فاطمه پاره ی تن من است ...
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى پيامبرى باز كرده بود كه هر صبح پيش از مسجد مىآمد كه بگويد: «پدرت فدايت دخترم!».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى پيامبر باز كرده بود كه هر غروب مىآمد كه بگويد: «شادى دلم»، «پاره تنم».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى پيامبرى باز كرده بود كه مىخواست برود سفر و آمده بود زير گلوى او را ببوسد.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى پيامبرى باز كرده بود كه پى «كساى يمانى» مىگشت تا در آن آرامش يابد.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى پسرش حسن«ع» باز كرده بود «جدّت زير كساست، برو نزديك».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و به حسين«ع» خسته از راه آمده، گفته بود «نور چشمم»، «ميوهى دلم»، «جد و برادرت زير كسايند».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى على«ع» باز كرده بود. روى على(ع) كه بىتاب مىگفت «بوى برادرم محمد(ص) مىآيد».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار، يعنى آيا در را روى جبرئيل خودش باز كرده بود؟!
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بود به همين ديوار و تنها گليم زير پايش را بخشيده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بود به همين ديوار و گردنبند يادگارى را كف دستهايش دراز كرده بود سمت فقيرى كه از اين همه سخاوت گريه مىكرد.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بود به همين ديوار و پارچهاى كشيده بود روى سرش چون حتى چادرش را بخشيده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و قرص نان را گرفته بود بيرون تا دستهاى مسكينى آن را بقاپد، بعد از گرسنگى روزهى بى سحرى چشمهايش سياهى رفته بود.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و قرص نان شب بعد را به دستهاى يتيمى سپرده بود. و باز به اسيرى.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و به صورت شرمندهى زنى كه براى بار دهم سؤالى را مىپرسيد لبخند زده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بود به همين ديوار و در را براى مردش باز كرده بود كه باز با دست خالى از راه مىرسيد و نگفته بود كه چند روز است غذايش را به بچهها داده و خود نخورده است.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بر همين ديوار و در را روى چشمهاى خيس على باز كرده بود، روى مردى كه جانش و برادرش را از دست داده بود.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بر همين ديوار و شنيده بود همسايهها بلند، طورى كه بشنود، مىگويند:على! او را ببر جايى دور از شهر، گريههايش نمىگذارد شب بخوابيم.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بر همين ديوار و به بلال كه ساكت و محزون آن پشت ايستاده بود، گفت: «دوباره اذان بگو، من دلتنگم».
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده به همين ديوار و در را روى على باز كرده بود كه مىآمد تا براى سالهاى طولانى خانه نشين باشد.
ايستاده بود پشت همين در، تكيه داده بود به همين ديوار و گفته بود «نمىگذارم ببريدش».
ايستاده بود درست پشت همين در تكيه داده بود درست بر همين ديوار كه…!
برگرفته از کتابهای فاطمه، فاطمه است اثر دکتر علی شریعتی و خدا خانه دارد اثر فاطمه شهیدی