# تولد عید شما مبارک #

گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org
ادامه نوشته

سال نو

درود بر کوروش کبیر عادل شاه ایران!


امروز نه آغاز و نه انجام جهان است 

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

 

گر مرد رهی... غم مخور از دوری و دیری 
دانی که رسیدن هنر گام زمان است 


تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است 


آبی که بر آسود زمینش بخورد زود 
دریا شود آن رود که پیوسته روان است 


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند 
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

 

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه 
این دیده از آن روست که خونابه فشان است 


دردا و دریغا که در این بازی خونین 
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است 


دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت 
این دشت که پامال سواران خزان است 


روزی که بجنبد نفس باد بهاری 
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است 


ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی 
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است 


فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند 
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است 


خون می چکد از دیده در این کنج صبوری 
این صبر که من می کنم افشردن جان است 


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود 
گنجی ست که اندر قدم راهروان است

بهار...

                   به استـقبال نـوروز و بـهار‎ ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                                  ادامه مطلب

ادامه نوشته

اگر من جای رئیس جمهور بودم چه می کردم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


رئیس جمهور به مناسبت باز شدن مدارس در مهرماه، پیام فرستاده و هفتمین پرسش مهر را هم مطرح کرده است.

اول پیام:
«... بدون تردید علم لازمه کمال است و از اهالی تعلیم و تربیت استدعا دارم نگاه خود را از قله بر ندارند و به دنبال تربیت انسان‌های فرهیخته، حکیم و مهربان باشند. همچنین از فرزندان ایران می‌خواهم به قله بیندیشند.»

تحلیل پیام:
1- چرا اهالی تعلیم و تربیت باید به قله نگاه کنند اما فرزندان ایران باید به قله بیندیشند؟

2- مگر اهالی تعلیم و تربیت فرزندان ایران نیستند؟

3- چرا رئیس جمهور فکر می‌کند فرزندان ایران همه بچه مدرسه‌ای هستند؟

4- ضمناً اگر آدم نگاهش را از قله برندارد که جلوی پایش را نمی‌بیند! آن وقت ممکن است بیفتد در چاله و چاه و غیره. تا جایی که من تا به حال فهمیده‌ام آدم باید نیم نگاهی به قله بیندازد ولی هوای جلوی پای خودش را داشته باشد. سر به هوایی کار دست آدم می‌دهد.

دوم - پرسش:
رئیس جمهور گفته است: «امسال از کل جامعه فرهنگی و تعلیم و تربیت کشور بخصوص جوانان و نوجوانان عزیز سوال می‌کنم که برای ساختن و سعادت و اعتلای نام ملت ایران و پیشبرد امور کشور اگر به جای رئیس جمهور بودند اولویت خود را انجام چه کاری قرار می‌دادند؟

با مسائل جهانی چگونه برخورد می‌کردند؟ برای ریشه کنی فقر و آبادانی ایران و خدمت به اقشار مختلف مردم چگونه برنامه‌ریزی می‌کردند؟ و در زمینه پیشرفت علمی، صنعتی و اقتصادی کشور چه اهدافی در نظر گرفته و برای دفاع از حقوق ملت ایران در عرصه‌های مختلف چه می‌کردند؟»

پاسخ‌‌های پرسش:
به سوال مطروحه رئیس جمهور افراد گوناگونی پاسخ دادند که برای رعایت حال خودم و ایشان و البته به اختصار، از درج اسامی ایشان معذوریم.

- من به همین روال کنونی ادامه می‌دادم تا این یکی دو کشور باقی مانده هم منزوی شوند و ما بمانیم و کشور دوست و برادر سوسیالیست ونزوئلا.

- من همچنان به قله نگاه می‌کردم. فوقش چند تا سوسک و مورچه می‌رن زیر پای آدم له می‌شن که خیلی مهم نیست.

- من تقسیم کار می‌کردم. مدیریت داخل کشور رو می‌دادم به دوستان در دفتر ریاست جمهوری، خودم هم بکوب به مدیریت جهان می‌پرداختم.

- من سیب زمینی می‌کاشتم.

- من وزارتخونه‌ها رو توی هیئت دولت چرخشی می‌کردم. هر کس بعد از یک هفته می‌شد وزیر وزارتخونه‌ای که وزیرش روی صندلی بغلی در هیئت دولت می‌‌شینه.

- من سخنرانی می‌کردم.

- من ونزوئلا رو به عنوان «ایران 2» زیر مجموعه خودمون اعلام می‌کردم.

- من یه نفر رو می‌فرستادم تا بره یه آمریکای دیگه کشف کنه که برای رابطه با ما ناز نکنه.

- من فقر را به طور مساوی بین همه تقسیم می‌کردم البته منهای اونا که از بقیه مساوی‌ترن.

- منظورتون در کدوم دوره‌ست؟ اون موقع که شرایط کنونی نبود؟ بعدش که شرایط کنونی شد یا الان که شرایط کنونی‌تره؟

- من اجازه می‌گرفتم، آب می‌خوردم، بعد به سوال‌ها پاسخ می‌دادم.

- من قهر می‌کردم. قهر قهر تا روز قیامت!

مست

درود 


آنگونه مست بودم

که از تمام دنیا
تنها
دلم
هوای تو را
کرده بود . . .

 میگفتم این عجیب است
  اینقدر ناگهانی دل بستن
  از من که 
           بی تعارف دیریست

                                          زین خیل ورشکسته ، کسی را
                                                                   در خور دل نهادن
                                                                              پیدا نکرده ام...
F.R
 

کلاه‌قرمزی و بچه‌ننة ارزشمند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://imna.ir/images/docs/000071/n00071086-b.jpg

بالاخره دعوا بر سر ارزشی بودن و ارزشی نبودن فیلم سینمایی «کلاه‌قرمزی و بچه‌ننه» به پایان رسید و سینماهای حوزه هنری نیز مفتخر به پخش این فیلم شدند. قضیه شبیه همان داستان «اسمشو نیار، خودش رو بیار» شده بود. حوزه هنری می‌خواست فیلم را اکران کند، وزارت ارشاد هم پا را کرده بود در یک کفش که «مگر نگفتید فقط فیلم ارزشی اکران می‌کنید، لطفاً دلایل‌تان را برای ارزشی بودن کلاه‌قرمزی و بچه‌ننه، کتباً اعلام فرمایید.»
چه اتفاقی افتاد که سینماهای حوزه الان دارند فیلم را نمایش می‌دهند را نمی‌دانم اما برای اینکه جلوی مشکلات و مباحث بعدی بسته شود، خلاصه داستان «کلاه‌قرمزی و بچه‌ننة ارزشمند» را تقدیم می‌کنم تا به زودی با سرمایه‌گذاری حوزه هنری ساخته شود.
برادر مجری و برادر کلاه‌قرمزی و برادر پسرخاله و برادر پسرعمه‌زا همگی در یک خرابه زندگی می‌کنند، چراکه خانه آنها طی یک بمب‌گذاری به دست ضدانقلاب کوردل و ایادی استکبار جهانی و صهیونیسم غاصب و «BBC» و «من و تو 1 » کاملاً ویران شده است. اما خوشبختانه نتوانسته‌اند این یاران و برادران ارزشمند را از ما بگیرند، چراکه همگی به پارک رفته بودند. برادر مجری ظهرها برای اجرای برنامه «چگونه در مسیر همسویی با ارزش‌های اصیل ناب مستقیم به بهشت برویم » به تلویزیون می‌رود. اگر ان‌شاءالله تهیه‌کننده پول اجرای او را بدهد، مشکلات‌شان حل می‌شود. کلاه‌قرمزی صبح تا ظهر به مدرسه می‌رود و عصرها هم در کلاس‌های «دشمن‌شناسی»،  «خفه کردن توطئه در نطفه» و «شناسایی بیرون آمدگی دست‌های استکبار از آستین‌های گوناگون» شرکت می‌کند. برادر پسرخاله کمتر در کنار خانواده حضور دارد. او شدیداً سرگرم ماجرای شانزدهمین اجلاس سران عدم تعهد است، چراکه خرید نفت و نان برای این اجلاس را به عهده این برادر گذاشته‌اند. در یکی از شب‌ها برادر کلاه‌قرمزی درمی‌یابد که برادر پسرعمه‌زا در واقع «برادر» نیست. او پسرعمه‌زایی خائن و نفوذی بیش نیست که از روستا به قصد اخلال در کار برادر پسرخاله آمده است. پسرعمه‌زا سر در آخور اربابانش در بنگاه‌های سخن‌پراکنی و شبکه‌های ضدانقلاب و جورج سورس و روبرت مردوخ و رژیم غاصب صهیونیستی دارد، لذا یک شب در یک حمله گاز انبری پسرعمه‌زا را در حالی که در مستراح خانه دارد با گوشی موبایلش به رژیم صهیونیستی SMS می‌زند، دستگیر می‌کنند. پس از تحقیقات کارشناسانه پسرعمه‌زا به خائن بودنش اعتراف می‌کند و ضمنا  معترف می‌شود که آرای ماکس وبر را درست نفهمیده و پشیمان است. سرانجام اجلاس به خوبی و خوشی برگزار می‌شود و روسیاهی به جورج سورس و BBC و پسرعمه‌زا و صهیونیسم جهانی و غیره می‌ماند.
)
لازم به ذکر است که نقش جیگر - الاغ پسرعمه‌زا - به دلیل القای خرتوخری و از طرفی ممنوع‌التصویر بودن مشارالیه از فیلم «کلاه‌قرمزی و بچه‌ننه ارزشمند» حذف شده است.)

تمیز ، وزین ، منزل


درود بر ننه سرما که داره بقچه اش را جمع می کنه ![بدرود]

 

داریم روزهای آخر زمستان را با سرمایی عجیب وسرزده به پایان می رسونیم.

بوی بهار چه بیاد چه نیاد ، به هر حال بوی خونه تکونی میاد ، بوی خاک وگرد وغبار ، بوی وایتکس!      (بوی عیدی ، بوی توت بوی کاغذ رنگی )

کلاس ها هم که تعطیل شده مطمئنا کسی حاضر نیست هفته دیگه بره سر ریاضی عمومی ساعت هشت تالار هفت !

باید آستین ها را بالا زد و روسری به سر بست ، اگه هم دستاتون حساسه (مامانشینا!) دستکش دستتون کنید که خدای ناکرده خشک وزخم نشه!!!

اخطار :

آقایان محترم شما نیز موظف به انجام این امور هستید ، در آینده ای نه چندان دور باید خودتون را نشون بدید...

از اتاقتون شروع کنید . مادر خانومی تون به حساب آشپزخونه (غول خانه تکانی) و پذیرایی ( معیار نمره دهی در دید و بازدیدهای عیدانه ) می رسه ؛ البته با کمک های آقای پدر!

بسم الله را بگید شروع کنید به تکوندن فرش اگه بشوریدش که عالی میشه ،  مثل دلتون که باید از کینه ها شسته بشه ؛

 برید سراغ پاک کردن دیوارها ، خیلی کار سختیه ، مثل پاک کردن افکاری می مونه که خیلی وقته بر روحتون رسوب کرده ؛

راستی این گرد وغبار بین کتابها ، قفسه ، عکسی که زدید به دیوار با اون شعر پر معنیش باعث کم فروغ بودن حقیقتش شده ، با دستمال تمیز پاکش کنید ، مثل اون واژه های ناکجا آبادی که باید از بین حرفای قشنگتون پاک کنید؛

لباس های پاره شده ، رنگ ورو رفته کفش های داغون شده برا به درون ضایعات هدایت کنید بعد لباس های جدید را مرتب ومنظم با اتو یاتا کرده سر جاشون بذارید ، مثل خاطراتی که ارزششون هم سطل زباله تاریخ نیست چه برسه ذهن خلاق شما بذارید جاش را زُل زدن به اولین شکوفه بهاری بگیرد .

این اتاق قرار پذیرای دوستتون بشه پس آماده اش کنید .

انگار کارهام زیاد شد ! بهتر برم به اتاق خودم یه سری بزنم...

 


اتفاق مهم ما

بسم الله الرّحمن الرّحیم
http://www.khabaronline.ir/images/2010/3/sale_no.jpg
(1) سال مسیحی‌ها که نو می‌شود یعنی یک سال دیگر هم گذشت از اتفاق مهم‌شان؛ عیسی مسیح (ع)، بعد از سال‌ها انتظار بنی‌اسرائیل برای تولد منجی به دنیا آمد؛ رحمتِ وعده داده شده خداوند. سالِ ما که نو می‌شود، یعنی یک‌سال دیگر هم گذشت از یک اتفاق مهم؛ اتفاق مهم ما نه تولد پیام‌برمان، نه حتی مبعوث شدنش به رسالت و آغاز نزول وحی بعد از ششصد سالِ تاریک، نه آغاز دعوت علنی‌اش، فکرش را بکن، اتفاق مهم ما که حالا هزار و سیصد و هشتاد و نهمین سالگرد خورشیدی اش را جشن می‌گیریم، هجرت پیام‌برمان باشد از شهری به شهری نه فقط برای تبلیغ و موعظه و گسترش دین، برای تشکیل یک حکومت؛ تحقق خلافت وعده داده شده صالحان بر زمین؛ لیستخلفنّهم فی الارض. یعنی امسال هزار و سیصد و هشتاد و نه سال از تشکیل حکومت اسلامی مدینه گذشت. از سالی که آرزوی دیرین همه انبیاء و اولیاء برای برقراری حاکمیت و تشریع خدا بر امور بشر – اگرچه ناقص و موقت- محقق شد. 

(2) حالا حق داریم سال‌مان که نو می‌شود دلمان تنگِ شما بشود؟ یعنی هی یادمان بیاید هزار و سیصد نود و یک سال گذشت از نسخه‌ای که کامل و جامعش را قرار است شما برای بشریت بپیچید. که ما هم توی این سی سال، توی همه این فرازها و نشیب‌ها هی خودمان را به این در و آن در زده‌ایم و دلمان به این خوش بوده و هست که داریم مقدماتش را فراهم می‌کنیم. نسخه آزمایشی‌اش را اجرا می‌کنیم. برای روزی که نو بشود، که شما بیایید. که خلافت صالحان محقق بشود، که خوف مان به امن بدل بشود، که اتفاق مهم‌مان بیفتد و مبدأ تاریخ مان بشود آغاز حکومت جهانی شما. شاید همین امسال...شاید...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
َعَدَ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُم فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ وَلَیُمَکِّنَنَّ لَهُمْ دِینَهُمُ الَّذِی ارْتَضَى لَهُمْ وَلَیُبَدِّلَنَّهُم مِّن بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً.

راستی پیشاپیش عیدتون مبارک{نیشخند}

انسان چگونه می تواند ظاهر و باطن یکسانی داشته باشد؟ و...

نویسنده : یوسف جعفری پور


بسم الله الرحمن الرحیم
باطن و ظاهر ما حالات مختلفی می توانند داشته باشند:
الف) باطن حقیقی (فطرت): باطن همة انسان ها ابتداً سالم است همة انسان ها فطرتاً دنبال حقیقت می گردند، خداجو می باشند و از دورنگی ها فراری‌اند. اما برخی از امور هستند که باعث می شوند این گوهر و آئینه حقیقت نما زنگار بگیرد.(1) از جمله آنها می توان به موارد زیر اشاره کرد:
1. ارتکاب گناهان.
2. توجه به وسوسه های شیطان و دوستان شیطان صفت.
3. غفلت از آخرت.
4. توجه به دنیای زودگذر.

ادامه نوشته

کتاب من

درود...

به نام خدایی که هست ؛ تا کسی ادعایی بر بودن نداشته باشد!

سپری کردن این روزها شده وظیفه ؛  شاید که نه ! حتما پایانش را مرگ صفحه آرایی می کند.

 می ترسم کتابم قطرش چند سانتی باشد ولی پر از خستگی و خطوط در هم ، که حتی خودم هم در خواندنش بمانم .

می خواهم کتابم جیبی باشد تا هر وقت در اتوبوس ، بین مسیر تردید ویقین منتظر بودید ، وقتتان تلف نشود .

کاش چند صفحه ای عکس داشته باشد اما رنگی؛  نه سیاه وسفید ! هزینه اش را تمام وکمال پرداخت می کنم .

 عکسی که نشان دهد دستانم را هنگامی که در آب فرو بردم تا به زلالی آن دلم صاف شود ،

عکسی که نشان دهد نگاهم را به تابلو سیاه کلاس ، وقتی که روح و روانم در پی آن پسر فال فروش بود،

عکسی که نشان دهد پاهای تاول زده ام را وقتی که می دانستم پدرم هزینه ها بر کمرش سنگینی می کند .

کاش چند نقاشی با مدادی باشد که هنگام نوشتن واکنش های پر تنش شیمی ، در وسط صفحه می کشیدم ، طرحی از درخت سیب ، خانه ، کوه ، ابر وخورشید ؛ چیز هایی که آرامش نگاه خواب آلودم بود .

کاش فالی از حافظ را که بر دیوار نوشتم سرلوحه آن کنند ،

 کاش بنویسند بر روی جلدش " ان الله مع الصابرین "،

کاش آخرش بنویسند آیه 3 سوره طلاق را با بارانی که از ناودان طلای کعبه فرو می ریزد .

کاش دو خط دوستم بنویسد ، به پاس اینکه دوست بود نه دو دوز باز ،

کاش دوخط مادر بنویسد " عاقبتت بخیر "،

کاش فقط جای نگاه پدر بماند تا انتشارش بر من سهل شود،

کاش شما بنویسی "این کتاب حقیقت است ".

کاش جلدش بوی یاس دهد ؛ دیگر مطمئن می شوم ناشرش بهترین زنان بوده است .

کاش  فونتش با طلای سادگی باشد نه بی زر!

کاش هر بار که خواستی بخوانی باران ببارد ، به یاد آن همه شوق و شورم برای آن یادگاری های دریای آسمان.

همه شد کاش ! 

مهربانی وبخششت  را به قلم ِ دل ِهمراهان ِمن عاریه ده ؛ شاید نوشته آنها جواز نشر را ، بی وقفه بگیرد.

 

 

پروفایل

درود!!

این مطلب از پروفایل یک آقا ! برداشته شده است ، شاید متنشان از فرایند کپیزاسیون پیروی کند ، ولی نوشته تامل گرانه ایست...

ادامه نوشته

کفشداری یازده...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



همه‌ی برنامه‌های این رسانه‌ی تصویری را هم نمی‌شود از آن بالا تماشا کرد، گاهی انگار بی‌اختیار باید روی زمین نشست،‌ حساب سه چهار قدم فاصله را هم نکرد،‌ باید آنقدر نزدیک این شیشه‌ی مسطح ِ‌ نمی‌دانم چند ده اینچی شد که هُرم گرم نفس‌هایت لابلای نم اشک، روی شیشه بخار کند و با دستهایی که از شانه می‌لرزند هی پاک کنی بخار را ولی بگذاری خیسی صورتت بماند...

امسال انصاف را تمام کرده‌اند و زنده نشانت می‌دهند: المباشر. مبادا ساعتی عقب بمانی از اینهایی که بین مشعر و منی و عرفات و غیره در راهند. که پا به پای‌شان مناسک ادا کنی از همین دور. که دلت بخواهد از پای همین شیشه‌ی مسطح نمی‌دانم چند ده اینچی، سنگ برداری و رمی کنی حتی! ...
امسال مستقیم نشانت می‌دهند که قشنگ و سیر از حسرت و بغضِ‌ آنجا نبودنت بمیری.

ولی من عرفات و مشعر نمی‌دانم. وقوف و رمی و باقی اینها سرم نمی‌شود. من همان صخره‌ی سنگی مسعی را می‌خواهم و نباء ِ‌ نیمه خواندن را. من هوای مستجار کرده‌ام. هوس حجر اسماعیل دارم. مقام ابراهیم. من همان پله‌های سنگی دور تا دور خانه را دلتنگم. تمام دلم خرّمی ِ‌ شجره را می‌طلبد. باید کمی آنطرف‌تر از اینها،‌ تکیه داده باشی به ستونی که صاف روبروی گنبد سبز است که بفهمی چقدر تنم تشنه‌ی تکیه دادن به تنها همان ستون است و بس.

من پای منبر پیامبر و ستون‌های هر یک به نامی‌اش را می‌خواهم. روی فرش سبز... چه خوب که زنده زنده روضه‌ی نبی را نشان نمی‌دهند...

گمانم این خط آهن ِ‌ تا سرخس را برای مشهد رفتن فقرا با رفقایشان کشیده‌اند و بس. مشهد را باید فقط با همین صدای قطار رسید‌. دلم هوای نشستن دارد،‌ بین دو لنگه‌ی در چوبی مسجد گوهرشاد،‌ پایینِ‌ دو سه پله‌ی آهنی،‌ روبروی کفشداری یازده. که بشود از لابلای داربست‌های سایبان صحن، گنبد زرد را دید. که جمعی بیایند کنج راهروی مسجد بنشینند و یکی بخواند و صدایش لای معماری سقف و دالان‌ها بپیچد...

خواندنی...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


                                            ادامه مطلب

ادامه نوشته

چهار کس که زبان هم را نمی فهمیدند

درود با اجازه بزرگترین

چهار تن با هم همراه بودند یکی ترک و یکی تازی، یک فارس و یکی رومی. به شهری رسیدند. یکی از راه دلسوزی به آنان یک درهم پول داد که غریب بودند. فارسی زبان: «با این پول انگور بخریم.»

 تازی گوی (عرب زبان): «عنب بخریم.»

 ترک زبان: «اُزُم بخریم.» 

رومی زبان: «استافیل باید بخریم.»

 ستیز و جنگ و نزاع در میانشان درگرفت تا جایی که به هم مشت می زدند. حکیمی آنجا رسید و به سخنان آنان گوش داد.

 او که چهار زبان را می دانست فهمید همه یک چیز می خواهند ولی به زبان خود می گویند. پول آنان را گرفت و رفت برای آنان انگور خرید هر چهار نفر مطلوب خود را دیدند و خوشحال شدند و دعوا پایان یافت.

 این است کار حکیمان الهی و اولیای خدا. 

مرغ ِجان ها را درین آخِر زمان 

         نیستشان از همدگر یک دم امان

                 هم سلیمان هست اندر دور ِما

                              کو دهد صلح و نماند جور ِما

                                       مرغ جانها را چنان یکدل کند

                                         کز صفاشان بی غِش و بی غِل کند 

سدژ...

                                     سلام بر همه دوستان...

         فصل نامه ی فرهنگی-دانشجویی سدژمنتشر شد..

سخن آخر....

به یاری خداوند و به همت دوستان خوبمون شماره 17 مجله سدژ  هم به چاپ رسید.از همین جا از همه ی

 همه ی دوستانی که مارا در این شماره سدژ یاری کردند،ونویسنده های فعالمون که واسه ی هرچه بهتر

شدن مطالب سدژ نهایت تلاششون را کردندواقعا تشکر میکنیم...

                و..از آقایحسین پرنیان و خانم مهرانگیز شریفیان  


هم بخاطر دلسوزی های که زیادی کردند و زحمت های فراوانی که کشیدند         

و همچنین  از آقای حسن توکلی ، به عنوان عضوفعال ( به قول خودمون روابط عمومی بخش اسپانسرها!!) که تلاش ایشان نیز بی وقفه و تاثیر گذار بوده است تشکر می کنیم.


              به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی ست




پیام بر اخلاق

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.bebinin.com/wp-content/uploads/2011/06/465487.jpg

آل عمران 149، علم 4
 

یک‌جورِ عجیبی مهربان بود، نرمی و لطافت داشت توی برخوردهاش. آن هم با آن جماعت عربِ جاهلی، با آن جماعت تندخو و متعصب و لجوج. این نرم‌خویی و خوش‌خلقی‌ش یک هدیه ویژه الهی بود، خودِ خدا گفته بود؛ فَبِما رَحمَه مِن الله  لِنتَ لَهُم (آل عمران/ 159). با این‌همه، گاهی خدا خودش هم به شگفت می‌آمد از اخلاق او، به تحسین‌ش جبریل را روانه می‌کرد که؛ انّک لَعلی خُلُق عَظیمٍ. (قلم/۴)

توبه 128

 

(1) آن‌قدر روی پا ایستاده بود برای نماز و آن‌قدر قنوت‌های شبش را طول داده بود که پاهایش متورّم بشود، که خدا هم نگرانش بشود و برایش آیه بفرستد که این قرآن را نازل نکردیم برایت که این‌قدر خودت را به زحمت بیاندازی: طه، ‌ما انزلنا علیک القرآن لتشقی.(طه/١و٢).آن‌قدر که آیه بفرستد چه می‌کنی با خودت؟ داری خودت را می‌کشی از فکر هدایت این‌ها. فلعلّک باخعٌ نفسک علی آثارهم (کهف/۶)   

(2) سنگش می‌زدند، آزارش می‌دادند، راه می‌رفتند توی کوچه‌ها و دیوانه خطابش می‌کردند انّک لمجنون.(حجر/۶) می‌گفتند ساده و زودباور است؛ و یقولون هو اذن.(توبه/۶١) مسخره‌اش می‌کردند. آن‌قدر که خدا دلداری‌اش می‌داد: و لقد استهزیء برسل من قبلک.(انعام/١٠) آن‌قدر که خدا نوازشش می‌کرد و به یادش می‌آورد که هیچ‌وقت رهایش نکرده و هیچ‌وقت تنهایش نگذاشته؛ ما ودّعک ربّک و ما قلی. (ضحی/٣) عزیز بود برای خدا. آن‌قدر که به جانش قسم می‌خورد: لعمرک...(حجر/٧٢)

(3) علی(ع) می‌گوید مثل یک طبیب دوره‌گرد راه می افتاد دنبال مریض‌ها، مشکل‌دارها. که معالجه‌شان بکند، مشکل‌شان را حل کند؛ طبیبٌ دوّارٌ بطبّه. این آیه را که می‌خوانم دلتنگش می‌شوم؛ هواییِ دیدنش؛ توقع زیادی‌ست که آدم دلش بخواهد پیامبرش را ببیند؟ واسطه فیضش را؟ آن‌هم پیامبری که خدا این‌طوری وصفش می‌کند؛ عزیزٌ علیه ما عنتّم؛ برایش سخت است ما رنج بکشیم. طاقتِ دیدن رنج‌های‌مان را ندارد. حریصٌ علیکم: مشتاق و حریص است برای هدایت‌مان، بالمؤمنین رؤف رحیم...اللهمّ انّا نشکوا الیک فقده.

(4) آخرش هم به قول خانم مرشدزاده «خدا داشت تماشایش می‌کرد، بعد گفت چه اخلاقِ شگرفی داری. انّک لعلی خلق عظیم.(قلم/۴) انگار که از دست‌پخت خودش در شگفت مانده باشد.»

این روزها هرکس مثل شما باشد حرمتش شکسته می شود، احترامش زیر پا گذاشته می شود؛ قرن ما پر از شگفتی ست، یادتان هست می گفتید اگر کسی، مسلمانی، ندای کمک خواستن سر داد، کمکش کنید؟ یادتان هست می گفتید مسلمان نیستید اگر کمکش نکنید؟ چه امتحان سختی! هر کسی کمک خواست کمکش کنیم،انگار مثل رسالت بود برای شما، مثل سلام کردن شما و می گفتید آنقدر سلام دهنده کار بزرگی انجام داده که جوابش واجب است! می گویند هرجا پشت سر کسی حرفی زده می شد مجلس را ترک می کردید یه جورایی دگرگون می شدید شاید شعله های آتش غیبت را می دیدید! جایی خواندم با هر کسی قرار می گذاشتید سر موقع می رفتید و با دقت کاری که بعهده ی شما گذاشته بودند را انجام می دادید...

آنقدر میان کتاب ها می گردم تا زیبایی هایتان را کمی حس کنم تا شاید از این ذلالت دنیا فاصله بگیرم ولی این روزها هر کس مثل شما باشد ...

بسم الله الرّحمن الرّحیم
لقد جاءکم رسولٌ من انفسکم عزیزٌ علیه ما عنتّم حریصٌ‌علیکم بالمؤمنین رؤفٌ‌ رحیم.


نامش را تو بگو...

درودی بر خواسته از سنگینیه ...


سکوت و صبوري مــــــــرا



 به حســــابِ ضعف و بي کسي ام نگذاريد !


 دلـــــــم به چيـــزهايي پاي بند است ...


 که شما وفـــايتان قـــــد نــــميدهد..

 

ادامه نوشته

می خندی؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

File:Pistachio macro whitebackground NS.jpg

پسته؛ طلای شور!

پس از افزایش 100درصدی قیمت پسته و آجیل، گفت و گویی داشتیم با یک پسته که در ادامه می خوانید:

ما: برای چی می خندی حالا؟ ببند دهن گشادت رو!

پسته: من؟ من کجا خندیدم؟!

ما: چرا دیگر! همین الآن هم نیشت تا بناگوشت باز است!

پسته: عزیزم! من کلا این ریختی ام! برای همین شما فکر می کنی دارم می خندم و مسخره می کنم!

ما: یعنی برخی بندگان خدا هم که ما فکر می کنیم رسما مسخره مان کرده اند، کلا دیفالتشان این شکلی است؟

پسته: من بقیه را نمی دانم! ولی بنده، به طور کلی همین شکلی هستم.

ما: خب تو غلط می کنی کلا این شکلی هستی! برای چی باید کیلویی 60 هزار تومان پول بدهیم برای حضرتعالی؟!

پسته: برادر! شما الآن داری فحش می دهی یا مذاکره می کنی یا مصاحبه؟

ما: خیلی ببخشید! قیمت شما هم دست کمی از فحش (...) ندارد که!

پسته: مگر فقط من گران شدم؟ دلار مگر گران نشد؟ مثل اینکه تحریم هستیم ها!

ما: باز دهان من را باز می کند! تو دیگر چه می گویی این وسط؟

تحریم و نوسان قیمت دلار برای هر کی بدشد، برای شما خوب شد که! مواد اولیه خارجی که نداشتید، توی صادرات هم که کلی سود کردید. باز نیشش باز شد!

پسته: آقا! من نمی خندم! من کلا این ریختی ام!

ما: مرده شور ریختت رو ببرند! جواب سوال من را بده! الآن پسته درجه یک و اعلای صادراتی کیلویی 8 دلاره! یعنی 32 هزار تومان! بعد ما اینجا باید جنابعالی را توی همین قنادی خودمان بخریم کیلویی 60 هزار تومان!

پسته: خب نخر برادر من! نمی میری که! مگر مرغ و گوشت و میوه و غیره را نخریدی، مُردی؟

ما: ...

پسته: چرا این شکلی شدی؟

ما: من الآن مدت هاست این ریختی ام کلا!  

.....

نویسنده : یوسف جعفری پور

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

كاش ای تنها امید زندگی . می توانستم فراموشت كنم

یا شبی در خلوت سوزان دل. در نصیب سینه خاموشت كنم


كاش احساس نیاز دیدنت . چون وجودت از وجودم دور بود


در دلم آتش نمیزد آنگاه . كاش چشمانم در آن روز كور بود


تا بسوزم در خزان آرزو . كاش هرگز من نمی دیدم تو را


من پذیرفتم شكست عشق را . پند های دور اندیش عشق را


من پذیرفتم كه عشق افسانه است . این دل درد آشنا دیوانه است


می روم . می روم شاید فراموشت كنم . با فراموشی هم آغوشت كنم


می روم از رفتن من شاد باش . از عذاب دیدنم . آزاد باش


گر چه تو تنها تر از من میروی . آرزو دارم كه تو عاشق شوی


آرزو دارم بفهمی درد را . تلخی بر خوردهای سرد را

تلخی برخورد های سرد را تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 قـرار نبـوده چنیـن آشفتـه‌ و سردرگـم شویـم ...


 قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ادامه نوشته

دعوت نامه!

دل شکسته... !

 
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید

مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید

خطوط منحنی خنده را خراب کنید

طنین نام مرا موریانه خواهد خورد

مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید

دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم

مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید

در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم

مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید

مگر سماجت پولادی سکوت مرا

درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید

بلاغت غم من انتشار خواهد یافت

اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید                                                          
                 

زنده باد تساوی!!!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://img.mypersianforum.com/imported-images/2008/12/2110.jpg



ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم.
مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید، قبول ! و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند!
وقتی به خود آمدیم، عین آن ها شده بودیم.
کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید به آنها رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب کتاب هایی که مهم بودند.
با رئیس دعوایمان می شد و اخم و تَخم اش را می آوردیم خانه، سر بچه ها خالی می کردیم.
ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد.
دیگر با هم مو نمی زدیم!
آن ها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.

همه کارهای‌مان مثل آن ها شده بود فقط، نه! خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب‌هایمان نبود.
شمشیر دسته طلا؟ تپانچة ماشه نقره ای؟ چاقوی غلاف فلزی؟
نه! ما پنبه ای که با آن سر مردها را می بریدیم، گم کرده بودیم.
همان ارثیه ای که هر مادری به دخترش می داد و خیالش جمع بود تا این هست، سر مردش سوار است.
آن گلولة الیافی لطیفی که قدیمی ها به اش می گفتند عشق، یک جایی توی راه از دستمان افتاده بود.
یا اگر به تئوری توطئه معتقد باشیم، مردها با سیاست درهای باز، نابودش کرده بودند.
حالا ما و مردها روبه روی هم بودیم.
در دوئلی ناجوانمردانه و مهارتی که با آن مردهای تنومند را به زانو درمی آوردیم، در عضله های روحمان جاری نبود.
سال ها بود حسودی شان می شد.
چشم نداشتند ببینند فقط ما می توانیم با ذوقی کودکانه به چیزهای کوچک عشق بورزیم.
فقط و فقط ما بودیم که بلد بودیم در معامله ای که پایاپای نبود، شرکت کنیم.
می توانستیم بدهیم و نگیریم.
ببخشیم و از خودِ بخشیدن کیف کنیم.
بی حساب و کتاب دوست بداریم.
در هستی، عناصر ریزی بودند که مردها با چشم مسلح هم نمی دیدند و ما می دیدیم.
زنانگی فقط مهارت آراستن و فریفتن نبود و آن قدیم ها بعضی از ما این را می دانستیم.

مادربزرگ من زیبایی زن بودن را می دانست...
وقتی زنی از شوهرش از بی ملاحظگی ها و درشتی های شوهرش شکایت داشت و هق هق گریه می کرد، مادر بزرگ خیلی آرام می گفت: مرد است دیگر، از مرد بودن مثل عیبی حرف می زد که قابل برطرف شدن نیست.
مادربزرگ می دانست مردها از بخشی از حقایق هستی محروم اند.
لمس لطافت در جهان، در انحصار جنس دوم است و ذات جهان لطیف است.
مادربزرگ می گفت کار زن ها با خدا آسونه.
مردها از راه سخت باید بروند.
راه میان بری بود که زن ها آدرسش را داشتند و یک راست می رفت نزدیک خدا.
شاید این آدرس را هم همراه سلاح قدیمی مان گم کردیم.

به هر حال، ما الان اینجاییم و داریم از خوشبختی خفه می شویم!
رئیس شرکت به ما بن فروشگاه سپه داده و ما خیلی احساس شخصیت می کنیم.
ده تا نایلون پر از روغن و شامپو و وایتکس و شیشه شور و کنسرو و رب و ماکارونی خریده ایم و داریم به زحمت نایلون ها را می بریم و با بقیة همکارهای شرکت که آن ها هم بن داشته اند و خوشبختی، داریم غیبت رئیس کارگزینی را می کنیم و ادای منشی قسمت بایگانی را درمی آوریم و بلندبلند می خندیم و بارهایمان را می کشیم سمت خانه.
چقدر مادربزرگ بدبخت بود که در آن خانه می شست و می پخت،
حیف که زنده نماند ببیند ما به چه آزادی شیرینی دست یافتیم.
ما چقدر رشد کردیم.
افتخارآمیز است که ما الان، هم راننده اتوبوس هستیم هم ترشی می اندازیم.
مهندس معدن هستیم و مربای انجیرمان هم حرف ندارد.
هورا ما هر روز تواناتر می شویم.
مردها مهارت جمع بستن ما را خیلی تجلیل می کنند.
ما می توانیم همه کار را با همه کار انجام دهیم.
وقتی مردها به زحمت بلدند تعادل خودشان را ایستاده توی اتوبوس حفظ کنند، ما با یک دست دست بچه را می گیریم با دست دیگر خریدها را، گوشی موبایل بین گردن و شانه، کارهای اداره را راست و ریس می کنیم.
افتخارآمیز است.
دستاورد بزرگی است، این که مثل هم شده ایم.

فقط معلوم نیست به چه دلیل گنگی، یکی مان شب توی رختخواب مثل کنده ای چوب راحت می خوابد و آن یکی مدام غلت می زند، چون دست و پاهایش درد می کنند.
چون صورت اشک آلود بچه ای می آید پیش چشمش.
بچه تا ساعت پنج مانده توی مهد کودک. همه رفته اند، سرایدار مجبور شده بعد از رفتن مربی ها او را ببرد پیش بچه های خودش.
شب ها خواب ندارد.
می افتد به جان زن.
مرد اما راحت است، خودش است.
نیمة دیگری ندارد.
زن گیج و خسته تا صبح بین کسی که شده و کسی که بود، دست و پا می زند.
مادربزرگ سنت زده و عقب افتاده‌ی من کجا می توانست شکوه این پیروزی مدرن را درک کند؟
ما به همة حق و حقوقمان رسیده ایم.
زنده باد تساوی!


نی نی!

درود 

لطفا بخونید ! فکر کنم جالب باشه...

ادامه نوشته

سالگردشهیدحسین خرازی


نویسنده : یوسف جعفری پور


شهید خرازی ، قبل از انقلاب :

سال 1336 ه ش در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور«اصفهان» بنام کوی«کلم»، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله ؛می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار در (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.

در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خلیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی فعالیتهای انقلابی وبا تشکلهای انقلابی محل درتماس بودند.

نحوه ی شهادت :

او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی ‌کرد و برای تامین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.

در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی ‌شد پشت جبهه انتقال یابد.

در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفندماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید؛ سردار دلاوری که همواره در عملیات پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می‌رفت.

او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ایها بود و وقتی به خط مقدم می ‌رسید، گویی جان دوباره‌ای می ‌یافت؛ شاد می ‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می ‌ساخت.

شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی ‌یافت.

در عملیات کربلای 5، زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پیگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره‌ای در نزدیکی‌اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد

این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.

 آثارباقی مانده از شهید :

همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم، که شهدا راهشان، راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند.

... ما لشکر امام حسینیم، حسین‌وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم، جز این نباید کلامی و دعایی داشته باشیم که «الّلهُمَّ اجعل مَحیایَ، مَحیا محمدّ و آلِ محمد و مَماتی، مَماتَ محمّد وَ آلِ محمد.

طلاق...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

کاریکاتور طلاق

زن دایی بنده اسمش «سوسن» بود و دایی او را «سوسی» صدا می‌کرد. زن دایی خیلی بدش می‌آمد که دایی عوض صداکردنش (چه به نام سوسن و چه «سوسی») سوت بزند. حق هم داشت. آدم که در خانه برای صدا کردن همسرش سوت نمی‌زند. مدتی بود که بغل خانه دایی اینا یک شعبه از رستوران‌های زنجیره‌ای بوف باز شده بود. آن شب زن دایی مدام می‌گفت از بوف پیتزا بگیریم و دایی هم دائم اصرار می‌کرد که «من پیتزا دوست ندارم.» و چون زن دایی نان سنگک دوست نداشت از سرلج می‌گفت: «من می‌رم نون سنگک می‌خرم با پنیر و خیار و گوجه می‌خوریم این جوری حس وطن‌پرستی‌مون هم تقویت می‌شه. چون غذامون می‌شه رنگ پرچم ایران

عاقبت هم حرف دایی به کرسی نشست. رفت و نون سنگک خرید و به خانه آورد. زن دایی از حرصش سنگ‌های پشت نان را نگرفت. دایی داشت لقمه دوم را گاز می‌زد که سنگ رفت زیر دندانش. لذا دندان جلویی‌اش شکست و افتاد. دایی زرنگ‌تر از آن بود که نفهمد سنگ نان چرا گرفته نشده. ولی دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت.

بعد از شام، دایی همسرش را صدا زد که بگوید برایش چای بیاورد لطفاً. ولی وقتی گفت «سوسی» چون دندانش افتاده بود، «سوسی» گفتنش مثل صدای سوت شد. لذا زن دایی عصبانی شد و جیغ و داد کرد. دایی هم داد زد. همسایه‌ها آمدند کمک کنند تا دعوا فیصله پیدا کند، ولی متأسفانه چند نفر آشوبگر بین آنها بود که دایی را تحریک کردند.

دایی تلویزیون را شکست، زن دایی ظرف‌های چینی‌ را. دایی آینه میز توالت را شکست، زن دایی‌ هاون را آورد بالا برد و کوبید به کاسه توالت فرنگی. دایی به نوه عموی زن دایی فحش داد و زن دایی به مادر دایی و...

خلاصه دایی و زن دایی از هم جدا شدند. بر همگان واضح و مبرهن است که رستوران‌های زنجیره‌ای بوف، به استناد زنجیره‌ای بودنشان، لاجرم مال خانواده هاشمی است. اگر خانواده هاشمی دم خانه دایی بنده رستوران زنجیره‌ای باز نکرده بودند،‌ الان دایی و زن دایی بنده زندگی خوبی داشتند. بنابراین بنده از خانواده هاشمی اعلام جرم می‌کنم.


صرفا جهت خنده!

درود

 اگه خواستید به ادامه مطلب مراجعه کنید!!

ادامه نوشته

کی بود؟؟کی نبود؟؟

                                        
                                             

یکی بود، یکی نبود

نمی دونم کدوم یکی بود، کدوم یکی نبود !

ولی مسلمه وقتی این یکی بود، اون یکی نبود

یا وقتی اون یکی بود، این یکی نبود

بعد پنجاه سال نفهمیدم، کی بود ، کی نبود!

یا کی نبود، کی بود ؟

ولی مسلمه هر چی هست، هر کی هر کی نبود!

چون یکی بود، یکی نبود....              "عالی پیام"

                                          

                                              

کلید...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان

http://www.aghatehrani.com/a/uploads/0/7/762.jpg

و از آنِ اوست کلیدهای آسمان‌ها و زمین...

• بلد نیستم وقتی به درِ بسته‌ای می‌خورَم یادم بیاید این قفل حتماً کلید دارد و کلیدش حتماً دستِ «یکی»‌ هست. یاد گرفته‌ام تا پشتِ یک در گیر می‌کنم،‌ هزار تا کلید بی‌ربط را امتحان کنم و  در باز نشود و خسته بشوم و درمانده بنشینم پشتِ در و قفل را نگاه کنم. شاید هم بروم و هزار تا راهِ دیگر امتحان کنم و دوباره برسم به درِ بسته‌ای، به بن‌بستی و دوباره کلیدهای بی‌ربط و دوباره... 

• زندگی منِ و تو پر است از درهای بسته‌ای‌ که کلید دارد ولی کلیدهاش دستِ ما نیست! دستِ مامان و بابا و عمو و عمه و فلان رفیق و آقای رییس و آقای معاون و استاد و آقای دکتر و آقای مهندس هم نیست. لازم است گاهی به درِ بسته‌ای بخوریم و همه کلیدها را امتحان کنیم و باز نشود ‌تا باورِمان بشود ‌کلیدها همیشه دستِ یکی دیگر است. شاید هم نخواهد در را باز کند. شاید بهتر باشد در بسته بماند. شاید قدری صبر لازم باشد. شاید تا آخر زندگیِ دنیاییِ ما بنا باشد آن در بسته بمانَد. اما به هر حال کلید دارد!

• یکی هست که همه کلیدها دستِ‌ اوست. کلیدهای عالَمِ غیب؛ عالَمی که فقط با دو دو تا چهار تای ما نمی‌شود درهاش را باز کرد. کلیدهایی که جای‌ِشان را به جز او کسی نمی‌دانَد؛ وَعِندَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لاَ یَعْلَمُهَا إِلاَّ هُوَ. گاهی آن وسط‌ها، بعد از آن‌که همه کلیدها را امتحان کردی و در باز نشد، وقتی که خسته شدی از پشتِ در نشستن، که چشم‌هات بی‌رمق شد از نگاه کردن به منظره بن بست تهِ کوچه، که درمانده شدی از درهای بسته، از گره‌های کور، از قفل‌های بازنشدنی، که یقین کردی «بازکردن» و «گشایش» کار یکی دیگر است، وسطِ مغرب و عشاء، دو تا دست‌هات را به آسمان بلند کن و بگو تا درهاش را برایت باز کند، بگو تا راه‌هاش را نشانت بدهد،  بگو تا کلیدهاش را برایت بفرستد، بخوان‌ «او» را به اسمش که «فاتح» است و «مفاتیح» و «مقالیدِ» عالَم در دستِ اوست؛ اللهمّ انّی اَسئلک بمفاتِحِ الغیب اللّتی لا یعلمُها الّا انت....   


بسم الله الرّحمن الرّحیم
لَهُ مَقَالِیدُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ یَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَن یَشَاءُ وَیَقْدِرُ إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ.

عنوان ندارد!2


درود !

سلامتی نون وپنیر که تو همه جا ایران اسمش خودشه و فرق نمی  کنه...

ادامه نوشته

ادب مرد به ز دولت اوست!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


a27ze3edahlex3k1sl8.jpg

صحنه،کلاس درس است و دانش اموزان در سنین راهنمایی و معلم،مردی میانه سال و ظاهر الصلاح.
معلم این جمله را روی تخته ی سیاه با خط خوش نوشته و حول آن صحبت میکند.

«ادب مرد به ز دولت اوست»

معلم:این را نباید با گچ بر تخته سیاه نوشت،باید با آب طلا بر قلبها نوشت.«ادب مرد به ز دولت اوست»
بچه ها به حرف های او بی توجه اند و اغلب مشغول شیطنت یا حرف زدن با یکدیگر.
معلم:همبن قدر بهتون بگم که من هر چه دارم و به هر چه رسیدم، از همین ادب رسیدم.(سر یکی از بچه ها فریاد می کشد)اوهوی حیوون!گوشت به من باشه.(ادامه می دهد)حالا سوالی که در ذهن خیلی از شما ها هست
و دوست دارید بپرسید اینه که:دولت یعنی چه؟و چرا شاعر ادب رو با دولت مقایسه کرده.(سر دانش آموز دیگری داد می زند)الاغ!چه کار میکنی زیر اون میز؟(ادامه میدهد) دولت یعنی قدرت،یعنی مقام،یعنی ثروت،یعنی همه ی اون چیزهایی که ظاهرا یک انسان رو به خوشبختی و سعادت می رسونه.مقصود شاعر اینه که اگر انسان ادب داشته باشه،انگار همه ی این چیزها رو داره ولی اگر ادب نداشته باشه،علیرغم داشتن همه ی این امکانات باز فقیره.(سر یکی از بچه ها داد می زند)سگ توله!نمیتونی یه دقیقه آروم بگیری؟حتما باید کتک بخورین تا آدم شین؟(ناگهان موبایلش زنگ می زند،گوشی را از جیبش در می آورد و صحبت میکند)سلام!چطوری؟...خوبی؟...اره ...ای نه...چیزی نمونده...بهت زنگ میزنم...نه... بیخود گفته...زر مفت زده...من موتورشو پیاده میکنم...تو چه کار داری؟...بسپرش به من...نامردم اگه فکشو پیاده نکنم...داغیشو تحویلت میدم...حالا...بعد از کلاس بهت زنگ میزنم...(گوشی را قطع می کند،در این فاصله،بچه ها در سکوت مطلق،متوجه او و حرفهایش بوده اند،بیشتر از زمانی که مستقیم با آن ها حرف میزده)چی می گفتیم؟
یکی از بچه ها:می گفتین:فکشو پیاده می کنم.
معلم:(لحظه ای جا می خورد،سپس سریع خود را باز می یابد)بعله، این که آدم به حرف های تلفنی دیگران گوش بده،خودش یه نوع بی ادبیه.
یکی از بچه ها :آقا!خواستین موتورشا پیاده کنین،میشه بیاییم تموشا؟
معلم:شما گوساله هابه جای اینکه حواستون به حرف حساب باشه،گوشتون دنبال اراجیف می گرده،معلوم نیست کی می خواین آدم شین!حیفه این همه زحمت و خون دل!