مثل ماهی‎های پرنده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

cvzu_11358215_397588557098127_675575430_n.jpg

اين چند وقتی که بلاگفا خراب شده بود، انگار روی ما هم تأثير گذاشته و ظاهرا نميشه مثل قبل مطلب گذاشت و يا نوشت يا تغييرش داد و گذاشت! اون آخری که جز تخصص مون محسوب ميشه هم انگار به درجات پايين تر نزول کرده.

بدتر اينکه اون نظرات مطالب قبلی هم معلوم نيس کجا رفتن؟! قبلنا می گفتيم انگار جای يه سری چيزا عوض شده؟! ولی حالا فک کنم بايد بگيم يه سری چيزا خودشون رفتند یا بردنشون ولی جاشون هنوز سرجاشه! و البته خالی...

و بهتر اينکه اون قوم به حج رفته ی کنار وبلاگ دوباره برگشتند و انگار فهميدند که کعبه و بت خانه بهانه است معبود همين جاست!!!*

*: ترکيبی از شعر مولوی و شيخ بهايی!

ع.ن:...

پ.ن:...!

بیرون از حلقه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از دایره تنگ چیزها گاه گاهی باید بیرون زد و بیرون ایستاد و از بیرون به حلقه هایی که در آن گرفتار شده ایم نگاه کرد. همان که بهش می گویند فاصله* گذاری. ولی نمی دانم در مورد عشق هم ماجرا این هست یا نه. اگر از عشق بزنیم بیرون و از بیرون بهش نگاه کنیم چیزی که می بینیم واقعا تصویری از عشق است یا نه. به نظر می آید عشق چیزی است که فقط وقتی در چنبره اش گرفتاری هویت دارد. فقط تصویر از درون دارد نه تصویر بیرونی. از بیرون فقط یکسری تظاهرات مسخره و احمقانه پیداست.شاید از بعضی چنبره ها اصلا نباید بیرون زد.

ع.ن + پ.ن:
احساس هایم را وکیوم کرده ام و چیده ام درون پوسته ی قرمز رنگم ، باید بند و بساط دلم را جمع کنم و بروم .


* فاصله برای خودش تعریف داره:
اول اینکه فاصله یه نفر با خودش صفره و فاصله اش با هرکی غیر خودش مثبته، منفی توی کارش نیست...
دوم اینکه هر کسی به اون اندازه که من از اون دورم، به همون اندازه اون از من دوره...
سوم اینکه اگه کسی اومد وسطمون وایساد و واسطه شد اون موقع فاصله مون مقدارش بیشتر میشه...
یادتون باشه این فاصله توی فضای آدما تعریف میشه...

دوست داشتنی خنده دار...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یکی از حس های شیرین و خنده دار دنیا این است که بالاخره ببینی یکی از خودکارهای با معرفت که رفیق نمیه راه نبوده و اون وسطای کار خودشا گم و گور نکرده تا آخرش پابه پات اومده و هرچیز با ارزشی که می خواستی بنویسی با "او" می نوشتی، جوهرش کم کمک به ته برسد و تمام شود.

یک احساس انضباط، وفاداری و مفید بودنی دست می دهد بهت. احساس این که خب بالاخره اینقدری نوشته ای که یک خودکار ته کشیده باشد با جملاتت.

حالا فکر کن اگر مثلاً برای خودکارها هم چیزی مثل زندگی پس از مرگ و یا روز حسابی در کار باشد، فیلم زندگی خودکارت را برعکس کن و بگذار روی دور تند، ذره ذره جوهرش را هرجا خرج کرده از آن جا جمع کن و دوباره بریز تو حلق باریکش.

مثلاً شاید یکی دوتا ذره اش باید از روی یک فیش بانکی جمع شوند،کمی خیلی بیشترش! از ورقه های امتحانی ات، باز مقداری دیگرش را از روی کتابی که استاد برایت علامت زده بود و به یاد می آوری که آن روز همان جا جاش گذاشتی! ولی اسم و فامیلت را دوستت از روی شیطنت نوشته بود و گذاشته داخل  خودکار! و استاد توی راهرو خنده کنان تو را دیده بود...

ذره هایی از وجودش هم البته از دست رفته اند، مثلاً ممکن است یک وقتی کف دستت چیزی باش نوشته باشی و شسته باشی و رفته باشد قاطی کف صابون و آب توی حلق لوله فاضلاب!

شاید به خاطر همین فکرهاست که یک خرده یک طوری ات می شود وقتی می خواهی خودکار با معرفت ته کشیده را پرت کنی توی سطل زباله.شاید اگر تنها بودی و یک باغچه کوچک خلوت داشتی برای خودت خودکارت را خاک می کردی با احترام ،با احترامِ تمام...

پ.ن:
قندان نقل روی میز بود، دستم خورد بهش،برگشت،همه نقل ها پخش شدند روی فرش آشپزخانه،انگار که عروسی باشد،زیر میز و صندلی ها پر از نقل شد،خم شدم جمع شان کنم،یاد بچگی افتادم که وقتی روی سر عروس و داماد نقل می پاشیدند بچه ها حمله می کردند برای نقل جمع کردن و کار خوبی نبود و می گفتند ما نکنیم. دانه دانه نقل جمع کردم از زمین و خنده ام گرفته بود انگار دوباره به آن دوران برگشته ام ولی زیر میز برایم کوچک بود! کودکی با جثه ی بزرگ...

ع.ن:
سفیدِ برف که همه جا را می پوشاند انگار که زمین لباس احرام پوشیده باشد برای طواف کسی...

صفید...سفید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


بر قایق خیال - اثر : مریم سادات منصوری

یاد گرفتیم خاکستری ببینیم، یاد گرفتیم اگر کسی خواست سفید باشد او را هم مثل خودمان بپنداریم...
هر وقت سفید دیدیم بعدش یک چیزی محکم خورد پس سرمان و کله پا شدیم و در همان حال که ماه و ستاره و گنجشک دور سرمان چرخ چرخ می زد تازه فهمیدیم آن قدرها هم سفید نبود که خیال می کردیم.
چند بار که این شد دیگر کلاه سرمان نرفت، همه را سیاه دیدیم یا دست کم سیاهی شان را گرفتیم. بعد دیدیم که خیلی تنها شدیم. احتیاج داشتیم به سفیدی هم... محتاج بودیم به دل بستن به نقطه های روشن...تنها شدیم میان سایه ها، این طور شد که خودمان یاد گرفتیم  خاکستری ببینیم ...
اما حالا مدتی ست که دل مان لک زده برای یک سراسر
سفید
خاکستری شاید رنگ مناسبی بود برای عقل چرتکه انداز مان ولی،

راستش هیچ وقت دل ما را نبرد.

پ.ن:
  روی ماهت را می بوسم و میگذارمت وسط آسمان دلم .
  ستاره ها را می پاشم دور و برت .
  پرده را میکشم و جمع میشوم زیر پتو .
  عطر گل های روبالشتی ام بلند میشود ...

ع.ن:
...  زیپ کیفش را باز میکنم و دلتنگی هایم را میریزم توی جیب هایش!

سوت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



ظهر بود. يك ظهر گرم. پنكه ها قرقر ميكردند و مي چرخيدند. همه خوابيده بودند. آدم ها، گربه ها، گنجشك ها.
كوچه ساكت ساكت بود. يكدفعه سو...سو.. سوت... صدايي آمد. كاميون سرش را آورد بالا و داد زد:
كي دارد بوق مي زند؟ آن هم بوق جيغ دار! مگر نمي داند من تازه از بيابان آمده ام و خسته هستم؟
سو...سو...سوت آقاي همسايه سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: كي دارد سوت مي زند؟ چه آدم بي ملاحظه اي!
همه خوابند. سو..سو...سوت... سوت  پسر كوچولو گريه كرد و گفت: ببين همه دارند سوت مي زنند آن وقت تو من را انداختي ته جيبت و مي گويي همه خواب هستند. پسركوچولو دستش را گذاشت روي سوتش و گفت:
الان هم ميگويم همه خوابند نبايد كسي سوت بزند، حتما آقاي پليس است او مي تواند ظهرها هم سوت بزند.
سو...سو...سوت... ننه پيرزن در خانه اش را باز كرد و گفت: هيس! كي سوت مي زند؟
بابا پيرمرد خوابيده سرش درد مي كند!
سو...سو...سوت... گربه سياهه دمش را تاب داد. از اين پهلو به آن پهلو شد و گفت: كي دارد سوت مي زند ميو... اگر بگيرمش سوتش را گاز مي گيرم ميو...    سو..سو...سوت صداي سوت تمام نمي شد. مي پيچيد توي كوچه.
همسايه ها سرهايشان را آوردند بيرون تا ببينند كي دارد سوت مي زند.كاميون ها و ماشين ها اين طرف و آن طرف را نگاه كردند.
يكدفعه چيزي وسط كوچه قل خورد. و سوت سوت آمد جلو.
خانمي داد زد: بچه كجا داري مي روي با آن كفش هاي سوت سوتي ات؟ گفتم بايد تا بعداز ظهر صبر كني...
بعد با هم مي رويم شهربازي. بچه با كفش هاي سوت سوتي اش برگشت خانه شان. كوچه دوباره ساكت شد...


در ویژه نامه سه چرخه شماره 126،پنجشنبه27 تیرماه 1392، ضمیمه ی روزنامه شماره 6022 همشهری چاپ شد .

به اسم خدا


قالَ هَل ءامنکم علیهِ إلا کَما أمِنَتکم علی أخیهِ مِن قبلُ

 فاللهُ خیرٌ حافظا و هو أرحمُ الرّاحمین


یعقوب به فرزندانش گفت:آیا جز همانگونه که شما را پیش تر درباره ی یوسف امین شمردم و به شما اطمینان کردم و آن حوادث روی داد، درباره ی او نیز شما را امین بشمارم و به شما اطمینان بکنم؟ 

پس باید به خدا و نگهبانی او دل بست که خدا بهترین نگهبان و مهربان ترین مهربانان است.


"64 سوره یوسف"

بی خیال! بگذار دم مشک باشند!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/16168_396468473765180_148941983_m.jpg

برای او که چشمهایش سرخ است یاپلک هایش باد کرده نگران نمی شوم

 برای تو نگرانم که گاهی گریه نمی کنی.

که گاهی فریاد نمی زنی، برای روزی که بغضت را فرو دادی و گفتی درست است که نمی توانم حقم را بگیرم ولی خدا را شکر که روزی هست و آنجا... ای کاش همان روز فریاد زده بودی، گریه می کردی و بغضت را خالی می کردی...

و آن روز که خسته و کوفته برگشتی و تمام بدنت درد می کرد و نشستی کنار چادر...

هنوز ماجرا همان است که وقت تولدمان بود، صدای گریه ات که نیاید، نیستی، به دنیانیامده ای.

باور کن آرام می شوم اگر آن بغض را رها کنی برود.با گریه های ناگهان،نو می شوی، نوزاد می شوی.

 خیس کن شانه هایم را. می خواهم بدانم که زنده ای. 

پ.ن:این روزها باید یک رفیقی از راه برسد و حالت را بپرسد، بعد که گفتی: «الحمدلله، خوبم». چشم‌هایت را نگاه کند، رد بغض را وسط‌شان تشخیص بدهد. یا از لرزش صدایت بفهمد دروغ گفته‌ای. بغلت کند و بگوید: «می‌دونم که خوب نیستی، چی شده حالا؟!»...

دوباره آرام بیا، آرام که من نبینم‌ت، یکی از همین روزهای غفلت. که لحن صدات توی صفحه‌های کتابم نمی‌پیچد. که برقِ نگاهت، سجاده‌ام را گرم نمی‌کند. که بوی قدم‌هات همه شامه‌ام را پر نمی‌کند. یک جوری که من نفهم‌م بیا. یکی دیگر از آن نعمت‌های دوست‌داشتنیِ رنگارنگ‌ت را بده به دستم. یک‌طوری که من شک نکنم. یکی از همین وقت‌هایی که حواسم نیست. بعد فقط درِ گوشم آرام بگو: یادم تو را فراموش!...

ع.ن:خیلی دوست دارم برف های حرم شما رو پارو کنم ...

ارباب مهربان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

غلامش را برای کاری صدا زد1. جوابی نشنید. برای بار دوم و سوّم صدایش زد، باز هم جوابی نیامد.

جلوتر رفت و پرسید: پسرم! نشنیدی صدایت می‌زدم؟!
-  چرا شنیدم.
-  پس چرا جوابم را ندادی؟!
-  چون از شما نمی‌ترسم!

دست‌هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت که غلامِ من از من نمی‌ترسد.

خواستم بگویم همه‌ی این بارهایی که من را صدا زدید و نیامدم و گوش نکردم و سربه‌راه نشدم، دلیلش همین بوده، خیلی مهربانید، از شما نمی‌ترسم!

 

1- حضرت علی‌بن‌حسین؛ امام سجّاد(ع)
...
کنیزک فقط شاخه گلی داده بود

آزادش کردید و گفتید:

خدا ما را این طور ادب کرده که "اذا حیٌیتم بتحیٌه فحیٌوا باحسن منها"*

.

.

.

شاخه گل "سلام"م ،تقدیم به شما

چشمداشتِ آزادی ندارم

ولی

چشم ِتر را که نمی شود از شما پنهان کرد...

* آیه هشتاد و شش،سوره نساء(و چون به شما درود گفته شد شما به صورتی بهتر از آن درود گویید.)

 

** حکایت کنیز و شاخه گلش را از کتاب "زندگانی امام حسن مجتبی،تألیف رسولی محلاتی برداشتم.

پ.ن:

واسمع دعایی إذا دعوتک...

 از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم

باغچه


معاشران زحریف شبانه یاد آرید

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

زعاشقان به سرود وترانه یاد آرید


درود به مـ ـجـ ـمـ ـع گل منگلی

ادامه نوشته

برای آقای جلال الدّین محمّد

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

همه‌ی عالم هم که شما را با «مثنوی» بشناسند، من، به شیوه‌ی عاشق‌پیشه‌ها، با غزلیاتِ شما بیشتر خو گرفته‌ام. همان‌طور که همه‌ی دنیا، شیخِ اجل را با بوستان و گلستان‌ش می‌شناسند و من با غزل‌هاش؛ با «همه‌ عمر بر ندارم سر از این خمارِ مستی...»، با «بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست...»، با «ای ساربان آهسته ران کآرامِ جانم می‌رود»... که همیشه گفته‌ام این شیخِ عاشق، گویِ تغزل را از آن یکی همشهریِ شیدایش ربوده.


هنوز هم مثل آن سال‌ها، هر بار «مسلمانان مسلمانان مرا ترکی‌ست یغمایی...» را می‌خوانم یا «بروید ای حریفان بکشید یارِ ما را...» اوج می‌گیرم. وقتی از آن بلا و محنتِ شیرین که «پیشِ خلق، نامش عشق و پیشِ من بلایِ جان»، می‌خوانم، سراپا شور می‌شوم. وقتی از «یوسفِ خوش‌نامِ ما» که بردریده دامِ ما و درشکسته جامِ ما، می‌سرایید، اشک‌هام ناخودآگاه می‌آیند. هنوز هم گاهی توی پیاده‌روهای همین شهر شلوغ، با «یار تویی، غار تویی، خواجه نگه دار مرا»، با «در هوایت بی‌قرارم، بی‌قرارم روز و شب» راه می‌روم، نفس می‌کشم. با او که «مهارِ عاشقان» در دست اوست به زبانِ غزل‌های شما حرف می‌زنم. با او که وقت‌های استیصال که مفلس و بی‌مایه می‌شوم، پیغامم می‌فرستد که؛ «منم مایه‌ی تو، نیک نگهدار مرا».    

خواستم برای شب‌های فراوانی که عود بوده و شمع بوده و غزل‌های شورانگیز شما بوده، یا برای وقت‌هایی که- بعدِ قرآن و کلامِ آل‌محمّد (ص)- به زبانی دیگر، وعظ خواسته‌ام «فیه ما فیه» بوده، تشکر کنم. برای همه‌ی مسیرهایی که به زمزمه‌ی غزل‌های شما طی شده، برای همه‌ شب‌های مهتابی که اشعارِ شما، مهر و شور را به مشام لحظه‌هام پاشیده، برای این‌همه عاشقانه‌سرودن... بسی ممنونم آقای جلال‌الدّین محمّد!


پ.ن: به بهانه‌ی دیروز – 8 مهر- که روزِ بزرگداشتِ شما بود.


انار...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
کُنج دلم - عکاس مریم سادات منصوری

  برای من انار پر احساس ترین میوه ی خداوندی ست.
  میوه ی غریبی ست ... تا دست بکار نشوی دانه های دلش را نخواهی دید.
  طعم شیرین و گاه ملس اش را نخواهی چشید و رنگ زیبا و دلفریب اش را نخواهی دید.
  در آن وقت چه باک از لکه های رنگی که بر پیراهنت می نشیند!
  برای من انار دوست داشتنی ترین میوه ی خداوندی ست.

  
   ...  باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم  .  سهراب سپهری
پ.ن:

برایم کمی انار بیار،

از انارهای باغ خودت

دنیا کثیف کرده خونم را...

پری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img1.tebyan.net/Big/1390/03/247113311632411251691102018322118931242529.jpg

به همراه خواهرم به یک کتابفروشی رفته بودم که آنجا یک خانم میانسال را دیدیم. قفسه كتاب‌های شعر را نشانش دادیم و همین شد كه سر صحبت میان خواهرم و آن خانم باز شد. خواهرم می گفت زن دوست داشت برایم حرف بزند و من هم دوست داشتم بشنوم.

بین صحبت‌هایش چند باری از مردی یاد می‌كرد كه با اسم «مصطفی ِ من» خطابش می‌كرد. معلوم بود از اینكه مصطفی برای اوست به خودش افتخار می‌كند. كنجكاو شدم كه درباره آشنایی‌ و زندگی‌اش بیشتر بدانم. او هم مشتاقانه كیف دستی‌اش را باز كرد و چندنامه و عكس عروسی‌اش را نشانم داد. با دیدن عكس‌ها و نامه‌ها جا خوردم. انتظارش را نداشتم.

نامه‌ها آنقدر قدیمی بودند كه رنگ كاغذشان به زردی می‌زد. مصطفی آخر یكی از نامه‌ها برای همسرش یك شمع روشن و پروانه كشیده بود. همان وقت بود كه اسم زن را یاد گرفتم. اسمش پروانه بود اما مصطفی صدایش می‌زد پَری.

عكس عروسی‌شان متعلق به سال 1358 بود. هر دو كمتر از بیست سال سن داشتند كه به عقد هم در آمده بودند.

*
وقتی از كتابفروشی بیرون می‌آمدیم همه ی این ها را برایم تعریف کرد و من به زنی فكر می‌كردم كه شوهرش سی و یك سال پیش در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسیده بود اما هنوز دست‌نوشته‌ها و حتا عكس عروسی‌شان را نمی‌توانست از خودش جدا كند...

پ.ن:دیشب یك بیت شعر خوب خواندم. از نظر خودم به دل می‌نشست. نوشتمش یك جایی كه بعدها برایش یك متن بنویسم؛ مثلا آن بیت شعر را بگذارم داخل متن یا عنوانش.
اگر نویسنده بودم كاری می‌كردم كه یكی از شخصیت‌های كتابم در موقعیت مناسب بخواندش، طوری كه خواننده آن قدر تحت تاثیر قرار بگیرد كه چند بار به آهستگی زیر لب تكرارش كند.
یعنی می‌خواهید بگویید شما از این عادت‌ها ندارید كه برای یك دكمه كت بدوزید؟

تولدت مبارک...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



باید با هم حرف بزنیم. وقتش رسیده که حرف زدن را یاد بگیریم. روبه‌روی هم نشستن و گفتن و شنیدن را، بدون دعوا و تمسخر و دروغ یاد بگیریم. آن قدر بزرگ شده‌ایم که از پس این کارهای سخت بربیاییم.

 

خیال نکنید کار آسانی است. خیلی بزرگترها هم هستند که هیچ‌وقت یاد نمی‌گیرند بگویند و بشنوند و از هم یاد بگیرند. اما ما جوان‌ها (یا شاید هم شما جوان‌ترها) بلدیم حرف‌های خودمان را بزنیم بی‌آنکه از روی حرف‌های بقیه رد شویم. این را روزگاری به ما یاد داده که اجازه حرف زدن را به سختی به ما داده؛ پس ما یاد گرفتیم که گفتنی‌ها و شنیدنی‌هایمان را حیف نکنیم.

 

وبلاگ خودمان را زدیم و تاپیک خودمان را راه انداختیم و پاتوق‌های خودمان را جور کردیم تا در مورد چیزهایی که برای بعضی‌ها بدیهی بود، مثل یک تردید بزرگ حرف بزنیم. در جمع‌مان کسی رئیس نیست. دانای کلی نیست که آخر داستان را بداند. ما همه شخصیت‌های اول شخص این داستان پیچیده‌ایم. اینجا پاتوق ماست.
 

چند صفحه برای همه فکرها و تردیدها و دغدغه‌های ما کم است. یک میز کوچک است که باید خیلی مهربان دورش بنشینیم تا همه‌مان جا بشویم و صدایمان به گوش هم برسد. قرار نیست یکی برایمان سخنرانی کند. هیچ‌کس سیاهی لشکر نیست. کسی بلندگو دستش نگرفته. فقط حرف‌هایمان را می‌زنیم و سوال‌هایمان را می‌گوییم تا سرنخ‌های بیشتری برای رسیدن به جوابمان داشته باشیم.

 

هر جرقه‌ای هرچقدر هم کوچک، می‌تواند شمعی را روشن کند. اینجا یک میز کوچک است با کلی آدم بزرگ که قرار است کلی شمع کوچک را روشن کنیم. شما را به نشستن سر این میز دعوت می‌کنیم. شمع‌هایتان را یادتان نرود. وقتش است که با هم حرف بزنیم!

پ.ن: یک میز کوچک ... تولدت مبارک تبریک به همه ی میهمان هایت چه آنهایی که رفتند و هستند و خواهند آمد...


دوست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می توانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.
با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته. و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم، می توانیم گریه کنیم، می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم، می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم، می توانیم شادی کنیم، می توانیم غمگین شویم، می توانیم دعوا کنیم.
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم:حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم.
با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.

پ.ن:یک استکان چای داغ میهمان من باش.    چای رفاقت من همیشه تازه دم است...
یکی باید باشد .    یکی که آدم را صدا کند .   بنام کوچکش صدا کند .   
        یکجوری که حال آدم را خوب کند .   یکجوری که هیچکس دیگر بلد نباشد .   یکی باید آدم را بلد باشد .

در مسیر باد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue30-maryam-sadatmansoori.jpg
با کلی ذوق و شوق داشت خاطره ی برگشتن از مسجد معصومیه را تعریف می کرد، اینکه دوباره مثل همیشه راست و چپ را اشتباه کرده، عوض اینکه بره سمت چپ رفته سمت راست و با پافشاری و حرف حرفِ خودش بودن(مثل همیشه!) توی کوچه ی اشتباهی دنبال مغازه ی حاجی و خونه ی دایی میگشته...
اومد کنارم نشست و آهسته توی گوشم گفت:
 خاطراتت               روی بند ِ دلم                 در مسیر باد                  تاب میخورند .
پ.ن: دلم تنگ است برای تمام دلتنگی هایم .
     گهگاه خودم را گم میکنم در بین این همه حرف و حدیث!

هم ریشه های من ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

عکس

دلم می‌خواست، اگر می‌شد همین گلدان حسن یوسف توی اتاقم را تكثیر می‌كردم. قلمه‌های انتهای ساقه‌اش را جدا می‌كردم و می‌گذاشتم داخل یك ظرف آب، بعد كه جان می‌گرفت می‌كاشتمش داخل یك گلدان جدید. دورش را فویل می‌گرفتم و با حوصله ربان می‌پیچیدم.

بعد لباس سفید می پوشیدم و ادکلن میزدم، پیاده راه می‌افتادم. گلدان حسن یوسف به دست، مثل یك پیك كه باید امانت مهمی را برساند دست صاحبش، می‌رفتم دم در خانه‌ی آدم‌های عزیزی كه هم ریشه هم هستیم. حسن یوسف را تحویلشان می‌دادم و برمی‌گشتم.


...یك جایی خوانده بودم كه كسی دوستان صمیمی‌اش را هم ریشه‌های خودش می‌دانست. خیلی خوشم آمد از این توصیف.