصيت هاي مختلف متجلي مي كند. 

اما بود ستوه ها، در حقيقت، بوداهاي بالقوه هستند كه حيات جسمي فعلي ندارند . هر فرد بودايي، قبل از رسيدن به مقام بوداييت، يك بوديستوه است، مثلاً سدارته پيش از بيداري، يك بوديستوه بود. مفهوم بوديستوه اگر چه در متن تفكرات اصيل بودايي وجود داشت، ولي بيشتر توسط مهايانه مورد توجه و پردازش قرار گرفت. 

در مكتب هينه يانه، تنها دو بودا از اين قبيل ذكر شده است كه يكي همان گوتمه ( سدارته؛ بودا) است و ديگري «ميتريه» كه يك بوديستوه است و بوداييت او در حال كمون است.
اما در مهايانه توجه بيشتري به اين موجودات علوي شده است . در اين مكتب، سدارته (بودا) چهارمين بودا از بودايان زميني است كه به دنيا آمده است و پنجمين بودا كه خواهد آمد و اكنون بوديستوه است، همان ميتريه است. 

ادامه نوشته

آشنایی با مکتب بودیسم 1

نویسنده: افشین گلکار

پدر سدارته به شدت علاقه مند بود كه پسرش جهانشاه شود، و بر اساس يك پيشگويي، سعي داشت او را در كاخ نگه دارد و نگذارد او با رنج و دردهاي موجود در جهان آشنا شود. اما سدارته، كه اتفاقاً دردهاي جهان، مثل پيري، مريضي و مرگ را ديده بود، با مشاهده يك راهب ـ كه گويا از همۀ رنج ها آسوده بود ـ به اين نتيجه رسيد كه، اگر چه سراسر جهان، رنج است ، اما راهي براي رهايي از آن وجود دارد. 

آيين بوديسم كه در حدود پنج قرن پيش از ميلاد در هندوستان پديد آمد، در واقع واكنشي در برابر تفكرات انحصارطلبانه برهمنان هندو بود. اگرچه در بوديسم، وجود شخص بودا و شناخت زندگي او در برابر اصل معنوي بودا شدن ، اهميت چنداني ندارد، ولي اصول كلي آيين بوديسم، به نحوي در مطالعه زندگي شخصي بودا روشن مي شود. 

در مورد وجود و زندگي بودا اطلاع علمي دقيقي نداريم، و معلومات ما در اين مورد، به داستانها و افسانه هاي موجود در متون بوديسم ـ كه البته داراي يك نوع وحدت نظر است ـ منحصر مي شود.
 
مطابق اين روايت ها، بودا (به معناي بيدار شده)، لقب پسر حاكم قبيله «شاكيا » است كه در حدود سال 560 (ق. م.) به دنيا آمد، و نام او را «سدارته » گذاشتند. البته بعدها به نام «شاكياموني » و گاهي به نام قبيله اش «گوتمه » هم خوانده مي شد. 

پدر سدارته به شدت علاقه مند بود كه پسرش جهانشاه شود، و بر اساس يك پيشگويي، سعي داشت او را در كاخ نگه دارد و نگذارد او با رنج و دردهاي موجود در جهان آشنا شود. اما سدارته، كه اتفاقاً دردهاي جهان، مثل پيري، مريضي و مرگ را ديده بود، با مشاهده يك راهب ـ كه گويا از همۀ رنج ها آسوده بود ـ به اين نتيجه رسيد كه، اگر چه سراسر جهان، رنج است ، اما راهي براي رهايي از آن وجود دارد. 
ادامه نوشته

گرفتن یا نگرفتن!مساله این است :-"

نویسنده: افشین گلکار

دیدم تست روانشناسی جالبیه برای همین حیفم اومد توی وبلاگ قرارش ندم

در بین ما افرادی وجود دارند که مجردند و ترجیح می دهند هر چه زودتر تشکیل خانواده بدهند، اما در این بین هستند اشخاصی که ترجیح می دهند همچنان مجرد بمانند و یا دیر تر ازدواج کنند.باید اشاره داشت در بیشتر افرادی که تشکیل خانواده می دهند میل به ازدواج احساس می شود، یعنی زمانی که این احساس در آنها به وجود آمد تشکیل خانواده می دهند… حال شاید شما بپرسید، این نیاز را چگونه باید در وجود خودمان بشناسیم تا ازدواج کنیم… آیا اصلاً چنین احساسی در ما به وجود می آید یا نه؟ تست های زیر را پاسخ دهید تا متوجه شوید که در وجودتان چنین میلی دارید یا خیر؟

 

ادامه نوشته

افزایش سرعت اینترنت (dial-Up)

    سلام....
    خب انگار نه انگار که من امتحان دارم!! من یه مدتی میشه که از روش زیر برای افزایش سرعت اینترنتم استفاده می کنم و ازش ضرری ندیدم.
ولی اگه شما استفاده کردید و کامپیوترتون ترکید تقصیر خودتونه (من مسئولیت قبول نمی کنم)
   آیا شما هم از کم بودن سرعت اینترنت خود رنج می برید؟ آیا شما هم به دنبال راه حلی برای افزایش سرعت اینترنت خود هستید؟... چاره ی کار پیش ماست.... فقط یک بار امتحان کنید.

   این توضیحات در مورد ویندوز XP هستند و بر روی سیستم عامل ایکس پی تست شده اند.
     استارت منو را کلیک کنید بعد کنترل پنل را باز کنید در پنجره کنترل پنل روی ایکون Phone and Modem Options کلیک کنید تا پنجره مربوطه باز شود در این پنجره به سربرگ Modems رفته و مودم خود را انتخاب کنید دقت کنید که اگر در این پنجره چند گزینه دارید و نوع مودم خود را هم نمیدونید ببینید کدام گزینه با Com3 معرفی شده همان گزینه را انتخاب کنید بعد کلید Properties را بزنید تا پنجره مربوط به مودمتان باز شود در این پنجره به سربرگ Advanced بروید و در کادر Extra initialization commands عبارت AT&FX را با حروف بزرگ تایپ کنید سپس پنجره های باز شده را ok کنید . تا اینجا مربوط به سرعت اینترنت بود ادامه مطلب مربوط میشه به سرعت دانلود . برای بالا بردن سرعت دانلود ابتدا استارت منو را باز کرده سپس بر روی کنترل پنل کلیک کنید تا پنجره کنترل پنل باز شود در این پنجره بر روی ایکون Display کلیک کنید تا پنجره Display Properties باز شود سپس در این پنجره به سربرگ Desktop رفته و کلید Customize Desktop را بزنید تا پنجره Desktop Items باز شود در این پنجره به سربرگ Web رفته و کلید Properties را بزنید تا پنجره My Current Home Page Properties باز شود در این پنجره به سربرگ Download بروید و گزینه Limit hard-disk usage for this page to را فعال کرده و مقدار عددی آن را از 500 به 5000 تغییر دهید . حالا به اینترنت وصل شوید و سرعت اینترنت خود را امتحان کنید.

ارد بزرگ

نویسنده: ندا ماهوش

سلام به همگی

اگه یادتون باشه تصمیم گرفته بودم در مورد بزرگان برای شناسایی و شناخت بهترشون مطالبی بزنم.

با عرض معذرت از وقفه ی که پیش بود. این دفعه در مورد ارد بزرگ  مطلب گذاشتم به همراه یک عکس که پیشنهاد شده بود که بزارم.

ارد بزرگ /  Orod Bozorg

 

ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید :

    هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .

ادامه نوشته

از عشق تا زندگی تنها یک قدم فاصله است

نویسنده: افشین گلکار

تمام کودکان رازی دارند که تعداد کمی از بزرگسالان آن را به خاطر می آورند یا درک می کنند . آن راز این است که آنها در هر لحظه با عشقی دست نخورده و اعجاب آور دست و پنجه نرم می کنند . به بازی کردن یک کودک بنگرید . شما عشق را در اعمال او می بینید . هر تصمیمی همراه عشق است ، هر فرصتی با عشق لمس می شود ، هر ماجرای جدیدی با عشق آغاز می شود ، هر مانعی با عشق مقاومت می شود . شما می توانید درخشش عشق را در چشمان کودک شاهد باشید ، در خنده و فریادهای شادمانه ی او ، آن را درک کنید و آن را در فضای اطراف او احساس کنید .

ادامه نوشته

صد دانه یاقوت...

بعد از خوندن این مطلب ، ظرفی از دانه های یاقوتی اَنار  بذا ر جلوتو ،معطلش نکن!

ادامه نوشته

فــــــــــروغ ابـدیـت

                               بسم الله الر حمن الر حیم

                                         پرشورترین حماسه ی تاریخ

  آزمایشگاه بزرگ زندگی

  من عمر جاویدان دارم!

  زندگانی مردان بزرگ

   آنجا که دنیای جدید و قدیم بهم می پیوندد

انسان همیشه سعی دارد به هر مسأله ای از دریچه "حس" بنگرد زیرا مطمئن ترین علوم او را همین "معلومات حسی" تشکیل می دهد و به همین جهت در میان مسائل مختلف، آنهایی که دلایل حسی بیشتری دارند سهم بیشتری از اطمینان انسانی را به خود جلب می نمایند.

روی همین جهت است که امروز هزاران آزمایشگاه در سراسر جهان برای تحقیق درباره ی مسائل گوناگون علوم،با هزینه های سنگین تأسیس شده و دانشمندان با کنجکاوی خاصی در این آزمایشگاه ها،مشغول بررسی مسائل مختلف می باشند.

ولی آیا می شود مسائل اجتماعی را هم آزمایش کرد و روی تجربیات گوناگون درباره آنها قضاوت نمود؟

مثلا: آیا می توانیم نتیجه ای را که از اختلاف و پراکندگی دامنگیر یک ملت می شود بیازماییم؟

آیا می توانیم سرانجام کار"استعمارگران" و عاقبت "ظلم و بیدادگری" را با یک آزمایشِ حسی دریابیم؟

آیا می توان نتیجه ی "فاصله ی طبقاتی" و "تبعیضات ناروا" را در میان طبقات مختلف اجتماع، از راه های تجربی بررسی نمود؟

 

ادامه نوشته

سیری بر نظریه تناسخ

نویسنده: افشین گلکار

سلام بر و بچ! مطلب زیر کاملا کپی پست هستش به ۴ دلیل :

۱- من فقط موضوع را مد نظر قرار دادم نه قلم نوشتن!

۲- قلم خود نویسنده به اندازه کافی مناسب بود نیازی به بازنویسی نوشته نبود!

۳- بخاطر موضوع درس و زندگی فرصت بازنویسی نداشتم!

و مهمترین دلیل :

۴-من روی موضوع احاطه کامل نداشتم و متعاقبا به همین دلیل نمیتونستم از خودم چیزی بنویسم!!!

    زندگی های متوالی را تناسخ می نامند , تناسخیون بر این باورند که زندگی انسان با مرگ به اتمام نمی رسد , هزاران بار و شاید هم بیشتر در کالبدهای متفاوت بدین جهان پای می گذارد , و این امر تا زمانی ادامه خواهد یافت که روح به رشد و کمال رسیده و به روح برتر بپیوندد و در این صورت است که چرخۀ زایش دوباره را پایانی خواهد بود . اعتقاد به تناسخ  در تعاریف گوناگون تقریبا در تمامی ادیان و آیین ها ذکر شده است .

ادامه نوشته

مرز حقیقت و واقعیت

نویسنده: افشین گلکار

     حقیقت ذات مطلق توست که سایه گسترده بر کائنات و واقعیت منیت من است که در سرای امکان سرگشته است. حقیقت تویی که روح ازلیت در من دمیده شده، واقعیت منم که در برابرت نشسته ام و باید قسمتی از حقانیت تو باشم که نمی دانم هستم یا نه؟!... حقانیت تو که حق است اما واقعیت من بی تفاوت به دور بودن از تو و گناه کردن نیست . حقیقت آن است که من باید شکرگزار تو باشم ولی واقعیت این است همیشه نیستم . آنقدر می دانم که تو مرا آفریده ایی و جلوه هایی از جلوه هایت را در مخلوقی به من می نمایانی تا مست و عاشق باشم! واقعیت این است که من آیا اجازه عاشق شدن دارم؟!... و آیا آزادی عشق ورزیدن گناه نیست؟!...

     آخر من که فرق گناه و ناگناه را نمی دانم. من که نمی دانم کجای حقیقت و واقعیت ایستاده ام چگونه توصیفش کنم؟ وقتی در مکان و زمانی هستم که نمی دانم حق من واقعیت دارد یا نه، پس آیا مزاح نیست راجب آن صحبت کنم؟

     نمی دانم حقیقت و واقعیت تکلیفش تا چه اندازه به من واگذار می شود البته حقیقت هر چه می خواهد باشد، واقعیت این است که من چه اندازه اجازه استفاده از حقیقت را داشته ام!...

ادامه نوشته

تعطیلی روز بعد از عید فطر!آرررری یا خیر!!

سلام...

اول یه خسته نباشید جانانه به همتون میگم،بخاطر اون انتخاب واحد جنجالی و وقت گیر!

بی مقدم میرم سر اصل مطلب:

روزی که شنیدم اخبار اعلام کرده روز بعد از عید فطر تعطیله،نا خود آگاه یاد ی ایمیلی افتادم که چند وقته پیش واسم اومده بود.قضایای ثبت نام و مشکلات بچه ها بخاطر تعطیلی اون روزم باعث شد که این شبه تعطیلی برای همه خاطره انگیز و همچنین بحث برانگیز بشه....

گفتم شاید جالب باشه که این مطلبو اینجا هم بگم.چون خودم واقعآ تصور اشتباهی در این مورد داشتم...

شاید اینجوری ی کم به خودمون بیاییم!

ادامه نوشته

بروج دوازده گانه

ای لبت یاقوت و  مرجان  مرا گشته است قوت

                        نافه ی مشکین شده خونین دل از سودای موت

بر جهان دیدم  که از   مشرق  برآوردند   سر

                         جمله  در  تسبیح  و   تهلیل    حی     لایموت

چون حمل چون ثور چون جوزا وسرطان و اسد

                         سنبله میزان وعقرب قوس وجدی و دلو و حوت

    احتمالا درمورد بروج دوازده گانه(حمل/ ثور/ جوزا/ سرطان/ اسد/ سنبله/ میزان/ عقرب/ قوس/ جدی/ دلو/ حوت) تا کنون مطالبی شنیده اید. چرا که درتمامی کتاب های طالع بینی از آنها نام برده شده و بر اساس همین بروج در مورد طالع افراد بحث می شود.

    اما این نام گذاری از کجا سرچشمه می گیرد؟      

ادامه نوشته

یک فنجان...؟

زهرا شیروی

    فرض کنید زمستونه، باران سیل آسایی میباره،شما از راه میرسید، لباستون رو عوض می کنید و اولین چیزی که طلب میکنید... راستی اولین چیزی که دلتون میخواد بخورین چیه؟

با وجود اینکه درباره ی مضرات این نوشیدنی زیاد شنیدیم ولی مثل این که یه گوشمون درِو یه گوشمون دروازه...

     می خوام در مورد چیزی بنویسم که به دلیل سموم فراوانی که در بافت اون وجود داره،هیچ آفت جدی برای اون به جز انسان!!! وجود نداره،مزارع اون به سمپاشی احتیاج ندارن وحتی اگه مقدار کمی از برگ اون توی علوفه چهارپایان باشه،حیوان به محض جویدن اون رو از دهانش بیرون میریزه!!!!!! چیزی که در برخی مناطق کشاورزی اطراف زمین می کارن تا احشام وحیوانات به زمین نزدیک نشن!!! قطعآ همون اولِ نوشته کافی بود تا شما بدونید راجع به چی میخوام بنویسم، چای!نوشیدنی سیاه رنگی که خیلی ها به مصرف اون معتادند!

     راستی چند نفر معتاد رو می شناسید که سیگاری نباشند؟وچند نفر سیگاری رو میشناسید که چای خورهای قهاری نباشند؟ چای به دليل مواد افيونی طبيعی که در خود داشته و مواد شيميایی که در فرآيند توليد توسط بسياری از توليدکنندگان به آن اضافه می شود، مقدمه ای براي آمادگی بدن جهت پذيرش انواع اعتيادها به مواد مضر ديگره.

    تا به حال چند بار به شما گفتن بعد از غذا چایی نخورین؟و چند بارگوش کردید؟(کو گوش شنوا؟) تانن(که مزه تلخ چایی راموجب میشه)ماده ای است که در چایی وجود داره،تانن با آهن معدنی موجود در غذا ترکیب میشه و ایجاد رسوب میکنه،به دلیل درشت و سنگین بودن مولکول های رسوب ایجاد شده،رسوبات به وسیله بدن جذب نمیشن. نتیجه این که اگه غذای شما حاوی آهن باشه،با نوشیدن یک فنجان،لیوان،استکان چای آهن غذا رو می کشید!وبه کم خونی مبتلا می شین و بعد هزار جور بیماری دیگه که ناشی از کم خونی هستن رو می گیرین.

ادامه نوشته

کودکان بیش فعال و کودکان تیزهوش

 
با آغاز فصل مدرسه، معلمین و اولیا در رفتار کودکانی که تازه به مدرسه رفته و سالهای اول دبستان را میگذرانند، متوجه مسائلی میشوند که گاهی آنها را به حواس پرتی، شیطنت، عدم علاقه به درس و بازیگوشی نسبت میدهند.

درحالی که چنین رفتارهایی ممکن است به سادگی از "تیزهوشی" این کودک سرچشمه گرفته باشد. مطلب زیر برای جلوگیری از چنین قضاوتهای سریع درباره تواناییها و رفتارهای چنین کودکانی تهیه شده است
 

متن زیر را بخوانید ودر مورد خود قضاوت کنید
ادامه نوشته

ساده

چندی قبل که به وبگردی مشغول بودم به شعرواره های بسیار کوتاه برخورد کردم که نویسنده با نام " هایکو " از آنها یاد کرده بود. این نام شعر های کوتاه ژاپنی است. مرا بسیار جذب کرد. بیشتر از همه سادگی زیاد و بی تکلفی نوشته برایم جالب بود. برای اطلاعات بیشتر می توانید جست و جویی در اینترنت داشته باشید. مطمئن هستم لذت خواهید برد.
به سرم زد و چند سطری را سیاه کردم.به هیچ عنوان ادعایی ندارم. تنها خواستم چیزی ساده نوشته باشم. چون هایکو قواعد خاص و غامضی دارد و من اصلاً نمی توانم آن ها را رعایت کنم.

شادی                                                      *  فال
                                                             *
نویسنده ی تنها می خندید                               * دیوان حافظ، نیّت، فاتحه و فال
می گفت:لااقل یک نفر نوشته هایم را خواهدخواند* دوباره فال گرفت،معنای فال اول رانفهمیده بود
دفتر نوشته هایش را دزد برده بود.                  *
                                                              *
                                                              *
شکست                                                    *    تحسین
                                                              *
پیوندشان زنگ زده بود                                 *     15 سال همه زیباییش را تحسین می کردند
دیگر تحمل هم را نداشتند                               *      در یک جای 20 متری
قاب و دیوار از هم جدا شدند                           *      مُرد
دیوار سرِ جایش ماند                                    *      آهو اکنون خوراک شیرهای باغ وحش است.
قاب شکست.
                                              *
                                                              *
                                                              *

راز                                                          *      سفید  
                                                              *
تمام رازهایش را به او می گفت                       *      تمام پوست کارگر جوان سوخته بود
اما او رازنگهدار خوبی نبود                           *      از آفتاب
قلم                                                           *      تنها یک جای سفید مانده بود در دستش
تمام رازهای نویسنده را به همه گفت.                *      نواری به دور دومین انگشت دست چپش

  رزم رستم و آشنا.............

                                                 خداوند جاریست اندر زمین وآسمان

(نویسنده: حسین پرنیان)
http://www.patoghkade.com/up/dd4df30ed368a56f8e4614e58f2151f0.jpg

با عرض سلام و خسته نباشيد:نون رزم سهراب ورستم شنو  

                    کنون رزم رستم و آشنا شنو     دگرها شنیدستی این هم شنو        

  روزی رستم با عده ای از هم کیشان برای تفریح به تفرجگاهی نزدیک خوانسار روی نهاد.نا جوانمردیست اگر هم کیشان رستم را معرفی نکنم.

ابتدا از بزرگ بزرگان آن فهمیده ی زمان،آن پیشگوی زمان،آن قلم تراش، آن تخريب شده،آن به قول عده اي خوب،آن ناخدای.....(خواننده ی گرامی دسترسی به این صفت امکان پذیر نمی باشد)که هر چه از او بگوييم کم است!آری درست حدس زدید! او کسی نیست مگر فهیم الزمان 

از دیگر هم کیشان: آن ناشناس ترین آشنا،آن آشنای ناشناس،آن ناشناس آشنا،آن آشناترین ناشناس آن قاتل وبلاگي و........ که ایشان علاوه بر اين که از رزم آفرینان این داستان هستند يکي از سخنرانان تفرجگاه بودند!

واما مونده علی:آن نظر تحريف شده،آن بدگو،آن تخریب چی،آن بی جنبه،آن شلوغ کن،آن بی ادب،آن پیرمرد و....که هرچه از او بد بگوییم کم است!

و بسياري از دوستان و آشنايان ديگر که مجالي براي معرفي آنان نداريم!

حال به داستان می پردازیم:

آری پهلوان سيستان در پايان تفريح در خوانسار سر موضوعي خيلي مهم و حياتي با آشنا حرفش شد و آشنا عصبانی شد و رستم را به رزم فراخواند رستم در جوابش گفت:

             زکف بفکن اپن گرز و شمشیر کین                  بزن جنگ و بیداد را بر زمین

             دل  من همی بر تو مهر  آورد                  همی آب شرمم  به چهر آورد

آشنا از شنیدن این سخنان به خشم آمد و گفت:

   ز کشتی  گرفتن سخن بود دوش                   نگیرم   فریب  تو   زین  در  مکوش

    بکوشیم    فرجام   کار    آن    بود                   که  فرمان  و   رای   جهانبان  بود

و سرانجام فاجعه رخ نمود!

ورستم و آشنا در تفرجگاه به کشتی گرفتن پرداختند:

به    كشتي    گرفتن      بر آويختند                       ز تن  خون   و  خوي  را  فرو  ريختند

بزد  دست  رستم  چون پيل مست                       بر آوردش  از  جاي  و   بنهاد   پست

يكي    خنجر    آبگون  بر كشيد                             همي خواست از تن سرش را بريد

البته کسي جنجر آبگون نکشيد و اين جمله از براي قافيه گفته شده آخر ميدانم که ميدانيد!:

                     قافيه چون به تنگ آيد        شاعر به جفنگ آيد

ولي با دخالت بزرگان آتش جنگ خاموش شد و آن دو پهلوان دست برادري دادند!

و در پايان چه زيبا و قشنگ است که دو دوست در ميان دوستان با هم دعوا کنند!!!!!!!!!!!!!!!!!!  اين هم عکسي از نبرد آن دو دوست!

به اميد آنکه ديگر نبرد دو دوست را نبينيم! خداحافظ.

تعجب

با سلام خدمت دوستان عزیز

اول عرض شود که!(شرمنده اقای رستمی) علت اینکه من مطلب کم میزنم  اینه که استعداد چندانی در این زمینه ندارم اما بعضی از چیزهایی که ادم میبینه مجبور میشه در مقابل عکس العمل نشون بده مثلا چند روز پیش یکی از دوستام ایمیلی ارسال کرده بود که وقتی خوندم احساس خیلی بدی بهم دست داد در این ایمیل در مورد اسکندر مقدونی یه سری چیزهایی گفته شده بود  که اون را یک ادم فهمیده بیان میکرد نمیدونم یه ایرانی چطوری میتونه  به یه چنین انسانی اینگونه مطالبی را نسبت بده 

متن این ایمیل به صورت زیر است

ادامه نوشته

مناجات با خدا.........

                  خداوند جاريست اندر زمين و آسمان

(نویسنده: حسین پرنیان)

 http://www.patoghkade.com/up/dd4df30ed368a56f8e4614e58f2151f0.jpg                                                   

                                               سلام

 گفتند:خييييييلي بي ادبي! بي ادب بي ادب بي ادب.

 گفتند:مطالبت تکراريست.

 گفتند:تو پشت سر افراد خوب بد گويي ميکني.

 گفتند:تو انتقاد نمي کني تو تخريب ميکني.

 گفتم:باشد که شما راست مي گوييد:

 اما

 اين طنز است!بي ادبي نيست! 

 تکرار موجب يادگيريست!

 ولي ديگر

 بدگويي ِ افراد خوب را نمي کنم.

 ديگر تخريب نمي کنم.

 ديگر بي ادبي نمي کنم.

 مطلب تازه اي دارم.مينويسم و ساکت ميشوم!

      

ادامه نوشته

جان فدای آزادی.................

                                                     به نام خدای آزادی و آزادگی

(نویسنده: حسین پرنیان)
http://www.patoghkade.com/up/dd4df30ed368a56f8e4614e58f2151f0.jpg

سلام و درود بر همه ی همشهری های وبلاگی!

به علت تعقیب و گریز هایی که توسط عده ای مخالف آزادی و آرامش صورت گرفته مونده علی مجبور

است که فقط شب ها در کوچه پس کوچه های وبلاگ رفت و آمد کند

چندی پیش فهمیده ی زمان سرکرده ی مخالفین آزادی و آرامش اقدام به شناسایی مونده علی کرده

است و نتایج تحقیقات وی به شرح زیر است:

مونده علی فردی است به نام ح.پر

که این اطلاعات را مونده علی خیالاتی بیش نپنداشته است و گفته است زایده ی احساسات

فهیم الزمان است!

آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي

تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي

با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز
حمله ميكند دايم بر بناي آزادي

در محيط طوفاي زاي ، ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي

شيخ از آن كند اصرار بر خرابي احرار
چون بقاي خود بيند در فناي آزادي

دامن محبت را گر كني ز خون رنگين
مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي

فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل
دل نثار استقلال ، جان فداي آزادي

        ناخدای استبداد استعاره  از فهمیده ی زمان

        شیخ  استعاره از فهمیده ی زمان

       محیط طوفای زای استعاره از محیط وبلاگ

       عوامل تکفیر استعاره از اطرافیان فهمیده ی زمان 

        فرخی استعاره از مونده علی

       شعر از فرخی یزدی

مونده علي از اسمش ميگويد!!!!!!!!!!!!!!

 (نویسنده: حسین پرنیان)

http://www.patoghkade.com/up/dd4df30ed368a56f8e4614e58f2151f0.jpg

سلام و درود بر همه ي همشهري هاي وبلاگي                                                  

ميخوام بگم كه چرا پدر و مادرم نام بنده را مونده علي نهادند! در زمان هاي قديم كه شما عزيزان در زمين

تشريف نداشتيد منظورم يه قرن دو قرن پيش است خاطرم نيست يه قرن بود يا دو قرن

بگذريم معمولا وقتي پدر و مادري چندين فرزند خود را در همان اوايل زندگي از دست ميداند و بعد از آن

فرزندان از دست رفته اگر فرزندي جان سالم بدر مي برد و زنده ميماند پدر و مادر نامش را مانده علي

 مي گذاشتند و بنده هم به همين شكل نام گزاري شدم.

حال بگذريم

تازه نظريه ي جديد فهميده ي زمان را شنيديد ايشان در ۱خرداد۱۳۸۹ فرمودند:

   (من به اين نتيجه رسيدم مونده علي دختر است)

بله ايشان فهميده ي زمان هستند و بايد سخن مبارك شان را قبول كرد حالا از روي چه استدلالي بنده را

با اين سن و سال دختر فرض كرده اند الله اعلم شايد از روي اسم من يا از روي عكس بنده به اين

نتيجه ي تاريخي دست يافته اند

آخه فهميده ي زمان كسي با اين سن و سال دختر است!!!!!!!!!!!! 

 يه بيت شعر هم در وصف رياست محترم وبلاگ ميدانيد كه بايد فقط تعريف و تمجيد كرد و حق انتقاد

نداريم

      جهان آفرين تا جهان آفريد       

                                       سواري چو رستم نيامد پديد 

اين شعر را دوست عزيزمان آقاي فردوسي براي وصف آقاي رستمي سروده اند و بنده روي آقا بودن فردوسي هم تاكيد دارم چون

يه وقت ديديد فهميده ي زمان مياد ميگه من به اين نتيجه رسيدم فردوسي نعوذ بالله دختر است!!!!!!!!