به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

یکی از حس های شیرین و خنده دار دنیا این است که بالاخره ببینی یکی از خودکارهای با معرفت که رفیق نمیه راه نبوده و اون وسطای کار خودشا گم و گور نکرده تا آخرش پابه پات اومده و هرچیز با ارزشی که می خواستی بنویسی با "او" می نوشتی، جوهرش کم کمک به ته برسد و تمام شود.

یک احساس انضباط، وفاداری و مفید بودنی دست می دهد بهت. احساس این که خب بالاخره اینقدری نوشته ای که یک خودکار ته کشیده باشد با جملاتت.

حالا فکر کن اگر مثلاً برای خودکارها هم چیزی مثل زندگی پس از مرگ و یا روز حسابی در کار باشد، فیلم زندگی خودکارت را برعکس کن و بگذار روی دور تند، ذره ذره جوهرش را هرجا خرج کرده از آن جا جمع کن و دوباره بریز تو حلق باریکش.

مثلاً شاید یکی دوتا ذره اش باید از روی یک فیش بانکی جمع شوند،کمی خیلی بیشترش! از ورقه های امتحانی ات، باز مقداری دیگرش را از روی کتابی که استاد برایت علامت زده بود و به یاد می آوری که آن روز همان جا جاش گذاشتی! ولی اسم و فامیلت را دوستت از روی شیطنت نوشته بود و گذاشته داخل  خودکار! و استاد توی راهرو خنده کنان تو را دیده بود...

ذره هایی از وجودش هم البته از دست رفته اند، مثلاً ممکن است یک وقتی کف دستت چیزی باش نوشته باشی و شسته باشی و رفته باشد قاطی کف صابون و آب توی حلق لوله فاضلاب!

شاید به خاطر همین فکرهاست که یک خرده یک طوری ات می شود وقتی می خواهی خودکار با معرفت ته کشیده را پرت کنی توی سطل زباله.شاید اگر تنها بودی و یک باغچه کوچک خلوت داشتی برای خودت خودکارت را خاک می کردی با احترام ،با احترامِ تمام...

پ.ن:
قندان نقل روی میز بود، دستم خورد بهش،برگشت،همه نقل ها پخش شدند روی فرش آشپزخانه،انگار که عروسی باشد،زیر میز و صندلی ها پر از نقل شد،خم شدم جمع شان کنم،یاد بچگی افتادم که وقتی روی سر عروس و داماد نقل می پاشیدند بچه ها حمله می کردند برای نقل جمع کردن و کار خوبی نبود و می گفتند ما نکنیم. دانه دانه نقل جمع کردم از زمین و خنده ام گرفته بود انگار دوباره به آن دوران برگشته ام ولی زیر میز برایم کوچک بود! کودکی با جثه ی بزرگ...

ع.ن:
سفیدِ برف که همه جا را می پوشاند انگار که زمین لباس احرام پوشیده باشد برای طواف کسی...