به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www1.jamejamonline.ir/Media/images/1390/11/25/100804191613.jpg

زمستان ۱۳۸۶بود، کمی بعد از جشنواره فیلم فجر. مانی حقیقی دعوت ما را برای یک گپ دوستانه درباره نوشتن و فیلمسازی قبول کرده بود و آمده بود دفتر مجله. یادم هست وسط حرف‌هایش درباره اینکه خوشحال است که آمده ایران و اینجا فیلم می‌سازد، این را هم گفت که فضای اینجا- ایران- یک چیزهایی دارد که مال اینجاست و خوب است و شاید جای دیگری این‌جوری نباشد.

 

گفت «مثلا وسط اتوبان تصادف می‌کنید و هیچ‌کس هم دم دست نیست و زنگ می‌زنید به دایی یا عمویی که شاید خیلی وقت هم باشد که از او خبر نداشته‌اید و بعد او بلند می‌شود می‌آید به دادتان می‌رسد. خب این خوب است دیگر! فکر می‌کنید چند جای دنیا این‌جوری است و چنین اتفاقی ممکن است بیفتد؟» یادم هست که من در لحظه فکر کردم چیِ این خوب است؟ به نظر من اصولا مفهوم خانواده همیشه یک چیزِ مزاحم بود.

 

عنصر مزاحمی که نمی‌گذارد تو واقعا و دقیقا، خودت باشی. در بیست و پنج، شش سالگی حتی تئوری‌ای داشتم مبنی بر اینکه آدم نمی‌تواند به مفهوم واقعی کلمه آن‌طور که می‌خواهد زندگی کند و خودش باشد مگر اینکه توی این دنیا هیچ‌کس را نداشته باشد و توی یتیم‌خانه بزرگ شده باشد که در واقع منظور این بود که زیر بته عمل آمده باشد.

 

با خودم فکر می‌کردم اینها مدام می‌خواهند تو را به طرفی بکشانند. می‌خواهند خودشان را در تو تکثیر یا تکمیل کنند. وقتی مانی حقیقی آن جمله را گفت، ۳۲ سالم بود و هنوز کماکان همین‌طور فکر می‌کردم. حتی نمی‌توانم بگویم نرم‌تر شده بودم اما ۳ هفته پیش که خانه بابا و مامان، همه برادر‌ها و خواهر‌ها جمع بودیم، ناگهان احساس کردم از اینکه تک‌تکشان را دارم، خیلی خیلی خوشحالم.

 

احساس کردم چقدر می‌توانم به وضوح، آن خصوصیاتی که در آنها دوست ندارم را ببینم و در عین حال از اینکه هستند و کنار من‌اند و من هم یکی از آنهایم، مفتخر و خوش باشم. حتی این را خیلی واضح فهمیدم که این احساس دفعی و ناگهانی و مال الان که قورمه‌سبزی را خورده‌ای و داری خلال بادام شله‌زرد را از لای دندانت درمی‌آوری و همه چیز به نظر خوب می‌آید هم نیست. مالِ شکم‌سیری و حاضرآمادگیِ رخوت‌آلود همه چیز در خانه پدری. نه.

 

احساسی بود که یادم آمد آرام‌آرام، از سه، چهار سال پیش یا شاید قبل‌تر، هر بار که آمده‌ام دیدن مامان و... بابا، وقتی که بود، سراغم آمده. مدام آمده‌ام شورشی فکر کنم که خانواده نهایتا یک عنصر مزاحم است ولی نتوانسته‌ام. انگار به شهود یا بلوغی رسیده‌ام، به این شعور مرموز که زندگی واقعا نمی‌تواند صفر و یکی باشد.

 

خانواده مزاحم هست و نیست و تو باید بتوانی در وضعیتی بین اینها گلیم خودت را از آب بیرون بکشی و اگر این‌چنین کنی، هنر کرده‌ای، نه اینکه از زیر بته بیایی بیرون و بروی سیِ خودت و فکر هم بکنی که خیلی خالص و وفادار به فردیت‌ات زیسته‌ای. احساس کردم همه این شعور و شهود به سال‌های جادویی‌ای برمی‌گردد که دارم از سر می‌گذرانمشان. به سال‌های میانه 30سالگی تا ۴۰. سال‌هایی که همه چیز وضوح و کمال غیرقابل توصیفی پیدا می‌کند.
 

یونگ می‌گوید ۴۰ سالگی، ظهرِ زندگی است و به نظرم راست می‌گوید. زیر آفتاب ظهر همه چیز خیلی واضح و برهنه و‌‌ همان چیزی است که هست؛ از جمله مفهوم خانواده با همه مهربانی‌ها و مزاحمت‌هایش.