می شود لطفا زیبای خفته نباشید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadax.com/images/68338103051161768052.jpg

قصه هاي بازاري و عامه پسند، استامينوفن اند، يا شايد بروفن يا آسپيرين. در فرصت هاي كوتاهي كه توانائي كشمكش با دنياي واقعي را از دست مي دهيم مسكن هاي به درد خوري هستند اما ادامه دادن يا عادت كردن بهشان ايمني و مقاومتمان را به كل نابود مي كند. توانايي دست و پنجه نرم كردن با بالا و پائين هاي زندگي را ازما مي گيرد. مصرف مداوم اين كتابها، اراده تغيير دادن وضع موجود را از ما مي گيرد و موجوداتي آسيب پذير و رويايي برجاي مي گذارد.

اين قصه ها كه اسمها و عنوانها و صفحاتشان عشق باران است، اتفاقا بيشترين لطمه را به همين واژه مي زنند. تصويرهاي ايده آل و آدمهاي بي عيب و ايراد اين ماجراها، نمي گذارند سادگي حضور عشق را در لابلاي زندگي معمولي و روزمره حس كنيم. صداي سم اسب شاهزاده اي همه چي تمام كه از درون اين رمانها بيرون مي زند نمي گذارد نجواي نرم و آهسته عشق را بشنويم. ما سالها روي ايوان، منتظر فرود صاعقه وار عشق مي مانيم تا از جاده هاي دور  بيايد نگو كه همه اين مدت او دور و بر ما مي پلكيده و مي زده روي شانه مان. سادگي محبت ها و آرامش هاي واقعي را نميفهميم. چون داستانهاي بازاري گوشهايمان را از صداي اسب شاهزاده اي كه نمي آيد پر كرده اند. عشق روي ايوان است ولي باورش نمي كنيم. مي گوئيم نه اين نيست. چشمهايمان را مي بنديم و ترجيح مي دهيم زيبايان خفته باشيم. بخوابيم و در رويا و انتظار بوسه هاي جان بخش تقدير بمانيم. به خيالمان خوشبختي هاي يك شبه در راهند.

اين داستانها، شكل هايشان با هم فرق مي كند. زبان  و زمان و مكان عوض مي كنند ولي ريشه هايشان جايي دور و بر همين شاهزاده افسانه اي به هم مي رسد. سعي مي كنند در لباسهاي امروزي و با همه ادا و اطوار زمانه خودشان ظاهر شوند، آخرين تكيه كلام ها و فرهنگ زباني مردمي را به كار مي برند، در مكانهايي مدرن و نزديك اتفاق مي افتند اما با همه اينها باز هم به شدت شبيه افسانه هاي قديمي ملت هاي دنيا هستند. اين رمانها دست به دست مي شوند و فروش مي كنند دقيقا به همان دلايلي كه افسانه ها در روزگار خودشان دهان به دهان مي چرخيدند و فراگير مي شدند.

عشق هاي كاملي كه ناگهان سر مي رسند ، بازي هاي سرنوشت كه زندگي ها را زير و زبر مي كنند، قهرمانهايي دوست داشتني كه هيچ عيب و نقصي ندارند و خيلي ويژگي هاي ديگر، افسانه و رمان بازاري را دو نيمه يك سيب مي كند. همان طور كه داستانهاي قديمي و بومي تجلي آرزوهاي ساده بشري بودند، اين رمانها هم از لايه آرزوهاي سطحي و ساده ما تغذيه مي كنند و همان چيزي را به ما مي گويند كه دوست داريم بشنويم. آنها گرد تخديري شان را از گياهي كه درون خود ما مي رويد برداشت مي كنند. نويسندگان بازاري، آرزوهاي خود ما را در بسته بندي هاي جديد و مارك داري به ما مي فروشند و ما از اعجاز اين مسكن ها و مخدرهاي تازه به هيجان مي آييم. نوعي حس آشنايي و نزديكي هم كه وقت خواندن آنها داريم دقيقا به همين دليل است كه مواد اوليه شان از روياهاي نوجوانانه ما گرفته شده، نه به اين دليل كه با شخصيت ها همذات پنداري مي كنيم.

اما اينها همه پيش لطمه اي كه به عشق مي زنند، هيچ است. يادمان نمي دهند كه همين آدمهاي نزديك ملموس را مي شود با همه نقص و شكافهايشان دوست داشت و مهمتر از اين، بهمان نمي گويندحتي براي دوست داشتن و دوست ماندن هم بايد سعي كرد. اين است كه تا بين زوج هايي از اين دست، دو تا بگومگو مي شود خيال مي كنند در انتخاب محبوب ابدي اشتباه كرده اند و او جاي ديگري منتظرشان نشسته است. در حاليكه داستان اصلا اين نيست. به قول ناتاليا گينزبورگ:« پس از سالهاي بسيار ،فقط پس از سالهاي بسيار، پس از اينكه بين ما و او تور درهم تنيده اي از عادات، خاطرات و تضادهاي شديد بافته شد، آن وقت است كه مي فهميم او همان شخص مناسب ما بوده است. در تمام اين سالها گاهي بين ما و او، تضادهاي شديد روي مي دهد اما مهم اين است كه اين صلح بي نهايتي كه بين ما است از بين نمي رود.». 

داستانهاي بازاري و عامه پسند اين را اصلا يادمان نمي دهند و اين بد است. شايد هم خيلي بد است..


و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

 

"به نام خدا"

 


و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوشهايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد.اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی

مورد شما پیچیده است...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue26-maryam-sadatmansoori.jpg
از ساده‌ترین امکانات مردم معمولی محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری و قهرمان‌های داستانی خاک خورده‌مان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا برای قهرمان بی‌قصه دارد؟ چقدر داستان بی‌اوج یا بی ته را می‌تواند نگه دارد؟ اگر می‌شد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانه‌ها یا روی دیوار سوپر سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه می‌خواهم و بهترش را نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی سبکی را تجربه می‌کرد.

اگر روزنامه‌ای درمی‌آمد که در نیازمندی‌هایش تصویر و طرح بفروشیم، رمان‌های نیمه‌کاره و داستان کوتاه‌های تعمیری‌مان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر می‌شد به دلیل مسافرت گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد، شاید زندگی همه ما فرق می‌کرد ولی نمی‌شود. ما اینجاییم؛ در راه بی‌بازگشت؛ در کوچه بی‌دررو و بناست همین جا بمانیم.

اگر ننویسیم کارمان به جلسات روان‌درمانی می‌کشد و حیف این دیالوگ‌ها که بریزند در دفتر سرد مشاوری که فقط می‌تواند آخر جلسه دونفره‌مان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی چه می‌داند نت‌هایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگ‌های شاهکار فیلمنامه‌ای بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این بریده‌های داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای روحی‌ات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک زندگی‌ات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.

کی خوشش می‌آید با یکی زندگی کند که هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید دارد به چه فکر می‌کند؟ کی دلش می‌خواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفته‌ای انجام می‌دهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگی‌ات می‌نویسد؟ این تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمی‌شود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره تنها و تنهاترت کند.

گرچه همیشه زبان‌های صریح و نظرات عریان و رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا داستان‌نویس‌ها باید کمی با هم دوست باشند.

شاید گاهی باید به یک مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشته‌های همه وجود داشته باشد. شاید پاتوق‌ها و گروه‌های حرفه‌ای برای نویسندگان خیلی لازمند چون حرف‌هایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بی‌ربط دیگری.

نمی‌شود ولی واقعا چه می‌شد اگر ملافه پهن می‌کردیم کف بازارچه‌ای و ایده می‌فروختیم به‌ هم یا به مشتری‌هایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند: ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم می‌خواستیم با هم رمان بنویسیم. یک کم سانتی‌مانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی می‌خورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول شد. به دردتان می‌خوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.

هرچی کاراکتر تویش گذاشتم لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز، خوش‌ساخت، فقط باید بگذاری‌اش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل می‌کند؛ بی‌دردسر. مفت می‌دهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند! شما فقط اینو بردار ببر!

ع.ن:من حرف میزدم و ...


کودتا علیه سلطان غم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فالگیر خیره به کف دستهای دختر گفت: دانشگاه قبول می شوی. خانم مهندس. بعد هم خانم دکتر. ماشین داری. کارت خوب می شود. عاشق داری. چندتا. محلشان نمی گذاری. رئیس می شوی. .... .، فالگیر باهوش تر از این بود که به یک دختر امروزی بگوید مادر می شوی. چند تا بچه می بینم. یکی از یکی نازتر. این حرف ها را جدیدا از تقدیر دخترها حذف کرده بود. قدیم اینها را می گفت و دخترها لبخند محجوب  می زدند و پول می دادند اما حالا دوره اش تمام شده بود.

چرا دختره باید دلش بخواهد مادر بشود وقتی مادر را گره زدیم با هزار جور درد و رنج و فلاکت؟ نشان افتخار سلطان غم با یک اشک روی گونه و نگاه به در. نگاهی به کلیشه سازی فرهنگی و قومی مان از کاراکتر مادر بیندازید. آخر همه مصایب، واقعا میم مثل مادر.یک تصویری ساختیم که طرف خیال می کند باید با خودش و همه خوشی های عالم و زندگی شخصی، خداحافظی کند و سرتا پا بشود گذشت، سرتا پا بشود نگرانی و تشویش تا مادر خوب تلقی شود. کدام دختر عاقل امروزی حاضر است این جهنمی که ما ساخته ایم را بغل کند که بهشت را بگذارند زیر پایش؟

سریال های تلویزیونی شبانه را که نقش مهمی در الگوسازی مردمی دارند نگاه کنید. یا اصولا بچه ندارند یا اگر دارند حضور بچه ها برای تشدید تنش است. وسط یک صحنه ای که همه چی ریخته به هم یک بچه ای هم شلوغ کاری می کند و معمولا مثل جن زده ها از در و دیوار می رود بالا که قهرمان قصه برسد به مرز کلافگی و بدبختی. کاربرد دیگر بچه ها در سریال های شبانه در سکانس های تراژیک است در اوج غم پدیدار می شوند چند دیالوگ محزون می گویند تا چاشنی تراژدی برای جوشش اشک کافی شود. واقعا آدم چرا باید یکی از این عوامل تراژیک تنش زا را دلش بخواهد در خانه داشته باشد؟ کدام دختر امروزی است که دلش برای یکی از این شیاطین  کوچک غنج برود؟

تصویر یک مادر فعال و پر شور امروزی که در خانه و بیرون زنده است، پرتحرک و شاد با بچه هایش بازی می کند، کتاب می خواند، بیرون می رود و مهمتر از همه از این لحظه هایش لذت می برد چقدر در تلویزیون و سینمای ما کم است. یکی که زندگی شخصی و آینده شغلی و تحصیلی خودش را دارد و مادری هم می کند یا حداقل تصویر یکی که به سختی دارد اینها را باهم جمع می کند در کدام این محصولات فرهنگی هست؟

یک نوع مادری انتحاری درست کرده اند که طرف نتیجه آزمایش را که می گیرد خیال کند نارنجک بسته به شکمش که برود زیر تانکی که همه درس و کار و شخصیت اش را له می کند. گذشت، فداکاری، رنج، فقط این را دارند که درباره مادر بگویند. پس عشق و شیرینی و لذتی که در مقابل این گذشت می گیرد کجا رفته؟

 

اگر همین جور به این تصویر قدیمی پشت تریلی و وانت از مادر ادامه بدهند زنها تصمیم می گیرند غیر از نقش معشوقه، تن به هیچ نقش دیگری ندهند و احتمالا مجبور می شویم مادر بچه ها را به صورت انبوه از چین وارد کنیم.

اگر خودت نمي‌گفتي...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خودت براي بنده‌هايت دري به بخششت باز کرده‌اي و اسمش را گذاشته‌اي توبه. تازه براي اين که بنده‌هايت در را گم نکنند، کلمات راهنما هم گذاشته‌اي؛ کلمه‌هايي که مي‏گويند: به طرف خدا برگرديد! قشنگ و پاک برگرديد! اميدوار باشيد خدا سياهي‌هايتان را بپوشاند. اميدوار باشيد ببردتان بهشت. بهشت‏هايي که زير درختانش جوي دارد. چه بهانه‌اي براي آدم فراموشکار مانده؟ چه بهانه‌اي دارد که به اين خانه نرسد؟ هم تابلو گذاشته‌اي در را پيدا کند، هم در را باز گذاشته‌اي.
خودت قيمت خريد بنده ‏هايت را زيادي برده‌اي بالا. مي‏ خواستي با تو که معامله مي‏ کنند، خيلي سود کنند. مي‏ خواستي وقتي مي‏ آيند طرف تو، برنده باشند و زياد گيرشان بيايد. اعلام کردي: هرکي کارش خوب باشد، ده برابر به‌اش مي ‏دهم؛ ولي اگر بد باشد، فقط همان قدر بدي مي‏ گيرد. اعلام کردي: هر کي براي خدا ببخشد، مثل اين مي‏ماند که يک دانه کاشته، هفت تا خوشه از آن دانه درآمده که تازه هر خوشه هم صد تا دانه ديگر دارد؛ خدا زيادش مي‏ کند.
خودت با اين رازهايي که آشکار کردي و با اين تشويق‏ هايي که براي سود خودشان بود، به آدم‌ها نشان دادي (اگر خوب باشند) چه خبرهاست که اگر خودت نمي‌گفتي، اين جور پاداش‌ها را نه ديده بودند و نه به گوششان رسيده بود.
پ.ن:
تو عادت داری به بدها، خوبی کنی. همیشه نشسته‌ای پایِ گناه‌کارهای از خط گذشته‌، بلکه یک روز برگردند...
ع.ن:
  برگ چنار ، روی شاخه ، برایم دست تکان میداد .
  فکر هایم را کنار میزنم  و میخندم .

مجلس آخر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مردي كه مي رفت
و

زني پشت سرش داد مي زد:

آرامتر برو پسر زهرا!


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/last.gif


ظهر بود.

يكي بود و

هيچ كس نبود ...

...

از کنار خيمه های زنان كه برگشت،

آمد بين كشته ها، تن صاحبش را پيدا كرد. بو كرد.

رفت طرف فرات. توی آب فرو رفت و ديگر كسي اسب خونی را نديد...

مجلس نهم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/alamdar.gif


"مردي كه حساب بلد نبود ..."

مي شد تشنه از سر شط بلند نشود.

وقتي گفتند: "آب بياور" مي شد سياهي هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت ها بودند بشمارد و حساب كند كه نمي شود.

شب پيش كه فاميل هايش در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي شد كمي فكر كند قبل از اينكه سرشان داد بزند:"مي گوييد من در امانم، پسر فاطمه (س) در امان نيست؟".

زيرك و شجاع بود و هواي همه چيز را داشت.

پرچم را براي همين داده بودند دستش. مي شد به او تكيه كرد.
فقط پاي برادرش كه به ميان مي آمد ...


1. عباس ابن علي ابن ابيطالب (ع)

مجلس هشتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/sebteAkbar.gif

"مردي كه راه رفتنش قشنگ بود ...1"

صداي شمشيرش مي آمد، صداي تاخت اسب و زمزمه شعري كه مي خواند.

"اين مبارزه، جوهره مردان را آشكار ميكند. اين مبارزه، ادعا را از حقيقت جدا مي كند".

نفس ها حبس بود. جوان های خويشاوند، سر لاي زانو ها پنهان كرده بودند تا فريادي را كه در راه بود نشنوند.
جوان ها، نيمه شب، دور از چشم بزرگتر ها رفته بودند بيابان، با هم پيمان بسته بودند، پيش از علي اكبر (ع) بروند....

مي دانستند كه هر زخم تن علي، پدرش را تكه تكه مي كند ...

اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند.

علي گفته بود: "من باشم و شما برويد؟" 
پدر گفته بود: "اول علي! فقط قبل رفتن چند قدم پيش رويم راه برود".

1.سبط اكبر، حضرت علي اكبر (ع)

مجلس هفتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Gholam.gif

"مردي كه گونه هاي سياهي داشت ...1"

آزادش كرده بودند كه جانش را بردارد و هر كجا خواست برود. كوفه يا مدينه. غلام سياه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم هايش بيرون مي ريخت. آخرين نفس ها بود. تنش آرام آرام سرد مي شد كه صورتش ناگهاني گرم شد. به زحمت چشم باز كرد. گونه امام چسبيده به گونه سياه  او.

بريده بريده گفت: "خوشبخت تر از من كسي هست؟".

و چشم بست.


1.اسلم ابن عمرو

مجلس ششم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Saeed.gif


مردي كه دست هايش را باز كرد1 ...

امام تازه تكبير گفته بودند كه تير به پاهاي سعيد خورد.

ايستاده بود پيش رو و دست ها را دو طرف تن باز كرده بود.

"به خدا قسم اگر بگذارم به حسين در نماز تير بزنيد."

حمد مي خواندند كه تير به شكمش خورد.

ركوع رفته بودند كه دست هايش،

سجده رفته بودند كه سينه اش،

سجده دوم بود كه دست ديگرش،

تشهد مي خواندند كه چشم هايش،

سلام مي دادند كه فرو افتاد...


1.سعيد ابن عبدالله الحنفي

مجلس پنجم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Hor.gif

"مردي كه اسم خوبي داشت1"

سر اسب را كه كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،

فكر كرده بود كه خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندنش و مي گذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد ... وقتي هم مي گفتند:"خوش آمدي! پياده شو، بيا نزديك!"

نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته.

گفت: "سواره مي مانم تا كشته شوم".
مي خواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو، خون هاي روي پيشاني اش را پاك كنند. باز دلشان راضي نشد.دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمي ديد بهش بگويند:

"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشته است".

1.حر ابن يزيد رياحي

مجلس چهارم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

"مردي كه سود نداشت1"


"فايده، كلمه اي اين همه بي معني نشده بود كه ظهر آن روز شد".

مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم".

پسر رسول نشسته بود كنار تن خوني آخرين نفري كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاك و عرق بود.

مرد گفت: "تنها دو تن از يارانت مانده اند، پايان معلوم شده".

پسر رسول چيزي نگفت.
صداي مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودي نيست آقا! بگذاريد بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودي".

لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبي نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده مي گذري؟"

از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خوني آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه لاي خيمه ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد....

1.ضحاك ابن قيس مشرقي

مجلس سوم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Moslem.gif


"مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت"1

به آنكه طناب دور گردنش مي انداخت، به آنكه به اسيري او را سوار اسب مي كرد، به مردي كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياده كند، به مردمي كه ايستاده بودند به تماشا،
به هر كسي كه آنجا بود التماس مي كرد:

"به حسين(ع) بگوييد، مسلم گفت: "نيا! مسلم گفت نيا".

به زني كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذراني كه نمي شناخت، حتي به بچه ها مي گفت.

شمشير بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمي كه پايين دارالاماره منتظر ايستاده بودند سرش پايين بيفتد التماس مي كرد:

"يكي را روانه كنيد به حسين بگويد كه نيا".


1.مسلم ابن عقيل

مجلس دوم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
 "مردی که فقط اسب داشت ...*"

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/asb.gif

امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود.

به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم.

اما دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.

گفت:" آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما... "

نگاهی کردند که از شرم لال شد: " اسبت را نمی خواهیم."

چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک :" از این جا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی،

که اگر بشنوی و نیایی ..."

 سوار اسب قیمتی اش بتاخت رفت و دور شد.

پ.ن: دنبالش فرستاده بودند نیامده بود آمدند دم خیمه اش...بگذریم...


  *عبیدالله بن حر

مجلس اول...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

https://lh5.googleusercontent.com/-gafVfn-doKo/Tr7_07jJvwI/AAAAAAAAB5I/tB4YwN6tBxE/s576/aeln7o2winhbbe9cvk27.jpg

"مردی که نامه های زیادی داشت"


پای نامه صد و چهل هزار امضا بود.
نوشته بود:"بشتاب!ما چشم به راه تو هستیم."
نوشته بود:"برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز  نمی خوانیم."
نوشته بود:"میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده. منتظرت  هستیم."
نامه در دستهایش، وسط بیابان ...
روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد:
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟
مالی را برده ام؟
کسی را زخمی کرده ام؟"

بی دلیل هلهله کردند.
گفت: "مردم کوفه مرا دعوت کرده اند، این نامه ها..."
صداهای بی معنی و نامفهوم در آوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد:
"شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!"
اسم ها همان اسم های پای نامه ها بود.
...

بگو دعا نکنند...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/bird-maryam%20sadatmansoori.jpg

گفتی ما بچه هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه هایتان را صدا کنید.
ما زن هایمان را صدا می کنیم، شما هم زن هایتان را بیاورید. ما می آییم، شما بیایید.
ما ایستیم این طرف، شما آن طرف.
ما می گوییم خدا، شما می گویید خدا.
ما می گوییم هر کی راسته، بماند.
شما می گویید هر کی ناراسته، عذاب او را بگیرد.

یادت هست این حرف ها را؟ خب اگه یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟
کجایند زن‌هایتان؟ شما همین قدر هستید؟ ملتتان پنج نفره ست؟ ما چشم‌هایمان عوضی می بیند یا راست راستی پنج تائید؟

طرف ما را نگاه کن؛ تا چشم می بیند آدم ایستاده! هر چه نصرانی بوده آورده ایم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه.
حالا اقلا بگو این مردمت بیایند جلوتر؛ بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم.

اسقف ما می‌گوید: تو را به روح عیسی مسیح؛ بگو آن دو تا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین؛ بگو آن خانم از زمین بلند شود؛ بگو آن بلند بالا که شانه به شانه ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.

اسقف ما می‌گوید: اینهایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.

می گوید: بگو ما تسلیمیم!


پ.ن: من هم برای مباهله آمده ام! اما نه با انبوه همراهان نه با بزرگان و خاندان، حتی چیزهای خوب هم ندارم که قابل مقایسه باشند...
با دستان خالی... کوله باری از حسرت...مگر فقط مباهله باید آن طوری باشد؟
ولی برای من دعا کنید...من از همان اولش تسلیم بودم...

ع ن:این شب ها
چه نزدیک میخوانی پشت پنجره.

خدا، خانه دارد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان





فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای. 

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی  مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."

فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. 
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا همه ی اینها را فکر کردی.

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.


خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.


خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پ.ن:
کسی همین دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده». انگار راست می‌گفت. فقط دلم تنگت نیست. راست‌ترش این است که تو را گم کرده‌ام...

گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم. همین...

مَفصل

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


دوست دارم پیش‌‌پیش بدانم پاره‌روایت‌های بی‌سر ‌و ته‌ای که سال‌های آلزایمر پشتِ‌هم برای دور و بری‌ها تعریف می‌کنم از کدام تجربه‌هایم می‌آیند ولی نمی‌شود. لحظه‌های واقعی‌ام که تجربه‌ی زیستن‌شان را فراموشی نمی‌تواند بدزدد، خاطره‌هایی که رنگ و وضوح‌شان را حمله‌ی بی‌رنگیِ پیری نمی‌تواند بگیرد چند‌تا هستند؟ زیاد نیستند.

 

یکی‌شان در فاصله‌ی نرده‌های حفاظ و پرده‌ی برزنتیِ لاجوردی اتفاق افتاد. اسم دخترهایی که آن شبِ تجربه با من بودند را نمی‌دانم، آن موقع هم نمی‌دانستم، سه رکعت بود باهم دوست شده بودیم. ولی چهره‌هایشان خوب و روشن یادم مانده. یکی‌شان کوچک‌تر بود، شاید دو‌ساله، دست عروسکش هی از شانه جدا می‌شد و من و آن‌یکی دخترِ بزرگ‌تر که مثل من سال بعد می‌رفت مدرسه و موهای بلند حنایی‌رنگ داشت، یک‌ در ‌میان دست را برمی‌گرداندیم سرِجا. عروسک را که از ما می‌گرفت دوباره دست را درمی‌آورد و می‌گرفت طرفِ یکی‌مان: «اِ … ا…ِ» می‌خواست به‌اش توجه کنیم. از ترس این‌که نزند زیر گریه باز مفصل پلاستیکی را جامی‌انداختیم و به یک ثانیه نکشیده دست از مفصل بیرون بود. به‌خاطرِ همین پیله‌‌بودنش موقعِ نقشه در نرفت، تا آخرِ کار با من ماند. کاغذها که رسیدند به سرِ مردها، تازه جیغ کشید و قایم شد لای پرده‌ی لاجوردی.

در این سال‌ها اوضاعِ دو طرفِ پرده‌ از همه نظر فرق کرده ولی ضخیمِ برزنتیِ لاجوردی همان‌طور مانده و بی‌تعطیل و مرخصی میان مردها و زن‌های مسجد ایستاده است، با  گوشواره‌های حلقه‌ای فلزی و میله‌ی آهنی جوش‌خورده به دیوارِ دو طرف که راست و صاف نگهش‌ می‌دارد. پیرزن‌های کودکیِ من که حواس‌شان بود دخترهای نوجوان سجاده‌شان را زیاد نبرند طرف پرده، و مردهایی که شانه‌هایشان روی پرده موج می‌انداخت و پاشنه‌ی ساییده‌‌ی جوراب‌هایشان می‌آمد این‌طرف، همه‌شان مرده‌اند. دوطرفِ برزنت نسل‌ها عوض شده‌اند. مردها و زن‌های دیگر، دختر‌ها و پسرهای دیگر. ولی پرده همان شکلی است که سال‌های دور بوده، همان رنگ و جنس.

ادامه نوشته

حراج گنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


...
تولد یک زخم، یک لحظه/یک ساعت/ یک روز است و ماناییِ «ردّ»ش/«درد»ش/«آه»‌ش، یک‌عمر. چه کسی گفته بود انسان از ریشه‌ی نسیان است؟!

باید جای این حافظه‌ی قوی و دقیق، از تو فراموشی بخواهم. پیش از این نمی‌دانستم «فراموشی» هم نعمت است.
روی شیشه نوشته «قیمت ها شکسته شد» ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند . صف می کشیم و نوبت می گذاریم . هول می زنیم . از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند .

مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد . گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است هم ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید . ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت . گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بندد . مرد فریاد می زند: «کیلا بغیر ثمن لو کان له وعاء (1) ; بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد» و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست .

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند . ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است . چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم . کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم . سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود .

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

ادامه نوشته

باران

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://tikpix.org/my_unzip/1304660943tabiat33.jpg

رعد و برق، دو نشانه از نشانه های تواند؛ دو نیرو از نیروهای تو. به فرمان تو، یا رحمت سودمند می شوند، یا عقوبت زیان بخش. با این دو نشانه ات، بر ما باران عذاب نبار؛ با آنها لباس بلا تن ما نکن.

خدایا! سود و فایده این ابرها و برکتشان را بر ما سرازیر کن. آفتی از آنها به ما نرسد. به روزی ما آسیب نرسانند. اگر این ابرها را برای عذاب ما برانگیخته ای و از سر خشم، آنها را فرستاده ای، ما از خشمت به خودت پناه می بریم و دست هایمان را به سوی تو دراز می کنیم که ما را ببخشی.

خدایا! با بارش هایت، این خشک سالی را از سرزمین های ما بگیر و با رزقی که می فرستی، وسوسه را از قلب هایمان بیرون کن. کاری کن حواسمان به کسی غیر از تو نباشد. معدن برکتت را از ما دور نکن؛ چون بی نیاز فقط کسی است که تو به او ببخشی و سالم فقط کسی است که تو او را از افت ها نگه داری.

 

صحیفه سجادیه، دعای سی و ششم، .

به مناسبت باران زیبای دیروز و هوای پاک امروز...

ابر بیاید؛ ابر پرپشت شیرین

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
http://up.tamishe.ir/images/k9sg7evfsc6efhjihkd.jpg



به فرشته‏ هايت بگو بنويسند: باران خوب، باران فراوان، همه جا را بگيرد؛ تند و شتابان باشد. باراني بيايد که گياه مرده را زنده کند؛ پژمرده را سرحال کند؛ دانه‏ هاي منتظر را از خاک بيرون بکشد و خورد و خوراک همه با آن زياد شود.
ابر بيايد؛ ابر پرپشت شيرين و دوست داشتني که همة آسمان را پر کند؛ نه رگبار تند سيل‌آور بريزد؛ نه اين که برق بزند و بي بار باشد. به بنده‏ هايت لطف کن و کاري کن كه ميوه‏ ها برسند و گل‏ ها بشکفند؛ تا شهر‏ها زنده شوند.


مناسبتش بارون قشنگ دیروز و هوای خوب امروز، این مناسبت را به همه تبریک میگم.

وقتی همه خواب بودند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.al-hodaonline.com/np/8_7_2006/images/55.jpg

حرف هایشان در مسجد تکان دهنده است. ناگهان از پشت آن پرده فریاد می زنند “به جاهلیت بازگشته اید؟” صدایشان شبیه پدر است و مردم توی مسجد، یک آن تنشان می لرزد. تلنگر سختی است؛ تلنگر آن خطبه شماتت بار که به هیچ واهمه ای تمام انحرافات بعد از پدرشان را زیر سوال می برد. مردم ولی پوست کلفت شده اند؛ نمی خواهند فکر کنند، نمی خواهند به خاطراتشان رجوع کنند، می ترسند یا دوست ندارند چیزی از دست بدهند؛ به خاطر همه اینها فقط گوش می کنند و هیچ کاری نمی کنند.

ایشان حتی غمگین تر از قبل می شوند. چطور به این راحتی همه چیز را می شود فراموش کرد؟ زنی که همه عمر در نماز شب هایش برای این همسایه ها دعا کرده است، حالا بین همین همسایه ها غریب و مهجور است. حرفشان را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند؛ انگار که به زبان دیگری گفته اند.

دلش نمی خواهد اینها خاکش کنند، دنبال جنازه اش بیایند و یا برایش متظاهرانه بگریند. وصیت می کند  به پسر عمویش که دور از چشم همسایه هایی که همه عمر در نماز شب ها برایشان دعا کرده است، خاکش کند.

فصل

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/10-love-maryam-sadatmansoori.jpg

فصل بعضی چیزها دارد تمام میشود . اگر دوست دارید می توانید کمی از هر کدام را فریزری کنید تا
در فصل هایی که دیگر هیچ اثری از این مواد نیست قدر یک نخود از آنها را از فریزر بیاورید بیرون و از این
نوبرانه ها بعنوان تزئین استفاده کنید !   این مواد عبارتند از : غیرت ، تعصب ، عشق ، مرام و ...

جوان که هستیم باور داریم که هنوز نقاطی هستند که ارزش پافشاری دارند . چیزهای اصیلی هستند
که میشود به آنها عشق ورزید ، بخاطرشان افراط کرد و گذاشت دیگران هرچه میخواهند بگویند .
بزرگتر که میشویم ترس هایمان ایمان های کوچکمان را میخورند ! دیگر برای هیچ چیز خطر نمی کنیم .
توجیه مان هم این است که هیچی اصیل نیست پس باید همه چیز را یک ذره داشت .
همه چی را نسبی و نصفه نیمه . و اسمش را میگذاریم تعادل !
برای اینکه از دل بستگی هایمان سرخورده نشویم تعداد آنها را زیاد می کنیم و محبت مان را میان
آنها تقسیم می کنیم که از فرو ریختن هر کدامشان نابود نشویم و به رشته های دیگری وصل باشیم!


سیزده بدر

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://graphic.ir/pictures/___1/___11/desktop_34_20091020_1294458164.jpg

مادرِ من اولین چمنِ سرِ‌‌‌ راه می‌خواست پتو پهن کند، آش باربگذارد و سفره بیندازد. طبیعت جای دوری نبود. شیلنگ آبیاری پارک هرجا سوراخ بود و گودالی آب جمع شده بود می‌شد کنارش چایی دم کرد و از هر دری حرف زد. 

از هر دری حرف‌زدن را ما ایرانی‌ها می‌گوییم باغ. تخمه هم باید باشد و هندوانه که در آب گذاشته‌اند سرد شود برای بعدازظهر. آبِ حوض پیش‌ساخته یا جوی گل‌آلودی کنار جاده، هندوانه‌ی محبوبی یا پوست‌سفید، مهم فقط «از هر دری» است. شکوفه و درخت هم فضاسازی به‌حساب می‌آید، وسواس بی‌اهمیت. در باغ بودنِ باغ اثری ندارد. حالا آدم سرش را می‌آورد بالا پوست تخمه را تف کند دور، آن دورها چند درخت هم ببیند بد نیست. پس‌زمینه‌ی آثار باستانی هم خوب است. در محوطه‌ی بیرونی کاخ، رو به ستون‌های آپادانا ترانه‌های «رفتی و برو و سوختم و می‌سوزی و بسوز» بگذاری و چاقو فروکنی در خط عرضیِ هندوانه. نقشِ‌رستم پشت‌سر باشد و کشکِ تازه بسابی و با طرحِ بته‌جقه بریزی روی پیازداغ. توی پارکِ کنار گنج‌نامه ذرت خام بو بدهی و ذرت‌ها باد کنند و بوی برشتگی‌شان بلند شود. برای خودش باغی است. 

 مادر گفته همین‌جا عالی است. دورتر نروید. در باریکه‌ی خاکی میان دو ردیف درخت کنار جاده پتو انداخته‌ایم. آش جاافتاده. آفتاب تابیده روی گپ‌وگفت‌ها. بلد نیستم از هر‌دری حرف بزنم و نیستم توی باغ. حوصله‌ام سر می‌رود.
ادامه نوشته

میان سه آینه

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تقدیم به همه ی مادرانی که تمام دل خوشی شان، دل خوشی ما بود.

http://www.mabelwhite.com/Container2.jpg

/**/

از لای در اتاق پرو، منِ توی آینه ها را ورانداز می کند: «چه خوبه. جوون تون می کنه مامان!» در را می بندد و با سه آینه و جمله اش که در چهار دیواری کوچک پرپر می زند و راه بیرون را پیدا نمی کند تنهایم می گذارد.

ایستاده ام در پیراهنی که دخترم می گوید مرا جوان می کند و همه روزهای دیگری که میان این آینه ها بوده ام یکی یکی برمی گردند، وقت هایی که این جا بودم و مادرم پشت در بود :«این جلفه! سبکه! مال دختر قرتی هاس.»«زنونه اس، هنوز زودته.» روزهایی لج می کردم و دیر می آمدم بیرون، بلوز را از تنم در نمی آوردم تا همان را بخرند، روز هایی که دختران جوان آن طرف بودند :«رقص می کنه به تنت.»«اصلا خودته.» و «بی خیال! بخرش.» می خندیدم مدل عوض می کردیم و فروشنده ها را خسته می کردیم، وقت هایی که مرد بی حوصله پشت در بود از خرید خوشش نمی آمد و همان لباس اول را می گفت قشنگ است که برویم خانه، چند ماهی که دو نفره رفتیم توی اتاق پرو، یکی مان در بلوز ها جا نمی شد و فروشنده از آن طرف در می گفت:«بالاتر از این سایز نداریم خانوم.» روزهایی به دنبال پیراهن ارزانِ سفید بودم که شش بار در روز بشود نوزادی روی آن بالا بیاورد. سالی پی لباسی آزاد و ساده می گشتم تا با آن بشود راحت دنبال موجود چابکِ چهار دست و پایی دوید و لکِ غذاهایی که رویش می پاشد زود پاک شود. سال هایی که باید لباس برازنده ی مهمانی تولدِ دخترانه انتخاب می کردم تا هم کلاسی ها در خانه هایشان بگویند:«مامانش شیک پوشه.»وقت هایی که...

ادامه نوشته

زنده باد تساوی!!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img.mypersianforum.com/imported-images/2008/12/2110.jpg



ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند!
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم.
کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه، سر بچه ها خالی می کردیم.
ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.
دیگر با هم مو نمی زدیم!
آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.

همه کارهای‌مان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب‌هایمان نبود.
شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟
نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.
همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است.
آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود.
یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز، نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم.
در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد.
چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم.
فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم.
می توانستیم بدهیم و نگیریم.
ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم.
بی حساب و کتاب دوست بداریم.
در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم.

مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست...
وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست.
مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.
لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه.
مردها از راه سخت باید بروند.
راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا.
شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.

به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم!
رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.
ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت،
حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم.
ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.
هورا ما هر روز تواناتر می شویم.
مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند.
ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم.
افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است، این که مثل هم شده ایم.

فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند.
چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش.
بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
شب ها خواب ندارد.
می افتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است.
نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده‌ی من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟
ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.
زنده باد تساوی!


خودش خوبی؟

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


7733k8pdefvadbclnd.jpg

در فامیل دختر عقب افتاده ای داریم که مهارت عجیبش نام گذاری آدم ها و عروسک هاست. 18 ساله است ولی هنوز می شود اسباب بازی برایش خرید. عروسک یا حیوان پشمالوی دست سازی اگر به او هدیه دهیم مدتی به چشم های شیشه ای عروسک نگاه می کند، دست ها را حلقه می کند دور بدن او، سرش را فرو می کند در موها، یا تن پشمالوی اسباب بازی. چند دقیقه سکوت. بعد سرش را می آورد بالا و این همان آنی است که می شود بپرسیم:

"اسم عروسک چیه؟"

شکوه این لحظه در اسمی نیست که می گوید - با این که اسم هایی هم که می گذارد عجیب است - زیبایی این مراسم تعمید در باور و قطعیتی است در آن اعلام نام ها است. به نظر می آید عروسک، می تاتا، نابغه یا سفیدک بوده و دخترک فقط اسم را شنیده. وقتی سر گذاشته بود روی تن او، واقعا شنیده است. یقیین و باوری در آن اعلام هست که تا مدت ها عروسک را نگاه می کنیم، فکرمی کنیم این موجود نمی شود اسمی غیر این داشته باشد... نه... نمی شد. از نظر او پاندایی که برای تولدش آورده اند گلالاست. گلالا بوده قبل این که بیاید در این خانه. حالا که اینجاست و بعد ها. یقین ساده و بدیهی. کسی هم درست نمی داند چرا این اسم ها به فکرش می رسند. نام هایی که می گوید آشنا نیست. آیین باشکوه یکی شدن دخترک  با تن عروسک ها، ثانیه های رهایی او در تخیل و دمیدن جان در تن اشیای بی جان، جوری دوست داشتنی است که ما دوست داریم همه عروسک های دنیا را به دخترک هدیه بدهیم، برای اینکه بدانیم اسمشان چیست.

مهارت نام گذاری او فقط برای عروسک ها نیست. اگر اسم آدم ها به نظرش اشتباه بیایند دست بکار می شود و اسم ها را هر چه قدر صاحبانشان جدی و رسمی و ترسناک باشند تغییر می دهند. قواعد دنیای ما را دوست ندارد به رسمیت بشناسد، هویتی را که خودش دوست دارد به مردمان می بخشد. همکار اداره ای مادرش را که بار اول است همدیگر را می بینند صدا می زند: "افراشال قشنگه" و آقای احسان را که عینکش شبیه هری پاتر است "احسان پاتر" صدا می زند. اگر باز پیچیده بمانند و با دخترک حرف نزنند، اسم کوچک را هم مخفف می کند و ترکیبات جدید می سازد، اگر ادامه دهند و تمام مدت مهمانی حرف های سختی بزنند که او کلمه ای نمی فهمد، باید منتظر لقب هم باشند. آقای جوادی، مدیر شرکت تجاری که از وقتی نشسته روی مبل، از نوسان بازار در سال های اخیر حرف زده باید منتظر باشد در سکوت بعد دیالوگ تحلیلگرانه که بقیه مردهای مهمانی را در سکوت فرو برد، دخترک، ناگهانی به او بگوید: "جودی! چه کچلی!" و بدیهی است که لقب ها و اسم های دخترک روی آدم ها می ماند -- به همان دوام ثبات نام عروسک ها -- اسم آقای جوادی، برای همیشه عوض شده، بعد آن روز هر کدام  ِ فامیل او را جور دیگری صدا زند، حس می کند اشتباه گفته؛ در کلمات بر ساخته دخترک، یقین و باوری هست که می تواند جمود ِ نام ها را برای همیشه بشکند. به نظر درست تر می آیند؛ چون کسی باورشان دارد.

مهارت دخترک از عروسک و آدم ها می گذرد و به حس ها و دردها هم می رسد. برای بیان حس ها و دردهایش هم به ما محتاج نیست. ترکیبات زبانی مورد نیاز روزانه اش را خودش می سازد و به زبان تازه خودش بیش از عبارت هایی که ما به هجی کنیم اعتماد دارد. دلش که برای یکی تنگ می شود می گوید: "دلم خالی!" -- ترکیبی از دلم تنگ ات شده بود و جایت خالی بود -- پاش که خواب می رود می گوید: "سوزن پامه" چون یادش نمی ماند بقیه این وقت ها چه می گویند، هر بار از نو به راه گفتن حس فکر می کند. قشنگی ساخته هایش به بیان عینی و تصویری حس هاست. می گوید: "دلم خُر خُر می کنه" و اگر بگوییم: "آخی! دلت درد میکنه" عصبانی می شود: "بی بین! خُر خُر می کنه".به نظرش ما به اندازه کافی در توصیف حس ها دقیق نیستیم. نمی فهمد چرا این همه عبارت کلی و بی خاصیت در انواع موقعیت های مختلف به کار می بریم. خیلی از کارهای ما به نظرش خنده دار می آید. اگر الان اینجا بود و اگر از متنی که درباره اش نوشته ام سر در می آورد می گفت: "چرت و پرت می کنی؟" هر وقت باهاش شوخی کنیم همین را می گوید.هر بار دخترک را می بینم حسرت می خورم. به این که می تواند فکر خودش را بکند. به سلیقه خودش اطمینان دارد. به رهایی اش حسادت می کنم. می تواند چهار چوب های بیهوده را به رسمیت نشناسد و از عجیب بودن نترسد. چه جسرت ساده ای: "آدم، فکر خودش را بکند." برای بیان حس هایش عبارت های خودش را پیدا کند. کلمه های مورد نیازش را از دیگران قرض نگیرد. دخترک، غیر از هوش، همه عناصری را دارد که برای هنر امروز نیاز است. زیبایی ِ بدون خود بودن. جهان منحصر به فرد. هر بار که می بینم اش یادم می افتد که شبیه همه بودن چه بلایی سرمان آورده است. چه شیرینی ها و زیبایی هایی که در همرنگ چماعت شدن ِ همه ما از دست رفته است. چقدر سخت می شود ما را از هم تشخیص داد. صفات ساده و یگانه ای که قرار باشد ما را با آنها به خاطر بسپارند جایی در کودکی جا مانده است.می گویم: "خودش نه! بگو - خودت خوبی - ؟" می خندد: "آره - خودش خوبی- ؟" (عاشق این "آره" ها هستم. نمی گوید: "نه" به نظرش مخالفت با آدم های زبان نفهمی مثل من نیاز نیست. خودشان بالاخره یک موقع می فهمند. کافی است باز هم حرف خودت را بزنی.) هر دفعه همدیگر را می بینیم، صدایم را معلمی می کنم و یادش می دهم: "خودت خوبی؟" مطمئن و خونسرد، حرف خودش را تکرار می کند. با همان خنده که اشتباه همه دنیا را می شود به آن بخشید. بعد، اول وقت صبحی می رسم پیش دوستام، ناگهانی به دوستم می گویم: "خودش خوبی؟" خنده ام می گیرد. می خواهم درستش کنم. می بینم به نظرم درست تر هم می آید. انگار اصلش این بوده، قبلا اشتباه می گفته ام. می بینم دلم می خواهد یکی تا ابد بهم بگوید: "خودش خوبی؟" چون مثل این است که کسی دارد احوال هویتت را می پرسد. احوال ِ خود ِ خودت را.

برگ،برگ،برگ بیاورید.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://gallery.taktemp.com/wp-content/uploads/2009/11/green-plant-1.jpg

«فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَه بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا یَخْصِفانِ عَلَیْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّهِ؛1 پس چون از آن درخت خوردند، زشتی هایشان برایشان آشکار شد؛ پس بر آن شدند که از برگ درختان بهشت خود را بپوشانند».

درخت ها، سایه در سایه، چتر در چتر، جوی ها دل در هم، بوته ها سر در سر... و ما رد شدیم.

مرغ ها، ترانه در ترانه، رودها زمزمه در زمزمه، بادها های در هو... و ما رد شدیم.

فرشته ها بال در بال، حوری ها دامن در دامن... و ما رد شدیم.

همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. دست بردیم. ما همه بسته در نطفه ای، نطفه در آدم. سیب یا گندم؟...

رمیدن تصویرها، گسستن سایه ها، گریز جوی ها، ترک زمین، تفتیدن خاک، بیابان... رسیدیم. هان! این زمین، بهشت را بلعیده بودیم.

پوشش ها فرو ریخت. تن پوشی که بخشیده بودند، گرفتند. عریانی! ناگهان فقط ما بودیم و برهنگی. هیچ باقی نبود؛ حتی لایه ای. عریانی بی حد و مرز. از ما فقط سگی مانده بود؛ خوک، مار و روباه و سوراخی نبود. بیابان پناهی نداشت. برگ، برگ، برگ بیاورید! و بزرگی هیچ برگی برای پوشاندن تمامی یک سگ، یک حیوان، کافی نبود.

تو زشت شده بودی. برای توصیفت کلمه نداشتم. کلمه های من از جنس بالا بودند. تو هم برای من کلمه نداشتی. فقط فهمیدی که شبیه هیچ چیز بهشت نیستم و فکر کردی این یعنی زشت.

باید از هم فرار می کردیم ولی تنهایی بیابان آن قدر وسیع بود که یک لحظه تردید کنیم. گفتم: «بیا با هم باشیم»! گفتی: «نیشم می زنی». گفتم: «تا بیایم بزنم، تو مرا پاره کرده ای»! به سیاهی غلیظ روبه رو خیره شدی: «می شود با هم باشیم»؟

از کتاب فروشی که زدم بیرون، دیدمت. توی ایستگاه اتوبوس، ایستاده بودی. سرت پایین بود و داشتی با پیش و پس کردن کفش هایت روی آسفالت داغ طرح می کشیدی. توی این میدان شلوغ که غلظت عبور آدم ها از دود هم بیشتر بود، چطور شناخته بودمت؟ نمی دانم! لابد همان طور که تو تا سربلند کردی از دور مرا دیدی.

گفتی: «ما دو تا چند وقت است هم را ندیده ایم»؟ گفتم: «از سیب تا حالا! هنوز هم پی برگ می گردی»؟ تلخ خندیدی: «برگ اندازه من»؟ و به عبور آدم هایی که بین مغازه ها و تاکسی ها لول می خوردند خیره شدی. گفتی: «هیچی یادشون نیست. انگار نه انگار. روح لخت را با خودشان راه می برند». گفتم: «چشم، زود اهلی می شه. راحت می شه رامش کرد. به هم عادت کردن».

صدایت ضعیف شد. زمزمه ای شد که لای بغضی گیر افتاده باشد: «ولی من هنوز می بینمش. هنوزم عادت نکرده ام. هیبت لعنتی! پشت هیچی نمی شه قایمش کرد. هر چی می اندازی روش می ره کنار».

گفتم: «منم خسته ام. می شه کاری کرد»؟

اتوبوس آمده بود. با صف رفتی جلو و از آن جلو داد زدی: «یه چیزایی شنیدم». دویدم پی ات ولی از پله ها رفته بودی بالا. صبر کردم تا پنجره را باز کردی و سرت را آوردی بیرون. گفتی: «من و تو که عادت نمی کنیم، باید بریم دنبال لباس. چیزی که بپوشاندمان». گفتم: «نشونی داری»؟ گفتی: «فقط یک اسم». خواستم باز بپرسم. اتوبوس رفته بود. کتابها را توی دستم فشردم. فقط یک اسم!

ادامه نوشته

دنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همه را به ترتیبی که گرفتیم چیدم؛ صفحه اول، عکس نامزدیمان است. چادر سفید گلدار روی صورت من را گرفته. مسعود هم کنارم شق و رق نشسته و دارد سعی می‌کند لبخند نزند. نیم‌رخ آقای روحانی که دارد صیغه می‌خواند هم پیدا است. صفحه سوم هم سفره عقدمان است و بعد سری عکسی‌های توی آرایشگاه و تالار. ولی در صفحه دوم فقط یک عکس هست؛ من و مسعود، سوار موتور!

مسعود اصرار کرد روی موتور باشیم؛ من خجالت می‌کشیدم. دوربین را دادیم به پسری که از پیاده‌رو رد می‌شد. مسعود بهش گفت: «همه‌جای موتور بیفتدها». فکر می‌کنم سر همین حرفش بود که من توی عکس اخمالو افتادم. چندماه پیش هم که موتورش رو دزد برد گفت: «آه تو بود. چشم دیدن اونو نداشتی.»

پسره گفت: «آماده‌این؟» مسعود گفت: «دستاتو حلقه کن دور کمر من! انگار با موتور داشتیم می‌رفتیم که این عکس را انداخته.» گفتم: «جلوی این پسره زشته» پسرک که خواست دگمه را فشار دهد فقط دستامو گذاشتم دو طرف پهلویش.

تو نامزدیمان فقط یک بار رویم شد وقتی سواریم دست‌هامو حلقه کنم دورش. اصلاً هم خجالت نکشیدم که آن مرد و زنش دارند ما رو بر و بر نگاه می‌کنند.

با مامان لوبیا خرد می‌کردیم که مسعود تلفن زد:« می‌آم دنبالت بریم یک هوایی بخوریم» مامان گفت: «بگو بیاد همین‌جا، پنجره‌ها را باز می‌کنیم هوا بیاد» ولی من بهش نگفتم. گفتم: «ساعت چند می‌آی؟»

مداد داداش امیر روی سؤال «آیا می‌دانید که» مانده بود: «مامان بگو مسعود بیاد اینجا دیگه.» آبجی محبوبه بشقابی را که می‌شست تند انداخت تو آبکش: «فضولی نکن امیر» نمی‌دانستم محبوبه به خاطر این که خودش سختش بود طرف من را می‌گیرد یا واقعاً آنقدر بزرگ شده. مامان گفت: «محبوبه! یک شربت برای آقا مسعود درست کن». گفتم: «تو نمی‌آد». مامان بهم چشم غره رفت. فکر کنم به نظرش خیلی پررو شده بودم. نه به دخترهای قدیم نه به امروزی‌ها.

شربت رو که بهش دادم گفت: «لیوانش بذار تو راهرو، بپر بالا بریم» گفتم: «یه دقه بیشتر طول نمی‌کشه». از در آمدم تو، فکر کردم چقدر تا آشپزخانه راه است. لیوان را گذاشتم کف راهرو و در رو آرام بستم. قبل از این که مامان پنجره را باز کند و سرش را بکند لای پرده و داد بزند «مسعود آقا! حالا یک دقیقه تشریف بیارید تو». رسیده بودیم سر کوچه. گفتم: «مامان می‌گه بیاین تو خونه پیش هم باشین».

«بیام تو که تا دو کلوم می‌خواهیم با هم حرف بزنیم از پشت در هال، محبوبه زل بزند بهمان. امیر هم یک دفعه ده تا اشکال ریاضی پیدا کنه که فقط من بلدم حل کنم.»

خندیدم: «پس بیا بریم پارک».

-الان پارک شلوغه، تا می‌نشینیم رو نیمکت یکی از این بچه کنکوری‌های منگ، بی‌هوا می‌نشینند کنارمان، هرچه هم سرفه کنیم که ما می‌خواهیم مثلاً حرف بزنیم، تاریخ ادبیات‌ها را بلندتر می‌خواند.

گفتم: «خودت قبول نشدی حالا چرا مسخره می‌کنی؟».

ساکت شد. حرف بیخودی زده بود. گفتم: «حالا داریم کجا می‌ریم؟» گفت:‌«اول بریم یک ساندویچ بگیریم».


واسطه ی نجوا...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



فکر کن یک صبحی لیوان چایی به دست بنشینی روی صندلی همیشگیت، پایت را گیر بدهی به لبه‌ی جلو، دکمه‌ی کامپیوتر را بزنی و مثل همیشه منتظر موجی از رنگ و تصویر و خبر بمانی. منتظر قتل‌ها، دروغ‌ها رسوایی‌ها، کلیک، یک هورت چای، اینتر و ناگهان روی صفحه‌ات، فقط نوشته شود: «ای فرزند آدم»

فکر کن ایمیلت را باز کنی و کسی پیام گذاشته باشد:«پس به کجا می روید؟1»

می چسبد؟ نه؟

کی گفته آدم وسط عصر «دگمه‌ها و صفحه‌ها» دلش تنگ پیامبری نمی‌شود؟ دلتنگ یکی که ماموریت داشته باشد دل بسوزاند. یکی که رسالتش این باشد که زنجیر و قلاده‌های مرا باز کند.2

این درست که من الآن سراپا لای بندها هستم سراپا غل و قلاده. آن‌قدر به بندها عادت دارم که نمی‌دانم قبل از تنیدن آنها چه بوده‌ام. و اصولا یک فرضی هست که اگر این‌ها را بردارند، من آن زیر مجسمه‌ای شکسته و خرد باشم و در جا فرو بریزم. همه‌ی این‌ها درست، ولی هوسش که هست.

هوس پیامبری مبعوث بر من که به او گفته باشند: «پیدایش کن، خیلی تنهاست.» هوس این که یکی با چشم‌های دلسوز و هراسان، مهربان نگاهم کند. به جا نیاورد. ناباورانه چشم بمالد و بعد گریه‌اش بگیرد: «پسر آدم چه بلایی سرت آمده؟»

 هوس یکی که با دهان باز از بهت، خیره بماند به تن بنفش و روح آماس کرده‌ی من، به زخم‌های چرک ریز و تاول‌هایم زیر بندها و حلقه‌ها. یکی که بیاید جلو، تک تک حلقه‌ها را بر دارد، تیغ‌ها را جدا کند، زخم‌ها را بشوید و لای هقهقی غمگین بپرسد: «کی تو را از پروردگارت جدا کرد؟»3

ادامه نوشته

زیبا ترین داستان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


2od5mjlgpwsq1dk84uge.png


زیباترین داستان، داستان من نیست داستان تو بود، همیشه یک طرف زیبایی زشتی هم هست که زیبایی را جلوه کند هر چه زیباتر مقابلش زشت تر!،فرقی دارد کجا باشم؟ کدام نقش را دارم ولی برای من تحمل این درد سخت است،آن همه تغییر و تحول برای من و ثبات برای تو! این سوی پرده تو بودی با زیباترین ماجرای تاریخ و آن سوی پرده من بودم با درد های سخت...تو با داستانت رفتی ولی من بعد از تو برای جبران منتظر ماندم...

ماجرا خیلی ساده بود. به تو گفتند : " یوسف باش " و شدی. " کن! ... فیکون ". نوبت من شد . هنوز نگفته بودم "چشم!" که دوباره مرا خواندند و نقش دوم! ... بار سوم و باز تکرار نام و نقش من. ذوق زده بودم . یادت هست؟ به تو گفتم :" درمن چیزی دیده اند که در تو نبوده ." گفتم :" من بازیگر بهتری هستم ، آماده برای هزار نقش، این را می دانستند." تو غمگین نگاهم کردی. غمت شبیه حسادت نبود . بیش تر به دل نگرانی برای دوست می ماند. من از حس عجیب نگاه تو بهت زده بودم، آن قدر که نفهمیدم پرده کنار رفت و بازی ازنگاه تو و بهت من آغاز شد.

حسود شدم و برادر . تا خانه برای ربودنت دویدم. هنوز تن لرزه گرفتن دست های تو و تا صحرا دویدن در من هست. صحنه روی صورت معصوم تو، روی تن بی پیراهنت ، پیش از چاه تمام شد. تو هنوز یوسف بودی که من گرگ شدم .
برادران گرگ، ما گرگ های برادر ، پیراهنت را دریدیم. و یک قدم آن سو تر دلمان هوایت را کرد ... دلمان تنگ شد. گفتند برای باور یعقوب، خون لازم است . من داوطلب بودم. می خواستم بچکم روی پیراهنت . خار را بی هوا توی دستم فروبردم. این صحنه روی گریه ام بر شانه های پیراهنی که تو در آن نبودی ثابت ماند. روی قطره خونی که بوی یوسف نمی داد ... و من یعقوب شدم.
دیدم نیستی، چشمانم را بستم تا آخرین تصویر، صورت تو باشد. پسرها گفتند:"کور شد!" رفتم سر تپه های دور تا رد پای هر قافله ای را بو کنم. پیرمردها در هم نجوا کردند :"دیوانه!" از کاروانی پرسیدم :" در راه دلو شما از ماه پرنشد؟ " زن ها گفتند :"طفلکی ! " چشم دزدیدند. " او نمی آید، باور کن!" چیزی از خدا می دانستم که آنها نمی دانستند، صبر کردم. خسته نشستم سر تپه، لبم خشک بود . دلم آب می خواست. صحنه روی له له من، تمام شد. روی رد جوی شوری لای ریش های سفید... و من ساربان شدم.
ساربان شدم. کویر نوردی که سر هر سراب خون گریسته؛ درمانده از عطش، کسی خسته از چاه های بی یوسف. تا مرگ هر باوری یک قدم مانده بود که تو از آن اعماق بالا آمدی. گفتم :"سلام!" سال های چاه تو را زلال کرده بود. لب گذاشتم بنوشمت. گفتی :" چه قدر منتظرت بودم! " گیج شدم. انتظار را گمان کرده بودم فقط سهم من است. فکر کرده بودم برای تو در نقشت نه دلتنگی نوشته اند، نه چشم به راهی ... نه قحطی . تصور اینکه تو دلواپس آمدن من بوده ای، گودی پای چشم های نجیب، خیسی اشک آلود گریبان عریانت، مرا منگ و گنگ کرده بود که گفتی :"برویم!" به پاهای برهنه ی پاک و ترد تو روی خاک خیره شدم. به پای افزار گل آلود و سنگین خودم که انگار قرار بود هیچ جا مرا نبرند. دیدم هنوز برای با تو آمدن خیلی زود است. دیدم کم آورده ام. فروختمت؛ به چند درهم، سعی کن درکم کنی. هنوز برای باهم رفتن زود بود؛ با اینکه من از گرگ تا یعقوب راه آمده بودم. صحنه روی بوسه ی من به سکه هایی که نرخ تو بودند تمام شد . روی تو که هی برمی گشتی و مرا نگاه می کردی... من زلیخا شدم.

ادامه نوشته

لحظه ای...(2)

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر تو را نظری بر مقام ما افتد



لحظه ای با سخنانش همراه می شوم، زمان را میان صفحات کتابی ورق می زنم، رسیدم به جایی، از تنهایی اش با پسر عمویش می گوید خطبه را می خوانم و باز دلم می خواهد منم نشسته بودم و گوش می دادم! فقط لحظه ای آن جا بودم...

شما از رابطه‌ی نزدیک من و پیامبر خبر دارید.

من دنبال او بودم چون بچه شتری که پی مادرش می‌رود.
هر روز گوشه‌ی تازه‌ای از اخلاقش را به من نشان می‌داد و می‌گفت که چنین باشم.‌

من با او بودم وقتی قریش گفتند: تو ساحر و دروغگویی. به او گفتند: تو ادعای بزرگی کرده‌ای، پس اگر می‌خواهی باورت کنیم باید آن چه می‌خواهیم انجام دهی.

فرمود: چه می خواهید؟

گفتند: این درخت را صدا کن و بگو که از ریشه هایش کنده شود، پیش بیاید و روبه روی تو راست بایستد.
فرمود: آن چه می خواهید به شما نشان می دهم، ولی می‌دانم شما به سوی خیر نمی‌آیید.
پس فرمود: ای درخت، من رسول خدایم. با ریشه‌هایت از خاک بیرون بیا و با اجازة خدا رو به روی من بایست.
قسم به خدا که من دیدم درخت پیش آمد، با صدایی شبیه وزش باد یا به هم خوردن بال پرنده. شاخة بالایش را روی سر پیامبر گسترد و بعضی شاخه هایش را گرفت بالای دوش من.
قریش گفتند: بگو نیمی از درخت بیاید و نیم دیگر بماند.
حضرتش چنین کرد.
نیمی از درخت، چنان شگفت انگیز و سریع پیش آمد که نزدیک بود به بدن پیامبر بپیچد.
من گفتم: لا اله الا الله من به تو ایمان دارم.
گفتم: من اولین کسی هستم که اعتراف می‌کند که درخت به فرمان تو بود.
همه‌ی آن قوم گفتند: ساحری تردست و شگفت انگیزی. کسی غیر از این پسر هست که تو را باور کند؟ و منظورشان به من بود. و من از آن دسته مردمان‌ام که سرزنش هیچ سرزنش کننده‌ای آن ها را از راه خدا باز نمی‌دارد.
من از آن دسته مردمان‌ام که دلشان در بهشت است و بدنشان مشغول کار.

*تمام دلخوشی ام این چند وقته شده جستجو کردن توی کتاب ها، مجلات، سایت ها و به دنبال زیبایی می گردم، زیبایی هایی که ندیدنش قسمت ما شد!

ترجمه‌ی آزاد از بندهای پایانی خطبه 192 نهج البلاغه

آسان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.niazerooz.com/im/p/90/0207/safe6343951343401.jpg

خیلی وقت پیش بود، تاریخ دقیقش را بیاد دارم! خیلی دور نبود همین چند وقت پیش بود. مدام دنبالِ این بودم که تویِ شرایط خاص، توی موقعیت های خاص آدم های خوب چطوری بودند اصلا چه جوری بر خورد می کردند؟ مدام جستجو می کردم، مجله می خواندم، داستان می خواندم، توی قرآن می گشتم، سیره ی نبوی را دنبال می کردم، انگار خیلی سخت شده بود... کسی از دور فقط بهم گفت: آن مرد آسان بود! همین و دیگر هیچ...زیر لب می گفتم: آن مرد آسان بود.

مدینه، خیلی نزدیک بود؛ انگار خودم بودم، مردی را در اوضاع و احوال من دیده بود، کلی ذوق کرده بودم خودم را یه جای تاریخ پیدا کرده ام؛ به اش تشر زده بود: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی من این روایت را خواندم دیگر دیر شده بود. رفقایم شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما مسلمانش هستید جور دیگری بوده.1

دوباره در گوشم کسی زمزمه کرد: آن مرد، آسان بود...

 روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.


ادامه نوشته

خبر آمد...

بسم الله الرّحمن الرّحیم


http://ketabpardazan.com/new/wp-content/uploads/2012/05/20120427873.jpg

/**/ چند وقتی است دنبال معجزه ای از نوع آسان ام! معجزه ای که برای ذهنم ملموس باشد نمی دانم ولی شکافتن نیل ، عصای مار شده ، زنده شدن مردگان و ... معجزه بود ولی برایم سخت بود با خودم می گفتم این اعجاز به درد همان مردمان آن زمان می خورد نه من که ندیده ام! ولی خبر آورده بود:« پس از هر سختی آسانی است »؛ خبرهایش همه همین قدر ساده و کوتاه بودند.  فقط کلمه‌ ها بودند. اعجازش برای آن ها که دوستش نداشتند، کلافه‌کننده بود. با شمشیر، با انکار، با خاکروبه‌ای که برسرش می‌ پاشیدند، با سنگی که به پیشانی ‌اش می ‌کوبیدند، هیچ اتفاقی برای خبرها نمی‌افتد. از اعجاز او چیزی کم نمی‌ شد. خبرها هنوز سرجایشان بودند. دهان به دهان می ‌چرخیدند و هرچه جلوتر می‌ رفت، روان‌تر می‌شدند. انگار که همیشه بوده‌اند و همیشه همه می ‌دانسته‌اند.
اگر عصایش مار می‌شد، اگر دست ‌هایش می‌درخشید، اگر مرده زنده می‌کرد، انکارش راحت‌تر بود، ولی مرد اعجاز ساده‌ای داشت که کاریش نمی‌شد کرد؛ به او انشراح بخشیده بودند، سینه‌ای که از آزار مردمان تنگ نمی ‌شد، دلی که هر نادانی و بلاهتی در اعماق آن بخشیده می ‌شد. کار آنها که دوستش نداشتند سخت بود. با خبرآوری که خبرهای ساده دارد، هیچ سنگینی روی دوشش نیست و دلش برای هر اندوهی جا دارد چه کار می ‌شد کرد؟ کار آنها که دوستش ندارند سخت بود. کار آنها که دوستش ندارند هنوز هم سخت است.
« سینه‌ات را نگشادیم؟ سنگینی را از تو برنداشتیم؟ -باری که کمرت را شکسته بود- نام تو را بلند کردیم، پس بعد از هر سختی آسانی است. آری بعد از هر سختی آسانی است/ سوره انشراح »

.

.


آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست؟

وانکه بيرون کند از جان و دلم دست کجاست؟

...

باده نوشیده شده،پنهانی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://persiankhodro.com/news_images/image_news_7067.jpg

خواب مي‌بينم در تونل، سفره پهن كرده‌ايم، بالش گذاشته‌ايم و دراز كشيده‌ايم؛ پيك‌نيكِ ابلهانه در جايي اشتباه. از تونل نمي‌ترسم؛ یادم نمی‌آید، شاید ماشين‌هايي باشند که بيايند ما را زير كنند. همان‌جا توي خواب از اين مي‌ترسم كه آن بيرون آدم‌هايي باشند كه زير آفتاب چاي مي‌خورند. مي‌ترسم در همين چند قدمي، آدم‌هايي باشند كه نور، افتاده بر تكه‌هاي نانشان و باد، لبه زيرانداز را مي‌كوبد به كناره شيشه مربايشان، درست وقتي ما براي گردشِ عصرگاهي دلپذير، در تونل، زيرِ نورگير و هواكش، چادر زده‌ايم.
ترس‌ها را كه تقسيم مي‌كردند، اين ترسِ عجيب، سهم من شد: مدام فكر مي‌كنم گونۀ خوبي از زندگي، جايي همين نزديكی، جریان دارد كه من از آن بی‌خبرم؛ گونه‌ای خوشبختي که من نمي‌دانم و از دست دادنش احمقانه است، خيلي احمقانه.
مي‌ترسم همين الان كه ديگراني دارند مي‌خندند، من در لطیفه‌ای ابلهانه و تودرتو، گم شده باشم، از آن لطیفه‌های طولانيِ ملال‌انگيز كه مرحله به مرحله، ادامه پيدا مي‌كند و آخرش هم معلوم مي‌شود روي دو كلمۀ شبيه بنا شده و تو همۀ وقت به دومي فكر كرده‌اي و آن‌ها منظورشان اولي بوده.
مي‌ترسم سوال‌ها، دو برگي بوده باشد و حالا كه بي‌خيال سوت مي‌زنم و خوشم كه سريع بوده‌ام، ديگراني كه خبر دارند پشت ورقه خالي نيست، هم‌چنان می‌نویسند. هراسِ ساده از برگه‌هاي دورويه، كه شايد يك رويشان را نبيني و سرنوشتت بالا و پايين شود از سال‌هاي مدرسه هنوز با من است.
ترسِ خرگوش‌هاي مغرورِ خوابيده زير درخت را دارم وقتي كه لاك‌پشت‌هاي مصممِ پرحوصله به آخر راه رسيده‌اند. مي‌ترسم ناگهان بفهمم تمام مدت كه به خيال خودم زرنگي مي‌كردم، قاعدۀ بازی طور ديگري بوده.
ترس ازلي از اين‌كه گندم‌هاي برادرت را بخرند و تو دقيقا به خاطر نقشه‌هايت، به خاطر زرنگي‌ها و تيزبازي‌هايت، بازنده شوي. حسادت‌هايي هست كه جسدش را هيچ جا نمي‌شود پنهان كرد.


قسمت ترسناك‌ترِ كابوس‌هايم آن‌جاست كه مي‌خواهم از توي تونل راه بيفتم، بروم تا مطمئن شوم آن بيرون جايي نيست ولی نمي‌توانم. نخ‌هاي زيرانداز حصيري به تك‌تك انگشت‌هاي پايم گره خورده يا دور و بري‌هايم مرتب سوالي مي‌کنند و حرف مي‌زنند، مي‌خواهم بپرم وسط حرفشان و نمي‌شود، جمله بعدي به جمله قبلي مي‌چسبد و خنده‌ها در هم فرو مي‌روند و من همين‌طور نيم‌خيز و مردد ...  كه از خواب مي‌پرم. قسمت ترسناك‌ترِ كابوسم اين است كه مي‌فهمم به گونۀ خودم از زندگي، عادت كرده‌ام.
همان‌جا در خواب مي‌دانم كه اگر در همين همسايگي هم خبر خوبي باشد سراغش نمي‌روم. دنبالش راه نمی‌افتم چون حس مي‌كنم دير شده و نور چشمم را مي‌زند. رطوبت و خفگيِ اين سايه را دوست دارم و فكر مي‌كنم بيرون از اين‌جا، تنهايي و كم و كوچك بودن اذيتم مي‌كند.
 بعد، خيلي مي‌ترسم.
 خیلی مي‌ترسم و دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند. بيدار كه مي‌شوم هميشه دلم مي‌خواهد يكي روضۀ جنابِ حر بخواند.ا
برگرفته از مجله همشهری داستان آذر [نیشخند]90


برادر! عیدت مبارک

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.etudfrance.com/mahdi/wp-content/ghadir.jpg

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاه‌مان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!!خواستیم دست‌های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را، که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دست‌هایش را قطع کرده بودند!!گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی‌هاشم.


جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه‌ها از حضور پیکرهای بی‌سرشان پُر بود! زندانیِ دخمه‌های تاریک بودند و غل‌های گران بر پا، در کنجِ زندان‌ها نماز می‌خواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله‌ی کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود. بیعت با «علی» مصافحه‌ای ساده نبود. مصافحه با همه‌ی رنج‌هایی بود که برای ایستـادن پشت سر این واژه‌ی سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سرِ واژه‌ای سه حرفی، که در حق سخت‌گیر بود.
این روزها ولی، همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و راحت است. اگر راحت می‌شود به همه تیرک‌های توی بزرگراه، تراکتِ سال امیرالمؤمنین زد و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خط‌ها نوشت «علی»!؛ اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می‌شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتماً جایی از راه را اشتباه آمده‌ایم. شاید فقط با اسم یا خطّ بی‌جان مصافحه کرده‌ایم، وگرنه با او؟!... کار حتماً سخت بود، صبوری بی‌پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب‌هایش حتماً سخت بود.
آن «مردِ ناشناس» که دیروز کوزه‌ی آبِ زنی را آورد، صورتش را روی آتشِ تنور گرفته «بچش! این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه‌ زنان غافل شده». آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار نیمه‌ خرابی در دل شب دارد، می‌گرید: «آه از این ره‌توشه‌ی کم، آه از این راه دراز» و ما بی‌آنکه بشناسیمش همین نزدیکی‌ها جایی نشسته‌ایم و تمرین می‌کنیم که با نامش، شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بی‌خود شویم.
عجیب است! مرد، هنوز هم «مردِ ناشناس» است.

قفسم را می گذاری در بهشت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 قفسم را می گذاری در بهشت۱،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستمو بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمیکنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ 2 بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست.در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.

ای ساربان جوان!


یه جور نگرانی مثل خوره افتاده توی ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده اید.
ببینید آقا! ما اینجا هستیم! اینجا. قضیه ما را یادتان هست؟
یک قراری که شما جلو بروید و ما پشت سرتان راه بیفتیم و این حرفها...یادتان هست؟
حتما این هم خاطرتان هست که شب رسیدیم بیابان؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند،شاید یک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتی درست کرده
بودند؛ غلیظ،تودرتو. چشم،چشم را نمیدید. چنگ میزدیم به ردای هم که یکهو جا نمانیم؛
چون گم اگر میشدیم واویلا بود.
لرز هم گرفته بودیم،چه جور. عین جوجه یک روزه که پر و بال مادرش را پیدا نکند می
لرزیدیم. لاکردار یک سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخبندان.
سوز میزد توی چشم و چال آدم. هیچ کسی هم نبود. رهگذری،خارکنی،مسافری...هیچ. فقط باد بود. هی هو میکشید و هماورد می خواست. بوته خارها را بلند می کرد و دیر میجنبیدیم
می کوفت توی سر و رویمان. شن ریزه لای دندانها قرچ قرچ می کرد.

ادامه نوشته

در گریز از صدای " ب "

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

راهش را یاد گرفته ام همین که صدای "ب" می آید سرم را می کنم توی لجن .خیلی سخت نیست جوری سرم گرم می شود که بو و گندش را اصلا نمی فهمم.بقیه آنها که سرشان را مثل من کرده اند تو. کم که نیستیم. اهالی مانداب! خیلی زیادیم تا چشم کار می کند و گوش می بیند ... اهالی مانداب!

خودت که بهتر می دانی از همه آن چه آفریده ای عاقل ترم زرنگ تر! تا حس می کنم که نزدیک است که بگویی بخوان، نزدیک است که صدا برسد، که نسیم بوزد، که باد بر شانه های من فرود آید، سرم را می کنم آن تو! زرنگی را سیر می کنی؟ می دانم که صدا به آنجا نمیرسد وگرنه کرم ها کرم نمی شدند و این همه وزغ!؟

می خواهی بگویی "بخوان" و من پیش از ان که واژه را تمام کنی در آغاز کلمه ات میگریزم . پی ام می گردی که مبعوثم کنی و همه غارهای تنهایی از حضورم خالی اند .حرایی نیست که بشود مرا در آن برانگیخت عنکبوت هیاهو برسر در همه تنهایی های من تار تنیده است و من روزهاست ،سالهاست به نام آن که مرا آفرید هیچ نمی خوانم

ادامه نوشته

اويس من از تو غريب ترم!

بسم الله الرحمن الرحيم
خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر كه او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند:آن که باشد؟ فرمود: بنده ای از بندگان خدای. گفتند: ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟ فرمود:اویس!
قبول! تو از من خیلی عاشق تری، خیلی پاک تر، با صفا تر. اصلا همه ی «خیلی ها» مال توست و فقط یکی سهم من: اویس من از تو خیلی غریب ترم!
گفتند:او کجا باشد؟ گفت: به قرن. گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت:نه به دیده ی ظاهر. گفتند: عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم:فاصله.درد مشترک.از قَرَن تو تا او. از قَرن من تا او. فاصله! مگر فرقی می کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پُر از عشق شده بودی. پُر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود.صحابه گفتند:بمان. گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم. پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
تو رسیدی.رفته بود سفر.من رسیدم،رفته بود سفر.تو ندیدیش.من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.
تو رسیدی،رویش نبود،بویش بود.او را نفس کشیدی.نفس کشیدی.من رسیدم. نه رویش بود نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
تو رسیدی.حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هایش گریستن.من رسیدم، حنانه سنگ شده بود.نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
 
ادامه نوشته

زندگی یعنی ...

،

به نام خداوند ِ بخشنده ی مهربان

گفتم:ما به هم خيلي شبيهيم،انگار اصلاً همزاد!
گفت:چرا؟چون هر دوتامان رنگ آبي را دوست داريم و خورشت قورمه سبزي را؟يا چون هر دوتا  کتاب هاي فلاني را مي خوانيم و فيلم هاي بهمان را دوست داريم؟همين براي شباهت کافي است؟
گفتم:چرا نمي فهمي؟ما چيز هاي مشترکي داريم.همين خيلي به هم نزديکمان مي کند؛درست مي شويم يک زوج ايده آل!وقتي هر دو از يک چيز ذوق کرديم،از يک چيز دل تنگ شديم، ... ببين!قدمهاي ما اصلاً انگار براي باهم رفتن آفريده شده اند! گفت:با هم مي رويم اما به هم نمي رسيم.گفتم:با کلمه ها بازي نکن.چرا نمي رسيم؟گفت:کناره هاي اين جاده که ما انتخاب کرده ايم تا بي نهايت موازي است؛يک راه يکنواخت صاف.تا انتهايي که چشم هر دو تامان کار مي کند و نفسمان بند مي آيد مي رويم،همقدم.ولي تا هميشه همراه،همقدم؛هيچ وقت به هم نمي رسيم.گفتم:ببخشيد!جاده ديگر دست ما نيست که دستور بدهيم طبق نظر حضرتعالي درستش کنند.
گفت:چرا نيست؟وقتي براي من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسيدن،جاده مي شود اين،و گرنه براي بعضي ها ... .گفتم:مي دانستم که بعضي هايي درکارند که تو داري براي جواب "نه" دادن به من اين همه فلسفه مي بافي.
گفت:بعضي "هم قدم ها" مي روند در جاده هايي که رفته رفته باريک مي شود.اينجوري مي رسند به هم؛يک روح مي شوند؛مثل اينکه به اعماق يک تابلوي پرسپکتيو سفر کني؛به جايي که همه ي خطوط همگرا مي شوند.گفتم:سراغ نداري از اين تابلوها؟اگر داري ما هم مسافريم!
گفت:تو اين دنيا فقط يک تابلو هست.در يک سرش همه چيز به هم مي پيوندد،در طرف ديگر همه چيز از هم دور مي شود.بستگي دارد من و تو به کدام سو برويم.گفتم:حالا مثلاً تو هيچ دوتايي را مي شناسي که براي "رسيدن" همراه شده باشند؟
 

ادامه نوشته

جوانمرد نام دیگر تو

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

از علی آموز اخلاص عمل *** شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت *** زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی ***  افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه *** سجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی *** کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل *** وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی *** از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من *** تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست *** تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید *** در دل و جان شعله‌ای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان *** که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی *** در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه *** کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد *** پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد *** پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پخته‌خواران کرم *** رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا *** کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند *** گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام *** تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد *** یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بی‌تاویل این را در پذیر *** تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا *** چونک بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست *** عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را *** مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای *** شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد *** آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست *** زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه *** واهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را *** که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش‌شکار *** تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته *** چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی‌بیند عیان *** وان یکی تاریک می‌بیند جهان
وان یکی سه ماه می‌بیند بهم *** این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز *** در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست *** بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون *** هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی *** ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست *** یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان *** می‌فشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه *** شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول *** بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما *** چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینه‌ی علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذره‌ای خود منظریست *** نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان *** در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود *** مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت *** سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر *** کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش *** نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو *** غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

در سیاست هیچ ریاستی بهتر از دادگری نباشد.

کشور ها با میهن دوستی آباد شده اند.

آنچه را نمی دانید دشمن مدارید،که بیشترین علم در چیزی است که شما نمی دانید.

اگر راحت می شود به همه ی تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیر المومنین زد و روی تابلوهای تبلیغاتی با انواع خط ها نوشت (علی)،اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار،حتماًجایی از راه را اشتباه کرده ایم و گرنه او؟....کار حتماً سخت بود،صبوری بی پایان بر حق،تاب آوردن عتاب هایش حتماً سخت بود.

آن "مرد ناشناس"که دیروز کوزه آب زنی را می آورد،صورتش را روی آتش تنور گرفته"بچش،این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده".آن "مرد ناشناس"سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:"آه از این ره توشه کم ،آه ازآن راه دراز"و ما بی آنکه بشناسیمش ،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم که با نامش شعر بگوییم ،خط بنویسیم ،آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم.
عجیب است،مرد هنوز هم "مرد ناشناس"است.

تولد امام علی(ع) و روز پدر،بر همه ی پدر های زحمت کش مبارک

  

فاطمه پاره ی تن من است ...

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

نمی دانم از او چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ خواستم از بوسوئه تقلید کنم ، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی ، از مریم سخن می گفت.گفت هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم ، داد سخن داده اند.هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب ، ارزش های مریم را بیان کرده اند.هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان ، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاه شان را بکار گرفته اند.هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان ، چهره نگاران و پیکره سازان بشر ، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند.اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه این کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را بازگویند که :

((مریم مادر عیسی است))

 

و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم ، باز درماندم :

خواستم بگویم

فاطمه دختر خدیجه بزرگ است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه دختر محمد (ص) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه همسر علی (ع) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر حسنین است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر زینب است

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 

                                                  فاطمه ، فاطمه است.

ادامه نوشته

کسی بیرون از قاب

بسم الله الـرٌحمن الـرٌحیم

بر ناقه ي عريان نشسته بود و بر تقدير تلخ خويش گريه مي كرد و تازيانه مي خورد.روضه خوان محله يمان مي گفت :"زينب ستم كش" و من در ذهنم پير زني خميده و فرتوت را مجسم مي كردم كه تنها ضجه زدن و صورت خراشيدن مي داند،كسي كه در اوج نبرد مدام غش مي كندو از حال مي رود.کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛طنابی بر گردن،شانه هایی فروافتاده و موج اشک و آه بر چهره؛اسیر! یک زن کاملاً معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه ی غیر معمولی قرار می گیرد. 

آدم هاي معمولي با تراژدي هايي هرچند رقت بار محكوم اند كه در تاريخ فراموش شوند.همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه،به سرعت از یاد می روند.اين ذهنيت مفلوك زني اسير همراه كودكيِ من مُرد؛آنچنان كه بايد! زینبی که در جوانی من ساقه کشید،زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیر های تلخ. موجودی با قابلیت های جاودانه ماندن!

ادامه نوشته

خدا،خانه دارد!

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

تقدیم به مسافرِ خانه ی خدا:آقای علی پیمانی

فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی،از این که مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی که فقط مجسمه ای است و به درد سخنرانی و شعار و بیانیٌه می خورد. یک جور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دست هات را از دو طرف باز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات،بی وزن،روی سیٌالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلاً به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها،تظاهرها،چهره های پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

ادامه نوشته

من پادشاه نیستم ...

بسم الله الرحمن الرحیم

از درم ها نام شاهان برکنند    نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست   چون که صد آمد نود هم پیش ماست

«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید» این را به عرب بیابانی گفت.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود.آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و  کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله(ص) از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود:« من برادر توام»،« انا اخوک»گفته بود فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم. «من اصلا پادشاه نیستم»«لیس بملک» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:«هون علیک» «آسان بگیر، من برادرتم» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:«عجب برادری دارم.»

ادامه نوشته

مسيح من،مسيح تو ...

به نام خداوند بخشنده ي مهربان

لیلت عزیزم!

سلام، کریسمس مبارک، سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

لیلت!شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به ئحرفهای تو فکر می کنم. به آن شب میهمانی زیر سایه ی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط.

زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو باهم لقمه برداریم؛بدون اینکه فکر کنیم این لقمه را توآورده ای یا من.»
گفتم:«قبول!»

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن«مهربان ناصری»،تمام روح هجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که«او» مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را ازعشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را در سفره برای تو بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم. گفتی:«پس، بگو!»نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم، تاصبح!

لیلت!من سالهاست به نیمه ی ناتمام آن میهمانی فکر می کنم. من سالهاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همانطور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

ادامه نوشته

وقتی برای موازی بودن راهی نیست...

        به نام خداوند بخشنده ی مهربان        

"دو خط موازی در بی نهایت،در ابدیت هم به هم نمی رسند"

مرد این را نمی دانست وقتی تصمیم اش را گرفت.می خواست موازی بماند.گفت طوری می رویم که به هم نرسیم! فرشته ای که درون دلش پنهان بود خندید؛من اما نخندیدم.از پشت پلک تاریخ،مرد را می پاییدم و دلم می خواست بتواند موازی بماند.زندگی من به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود.ترکیب عجیبی بودیم:

من بیرون بودم؛پشت پلک تاریخ!

مرد وسط صحرا بود؛

و فرشته در اعماق مرد؛

و یک تصمیم ما را به هم می پیوست.

ادامه نوشته