این روزها...

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می بیند

از دور می گوید :

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

اما...

 

ادامه نوشته

خودم


خودم به خودم زنگ می زنم


پر از حرفهایی هستم که نگفته میفهمم


پر از حرفهایی که حتی یک کلمه اش را ... خودم هم نمیفهمم


بگو دیوانه است


بگو پریشان


بگو افسرده


بگو بی کار


خودخور


هر چه ... اصلا روانی


بگو تنها کسی که این روز ها برایِ خودش وقت دارد


کسی که صادقانه حتی خودش را هم نمیفهمد


 هر جا دیدی کسی با خودش حرف میزند ،


 دستش را بگیر، ببر به خانه اش ... شاید گم شده باشد





بعدش نوشت:یاشایدهم باخودش حرف میزند ،هم نگاهش مدام خیره میماند


ویاحتی شایددلش دیگرپفکش راهم نمیخواهد....فرقی نمیکند،اوگم شده است...



یک نفرنوشت:"زد وخورد"هاراجدی بگیرید!زدوخوردیعنی یک نفر،یک جایی ازبدنش دردمیکند....



خودم نوشت:هرچیزِ زوری را بلدم جز لبخند زوری...کلاچیزمسخره ای ازآب درمی آید!یعنی چرا؟!!!

 



نمایشگاه کتاب 92


500.jpg

بلا


کی کند سوی دل خسته ی حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

 

درود بر آرام جان ترین بلای جان سوز!

 

عـ ـشـ ـق حقیقت بلاست و انس و راحت در او غربت است و عاریت؛ زیرا که فراق به تحقیق در         عـ ـشـ ـق دوای است و در وصال به تحقیق یکی است و باقی همه پندار، و وصال به تحقیق یکی است...

 

بلاست عـ ـشـ ـق و منم کز بلا نپرهیزم          

 چو عـ ـشـ ـق خفته بود و من شوم انگیزم

 

مرا رفیقان گویند از بلا پرهیز                           

بلا دل است و من از دل چگونه پرهیزم

 

درخت عـ ـشـ ـق همی پروردم میانه ی دل       

چو آب بایدش از دیدگان فرو ریزم

 

اگرچه عـ ـشـ ـق عجب ناخوش است و اندوه عـ ـشـ ـق        

مرا خوش است کی هر دو هم بر آمیزم

 

م ن:

الهی عظم البلاء...

 

 

جلسه ای باخدا!

بایدوقت بگذاریم ویک جلسه ای باحضورخدابگیریم


ببینیم نظرش درباره ی این جهانم که این روزها بی الف شده،چیست؟!


یشنهادبدهیم یا مارا به اندازه ی خودش صبورکندویامثلا برای ماهم توضیح دهد


تابدانیم رازاین راکه چرایکی باید خواب غذای سگ های دیگری راببیند


یاچرا بچه هایی هستند به زیبایی گل ها ولی ازگل هامتنفرند ونداشتن گل برایشان آرزواست


یاچراکسی بایدرویای عریانیش رابه حراج بگذارد


یاچراباید کسی ایمانش رابه خاطرپول ازدست بدهد


چرااینجا خواستن ونداشتن قصه ی همیشگیمان شده


چرامردی باید غرورش را له کند تازندگیش تا خانواده اش له نشوند


چرالبخندهایمان عاریتی است


چراهمیشه یک چیزی کم داریم


چرادوست داشتن هایمان تکرارِمدامِ قصه ی دوستی خاله خرسس!


چرا این همه فاصله بین فرزندان آدم


چرااین همه دیدن وفقط سکوت کردن


چرااین همه درتنهایی اشک ریختن


چرااین همه درد


چرا این همه غریبگی باتو


چرا....

 


خدایا!بیخیال...


 میدانم که توهم میدانی


میدانم توهم ازاین همه دردقرص های خواب آورمیخوری که در رویای فراموشی غرق شوی


وقتی ازاین همه دیدن وفهمیدن دردت می آید...


میگویند خودکرده راتدبیرنیست!


خودمان کردیم نه؟!


تدبیری داری؟!من که ازاین همه تدبیرنداشتن درمانده شده ام


اصلا تدبیربرای این همه "چرا" ازوظایف توست،کاری نمیکینی؟!

 

 


+کاش دلش راداشتم تاازتو بخواهم کاری کنی که دیگر نفهمم...!


+دیوانه ها دنیای خوبی دارند...به آنهاغبطه میخورم...


  +خدایا!باران این لحظه هارابه خیرکن...

چند لحظه صبر کن



پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي پید
ا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو او رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماري جوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائين ها و اکستازي هايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.

با عشق

پسرت
  John

ادامه نوشته

پـ ر و ا نـ ه


 




پروانه ، 


بی پروا ، به آتش میزند ...


ما 


بی شهامت پروانگی ، 


اندیشه هزاران آری و  نه در سر ،


پروا داریم از عشق و فقط دوستدار نقش آتشیم !!!


نام پروانه را ، حتما ، یک شاعر بر او نهاده :


پـــــــــــــروا ، نــــــــــــه !!!!!!!!

 

 




از خدا پروا، کنید تا «پَر»، وا کنید . . .   "شهید دکتر مصطفی چمران"


 

 

 


ماندنی ها...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ادامه نوشته

خدا، خانه دارد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان





فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای. 

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی  مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."

فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. 
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا همه ی اینها را فکر کردی.

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.


خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.


خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پ.ن:
کسی همین دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده». انگار راست می‌گفت. فقط دلم تنگت نیست. راست‌ترش این است که تو را گم کرده‌ام...

گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم. همین...

امشب...

می دانم


توخسته ای


می دانم یک شهر


با خانه هایش


با آدم هایش


با درخت هایش


با آسمانش


حتی با آفتابش خسته است


باید گهواره ها را از کودکانِ این شهر پس بگیریم


ببخشیم به آدم بزرگ ها


ها ا ا ا ا ی آدمهای خسته


تابتان میدهم


تاب،تاب،تاب


برایتان یک خواب آرام آرزو میکنم


بخوابید،بخوابید


آرام،آرام


برایتان یک شبِ بی دغدغه آرزو میکنم


از آن شبهایی که خیلی سال پیش ها


در آغوش مادرانتان داشته اید


از آن شبهای که صبحش با بوی نانِ سنگک بیدار میشدید


ها ا ا ا ا ا ی آغوشهای خسته


برایتان همین یک شب را فراموشی آرزو میکنم


یادِ من تو را فراموش


یادِ همه ما تو را فراموش


من امشب


تمام دستهایِ خسته ی این شهر را نوازش میکنم


ناز،ناز،ناز


ها ا ا ا ا ا ا ی چشمهای خسته


من امشب به جایِ شما زار میزنم


زار،زار،زار


بخوابید،بخوابید


لای،لای،لای....




دل نوشت:حسین! گوشه چشمی که حرف هادارم/دلم گرفته فقط شوق کربلادارم....


دل نوشت:برای فردا استرس دارم،بین خودمان بماند، با "خدا" قرارگذاشته ام....


دل نوشت:خداباران فردا رابه خیر کند....


وَ اَتممناها بِعَشرٍ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

182047_482154738490880_1163620667_n.jpg

کبوترها روانه میقات شده‌اند
تا چلّه‌شان را
با بال‌بال‌زدن در هوای «شجره» به اتمام ببرند.
من فقط این‌جا نشسته‌ام و دل‌خوش کرده‌ام به این دوگانه وسط مغرب و عشاء، فقط نگاه می کنم به اینکه می گویند دو رکعت نماز ده ی اول...
که ذکر بگیرم: وَ واعدنا موسی ثلَاثین لَیله...
که دست به قنوت بردارم و ببارم:
آه ای خدای دهه اوّل ذی‌حجّه!
که این روزها، آن همه کبوتر را بی‌تاب کرده‌ای در هوای حرمت!
اتمام کن اربعینِ مرا.
پ.ن:

شما این همه «غم» را از کجا آوردید ریختید توی بقچه‌ی پاییز که بعد این همه عمر، هنوز هم وقتی بقچه‌اش را برای زمین می‌تکاند، جز برگ‌های زرد و نارنجی و جز سوز و سرما و بوی نم و ابر، غم می‌ریزد، غم می‌ریزد، غم می‌ریزد...
ع.ن: آشناست...

بالا و پایین


درود به حس ِ حساس ِ پر احساسِ من ِ تو...



مثل قرصی که بدون آب بالا بیندازی

تلخ است و گلوگیر

نگاهت

هنگام شانه بالا انداختن...


پایین بینداز ابروها را

و بخند!

روزگار بالا و پایین زیاد دارد

اما سرانجام

یک روز همه چیز

                              روی خط صاف می رود...


صرفاجهت خنده!

دختر:می دونی فردا عمل قلب دارم؟


پسر:آره عزیزم!


دختر:منتظرم میمونی؟


پسر رویش را به سمت پنجره بر میگرداند تا دختر اشکش را نبیند


و گفت:منتظرت میمونم


دختر:دوستت دارم


 بعد از عمل،دخترداشت به هوش می آمد،به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد


پرستار:آروم باش عزیزم تو باید استراحت کنی


دختر:ولی اون کجاست؟گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت؟


پرستار:در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد


رو به او گفت:میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟


دختربه یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد،آخه چرا؟


پرستار:شوخی کردم بابا!رفته دستشویی الان میاد....خخخخ:)))



+بابت بی محتوابودن پست بی نهایت شرمنده ایم...


++یعنی میگیدخیــــــــــلی ضایس؟!!!


خب اگه میگیدمکشلی نیست به مدیربگیدحذفش کنه! [خونسرد]

حلالم کن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نمک گیر عشق - اثر : مریم سادات منصوری

با مهربانی گفتی،

گفتی هم "شمایی که ایمان آورده اید!"

یعنی که هنوز قبول مان داری در زمره ایمان آورندگان

بعد تشر رفتی،

که "خیانت نکنید به خدا و فرستاده اش"

بعد شرم ساری مان را خواندی و کاملش کردی،

"و به امانت های خودتان هم خیانت نکنید"

 بعد ما طبق معمول خودمان را زدیم به کوری،

به کری، نخاله بازی درآوردیم که: "امانت چی؟امانت کی؟"

گفتی:

"خودتان می دانید."

و این "خودتان می دانید" عمری ست رهای مان نکرده است...

 

 

پی نوشت:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِکُمْ  وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره انفال،آیه 27)

پ.ن:

عجیب بازی می‌دهی ما را بازی‌گردانی که تو باشی.
عرفتُ الله سُبحانه بِفَسخِ العَزائم وَ حَلّ العُقود وَ نَقضِ الهِمَم.

در دایره قسمت ما فقط نقطه تسلیمیم.

دعوای جبر و اختیار ندارم. لابد خسته‌ام قدری. همین.

ع.ن: بگذریم...

من هنوزهم یک صفریم!

سلام صنعتی عزیز،


بیا365+18 روز واندی برگردیم عقب!


نتایج نهایی کنکورآمد،


من قبول شده بودم:مهندسی مواد/متالوژی صنعتی/دانشگاه صنعتی اصفهان


البته نتیجه ی غافلگیرکننده ای نبود،


من مطمئن بودم که قراراست پنجره ی تجلیم ازتوروبه آسمان گشوده شود!


ذوق وشوقت راداشتم چون دیگران دوست داشتندکه داشته باشم


ولی تو خوب میدانی که ازهمان ابتدا واژه ی صنعتی مرامیترساند....


همان روزهای اول باهم بودنمان شناختمت،خیلی زودخاصیتت رادرک کردم


وخودم راسرزنش کردم که چراآدم هایِ صنعتی رامقصرمیدانم!


مقصراصلی خودِصنعتی است که خاصیتی دارد


که تو وتمام باورهایت رامیگیرد وبعداز4سال(یابیشتر)آدمی راتحویل میدهد


که تنهاهنرش مهندسی ماشین های بی جان است(البته درحالت ایده آلش!)


مقصرتویی صنعتی!توکه جاذبه ای داری که آدم ها را وادار میکنی


که همه چیزشان رابدهند تافقط کنار توبمانند وبعدبشوند آدمِ تو،آدمِ صنعتی...


راستش رابخواهی


من ازدیدن این همه آدم عینک مشکی به چشم که چشمانشان رامیدزدند


این همه آدم که مطمئن قدم برمیدارند(البته بهتراست بگوییم این همه آدم "خ.ک.پ")


این همه آدم که صفری بازی در نمی آورند


این همه آدم که تلاش میکنند پرستیژمهندسی داشته باشند


این همه آدم بانگاه های سرد وتهی


این همه آدم "نمره جو"


این همه آدم غریبه


این همه آدمِ صنعتی خسته میشوم...دلگیرمیشوم...


صفری هایت که آمده بودند،همه ی ماخوشحال بودیم وازدیدنشان ذوق میکردیم!


حال آدم های محبوس دریک شهر راداشتیم


که آمدن یک غریبه رانشانه ی خوبی میدانند!


ازبس اینجا همه مثل هم شده اند،مثل صنعتی شده اند،


غیرصنعتی را خوب تشخیص میدهند!شایدبه این خاطراست


که هنوزگاهی ازمن میپرسند:ببخشید شماصفری هستید؟!



صنعتی عزیز، باتمام افتخاری که برای تو وبرای تمام آدم های مفیدت قائلم


ولی من آدم تو نیستم وآدم توهم نمیشوم...

 

 


+شایدبهتربودبه جای این همه حرف مینوشتم:


سلام صنعتی عزیز،حال همه  ی ماخوب است


ملالی نیست جزگم شدن گاه به گاه خیالی دور


که مردمان به آن شادمانی بی سبب میگویند


بااین همه عمری اگرباقی بود


طوری ازکنار زندگی میگذرم


که نه زانوی اهویی بی جفت بلرزد


ونه این دلِ ناماندگارِ بی درمان...

 



++تاکنون منظره ای به زیبایی منظره ی تغییر فصل ها درصنعتی ندیده ام...


صنعتی مچکریم...:)

10 واقعیت عجیب و شگفت انگیز درباره نجوم


شب وصل است و طی شد نامه ی هجر


سلام فیه حتی مطلع الفجر


درود بر ستاره های پر رمز و راز آسمان


http://www.noojum.com/images/rsgallery/display/nightsky19.jpg.jpg


بکوش عظمت در نگاه تو باشد ؛ نه به آنچه که می نگری..

ادامه نوشته

واکنش کیهان و شرق و همشهری به سرقت مجسمه حافظ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


مجسمه حضرت لسان‌الغیب در اهواز دزدیده شده، باز شده، دیده شده، زیاد پسندیده نشده و برگردانده شده. 

خب، این خیلی طبیعی است. اما چطور دزدیده شده؟ قبل از این‌که پاسخ بدهید، بگذارید به این نکته اشاره کنم که این مجسمه 600 کیلوگرم است و با 2 متر طول، روی یک پایه 5/1 متری قرار گرفته است. علت مفقود شدن این مجسمه، «ناهماهنگی بین شهرداری و سازمان زیباسازی» عنوان شده. با این اوصاف، ما خیلی عذاب‌وجدان داریم که سر ماجرای 3000‌میلیارد این همه به دیگران بهتان زدیم. گم شدن 3000‌میلیارد، به علت ناهماهنگی سازمان بازرسی کل کشور و دیوان محاسبات کشوری بوده است. ما بی‌خود فکر می‌کردیم ربطی به مه‌آفرید و مهرورز و خاوری و نیسانی و کانادا و سلن دیون و... دارد.


در ادامه می‌خواهیم به نشریات وزین کشور، پوشش رسانه‌ای مطلوب پیشنهاد بدهیم.

روزنامه بهار: «یادداشت هنری: دولت باید امنیت جانی مجسمه‌ها را تامین کند.»


روزنامه شرق:مرثیه محمدعلی سپانلو و سیمین بهبهانی در سوگ تندیس گمشده+ آثار و گفتاری از روشنفکران و فعالان سیاسی در باب مجسمه دزدی.


روزنامه آرمان: مدیرکل روابط عمومی سازمان تندیس‌های کشوری: «خیال‌تان راحت، تندیس آیت‌الله هاشمی هنوز سر جایش است.»


هفته‌نامه همشهری جوان: کاریکاتوری از حافظ روی جلد بکشد و بالای آن بنویسد: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ مجسمه با این عظمت را معلوم نیست چطوری ربود» و ماجرا را با تفریح و فان بگذراند. 


روزنامه همشهری: در حالی که در شهر اهواز مجسمه‌ها دزدیده می‌شوند قالیباف کلنگ خط 14 مترو را زد.


ماهنامه مهرنامه: نقد دیالکتیک ربایش محور در گفتمان هنرهای تجسمی+ همراه با آثار و گفتاری از سرگئی ساخاروف، سیلویو گومبولینی، عباس عبدی، احسان شریعتی و سعید حجاریان. 


هفته‌نامه 9 دی: تیتر بزند «روایت برداشتن چوب و فرار گربه دزده» و زیرش هم عکس سیدمحمد خاتمی به همراه مجسمه حافظ را بیندازد تا خیلی زیرکانه و ژورنالیستی القا کند که دزدی مجسمه حافظ کار آقای خاتمی بوده و کلی هم با خودش حال کند که چه پروپاگاندای تیزهوشانه‌ای راه انداختم وای وای وای! عبا شکلاتی رسوا شد الان!


روزنامه هفت صبح: تیتر یک: قیمت ماشین‌هایی که مجسمه‌ها را با آن می‌دزدند چقدر است؟/گزارش ویژه: شاخ نبات آیفون S5 را ترجیح می‌دهد یا گالکسی فور سامسونگ؟


روزنامه کیهان: خروش ‌میلیونی مردم بیدار آمریکا در مقابل کاخ سفید: «دزدیدن مجسمه مشاهیر ایرانی از میادین را پایان دهید.» کیهان در ستون «خبر ویژه» خود هم تیتر می‌زند: «تلاش ترحم‌برانگیز اتاق فکر انگلیسی اخلالگران برای لاپوشانی سرقت مجسمه حافظ»

...


مسابقه محله یا آقای کچلی بیرون از زمان.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجری می پرسد شیرین کاری چی بلدی؟ و هنوز پسرها با دهانهایشان صدای خروس در می آورند یا صدای قورباغه و دخترها گریه نوزادی را تقلید می کنند.

 هنوز هم صبح های جمعه مسابقه محله می گذارد. باورکنید حس وحشتناکی دارد دیدن این مسابقه. یک روز امتحان کنید.

بچه ها در همان حلقه ها یا ردیف های نامنظم که آن وقتها می نشستند، نشسته اند. فقط بچه های دیگری هستند. مال ده سال بعد. هنوز یک بچه ای باید توپی را بیندازد توی سطلی یا با گونی بپرد .هنوز هم داد می زنند یک و یک و یک، دو و دو و دو .

  قبلا آقای مجری اندکی مو در انتهای سرش داشت که برنامه به برنامه کمتر می شد ولی از وقتی همان موهای اندک هم ریخت، دیگر برنامه، همان یک تغییر را هم ندارد. به نظرتان می آید زمان ثابت مانده. در یک آن فضا برایتان شبیه رمان های علمی تخیلی می شود.

در بادکنک ها آب می ریزند یا تخم مرغ ها را در قاشق می برند و بچه ها همان جور خوشحالند و می خندند که ده دوازده سال پیش بودند، ولی شما که می روید مثل همان وقتها جلوی آینه ادای آن شیرینکاری را دربیاوریدُ وقتی می روید ببینید می توانید با لبهایتان همان صدا را دربیاورید می بینید که موهای کناره گوشتان سفید شده و در حاشیه لبهایتان یا بین دو ابرویتان دارد خط می افتد. بعد دوباره بر می گردید پای تلویزیون و می بینید همه چیز مثل قبل است. بچه ها روی چمن ها نشسته اند و با حرارت داد می زنند هشت و هشت و هشت. مجری همان خنده خاص همیشگی اش را رو به شما می کند که قبلا فکر می کردید معنی اش این است که ببینید چه اوضاع بامزه ای شده. ولی حالا به نظرتان می آید انگار همه چیز را می داند. می داند موهایتان سفید شده. می داند هنوز هم شیرین کاری مخصوص خودتان را پیدا نکرده اید. از او می ترسید. از خنده اش. از صورتش که اصلا مثل مال شما فرق نکرده و از اینکه جوری رو به دوربین نگاه می کند که یعنی چه اوضاع بامزه ای شده.

نگاهتان را از او می دزدید. بچه ها را نگاه می کنید. دارند جیغ می زنند: ده و ده و ده!

 وقت یکی تمام شده.
من که به شما گفتم جای یک سری چیزها عوض شده ولی ما حواسمان نبود، روبروی خودمان عوض شان کردند...


پ.ن:
 با من چنان کن که با شاخه های بید کرده ای...

ع.ن:اصلا حواسش نبود این گنجشک ها هم روزی پرواز را یاد خواهند گرفت.
از روزهای کودکی تا حالا ساکن مانده ام ولی این گنجشک ها پرواز را یاد گرفتند...

قالی زندگی...


هر هزارسال، یک بار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند

تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهربار با خود می گویند:


این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد

این فرش فاجعه است...

با زمینه سرخ خون...

و حاشیه های کبود معصیت...

با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم...

فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند

و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.

رنگ در رنگ... گره در گره... نقش در نقش...

قالی بزرگی است زندگی...

که تو می بافی و من می بافم و او می بافد

همه بافنده ایم

می بافیم و نقش می زنیم

می بافیم و رج به رج بالا می بریم

می بافیم و می گستریم

دار این جهان را خدا به پا کرد.

و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.

هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.

چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد

آمیزه ای از زیبا و نازیبا...

سایه روشنی از گناه و صواب...

گره تو هم بر این قالی خواهد ماند

طرح و نقشت نیز...

و هزارها سال بعد آدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.

کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی...


سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من!3

گوهر مخزن اسرار همان است که بود

حقه ی مهر بدان مُهر ونشان است که بود

کشته ی غمزه خود را به زیارت دریاب

زآنکه بیچاره همان دل نگران است که بود


الامام علي بن ابي طالب عليه السلام

ادامه نوشته

ديالوگ هاي ماندگار


اين ديالوگا بيشترشون انتخاب دوستم هستن ويه سريشونم انتخاب خودم ،


اميدوارم دوسشون داشته باشيد :)



گری کوپر در فیلم آقای دیدز به شهر می رود


مردم اینجا با مزه ان. اونا برای زنده موندن این قدر کار می کنن که یادشون رفته چه جوری زندگی کنن.

 


پل نیومن در فیلم بیلیاردباز


برت گوردون: تو استعدادشو داری


ادی تند دست: استعدادشو دارم؟ پس برای چی شکست می خورم؟


برت گوردون: شخصیت!

 


 جیمز دین در فیلم غول


لزلی بندیکت: پول همه چیز نیست جت.


جت رینک: وقتی که بدستش میاری، آره.

 


مورگان فریمن در فیلم رستگاری در شاوشنگ


بذار یه چیزی بهت بگم رفیق. امید چیز خطرناکیه. امید میتونه یه آدمو دیوونه کنه.

 


 پیرس برازنان در نقش جیمزباند


دولتها عوض می شن... دروغ ها همین جور می مونن.

 


مارلون براندو در فیلم اینک آخرالزمان


ما به جوونا یاد می دیم که آتیش رو سر مردم بریزن.


اما فرمانده هاشون بهشون اجازه نمی دن روی هواپیماشون کلمه زشتی بنویسن، چون وقیحانه است!

 


پیتر سلرز در فیلم دکتر استرنج لاو


آقایون شما نمیتونین اینجا دعوا کنین، اینجا " اتاق جنگه".

 


آل پاچینو در فیلم پدرخوانده


مایکل: پدرم با هیچ مرد قدرتمند دیگه ای فرق نداشت،


هر آدمی با هر قدرتی، مثل رئیس جمهور یا سناتور.


کی آدامز: می دونی چقدر احمقانه حرف می زنی مایکل؟ رئیس جمهورا و سناتورا آدم نمی کشن.


مایکل: اوه! چه کسی آدم نمیکشه کی؟

 


آل پاچینو در فیلم پدرخوانده


اگه مسئله مهمی توی این زندگی وجود داشته باشه،


اگه تاریخ چیزی بهمون یاد داده باشه، اینه که میتونی هرکسی را بکشی.

 


 

رابرت دونیرو در فیلم مخمصه


یه بار یه مردی بهم گفت"به خودت اجازه نده جوری گیر چیزی بیافتی


که وقتی یه گوشه تو مخمصه میافتی نتونی تو 30 ثانیه ازش دل بکنی"


حالا اگه تو میخوای با من باشی و هرجا که من میرم تو هم بیای،


چطور انتظار داری که... که ازدواج کنیم؟

 


عالم آل محمد(ص)


خوشا دلی که مدام از پی نظری نرود

به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم

چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود


درود بر زهدِ عارف(«=عاقل +عـ ـا شـ ـق)



عقل و خرد هیچ مسلمانی به کمال نمی رسد مگر اینکه ده ویژگی در او باشد:

مردم به خیر او امیدوار باشند

و از شر او در امان باشند

خیر فراوان خود را اندک شمارد

و خیر اندک دیگران را بسیار داند

در بر آوردن نیاز نیازمندان خسته نشود

و از فراگرفتن دانش در سراسر عمر ملول نگردد

تنگدستی در راه خدا برای او محبوب تر از بی نیازی باشد

و خواری در راه خدا برایش محبوب تر از سربلندی همراه با دشمنان خدا باشد

بر گمنام بودن بیشتر از شهرت تمایل داشته باشد

هیچ کس را نمی بیند مگر اینکه می گوید او از من بهتر و پرهیزکارتر است.

 

همانا مردم دو گروه هستند:

گروهی که در واقع از او بهتر و پرهیزکارترند و گروهی که در واقع از او بدتر و پایین ترند.

اما او هر گاه با کسی ملاقات کند که از او بدتر و پایین تر است، با خود می گوید شاید خوبی این شخص در باطن اوست و همین برای او بهتراست، اما خوبی من در ظاهر است وهمین برای من بدتر است.

و هر گاه کسی را ببیند که از او بهتر و پرهیزکارتر است، به او احترام و تواضع کند تا به مقام او برسد پس هر گاه او چنین کند مجد و عظمت او پاکیزه و نام او نیکو می شود و بر مردم زمان خود آقایی خواهد کرد.


شما "غلام همت" چه کسی هستید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

رفته بودم لباس بخرم. فروشنده چند پیراهن و شلوار عجیب و غریب گذاشت روی پیشخوان و در مرغوبیت آنها داد سخن داد. مثل یک نوار ضبط شده جملاتی را مسلسل‌وار می‌گفت. محور سخنانش هم خارجی بودن لباس‌ها و مد روز بودنشان بود. پرسیدم به نظرت آدمی به شکل و شمایل و سن و سال من ممکن است چنین لباس‌هایی بپوشد؟... طرف کمی جا خورد؛ اما کوتاه نیامد. آ‌مار داد که طی دو روز گذشته بیش از 150 جفت از آن پیراهن و شلوار را فروخته است و حالا نوبت من بود که جا بخورم!


شلوار موردنظر یک جین آبی بود که البته رنگ‌های دیگرش را هم داشت. فاق آن نزدیک زانوها و جیب‌های پشت نیز زیر زانو و قریب به پاچه‌ها دوخته شده بودند. باز اینها قابل تحمل بود. اما قسمت‌هایی از آن بی‌هیچ دلیلی پاره و ریش‌ریش شده بود. تا آنجا که عقل من قد می‌داد، در گذشته لباسی که پاره می‌شد را به دست خیاط می‌سپردند تا بدوزد یا رفو کند.

 

نمی‌توانستم بفهمم که چطور حالا مردم لباس‌هایشان را ممکن است به خیاط بدهند تا برایشان پاره کند یا یک لباس نو را به خاطر این ویژگی بخرند.


حقیقت آن است که به قول دوستی، مدت‌هاست که دیگر مردم جهان شبکه‌های تلویزیونی را نمی‌بینند و کنترل تلویزیون‌ها در دست آنها نیست؛ بلکه این رسانه‌های دیداری و شنیداری هستند که آنها را می‌بینند و کنترلشان را در دست دارند. امپراتوری جهانی رسانه و تبلیغات در حرکتی نامحسوس و خزنده میلیاردها نفر را در سرتاسر جهان عملا به گروگان گرفته و آنها را برده خود ساخته است. به نام مد و تجدد و با هجوم به ارزش‌های اصیل گذشته، از نوع غذا و پوشش تا اعتقادات متافیزیکی بسیاری را به بازی می‌گیرد.

 

کار را تا آنجا پیش می‌برد که برخی از ما را وادار می‌کند لباسی که آ‌نها می‌خواهند را بپوشیم، اگرچه هیچ تناسبی با پوشش انسانی به معنای درست آن ندارد. فاقش جای دیگری است. پاچه شلوارش آنقدر کوتاه که... و جیب‌هایش سر جای خودشان نیستند. حتی آنقدر برای اثبات سیطره خود پیش می‌روند که آن را پاره پاره می‌کنند و به نوعی به برخی از ما پیغام می‌دهند که بدبخت!

 

حتی اگر با این نوع پوشش تحقیرت کنم و به بازی‌ات بگیرم، باز هم مجبوری آن را بپوشی. مجبوری که هیچ، 600 هزار تومان هم از پولی که باید صرف غذا و کتاب و رفاه زندگی و خانواده‌ات کنی نیز پای آن خواهی پرداخت... بله! 600 هزار تومان! این پولی بود که آن فروشنده برای آن لنگ پاره پاره طلب می‌کرد.


بدبختانه این سیطره زندگی بسیاری از انسان‌ها را در تمامی گیتی به تباهی می‌برد، بی‌آنکه خود بدانند، کاری می‌کنند که به این تباهی افتخار هم بکنی و فخر هم بفروشی و دیگرانی که دم به تله نداده‌اند را حقیر بپنداری. برایت تصمیم می‌گیرند که در اتاقت تصویر چه کسی را بچسبانی؛ چه رنگی برایت مهم باشد؛ از چه کسی نفرت داشته باشی و کلاهت را برای چه کسی از سر برداری...

 

خوشبخت آنهایند که خود از مناظره موردعلاقه‌شان عکاسی می‌کنند و آن را به دیوار اتاقشان می‌چسبانند و قادرند از کنار تمام این وسوسه‌ها عبور کنند و بندگی گرفتاران در این گرداب را ببینند. خوشبخت آنها که قدرت انتخابشان غیرفعال نیست و حقیقی است. نه آ‌نکه انتخاب آنها را نادانسته، انتخاب و ذائقه خود تصور می‌کنند... غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است!

حکایت شهرما


سلام این متنو توی ماهنامه ی کهندژنوشته بود. بایکم تلخیص اینجاگذاشتمش


مینویسم امروزاندرحکایت شهری که خیلی دوراست وخیلی نزدیک.


میگوم دوراست چون زمین تاآسمان توفیرداردباهمسایگان نه چندان مهربانش


وگویی همچون ساکنان دب اکبرخیلی دورهستندمردم این شهر.شهرما امانزدیک است.


خیلی نزدیک.کافی است نقشه رابردارندوفاصله هاراتخمین بزندوببینند


وبدانند که ماخیلی نزدیک هستیم.نزدیک،نزدیک،نزدیک.


کافی است کتاب های تاریخ راورق بزنند وببینندنام شهرمارا.


نه چندان دوراست که میپندارند،گم ومحو وبی نشان.


شهرماشهربانشانی است دربین کتاب های تاریخی که انگارسال هاست ورق نخورده اند


که اگرمیخوردندامروزشهرماشهردیگری بود!


اما سال هاست دراین شهرنشسته ایم منتظراتفاق ویامعجزه ای


که دیگراین چنین دورنباشیم وازکهکشانی بعید.


منتظریم که روزی التیام یابندزخم هایی که سال هاست تن رنجورشهرمان را می آزارد.


منتظریم که دیگرنقص هایمان رابرطبل رسوائی نکوبندوچشم برروی حسنمان نبندند.


منتظریم تادیگرنبینیم که تمام باغ های شهرمان راوحشت بنامند.


من میدانم توهم میدانی که شهرماتنها باغ وحشت ندارد.


کوچه وبن بست وخیابانی نیست که دراین شهرنام شهیدی  راباخودبه دوش نکشد


وچه بی مقدارندکالبداین کوچه هابرای چنین بارسنگین  وپرقیمتی.


ازمیان این همه خوبی های شهرما گویی هیچ یک به چشم کسی نیامد


همین سال پیش بودکه دوشهیدازشهرمان رابر روی دست هایمان تشییع کردیم


اما انگارکسی لازم ندیدبگویدزادگاه این دومرد،همان شهری است


که مدت هاپیش نامش رادربوق وکرناکرده اندوتنهابدی اش رایادآوری میکنند.


باغ وحشت اتفاق قبیحی بوددرست.این راهمه میدانیم .ازآن دلگیریم


امادرتیترهایی که پس ازآن اتفاق زده شد،آن چیزی که بیشترشاخص بودنام شهرمابود


نه اتفاق قبیحی که افتاد.



میخواهم هرجایی که میشود بنویسم شهرماتنها یک باغ وحشت داشت


لطفاقضاوت نکنید...

سنگین و گوارا مثل خود حق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



« پیش از این برادری داشتم که ...بیشتر روزگارش را ساکت بود. چون حرفی می زد از همه گویندگان برتر بود و حرف هایش تشنگی فرو می نشاند. شاید می توانستند در حرف زدن بر او پیشی بگیرند ولی در سکوت کسی نمی توانست از او جلو بزند.»1

در روزگار عرب آن روز که شعر و بلاغت و افسانه و کلمه، سحرشان می کرد و بیش از هر چیز شیفته گفتن و حرف زدن بودند چقدر عجیب بود این مرد که عشق سکوت بود. چه حیرتزده می شدند وقتی مردی با این همه چیرگی در گفتن ، سکوت را ستایش می کرد مهارت غریبی است جمع کردن بین این دو تا. کلمه ها رام و دست آموز او بودند و 25 سال توانست نگوید. وقتی بعد از آن همه سال دوباره لب به گفتن باز کرد گدازه هایی که از آتشفشان خاموش مانده می آمد از سر مردم روزگارش زیاد بود. خطبه هایش برای مردمی که سالها به حرف های سبک و ساده عادت کرده بودند سنگین بود. حق داشتند. چکیده حکمتهای همه هستی را می ریخت در کلمه و این چگالی عجیب از اندازه تحمل مردم روزگارش خیلی بیشتر بود.

تمام زندگیش او را اذیت کردند. نه حرفش را می فهمیدند نه سکوتش را. حالا که رفته و اینهمه سال است که رفته،شاید وقت اندازه زدن ماست. وقتش شده که ما  قد خودمان را با خطبه هایش اندازه بگیریم. و حدس بزنیم که اگر آن روزها در مسجد کوفه پای این حرف ها نشسته بودیم از کدام دسته می شدیم. وقتی که فریاد می زد:« حق سنگین و گوارا است و این باطل است که سبک است و مسموم»

چقدر سخت است، حتی تصورش...

پ.ن:

می دیدیم که پشت کامیون ها نوشته :

منمشتعلعشقعلیمچهکنم

مسابقه می گذاشتیم برای خواندنش و فسفر می سوزاندیم. ذوق می کردیم که کشف کردیم و توانستیم بخوانیم، ولی نه می فهمیدیم "من" یعنی کی، نه "مشتعل"یعنی چی، نه "چه کنم" یعنی چی، فقط "علی" اش برای مان آشنا بود.

حالا چه زود بلدیم بخوانیمش، چه خوب می فهمیم "من" را، "مشتعل"بودن را، "چه کنم"را،

فقط "علی" را نمی دانیم یعنی کی...

1.نهج البلاغه.

پروین


ثواب روزه و حج قبول آن کس برد


که خاک میکده ی عـ ـشـ ـق را زیارت کرد


مقام اصــلی ما گوشه ی خرابات است


خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد


درود بر عامل ِعمل ِ صوابِ پر ثواب


واعظي پرسيد از فرزند خويش

 هيچ داني مسلماني به چيست؟

 صدق و بي آزاري و خدمت به خلق،

 هم عبادت، هم کليد زندگيست


 گفت زين معيار اندر شهر ما 

 يک مسلمان هست، آن هم ارمني ست...




مهندس؟؟؟!!!!!!

گرفتم بعد عمری مدرکی چند
                 
          و اینجانب شدم حالا مهندس
ندانستم که ریزد از چپ و راست      

                             ز پایین و از آن بالا مهندس


غضنفر گاری اش را هول نمیداد

                             د ِ یالا هول بده یالا مهندس
تقی هم چونه میزد کنج بازار

                             نمی ارزه واسم والا مهندس


به مرد قهوه چی میگفت اصغر

                              دو تا چایی قند پهلو مهندس
شنیدم کودکی میگفت در ده
                            
به مردی با چپق خالو مهندس

ز جنب دکه ای بگذشت مردی

                               صدا آمد " آب آلبالو مهندس "
خلاصه میخورد خون جماعت
                   
           همیشه بدتر از زالو مهندس


شنیدم با تشر میگفت معمار

                            به آن وردست حمالش مهندس
همین مانده که از فردا بگویند
                           
به گوساله و امثالش مهندس
یهو یاد سکینه کردم ای داد
                           
فدای آن لب و خالش مهندس
 

شنیدم که عمل کرده دماغش

                           خبر داری از احوالش مهندس؟!
شنیدم بعد تنظیمات بینی
                         
بهش میگن همه خانوم مهندس


سرت رو درد آوردم مهندس

                         سخن از هر دری اومد مهندس

 یکی سیگار میخواد پای دکه
                          
برو که مشتری اومد مهندس

1-    

        از  همه معذرت می خوام که مطالب اماده داشتن  واسه نمایش  ولی من همین طوری پابرهنه     دویدم مطلب گذاشتم راستش چند ماهی بود می خواستم این شعرا بذارم نمیشد  ولی  خب الان     شد D: 

2-       قافیه و وزن  وهیچی نداره  اینم  می دونم.

3-      واسه عوض کردن فضا حالا بدم نیست دیگه!!

4-       خب غیر اینایی که گفتم اگه چیزی هست بگین D:

5-       هان راستی شاعرش را هم نمی دونم کیه :) :0

           یه دلیل دیگه هم از گذاشتن این پست ترس از غیر فعال شدن account ام بود D:

ر

پشت پرده تلفن روحانی به اوباما

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اوباما به روحانی: بنداز از «مخصوص» برو زودتر می‌رسی!


مسعود مرعشی در بهار نوشت:

همان‌گونه که مطلعید‌‌، ترافیک نیویورک منجر به تماس تلفنی مشکوک باراک اوباما با حسن روحانی شد‌‌.

حالا قصد‌‌ د‌‌اریم به افشای پشت پرد‌‌ه این ماجرا بپرد‌‌ازیم:


خارجی- د‌‌اخل لیموزین- د‌‌ر مسیر فرود‌‌گاه نیویورک
روحانی شاخه زیتونی د‌‌ر د‌‌ست گرفته، یکی‌یکی برگ‌هایش را می‌کند‌‌.
روحانی: «زنگ می‌زنه، زنگ نمی‌زنه، زنگ می‌زنه، زنگ نمی‌زنه...»
تلفن روحانی زنگ می‌خورد‌‌.
حسن: «الو بفرمایید‌‌؟»
ولاد‌‌یمیر: «چطوری حسن آقا؟ برگشتی به سلامتی؟»
روحانی: «آه! تویی ولاد‌‌یمیر؟ ولاد‌‌یمیر برو بابا. تلفن رو اشغال نکن منتظر زنگ کسی‌ام.»
ولاد‌‌یمیر: «قطع نکن، ببین منو! آخرش منم که واست می‌مونم د‌‌ل به کیا خوش کرد‌‌ی؟»
حسن: «باشه حالا باشه، بعد‌‌ا حرف می‌زنیم. الان توی جلسه‌ام.»
ولاد‌‌یمیر: «چرا د‌‌روغ میگی؟ توی ترافیکی، ‌د‌‌اری میری فرود‌‌گاه.»
حسن: «تو از کجا می‌د‌‌ونی؟!»
بیا با احترام متقابل برخورد‌‌ کنیم، نذار رابطه‌مون شکرآب شه.»


د‌‌اخلی- کاخ سفید‌‌
اوباما: «جان کری جون؟»
کری: «بله؟» اوباما: «جان کری جون؟»
کری: «بله؟» اوباما: «هیچی هیچی ببخشید‌‌. میگم زنگ بزنم به نظرت؟»
کری: «بزن آقا حله. من با جواد‌‌ هماهنگ کرد‌‌م.» اوباما: «ها؟! جواد‌‌ کیه؟»کری: «رفیق فابریکمه. جواد‌‌ ظریف.»اوباما: «هار هار! بی‌جنبه کلا نیم ساعت باهاش حرف زد‌‌یا، فکر کرد‌‌ی چه خبره؟! اگه حسن جواب ند‌‌اد‌‌ چی؟ ضایع میشیم‌ها!»کری: «خب صد‌‌اش رو د‌‌رنمیاریم که زنگ زد‌‌یم.»اوباما: «خب اگه روحانی تابلو کنه آبرومون رو ببره چی؟»کری: «نه! اون مرد‌‌ی که حرفای خصوصی رو افشا می‌کرد‌‌ (یا تصور می‌شد‌‌ افشا می‌کند‌‌) د‌‌یگه رفته.»

لوکیشن اول- د‌‌وباره تلفن زنگ می‌خورد‌‌.
روحانی: «الو، بفرمایید‌‌؟»
صد‌‌ا: «اونجا کبابی اکبر جوجه و پسرانه؟»
روحانی: «نه آقا جان مزاحم نشو.» (می‌خواهد‌‌ تلفن را قطع کند‌‌)
صد‌‌ا: «نه نه قطع نکن! باراکم شوخی کرد‌‌م.» روحانی فکر می‌کند‌‌ فرد‌‌ پشت خط ایهود‌‌ باراک رژیم غاصب است.
روحانی: «...! از جون من چی می‌خوای؟! یه بار د‌‌یگه زنگ بزنی شماره‌ات رو مید‌‌م مخابرات پد‌‌رتو د‌‌ربیارن.»
صد‌‌ا: «این بود‌‌ اعتد‌‌الت؟ این بود‌‌ تد‌‌بیرت؟ آد‌‌م با میزبانش این‌طوری برخورد‌‌ می‌کنه؟!»
روحانی: «ئه! حسین تویی؟ شرمند‌‌ه من اشتباه گرفتم.»
اوباما: «بابت ترافیک نیویورک شرمند‌‌ه. ما «باقر» ند‌‌اریم معضلات رو برطرف کنه.»
روحانی: «ای بابا... حالا روابطمون که خوب شد‌‌، باقر رو بذارید‌‌ شهرد‌‌ار نیویورک، سه سوته رد‌‌یفش می‌کنه. فقط احتمالا بخواد‌‌ چهار سال یک‌بار از طرف حزب جمهوری‌خواه نامزد‌‌ انتخابات شه که یه رونقی به فضای انتخابات بد‌‌ه.
اوباما: «خیلی هم خوبه د‌‌مت گرم.»
روحانی: «باشه پس بهش میگم. هو ئه نایس د‌‌ی د‌‌اد‌‌اااااش.»
اوباما: «کود‌‌افیظ. صاد‌‌یق سلامت لی اینن گد‌‌سن.»
روحانی: «هان؟»
اوباما: «ببخشید‌‌ الان می‌خواستم به مقامات ترکیه زنگ بزنم یه تیکه اشتباهی استانبولی آماد‌‌ه کرد‌‌ه بود‌‌م!»

برای آقای جلال الدّین محمّد

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

همه‌ی عالم هم که شما را با «مثنوی» بشناسند، من، به شیوه‌ی عاشق‌پیشه‌ها، با غزلیاتِ شما بیشتر خو گرفته‌ام. همان‌طور که همه‌ی دنیا، شیخِ اجل را با بوستان و گلستان‌ش می‌شناسند و من با غزل‌هاش؛ با «همه‌ عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی...»، با «بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...»، با «ای ساربان آهسته ران کآرامِ جانم می‌رود»... که همیشه گفته‌ام این شیخِ عاشق، گویِ تغزل را از آن یکی همشهریِ شیدایش ربوده.


هنوز هم مثل آن سال‌ها، هر بار «مسلمانان مسلمانان مرا ترکی‌ست یغمایی...» را می‌خوانم یا «بروید ای حریفان بکشید یارِ ما را...» اوج می‌گیرم. وقتی از آن بلا و محنتِ شیرین که «پیشِ خلق، نامش عشق و پیشِ من بلایِ جان»، می‌خوانم، سراپا شور می‌شوم. وقتی از «یوسفِ خوش‌نامِ ما» که بردریده دامِ ما و درشکسته جامِ ما، می‌سرایید، اشک‌هام ناخودآگاه می‌آیند. هنوز هم گاهی توی پیاده‌روهای همین شهر شلوغ، با «یار تویی، غار تویی، خواجه نگه دار مرا»، با «در هوایت بی‌قرارم، بی‌قرارم روز و شب» راه می‌روم، نفس می‌کشم. با او که «مهارِ عاشقان» در دست اوست به زبانِ غزل‌های شما حرف می‌زنم. با او که وقت‌های استیصال که مفلس و بی‌مایه می‌شوم، پیغامم می‌فرستد که؛ «منم مایه‌ی تو، نیک نگهدار مرا».    

خواستم برای شب‌های فراوانی که عود بوده و شمع بوده و غزل‌های شورانگیز شما بوده، یا برای وقت‌هایی که- بعدِ قرآن و کلامِ آل‌محمّد (ص)- به زبانی دیگر، وعظ خواسته‌ام «فیه ما فیه» بوده، تشکر کنم. برای همه‌ی مسیرهایی که به زمزمه‌ی غزل‌های شما طی شده، برای همه‌ شب‌های مهتابی که اشعارِ شما، مهر و شور را به مشام لحظه‌هام پاشیده، برای این‌همه عاشقانه‌سرودن... بسی ممنونم آقای جلال‌الدّین محمّد!


پ.ن: به بهانه‌ی دیروز – 8 مهر- که روزِ بزرگداشتِ شما بود.


انشای یک پسربچه!

یه روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه:

پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟


پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم

که تو متوجه سیاست بشی . من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.

مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.

کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی.

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.


پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره.

می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده

و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه.

می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست

و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه.

می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش ……… …..؟؟؟؟ .

می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟


پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست.


سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده،

در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته

و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه،

در حالی که نسل آینده داره توی کثافت خودش دست و پا می زنه.



فاطمه نوشت: "صبر"درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک/ هر چه باشد ناگزیرم هر چه باشد حاضرم...


دوباره نوشت: یک خبرخوب! دارم بزرگ میشوم دارم یاد میگیرم که "یادبگیرم" ( البته فکر کنما ! )


دوباره تر نوشت: چه لذتی دارد وقتی رهگذری بی مقدمه کنار تو می نشیند


و تمام دلخوشی زندگیش را با تو شریک می شود...

در گوشی های یونی


 الا ای طوطی گویای اسرار 

مبادا خالیت شکّر زمنقار

سخن سر بسته گفتی با حریفان

خدا را زین معما پرده بردار


درود بر خبرسازان !


سر یکی از کلاس ها که استادش یک خانم بود یکی از پسرها سوالی داشت. استاد با توجه به اینکه پیشینه پسر را از یکی همکارانش در مقابل خود او شنیده بود، که با یک سوال،یک ربع کلاس یک ساعتی را گرفته بود؛ به او گفت: وقتِ الان کلاس اجازه نمیده

-میشه یه سوال بی ربط بپرسم

-سوال با ربطت یه ربع کلاس را گرفته بی ربط که کلاس تموم میشه!

بعد از کلاس پسر به سمت استاد رفت و گفت: شما یک اصلاح طلب فمنیسم هستید!

 ***

زیراکسی عمران توسط چند دانشجوی مذکر! اشغال شده بود و خانمی در آنجا نبود. چندتا از دخترای صفری از دانشجو سال بالایی پرسیدند: ببخشید این زیراکسی مخصوص برادرانه؟

 ***

روز ثبت نامی صفریا، نزدیک های ظهر سه شنبه، بر روی پله های کتابخانه، پدر و مادرها و صفری ها نشسته بودند. یک خانمی شروع کرد به تعریف کردن درباره دانشجوهای فوت شده در حادثه اتوبان تهران –قم:

- ...بچه های مردم ... دکتر بودند دکترای الکترونیک! جلوی دانشکده الکترونیک براشون بنر زده بودند...


***

وقتی این را دیدم 


2020.jpg

صیغه عقد نودونه‌ساله

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صیغه عقد نودونه‌ساله


گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

عقد و ازدواج و ‌مراسمی از این‌قبیل در دوره‌های مختلف به اقتضای خانواده و ناحیه، به شیوه‌های گوناگونی برگزار می‌شد. اما نکته این‌جاست که کمتر نوشته‌ای در میان آثار قدیمی می‌توان یافت که درباره‌ی این‌گونه رسم‌ورسوم توضیح دقیق و مفصلی داده باشد، به همین ‌دلیل هرآن‌چه مربوط به چنین رویدادهایی است، اغلب محدود به ادبیات شفاهی است و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه منتقل شده است.
در روزگار قاجار خلاف دوره‌های قبل، نوشتن یادداشت‌های روزانه متداول ‌شد. ناصرالدین‌شاه و پسرش مظفرالدین‌شاه در این زمینه از پُرنویس‌ها بودند. یکی از برادرزاده‌های ناصرالدین‌شاه به‌نام قهرمان‌میرزا، ملقب به عین‌السلطنه، باهوش و اهل دانش بود. قرار بود بفرستندش اروپا تا طبق سیستمِ‌آموزشیِ مدرنِ آن زمان تحصیل کند که نشد و در ایران ‌ماند و به سِمَت‌های نظامی و سیاسی متوسطی ‌رسید.
او احتمالا تحت‌تاثیر عمویش ناصرالدین‌شاه، از نوجوانی به نوشتن یادداشت و خاطره روی ‌آورد و نزدیک به نیم‌قرن به‌صورت نسبتا مداوم روزنامه‌ی خاطراتش را ‌نوشت. مجموعه‌ی یادداشت‌های او امروز در ده مجلدِ بزرگ منتشر شده است. بخشی از این یادداشت‌ها مربوط به مراسم عقد و ازدواج‌هایی است که عین‌السلطنه در آن‌ها شرکت داشته. روزنوشته‌های او تصویری آشکاری از مراسم عقد و ازدواجِ ‌ایرانی و آداب‌ و رسوم آن را در عصر قاجار شرح می‌دهد. بسیاری از این آداب امروز هم به‌جا آورده می‌شوند و برخی آداب تغییر کرده‌اند.

ادامه نوشته

از فیس‌بوک بازی آقای وزیر و کامنت‌های مردمی تا خنده هایشان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


این روزها بحث میان اهالی اینترنت دیگر اختلاس میلیاردی و انگلیسی خواندن معاون رییس جمهور نیست، نقل محافل، فیس بوک برخی وزرا بویژه جناب دکتر ظریف عزیز است.

با توجه به اینکه اصولا ما مردمان جوگیری هستیم و با توجه به افزایش مسئولیت و محدود شدن زمان فراغت جناب وزیر، پیش بینی می شود در آینده این پست ها در صفحه شخصی نامبرده کار شود. نکته مهمتر از پست​های وزیر، برخورد مردم با این پست هاست آنهم با فیلتر شکن! توجه داشته باشید تعداد لایک​ها تا زمان تنظیم خبر است و مطمئنا تغییر خواهد کرد!

 

دوشنبه 16 سپتامبر

«« دیشب توی مسیر منزل، رفتم بازار. تخم مرغ خیلی گرون شده ولی برق امید رو توی چشم مردم دیدم. مردم به آینده خیلی امیدوار هستن. من هم امیدوارم. اشتون قراره فردا زنگ بزنه با هم صحبت کنیم. »»

لایک: 18.340  // کامنت: 620 

نمونه کامنت​ها:

زی زی جون: دکتر فدات شم که اینقدر خوبی و خوب مینویسی و بهمون امید میدی. کجا بودی تو این هشت سالی که گذشت. (لایک: 31هزار )

سانتا2020: از اینکه مردانی از جنس این مرد متمدن و مودب و جنتلمن، وزیر کشورم هستن، به خودم می بالم. (لایک: 44 هزار)

مراد بیگ: تخم مرغ فدای سرت دکتر. خودتو عشقه! (لایک: 83 هزار)

سلطان عشق: چقدر خوشحالم به روحانی رای دادم. واقعا با اینکه ایران نیستم ولی از داشتن چنین وزیری در پوست خودم نمی گنجم. دوستت دارم محمد جواد جان. (لایک: 121 هزار)

***چهارشنبه 18 سپتامبر

«« امروز جلسه هیئت دولت خیلی طول کشید، خسته شدم با خبرنگارها حرف نزدم. خیلی خسته ام. »»

لایک: 29.650 // کامنت: 978

نمونه کامنت:

پری چش قشنگه: خوبشون کردی. اصن ولشون کن. دکتر فقط بیا همین جا با ما حرف بزن. زیادم کار نکن خسته شی فیس بوک تعطیل شه. (لایک: 102 هزار)

صاد ضاد: خسته نباشی. (لایک: 241 هزار)

ایران امید: واااای دکتر باورم نمیشه شما خسته هم میشی. شوخی میکنی نه؟ ما دکتر خسته نمیخوایم نمیخوایم...(لایک: 284هزار)

همینه: نمیدونم چند ماهه چرا اینقدر روحیه ام خوبه. دکتر جون اصلا میام صفحه آپ شده ات رو می بینم، زنده میشم و همه غصه هام فراموش میشه. (لایک: 311هزار)

***

جمعه 20 سپتامبر

«« جک استراو صبح اول وقت برام یه ایمل فرستاده؛ باید برم بخونمش. »»

لایک: 420هزار // کامنت: 1031

نمونه کامنت:

بزبزقندی: برو خدا پشت و پناهت...سلام ما رو هم برسون.(لایک 269هزار)

انجمن عاشقان شکست خورده: بادا بادا مبارک باشه...لذت میبرم از این دیپلماسی موفق و درخشان. (لایک: 578 هزار)

فریدون طلا: جوووووووووووون (لایک: 726 هزار)

سیب سرخ: نخوندی هم نخوندی. خودتو عشقه. بیا همین جا با هم حال کنیم. (لایک: یک میلیون)

***

یکشنبه 22 سپتامبر

«« خیلی گرمه، باید زیرپوشمو عوض کنم. »»

لایک: یک میلیون و 23هزار  //  کامنت: 1406

نمونه کامنت:

سالار بوقی: خرابتم آق جواد.(لایک: 911 هزار)

هواداران لیلا اوتادی: یه دونه ای دکتر...باورم نمیشه دارم با شما حرف میزنم. دیوووووونتم (لایک: یک میلیون و 682 هزار)

سیروس وطن پرست: به تو می بالیم که امید ایرانی. (لایک: دو میلیون)

یک آدم معمولی: دنیا دیگه مث تو نداره...جدی میگم خوش تیپ با شخصیت کاردرست. (لایک: سه میلیون و 739 هزار)

 

***

سه شنبه 24 سپتامبر

هی روزگار...

لایک: 3 میلیون و 23 هزار نفر)  //  کامنت: 31 هزار 

نمونه کامنت:

رزیتا 88: چی شدی گلم؟ دلم گرفت...(لایک: یک میلیون و 130هزار)

پیاده:   ))))):  (لایک: 2 میلیون و 310هزار)

ابر قرمز: تف به این روزگار...( 7 میلیون و 420 هزار)

سینا ستوده: با ما حرف بزن! (لایک: 11 میلیون)

کوروش صغیر: از اول این دولت رو نمی​خواستن. (21 میلیون و 490 هزار)

***

جمعه 27 سپتامبر

. . . 

لایک: 5 میلیون و 721 هزار  //   کامنت: 48هزار

نمونه کامنت:

الهه ناز: وای بمیرم الهی...چی شده؟ (لایک: 3 میلیون و 890 هزار)

مرد با خدا: چییییییییییی میگی؟ (لایک: 21 میلیون و 768هزار)

من یک دانشمند هستم: به نظرم دکتر رفت تو باقالیا، استیضاح کلید خورد. (لایک: 17 میلیون و 510 هزار)

محمود 60چی: خدا باعث و بانیشو لعنت کنه که این بلارو سرمون اورد...(لایک: 31 میلیون و 997هزار)

کاپیتان فریبرز: جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد( لایک: 48 میلون و 717 هزار)

ادامه نوشته

انار...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
کُنج دلم - عکاس مریم سادات منصوری

  برای من انار پر احساس ترین میوه ی خداوندی ست.
  میوه ی غریبی ست ... تا دست بکار نشوی دانه های دلش را نخواهی دید.
  طعم شیرین و گاه ملس اش را نخواهی چشید و رنگ زیبا و دلفریب اش را نخواهی دید.
  در آن وقت چه باک از لکه های رنگی که بر پیراهنت می نشیند!
  برای من انار دوست داشتنی ترین میوه ی خداوندی ست.

  
   ...  باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم  .  سهراب سپهری
پ.ن:

برایم کمی انار بیار،

از انارهای باغ خودت

دنیا کثیف کرده خونم را...

حرفم نمی آید!!!

اینجانب،فاطمه ی این روزها،یعنی ناملموس ترین نوعِ خودم،


حرفم نمی آید،حرفی وجودنداردکه دلم بخواهدبزنتش!اصلاحرفش بیایدکه چه؟!


تاهمین لحظه هم به خاطرتمام اکسیژن هایی که مصرف کرده ام به دنیابدهکارم،


بگذایدکمی ازحجم شنیده های بی سرته دنیاکم کنم


ازحجم علامت تعجب هایش


ازحجم اخم درهم کشیدن هاوگاهی لبخند های بی معنی! 


حالامیشودبگویید حال شماچطوراست؟


یامثلا روزگارتان راچگونه میگذرانید؟



  اصلامیشودکمی برایم حرف بزنید؟!




پ.ن:من وخودم هنوزهم باهم خوشبختیم اما...


پ.ن آخر:گفتیم که کم عمقیم!ذوقمان هم تمام شد ولی مزه اش به یادماندنی است...


پ.ن بعدآخر:پست هاونظراتتان راخوانده ام،لذت هایم راهم برده ام اماحرفم نمی آید...



پرسش چهارم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

سیستم آموزشی مملکتم را نمی بخشم که خیلی از حقایق را پیش از آن که روحم بتواند درکی از آن ها داشته باشد به شکل معلومات به خوردم دادند. نگذاشتند چیزهای بزرگ را در وقت خودش کشف کنم و از تر و تازگی کشف های جدید لذت ببرم. این ماجرا در تعلیمات دینی بیش از هر درس دیگری آزارنده بود. داستانهای اولیا و بزرگان خدا را وقتی برای ما گفتند که اصلا رازهای پنهان در این روایتها را نمی فهمیدیم.

پرسشهای آخر یکی از درس های دینی یادم هست.

 سوال یک : - آن زنی که تا صبح برای همسایگانش دعا کرد چه کسی بود؟ -

می نوشتیم: فاطمه و معلم با خودکار قرمز جلوی آن یک سین بزرگ می گذاشت یا یک عین پرانتز دار.

سوال دو: پسری که بیدار مانده بود ( منظورشان امام حسن بود فقط می خواستند کمی سخت گرفته باشند ) به مادرش چه گفت؟

می نوشتیم گفت مادرجان من همه شب، دعاهای شما را گوش کردم، شما اصلا برای خودتان دعا نکردید؟

 سوال سه: آن زن به پسرش چه جوابی داد؟

 -گفت پسرم! اول همسایه، بعد خانه.

وقتی بچه دبستانی بودیم این داستان، اصلا عجیب نبود. فقط فکر می کردیم آن پسر که در سن و سال ما بوده چقدر زیاد بیدار مانده بود، اگر ما بودیم همان جمله اول و دوم خوابمان برده بود. در آن سادگی کودکی، این داستان هیچ راز و رمزی برایمان نداشت... نمی دانستیم آدم وقتی بزرگ می شود چقدر خودخواه می شود تا بفهمیم آن مادر(بذارید همین جا از آن کتاب ها جدا شویم...) چه کار عجیبی می کرده.

حالا بزرگ شده ایم.حالا از صورت شستن صبح در آینه تا مسواک پیش از خواب فقط یک گزاره ساده هست که روز ما را تعریف می کند: - اگر این را بدهم تو به من چه می دهی؟ - همین! تمام راز های زندگی ما پشت بده بستان پنهان می شوند. ما همان انسانهای اولیه ای هستیم که می دانیم معامله یعنی همه چیز. می دانیم حتی دوست داشتن را می شود یک بعد از ظهر در یک بازار فصلی کنار تخم مرغ و سبد و کت پشمی معامله کرد و نوع دیگری از آن را گرفت. ما حالا بزرگ شده ایم و می دانیم واقع گرایی، یعنی جاده های دوطرفه، ترازوهای دو کفه، سبک سنگین کردن های بی پایان، حساب حساب و کاکا برادر، سود سود سود.

 تازه بعد این همه سال، داستان آن مادر، مادرِ سوال یک، برایمان عجیب شده. چرا باید در پنهان شبی، تا صبح، به مردمی که دوست هم نیستند فقط دیوارهایی نزدیک به خانه او دارند، دعا کند؟ این با گزاره ساده روزهای ما نمی خواند. این را که می دهد در مقابلش چه می گیرد؟

 

- انسانها ! ای همسایگان ناشناس! شما را شریک می کنم نه فقط در دارائی و توانم که حتی در اینها هم شائبه آینده ای هست که شاید بفهمید من بوده ام که کمک می کردم. مخفی ترین صدقه ها برای ارضای خیرخواهی دل من کم اند. به اندازه کافی از خودخواهی تطهیرم نمی کنند. همسایگان من! من شما را در پنهانی ترین لحظه هایم شریک می کنم. در آرزوهای قلبی ام! در دعاهایم!-

 

ما اصلا این را نمی فهمیم. برای ما که خودخواهی تنها موتور جلوبرنده روز است، دل این مادر گنگ و ناواضح است. از این مادر دوریم همان قدر که از شکوه بخشیدن و عشق ورزیدن دوریم.

 چرا؟ واقعا چرا به مردمی که حتی دوست هم نبودند دعا می کرد؟ - خنده دار است که کتابهای دینی، موقعی این درس را برایمان گفتند که این سوال، اصلا برایمان مطرح نبود. درس «همسایه» فقط سه تا پرسش داشت و این پرسش چهارم، این چرا، این مهمترین پرسش، در آخر درس نبود.


پ.ن:بگذریم...


بغض بی گریز


درود به جذر و مد آب به هنگام دیدن روی ماه تو

 

نه!

نمی آید 

بالا نمی آید

بالا نمی آید این نفس

                           بی تو

 

پایین؟

مگر می رود این بغض بی گریز

که گره خورده جایی میان سیب زارها و نی زارها

در ازدحام گلوگیر خار خارها و زار زار ها

حتی این قطره آتش خونرنگ

که مانده است در جراحتگاه بین مژه ها، گل ها و زخم ها

 

نه می افتد

نه می خشکد

همه چیز ساکن است

بی حرکت

 

درست مثل خودت

که نه می روی

                     نه میایی

 

دو سناریو برای دست دادن روحانی و اوباما در سازمان ملل

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


«آیا رییس‌جمهوری با اوباما دست می‌دهد یا خیر؟!» دوره آقای خاتمی شایعه شده بود، بیل کلینتون در سازمان ملل می‌خواسته با ایشان دست بدهد، اما آقای خاتمی برای پیشگیری از وقوع چنین پیشامدی، به دستشویی سازمان ملل پناه برده. حالا بعد از چرخش روزگار باز هم دست دادن یا ندادن، مساله آن است.نکته اذیت‌کننده ماجرا اینجاست که اوباما رییس‌جمهوری آمریکاست. اگر هیلاری کلینتون رییس‌جمهورشان بود دیگر دغدغه دست دادن و دست ندادن نداشتیم و لازم نبود بنشینیم زل بزنیم به صفحه تلویزیون. به هرحال در همین راستا چند سناریو داریم که تقدیم حضور می‌کنیم:

حین دیدار:

1- در صحن سازمان ملل:اوباما از دور نزدیک می‌شود، روحانی هم از نزدیک دور می‌شود. به سمت هم می‌روند. باد می‌وزد و موهایشان را از این‌سو به آن‌سو می‌برد. موسیقی خوب، بد، زشت فضا را عطرآگین کرده. به هم که می‌رسند، در فاصله نیم متری هم می‌ایستند. با حرکت انگشتانشان پنجه‌ها را نرمش می‌دهند. دوربین روی صورت هر دو زوم می‌کند. قطره‌های عرق از گوشه پیشانی آنان می‌چکد و نگاه‌های مصمم‌شان به هم گره می‌خورد. آقای روحانی می‌گوید: «هی باراک»، آقای اوباما می‌گوید: «های حسن»! آقای روحانی دستش را به‌شدت حرکت می‌دهد. بر او راست خم می‌کند و چپ می‌کند راست، خروش از خم چرخ چاچی می‌خاید. آقای روحانی می‌گوید: «هی باراک! اون شعری که سردر سازمان ملل زدین برای ماست.» باراک می‌گوید: «آره می‌دونم. شما تمدنی غنی داشتین.» روحانی می‌گوید: «خب، پس بزن قدش!»

2- در صحن سازمان ملل:دقیقا همان اتفاقات بالا تکرار می‌شود. روحانی درباره شعر سردر سازمان ملل صحبت می‌کند. باراک همان حرف را تکرار می‌کند. تا اوباما دستش را دراز می‌کند، روحانی دستش را 90 درجه می‌چرخاند و می‌گوید: «یه بچه آن‌قدری ندیدی؟» بعد قارت قارت می‌خندد و می‌رود.


3- در صحن سازمان ملل: دقیقا همان اتفاقات بالا تکرار می‌شود. اوباما تا دستش را دراز می‌کند، روحانی می‌گوید: «آقا یه لحظه استوپ. من موچم. دستشویی کدوم وره؟! می‌خوام برم دستشویی، استرس دارم.»


بعد از دیدار:

الف) اوباما به حالت خلسه‌ای فرو رفته، به دور دست نگاه می‌کند. هی به دستش خیره می‌شود. جان کری می‌گوید: «واتز د متر باراک؟ آر یو فاین؟» اوباما جواب می‌دهد: «هیز هند واز یه جوری. فنتستیک. آیو نور شیک هند ویث آن ایرانیان!»

ب) روحانی متفکرانه دستش را نگاه می‌کند. از او می‌پرسند چه طور بود؟ می‌گوید: «من فکر می‌کردم وقتی کسی این همه سال با ما دشمنی کرده و با ما تفاوت داشته حتما باید یه طور دیگه‌ای باشه. مثلا سم داشته باشه، یا به جای پنج انگشت، چهارتا داشته باشه. ولی فرقی با ما نداشت. مثل خودمون بود. یکی شبیه ما.»

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد...

میان خاک سر از آسمان در آوردیم


چقدر قمری بی آشیان در آوردیم




وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم


چقدر خاطره ی نیمه جان در آوردیم




چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر


چقدر آینه و شمعدان در آوردیم




لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک


درست موسم خرما پزان در آوردیم




به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم


عجیب بود که آتشفشان در آوردیم




به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت


چقدر از دل سنگت جوان در آوردیم




چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم


زخاک تیره ولی استخوان در آوردیم




شما حماسه سرودید و ما به نام شما


فقط ترانه سرویم - نان  در آوردیم –




برای این که بگوییم با شما بودیم


چقدر از خودمان داستان در آوردیم




به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها


برای این سر بی خانمان در آوردیم




و آب های جهان تا از آسیاب افتاد


قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم



بدجوری زخمی شده بود…، رفتم بالای سرش…، نفس نفس می زد…


بهش گفتم زنده ای ؟ گفت: هنوز نه!



شهیدآوینی:شهادت را در جنگ نمی دهند، درمبارزه می دهند...


مثل خودشان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

داستان کاریکاتورهای روزنامه دانمارکی علیه پیامبر اسلام را که فراموش نکرده اید.

همه معترضان می شکستند، می سوزاندند، پاره می کردند، فحش می دادند، تحریم می کردند،

فریاد می زدند و بر سر و سینه می کوبیدند.



اما یک جانباز در تهران کاری کرد که باید تمام قد ایستاد

در مقابل این همه شعور و شرف و انسانیت ...





در آن رونق بازار" زدن و شکستن و خرد کردن و تحریم کردن " ،

یک جانباز در تهران رفت روبروی سفارت دانمارک یک سکو گذاشت.

بعد رفت بالای آن در حالیکه هنر نقاشی و رنگ و بومش را هم با خودش برده بود.
او می توانست پرچم آتش گرفته دانمارک را نقاشی کند یا هر نقاشی لبریز از خشم و نفرت را.
اما او همه هنرش را ریخت روی بوم و زیباترین تصویر را از حضرت مریم ترسیم کرد.
او با مهربانی تمام، ظرفیت یک مسلمان را به رخ همه کشید.
او ثابت کرد اعتراض فقط در شکستن و آتش زدن نیست ...
" زیبایی" می تواند نماد یک "اعتراض" باشد

کاش از آفتاب یاد میگرفتیم

که بی دریغ باشیم در غم ها و شادیهایمان
حتی در نان خشکمان
و کاردهایمان را جز برای قسمت کردن بیرون نکشیم . . .

پ.ن: بی هوا یاد خودتان افتادم...مثل دوست های خجالتی. از آن ها که صداشان درنمی آید. داشت می رفت مسجد. تو کوچه یک یهودی جلویش را گرفت. گفت:«من از تو طلبکارم، همین الان باید طلبم را بدهی.» رسول الله(ص) گفت:« اول این که از من طلبکار نیستی و همین طوری داری این را می گویی؛ دوم هم این که من پول همراهم نیست، بگذار رد شوم.» یهودی گفت:«یک قدم هم نمی گذارم جلو بروی.» رسول الله(ص) گفت:« درست نگاهم کن؛ تو از من طلبکار نیستی.» ولی یهودی همین طور یکی به دو کرد و بعد با حضرتش گلاویز شد. کوچه خلوت بود کسی رد نمی شد که بیاید کمک. مردم دیدند پیامبر برای نماز نرسید، آمدند پی اش. دیدند یهودی ردای پیغمبر را لوله کرده، تا آمدند کاری کنند از دور بهشان اشاره کرد که نیایید؛ گفت:«من خودم می دانم با رفیقم چه بکنم.» رفیقش؟ منظورش همین رفیقی بود که با ردا او را می کشاند.چشمشان افتاد در چشم هم. یهودی گفت:« بهت ایمان آوردم، با این بزرگواری، تو بی تردید، پیغمبری.»...

مثل قبلنا دیگر شکوه و شکایت نمی کنم ولی ای کاش در چشمانِ منم نگاه می کردید... زیاده خواهی ست قبول دارم...ولی وقتی می بینم با دیگران چگونه بوده اید هم حسرت می خورم هم دلم می خواهد...بگذریم.


عشق...


درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود.


پس از اندک زمانی داد شیطان درمی آید


و رو به فرشتگان می گوید:


"جاسوس می فرستید به جهنم؟"


از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم


گفت و گو بحث است و جهنمیان را هدایت می کند.


حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود،


این چنین است:


"با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف، اگر به جهنم


افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند."

هم شاگردی

 

چون حسن عاقبت نه به رندیّ وزاهدی است

آن به که کار خود به عنایت رها کنند

بگذر به میکده تا زمره ی حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند


درود بر ماه مهر، فصل مهر، سال مهر و دل پر مهر!

 

امروز صبح که داشتم از کوچه رد می شدم سه دختر دبستانی با یونیفورم صورتی (سارافون صورتی با آستین های سفید، مقنعه سفید با روبان دور صورتی ) به مدرسه می رفتند. در راه، دو مادر با فاصله ای از هم ایستاده بودند و وقتی که بچه ها از کنار هر کدام رد می شدند هر دو با لحنی دلسوزانه گفتند "بسم الله بگید."

 

کمی جلوتر دختری دیگر به طرف مادرش رفت و او را بغل کرد و بوسید ولی مادر این کار را نکرد دختر با حرص گفت : بوسم کن!!

 

مادری دخترش را به آن طرف خیابان برد. دختر صورت گرد و چشم های روشن داشت. وقتی به آن طرف رسید مسافت کوچه تا مدرسه را می توانست به تنهایی برود.

 

مانتو و مقنعه های تمیز و خط اتودار، کفش های تمیز که تا امروز گرد خاک ندیده بودند و کیف های سالم؛ امروز در خیابان راه می رفت!

 

یاد دویدن برای رسیدن به سرویس مدرسه افتادم، وقتی که کیف را با دو دسته اش به دوش انداخته بودم و در حال دویدن دستانم جلو وعقب می رفت و کیف بالا و پایین می پرید. هر چند ثانیه هم با یک دستم مقنعه را به عقب می کشیدم در حالیکه آن یکی همچنان جلو وعقب می رفت ؛ مقنعه تنگ بود جلوی چشمانم را می گرفت...

 

کنارهم نشستن در نیمکت ها نمک خاص خودش را دارد، هر چند که گاهی بریدگی های لبه ی آن، مانتو را نخ کش می کرد و ساز آن روز را ناکوک .

 

تا دیروز بچه ها به وسایل نو و بوی تازه آن دل بسته بودند، ولی امروز دفترها و کتاب های جلد کرده، باید گشوده شود تا قلم، خط علم بر آن بنگارد. باید معلم از اندیشه ی سال ها بگوید و دانش آموز برای آینده نقش رسم کند. از امروز سفیدی کاغذ به سیاهی مداد آغشته می شود و مداد در این راه عمرش کوتاه می شود.

 

حاصل همه این ها آینده است؛ که زیبایی آن را "گذشت، همدلی و با دوست بودن" معنا می کند.

 

م ن ها !:

*چقدر دلم هوس شیطنت های آن روزها را کرده...

*اگه آن قبلا معدل 19.97 باعث اشک می شد این روزها آرزوی دانش جویان فرار از مشروطی ست. 9ترمه تمام کردن که معرکه است

*بیت اول کسی را از راه به در نکنه

* "امروز" نقل قولی از دیروز است!

سلام پدربزرگ...

دلتنگم!


نه از رفتنت!


نه!


ازشانه های بی تکیه گاه بعد رفتنت!


دلتنگم!


نه از شهادتت!


نه!


از موهای سفید مادر بزرگ بعد از شهادتت!


دلتنگم!


نه از سردی سنگ مزارت!


نه!


از اشک های گرمی که ترک انداخته بر جانش!


دلتنگم!


نه از قاب عکس بی جانت!


نه!


از دیوار نیمه فرو ریخته ای که قاب عکست آنجا آویزان بود!


دلتنگم!


نمی گویم برگرد!


نه!


اما کاش دل مارا هم با خودت می بردی...


                                           

در مجالي که برايم باقي ست


درود بر روز هایی که قهر و آشتی اش ساده بود


در مجالي که برايم باقي ست

باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم

که در آن همواره اول صبـــــــح

به زباني ساده

مهر تدريس کنند

و بگويند خدا

خالق زيبايي

و سراينده ي عـ ـشـ ـق

آفريننده ی ماست
ادامه نوشته