بیرون از حلقه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از دایره تنگ چیزها گاه گاهی باید بیرون زد و بیرون ایستاد و از بیرون به حلقه هایی که در آن گرفتار شده ایم نگاه کرد. همان که بهش می گویند فاصله* گذاری. ولی نمی دانم در مورد عشق هم ماجرا این هست یا نه. اگر از عشق بزنیم بیرون و از بیرون بهش نگاه کنیم چیزی که می بینیم واقعا تصویری از عشق است یا نه. به نظر می آید عشق چیزی است که فقط وقتی در چنبره اش گرفتاری هویت دارد. فقط تصویر از درون دارد نه تصویر بیرونی. از بیرون فقط یکسری تظاهرات مسخره و احمقانه پیداست.شاید از بعضی چنبره ها اصلا نباید بیرون زد.

ع.ن + پ.ن:
احساس هایم را وکیوم کرده ام و چیده ام درون پوسته ی قرمز رنگم ، باید بند و بساط دلم را جمع کنم و بروم .


* فاصله برای خودش تعریف داره:
اول اینکه فاصله یه نفر با خودش صفره و فاصله اش با هرکی غیر خودش مثبته، منفی توی کارش نیست...
دوم اینکه هر کسی به اون اندازه که من از اون دورم، به همون اندازه اون از من دوره...
سوم اینکه اگه کسی اومد وسطمون وایساد و واسطه شد اون موقع فاصله مون مقدارش بیشتر میشه...
یادتون باشه این فاصله توی فضای آدما تعریف میشه...

قبر نوشته ی یک مدیر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



سعید سلیمان‌پور ارومی در تهران امروز نوشت:

ای مدیران که در این دنیایید

«یا از این بعد به دنیا آیید»

«این که خفته‌ست در این خاک منم»

از مدیران قدیمِ وطنم!

یاد آن دوره بشکوه، به‌خیر!

یاد آن لذت انبوه، به‌خیر!

جان‌نثاران همگی دورم جمع

جمله پروانه و من همچون شمع

 

پاچه‌ام تا که کمی می‌خارید

پاچه‌خار از همه سو می‌بارید!

چونکه از زحمت امضا کردن

خسته می‌گشت مرا گاهی تن -

بود کاناپه و بالش، حاضر!

شانه‌مالان پی مالش، حاضر!

 

لیک طرحی دگر آورد فلک

بخت ‌بد پای مرا کرد فلک

چون ورق نیز چو بختم برگشت

داخل حجله عروسم نر گشت!

از مدیریت خود عزل شدم

مایه لودگی و هزل شدم

 

پاچه‌خاران همه دلسخت شدند

پاچه‌گیرِ من بدبخت شدند!

تو نپندار بسی غم خوردم

صبح معزول شدم،شب مردم!

پند گیرید از این قصه من

گر توانید، نمیرید اصلا!

 

حالیا غمزده توی گورم

سوژه طنز «سلیمان‌پور»م!

شده جانی که ندارم بر لب

پاچه‌خارم شده مور و عقرب

لیکن آن وسوسه و شور و شرم

به‌خدا هیچ نرفته ز سرم

گر چه این دخمه شده ماوایم

باز هم در طلب دنیایم

سلسله بحث های اجتماعی

 

دانلود فیلم با لینک مستقیم

می شود لطفا زیبای خفته نباشید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadax.com/images/68338103051161768052.jpg

قصه هاي بازاري و عامه پسند، استامينوفن اند، يا شايد بروفن يا آسپيرين. در فرصت هاي كوتاهي كه توانائي كشمكش با دنياي واقعي را از دست مي دهيم مسكن هاي به درد خوري هستند اما ادامه دادن يا عادت كردن بهشان ايمني و مقاومتمان را به كل نابود مي كند. توانايي دست و پنجه نرم كردن با بالا و پائين هاي زندگي را ازما مي گيرد. مصرف مداوم اين كتابها، اراده تغيير دادن وضع موجود را از ما مي گيرد و موجوداتي آسيب پذير و رويايي برجاي مي گذارد.

اين قصه ها كه اسمها و عنوانها و صفحاتشان عشق باران است، اتفاقا بيشترين لطمه را به همين واژه مي زنند. تصويرهاي ايده آل و آدمهاي بي عيب و ايراد اين ماجراها، نمي گذارند سادگي حضور عشق را در لابلاي زندگي معمولي و روزمره حس كنيم. صداي سم اسب شاهزاده اي همه چي تمام كه از درون اين رمانها بيرون مي زند نمي گذارد نجواي نرم و آهسته عشق را بشنويم. ما سالها روي ايوان، منتظر فرود صاعقه وار عشق مي مانيم تا از جاده هاي دور  بيايد نگو كه همه اين مدت او دور و بر ما مي پلكيده و مي زده روي شانه مان. سادگي محبت ها و آرامش هاي واقعي را نميفهميم. چون داستانهاي بازاري گوشهايمان را از صداي اسب شاهزاده اي كه نمي آيد پر كرده اند. عشق روي ايوان است ولي باورش نمي كنيم. مي گوئيم نه اين نيست. چشمهايمان را مي بنديم و ترجيح مي دهيم زيبايان خفته باشيم. بخوابيم و در رويا و انتظار بوسه هاي جان بخش تقدير بمانيم. به خيالمان خوشبختي هاي يك شبه در راهند.

اين داستانها، شكل هايشان با هم فرق مي كند. زبان  و زمان و مكان عوض مي كنند ولي ريشه هايشان جايي دور و بر همين شاهزاده افسانه اي به هم مي رسد. سعي مي كنند در لباسهاي امروزي و با همه ادا و اطوار زمانه خودشان ظاهر شوند، آخرين تكيه كلام ها و فرهنگ زباني مردمي را به كار مي برند، در مكانهايي مدرن و نزديك اتفاق مي افتند اما با همه اينها باز هم به شدت شبيه افسانه هاي قديمي ملت هاي دنيا هستند. اين رمانها دست به دست مي شوند و فروش مي كنند دقيقا به همان دلايلي كه افسانه ها در روزگار خودشان دهان به دهان مي چرخيدند و فراگير مي شدند.

عشق هاي كاملي كه ناگهان سر مي رسند ، بازي هاي سرنوشت كه زندگي ها را زير و زبر مي كنند، قهرمانهايي دوست داشتني كه هيچ عيب و نقصي ندارند و خيلي ويژگي هاي ديگر، افسانه و رمان بازاري را دو نيمه يك سيب مي كند. همان طور كه داستانهاي قديمي و بومي تجلي آرزوهاي ساده بشري بودند، اين رمانها هم از لايه آرزوهاي سطحي و ساده ما تغذيه مي كنند و همان چيزي را به ما مي گويند كه دوست داريم بشنويم. آنها گرد تخديري شان را از گياهي كه درون خود ما مي رويد برداشت مي كنند. نويسندگان بازاري، آرزوهاي خود ما را در بسته بندي هاي جديد و مارك داري به ما مي فروشند و ما از اعجاز اين مسكن ها و مخدرهاي تازه به هيجان مي آييم. نوعي حس آشنايي و نزديكي هم كه وقت خواندن آنها داريم دقيقا به همين دليل است كه مواد اوليه شان از روياهاي نوجوانانه ما گرفته شده، نه به اين دليل كه با شخصيت ها همذات پنداري مي كنيم.

اما اينها همه پيش لطمه اي كه به عشق مي زنند، هيچ است. يادمان نمي دهند كه همين آدمهاي نزديك ملموس را مي شود با همه نقص و شكافهايشان دوست داشت و مهمتر از اين، بهمان نمي گويندحتي براي دوست داشتن و دوست ماندن هم بايد سعي كرد. اين است كه تا بين زوج هايي از اين دست، دو تا بگومگو مي شود خيال مي كنند در انتخاب محبوب ابدي اشتباه كرده اند و او جاي ديگري منتظرشان نشسته است. در حاليكه داستان اصلا اين نيست. به قول ناتاليا گينزبورگ:« پس از سالهاي بسيار ،فقط پس از سالهاي بسيار، پس از اينكه بين ما و او تور درهم تنيده اي از عادات، خاطرات و تضادهاي شديد بافته شد، آن وقت است كه مي فهميم او همان شخص مناسب ما بوده است. در تمام اين سالها گاهي بين ما و او، تضادهاي شديد روي مي دهد اما مهم اين است كه اين صلح بي نهايتي كه بين ما است از بين نمي رود.». 

داستانهاي بازاري و عامه پسند اين را اصلا يادمان نمي دهند و اين بد است. شايد هم خيلي بد است..


خدا را شکر که تمام شد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.parsine.com/files/fa/news/1392/2/30/47877_166.jpg

«امروز، روز آخر بود... خدا را شکر که تمام شد...

خدا را شکر که آسمان، زمین‌گیرمان کرد و در محاصره برف ماندیم و نتوانستیم بیاییم و نیامدیم... با خودم می‌اندیشم که اگر من هم در آن سالن و سالن‌های کذایی بودم و عکس‌العمل‌ها را می‌دیدم و می‌شنیدم، چه می‌کردم؟! چه می‌توانستم بکنم؟! پاسخی که جز «هیچ» نمی‌توانم به خودم بدهم، خدا را شکر می‌کنم که نبودم ....

به خدا که این گونه برخورد در شان و شئون فرهنگی ما نیست...

به خدا که مردم، آدم‌های عادی، آنهایی که به عشق شان کار مِی‌کنیم و دغدغه‌ شان را داریم، خیلی راحت‌تر و بی‌بغض‌تر فیلم‌هایمان را تماشا می‌کنند...

به خدا که این حب و بغض‌ها قشنگ نیستند....

چرا ما نمی‌توانیم مثل تمام جشنواره‌های تمام دنیا فیلم ببینیم و ارزیابی و انتقاد سازنده و اساسی‌مان را بکنیم و بگذاریم که سینمایمان ارتقا پیدا کند و در سراشیبی تمسخر و «تو افتضاح بودی» و «من بهترم» و ... نیفتیم؟!

به خدا که ما، لااقل خودمان، نباید با خودمان چنین رفتاری بکنیم... آخر فکر نمی‌کنید که مردم چه می گویند؟ مخاطبینمان را می‌گویم...

همیشه گفته‌ام و می‌گویم که این 10 روز، نوروز سینماست و ما هر سال در این روزهای سرد بهمن، با مهر به یکدیگر و با عشق به مردم، داغ می‌شویم و برای یک سال آینده، گرما ذخیره می‌کنیم... همه‌مان در کنار هم...

ولی دریغا از امسال...

دوستان و همکاران، به نظرتان بد نشد که پیشکسوت‌ها را حرمت ننهادید و نقد و استهزا را اشتباه گرفتید و به جای تفکر و تلاش بر رفع مشکلات خودتان و خودمان، انگشت بر ایراد دیگران فشردید و در این راه، حتی از مردود شمردن نظر داوران نیز دریغ نورزیدید؟!... به نظرتان کارتان بد نبود؟ ناجور نشد؟! مردم چه گفتند؟ چه می‌گویند؟...

بگذریم که گذشت...

کاش می‌شد دردهایی که در سه فیلم حاضر در جشنواره، در سکوت و نگاه فرو خوردم، بیرون بریزم...

چه خوب شد که من آن جا نبودم...».

من پرویز پرستویی

22 بهمن 1392


ع.ن:
حاج كاظم: حسين جون، باطلش كردي؟
مدير آژانس: چي رو باطل كردم؟
حاج كاظم: بليطاي ما رو باطل كردي رفت؟
مدير آژانس: آقا دست بردارين، برين بزارين به كارمون برسيم، عجب شب عيدي مشتريايي نصيب ما شده خدايا...
حاج كاظم: معرفت اون اجنبي كه ويزا داده از توي هم وطن بهتره

مدير آژانس: آقا؟ ديگه توهين بسه، بفرمائين بيرون خواهش ميكنم، بفرمائين خواهش ميكنم... ببينم؟ مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي؟ كه حالا حق و حقوقتو از من ميخواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اونو بهت تكليف كردن، برو خواهش ميكنم، مگه اينجا بنگاه خيريه است؟ يك ساعته تحملت كردم...
...
حاج كاظم: ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
...
عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان را دادین. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
....
و این قصه ی باطل کردن هنوز ادامه دارد...

پ.ن: بگذریم...

سانسور فجر


بدین دو دیده ی حیران من هزار افسوس

 که با دو آینه رویش عیان نمی بینم 


درود بر بینندگانی که برای دیده هایشان تصمیم می گیرند!


هنگام پخش مستقیم مراسم پایانی سی‌و دومین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر از شبکه نمایش، هنگامی‌که محسن دارسنج، جایزه دیپلم افتخار بهترین چهره‌پردازی را برای فیلم «همه چیز برای فروش» دریافت کرد، آن‌را به فیلم «آشغال‌های دوست‌داشتنی» ساخته محسن امیریوسفی تقدیم کرد که امسال بنا بر آن‌چه که ازسوی دبیر جشنواره «ملاحظات» عنوان شد، از این جشنواره کنار گذاشته شد.

 در این هنگام زمانی‌که دارسنج در کلام خود به کلمه «آشغال‌ها» رسید، تلویزیون پخش مستقیم مراسم را برای دقایقی قطع کرد. این اتفاق موجب شد وقتی‌که پخش مستقیم مراسم مجددا به آنتن تلویزیون بازگشت، از پوشش اهدای سیمرغ بلورین بهترین چهره‌پردازی به محسن موسوی برای فیلم «رستاخیز» جا بماند.

گفتني اينكه، اين سانسور تابلو با برنامه‌ريزي قبلي و با اختصاص دادن يك دوربين به دو مجري سيما در حاشيه جشنواره توسط رسانه‌ ملي تدارك ديده شده بود و هركدام از برندگان جوايز كه كمترين انتقاد و يا سخن متفاوتي در پشت ميكروفن بر زبان مي‌اوردند، بلافاصله صحنه مراسم قطع و دو مجري حاشيه‌اي و مخصوص سانسور با اظهارات بي ربط و لوس، پخش مي‌شد. اين موضوع براي بسياري از چهره‌ةاي ديگر نيز اتفاق افتاد و به محسن يوسفي، خلاصه نمي‌شد.

براي مثال ساداتيان كه برنده ويژه نامزدهای دریافت سیمرغ بلورین بهترین فیلم (به تهیه‌کننده) به فيلم  آذر، شهدخت، پرویز و دیگران (به تهیه‌کنندگی بهروز افخمی و سیدجمال ساداتیان) رسيد و همچنين اظهارات مهدي عسگرپور مديرعامل خانه سينما و ... اظهاراتشان به مذاق سانسورچيان سيما خوش نيامد و سخنانشان به يكباره قطع شد!(1)

شیوه پخش برنامه که با قطع مدام مراسم زنده، به نام خروج از سالن و سر زدن به محیط بیرونی و پخش یک مصاحبه بیهوده و مسخره انجام می شد، چیزی جز یک رفتار فریبکارانه نبود. رفتاری که به دلیل پخش نکردن حرف های هنرمندان درباره برخی فیلم ها همچون " عصبانی نیستم" و " قصه ها" انجام می گرفت.

اما مدافعان آرمان ها باید بدانند - به فرض بد بودن این دو فیلم که آنان به هزار شیوه ی حذف و توهین و نقد و فحش و فشار ... توانستند این فیلم ها را بکوبند و کنار بگذارند- آنچه منافع ملی ما را هدف قرارداده، این نوع فیلم ها نیستند بلکه رفتارهای غیرحرفه ای و بی اخلاقی های رسانه ملی ماست که باورهای نسل نو به آرمان های آزادی خواهانه انقلاب اسلامی را با خطری جدی روبرو کرده و خواهد کرد.

زشت ترین بخش این پوشش رسانه ای زمانی بود که پخش تصاویر "نرگس آبیار" کارگردان فیلم شیار 143 روی سن را با تصاویر حضور دیگر هنرمندان زن روی سن مقایسه می کردید.

همچنانکه می دانیم تصویربرداران صدا وسیما در تلویزیون موظفند تصاویر زنان را با پوشش دامن نشان ندهند و در برنامه دیشب نیز تصاویر عموم زنان حاضر با پوشش دامن یا سانسور می شد یا روی سن از نمای دور پخش می شد. اما تلویزیون در استفاده ای ابزاری از خانم آبیار، هنگام سخن گفتن او، تصاویری باز و نزدیک از فضای پوشش او را به نمایش گذاشت! چرا؟ چون او درباره دفاع مقدس فیلم ساخته بود؟ چون او حرف های ارزشی می زد؟ چون او مورد توجه و سفارش برخی عناصر خودی بود؟

اگر پخش پوشش دامن در تلویزیون بد است، پس باید برای همه بد باشد و اگر نه، پس چرا ما در برنامه دیشب، تصویر هیچ زنی را از نزدیک با پوشش دامن جز او ندیدیم؟ این استفاده های ابزاری از افراد در تلویزیون - خصوصا در زمان انتخابات یا چنین برنامه هایی- بسیار رایج و شایع بوده و هست و استدلال های نخ نمایشان این است که تصور می کنند با پخش اینها می توان مردم را اقناع کرد که " مردم ببینید یک زن دامن پوشیده مانتویی هم از انقلاب و آرمان های آن دفاع می کند"!


همه این ها زمانی زشت تر و ضد اخلاقی تر جلوه می کند که دقیقا در یکم بهمن ماه، رئیس دستگاه همین رسانه در گفت وگو با ایسنا سخن از آزادی و انعطاف در رسانه ملی و ممنوع التصویر نبودن هنرمندان می گوید!

تاکید ضرغامی بر ممنوع‌التصویر نبودن هنرمندان در صدا و سیما ؛«حسین پاکدل» به‌دلیل «ممنوع‌الکار بودن» از مجری گری جشنواره فیلم  فجرخط خورد!!!(2)


علی مطهری، نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و عضو کمیسیون فرهنگی مجلس
به نحوه پخش مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر از شبکه نمایش صدا و سیما انتقاد و بیان کرد: پخش مراسم از تلویزیون خوب بود ولی سانسورهایی که مدیران تلویزیون بر مراسم اعمال کردند اصلا جالب نبود. وی گفت: هرکسی که انتقادی می‌کرد فورا تصویرش محو و برنامه قطع می‌شد و مراسم بریده بریده پخش شد که این برای بیننده دردناک بود. نمی‌دانم چرا دوستان اینقدر از انتقاد می‌ترسند. با این کارهایشان برنامه‌ای اعصاب خردکن را به نمایش گذاشتند.(3)


1 بهار نيوز

2 خبر انلاين

 سلام سینما

هر کس می‌خواهد عزیز بشود...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://aassaa.persiangig.com/image/%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

کسى که عزت می‌‏خواهد، پس عزت، همه از آنِ خداست.

• خیلی از کارهای روزانه ما، تلاش‌های ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، لباسِ خوب می‌پوشیم، خانه‌ی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، همسر و بچه‌های خوب... دوست داریم بقیه هم ببینند و به ما به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. به هر دری می‌زنیم و هر تلاشی می‌کنیم تا سرِمان را بالا بگیریم میان خلق خدا. بعد این وسط، اگر لطمه‌ای بخورد به این داشته‌هایمان، دیگر انگار همه‌ی آن عزت و آبرویمان را باخته‌ایم.

• بعضی‌ها اما عزت و اعتبارشان را از پول و خانه و ماشین و مدرک نمی‌آورند. هیچ‌کدام از این‌ها را هم ندارند اما توی چشم خلایق عزیزند، معتبرند. قرآن یادِمان می‌آورد که اگر دوست داریم عزیز باشیم، باید به منبعِ واقعی‌اش مراجعه کنیم. به کسی که همه‌ی عزّت، مالِ اوست. به کسی که عزیز شدن و ذلیل‌شدن در دست اوست.

• بعضی‌ها اعتبار و آبرویشان خداست، عزیزشدن‌شان مالِ آن است که به خدا وصل‌اند. تویِ دل مردم محترم و دوست‌داشتنی‌اند بی‌آن‌که داشته‌ی دنیاییِ ویژه‌ای داشته باشند. خدایی که وعده داده اگر حسابِ خودتان با من را صاف کنید، رابطه‌تان را با من اصلاح کنید، من خودم تضمین می‌کنم که رابطه‌ی شما را با مردم اصلاح ‌کنم، درست ‌کنم.*  حتی بالاتر از این؛ توی قرآنش وعده داده که محبتّ اهل ایمان و عمل را توی دل‌ها می‌اندازد. (مریم/69) آن‌ها را پیشِ مردم عزیز و دوست‌داشتنی می‌کند. خدایی که بلد است توی قلب‌ها نفوذ کند، خدایی که بلد است ذهنیت‌ها را، محبت‌ها را، علاقه‌ها را تدبیر کند، مدیریت ‌کند.


بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً

 

 *مضمون فرمایشی از پیامبر اسلام (ص)- بحارالانوار/ ج 71/ ص 366

گزارش صدروزه من به روحانی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


... و اما گزارش صدروزه من به رئیس جمهور:
- 2920 روز بلاتشبیه بودیم، حالا 100 روز است که بلاتکلیفیم.
- 100 روز است که قاضی مرتضوی روزی دو هزار تومان پس‌انداز می‌کند برای پرداخت جریمه 200 هزار تومانی‌اش.
- قبلاً وقتی از خواب بیدار می‌شدم، نگران بودم و می‌دانستم برای چه. الان 100 روز است که وقتی از خواب می‌پرم، نگرانم ولی نمی‌دانم برای چه؟
- 100 روز است که مثل گذشته هر روز به تلویزیون تلفن می‌زنم برای طلب‌های معوقه‌ام و آنها هم همان چیزهایی را می‌گویند که قبل از 100 روز پیش می‌گفتند.
- 100 روز است که پست‌های فیس‌بوک محمدجواد ظریف را لایک می‌کنم.
- 100 روز است که دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد، فلذا شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
- 100 روز است که دارم فکر می‌کنم با توجه به اینکه دولت قبل اساساً شوخی بود، آیا دولت شما جنبه شوخی دارد یا نه؟
- 100 روز است که دارم فکر می‌کنم آیا قاتل بروس‌لی در این دوره پیدا می‌شود یا نه؟
- 100 روز است که نمی‌دانم آیا واقعاً مچکریم یا حدوداً مچکریم یا... اما چون 100 روز است که تچکّر (!) مد شده، ما هم هستیم.
- 100 روز است که «متشکر»، «مچکر» و «تشکر»، «تچکر» شده است در مملکت. به هر حال ما راضی هستیم خدا را چُکر!
- 100 روز است که مدیرمسئول سابق‌مان شده است رئیس دفتر اطلاع‌رسانی ریاست جمهوری. فلذا 100 روز است که هیچ اطلاعی از وی در دست نیست. شما اگر اطلاعی دارید، دیگران را از نگرانی درآورید.
- 100 روز است که صبح‌ها با هراس از خواب می‌پرم چون بابت خواب‌هایی که دیده‌ام، فکر می‌کنم خاتمی رئیس‌جمهور است. ظهرها که گرسنگی فشار می‌آورد غش‌غش می‌خندم چون فکر می‌کنم احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور است. شب‌ها میخ می‌نشینم جلوی تلویزیون و اخبار تأکید می‌کند که شما رئیس‌جمهورید.
- 100 روز است که: من که خندم نه بر اوضاع کنون می‌خندم/ من بدین گنبد بی‌سقف و ستون می‌خندم.
- 100 روز است که اصلاح‌طلبان فکر می‌کنند کاملاً دوم خرداد شده است. اصولگرایان فکر می‌کنند تا حدودی سوم تیر شده است. در حالی که 100 روز است که هر روز، روز دیگری است و «صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق.»
- 100 روز است که همه مدت را به تهیه این گزارش پرداخته‌ام بنابراین نتوانسته‌ام کار دیگری انجام بدهم. درست مثل خیلی‌های دیگر.
- 100 روز است که بوی مواد شوینده همه مملکت را برداشته. نمی‌دانم چه گذشته که همه لازم می‌دانند همه جا و همه چیز را بشویند.
- 100 روز است که منتظریم روز صدم فرا برسد.
- 100 روز است که دوره می‌کنیم شب را و روز را، هنوز را.


غریب آشنا
می‌گویند یک «نلسون ماندلا» نامی به رحمت خدا رفته است. گویا نامبرده در الباقی جهان شناخته شده است. می‌گویند شخص مزبور سیاه‌پوست بوده و بابت رنگ پوست خودش مبارزات سیاسی کرده و قریب 27 سال هم زندانی سیاسی بوده است. بعد از زندان آمده و رئیس‌جمهور شده و نه بگیر و ببندی به راه انداخته، نه انتقامی گرفته از آنها که 27 سال تسمه از گرده‌اش کشیده‌اند.
حالا که بقیه جهان عزادار شخص نامبرده است، ما هم به آنها تسلیت می‌گوییم، گرچه در کشورمان از این چیزها نداریم و کلاً ‌با موضوعات و جریانات زندگی وی بیگانه‌ایم. گشتم نبود، ‌نگردید که علافی‌اش پای خودتان است و سایر قضایا...

نخوابیده شب درازه!...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


محمد گلیچ در روزنامه قانون نوشت:

فتح ا... زاده: اگر آندو ..... دارد، آن‌را نشان دهد.
الف) وجود
ب) چیز دیگه، جیگر
ج) بندی که به او اجازه می‌دهد استقلال را ترک کند در قراردادش
د) تب

علی پروین: دایی نباید دغدغه‌ای غیر از ..... داشته باشد.

الف) دریافت یارانه نقدی

ب) عقب ماندن از عمو
ج) مسائل فنی
د) اعتراض به زمین و زمان

عبدالرضا داوری: پای اصولگراها هیچ‌وقت ...... باز نمی‌شود.

الف) و به هیچ عنوان

ب) دست‌شان که عمرا

ج) به پاستور
د) 190 درجه

کی‌روش: برای موفقیت تیم‌ملی فوتبال باید ..... بیاوریم.
الف) شورش را در
ب) عروس
ج) کاپرفیلد
د) گارفیلد

احمد نعمت‌بخش (دبیر انجمن خودروسازان): لغو تحریم‌ها.....نمی‌کند.
الف) از کفت بیرون کند اما بیشتر شدن تحریم نعمتت افزون
ب) خودش را لوس
ج) خودرو را ارزان
د) کاری با آدم می‌کند که ننه در دست‌تنگی با بابا

خلعتبری: از باشگاه ماشین نگرفتم اما ..... است.
الف) اسب حیوان نجیبی!
ب) حقیت تلخ
ج) وضعیتم مثل بقیه
د) نخوابیده شب دراز

سیدمحمد خاتمی: نباید برخی چون ..... بلندتر است حق دفاع را از دیگران بگیرند.
الف) قدشان لابد!
ب) برج‌شان
ج) صدایشان
د) (.....)

گودرزی (وزیر ورزش): هر وقت کفاشیان را دیدم گفتم بیا.....
الف) و او هم همیشه آمد
ب) وقتی می‌آمد می‌گفتم کلاس چندی عمو؟ بعدش دوستان می‌گفتند این رئیس فدراسیون فوتبال است و کلی می‌خندیدم
ج) پول بگیر
د) گفتا چرا؟ گفتم تیر برق کوچه‌را، گفتا کتاب‌های نیچه را!

احمدیان (معاون سازمان انرژی اتمی): سوخت نیروگاه بوشهر هفته آینده .... می‌شود.
الف) داماد
ب) شر
ج) تعویض
د) آدم

خداداد: کسی قدرت ندارد کی‌روش را.....کند.
الف) ماچ
ب) خوار و ذلیل
ج) بیرون
د) داخل

یه حس ِ خوب


نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ 

زخاک کالبدش صــد هزار لاله برآید


درود به عطر ناب آدمیت


یه مدت بود دلم برای یه آدم هایی تنگ شده بود؛ از همونایی که بدون غل و غش حرفشون را میزنند ولی هیچ توهین و خباثتی توی حرفاشون نیست چه برسه به نگاهشون، همونایی که سر یه سوال کوچیک، سر حرف را باز می کنند و حتی وقتی دارند میرند بات؛با اینکه اسمت را هم نمی دونند؛ خداحافظی می کنند. بعدشم که توی تالار هشت بین اون همه شلوغی می بیننت،با خنده ای از سر صاف و صادقی برات دست تکون میدند. همونایی که ... خیلی آدم ند!

از همونایی که خیلی کم شدند، ماه شدند و رفتند تو آسمون. کاش آسمون به جای این همه ستاره ی چشمک زن؛پر ازماه بود. چه آسمونی میشد؛ماهِ ماه... .


م ن:

صرفا جهت ریا میگم:

خدایا شکرت توی این هفته به دو تا از این آدمای ِماه برخورد کردم.

خدایا شکرت به حرفای این دل گوش میدی!


شاعر در اینجا می خواسته بگوید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

0,,15626257_303,00.jpg
دانشمندان می گویند:« رد شدن از چهار چوب در ، خاطرات را پاک می کند». آنها البته هنوز درباره تأثیر عبور از پنجره ها، پرده ها و پله ها دریافتی نداشته اند، علم هنوز لای در مانده است.

در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته ایم ه دیوار بشوند اما متأسفانه دیوار توجیه نشده، و هرگز نمی شنود. خود این در هم ماجرای غم انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقا می خواهم «در» بشنود. حرف هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در بهترین حالت، یک رسانا می داند، یک منتقل کننده.

یک بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم. نمی دانستم که دارم می روم یا دارم بر می گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف ها زدم.

تجربه ی غریبی ست: سکوت.

در، که همیشه واسطه ای ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می داند. به درها اگر خوب دقت کنیم. انگار همه چیز را از پیش می دانند. درها، رازهای زیادی شنیده اند و به دیوار چیزی نگفته اند. هر چند که درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده اند اما گاهی دوست دارم با خودایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می شنود و از آن گوش فراموش می کند. مثل دیوار نمی ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظرما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما متوقف نمی کند.

درها، یک حالت دردمندی دارند که آنها را شنونده خوبی کرده استو بیراه نیست که از قدیم وقتی می خواسته اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می گفته اند. در واقع، اجداد ما می دانسته اند که در نهایت، دیوار به حرف آنها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده ساکت، رفیق بدی نیست. دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آنها را مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه گاه ما بودند، که حالا شده اند سد راه.

من خیلی دیوارها را تحلیل می کنم، درها را تحلیل می کنم، و از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای اینکه با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم.

من الآن در واقع دارم همزمان استعاری و کنایی حرف می زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» اینجا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند:«عزیز من؛ حرف که نمی زنم، عصبی و کلافه می شوم و الآن دارم مثلا به ات دری وری می گویم از لجم. بی اعتنایی نکن به من. با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»

کاش دیوارها موش داشتند واقعا؛ یا هر جنبنده ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش هاست لابد.

تفریحات اقشار آسیب‌پذیر در مجلس

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.shadine.ir/wp-content/uploads/2011/03/99273861073829225489.jpg

باز زمستان شد و هوا بالاپایین شد و آلودگی به سر وقت‌مان آمد. نفس کشیدن سخت شده است از شدت آلودگی. آلودگی، همان آلودگی که دوست ماست. آلودگی، همان آلودگی که خودمان درستش کرده‌ایم، حالا بیخ گلویمان را گرفته و راه نفس را بسته است. باز خودمان یک چیزی درست کردیم که شد بار خاطرمان. همیشه یک چیزهایی درست می‌کنیم که تویش می‌مانیم و هضمش برای خودمان هم سخت می‌شود.

آنقدر آلاینده‌های هوا زیاد شده که به قول دوستی با هر نفس نیمی از جدول مرحوم مندلیف را در ریه می‌فرستیم. اوضاع طوری شده که هوای بازدم‌مان از هوای دم تمیزتر است و عملاً هرکدام‌مان روزی چندین مترمکعب از هوای شهرمان را با ریه‌هایمان تمیز می‌کنیم.

هر سال آلودگی که می‌آید، بحث و سخنرانی و اینها هم در باب ضرورت‌های رفع و دفع آلودگی راه می‌افتد. گویا مسئولان‌مان نمی‌خواهند از آسمان عقب بیفتند. حالا که آلودگی هوا راه افتاده، آنها هم در حد مقدورات‌شان می‌کوشند تا آلودگی صوتی ایجاد کنند.

مجلس هم دیروز با کلیات طرح انتقال پایتخت موافقت کرده است. جماعت نماینده هم آمده‌اند با شور و حرارت بسیار در موافقت و مخالفت این طرح صحبت کرده‌اند. آخر سر هم رأی داده‌اند. بعد هم لاریجانی (رئیس مجلس) گفته است: «اعتبارات انتقال پایتخت زیاد است، از این‌رو با توجه به مشخص نبودن منابع این طرح با مخالفت شورای نگهبان مواجه خواهد شد.»

یعنی این همه وقت را آقایان بخیه به آبدوغ زده‌اند و خود گفته‌اند و خود خندیده‌اند، درست مثل تفریحات ما اقشار آسیب‌پذیر!

با این حساب دور از ذهن نیست که در روزهای آینده این طرح‌ها به مجلس برود و با کلیاتش هم موافقت شود تا بعداً شورای نگهبان بگوید پولش را نداریم:

- طرح تبدیل کویر لوت به جنگل سرسبز

- طرح انتقال آب دریای خزر با سطل به دریاچه ارومیه

- طرح ممنوعیت عرق کردن و حرص خوردن نمایندگان حامی دولت قبل

- طرح پرداخت بدهی‌های صداوسیما به برنامه‌سازان

- طرح آسفالت کردن خلیج‌فارس

- طرح ایجاد سقف سنی برای سخنرانان تأثیرگذار

- طرح مبارزه با توزیع کارت هدیه

- طرح اجبار برای گفتن سخنان معقول در نطق‌های پیش از دستور

***

حالا فرض کنید این طرح انتقال پایتخت با جزئیات و کلیاتش تصویب شد و گفتند پایتخت باید برود فلان‌ شهر! از فردا گروه‌گروه جماعت نماینده مجلس مستعفی می‌شوند که چرا پایتخت را نیاوردید بندر دیر یا خاش یا علی‌آباد کتول یا جاغرق.

آن وقت تکلیف بچه‌های تهران چه می‌شود که از فردایش باید بگویند بچه یک جای دیگرند؟

- همین الانش یک نامه از این اداره به آن اداره رفتنش چندین ماه طول می‌کشد. احتماًلاً آن روزها نوه و نتیجه‌های مردم باید آواره شهرها باشند، بلکه بتوانند جواب نامه درخواست معافیت سربازی پدربزرگ‌شان را بگیرند.

- الان همه بیخ گوش همدیگریم، هیچ‌کدام از تحقیق و تفحص‌ها از ادارات به نتیجه نمی‌رسد، وای به حال آن روزها.

ما پیروز شدیم!

ما پیروز شدیم

بعد از این که تمامِ عُمر جنگیدیم

نان از لایِ انگشتانمان چکید

و درختانی رویید روی خاکِ سرزمینمان

که شیشه‌های شراب و کوزه‌های عسل و روغن بر شاخه‌هایشان روییده بود

از ابرها زیتونِ شیرین بارید

و توقفِ پیرمردها

دیگر در بیمارستان‌ها نبود

پارک‌ها پُر شد

از سایه‌یِ کبوترانِ عظیمی که مهربان بودند

و وقت، وقتِ عزیز

فقط برای این صرف ‌شد

که در صف بایستیم

وقتی که نوبتمان شد

فریاد بزنیم

ما پیروز شدیم...!


+كرامتِ انساني؛ كالايِ گُمشده‌يِ سَبدِ دولت!

حق آموزگار

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صــاحبدلان حکایـت دل خوش ادا کنند 


درود و سلام خدا بر سیّد السّاجدین

و اما حق پیشوای علمی و معلم و آموزگار تو، بر تو این است که او را بزرگ داری، او را محترم شماری و در محضر او،خوب ب سخنانش گوش فرا دهی و روی دلت را به جانب او کنی و او را یاری نمایی تا آنچه را نیاز داری به تو بیاموزد؛به این معنا که عقل و اندیشه ات را به او سپاری و دل در گِروِ آموزش او  قرار دهی و با ترک لذت ها و کم کردن تمایلات نفسانی، چشم بر لذت تعلیم و تربیت او بدوزی و بدانی که وظیفه داری آنچه را او به تو می آموزد، به عنوان واسطه با کسی که برخورد می نمایی و نادان است بیاموزی و باید این رسالت را بخوبی انجام دهی و در ادای این وظیفه،به او خیانت نورزی و بر تکلیفی که بر عهده داری، اقدام نمایی. هیچ نیرو و توانی جز برای خداوند نیست.


راستش را به ما نگفتند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند.

گفتند: تو که بیایى خون به پا مى کنى،جوى خون به راه مى اندازى و از کشته پشته مى سازى و ما را از ظهور تو ترساندند.

درست مثل اینکه حادثه اى به شیرینى تولد را کتمان کنند و تنها از درد زادن بگویند.

ما از همان کودکى، تو را دوست داشتیم. با همه فطرتمان به تو عشق مى ورزیدیم و با همه وجودمان بى تاب آمدنت بودیم.

عشق تو با سرشت ما عجین شده بود و آمدنت، طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

اما ... اما کسى به ما نگفت که چه گلستانى مى شود جهان، وقتى که تو بیایى.

همه، پیش ازآنکه نگاه مهرگستر و دستهاى عاطفه تو را توصیف کنند، شمشیر تو را نشانمان دادند.

آرى ، براى اینکه گلها و نهالها رشد کنند، باید علفهاى هرز را وجین کرد و این جز با داسى برنده و سهمگین، ممکن نیست.

آرى، براى اینکه مظلومان تاریخ، نفسى به راحتى بکشند، باید پشت و پوزه ظالمان و ستمگران را به خاک مالید و نسلشان را از روى زمین برچید.

آرى، براى اینکه عدالت بر کرسى بنشیند، هر چه سریر ستم آلوده سلطنت را باید واژگون کرد و به دست نابودى سپرد.

و اینها همه ، همان معجزه اى است که تنها از دست تو برمى آید و تنها با دست تو محقق مى شود.

اما مگر نه اینکه اینها همه مقدمه است براى رسیدن به بهشتى که تو بانى آنى.

آن بهشت را کسى براى ما ترسیم نکرد.

کسى به ما نگفت که آن ساحل امید که در پس این دریاى خون نشسته است، چگونه ساحلى است؟!

کسى به ما نگفت که وقتى تو بیایى:

پرندگان در آشیانه هاى خود جشن مى گیرند و ماهیان دریاها شادمان مى شوند و چشمه ساران مى جوشند و زمین چندین برابر محصول خویش را عرضه مى کند. (1)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

دلهاى بندگان را آکنده از عبادت و اطاعت مى کنى و عدالت بر همه جا دامن مى گسترد و خدا به واسطه تو دروغ را ریشه کن مى کند و خوى ستمگرى و درندگى را محو مى سازد و طوق ذلت بردگى را از گردن خلایق برمى دارد. (2)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

ساکنان زمین و آسمان به تو عشق مى ورزند، آسمان بارانش را فرو مى فرستد، زمین، گیاهان خود را مى رویاند... و زندگان آرزو مى کنند که کاش مردگانشان زنده بودند و عدل و آرامش حقیقى را مى دیدند و مى دیدند که خداوند چگونه برکاتش را بر اهل زمین فرو مى فرستد. (3)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

همه امت به آغوش تو پناه مى آورند همانند زنبوران عسل به ملکه خویش.

و تو عدالت را آنچنان که باید و شاید در پهنه جهان مى گسترى و خفته اى را بیدار نمى کنى وخونى را نمى ریزى. (4)

به ما نگفته بودند که وقتى تو بیایى:

رفاه و آسایشى مى آید که نظیر آن پیش از این، نیامده است. مال و ثروت آنچنان وفور مى یابد که هر که نزد تو بیاید فوق تصورش، دریافت مى کند. (5)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

اموال را چون سیل، جارى مى کنى، و بخششهاى کلان خویش را هرگز شماره نمى کنى. (6)

به ما نگفتند که وقتى تو بیایى:

هیچ کس فقیر نمى ماند و مردم براى صدقه دادن به دنبال نیازمند مى گردند و پیدا نمى کنند. مال را به هر که عرضه مى کنند، مى گوید: بى نیازم. (7)

اى محبوب ازلى و اى معشوق آسمانى!

ما بى آنکه مختصات آن بهشت موعود را بدانیم و مدینه فاضله حضور تو را بشناسیم تو را دوست مى داشتیم و به تو عشق مى ورزیدیم.

که عشق تو با سرشتها عجین شده بود و آمدنت طبیعى ترین و شیرین ترین نیازمان بود.

ظهور تو بى تردید بزرگترین جشن عالم خواهد بود و عاقبت جهان را ختم به خیر خواهد کرد.

کلک مشاطه صنعتش نکشد نقش مراد... هرکه اقرار بدین حسن خداداد نکرد


پى نوشتها:

1. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:فعند ذلک تفرح الطیور فى اوکارها و الحیتان فى بحارها و تفیض العیون و تنبت الارض ضعف اکلها: ینابیع المودة، ج 2، ص 136.

2. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یفرج الله بالمهدى عن الامه، بملا قلوب العباد عبادة و یسعهم عدله، به یمحق الله الکذب و یذهب الزمان الکلب و یخرج ذل الرق من اعناقکم: بحارالانوار، ج 51، ص 75.

3. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم: یحبه ساکن الارض و ساکن السماء و ترسل السماءفطرها و تخرج الارض نباتها. لاتمسک منه شیئا، یعیش فیهم سبع سنین او ثمانیااو تسعا. یتمنى الاحیاءالاموات لیروالعدل والطمانینه و ماصنع الله باهل الارض من خیره: بحارالانوار، ج 51، ص 104.

4. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم:یاوى الى المهدى امته کمال تاوى النحل الى یعسوبها و یسیطرالعدل حتى یکون الناس على مثل امرهم الاول . لایوقظ نائما و لا یهریق دما: منتخب الاثر، ص 478.

5. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم:تنعم امتى فى دنیاه نعیما لم تنعم مثله قط. البر منهم والفاجر والمال کدوس یاتیه الرجل فیحثوله: البیان ، ص 173.

6. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض المال فیضا و یحثوالمال حثوا و لایعده عدا:صحیح مسلم، ج 8، ص 185.

7. پیامبر اکرم صلى الله علیه وآله وسلم: یفیض فیهم المال حتى یهم الرجل بماله من یقبله منه حتى یتصدق فیقول الذى یعرضه علیه: لا ارب لى به: مسنداحمد ، ج 2، ص 530.

پ.ن: هیچ کس به ما راستش را نگفت، مدینه ی فاضله حضورت را هم ندیده ایم حتی شبیه آن را هم ندیده ایم که برای دل خوشی مان تصورش کنیم. نمی دانیم چگونه است...چقدر بد است نردبان پله ی آخر نداشته باشد و کسی آن بالا دستت را نگیرد، چقدر ترس دارد...

آخر نگفتید با این زخم های چرکین روح چه کنیم؟...

این حفره های دل مان را کسی باید باشد که پر کند؟...

کسی باشد به او دل بسپاریم...

کسی باشد...

بگذریم...

ع.ن:
 انتظار سخت است
 ولی
 اینکه ندانی از تو چه انتظاری ست سخت تر است!

نظر پسران مسئولان درباره پدرشان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://vecto.rs/600/vector-of-a-cartoon-father-kneeling-to-hug-his-son-outlined-coloring-page-by-ron-leishman-18868.jpg
به مناسبت روز خانواده، پسر وزیر ارتباطات در تلویزیون درباره اوضاع و احوال ارتباطات حرف زده است و البته پدرش هم جواب او را داده.

پسر وزیر ارتباطات: «اینترنت سرعت پایینی دارد و همین موجب شده در کلاس‌های مدرسه، بچه‌ها به من بگویند برو به پدرت بگو سرعت را بالا ببرد.»
او همچنین به عدم آنتن‌دهی موبایل در خانه خودشان انتقاد کرد.
پاسخ‌های پدر به پسر را هم اگر خواستید در سایت «خبرآنلاین» بخوانید.
حالا فکر کنید پسران سایر وزرا هم انتقاداتی که در مدرسه به پدرانشان وارد می‌شود و پاسخ پدران چه می‌تواند باشد.
***
پسر وزیر نفت: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن چرا نفت نمی‌یاد سر سفره‌هامون؟»
وزیر نفت: «بهشون بگو  یه دفعه قبلا آوردند سرسفره، برای هفت پشت مون کافیه.»
***
پسر وزیر خارجه: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن کاترین اشتون اگه بیاد خونه‌تون، با همون کت و دامن میاد؟»
وزیر خارجه: «اِ ! بَده! این حرفا چیه؟!»
***
پسر وزیر دفاع: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن بهترین دفاع چیه؟»
وزیر دفاع: «حمله».
***
پسر وزیر بهداشت: «بابا بچه‌ها توی مدرسه دستاشونو نمی‌شورن.»
وزیر بهداشت: «تو کاری بهشون نداشته باش. وقتی مریض شدن، رفتن دکتر، دارو گیرشون نیومد، پدرشون دراومد، یاد می‌گیرن که دستاشونو بشورن.»
***
پسر وزیر راه: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن چرا این‌قدر خیابون مدرسه چاله‌چوله داره؟»
وزیر راه: «بهشون بگو به پسر شهردار بگن. من مسئول پر کردن راه‌های بین شهری‌ام.»
***
پسر وزیر کشور: «بابا بچه‌ها توی مدرسه می‌گن این چه وضعیه؟»
وزیر کشور: «تو هیچی نگو، ولشون کن.»
***
پسر وزیر آموزش و پرورش: «بابا بچه‌ها توی مدرسه کارای بدی می‌کنن.»
وزیر آموزش و پرورش: «عیب نداره. بزرگ می‌شن می‌رن دانشگاه بدتر می‌شن.»
***
پسر وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: «بابا بچه‌ها توی مدرسه خیلی حرفای غیرفرهنگی می‌زنن، بیا ارشادشون کن.»
وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: «ببین پسرم، آدم هرچی می‌بینه و می‌شنوه که نمی‌ره به باباش بگه. مگه من به بابام می‌گم که تو به بابات می‌گی؟»
***
پسر وزیر اطلاعات: «بچه‌ها توی مدرسه هیچی نمی‌گن.»
وزیر اطلاعات: «عیبی نداره پسرم ولی اگه چیزی گفتن به بابا بگی‌ ها، باشه؟»

رابطه

ما "رابطه"را نمیدانیم... برایمان نگفته اند اصولش را، یاد هم نگرفته ایم... ما هنوز نمیدانیم بین دوستمان،هم کلاسیمان،همکارمان، عشقمان و... فرق وجود دارد! یادمان نداده اند که برای خودمان تعریف کنیم که مثلا این آقا یا خانم چه نسبتی با من دارد! و بعد متناسب با نسبتش با او رفتار کنیم! یادمان نداده اند که آدم ها آدمند! فرق اساسی با گاو دارند و یا حتی با گوسفند! نمی شود بی حد و حدود رابطه داشت! همین می شود که به تمام روابطمان گند می زنیم! همین می شود که نسل مرا با انگشت نشان می دهند که این ها حریم و حرمت نمی شناسند!! همین می شود که دنیای مجازیمان می شود این،پر از روابط بی در و بی پیکر و تعریف نشده! ما مشکل اساسی داریم با خودمان!نمی توانیم بدانیم دلمان می خواهد طرف چه کاره ی ما باشد! به وقت نیاز می شود همکار،به وقت نیاز دوست و به وقت نیاز...
 کاش کمی یادمان داده بودند!!!این درس تجربی پاس کردنش گران تمام می شود...گاهی خیلی گران...


+شما تعریف کرده اید؟!خب خوش به حالتان...
+به دنیای مجازی که می رسید زیادی از آدم ها بترسید...گاهی زیادی بی4 چوب اند...!

آموزش حرف "ف"...



پایگاه اطلاع رسانی ثامن

آموزش حرف "ف" در کتب درسی جدید در آینده ای نه چندادن دور!!! 


افسران - آموزش حرف

یازده روایت از یک بانوی بهشتی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.aksbaroon.com/img/89/azar/6/gol/aksdoni_Jalalpic_funpatugh_com%20(17).jpg

یک:
مادر صدایش می‌زد و به همه گفته بود بعدِ آمنه، «او» برایش به مادر می‌مانَد. کنیزِ عبدالله و آمنه بود و بعد از رفتنِ آن‌ها برای محمّد (ص) به یادگار مانده بود. اسمش َ«برَکة» بود.

دو: از مادری و پرستاری و غم‌خواری برای محمّدِ کم نمی‌گذاشت. رنج سال‌های یتیمیِ پسر کوچکی که می‌رفت آینده‌ی بشریت را متحوّل کند در کنار امثالِ او قدری آسان می‌شد. محمّد (ص)، هر وقت او را می‌دید می‌گفت: «هذه بقیّه اهل بیتی». او بازمانده‌ی خانواده‌ی من است.

 سه: بعد پیوندِ آسمانیِ محمّد(ص) و خدیجه، او هم با «عُبید خزرجی» ازدواج کرد. مادر شد. مادرِ پسری به اسمِ «اَیمن». از آن به بعد برکه را «اُمّ ایمن» صدا می‌زدند. «عبید» بعدها توی خیبر شهید شد. «اَیمن»، بعدها از شیعه‌هایِ خاص علی (ع) شد.
 
چهار: از سابقینِ اسلام‌آورندگان بود و از سابقینِ مهاجرین. هم توی روزهایِ سختِ هجرت به حبشه با جعفرِ طیّار حضور داشت و هم بعد از بازگشت از حبشه، از مکه به مدینه هجرت کرد. جزء همان‌هایی بود که خدا به افتخارشان جبرییل را فرستاده بود که بخوانَد: والسّابِقونَ الاوّلون من المهاجرینَ ... حتّی توی جنگ‌ها هم طاقت نمی‌آورد محمّد (ص) را تنها بگذارد. توی احد به لشکریان آب می‌داد و از مجروحان پرستاری می‌کرد. توی خیبر همراهِ سپاهِ اسلام بود.

پنج: بعدِ شهادتِ عبید، محمّد (ص) به صحابه گفته بود: «هر کس می‌خواهد با یک بانویِ بهشتی هم‌نشین بشود، با امّ‌ایمن ازدواج کند». «زید بن حارث» درنگ نکرده بود و افتخارِ همسریِ امّ‌ایمن را به نامِ خودش ثبت کرده بود. همان زید که اسمش توی قرآن هم آمده . ام‌ّ ایمن از زید، «اسامه» را به دنیا آورد. «زید» توی جنگِ موته شهید شد. «اسامه» هم مثل برادرش «اَیمن»، بعدها در زمره‌ی شیعه‌های علی (ع) قرار گرفت.

شش: او و ام‌ّسلمه از طرفِ علی (ع) قاصد بودند برای آنِ پیوندِ مبارک. شبِ عروسیِ زهرا (س) مثل مادر، پا به پا، همراهی‌اش کرد. آن جهیزیه‌ی معروفِ بانو را هم امّ‌ایمن خریده است.  محمّد (ص) 63 درهم به او داد تا برای زهرا (س) جهیزیه بخرد؛ مختصرترین جهیزیه‌ی عالَم را!

هفت: خوابِ عجیبش را سراسیمه برای محمّد (ص) تعریف کرد. خواب دیده بود تکه‌ای از اعضای وجودِ پیامبر(ص) توی خانه‌ی او افتاده است. محمّد (ص) او را آرام کرد و گفت: به زودی پاره‌ی تن من از زهرا (س) متولد می‌‍‌شود و پرستاری‌اش به عهده‌ی توست. چندوقتِ بعد، قنداقه‌ی حسین (ع) را او به دستِ محمّد (ص) داد. پیامبر (ص) قنداقه را گرفت و گفت: «مرحبا به آورنده و آورده‌شده»!  

هشت: بعدِ از ارتحالِ محمّد (ص) شب و روز گریه می‌کرد. همسایه‌ها شاکی شده بودند که چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ پیام‌برِ خدا که به رحمت الهی واصل شد، به آرامش ابدی رسید. امّ‌ایمن جواب داده بود: گریه‌ام برای محمّد (ص) نیست. می‌دانستم او عزم رحیل دارد. گریه‌ام برای آن است که با رفتنِ حضرتش، وحی قطع شد. که اخبارِ آسمان‌ها دیگر به ما نمی‌رسد!

نه: توی آن روزهای سختِ تنهایی و نامردی و بی‌وفایی، از انگشت‌شمارهایی بود که علی(ع) و زهرا(س) را تنها نگذاشت. وقتی ابوبکر از زهرا(س) برای فدک طلبِ شهود کرد، وسطِ آن نامردها، مردانه جلو رفت و شهادت داد: «من، امّ‌ایمن از زنانِ بهشتی، شهادت می‌دهم، بعد از نزولِ آیه‌ی (و آتِ ذالقربی حقّه...)، محمّد (ص) فدک را به فاطمه(س) بخشید». دوّمی که قافیه را باخته بود، گفته بود: «ما را با شهادتِ زنان چه کار است؟! تازه، او عجمی‌ست و از کنیزان است!»

ده: فاطمه (س)، توی آن لحظه‌های آخر، موقع وصیّت، پیِ او فرستاد. بعدِ شهادتِ زهرا (س) بی‌قرار شد. نتوانست جایِ خالیِ فاطمه (س) را ببیند. با زبانِ روزه از مدینه به قصد مکّه بیرون رفت و آواره‌ی بیابان‌ها شد... بیشتر از چندماه دوام نیاورد و توی هشتاد سالگی، به بهشتِ موعودش رحیل کرد.  

یازده: مفضّل از امام صادق(ع) نقل کرده که با قائمِ (عج) ما، سیزده تن از زنان رجعت خواهند نمود که به مداوا و تدارکِ مجروحان می‌پردازند. از جمله‌ی آن بانوان، «امّ‌ایمن» است که برمی‌گردد و مثل همان سال‌های نخست، سپاهِ اسلام را توی روزهایِ روشنِ موعود همراهی خواهد کرد.


پ.ن: می‌دانی! آن صبح که از تو می‌نوشتم، که همه‌ی وجودم لبالبِ حسرت شده بود، فکر کردم برای جایگاه تو، آستانه‌ی تو، حسرت و غبطه چقدر کم است ام‌ّایمن! 

دارندگی و برازندگی


آبی که خضر حیات ازو یافت

در میکده جو ،که جام دارد


درود بر کُدی که کِدر کننده بعضی جیب ها شده


عجب سافتلن ِ پر آوازه ای بشه در کنار این محسن ِ دبش!

محسن خیلی وقت بود برای خودش خواروباری داشت، چایی و برنج و رب و... کلا جنسش جور بود! نمی دونم از باباش بود یا از بابای مردم!
 محسن ، شیک و تمیز و با جیب پر پول اومد؛ یعنی خودش اینجور می گفت؛ بعدشم برای اینکه نشون بده واقعا سر حرفشه و پا پس نمی کشه؛ کارش را در عرض سه سوت  شبکه سه ای کرد، خیلی کارش سه بود!
دیگه نیاز نبود پدر و مادر دنبال تحقیقات باشند و این در و اون در بزنند که این محسن خان کار و بارش چطوره. تی وی تاییدش می کرد!
کار به جایی رسید که مردم به هم می گفتند محسن داری؟ از کجا؟ ما رفتیم ولی نبود؛ آب شده رفته تو زمین؛ تو نیازمندی ها می نوشتند خواستار محسن هستیم!
بین خودمون بمونه؛ نگید از من شنیدیدا؛ می گفتند که بعضی ها هم داشتند، چندتا؛ توی انباری هاشون پنهونش کردند.

آوازه هم برای خودش طلا نقره ای بود، برای اینکه از رقیب کم نیاره رفت یک کارِ یک کرد، توی شبکه یک برای هر  ایرانی ِ یک!

حالا یکی محسن بگو و یکی آوازه بگو. کل کل بین این دوتا بود که سافتلن نرم و راحت اومد وسط، تمیز و خوشبو!
بدون اینکه توی مسایل خانوادگی اونها دخالت کنه و دنبال کارای خاله خانباجی باشه، اومد روی صحنه از لطافتش گفت و 5 تا سِویچ!
اصلا جنسش خارجکی بود؛یه نموله فرنگی بود! برای همین از اول گفت اگه شما ده قدم بیاید من این سِویچ ها را نشونتون میدم.
 

توی این میدون دبش تازه وارد بود و از این قرطی بازی و سانتال مانتال بازیا خوشش نمی اومد البته توانایی این همه بریز و بپاش را نداشت ولی خب جوون بود و سرش بوی چایی میداد. گفت با کم شروع می کنیم و بعد یا مثل محسن خان میشیم یا الفاتحه...


م ن:

-جدیدا ها چاه نفت پیدا شده ، یا دوباره یک کلاه گشاد سر این ملت کلاه دار رفته و کلاه به سرشون کردند که جیب خالی کنند؟(جمله حشوی!)

-برای بعضی ها که این کار سرگرمیه بد نیست! اینجور آدما سایه هایی از "زمزم"رضا امیرخانی ند.
نابرده رنج ،گنج میسّر نشود...

-لطفا در بین پیام های بازرگانی به وب سر بزنید.

-sede-iut اعلام می دارد از هیچ کدام از نامبرده ها حمایت نکرده؛ حتی اگر ناظر اخری باشد و گاهی هم ساقیِ مطلبی در این میکده باشد@ 


چادر مسافرتی برولوسکونی رسید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فرانس 24 نوشته: کلاه کاسکتی که فرانسوا اولاند برای ملاقات با معشوقه اش سوار بر موتور به سر می گذاشت، به یکی از پرفروش ترین محصولات فرانسوی تبدیل شده است.

سوالات فلسفی:

چرا این کلاه پرفروش شده است؟ آیا این کلاه از سوی مردم عادی پرفروش شده یا سیاستمداران؟ اصولا می​توان گفت که در فرانسه مردها، اهل موتور سواری ویژه با «طرف» هستند؟ آیا سیاسیون فرانسوی کلا دوترکه سوار موتور می​شوند؟ آیا بحران موتور در فرانسه، باعث فروپاشی خانواده و سقوط فرانسه خواهد شد؟ آیا بیست و سی از این فروپاشی گزارش مردمی تهیه می​کند؟ 

***

 

دیالوگ1 

موتور سوار: یه دونه از اون کلاه کاسکت ها بدین؟

فروشنده: نماینده مجلسی یا عضو کابینه؟

موتور سوار: مشاور جوان هستم!

فروشنده: فروش به شما غیر قانونیه. برو واسه ما دردسر درست نکن. برو با عروسک هات بازی کن.

 

دیالوگ 2

(ابتدای جاده چالوس در فرانسه)

- فندک و تنباکو دو سیب و آب معدنی و تخمه ژاپنی...

- کلاه کاسکت نمی خوای؟

- آخ آخ ...چرا چرا، خوب شد گفتی.

- {کمی یواش تر در گوش خریدار}: چادر مسافرتی برلوسکونی هم اوردیم. عالی.

- یه دونه بده.

 

دیالوگ3

خریدار: داداش یه کاسکت خوب می خوام.

فروشنده: (در حالی که لپ خریدار را می کشد): شیطون دو ترکه مسافر زدی؟

خریدار: خجالت بکش آقا. این شناسنامه، اینم کارت ملی! ایشون خانم من هستن. 

 

دیالوگ 4

- عذر میخوام کاسکت اولاندی داری؟

- نخیر. قایق 7 نفره بخوای داریم. با هندونه رسیده.

 

دیالوگ 5

- آقا یه دونه...یه دونه...یه دونه کلاه...

- اووووووه! جون بکن خب! کلاه کاسکت می​خوای. «اصولگرایی» قفسه اول سمت راست، «اصلاح طلبی» از پایین قفسه دوم.

- نه برا خودم نمی خوام، یکی از دوستان...

- آره ارواح عمه ات...از صبح 16 نفر اومدن واسه دوستاشون کلاه کاسکت خریدن...

 

دیالوگ 6

خریدار: ببخشید از اون کلاه کاسکت ها دارین؟ (به خریدار چشمک می​زند)

- برو عمو خدا روزی تو جای دیگه بده، ما از اوناش نیستیم. برو آدم باش و به خانواده ت برس.

 

بیلبورد تبلیغاتی

کاسکت کمتر...زندگی بهتر

 

آگهی مطبوعاتی:

- کاسکت اولاندی چینی رسید/ نصف قیمت

- عینک دودی هیلاری با تخفیف ویژه برای آقایان خاص

- چادر مسافرتی برولوسکونی بخرید، کلاه کاسکت اولاندی جایزه بگیرید

- سرپوش خارجی جهت تفاوت های فرهنگی، اوکازیون فقط 5 دلار

و...

راز نور و نان



دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز


میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !


خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

***

 

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.


اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.


او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

**

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.


و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.


سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.


آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.

و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.

و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

***

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.


میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.

هیوا در من



میدانم

حالا همان بی نهایتی است

که بی نهایت ازآن بیم داشتیم

حالا دیگر

با این کفش های خسته زودتر از ابرهای بی باران

به انتهای دنیا می رسم

نه!

تقصیرِدل بی دلیل تو نیست هیوا

این که دودوتا هایت

هر چیزی می شود الا چهارشنبه

همیشه مابین پنجره و حنجره

پرده ای سلام را

از چشم های منتظر می دزدد

چاره ای ناچار است

باید میان فاصله ی من تاما

گوشه ی چشمی هم به دنیای دورو داشته باشی

کار از کجا و ناکجای فردا خراب است

 

ادامه نوشته

و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

 

"به نام خدا"

 


و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوشهايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد.اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی

آگهی بزنیم؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/74-maryam-sadatmansoori.jpg

يكي از دوستان قديمي من چند سال پيش توي يك داستان عامه پسند گم شد. يكهو يك شبه بار و بنديلش را برداشت كوچ كرد به لوكيشن يك رمان بازاري. هر چه مي گردم، نيست. تلفنش جواب مي دهد. همراهش زنگ مي خورد. خانه هست. در می زنم باز مي كند. ميوه و شيريني مي آورد ولي پيدايش نيست. اولش می خواستم آگهی بزنم من دوستم را گم کردم و مشخصات بدم ولی بعدش فکر کردم دوباره می رسم به خودش، اِ ببخشید خودش دیگه خودش نیست. اصلا دلم می خواست میشد برای دوست های پایه پیدا کردن هم آگهی زد توی روزنامه، به یک نفر پاکار نیاز داریم به یک نفر که سرش الکی شلوغ نباشه، برای کار توی مجله یا وبلاگ، روزی نیم ساعت بیشتر وقت نمی خواهیم ازش. بیاد اینجا برامون از خودش بگه از خاطره هاش، از دوست داشتنی هاش بنویسه ما هم کلی ذوق کنیم،همین. چیز زیادی که نمی خواهیم ما هم در عوضش باهاش دوست میشیم خوبی هامون را به اشتراک میذاریم اصلا قول میدیم بهش بد نگذره، ولی فقط خواهشا خاکستری نباشه! از نوع خاکستری اطرافم زیادند از همونایی که تکلیف شون با خودشون معلوم نیست زیاد دیدم، انواع و اقسام مختلف. یکی که منظم باشه و کارش را درست انجام بده اصلا خودش دوست داشته باشه بیاد، نه اینکه تا تیکی به تاکی خورد بره و دیگه پیداش نشه، بیاد برامون بنویسه، فعالیت بکنه، ایده های قشنگ با خودش بیاره، از اونایی که اولش نگه هستم ولی بعدش معلوم نیست که آخرش هست یا نه، حضوری هستش ولی هر کاری بخواد انجام بشه نباشه! تا جایی که بشه دنبالش می دویم ولی از یه جایی دیگه پاهامون خسته میشند و نمیشه دنبالشون دوید شاید طرف نخواد، زور که نیست. اصلا تعارف نداشته باشه، همین تعارف ها هستند که این بلا را سرمون آوردند. تا جایی که قراره باشه، باشه و اگه دید نمی تونه بیاد راست و حسینی بگه نیستم! و خدا حافظی کنه بره. این خیلی خوبه اصلا تکلیف بقیه مشخصه. نه اینکه توی لفافه باشه نه کارش را درست انجام بده و نه اصلا انجام نده و بره! خلاصه تکلیف خودشا معین کنه که آخرش هست یا نه. خسته شدیم از بس یه نفر اومد و تا یه جایی بود ولی از یه جایی خودش می دونست که نیست ولی ما فکر می کردیم هست، از یه جایی ما هم فهمیدیم که نیست ولی خودش نخواست بگه نیستم. ما هم نمی تونستیم بگیم نباش حدس می زدیم موقتیه ولی طولانی شد نبودنش، خیلی شد و آخرشم معلوم نشد کی به کی بود...

خلاصه یه دوست می خواهیم پاکار باشه... چیز زیادی نمی خواهیم.

ع.ن:...  هنوز طعم شیرینش زیر پاهامه !

آدم های تنها

یک دوست نوشت:

آدمها را وقتی توی ماشينشان نشسته اند راحت تر میشود شناخت؛ کاری به نحوه ی رانندگییشان ندارم، کاری به مدل و رنگ يا اسپرت بودن ماشينشان هم ندارم، حتی کاری به ترانه يا آهنگی که از ضبط صوتشان شنيده میشود هم ندارم، آدمها را میشود از طرز موسيقی گوش دادنشان شناخت؛ کاری به آنهایی که دو نفری يا بيشتر توی ماشين‌ مینشينند و با صدای بلندِ ضبط همخوانی میکنند ندارم، نه اينکه بگويم دلشان خوش است يا غم ندارند، نه، فقط کاری با اينها ندارم. اما بعضی ها هستند که تک و تنها توی ماشينشان مینشينند (لطفا به معضل خودروی تک سرنشين فکر نکنيد!)، بعد صدای ضبط را نه خيلی پايين می آورند و نه خيلی بالا میبرند، بعد با تمام وجود با خواننده ی موردِ علاقه شان همراه میشوند و همخوانی میکنند و همه‌ی زورشان را میزنند که تا جايی که نفس دارند با فريادِ خواننده فرياد بزنند و با آرامش اش آرام شوند؛ اينها آدمهای دوست داشتنی ای هستند. وقتی کسی را ديديد که تک و تنها توی ماشينش نشسته و با حسّی غريب با صدايی که از ضبط صوت خارج میشود همخوانی میکند مسخره اش نکنيد، او نه ديوانه است و نه خوشی زير دلش زده، او فقط تنهاست؛ آدمهای تنها دلشان میخواهد اينگونه غم هايشان را سبُک کنند، اما همين کار غمشان را سنگين تر میکند.


پ.ن1:بگرديم توي اين جزيره‌هاي دور افتاده اي که نياز به ويزا گرفتن هم ندارند، يکي را پيدا کنيم و همه برويم آنجا. برويم تمدن جديد پايه ريزي کنيم. اجاق خودمان را روشن کنيم. خانه هاي خودمان را بسازيم. کتابهاي خودمان را بنويسيم. ساز خودمان را بزنيم... اصلن به دل خودمان زندگی کنیم.


پ.ن2: دلم برای این دوست تنگ شده....

مورد شما پیچیده است...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue26-maryam-sadatmansoori.jpg
از ساده‌ترین امکانات مردم معمولی محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری و قهرمان‌های داستانی خاک خورده‌مان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا برای قهرمان بی‌قصه دارد؟ چقدر داستان بی‌اوج یا بی ته را می‌تواند نگه دارد؟ اگر می‌شد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانه‌ها یا روی دیوار سوپر سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه می‌خواهم و بهترش را نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی سبکی را تجربه می‌کرد.

اگر روزنامه‌ای درمی‌آمد که در نیازمندی‌هایش تصویر و طرح بفروشیم، رمان‌های نیمه‌کاره و داستان کوتاه‌های تعمیری‌مان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر می‌شد به دلیل مسافرت گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد، شاید زندگی همه ما فرق می‌کرد ولی نمی‌شود. ما اینجاییم؛ در راه بی‌بازگشت؛ در کوچه بی‌دررو و بناست همین جا بمانیم.

اگر ننویسیم کارمان به جلسات روان‌درمانی می‌کشد و حیف این دیالوگ‌ها که بریزند در دفتر سرد مشاوری که فقط می‌تواند آخر جلسه دونفره‌مان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی چه می‌داند نت‌هایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگ‌های شاهکار فیلمنامه‌ای بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این بریده‌های داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای روحی‌ات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک زندگی‌ات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.

کی خوشش می‌آید با یکی زندگی کند که هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید دارد به چه فکر می‌کند؟ کی دلش می‌خواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفته‌ای انجام می‌دهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگی‌ات می‌نویسد؟ این تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمی‌شود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره تنها و تنهاترت کند.

گرچه همیشه زبان‌های صریح و نظرات عریان و رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا داستان‌نویس‌ها باید کمی با هم دوست باشند.

شاید گاهی باید به یک مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشته‌های همه وجود داشته باشد. شاید پاتوق‌ها و گروه‌های حرفه‌ای برای نویسندگان خیلی لازمند چون حرف‌هایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بی‌ربط دیگری.

نمی‌شود ولی واقعا چه می‌شد اگر ملافه پهن می‌کردیم کف بازارچه‌ای و ایده می‌فروختیم به‌ هم یا به مشتری‌هایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند: ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم می‌خواستیم با هم رمان بنویسیم. یک کم سانتی‌مانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی می‌خورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول شد. به دردتان می‌خوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.

هرچی کاراکتر تویش گذاشتم لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز، خوش‌ساخت، فقط باید بگذاری‌اش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل می‌کند؛ بی‌دردسر. مفت می‌دهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند! شما فقط اینو بردار ببر!

ع.ن:من حرف میزدم و ...


مزاحم های دوشت داشتنی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www1.jamejamonline.ir/Media/images/1390/11/25/100804191613.jpg

زمستان ۱۳۸۶بود، کمی بعد از جشنواره فیلم فجر. مانی حقیقی دعوت ما را برای یک گپ دوستانه درباره نوشتن و فیلمسازی قبول کرده بود و آمده بود دفتر مجله. یادم هست وسط حرف‌هایش درباره اینکه خوشحال است که آمده ایران و اینجا فیلم می‌سازد، این را هم گفت که فضای اینجا- ایران- یک چیزهایی دارد که مال اینجاست و خوب است و شاید جای دیگری این‌جوری نباشد.

 

گفت «مثلا وسط اتوبان تصادف می‌کنید و هیچ‌کس هم دم دست نیست و زنگ می‌زنید به دایی یا عمویی که شاید خیلی وقت هم باشد که از او خبر نداشته‌اید و بعد او بلند می‌شود می‌آید به دادتان می‌رسد. خب این خوب است دیگر! فکر می‌کنید چند جای دنیا این‌جوری است و چنین اتفاقی ممکن است بیفتد؟» یادم هست که من در لحظه فکر کردم چیِ این خوب است؟ به نظر من اصولا مفهوم خانواده همیشه یک چیزِ مزاحم بود.

 

عنصر مزاحمی که نمی‌گذارد تو واقعا و دقیقا، خودت باشی. در بیست و پنج، شش سالگی حتی تئوری‌ای داشتم مبنی بر اینکه آدم نمی‌تواند به مفهوم واقعی کلمه آن‌طور که می‌خواهد زندگی کند و خودش باشد مگر اینکه توی این دنیا هیچ‌کس را نداشته باشد و توی یتیم‌خانه بزرگ شده باشد که در واقع منظور این بود که زیر بته عمل آمده باشد.

 

با خودم فکر می‌کردم اینها مدام می‌خواهند تو را به طرفی بکشانند. می‌خواهند خودشان را در تو تکثیر یا تکمیل کنند. وقتی مانی حقیقی آن جمله را گفت، ۳۲ سالم بود و هنوز کماکان همین‌طور فکر می‌کردم. حتی نمی‌توانم بگویم نرم‌تر شده بودم اما ۳ هفته پیش که خانه بابا و مامان، همه برادر‌ها و خواهر‌ها جمع بودیم، ناگهان احساس کردم از اینکه تک‌تکشان را دارم، خیلی خیلی خوشحالم.

 

احساس کردم چقدر می‌توانم به وضوح، آن خصوصیاتی که در آنها دوست ندارم را ببینم و در عین حال از اینکه هستند و کنار من‌اند و من هم یکی از آنهایم، مفتخر و خوش باشم. حتی این را خیلی واضح فهمیدم که این احساس دفعی و ناگهانی و مال الان که قورمه‌سبزی را خورده‌ای و داری خلال بادام شله‌زرد را از لای دندانت درمی‌آوری و همه چیز به نظر خوب می‌آید هم نیست. مالِ شکم‌سیری و حاضرآمادگیِ رخوت‌آلود همه چیز در خانه پدری. نه.

 

احساسی بود که یادم آمد آرام‌آرام، از سه، چهار سال پیش یا شاید قبل‌تر، هر بار که آمده‌ام دیدن مامان و... بابا، وقتی که بود، سراغم آمده. مدام آمده‌ام شورشی فکر کنم که خانواده نهایتا یک عنصر مزاحم است ولی نتوانسته‌ام. انگار به شهود یا بلوغی رسیده‌ام، به این شعور مرموز که زندگی واقعا نمی‌تواند صفر و یکی باشد.

 

خانواده مزاحم هست و نیست و تو باید بتوانی در وضعیتی بین اینها گلیم خودت را از آب بیرون بکشی و اگر این‌چنین کنی، هنر کرده‌ای، نه اینکه از زیر بته بیایی بیرون و بروی سیِ خودت و فکر هم بکنی که خیلی خالص و وفادار به فردیت‌ات زیسته‌ای. احساس کردم همه این شعور و شهود به سال‌های جادویی‌ای برمی‌گردد که دارم از سر می‌گذرانمشان. به سال‌های میانه 30سالگی تا ۴۰. سال‌هایی که همه چیز وضوح و کمال غیرقابل توصیفی پیدا می‌کند.
 

یونگ می‌گوید ۴۰ سالگی، ظهرِ زندگی است و به نظرم راست می‌گوید. زیر آفتاب ظهر همه چیز خیلی واضح و برهنه و‌‌ همان چیزی است که هست؛ از جمله مفهوم خانواده با همه مهربانی‌ها و مزاحمت‌هایش.

غرور


درود بر ملت فهیم پرور


شاید، اگر

پله ای

از نردبان غرورمان

پایین تر می آمدیم

تا  بحال به آسمان هفتم

هم رسیده بودیم



این خانم چطوری شده رییس کمیسیون بحران؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پوریا عالمی در شرق نوشت:

رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران شورای اسلامی شهر تهران حادثه آتش‌سوزی جمهوری را زنگ‌خطر برای ساختمان‌های مناطق 11 و 12 شهرداری دانست. (ایسنا)

خب شهروندان ساکن و کارگران شاغل در این مناطق، از همین الان پا شوید بروید باشگاه و بادی‌بیلدینگ کنید تا دستتان قوی شود. جدی می‌گویم. اینها تا دیروز رسما تقصیر را انداخته‌اند گردن ضعف دستان آن دو زن کارگر. فردا اگر اتفاقی بیفتد می‌گویند ما که قبلا هشدار دادیم که ساکنان این مناطق باید به‌صورت آماده‌باش و نیم‌پز لب پنجره آویزان بمانند. بعد هم وی دُر گرانبها سفته و افزوده: «ساختمان‌های این مناطق، آبستن چنین حوادثی هستند.»

ساختمان‌های مناطق 11و12 گفتند: «کی ما را آبستن حوادث کرده؟ » این «رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران» همان «خانم معصومه‌ آباد» عضو شورای شهر است که بعد از حادثه خیابان جمهوری گفت: «اینگونه مشکلات «طبیعی» است و خیلی از مواقع چرخ هواپیما باز نمی‌شود یا ترمز ماشین گرفته نمی‌شود.» وقتی خانم ‌آباد نمی‌داند به کدام بلایا می‌گویند «طبیعی»، چطوری شده «رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران؟»

دیالوگ
«مدیریت بحران، سلام. ببخشید، دارد زلزله می‌آید. همه مانده‌اند زیر آوار.»

«زلزله؟ زلزله که طبیعی است. تا حالا خودت خربزه خوردی به پایش نلرزیدی؟»

«خیابان نشست، 40 تا خانه و 30 تا ماشین رفتند تو.»

«نشست؟ نشست که طبیعی است. تا حالا خودت ننشستی؟»

«هواپیما سقوط کرد. همه رفتند هوا. »

«سقوط؟ هوا؟ کاملا طبیعی است. از قدیم گفتند وقتی بزنی زمین هوا می‌رود.»

«ماشینتان را بدجایی پارک کرده بودید. جریمه شدید.»

«چی؟ چه غیرطبیعی...‌ای‌وای... باید به داد مردم رسید. این حق هر شهروند ایرانی است که بتواند پارک دوبل کند.‌ای‌وای...‌ای‌‌وای... مساله مرگ و زندگی است. حالا چقدر جریمه‌ام کردند؟»

«ببخشید، شما مسوولان، حیف هستید. من دوباره به‌جای شماها استعفا می‌دهم.»

«آقا از وقتی حاج حسن بحث منشور حقوق شهروندی را کشیده وسط مدام داره از آسمون و زمین برای شهروندان بیچاره می باره از اتوبوسا گرفته تا اینجا، حاج حسن بخدا می دونیم حقوق دانی...»

کودتا علیه سلطان غم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فالگیر خیره به کف دستهای دختر گفت: دانشگاه قبول می شوی. خانم مهندس. بعد هم خانم دکتر. ماشین داری. کارت خوب می شود. عاشق داری. چندتا. محلشان نمی گذاری. رئیس می شوی. .... .، فالگیر باهوش تر از این بود که به یک دختر امروزی بگوید مادر می شوی. چند تا بچه می بینم. یکی از یکی نازتر. این حرف ها را جدیدا از تقدیر دخترها حذف کرده بود. قدیم اینها را می گفت و دخترها لبخند محجوب  می زدند و پول می دادند اما حالا دوره اش تمام شده بود.

چرا دختره باید دلش بخواهد مادر بشود وقتی مادر را گره زدیم با هزار جور درد و رنج و فلاکت؟ نشان افتخار سلطان غم با یک اشک روی گونه و نگاه به در. نگاهی به کلیشه سازی فرهنگی و قومی مان از کاراکتر مادر بیندازید. آخر همه مصایب، واقعا میم مثل مادر.یک تصویری ساختیم که طرف خیال می کند باید با خودش و همه خوشی های عالم و زندگی شخصی، خداحافظی کند و سرتا پا بشود گذشت، سرتا پا بشود نگرانی و تشویش تا مادر خوب تلقی شود. کدام دختر عاقل امروزی حاضر است این جهنمی که ما ساخته ایم را بغل کند که بهشت را بگذارند زیر پایش؟

سریال های تلویزیونی شبانه را که نقش مهمی در الگوسازی مردمی دارند نگاه کنید. یا اصولا بچه ندارند یا اگر دارند حضور بچه ها برای تشدید تنش است. وسط یک صحنه ای که همه چی ریخته به هم یک بچه ای هم شلوغ کاری می کند و معمولا مثل جن زده ها از در و دیوار می رود بالا که قهرمان قصه برسد به مرز کلافگی و بدبختی. کاربرد دیگر بچه ها در سریال های شبانه در سکانس های تراژیک است در اوج غم پدیدار می شوند چند دیالوگ محزون می گویند تا چاشنی تراژدی برای جوشش اشک کافی شود. واقعا آدم چرا باید یکی از این عوامل تراژیک تنش زا را دلش بخواهد در خانه داشته باشد؟ کدام دختر امروزی است که دلش برای یکی از این شیاطین  کوچک غنج برود؟

تصویر یک مادر فعال و پر شور امروزی که در خانه و بیرون زنده است، پرتحرک و شاد با بچه هایش بازی می کند، کتاب می خواند، بیرون می رود و مهمتر از همه از این لحظه هایش لذت می برد چقدر در تلویزیون و سینمای ما کم است. یکی که زندگی شخصی و آینده شغلی و تحصیلی خودش را دارد و مادری هم می کند یا حداقل تصویر یکی که به سختی دارد اینها را باهم جمع می کند در کدام این محصولات فرهنگی هست؟

یک نوع مادری انتحاری درست کرده اند که طرف نتیجه آزمایش را که می گیرد خیال کند نارنجک بسته به شکمش که برود زیر تانکی که همه درس و کار و شخصیت اش را له می کند. گذشت، فداکاری، رنج، فقط این را دارند که درباره مادر بگویند. پس عشق و شیرینی و لذتی که در مقابل این گذشت می گیرد کجا رفته؟

 

اگر همین جور به این تصویر قدیمی پشت تریلی و وانت از مادر ادامه بدهند زنها تصمیم می گیرند غیر از نقش معشوقه، تن به هیچ نقش دیگری ندهند و احتمالا مجبور می شویم مادر بچه ها را به صورت انبوه از چین وارد کنیم.

سقوطی زنانه!

تمام حرف این است که تو از بالای یک ساختمان 5طبقه سقوط کردی

تمام حرف این است که تو بین سوختن وسقوط،سقوط را انتخاب کردی،

چون من وتوی سوخته از اجاق گاز آتش را میفهمیم ولی خبر از سقوط،

آن همه از طبقه ی پنجمی که آسانسورِ دروغگو میگوید چیزی نیست ،نداریم که!

تمام حرف این است که دیگر نیستی تا جورِ مردهایی که نیستند

یا مردهایی که هستند ولی از مردانگی فقط سیبیلش را دارند، بکشی

نیستی که نگرانِ نگرانی های تمام کسانت باشی

تمام اطلاعاتِ نواقص فنی فقط توجیه است!

اینکه نردبان ها چندتای دیگر را نجات دادند خوب،عالی! ولی حرف از انسان است!


برای از تو گفتن نیازی نیست دنبال اطلاعات زائدی مثل نام و مشخصاتت بگردم

که اینها به درد آن هایی میخورد که اصولا حواشی را ترجیح میدهند تا اصل مطلب!

برای از تو گفتن همه چیز مهیاست!

همین که روزعید،روز تعطیل کنار خانواده ات نیستی یعنی هزار ویک حرف نگفته داری!

یعنی مثل همیشه ی زندگیت آه را ترجیح میدهی و سکوت را

یعنی زندگی خرج دارد

یعنی کسانت آرزو ها دارند برای آینده

یعنی ازخودت گذشته ای

یعنی این زندگی همه اش بوی درد میدهد...

کاش میتوانستم به جای تو تمام غم هایت را با دنیا تقسیم کنم!

اما این قلم همیشه کم می آورد...


تو سقوط کردی و ما نظاره ات کردیم،توسقوط کردی و ما چشم هایمان رابستیم

راستش روحمان خراش بر میدارد که صحنه های هولناک را ببینیم

تو سقوط کردی و چشمانشان را میبندند،سقوط دو زن که دیگر این همه جنجال ندارد!

توجیهات هم که همیشه هست!اینجا همه  به حکم داشتن نقص فنی"تبرئه" میشوند!!!!


 این حکایت سقوط هم چنان باقیست...حتما که نباید از طبقه ی پنجم یک تولیدی باشد!

حکایت فقر،مردانه اش هم از جنس سقوط است!

چه برسدبه لطافت زنانه اش....


خداکند که "مادر"نبوده باشی...

وقتی همه خوابند


...گوییا باور نمی دارند روز داوری ...

...کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند...


درود ...


از ماست که برماست، نگید نه!

روز دوشنبه اخباری در رسانه های ملی ما بر روی آنتن رفت،که واقعا شرمنده کننده است.

 از اینکه سر خودمون را کلاه های گشاد میذاریم و ادعای تمدن و فرهیختگی و ...اینجور چیزها را داریم، باید خجالت بکشیم؛ در این شکی نیست که ما دارای نیاکانی ارزشمند و دارای سابقه فرهنگی، علمی و دین فوق العاده ای هستیم؛ولی 

گیرم پدر تو بود فاضل... از فضل پدر تو را چه حاصل ؟؟؟


*اولی مربوط به آتش گرفتن یک مجتمع تجاری در تهران و کشته شدن دو زن بر اثر افتادن از ارتفاع؛

**دومی مربوط به باغ پرندگان شیراز و تلف شدن چندین پرنده به علت برف و سرما و نبود گاز و وسایل گرمایشی؛

***سومی  کشته شدن یک گوزن نادر، در نزدیکی پارک پردیسان تهران.

*

در آتش‌سوزی در یک ساختمان تجاریِ خیابان جمهوری تهران، دو زن کارگر که به دلیل شدت آتش‌سوزی از پنجره‌های طبقه پنجم ساختمان آویزان شده بودند، سقوط کردند و جان باختند.

 سخنگوی آتش نشانی تهران گفته بود که این دو زن به دلیل "عجله و استرس به پایین پرت شدند"، اما شاهدان می‌گویند که "نردبان‌ها باز نشد و شدت آتش به حدی بود که تعدادی از کارگران از ساختمان آویزان شدند، اما این دو زن نتوانستند بیش از آن آویزان بمانند به پائین پرت شدند."

معاونت عملیات آتش نشانی تهران امروز گفت که هنوز نمی‌توان در مورد اینکه نردبان‌ها باز نشده یا مشکل فنی وجود داشته اظهار نظر قطعی کرد و تمامی این مسائل در دست بررسی است. او گفت که در آینده گزارش این حادثه منتشر خواهد شد.

سخنگوی سازمان آتش نشانی گفت: "یکی از نردبان‌های هیدرولیکی در پایین ساختمان مستقر و جک نردبان زده شد، اما متاسفانه به دلیل اشکال فنی در قطعات کامپیوتری دستگاه، پله‌های نردبان باز نشد. باز شدن پله‌ها و استقرار نردبان یک یا دو دقیقه طول می‌کشد که در همین زمان کوتاه یکی از خانم‌ها به علت عجله خود را به پایین پرتاب و نفر دوم نیز تا باز شدن نردبان هیدرولیکی دوم خود را به پایین انداخت!"

خانومه عجله داشته ، شما راست میگید، عجله و دلهره ی بچه ی تو خونه اش را داشته، عجله ی اینو داشته که نکنه مادرش دلش شور بزنه که دیر برسه خونه ...!

سخنگو میگه آره مشکل فنی داشتیم معاونت میگه باید بررسی بشه، حالا بررسی هم بشه مگه کسی کاری می کنه، مگه اون مادر، اون همسر، اون خواهر به خونه بر می گرده؟؟

مگه کسی پیگیری قدرتمندانه ،برای اتوبوس های اسکانیا که به درده چهارشنبه سوری می خوره، انجام داده ؟ فقط بهشون زمان میدهند. تا کی؟ تا وقتی که دوباره خدای ناکرده مثل اول ترم امسال...

دیگر به هر آسمان شفافی شک دارد؛ گنجشکی که با سر به پنجره خورد...

**

از سال 88 این باغ پرندگان ایجاد شد و قرار شد در نوع خودش فوق العاده باشه، واقعا هم از لحاظ مدیریت فوق افتضاح بود! اینجور که در پایگاه خبری ایرنا اعلام شده شرکت گاز به این مرکز فرهنگی انشعاب نداده، پس در نتیجه باید به علت برف و سرما و نبود وسایل گرمایشی و قطع برق، پرندگان بمیرند! لطفا این همکاری بین نهادهای کشور ما را در گنیس ثبت کنید.

با بارش برف یکی دو روز اخیر سقف توری دو مورد از قفسهای باغ نیز فروریخت و بسیاری از پرندگان نیز فرار کردند. پرندگانی که هرکدام گونه های ارزشمندی از پرندگان محسوب می شدند که در این سرما و بارش برف هیچکس صدای یخ زدنشان را نشنید،حتی معاونِ ...!

امیدوارم بین نهادهای دولتی کشور توافق نامه هایی در جهت همکاری با هم امضا بشه!

***

گوزن زرد ایرانی در نزدیکی یکی از محیط های حفاظت شده دو گلوله به گردنش می خوره وتلف میشه! محیط بانان هم میگند ما چیزی نشنیدیم! 

قابل توجه؛اتحادیه بین‌المللی حفاظت از طبیعت گوزن زرد ایرانی را برای مدت‌ها در وضعیت «در معرض خطر»(۱۹۹۶)، «آسیب‌پذیر» (۲۰۰۶)، و «در معرض خطر» (۲۰۱۰) طبقه‌بندی کرده است.


م ن:

به هر کسی که می پرستید؛ یکم رشد کنید، قرار نیست این روح و عقل و درک و فهم همچنان آکبند بمونه که بِتُرشه!

واقعا ما می توانیم!