و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

 

"به نام خدا"

 


و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوشهايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد.اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی

بگو دعا نکنند...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/bird-maryam%20sadatmansoori.jpg

گفتی ما بچه هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه هایتان را صدا کنید.
ما زن هایمان را صدا می کنیم، شما هم زن هایتان را بیاورید. ما می آییم، شما بیایید.
ما ایستیم این طرف، شما آن طرف.
ما می گوییم خدا، شما می گویید خدا.
ما می گوییم هر کی راسته، بماند.
شما می گویید هر کی ناراسته، عذاب او را بگیرد.

یادت هست این حرف ها را؟ خب اگه یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟
کجایند زن‌هایتان؟ شما همین قدر هستید؟ ملتتان پنج نفره ست؟ ما چشم‌هایمان عوضی می بیند یا راست راستی پنج تائید؟

طرف ما را نگاه کن؛ تا چشم می بیند آدم ایستاده! هر چه نصرانی بوده آورده ایم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه.
حالا اقلا بگو این مردمت بیایند جلوتر؛ بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم.

اسقف ما می‌گوید: تو را به روح عیسی مسیح؛ بگو آن دو تا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین؛ بگو آن خانم از زمین بلند شود؛ بگو آن بلند بالا که شانه به شانه ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.

اسقف ما می‌گوید: اینهایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.

می گوید: بگو ما تسلیمیم!


پ.ن: من هم برای مباهله آمده ام! اما نه با انبوه همراهان نه با بزرگان و خاندان، حتی چیزهای خوب هم ندارم که قابل مقایسه باشند...
با دستان خالی... کوله باری از حسرت...مگر فقط مباهله باید آن طوری باشد؟
ولی برای من دعا کنید...من از همان اولش تسلیم بودم...

ع ن:این شب ها
چه نزدیک میخوانی پشت پنجره.

خدا، خانه دارد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان





فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای. 

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی  مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."

فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. 
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا همه ی اینها را فکر کردی.

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.


خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.


خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پ.ن:
کسی همین دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده». انگار راست می‌گفت. فقط دلم تنگت نیست. راست‌ترش این است که تو را گم کرده‌ام...

گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم. همین...

حراج گنج

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


...
تولد یک زخم، یک لحظه/یک ساعت/ یک روز است و ماناییِ «ردّ»ش/«درد»ش/«آه»‌ش، یک‌عمر. چه کسی گفته بود انسان از ریشه‌ی نسیان است؟!

باید جای این حافظه‌ی قوی و دقیق، از تو فراموشی بخواهم. پیش از این نمی‌دانستم «فراموشی» هم نعمت است.
روی شیشه نوشته «قیمت ها شکسته شد» ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند . صف می کشیم و نوبت می گذاریم . هول می زنیم . از هر کدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند .

مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد . گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است هم ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید . ظرف!

حجمی که در آن بشود چیزی ریخت . گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بندد . مرد فریاد می زند: «کیلا بغیر ثمن لو کان له وعاء (1) ; بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد» و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست .

ما از کنار این حراج بزرگ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند . ظرف های ما، این دل های انگشتانه ای است . چی در آن جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد؟

ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم . کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم . سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود .

با ما چه کند این مرد، که گنجی را حراج کرده است؟

ادامه نوشته

برادر! عیدت مبارک

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://www.etudfrance.com/mahdi/wp-content/ghadir.jpg

غدیر بود. رفتیم پیشانی ابوذر را ببوسیم و بگوییم: «برادر! عیدت مبارک» پیشانیش از آفتـاب ربذه سوخته بود!!
به «ابن سکیت» گفتیم «علی». هیچ نگفت، نگاه‌مان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند!!خواستیم دست‌های میثم را بگیریم و بگوییم «سپاس خدای را، که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمؤمنین قرار داد» دست‌هایش را قطع کرده بودند!!گفتیم:«یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم» سیّدی! کسی از بنی‌هاشم.


جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه‌ها از حضور پیکرهای بی‌سرشان پُر بود! زندانیِ دخمه‌های تاریک بودند و غل‌های گران بر پا، در کنجِ زندان‌ها نماز می‌خواندند.
فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تـا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهازِ شتران بسازد و بالا برود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله‌ی کوتـاه «علی مولاست» نبود. کار، اصلاً این قدرها ساده نبود. فصل اتمامِ نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود. بیعت با «علی» مصافحه‌ای ساده نبود. مصافحه با همه‌ی رنج‌هایی بود که برای ایستـادن پشت سر این واژه‌ی سه حرفی باید کشید. ایستـادن پشت سرِ واژه‌ای سه حرفی، که در حق سخت‌گیر بود.
این روزها ولی، همه چیز آسان شده است. این روزها «علی مولاست» تکیه کلامی معمولی و راحت است. اگر راحت می‌شود به همه تیرک‌های توی بزرگراه، تراکتِ سال امیرالمؤمنین زد و روی تـابلوهای تبلیغاتی با انواع خط‌ها نوشت «علی»!؛ اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می‌شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتماً جایی از راه را اشتباه آمده‌ایم. شاید فقط با اسم یا خطّ بی‌جان مصافحه کرده‌ایم، وگرنه با او؟!... کار حتماً سخت بود، صبوری بی‌پایان بر حق، تـاب آوردن عتاب‌هایش حتماً سخت بود.
آن «مردِ ناشناس» که دیروز کوزه‌ی آبِ زنی را آورد، صورتش را روی آتشِ تنور گرفته «بچش! این عذاب کسی است که از حال یتیمان و بیوه‌ زنان غافل شده». آن «مرد ناشناس» سر بر دیوار نیمه‌ خرابی در دل شب دارد، می‌گرید: «آه از این ره‌توشه‌ی کم، آه از این راه دراز» و ما بی‌آنکه بشناسیمش همین نزدیکی‌ها جایی نشسته‌ایم و تمرین می‌کنیم که با نامش، شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بی‌خود شویم.
عجیب است! مرد، هنوز هم «مردِ ناشناس» است.

قفسم را می گذاری در بهشت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 قفسم را می گذاری در بهشت۱،تا بوی عطر مبهم دوردستی مستم کند؛ تا تنم را به دیوارها بکوبم؛ تا تن کبودم درد بگیرد و درد، نردبانی است که آن سویش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستمو بیش از آنچه باید، خودم را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم حسرتم را فقط آه میکشم.تن نمیکوبم به دیواره ها که درد، مرا به تو برساند.

قفسم را می گذاری در بهشت تا تاب خوردن برگ ها، تا سایه های بی نقص درختان انبوه، دیوانه ام کند؛ تا دست از لای میله ها بیرون کنم؛ تا دستم لای میله ها زخم شود و زخم، دالانی است که در پایانش تو ایستاده ای برای در آغوش کشیدنم؛ اما من آدم متوسطی هستم و خود را درگیر نمیکنم؛ با هیچ چیز.در بهشت هم هوسم را فقط نگاه میکنم و دستم را زخمی هیچ آرزویی نمیکنم.

با من چه باید بکنی که به میله هایم، به فضای تنگم، به دیواره ها، آن چنان مأنوسم که اگر در بگشایی پر نخواهم زد؟ 2 بال هایم چیده نیست؛ پایم به چیزی بسته نیست که نیازی به این همه نیست.در من خاطره درخت مرده است. آبی رنگ امسال نیست و واژه آسمان، مرا یاد هیچ چیز نمی اندازد. من صحنه را سال هاست ترک کرده ام.

ای ساربان جوان!


یه جور نگرانی مثل خوره افتاده توی ما که نکند شما به کل ما را فراموش کرده اید.
ببینید آقا! ما اینجا هستیم! اینجا. قضیه ما را یادتان هست؟
یک قراری که شما جلو بروید و ما پشت سرتان راه بیفتیم و این حرفها...یادتان هست؟
حتما این هم خاطرتان هست که شب رسیدیم بیابان؟ از بخت بد شاید مهتاب که بماند،شاید یک ستاره هم نبود.ابرها چفت هم،ظلماتی درست کرده
بودند؛ غلیظ،تودرتو. چشم،چشم را نمیدید. چنگ میزدیم به ردای هم که یکهو جا نمانیم؛
چون گم اگر میشدیم واویلا بود.
لرز هم گرفته بودیم،چه جور. عین جوجه یک روزه که پر و بال مادرش را پیدا نکند می
لرزیدیم. لاکردار یک سرمایی شده بود؛ انگاری رفتیم سرزمین یخبندان.
سوز میزد توی چشم و چال آدم. هیچ کسی هم نبود. رهگذری،خارکنی،مسافری...هیچ. فقط باد بود. هی هو میکشید و هماورد می خواست. بوته خارها را بلند می کرد و دیر میجنبیدیم
می کوفت توی سر و رویمان. شن ریزه لای دندانها قرچ قرچ می کرد.

ادامه نوشته

در گریز از صدای " ب "

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

راهش را یاد گرفته ام همین که صدای "ب" می آید سرم را می کنم توی لجن .خیلی سخت نیست جوری سرم گرم می شود که بو و گندش را اصلا نمی فهمم.بقیه آنها که سرشان را مثل من کرده اند تو. کم که نیستیم. اهالی مانداب! خیلی زیادیم تا چشم کار می کند و گوش می بیند ... اهالی مانداب!

خودت که بهتر می دانی از همه آن چه آفریده ای عاقل ترم زرنگ تر! تا حس می کنم که نزدیک است که بگویی بخوان، نزدیک است که صدا برسد، که نسیم بوزد، که باد بر شانه های من فرود آید، سرم را می کنم آن تو! زرنگی را سیر می کنی؟ می دانم که صدا به آنجا نمیرسد وگرنه کرم ها کرم نمی شدند و این همه وزغ!؟

می خواهی بگویی "بخوان" و من پیش از ان که واژه را تمام کنی در آغاز کلمه ات میگریزم . پی ام می گردی که مبعوثم کنی و همه غارهای تنهایی از حضورم خالی اند .حرایی نیست که بشود مرا در آن برانگیخت عنکبوت هیاهو برسر در همه تنهایی های من تار تنیده است و من روزهاست ،سالهاست به نام آن که مرا آفرید هیچ نمی خوانم

ادامه نوشته

اويس من از تو غريب ترم!

بسم الله الرحمن الرحيم
خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر كه او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند:آن که باشد؟ فرمود: بنده ای از بندگان خدای. گفتند: ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟ فرمود:اویس!
قبول! تو از من خیلی عاشق تری، خیلی پاک تر، با صفا تر. اصلا همه ی «خیلی ها» مال توست و فقط یکی سهم من: اویس من از تو خیلی غریب ترم!
گفتند:او کجا باشد؟ گفت: به قرن. گفتند که: او تو را دیده است؟ گفت:نه به دیده ی ظاهر. گفتند: عجب! چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
در چیزی شبیه هستیم:فاصله.درد مشترک.از قَرَن تو تا او. از قَرن من تا او. فاصله! مگر فرقی می کند؟ برای تو از جنس مکان. برای من از جنس زمان. راه دور بود. خیلی. چندین بادیه. پُر از عشق شده بودی. پُر. گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود.صحابه گفتند:بمان. گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم. پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
تو رسیدی.رفته بود سفر.من رسیدم،رفته بود سفر.تو ندیدیش.من ندیدمش و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.
تو رسیدی،رویش نبود،بویش بود.او را نفس کشیدی.نفس کشیدی.من رسیدم. نه رویش بود نه بویش. نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
تو رسیدی.حنانه بود برای سر در هم گذاشتن. بر فقدان شانه هایش گریستن.من رسیدم، حنانه سنگ شده بود.نامی فقط و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
 
ادامه نوشته

زندگی یعنی ...

،

به نام خداوند ِ بخشنده ی مهربان

گفتم:ما به هم خيلي شبيهيم،انگار اصلاً همزاد!
گفت:چرا؟چون هر دوتامان رنگ آبي را دوست داريم و خورشت قورمه سبزي را؟يا چون هر دوتا  کتاب هاي فلاني را مي خوانيم و فيلم هاي بهمان را دوست داريم؟همين براي شباهت کافي است؟
گفتم:چرا نمي فهمي؟ما چيز هاي مشترکي داريم.همين خيلي به هم نزديکمان مي کند؛درست مي شويم يک زوج ايده آل!وقتي هر دو از يک چيز ذوق کرديم،از يک چيز دل تنگ شديم، ... ببين!قدمهاي ما اصلاً انگار براي باهم رفتن آفريده شده اند! گفت:با هم مي رويم اما به هم نمي رسيم.گفتم:با کلمه ها بازي نکن.چرا نمي رسيم؟گفت:کناره هاي اين جاده که ما انتخاب کرده ايم تا بي نهايت موازي است؛يک راه يکنواخت صاف.تا انتهايي که چشم هر دو تامان کار مي کند و نفسمان بند مي آيد مي رويم،همقدم.ولي تا هميشه همراه،همقدم؛هيچ وقت به هم نمي رسيم.گفتم:ببخشيد!جاده ديگر دست ما نيست که دستور بدهيم طبق نظر حضرتعالي درستش کنند.
گفت:چرا نيست؟وقتي براي من و تو فقط با هم رفتن مهم است نه مقصد و رسيدن،جاده مي شود اين،و گرنه براي بعضي ها ... .گفتم:مي دانستم که بعضي هايي درکارند که تو داري براي جواب "نه" دادن به من اين همه فلسفه مي بافي.
گفت:بعضي "هم قدم ها" مي روند در جاده هايي که رفته رفته باريک مي شود.اينجوري مي رسند به هم؛يک روح مي شوند؛مثل اينکه به اعماق يک تابلوي پرسپکتيو سفر کني؛به جايي که همه ي خطوط همگرا مي شوند.گفتم:سراغ نداري از اين تابلوها؟اگر داري ما هم مسافريم!
گفت:تو اين دنيا فقط يک تابلو هست.در يک سرش همه چيز به هم مي پيوندد،در طرف ديگر همه چيز از هم دور مي شود.بستگي دارد من و تو به کدام سو برويم.گفتم:حالا مثلاً تو هيچ دوتايي را مي شناسي که براي "رسيدن" همراه شده باشند؟
 

ادامه نوشته

جوانمرد نام دیگر تو

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

از علی آموز اخلاص عمل *** شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت *** زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی ***  افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه *** سجده آرد پیش او در سجده‌گاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی *** کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل *** وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل
گفت بر من تیغ تیز افراشتی *** از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من *** تا شدی تو سست در اشکار من
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست *** تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید *** در دل و جان شعله‌ای آمد پدید
آن چه دیدی برتر از کون و مکان *** که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی *** در مروت خود کی داند کیستی
در مروت ابر موسیی بتیه *** کآمد از وی خوان و نان بی‌شبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد *** پخته و شیرین کند مردم چو شهد
ابر موسی پر رحمت بر گشاد *** پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پخته‌خواران کرم *** رحمتش افراخت در عالم علم
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا *** کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند *** گندنا و تره و خس خواستند
امت احمد که هستید از کرام *** تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد *** یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
هیچ بی‌تاویل این را در پذیر *** تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا *** چونک بیند آن حقیقت را خطا
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست *** عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را *** مغز را بد گوی نه گلزار را
ای علی که جمله عقل و دیده‌ای *** شمه‌ای واگو از آنچ دیده‌ای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد *** آب علمت خاک ما را پاک کرد
بازگو دانم که این اسرار هوست *** زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه *** واهب این هدیه‌های رابحه
صد هزاران می چشاند هوش را *** که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوش‌شکار *** تا چه دیدی این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته *** چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همی‌بیند عیان *** وان یکی تاریک می‌بیند جهان
وان یکی سه ماه می‌بیند بهم *** این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز *** در تو آویزان و از من در گریز
سحر عین است این عجب لطف خفیست *** بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون *** هر نظر را نیست این هجده زبون
راز بگشا ای علی مرتضی *** ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست *** یا بگویم آنچ برمن تافتست
از تو بر من تافت چون داری نهان *** می‌فشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه *** شب روان را زودتر آرد به راه
از غلط ایمن شوند و از ذهول *** بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما *** چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
چون تو بابی آن مدینه‌ی علم را *** چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب *** تا رسد از تو قشور اندر لباب
باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذره‌ای خود منظریست *** نا گشاده کی گود کانجا دریست
تا بنگشاید دری را دیدبان *** در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود *** مرغ اومید و طمع پران شود
غافلی ناگه به ویران گنج یافت *** سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر *** کی گهر جویی ز درویشی دگر
سالها گر ظن دود با پای خویش *** نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو *** غیر بینی هیچ می‌بینی بگو

در سیاست هیچ ریاستی بهتر از دادگری نباشد.

کشور ها با میهن دوستی آباد شده اند.

آنچه را نمی دانید دشمن مدارید،که بیشترین علم در چیزی است که شما نمی دانید.

اگر راحت می شود به همه ی تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیر المومنین زد و روی تابلوهای تبلیغاتی با انواع خط ها نوشت (علی)،اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار،حتماًجایی از راه را اشتباه کرده ایم و گرنه او؟....کار حتماً سخت بود،صبوری بی پایان بر حق،تاب آوردن عتاب هایش حتماً سخت بود.

آن "مرد ناشناس"که دیروز کوزه آب زنی را می آورد،صورتش را روی آتش تنور گرفته"بچش،این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده".آن "مرد ناشناس"سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد می گرید:"آه از این ره توشه کم ،آه ازآن راه دراز"و ما بی آنکه بشناسیمش ،همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم که با نامش شعر بگوییم ،خط بنویسیم ،آواز بخوانیم و حتی دم بگیریم و از خود بیخود شویم.
عجیب است،مرد هنوز هم "مرد ناشناس"است.

تولد امام علی(ع) و روز پدر،بر همه ی پدر های زحمت کش مبارک

  

فاطمه پاره ی تن من است ...

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

نمی دانم از او چه بگویم ؟ چگونه بگویم ؟ خواستم از بوسوئه تقلید کنم ، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لوئی ، از مریم سخن می گفت.گفت هزار و هفتصد سال است که همه سخنوران عالم درباره مریم ، داد سخن داده اند.هزار و هفتصد سال است که همه فیلسوفان و متفکران ملت ها در شرق و غرب ، ارزش های مریم را بیان کرده اند.هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان ، در ستایش مریم همه ذوق و قدرت خلاه شان را بکار گرفته اند.هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان ، چهره نگاران و پیکره سازان بشر ، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کرده اند.اما مجموعه گفته ها و اندیشه ها و کوشش ها و هنرمندی های همه در طول این قرن های بسیار ، به اندازه این کلمه نتوانسته اند عظمت های مریم را بازگویند که :

((مریم مادر عیسی است))

 

و من خواستم با چنین شیوه ای از فاطمه بگویم ، باز درماندم :

خواستم بگویم

فاطمه دختر خدیجه بزرگ است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه دختر محمد (ص) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه همسر علی (ع) است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر حسنین است

دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم

فاطمه مادر زینب است

باز دیدم که فاطمه نیست.

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 

                                                  فاطمه ، فاطمه است.

ادامه نوشته

کسی بیرون از قاب

بسم الله الـرٌحمن الـرٌحیم

بر ناقه ي عريان نشسته بود و بر تقدير تلخ خويش گريه مي كرد و تازيانه مي خورد.روضه خوان محله يمان مي گفت :"زينب ستم كش" و من در ذهنم پير زني خميده و فرتوت را مجسم مي كردم كه تنها ضجه زدن و صورت خراشيدن مي داند،كسي كه در اوج نبرد مدام غش مي كندو از حال مي رود.کسی که بعد از عاشورا چیزی فراتر از یک زن اسیر نیست؛طنابی بر گردن،شانه هایی فروافتاده و موج اشک و آه بر چهره؛اسیر! یک زن کاملاً معمولی! با تمام هویت زنانه اش که ناگهان در میان یک حادثه ی غیر معمولی قرار می گیرد. 

آدم هاي معمولي با تراژدي هايي هرچند رقت بار محكوم اند كه در تاريخ فراموش شوند.همان طور که قهرمانان صفحه حوادث روزنامه،به سرعت از یاد می روند.اين ذهنيت مفلوك زني اسير همراه كودكيِ من مُرد؛آنچنان كه بايد! زینبی که در جوانی من ساقه کشید،زن دیگری بود بی هیچ شباهت به اسیر تقدیر های تلخ. موجودی با قابلیت های جاودانه ماندن!

ادامه نوشته

خدا،خانه دارد!

بسم الله الرٌحمن الرٌحیم

تقدیم به مسافرِ خانه ی خدا:آقای علی پیمانی

فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی،از این که مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای.

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی که فقط مجسمه ای است و به درد سخنرانی و شعار و بیانیٌه می خورد. یک جور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دست هات را از دو طرف باز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات،بی وزن،روی سیٌالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلاً به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها،تظاهرها،چهره های پشت رنگها.دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

ادامه نوشته

من پادشاه نیستم ...

بسم الله الرحمن الرحیم

از درم ها نام شاهان برکنند    نام احمد تا ابد بر می‌زنند

نام احمد نام جملهٔ انبیاست   چون که صد آمد نود هم پیش ماست

«من پسر زنی هستم که با دستهایش از بزها شیر می دوشید» این را به عرب بیابانی گفت.عرب بیابانی از هیبت پیامبری که همه ی قبایل به او ایمان آورده بودند، لکنت گرفته بود.آمده بود جمله ای بگوید و نتوانسته بود و  کلماتش بریده بریده شده بودند. رسول الله(ص) از جایش بلند شده بود. آمده بود نزدیک و ناگهان او را در آغوش گرفته بود؛ تنگ تنگ. آن طور که تنشان تن هم را لمس کند در گوشش گفته بود:« من برادر توام»،« انا اخوک»گفته بود فکر می کنی من کی ام؟ فکر می کنی پادشاهم؟ نه! من از آن سلطان ها که خیال می کنی نیستم. «من اصلا پادشاه نیستم»«لیس بملک» من محمدم. پسر همان بیابان هایی هستم که تو از آن آمده ای. «من پسر زنی هستم که با دست هایش از بزها شیر می دوشید.» حتی نگفته بود که پسر عبدالله و آمنه است. حرف دایه ی صحرانشینش را پیش کشیده بود که مرد راحت باشد. آخرش هم دست گذاشته بود روی شانه ی او و گفته بود:«هون علیک» «آسان بگیر، من برادرتم» مرد بیابانی خندید و صورت او را بوسید:«عجب برادری دارم.»

ادامه نوشته

مسيح من،مسيح تو ...

به نام خداوند بخشنده ي مهربان

لیلت عزیزم!

سلام، کریسمس مبارک، سال هایت چون شاخه های کاج سبز، روزهایت چون چراغ های روی شاخه رنگی باد!

نمی دانم چندمین کریسمس است که برایت نامه می نویسم؛ نامه هایی که به تو نمی رسند؛نامه هایی که تا ژانویه ی بعد روی میزم می مانند.

لیلت!شاید اسم و شماره من، در دفتر تلفن تو خط خورده باشد؛ ولی من هنوز هر کریسمس به ئحرفهای تو فکر می کنم. به آن شب میهمانی زیر سایه ی بید حیاطتان! یادت هست؟ نشستیم کف حیاط.

زانوهایمان در حلقه ی دست ها. تکیه دادیم به دیوار کوتاه پشت سر و گذاشتیم موهای بید دور و برمان برقصند. گفتی:« بیا عشق هایمان را روی یک سفره بریزیم. بعد هر دو باهم لقمه برداریم؛بدون اینکه فکر کنیم این لقمه را توآورده ای یا من.»
گفتم:«قبول!»

تو شروع کردی. با شوق، با اشک، با التهاب از عشق گفتی. از مسیح خودت! آن«مهربان ناصری»،تمام روح هجده سالگی ات را تسخیر کرده بود. همچنان که«او» مرا! من خیره در سایه ی وهم انگیز رقص شاخه ها، تمام سهم تو را ازعشق خوردم. بی آنکه سهم خودم را در سفره برای تو بگذارم. بی آنکه حرفی از او بزنم. گفتی:«پس، بگو!»نتوانستم و نگفتم. تو قهر کردی. گرسنه رفتی. من همان جا نشستم. گریستم، تاصبح!

لیلت!من سالهاست به نیمه ی ناتمام آن میهمانی فکر می کنم. من سالهاست که دلم می خواهد آن حرف ها را تمام کنم؛ ولی باز می ترسم. درست همانطور که آن شب ترسیدم. اعتراف می کنم که ترسیده بودم.

ادامه نوشته

وقتی برای موازی بودن راهی نیست...

        به نام خداوند بخشنده ی مهربان        

"دو خط موازی در بی نهایت،در ابدیت هم به هم نمی رسند"

مرد این را نمی دانست وقتی تصمیم اش را گرفت.می خواست موازی بماند.گفت طوری می رویم که به هم نرسیم! فرشته ای که درون دلش پنهان بود خندید؛من اما نخندیدم.از پشت پلک تاریخ،مرد را می پاییدم و دلم می خواست بتواند موازی بماند.زندگی من به عاقبت تصمیم مرد گره خورده بود.ترکیب عجیبی بودیم:

من بیرون بودم؛پشت پلک تاریخ!

مرد وسط صحرا بود؛

و فرشته در اعماق مرد؛

و یک تصمیم ما را به هم می پیوست.

ادامه نوشته