خدا، خانه دارد!


فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.
فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.
نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.
فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."
فکر
کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی.
مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند.
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست. خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می
خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه
و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا
به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا
همه ی اینها را فکر کردی.
حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.
خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.
خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.
حتی حسرتش هم شیرین است.
پ.ن:
کسی همین
دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده».
انگار راست میگفت. فقط دلم تنگت نیست. راستترش این است که تو را گم
کردهام...
گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم
فقط بگذار صدایت کنم. همین...