تکلیف

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صحنه، مطب یک پزشک است.

زنی حدودا پنجاه ساله با پسر ده ساله خود در

جایگاه بیمار نشسته اند و دکتر نه پشت میز خود که

بر صندلی مقابل آنها نشسته است.


مادر: آقای دکتر! دستم به دامنت! این بچه چند روزه احساس تکلیف بهش دست داده.

دکتر: خب این که نگرانی نداره.(به پسر) چند سالته پسرم؟

پسر: ده سال آقای دکتر.

مادر: می بینین آقای دکتر، ده سالشه و احساس تکلیف می کنه.(می زند زیر گریه)

دکتر: این که گریه نداره مادر! اصلا جای نگرانی نیست. خیلی از بچه ها زودتر از سن متعارف تکلیف می شن.

مادر: چطور جای نگرانی نیست آقای دکتر!؟ بچه ده ساله احساس تکلیف کنه جای...؟

دکتر: خب، حالا مگه این احساس تکلیف چه مشکلی به وجود آورده؟

ادامه نوشته

ادب مرد به ز دولت اوست!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


a27ze3edahlex3k1sl8.jpg

صحنه،کلاس درس است و دانش اموزان در سنین راهنمایی و معلم،مردی میانه سال و ظاهر الصلاح.
معلم این جمله را روی تخته ی سیاه با خط خوش نوشته و حول آن صحبت میکند.

«ادب مرد به ز دولت اوست»

معلم:این را نباید با گچ بر تخته سیاه نوشت،باید با آب طلا بر قلبها نوشت.«ادب مرد به ز دولت اوست»
بچه ها به حرف های او بی توجه اند و اغلب مشغول شیطنت یا حرف زدن با یکدیگر.
معلم:همبن قدر بهتون بگم که من هر چه دارم و به هر چه رسیدم، از همین ادب رسیدم.(سر یکی از بچه ها فریاد می کشد)اوهوی حیوون!گوشت به من باشه.(ادامه می دهد)حالا سوالی که در ذهن خیلی از شما ها هست
و دوست دارید بپرسید اینه که:دولت یعنی چه؟و چرا شاعر ادب رو با دولت مقایسه کرده.(سر دانش آموز دیگری داد می زند)الاغ!چه کار میکنی زیر اون میز؟(ادامه میدهد) دولت یعنی قدرت،یعنی مقام،یعنی ثروت،یعنی همه ی اون چیزهایی که ظاهرا یک انسان رو به خوشبختی و سعادت می رسونه.مقصود شاعر اینه که اگر انسان ادب داشته باشه،انگار همه ی این چیزها رو داره ولی اگر ادب نداشته باشه،علیرغم داشتن همه ی این امکانات باز فقیره.(سر یکی از بچه ها داد می زند)سگ توله!نمیتونی یه دقیقه آروم بگیری؟حتما باید کتک بخورین تا آدم شین؟(ناگهان موبایلش زنگ می زند،گوشی را از جیبش در می آورد و صحبت میکند)سلام!چطوری؟...خوبی؟...اره ...ای نه...چیزی نمونده...بهت زنگ میزنم...نه... بیخود گفته...زر مفت زده...من موتورشو پیاده میکنم...تو چه کار داری؟...بسپرش به من...نامردم اگه فکشو پیاده نکنم...داغیشو تحویلت میدم...حالا...بعد از کلاس بهت زنگ میزنم...(گوشی را قطع می کند،در این فاصله،بچه ها در سکوت مطلق،متوجه او و حرفهایش بوده اند،بیشتر از زمانی که مستقیم با آن ها حرف میزده)چی می گفتیم؟
یکی از بچه ها:می گفتین:فکشو پیاده می کنم.
معلم:(لحظه ای جا می خورد،سپس سریع خود را باز می یابد)بعله، این که آدم به حرف های تلفنی دیگران گوش بده،خودش یه نوع بی ادبیه.
یکی از بچه ها :آقا!خواستین موتورشا پیاده کنین،میشه بیاییم تموشا؟
معلم:شما گوساله هابه جای اینکه حواستون به حرف حساب باشه،گوشتون دنبال اراجیف می گرده،معلوم نیست کی می خواین آدم شین!حیفه این همه زحمت و خون دل!

المـــــــــــپیاد

به نام خداونده بخشنده ی مهربان

صحنه کلاس درس است، با میز و نیمکت و تخته سیاه و معلم و شاگردان.
تخته سیاه بر دیوار سمت چپ نصب شده و معلم که ایستاده و شاگردان که پشت نیمکت نشسته اند در وضعیت نیمرخ نسبت به تماشاچی قرار دارند سن دانش آموزان حدودا آخر راهنمایی یا اوایل دبیرستان است.
معلم:
(جمله ای را که می گوید بر تخته سیاه می نویسد) پس نتیجه ی بحث و خلاصه ی آنچه گفتم در یک جمله اینه که:"هرکی خوب درس بخونه می فرستیمش خارج"
حالا اگر سوالی یا ابهامی هست در کمال آرامش بپرسید
بچه ها یکی یکی دست بلند می کنند و از جا بلند می شوند و سوالشان را می پرسند و می نشینند
گاهی دو سه نفر با هم بلند می شوند ولی آنکه زودتر شروع به حرف زدن کرده سوالش را می پرسد و نفرات بعد ایستاده می مانند تا سوالشان را بپرسند و بنشینند

ادامه نوشته