خواب های کودکی

"هوالعلیم"

خواب های کودکی

ملیحه و پانته‌آ را خواباندم. مجبور شدم جایشان را عوض كنم. سمیرا را كه خواب بود بغل كردم و جای ملیحه گذاشتم. پانته‌آ دو سه روزی است كه پانته‌آ شده، سه شب پیش بود كه تلویزیون فیلمی نشان می‌داد، دختر بچه‌ی فیلم اسمش پانته‌آ بود چشم‌های آبی و موی بلوندی داشت.

پانته‌آی ما هم دلش خواست كه اسمش را عوض كند. اسم قبلی‌اش را هم از روی فیلمی برداشته بود كه دو، سه ماه پیش همه با هم دیده بودیم. فیلم تلویزیون نبود مریم جان مسئول آمفی تئاتر مركز برای بچه‌ها گذاشته بود. سه شب پیش وقتی خواستم پانته‌آ را بخوابانم وقتی خواست گونه‌ام را ببوسد و شب به خیر بگوید در گوشم گفت كه از فردا صبح سمانه صدایش نكنیم. اسمش از فردا پانته‌آس. گفت كه وقتی بزرگ شود مثل خاله فهیمه مربی نقاشی مركز لنز آبی می‌گذارد و موهایش را هم رنگ می‌كند. وقتی دیرتر از همه‌ی بچه‌ها می‌خوابند با ملیحه از همین حرف‌ها می‌زنند.

حرف روزهایی كه بزرگ شده باشند روزهایی كه مادر بشوند. از بزرگ شدن، مادر شدنش را می‌گویند. اسم‌هایی كه برای پسرها و دخترهایشان خواهند گذاشت. 8 سال پیش كه پانته‌آ را پیدا كرده بودند و آورده بودند این جا یك پلاك طلای پِرپِری به قنداقش سنجاق كرده بودند و رویش اسم شیما حك شده بود. ما هم همان اسم شیما را توی شناسنامه‌اش گذاشتیم.

چون فردا تاسوعاست و بچه‌ها مدرسه نمی‌روند ناچار نیستم به مشق‌های فردا صبح‌شان برسم. شیفتم ساعت 8 صبح تمام می‌شود اما دلم می‌خواهد بمانم. تاسوعا و عاشورا، غذای نذری زیاد هم می‌آید. از بین خیرین، آن‌ها كه قدیمی‌ترند از قبل برای روزهای خاص می‌آیند و ثبت نام می‌كنند و تعداد را دوباره می‌پرسند و تعداد پرس‌هایی را كه می‌فرستند خبر می‌دهند. بعضی‌ها، هم كه آداب نذری دادن به این جا را نمی‌دانند، بی‌خبر می‌آیند و كلی غذا می‌آورند و اول خیلی مشتاق و با هیجان از ثوابی كه می‌كنند كه ماشین یا وانت غذاها را نشان می‌دهند و وقتی قبول نمی‌كنیم كلی دلخور می‌شوند و كم كم عصبانی كه حالا با این همه غذا چكار كنند حالا بیا و توضیح بده كه آقای عزیز، خانم محترم غذا به اندازه‌ی كافی هست و این غذاها را باید نگه داریم كه اگر جای نگه داشتن هم داشته باشیم درست نیست تا چند روز به بچه‌ها غذای مانده و تكراری بدهیم.

قدیمی‌ترها غذا را داخل یكبار مصرف نمی‌ریزند، خورش جدا، برنج جدا. حتی خانمی هست كه كلی ظرف چینی كرایه می‌كند بعضی از قدیمی‌ها هم، غذاهای معمول را نمی‌آورند. غذایی می‌آورند كه بچه‌ها كمتر خورده باشند ببخشید بیشتر دلشان می‌خواهد اما خانم لطیفی مدیر مركز اصرار دارند كه خصوصا برای تاسوعا و عاشورا غذای معمول این روزها را بیاورند.

خانم لطیفی دیر عروسی كردند. با این كه حالا در آستانه بازنشستگی‌اند و چین و چروك‌هایی هم به صورتشان افتاده، ولی هنوز هم معلوم هست كه جوانی زیبایی داشته. شرطشان برای عروسی بچه‌دار نشدن بوده، می گفتن تا موقعی كه این جا بچه‌ای هست، بچه دار شدن معنی نداره.

حالا دو تا دختر بزرگ دارند و گاهی هم دخترهایشان سری به این جا می‌زنند. فردا كه روز تاسوعاس، خانم و آقایی كه برای نیمه شعبان، خرج داده بودند می‌آیند و ملیحه را می‌برند پانته‌آی طفلك تنها می‌شود. ملیحه شانس آورد كه این خانم و آقا، پیدا شدند.

شانس شیرخوارها برای اینكه پدر و مادری پیدا كنند زیاد است اما بزرگتر كه می‌شوند این شانس هم كمتر می‌شود بهترین حالت سرپرست‌هایی است كه ماهی دو سه بار سربزنند، كمك هزینه‌ای بدهند و شب عید بچه‌ها را به خریدی ببرند و شاید هم سالی یكی دو بار، چند روزی پیش خود نگه دارند.

روز تاسوعا ملیحه را كه بردند پانته‌آ به روی خودش نیاورد كه غصه‌ می‌خورد حالا سعی می‌كرد با سمیرا كه كنار تختی جدیدش بود حرف بزند ولی سمیرا زود خوابش برد و پانته‌ا هم ناچار شد بخوابد.

وقتی رفتم شب به خیرش را بگویم و ببوسمش خواب بود و بالشش خیس اشك شده بود. نیت كردم خواستگاری پیدا كنم كه او هم مثل شوهر خانم لطیفی شرط مرا برای بچه‌دار نشدن قبول كند.

آموزش حرف "ف"...



پایگاه اطلاع رسانی ثامن

آموزش حرف "ف" در کتب درسی جدید در آینده ای نه چندادن دور!!! 


افسران - آموزش حرف

و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

 

"به نام خدا"

 


و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوشهايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد.اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی

قاصدک

Photo: ‎قاصدک آمده بود، و چه سرگردان بود. گفتم او را :چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت! گفتم آیا خبر از کوی نگارم داری؟ هیچ نگفت! گفتمش: خبر عهد و وفا... .؟ آه چه شد؟ چه شد ای قاصدک بی خبرم؟!  لب گشود و گفت این بار: آمدم تا خبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو.... زندگی چیست؟  عشق کجاست؟  و چه قدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ 

گفتمش پس بشنو،آنچه من می گویم ، و ببر آن را بی کم و کاست:

زندگی را هر کس به طریقی بیند... یکی از دل... یکی از عقل... یکی از احساس ، دیگری با شعر، آن یکی با پرواز! گفته اند: زندگی حسی است از غربت مرغان مهاجر... و چه زیبا گفتند. تو به آن یار بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست....

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید. زندگی راز شگفتی است که جان می جوید. زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و عشق...غرق دریا شدن است؛ ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد، می توان ماهی این دریا شد. شاد و خرم به شنا پرداخت. شرطش آن است که عاشق نشویم! جای آن از ته دل، از سر جان... همه را دوست بداریم.

همه چیز و همه کس...همه نقش و همه رنگ...همه شادی، همه غم... .

به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست! و نمی دانم از کی، باخودم حرف زدم!!! و صد افسوس که آخر نشنید از من: زندگی انگوری است... دانه دانه باید خورد آن را! زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود...

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر...

زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ...

زندگی فهم نفهمیدن هاست!

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست...

آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست.

فرصت بازی این پنجره را دریابیم.

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم... .‎



قاصدک آمده بود، و چه سرگردان بود.

 گفتم او را :چه خبر آوردی؟ هیچ نگفت!

گفتم آیا خبر از کوی نگارم داری؟ هیچ نگفت! 

گفتمش: خبر عهد و وفا... .؟ آه چه شد؟ چه شد ای قاصدک بی خبرم؟! 

لب گشود و گفت این بار:

 آمدم تا خبری را ببرم! گفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از تو.... 

زندگی چیست؟ 

عشق کجاست؟

 و چه قدر این عشق به حقیقت نزدیک است؟ 

گفتمش پس بشنو،آنچه من می گویم ، و ببر آن را بی کم و کاست:

زندگی را هر کس به طریقی بیند... 

یکی از دل... یکی از عقل... یکی از احساس ، دیگری با شعر، آن یکی با پرواز!

 گفته اند: زندگی حسی است از غربت مرغان مهاجر... و چه زیبا گفتند. تو به آن یار 

بگو: زندگی باران است. زندگی دریاست....

زندگی یاس قشنگی است که دل می بوید. زندگی راز شگفتی است که جان
 
 
می جوید. زندگی عزم سفر کردن دل در ره معشوق است. زندگی آبی دریاست و 

عشق...غرق دریا شدن است؛ ولی ای دوست بدان، می توان غرق نشد، می توان 

ماهی این دریا شد. شاد و خرم به شنا پرداخت.
 
شرطش آن است که عاشق نشویم! 

جای آن از ته دل، از سر جان... همه را دوست بداریم.

همه چیز و همه کس...همه نقش و همه رنگ...همه شادی، همه غم... .

به خودم آمدم و دیدم من، قاصدک دیگر نیست!

 و نمی دانم از کی، باخودم حرف زدم!!! 

و صد افسوس که آخر نشنید از من: زندگی انگوری است... دانه دانه باید خورد آن را! 

زندگی خاطر دریایی یک قطره در آرامش رود...

زندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر...

زندگی باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ...

زندگی فهم نفهمیدن هاست!

زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود...

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست...

آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت با ماست.

فرصت بازی این پنجره را دریابیم.

در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم! پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم... .

 

پـ ر و ا نـ ه


 




پروانه ، 


بی پروا ، به آتش میزند ...


ما 


بی شهامت پروانگی ، 


اندیشه هزاران آری و  نه در سر ،


پروا داریم از عشق و فقط دوستدار نقش آتشیم !!!


نام پروانه را ، حتما ، یک شاعر بر او نهاده :


پـــــــــــــروا ، نــــــــــــه !!!!!!!!

 

 




از خدا پروا، کنید تا «پَر»، وا کنید . . .   "شهید دکتر مصطفی چمران"


 

 

 


خیلی دور ، خیلی نزدیک ...


کوچه هاي قديمي را

باريک مي ساختند تا آدمها

به هم نزديکتر شوند

" حتي در يک گذر "

اکنون چقدر آواره ايم

در اين همه اتوبان پهن ....



9310_420693931375767_1181417139_n.jpg



گفت کدام راه نزدیکتر است؟


 گفتم به کجا؟


 گفت به خلوتگه دوست !


گفتم تو مگر فاصله ای میبینی بین دل و آن کس که دلت منزل اوست ...





حایل

  
هنگامی که زمین میان خود و خورشید می ایستد  تیره رویی اش شب، و چهره تابان خاکی که به خورشید می نگرد روز نامیده می شود.
    گویا میان ما و دوست هم چیزی حایل شده ؛ ما میان خودی که گم کرده ایم و خدایی که نمی یابیم سرگردانیم وجایی میان خود و خدا ایستاده ایم!
   دلی که به خدا پشت کند سایه اش بر خدا می افتد و خود را به تاریکی می نهد پس هیچ یک را نمی بیند و خود و خدا را گم خواهد کرد که «نسو الله فانساهم انفسهم.»
   در دیار دل نیز آنجا که چهره در چهره آفتاب دارد شرق و سوی دیگر غرب خوانده می شود. ما همواره در مغرب وجود خود بسر می بریم و از مشرق خویشتن بی خبریم؛اما اینک برای یافتن گران ترین  گمشده ها باید از راهی که از هیچ یک از شش جهت نمی گذرد راهی مشرق  شد و به ملاقات خویش آمد شاید آنجا «فی واد المقدس طوی» خود را نزد خدا بیابیم؛چرا که آنجا سایه ای نیست و می توان در دل به دیدار آفتاب رفت.

و البته راه هرکس در یافتن مشرق وجود متفاوته...!

مشیت

به نام خدای آرامش



در جستجوی آرامش
با دلی مشتاق
و ارداه ای چون آتش
به جنگ برخاستم
تا قلعه ی آرزو بگشایم
و با خویش گفتم:که بی گمان آرامش از آن من خواهد بود.
اما در این نبرد تلخ ملامت بار
زندگی تلخ شد
و روح خسته
و غرور آزرده
فریاد به آسمان بر آوردم
که آخر ای خدا
مرا آرامش بخش وگرنه هلاک خواهم شد
اما از ستارگان گنگ و نا شنوا
برق هیچ پاسخ ندرخشید
سرانجام شکسته و نومید
سر فرود آوردم
خود را فراموش کردم و گفتم
بگذار هر چه مشیت اوست جاری شود
و همان دم بر چشمه ی آرامش فرود آمدم...

پایان مشخص میکند راه را، بیراه را ...

553968_495671573857826_1392201037_n.jpg

دلگیـــــرم ...

download.jpg


دلگیـــــرم...


دلگیـــــرم از خودم 


ڪـہ تڪـلیف بندگے را شانہ خالے ڪـردم و به بیراهہ ها از صراط مستقیم مشتاق تر بودم 

اے روشنـــــــاے محض ...

آیا صدا زدטּ تو  ، اعترافے عاجزانہ نیست بر ایـטּ کہ هنوز بیـטּ مـטּ و تو، فاصلہ ها حاڪـم استـــ و جدایے ها مستولے !؟

 درگیر زمیـטּ بودم به آسماטּ نرسیدم


شبیہ قاصــــدڪ پُرم از هوآے پریدטּ

.
.
.

" اَلیس الله بکاف عبده...؟! "

زن و مرد در دیدگاه مردم ایران



وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!! 25.gif
وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟ 31.gif



وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!! 25.gif
وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه…هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا
31.gif



وقتی یه آقای محترم!!! خیابون رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه می گیره : لامذهب عجب دست فرمونی داره…25.gif
وقتی یه خانم مثلاً یادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطیه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزیتو بپز!!! والااااااا31.gif



وقتی تو یه جمع ، آقا پسری سر و زبون دار داره مجلس رو گرم می کنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عمومیش بیسته؟؟؟!!!25.gif
شرایط بالا برای یه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبک!!! خانم باش 31.gif



نظر مادر شوهر در اول زندگی: میبینی شانس ما رو ؟ دختره فقط ۲۰ میلیون جهیزیه آورده ، نمی دونم این پسره شیفته چی این عفریته شد!!! 25.gif
باز هم همون مادر شوهر: دیگه چی می خواد؟ گل پسرم یه خونه ۴۰ متری تو نقطه صفر مرزی داره، از خداشم باشه ..31.gif

 


 

موارد متعدد دیگری هم هست که بنده فعلا به همین چند مورد اکتفا میکنم...

سر به هوا...

با سلام

پس از اصرار ها  و تهديد هاي مکرر مدير عزيز!  و حس وظيفه شناسي اينجانب!!!!!!! بالاخره تصميم گرفتم کمي با مدير همکاري کنم و ...يه پست بذارم!

اين تصاوير از بهترين عکاس هاي نجوميه که تعداديش متعلق به بابک امين تفرشي عکاس خوب ايرانيه...

ادامه نوشته

کدامین جاده...؟!!! (1)

خاطراتم پر از روزهای بدون توست ... نه بی حضورتو...

لای هر برگ دفترم برگ گلیست... گل من ...

نمی دانم وقتی به پشت در برسی ، کجایم ...

اما بیا... میخواهم دلم را برای همیشه پشت دری جا بگذارم که روزی از آن خواهی گذشت ... با گام های  بلند... ایستاده بر فلق ...

و من... میهمان عاشقان سر گشته ات باشم.

اگر رفتم و روز آمدنت را ندیدم ، از در که گذشتی نگاه کن ...

اینها همه بخاطر آمدن توست... آن گوشه گلدان های یاس ، پر از گل های سفید ، که به استقبال تو برخاستند...

شاعر ... نه ، شاعر نشده ام ...

آن طرف دسته های گل نرگس ، که عطرشان ، روز های بی تو ، همدم و مونس تنهایی ام بود ...

شاعر ... نه ، شاعر نشده ام ...

قبل از  رفتن به اشک و آه زمین را آب و جارو میکنم ... اگر بروم به انتظار میروم ...

 اگر آمدی و نبودم ، از روی طاقچه ، تمام نامه های دلتنگی ام را بردار و بخوان ...

این است شرح قربت ما...


دلی امیدوار اما تنگ و تنگ...


کدامین جاده ... 


کدامین جاده امشب میگذارد سر به پای تو...؟؟!!!

منطقه آزاد...

سلام

دوستان در برداشت از این پست کاااااملا آزاد هستید...میتونه به هر چی ربط داشته باشه...

مثلا فوتبال روز جمعه ، اوضاع جامعه ، اوضاع دانشگاه و یا ... !!!!!!!!



ادامه نوشته