همایش معرفی رشته ­ها آری یا نه ...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


سال گذشته وقتی خبر برگزار نشدن همایش معرفی رشته­ها توسط خانه یا مجمع را شنیدم به هيچ وجه برایم قابل قبول نبود که برگزار نشود! حتی وقتی استدلال­ها و دلایل این تصمیم را شنیدم بنظرم غیر منطقی نیامدند اما باز هم قبول نمی­کردم، انگار عاملی ناخود آگاه در کنار هر دلیلی هزار جواب پیدا می­کرد که باید هرسال برگزار بشود.
وقتی کمی بیشتر فکر کردم دیدم همه­ی آن دلایل زمان ما هم بود حتی زمان ما مصائب و مشکلات برگزاری همایش دو چندان بود پس چرا ما به این نتیجه­ «برگزار نکنیم» نرسیدیم؟

وقتی خاطرات همایش سال 91 را مرور کردم، دیدم بهترین زمان ممکن برای رسیدن به این نتیجه همان سال بود. سالی که از شروع امتحانات پایان ترم تا چند روز قبل از کنکور سراسری برای گرفتن مجوز برگزاری به فرمانداری و مرکز بهداشت می­رفتم، یادم می­آید از قبل برنامه ریزی کرده بودم که يک ماه برای گرفتن مجوز وقت بگذارم و يک ماه ديگر هم برای پيدا کردن معرف­های همایش و هماهنگی با آنها. سال 91 برای اولین بار تصمیم گرفته بودیم روز تجربی را به طور مستقل خودمان برگزار کنیم و پیدا کردن معرف­های اين روز خودش مصیبتی بزرگتر بود. گرفتن مجوز همایش شاید حالا حرفی نامفهوم بنظر بیاید ولی آن زمان امری مهم بود. روزهای اول وقتی درخواست دادیم و پيگيری کردیم مرکز بهداشت و فرمانداری هر دو جواب دادند که چون مجمع شما داخل شهر ثبت نیست اجازه­ برگزاری چنین همایشی ندارید و به شما سالن هم نخواهیم داد! برایشان باورش سخت بود که تعدادی دانشجو بدون هيچ پشتوانه مادی و معنوی هر ساله همایشی رايگان برگزار کنند و همیشه سوال حراست فرمانداری این بود که هدف شما از برگزاری اين همایش چيست؟ حالا که فکر می­کنم می­بینم واقعا هدف من چه چیزی می­توانست باشد که صبح­ها ساعت هفت و نیم بروم فرمانداری و پشت در اتاق حراست فرمانداری منتظر بایستم تا مجوز همایش را پيگیری کنم؟ وقتی همایش رایگان بود و مجمع ما هم اصلا هیچ جایی ثبت نبود که این فعالیت به عنوان سابقه برایش ثبت شود! و آخرش اصلا جایی هم از ما اسمی آورده نمی­شد که فلان همایش را برگزار کردند...
نهایت کاری که فرمانداری می­خواست برای همایش انجام دهد فکر می­کنيد چه کاری بود؟ آیا می­خواست کمک هزینه­ای بکند برای برگزاری همایش؟ نه. فقط می­بایست تماسی تلفنی بگیرد با مرکز بهداشت و بگويد طبق قوانین و مقرارت به اين دانشجوها مساعدت بفرمایید! همین.

یادم می­آید همان سال بعد از يک ماه دوندگی سالن مرکز بهداشت را به مدت سه روز گرفتیم و تبلیغات همایش را طراحی و آماده کردیم و روز کنکور بردیم دانشگاه آزاد پخش کردیم، حتی روزهای ریاضی و انسانی «آن روزها کنکور سه روز برگزار می­شدفقط یک نفر از اعضای مجمع حاضر شد برود و تبلیغات را پخش کند!
و هنوز به اين موضوع فکر می­کنم که چرا همان سال به اين نتيجه نرسیدیم که با این همه مخالفت و گرفتاری، همایش را برگزار نکنیم! انگار یک جور تعصب و پافشاری داشته باشیم که اگر برگزار نشود به غرورمان برمی خورد، انگار هر چقدر فرمانداری و آموزش و پرورش و ... مخالفت و مانع تراشی می­کردند ما بیشتر انگيزه پيدا می­کردیم و همین مانع تراشی­ها بود که همان سال به فکر عملی کردن ثبت مجمع رسیدیم و در نهایت خانه جوان را ثبت کردیم که آیندگان مشکل مجوز برای برگزاری همایش نداشته باشند...

پای توی کفش ديگران ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

تجربه نشان داده هميشه افرادی که از لحاظ اخلاقی پاشون توی کفش ديگرانه در عمل هم دمپايی های ديگران را پاشون می کنن!
نوروز هم آمد ولی انگار قرار نيست همراهش تغيير کنم و من خوب فهميدم سبزه و هفت سين و ... همه شون فقط بهانه هايی بودند برای نو شدن ...
راستی اينجا چقدر خوب می شود نوشت! برعکس جاهای ديگر که اصلا نمی شود داخلش حرفی زد ...
باقی تون بهار

قد هزارتا پنجره...

«به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان»

وبلاگ ما قبلنا که یه موقعی خيلی سوت و کور شده بود ولی عمق فاجعه اش مثل حالا نبود! اما خب خيلی ها که توش مسئوليت داشتند هم بهش سر نمی زدند يا اگر سر می زدند به صورت نامحسوس بود و برای اون يکی دوتا مطلبی هم که بچه ها مي ذاشتند نظر نمی ذاشتند. کلا وقتی بهشون می گفتيد چرا نيستيد می گفتند: «نه ما هستيم!» و مثلا هر شب سر می زنيم! ولی خودشون هم می دونستند اون جور سر زدند به درد عمه شون هم نمی خوره چه برسه به درد وبلاگ! اما بعدش که بچه های جديدِ مجمع!! اومدند، وبلاگ کمی شلوغ شد، اون دسته هم تازه يادشون اومد که توی وبلاگ مسئوليت دارند و به طور محسوس البته با حساسيت زيادتر از حد معمول به وبلاگ سر می زدند و در مورد وبلاگ فقط با نظر خودشون تصميم گيری می کردند.

اما وبلاگ شلوغ نباشه و کسی نياد بهتره! چون راحت می تونی حرف بزنی و حالا ما هم بلعکس وقتی وبلاگ کسی نيس تازه يادمون ميوفته وبلاگی هم هست آدم راحته، چون هرچيزی به دلش نشست مياد ميگه از طرفی هم مطمئنه تقريبا کسی نيس که حالا نگران باشه چه برداشتی بکنن و ... اگر کسی هم نامحسوس بياد که نمياد! اونم چون متوجه نميشيم اثری توی کليت ماجرا نداره

چقدر حرف زدم! به قول شاعر اين روزا قد هزارتا پنجره حرف دارم!

پ.ن: راستی برای در گذشتگان حادثه ی منا از خداوند طلب آمرزش و برای خانواده هاشون صبری جلی آرزومندم و برای مصدومين شان هم سلامتی...

حالا اگه وبلاگ شلوغ بود با خودم هزار بار کلنجار می رفتم اون پ.ن بالا را بنويسم؟! يا نه؟! چون حالت نمادين داره و ممکنه از روی ريا و ... باشه ولی حالا خيالم راحته با فرض کسی نبودن و نيامدن به وبلاگ ديگه اون نمادين و ... بودنش رد ميشه...

 

خاطرات همايش...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://uupload.ir/files/mng2_94251087762346947583%5B1%5D.jpg

امسال مثل سال های گذشته ديگه سرم شلوغه همايش معرفی رشته ها نيست. البته سرم شلوغ هست ولی نوع شلوغيش فرق می کنه! و همين باعث ميشه مدام حس کنم بايد کاری انجام بدم، مثلا صبح بايد برم دنبال کارهای اداری و نزديکای اذان ظهر و مغرب حتما خونه باشم تا به معرف ها تلفن بزنم و اينکه توی زمان های مختلف که قرار می گيرم خاطرات همان موقع به يادم مياد.

راستی نمی دونيد چرا بعضی هاشون تلفن شون را جواب نميدند؟! مثلا معرف کاردرمانی را با هزار بدبختی شماره همراه شا پيدا کردم ولی جواب نميده! تا حالا شمردم بيش از ده بار در زمان های مختلف بهشون زنگ زدم ولی برنمی داره! نا سلامتی همسايه مون هستند! ولی خونشون را نمی دونم دقيقا کجا بود حدودش را بلدم ولی خودش را بلد نيستم فاميلشون جعفری بود. مدرسه ی راهنمايي و دبيرستان مون يکی بود البته از من يکسال بزرگ تر بودند. يادمه بيشتر وقت ها موقع برگشت از دبيرستان ترک دوچرخه ی خودم سوار ميشدند و نزديک خونه ی ما می گفتند: خودم باقی راه را ميرم، راهی نيست.

يه بار ازشون نپرسيدم دقيقا خونه تون کجاست. اصلا از کجا می دونستم شش سال بعد، یعنی تيرماه 91، در به در دنبالشون می گردم! برادرش می گفت: حسين برای ماه رمضان از تهران مياد خونه، ولی معلوم نيس کی مياد بهشون زنگ بزنيد و بپرسيد... وقتی از پيدا کردن معرف کاردمانی خسته شدم يه روز صبح رفتم مرکز بهداشت و به خانم بديعی گفتم معرف کاردرمانی، بينايي سنجی، گفتار درمانی، شنوايي سنجی و ... کسی را سراغ دارند و اونا آدرس بهزيستی را بهم دادند و گفتند اونجا پر از افراديه که کارشناس اين رشته ها هستند...

همايش سال 91 سختی های زيادی داشت چون برای اولين بار قرار بود مجمع بطور مستقل روز تجربی را مثل روز رياضی برگزار کنه، سال پيشش با همکاريه بچه های دانشگاه اصفهان روز تجربی برگزار شده بود و سختی ديگه اينکه مشکل مجوز مجمع اون سال به اوج خودش رسيده بود...

پ.ن1:حالا که دارم می نويسم انگار خيلی زياده و حتی یه موضوع کوچکش کلی خاطره داره...

پ.ن2: راستی اين قوم به حج رفته چه خوب ميشد اگه دوباره برمی گشتند...

رابطه ایدز با ژنو

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



رئیس دفتر یونیسف در ایران گفته است: «بر اساس مقاله‌ای که وزارت بهداشت در سال 2010 انجام داده است، 16 درصد نوجوانان دختر و 20 درصد نوجوانان پسر، راه انتقال HIV را می‌دانند بنابراین 80 درصد نوجوانان کشور ایران از راه‌های انتقال HIV ایدز بی‌اطلاع هستند.»

http://negaresh.snn.ir/Images/News/Editor/image/fazayemajazi/%D8%B8%D8%B1%DB%8C%D9%81.jpg

اول که خبر را در همین سایت خبرآنلاین خواندم، متعجب شدم. چون «مقاله» یا «نوشتنی است» یا «منتشر کردنی است» یا «خواندنی». مقاله «انجام دادنی» نمی‌دانم چیست. تا اینکه به تاریخ مقاله نگاه کردم که سال 2010 بود. فهمیدم اشکالی در کار نیست. در آن سال‌ها ایران یک‌طوری بود که اساساً همه چیز انجام می‌شد.

صبح بعد از انجام خواب، صبحانه را انجام می‌دادیم. بعد تلویزیون را روشن انجام می‌دادیم. مجری اخبار را انجام می‌داد و می‌گفت که دولت در حال انجام دادن همه چیز است، البته گروهی مخالف می‌خواهند که دولت انجام ندهد ولی رئیس جمهور و دولت با شدت هرچه تمامتر مخالفان را انجام خواهد داد تا بتواند خدماتش را به ملت انجام بدهد. بعد به دفترمان می‌آمدیم و کارهایمان را انجام می‌دادیم. بعد از کار در ترافیک انجام داده می‌شدیم تا به خانه برسیم و الباقی امور زندگی را انجام بدهیم.

- اولاً که نوجوانان 2010 الان قدم به سال‌های جوانی گذاشته‌اند و اگر لازم باشد و پا بدهد، برخی‌شان همه رقمه بلدند ایدز منتقل کنند، لذا آمار غلط است.

- گویا گروهی 20 نفره از نوجوانان سال 2010 به طوری کاملاً خودجوش در اعتراض به این گزارش یونیسف، جلوی دفتر ریاست جمهوری تظاهرات میلیونی کرده‌اند و خواستار انحلال دولت و لغو مذاکرات ژنو، مرگ زودرس کاترین اشتون و ایدز گرفتن جان کری شده‌اند، آن هم با شدت هرچه تمامتر.

- یکی از همین نوجوانان خودجوش معترض به خبرنگار سایت «رئیس جمهور قبلی نیوز» گفت: «والا ما اون دوره همه‌اش سرمون توی کتاب و درس بود. اصلاً فساد به این گستردگی نبود که کسی بخواد بدونه چه‌جوری می‌شه ایدز گرفت. مورد داشتیم که طرف می‌خواسته ایدز بگیره، 8 سال تلاش کرده آخرشم کسی رو پیدا نکرده که برایش ایدز انجام بده. ولی الان دارن از طریق ژنو کرور کرور ایدز انجام می‌دن!»

بیرون از حلقه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از دایره تنگ چیزها گاه گاهی باید بیرون زد و بیرون ایستاد و از بیرون به حلقه هایی که در آن گرفتار شده ایم نگاه کرد. همان که بهش می گویند فاصله* گذاری. ولی نمی دانم در مورد عشق هم ماجرا این هست یا نه. اگر از عشق بزنیم بیرون و از بیرون بهش نگاه کنیم چیزی که می بینیم واقعا تصویری از عشق است یا نه. به نظر می آید عشق چیزی است که فقط وقتی در چنبره اش گرفتاری هویت دارد. فقط تصویر از درون دارد نه تصویر بیرونی. از بیرون فقط یکسری تظاهرات مسخره و احمقانه پیداست.شاید از بعضی چنبره ها اصلا نباید بیرون زد.

ع.ن + پ.ن:
احساس هایم را وکیوم کرده ام و چیده ام درون پوسته ی قرمز رنگم ، باید بند و بساط دلم را جمع کنم و بروم .


* فاصله برای خودش تعریف داره:
اول اینکه فاصله یه نفر با خودش صفره و فاصله اش با هرکی غیر خودش مثبته، منفی توی کارش نیست...
دوم اینکه هر کسی به اون اندازه که من از اون دورم، به همون اندازه اون از من دوره...
سوم اینکه اگه کسی اومد وسطمون وایساد و واسطه شد اون موقع فاصله مون مقدارش بیشتر میشه...
یادتون باشه این فاصله توی فضای آدما تعریف میشه...

می شود لطفا زیبای خفته نباشید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.uploadax.com/images/68338103051161768052.jpg

قصه هاي بازاري و عامه پسند، استامينوفن اند، يا شايد بروفن يا آسپيرين. در فرصت هاي كوتاهي كه توانائي كشمكش با دنياي واقعي را از دست مي دهيم مسكن هاي به درد خوري هستند اما ادامه دادن يا عادت كردن بهشان ايمني و مقاومتمان را به كل نابود مي كند. توانايي دست و پنجه نرم كردن با بالا و پائين هاي زندگي را ازما مي گيرد. مصرف مداوم اين كتابها، اراده تغيير دادن وضع موجود را از ما مي گيرد و موجوداتي آسيب پذير و رويايي برجاي مي گذارد.

اين قصه ها كه اسمها و عنوانها و صفحاتشان عشق باران است، اتفاقا بيشترين لطمه را به همين واژه مي زنند. تصويرهاي ايده آل و آدمهاي بي عيب و ايراد اين ماجراها، نمي گذارند سادگي حضور عشق را در لابلاي زندگي معمولي و روزمره حس كنيم. صداي سم اسب شاهزاده اي همه چي تمام كه از درون اين رمانها بيرون مي زند نمي گذارد نجواي نرم و آهسته عشق را بشنويم. ما سالها روي ايوان، منتظر فرود صاعقه وار عشق مي مانيم تا از جاده هاي دور  بيايد نگو كه همه اين مدت او دور و بر ما مي پلكيده و مي زده روي شانه مان. سادگي محبت ها و آرامش هاي واقعي را نميفهميم. چون داستانهاي بازاري گوشهايمان را از صداي اسب شاهزاده اي كه نمي آيد پر كرده اند. عشق روي ايوان است ولي باورش نمي كنيم. مي گوئيم نه اين نيست. چشمهايمان را مي بنديم و ترجيح مي دهيم زيبايان خفته باشيم. بخوابيم و در رويا و انتظار بوسه هاي جان بخش تقدير بمانيم. به خيالمان خوشبختي هاي يك شبه در راهند.

اين داستانها، شكل هايشان با هم فرق مي كند. زبان  و زمان و مكان عوض مي كنند ولي ريشه هايشان جايي دور و بر همين شاهزاده افسانه اي به هم مي رسد. سعي مي كنند در لباسهاي امروزي و با همه ادا و اطوار زمانه خودشان ظاهر شوند، آخرين تكيه كلام ها و فرهنگ زباني مردمي را به كار مي برند، در مكانهايي مدرن و نزديك اتفاق مي افتند اما با همه اينها باز هم به شدت شبيه افسانه هاي قديمي ملت هاي دنيا هستند. اين رمانها دست به دست مي شوند و فروش مي كنند دقيقا به همان دلايلي كه افسانه ها در روزگار خودشان دهان به دهان مي چرخيدند و فراگير مي شدند.

عشق هاي كاملي كه ناگهان سر مي رسند ، بازي هاي سرنوشت كه زندگي ها را زير و زبر مي كنند، قهرمانهايي دوست داشتني كه هيچ عيب و نقصي ندارند و خيلي ويژگي هاي ديگر، افسانه و رمان بازاري را دو نيمه يك سيب مي كند. همان طور كه داستانهاي قديمي و بومي تجلي آرزوهاي ساده بشري بودند، اين رمانها هم از لايه آرزوهاي سطحي و ساده ما تغذيه مي كنند و همان چيزي را به ما مي گويند كه دوست داريم بشنويم. آنها گرد تخديري شان را از گياهي كه درون خود ما مي رويد برداشت مي كنند. نويسندگان بازاري، آرزوهاي خود ما را در بسته بندي هاي جديد و مارك داري به ما مي فروشند و ما از اعجاز اين مسكن ها و مخدرهاي تازه به هيجان مي آييم. نوعي حس آشنايي و نزديكي هم كه وقت خواندن آنها داريم دقيقا به همين دليل است كه مواد اوليه شان از روياهاي نوجوانانه ما گرفته شده، نه به اين دليل كه با شخصيت ها همذات پنداري مي كنيم.

اما اينها همه پيش لطمه اي كه به عشق مي زنند، هيچ است. يادمان نمي دهند كه همين آدمهاي نزديك ملموس را مي شود با همه نقص و شكافهايشان دوست داشت و مهمتر از اين، بهمان نمي گويندحتي براي دوست داشتن و دوست ماندن هم بايد سعي كرد. اين است كه تا بين زوج هايي از اين دست، دو تا بگومگو مي شود خيال مي كنند در انتخاب محبوب ابدي اشتباه كرده اند و او جاي ديگري منتظرشان نشسته است. در حاليكه داستان اصلا اين نيست. به قول ناتاليا گينزبورگ:« پس از سالهاي بسيار ،فقط پس از سالهاي بسيار، پس از اينكه بين ما و او تور درهم تنيده اي از عادات، خاطرات و تضادهاي شديد بافته شد، آن وقت است كه مي فهميم او همان شخص مناسب ما بوده است. در تمام اين سالها گاهي بين ما و او، تضادهاي شديد روي مي دهد اما مهم اين است كه اين صلح بي نهايتي كه بين ما است از بين نمي رود.». 

داستانهاي بازاري و عامه پسند اين را اصلا يادمان نمي دهند و اين بد است. شايد هم خيلي بد است..


خدا را شکر که تمام شد...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.parsine.com/files/fa/news/1392/2/30/47877_166.jpg

«امروز، روز آخر بود... خدا را شکر که تمام شد...

خدا را شکر که آسمان، زمین‌گیرمان کرد و در محاصره برف ماندیم و نتوانستیم بیاییم و نیامدیم... با خودم می‌اندیشم که اگر من هم در آن سالن و سالن‌های کذایی بودم و عکس‌العمل‌ها را می‌دیدم و می‌شنیدم، چه می‌کردم؟! چه می‌توانستم بکنم؟! پاسخی که جز «هیچ» نمی‌توانم به خودم بدهم، خدا را شکر می‌کنم که نبودم ....

به خدا که این گونه برخورد در شان و شئون فرهنگی ما نیست...

به خدا که مردم، آدم‌های عادی، آنهایی که به عشق شان کار مِی‌کنیم و دغدغه‌ شان را داریم، خیلی راحت‌تر و بی‌بغض‌تر فیلم‌هایمان را تماشا می‌کنند...

به خدا که این حب و بغض‌ها قشنگ نیستند....

چرا ما نمی‌توانیم مثل تمام جشنواره‌های تمام دنیا فیلم ببینیم و ارزیابی و انتقاد سازنده و اساسی‌مان را بکنیم و بگذاریم که سینمایمان ارتقا پیدا کند و در سراشیبی تمسخر و «تو افتضاح بودی» و «من بهترم» و ... نیفتیم؟!

به خدا که ما، لااقل خودمان، نباید با خودمان چنین رفتاری بکنیم... آخر فکر نمی‌کنید که مردم چه می گویند؟ مخاطبینمان را می‌گویم...

همیشه گفته‌ام و می‌گویم که این 10 روز، نوروز سینماست و ما هر سال در این روزهای سرد بهمن، با مهر به یکدیگر و با عشق به مردم، داغ می‌شویم و برای یک سال آینده، گرما ذخیره می‌کنیم... همه‌مان در کنار هم...

ولی دریغا از امسال...

دوستان و همکاران، به نظرتان بد نشد که پیشکسوت‌ها را حرمت ننهادید و نقد و استهزا را اشتباه گرفتید و به جای تفکر و تلاش بر رفع مشکلات خودتان و خودمان، انگشت بر ایراد دیگران فشردید و در این راه، حتی از مردود شمردن نظر داوران نیز دریغ نورزیدید؟!... به نظرتان کارتان بد نبود؟ ناجور نشد؟! مردم چه گفتند؟ چه می‌گویند؟...

بگذریم که گذشت...

کاش می‌شد دردهایی که در سه فیلم حاضر در جشنواره، در سکوت و نگاه فرو خوردم، بیرون بریزم...

چه خوب شد که من آن جا نبودم...».

من پرویز پرستویی

22 بهمن 1392


ع.ن:
حاج كاظم: حسين جون، باطلش كردي؟
مدير آژانس: چي رو باطل كردم؟
حاج كاظم: بليطاي ما رو باطل كردي رفت؟
مدير آژانس: آقا دست بردارين، برين بزارين به كارمون برسيم، عجب شب عيدي مشتريايي نصيب ما شده خدايا...
حاج كاظم: معرفت اون اجنبي كه ويزا داده از توي هم وطن بهتره

مدير آژانس: آقا؟ ديگه توهين بسه، بفرمائين بيرون خواهش ميكنم، بفرمائين خواهش ميكنم... ببينم؟ مگه براي اون هشت سال كشت و كشتار از من اجازه گرفتي؟ كه حالا حق و حقوقتو از من ميخواي؟ برو اين وظيفه رو از همون كسايي بخواه كه اونو بهت تكليف كردن، برو خواهش ميكنم، مگه اينجا بنگاه خيريه است؟ يك ساعته تحملت كردم...
...
حاج كاظم: ميدونم بد موقعي براي قصه شنيدنه، ولي من، ميخوام براتون يه قصه بگم، وقت زيادي ازتون نميگيرم، يكي بود يكي نبود، يه شهري بود خوش قد و بالا، آدمايي داشت محكم و قرص ، ایام ایام جشن بود. جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول به این شهر حمله کرد . اون غول غول گشنه ای بود که می خواست کلی ازین شهر و ببلعه ،همه نگران شدن حرف افتاد با این غول چیکار کنیم ما خمار جشنیم ، بهتره سخت نگیریم، اما پیر مراد جمع گفت: باید تازه نفسا برن به جنگ، قرعه بنام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کرکریشون بود رفتن به جنگ غول، غول غول عجیبی بود یه پاشو می زدی دو تا پا اضافه می کرد دستاشو قطع ميكردي چند تا سر اضافه می شد ،خلاصه چه دردسر، بلاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده، يكي از پير جووناي زخم چشيده جاشو گرفته، اما یه اتفاق افتاده بــــود!!! بعضیا این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار غریــبه می بینن ، شایدم حق داشتن ، آخه این جوونا مدتها دور ازین شهر با غول جنگیده بودن جنگیدن با غول آدابی داشت که اونا بهش خوو کرده بودن دست و پنجه نرم کردن با غول زلالشون کرده بود شده بودن عینهو اصحاب کهف ، دیگه پولشون قيمت نداشت … اونایی که تونستن خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن مجبور به معامله شدن.
...
عباس: جنگ که شروع شد، سر زمین بودم با تراکتور، جنگ که تموم شد، برگشتم سر همون زمین، بی تراکتور. آقاجون مو هنوز دفترچه بیمه هم نگرفتم، حالا خیلی زوره، خیلی زوره این حرفا... شما سهمتان را دادین. سهمتان همین زخم زبون هایی بود که زدین. حالا تا قلبتان وانستاده بیاین برین.
....
و این قصه ی باطل کردن هنوز ادامه دارد...

پ.ن: بگذریم...

سانسور فجر


بدین دو دیده ی حیران من هزار افسوس

 که با دو آینه رویش عیان نمی بینم 


درود بر بینندگانی که برای دیده هایشان تصمیم می گیرند!


هنگام پخش مستقیم مراسم پایانی سی‌و دومین جشنواره بین‌المللی فیلم فجر از شبکه نمایش، هنگامی‌که محسن دارسنج، جایزه دیپلم افتخار بهترین چهره‌پردازی را برای فیلم «همه چیز برای فروش» دریافت کرد، آن‌را به فیلم «آشغال‌های دوست‌داشتنی» ساخته محسن امیریوسفی تقدیم کرد که امسال بنا بر آن‌چه که ازسوی دبیر جشنواره «ملاحظات» عنوان شد، از این جشنواره کنار گذاشته شد.

 در این هنگام زمانی‌که دارسنج در کلام خود به کلمه «آشغال‌ها» رسید، تلویزیون پخش مستقیم مراسم را برای دقایقی قطع کرد. این اتفاق موجب شد وقتی‌که پخش مستقیم مراسم مجددا به آنتن تلویزیون بازگشت، از پوشش اهدای سیمرغ بلورین بهترین چهره‌پردازی به محسن موسوی برای فیلم «رستاخیز» جا بماند.

گفتني اينكه، اين سانسور تابلو با برنامه‌ريزي قبلي و با اختصاص دادن يك دوربين به دو مجري سيما در حاشيه جشنواره توسط رسانه‌ ملي تدارك ديده شده بود و هركدام از برندگان جوايز كه كمترين انتقاد و يا سخن متفاوتي در پشت ميكروفن بر زبان مي‌اوردند، بلافاصله صحنه مراسم قطع و دو مجري حاشيه‌اي و مخصوص سانسور با اظهارات بي ربط و لوس، پخش مي‌شد. اين موضوع براي بسياري از چهره‌ةاي ديگر نيز اتفاق افتاد و به محسن يوسفي، خلاصه نمي‌شد.

براي مثال ساداتيان كه برنده ويژه نامزدهای دریافت سیمرغ بلورین بهترین فیلم (به تهیه‌کننده) به فيلم  آذر، شهدخت، پرویز و دیگران (به تهیه‌کنندگی بهروز افخمی و سیدجمال ساداتیان) رسيد و همچنين اظهارات مهدي عسگرپور مديرعامل خانه سينما و ... اظهاراتشان به مذاق سانسورچيان سيما خوش نيامد و سخنانشان به يكباره قطع شد!(1)

شیوه پخش برنامه که با قطع مدام مراسم زنده، به نام خروج از سالن و سر زدن به محیط بیرونی و پخش یک مصاحبه بیهوده و مسخره انجام می شد، چیزی جز یک رفتار فریبکارانه نبود. رفتاری که به دلیل پخش نکردن حرف های هنرمندان درباره برخی فیلم ها همچون " عصبانی نیستم" و " قصه ها" انجام می گرفت.

اما مدافعان آرمان ها باید بدانند - به فرض بد بودن این دو فیلم که آنان به هزار شیوه ی حذف و توهین و نقد و فحش و فشار ... توانستند این فیلم ها را بکوبند و کنار بگذارند- آنچه منافع ملی ما را هدف قرارداده، این نوع فیلم ها نیستند بلکه رفتارهای غیرحرفه ای و بی اخلاقی های رسانه ملی ماست که باورهای نسل نو به آرمان های آزادی خواهانه انقلاب اسلامی را با خطری جدی روبرو کرده و خواهد کرد.

زشت ترین بخش این پوشش رسانه ای زمانی بود که پخش تصاویر "نرگس آبیار" کارگردان فیلم شیار 143 روی سن را با تصاویر حضور دیگر هنرمندان زن روی سن مقایسه می کردید.

همچنانکه می دانیم تصویربرداران صدا وسیما در تلویزیون موظفند تصاویر زنان را با پوشش دامن نشان ندهند و در برنامه دیشب نیز تصاویر عموم زنان حاضر با پوشش دامن یا سانسور می شد یا روی سن از نمای دور پخش می شد. اما تلویزیون در استفاده ای ابزاری از خانم آبیار، هنگام سخن گفتن او، تصاویری باز و نزدیک از فضای پوشش او را به نمایش گذاشت! چرا؟ چون او درباره دفاع مقدس فیلم ساخته بود؟ چون او حرف های ارزشی می زد؟ چون او مورد توجه و سفارش برخی عناصر خودی بود؟

اگر پخش پوشش دامن در تلویزیون بد است، پس باید برای همه بد باشد و اگر نه، پس چرا ما در برنامه دیشب، تصویر هیچ زنی را از نزدیک با پوشش دامن جز او ندیدیم؟ این استفاده های ابزاری از افراد در تلویزیون - خصوصا در زمان انتخابات یا چنین برنامه هایی- بسیار رایج و شایع بوده و هست و استدلال های نخ نمایشان این است که تصور می کنند با پخش اینها می توان مردم را اقناع کرد که " مردم ببینید یک زن دامن پوشیده مانتویی هم از انقلاب و آرمان های آن دفاع می کند"!


همه این ها زمانی زشت تر و ضد اخلاقی تر جلوه می کند که دقیقا در یکم بهمن ماه، رئیس دستگاه همین رسانه در گفت وگو با ایسنا سخن از آزادی و انعطاف در رسانه ملی و ممنوع التصویر نبودن هنرمندان می گوید!

تاکید ضرغامی بر ممنوع‌التصویر نبودن هنرمندان در صدا و سیما ؛«حسین پاکدل» به‌دلیل «ممنوع‌الکار بودن» از مجری گری جشنواره فیلم  فجرخط خورد!!!(2)


علی مطهری، نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی و عضو کمیسیون فرهنگی مجلس
به نحوه پخش مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر از شبکه نمایش صدا و سیما انتقاد و بیان کرد: پخش مراسم از تلویزیون خوب بود ولی سانسورهایی که مدیران تلویزیون بر مراسم اعمال کردند اصلا جالب نبود. وی گفت: هرکسی که انتقادی می‌کرد فورا تصویرش محو و برنامه قطع می‌شد و مراسم بریده بریده پخش شد که این برای بیننده دردناک بود. نمی‌دانم چرا دوستان اینقدر از انتقاد می‌ترسند. با این کارهایشان برنامه‌ای اعصاب خردکن را به نمایش گذاشتند.(3)


1 بهار نيوز

2 خبر انلاين

 سلام سینما

هر کس می‌خواهد عزیز بشود...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://aassaa.persiangig.com/image/%D8%AE%D8%AF%D8%A7.jpg

کسى که عزت می‌‏خواهد، پس عزت، همه از آنِ خداست.

• خیلی از کارهای روزانه ما، تلاش‌های ما توی زندگی، از سرِ آن است که دوست داریم عزیز بشویم. به آبرو و اعتباری برسیم. توی چشمِ خلایق کم و پست و حقیر جلوه نکنیم. درس می‌خوانیم، کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، لباسِ خوب می‌پوشیم، خانه‌ی خوب، ماشینِ خوب، شغل خوب، همسر و بچه‌های خوب... دوست داریم بقیه هم ببینند و به ما به دیده‌ی تحسین نگاه کنند. به هر دری می‌زنیم و هر تلاشی می‌کنیم تا سرِمان را بالا بگیریم میان خلق خدا. بعد این وسط، اگر لطمه‌ای بخورد به این داشته‌هایمان، دیگر انگار همه‌ی آن عزت و آبرویمان را باخته‌ایم.

• بعضی‌ها اما عزت و اعتبارشان را از پول و خانه و ماشین و مدرک نمی‌آورند. هیچ‌کدام از این‌ها را هم ندارند اما توی چشم خلایق عزیزند، معتبرند. قرآن یادِمان می‌آورد که اگر دوست داریم عزیز باشیم، باید به منبعِ واقعی‌اش مراجعه کنیم. به کسی که همه‌ی عزّت، مالِ اوست. به کسی که عزیز شدن و ذلیل‌شدن در دست اوست.

• بعضی‌ها اعتبار و آبرویشان خداست، عزیزشدن‌شان مالِ آن است که به خدا وصل‌اند. تویِ دل مردم محترم و دوست‌داشتنی‌اند بی‌آن‌که داشته‌ی دنیاییِ ویژه‌ای داشته باشند. خدایی که وعده داده اگر حسابِ خودتان با من را صاف کنید، رابطه‌تان را با من اصلاح کنید، من خودم تضمین می‌کنم که رابطه‌ی شما را با مردم اصلاح ‌کنم، درست ‌کنم.*  حتی بالاتر از این؛ توی قرآنش وعده داده که محبتّ اهل ایمان و عمل را توی دل‌ها می‌اندازد. (مریم/69) آن‌ها را پیشِ مردم عزیز و دوست‌داشتنی می‌کند. خدایی که بلد است توی قلب‌ها نفوذ کند، خدایی که بلد است ذهنیت‌ها را، محبت‌ها را، علاقه‌ها را تدبیر کند، مدیریت ‌کند.


بسمِ الله الرّحمنِ الرّحیم
مَنْ کانَ یُریدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمیعاً

 

 *مضمون فرمایشی از پیامبر اسلام (ص)- بحارالانوار/ ج 71/ ص 366

گزارش صدروزه من به روحانی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


... و اما گزارش صدروزه من به رئیس جمهور:
- 2920 روز بلاتشبیه بودیم، حالا 100 روز است که بلاتکلیفیم.
- 100 روز است که قاضی مرتضوی روزی دو هزار تومان پس‌انداز می‌کند برای پرداخت جریمه 200 هزار تومانی‌اش.
- قبلاً وقتی از خواب بیدار می‌شدم، نگران بودم و می‌دانستم برای چه. الان 100 روز است که وقتی از خواب می‌پرم، نگرانم ولی نمی‌دانم برای چه؟
- 100 روز است که مثل گذشته هر روز به تلویزیون تلفن می‌زنم برای طلب‌های معوقه‌ام و آنها هم همان چیزهایی را می‌گویند که قبل از 100 روز پیش می‌گفتند.
- 100 روز است که پست‌های فیس‌بوک محمدجواد ظریف را لایک می‌کنم.
- 100 روز است که دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد، فلذا شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
- 100 روز است که دارم فکر می‌کنم با توجه به اینکه دولت قبل اساساً شوخی بود، آیا دولت شما جنبه شوخی دارد یا نه؟
- 100 روز است که دارم فکر می‌کنم آیا قاتل بروس‌لی در این دوره پیدا می‌شود یا نه؟
- 100 روز است که نمی‌دانم آیا واقعاً مچکریم یا حدوداً مچکریم یا... اما چون 100 روز است که تچکّر (!) مد شده، ما هم هستیم.
- 100 روز است که «متشکر»، «مچکر» و «تشکر»، «تچکر» شده است در مملکت. به هر حال ما راضی هستیم خدا را چُکر!
- 100 روز است که مدیرمسئول سابق‌مان شده است رئیس دفتر اطلاع‌رسانی ریاست جمهوری. فلذا 100 روز است که هیچ اطلاعی از وی در دست نیست. شما اگر اطلاعی دارید، دیگران را از نگرانی درآورید.
- 100 روز است که صبح‌ها با هراس از خواب می‌پرم چون بابت خواب‌هایی که دیده‌ام، فکر می‌کنم خاتمی رئیس‌جمهور است. ظهرها که گرسنگی فشار می‌آورد غش‌غش می‌خندم چون فکر می‌کنم احمدی‌نژاد رئیس‌جمهور است. شب‌ها میخ می‌نشینم جلوی تلویزیون و اخبار تأکید می‌کند که شما رئیس‌جمهورید.
- 100 روز است که: من که خندم نه بر اوضاع کنون می‌خندم/ من بدین گنبد بی‌سقف و ستون می‌خندم.
- 100 روز است که اصلاح‌طلبان فکر می‌کنند کاملاً دوم خرداد شده است. اصولگرایان فکر می‌کنند تا حدودی سوم تیر شده است. در حالی که 100 روز است که هر روز، روز دیگری است و «صوفی ابن‌الوقت باشد ای رفیق.»
- 100 روز است که همه مدت را به تهیه این گزارش پرداخته‌ام بنابراین نتوانسته‌ام کار دیگری انجام بدهم. درست مثل خیلی‌های دیگر.
- 100 روز است که بوی مواد شوینده همه مملکت را برداشته. نمی‌دانم چه گذشته که همه لازم می‌دانند همه جا و همه چیز را بشویند.
- 100 روز است که منتظریم روز صدم فرا برسد.
- 100 روز است که دوره می‌کنیم شب را و روز را، هنوز را.


غریب آشنا
می‌گویند یک «نلسون ماندلا» نامی به رحمت خدا رفته است. گویا نامبرده در الباقی جهان شناخته شده است. می‌گویند شخص مزبور سیاه‌پوست بوده و بابت رنگ پوست خودش مبارزات سیاسی کرده و قریب 27 سال هم زندانی سیاسی بوده است. بعد از زندان آمده و رئیس‌جمهور شده و نه بگیر و ببندی به راه انداخته، نه انتقامی گرفته از آنها که 27 سال تسمه از گرده‌اش کشیده‌اند.
حالا که بقیه جهان عزادار شخص نامبرده است، ما هم به آنها تسلیت می‌گوییم، گرچه در کشورمان از این چیزها نداریم و کلاً ‌با موضوعات و جریانات زندگی وی بیگانه‌ایم. گشتم نبود، ‌نگردید که علافی‌اش پای خودتان است و سایر قضایا...

نخوابیده شب درازه!...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


محمد گلیچ در روزنامه قانون نوشت:

فتح ا... زاده: اگر آندو ..... دارد، آن‌را نشان دهد.
الف) وجود
ب) چیز دیگه، جیگر
ج) بندی که به او اجازه می‌دهد استقلال را ترک کند در قراردادش
د) تب

علی پروین: دایی نباید دغدغه‌ای غیر از ..... داشته باشد.

الف) دریافت یارانه نقدی

ب) عقب ماندن از عمو
ج) مسائل فنی
د) اعتراض به زمین و زمان

عبدالرضا داوری: پای اصولگراها هیچ‌وقت ...... باز نمی‌شود.

الف) و به هیچ عنوان

ب) دست‌شان که عمرا

ج) به پاستور
د) 190 درجه

کی‌روش: برای موفقیت تیم‌ملی فوتبال باید ..... بیاوریم.
الف) شورش را در
ب) عروس
ج) کاپرفیلد
د) گارفیلد

احمد نعمت‌بخش (دبیر انجمن خودروسازان): لغو تحریم‌ها.....نمی‌کند.
الف) از کفت بیرون کند اما بیشتر شدن تحریم نعمتت افزون
ب) خودش را لوس
ج) خودرو را ارزان
د) کاری با آدم می‌کند که ننه در دست‌تنگی با بابا

خلعتبری: از باشگاه ماشین نگرفتم اما ..... است.
الف) اسب حیوان نجیبی!
ب) حقیت تلخ
ج) وضعیتم مثل بقیه
د) نخوابیده شب دراز

سیدمحمد خاتمی: نباید برخی چون ..... بلندتر است حق دفاع را از دیگران بگیرند.
الف) قدشان لابد!
ب) برج‌شان
ج) صدایشان
د) (.....)

گودرزی (وزیر ورزش): هر وقت کفاشیان را دیدم گفتم بیا.....
الف) و او هم همیشه آمد
ب) وقتی می‌آمد می‌گفتم کلاس چندی عمو؟ بعدش دوستان می‌گفتند این رئیس فدراسیون فوتبال است و کلی می‌خندیدم
ج) پول بگیر
د) گفتا چرا؟ گفتم تیر برق کوچه‌را، گفتا کتاب‌های نیچه را!

احمدیان (معاون سازمان انرژی اتمی): سوخت نیروگاه بوشهر هفته آینده .... می‌شود.
الف) داماد
ب) شر
ج) تعویض
د) آدم

خداداد: کسی قدرت ندارد کی‌روش را.....کند.
الف) ماچ
ب) خوار و ذلیل
ج) بیرون
د) داخل

شاعر در اینجا می خواسته بگوید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

0,,15626257_303,00.jpg
دانشمندان می گویند:« رد شدن از چهار چوب در ، خاطرات را پاک می کند». آنها البته هنوز درباره تأثیر عبور از پنجره ها، پرده ها و پله ها دریافتی نداشته اند، علم هنوز لای در مانده است.

در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته ایم ه دیوار بشوند اما متأسفانه دیوار توجیه نشده، و هرگز نمی شنود. خود این در هم ماجرای غم انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقا می خواهم «در» بشنود. حرف هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در بهترین حالت، یک رسانا می داند، یک منتقل کننده.

یک بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم. نمی دانستم که دارم می روم یا دارم بر می گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف ها زدم.

تجربه ی غریبی ست: سکوت.

در، که همیشه واسطه ای ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می داند. به درها اگر خوب دقت کنیم. انگار همه چیز را از پیش می دانند. درها، رازهای زیادی شنیده اند و به دیوار چیزی نگفته اند. هر چند که درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده اند اما گاهی دوست دارم با خودایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می شنود و از آن گوش فراموش می کند. مثل دیوار نمی ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظرما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما متوقف نمی کند.

درها، یک حالت دردمندی دارند که آنها را شنونده خوبی کرده استو بیراه نیست که از قدیم وقتی می خواسته اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می گفته اند. در واقع، اجداد ما می دانسته اند که در نهایت، دیوار به حرف آنها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده ساکت، رفیق بدی نیست. دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آنها را مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه گاه ما بودند، که حالا شده اند سد راه.

من خیلی دیوارها را تحلیل می کنم، درها را تحلیل می کنم، و از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای اینکه با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم.

من الآن در واقع دارم همزمان استعاری و کنایی حرف می زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» اینجا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند:«عزیز من؛ حرف که نمی زنم، عصبی و کلافه می شوم و الآن دارم مثلا به ات دری وری می گویم از لجم. بی اعتنایی نکن به من. با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»

کاش دیوارها موش داشتند واقعا؛ یا هر جنبنده ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش هاست لابد.

تفریحات اقشار آسیب‌پذیر در مجلس

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.shadine.ir/wp-content/uploads/2011/03/99273861073829225489.jpg

باز زمستان شد و هوا بالاپایین شد و آلودگی به سر وقت‌مان آمد. نفس کشیدن سخت شده است از شدت آلودگی. آلودگی، همان آلودگی که دوست ماست. آلودگی، همان آلودگی که خودمان درستش کرده‌ایم، حالا بیخ گلویمان را گرفته و راه نفس را بسته است. باز خودمان یک چیزی درست کردیم که شد بار خاطرمان. همیشه یک چیزهایی درست می‌کنیم که تویش می‌مانیم و هضمش برای خودمان هم سخت می‌شود.

آنقدر آلاینده‌های هوا زیاد شده که به قول دوستی با هر نفس نیمی از جدول مرحوم مندلیف را در ریه می‌فرستیم. اوضاع طوری شده که هوای بازدم‌مان از هوای دم تمیزتر است و عملاً هرکدام‌مان روزی چندین مترمکعب از هوای شهرمان را با ریه‌هایمان تمیز می‌کنیم.

هر سال آلودگی که می‌آید، بحث و سخنرانی و اینها هم در باب ضرورت‌های رفع و دفع آلودگی راه می‌افتد. گویا مسئولان‌مان نمی‌خواهند از آسمان عقب بیفتند. حالا که آلودگی هوا راه افتاده، آنها هم در حد مقدورات‌شان می‌کوشند تا آلودگی صوتی ایجاد کنند.

مجلس هم دیروز با کلیات طرح انتقال پایتخت موافقت کرده است. جماعت نماینده هم آمده‌اند با شور و حرارت بسیار در موافقت و مخالفت این طرح صحبت کرده‌اند. آخر سر هم رأی داده‌اند. بعد هم لاریجانی (رئیس مجلس) گفته است: «اعتبارات انتقال پایتخت زیاد است، از این‌رو با توجه به مشخص نبودن منابع این طرح با مخالفت شورای نگهبان مواجه خواهد شد.»

یعنی این همه وقت را آقایان بخیه به آبدوغ زده‌اند و خود گفته‌اند و خود خندیده‌اند، درست مثل تفریحات ما اقشار آسیب‌پذیر!

با این حساب دور از ذهن نیست که در روزهای آینده این طرح‌ها به مجلس برود و با کلیاتش هم موافقت شود تا بعداً شورای نگهبان بگوید پولش را نداریم:

- طرح تبدیل کویر لوت به جنگل سرسبز

- طرح انتقال آب دریای خزر با سطل به دریاچه ارومیه

- طرح ممنوعیت عرق کردن و حرص خوردن نمایندگان حامی دولت قبل

- طرح پرداخت بدهی‌های صداوسیما به برنامه‌سازان

- طرح آسفالت کردن خلیج‌فارس

- طرح ایجاد سقف سنی برای سخنرانان تأثیرگذار

- طرح مبارزه با توزیع کارت هدیه

- طرح اجبار برای گفتن سخنان معقول در نطق‌های پیش از دستور

***

حالا فرض کنید این طرح انتقال پایتخت با جزئیات و کلیاتش تصویب شد و گفتند پایتخت باید برود فلان‌ شهر! از فردا گروه‌گروه جماعت نماینده مجلس مستعفی می‌شوند که چرا پایتخت را نیاوردید بندر دیر یا خاش یا علی‌آباد کتول یا جاغرق.

آن وقت تکلیف بچه‌های تهران چه می‌شود که از فردایش باید بگویند بچه یک جای دیگرند؟

- همین الانش یک نامه از این اداره به آن اداره رفتنش چندین ماه طول می‌کشد. احتماًلاً آن روزها نوه و نتیجه‌های مردم باید آواره شهرها باشند، بلکه بتوانند جواب نامه درخواست معافیت سربازی پدربزرگ‌شان را بگیرند.

- الان همه بیخ گوش همدیگریم، هیچ‌کدام از تحقیق و تفحص‌ها از ادارات به نتیجه نمی‌رسد، وای به حال آن روزها.

حق آموزگار

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صــاحبدلان حکایـت دل خوش ادا کنند 


درود و سلام خدا بر سیّد السّاجدین

و اما حق پیشوای علمی و معلم و آموزگار تو، بر تو این است که او را بزرگ داری، او را محترم شماری و در محضر او،خوب ب سخنانش گوش فرا دهی و روی دلت را به جانب او کنی و او را یاری نمایی تا آنچه را نیاز داری به تو بیاموزد؛به این معنا که عقل و اندیشه ات را به او سپاری و دل در گِروِ آموزش او  قرار دهی و با ترک لذت ها و کم کردن تمایلات نفسانی، چشم بر لذت تعلیم و تربیت او بدوزی و بدانی که وظیفه داری آنچه را او به تو می آموزد، به عنوان واسطه با کسی که برخورد می نمایی و نادان است بیاموزی و باید این رسالت را بخوبی انجام دهی و در ادای این وظیفه،به او خیانت نورزی و بر تکلیفی که بر عهده داری، اقدام نمایی. هیچ نیرو و توانی جز برای خداوند نیست.


نظر پسران مسئولان درباره پدرشان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://vecto.rs/600/vector-of-a-cartoon-father-kneeling-to-hug-his-son-outlined-coloring-page-by-ron-leishman-18868.jpg
به مناسبت روز خانواده، پسر وزیر ارتباطات در تلویزیون درباره اوضاع و احوال ارتباطات حرف زده است و البته پدرش هم جواب او را داده.

پسر وزیر ارتباطات: «اینترنت سرعت پایینی دارد و همین موجب شده در کلاس‌های مدرسه، بچه‌ها به من بگویند برو به پدرت بگو سرعت را بالا ببرد.»
او همچنین به عدم آنتن‌دهی موبایل در خانه خودشان انتقاد کرد.
پاسخ‌های پدر به پسر را هم اگر خواستید در سایت «خبرآنلاین» بخوانید.
حالا فکر کنید پسران سایر وزرا هم انتقاداتی که در مدرسه به پدرانشان وارد می‌شود و پاسخ پدران چه می‌تواند باشد.
***
پسر وزیر نفت: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن چرا نفت نمی‌یاد سر سفره‌هامون؟»
وزیر نفت: «بهشون بگو  یه دفعه قبلا آوردند سرسفره، برای هفت پشت مون کافیه.»
***
پسر وزیر خارجه: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن کاترین اشتون اگه بیاد خونه‌تون، با همون کت و دامن میاد؟»
وزیر خارجه: «اِ ! بَده! این حرفا چیه؟!»
***
پسر وزیر دفاع: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن بهترین دفاع چیه؟»
وزیر دفاع: «حمله».
***
پسر وزیر بهداشت: «بابا بچه‌ها توی مدرسه دستاشونو نمی‌شورن.»
وزیر بهداشت: «تو کاری بهشون نداشته باش. وقتی مریض شدن، رفتن دکتر، دارو گیرشون نیومد، پدرشون دراومد، یاد می‌گیرن که دستاشونو بشورن.»
***
پسر وزیر راه: «بچه‌ها توی مدرسه می‌گن چرا این‌قدر خیابون مدرسه چاله‌چوله داره؟»
وزیر راه: «بهشون بگو به پسر شهردار بگن. من مسئول پر کردن راه‌های بین شهری‌ام.»
***
پسر وزیر کشور: «بابا بچه‌ها توی مدرسه می‌گن این چه وضعیه؟»
وزیر کشور: «تو هیچی نگو، ولشون کن.»
***
پسر وزیر آموزش و پرورش: «بابا بچه‌ها توی مدرسه کارای بدی می‌کنن.»
وزیر آموزش و پرورش: «عیب نداره. بزرگ می‌شن می‌رن دانشگاه بدتر می‌شن.»
***
پسر وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: «بابا بچه‌ها توی مدرسه خیلی حرفای غیرفرهنگی می‌زنن، بیا ارشادشون کن.»
وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: «ببین پسرم، آدم هرچی می‌بینه و می‌شنوه که نمی‌ره به باباش بگه. مگه من به بابام می‌گم که تو به بابات می‌گی؟»
***
پسر وزیر اطلاعات: «بچه‌ها توی مدرسه هیچی نمی‌گن.»
وزیر اطلاعات: «عیبی نداره پسرم ولی اگه چیزی گفتن به بابا بگی‌ ها، باشه؟»

آموزش حرف "ف"...



پایگاه اطلاع رسانی ثامن

آموزش حرف "ف" در کتب درسی جدید در آینده ای نه چندادن دور!!! 


افسران - آموزش حرف

یازده روایت از یک بانوی بهشتی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.aksbaroon.com/img/89/azar/6/gol/aksdoni_Jalalpic_funpatugh_com%20(17).jpg

یک:
مادر صدایش می‌زد و به همه گفته بود بعدِ آمنه، «او» برایش به مادر می‌مانَد. کنیزِ عبدالله و آمنه بود و بعد از رفتنِ آن‌ها برای محمّد (ص) به یادگار مانده بود. اسمش َ«برَکة» بود.

دو: از مادری و پرستاری و غم‌خواری برای محمّدِ کم نمی‌گذاشت. رنج سال‌های یتیمیِ پسر کوچکی که می‌رفت آینده‌ی بشریت را متحوّل کند در کنار امثالِ او قدری آسان می‌شد. محمّد (ص)، هر وقت او را می‌دید می‌گفت: «هذه بقیّه اهل بیتی». او بازمانده‌ی خانواده‌ی من است.

 سه: بعد پیوندِ آسمانیِ محمّد(ص) و خدیجه، او هم با «عُبید خزرجی» ازدواج کرد. مادر شد. مادرِ پسری به اسمِ «اَیمن». از آن به بعد برکه را «اُمّ ایمن» صدا می‌زدند. «عبید» بعدها توی خیبر شهید شد. «اَیمن»، بعدها از شیعه‌هایِ خاص علی (ع) شد.
 
چهار: از سابقینِ اسلام‌آورندگان بود و از سابقینِ مهاجرین. هم توی روزهایِ سختِ هجرت به حبشه با جعفرِ طیّار حضور داشت و هم بعد از بازگشت از حبشه، از مکه به مدینه هجرت کرد. جزء همان‌هایی بود که خدا به افتخارشان جبرییل را فرستاده بود که بخوانَد: والسّابِقونَ الاوّلون من المهاجرینَ ... حتّی توی جنگ‌ها هم طاقت نمی‌آورد محمّد (ص) را تنها بگذارد. توی احد به لشکریان آب می‌داد و از مجروحان پرستاری می‌کرد. توی خیبر همراهِ سپاهِ اسلام بود.

پنج: بعدِ شهادتِ عبید، محمّد (ص) به صحابه گفته بود: «هر کس می‌خواهد با یک بانویِ بهشتی هم‌نشین بشود، با امّ‌ایمن ازدواج کند». «زید بن حارث» درنگ نکرده بود و افتخارِ همسریِ امّ‌ایمن را به نامِ خودش ثبت کرده بود. همان زید که اسمش توی قرآن هم آمده . ام‌ّ ایمن از زید، «اسامه» را به دنیا آورد. «زید» توی جنگِ موته شهید شد. «اسامه» هم مثل برادرش «اَیمن»، بعدها در زمره‌ی شیعه‌های علی (ع) قرار گرفت.

شش: او و ام‌ّسلمه از طرفِ علی (ع) قاصد بودند برای آنِ پیوندِ مبارک. شبِ عروسیِ زهرا (س) مثل مادر، پا به پا، همراهی‌اش کرد. آن جهیزیه‌ی معروفِ بانو را هم امّ‌ایمن خریده است.  محمّد (ص) 63 درهم به او داد تا برای زهرا (س) جهیزیه بخرد؛ مختصرترین جهیزیه‌ی عالَم را!

هفت: خوابِ عجیبش را سراسیمه برای محمّد (ص) تعریف کرد. خواب دیده بود تکه‌ای از اعضای وجودِ پیامبر(ص) توی خانه‌ی او افتاده است. محمّد (ص) او را آرام کرد و گفت: به زودی پاره‌ی تن من از زهرا (س) متولد می‌‍‌شود و پرستاری‌اش به عهده‌ی توست. چندوقتِ بعد، قنداقه‌ی حسین (ع) را او به دستِ محمّد (ص) داد. پیامبر (ص) قنداقه را گرفت و گفت: «مرحبا به آورنده و آورده‌شده»!  

هشت: بعدِ از ارتحالِ محمّد (ص) شب و روز گریه می‌کرد. همسایه‌ها شاکی شده بودند که چرا این‌قدر گریه می‌کنی؟ پیام‌برِ خدا که به رحمت الهی واصل شد، به آرامش ابدی رسید. امّ‌ایمن جواب داده بود: گریه‌ام برای محمّد (ص) نیست. می‌دانستم او عزم رحیل دارد. گریه‌ام برای آن است که با رفتنِ حضرتش، وحی قطع شد. که اخبارِ آسمان‌ها دیگر به ما نمی‌رسد!

نه: توی آن روزهای سختِ تنهایی و نامردی و بی‌وفایی، از انگشت‌شمارهایی بود که علی(ع) و زهرا(س) را تنها نگذاشت. وقتی ابوبکر از زهرا(س) برای فدک طلبِ شهود کرد، وسطِ آن نامردها، مردانه جلو رفت و شهادت داد: «من، امّ‌ایمن از زنانِ بهشتی، شهادت می‌دهم، بعد از نزولِ آیه‌ی (و آتِ ذالقربی حقّه...)، محمّد (ص) فدک را به فاطمه(س) بخشید». دوّمی که قافیه را باخته بود، گفته بود: «ما را با شهادتِ زنان چه کار است؟! تازه، او عجمی‌ست و از کنیزان است!»

ده: فاطمه (س)، توی آن لحظه‌های آخر، موقع وصیّت، پیِ او فرستاد. بعدِ شهادتِ زهرا (س) بی‌قرار شد. نتوانست جایِ خالیِ فاطمه (س) را ببیند. با زبانِ روزه از مدینه به قصد مکّه بیرون رفت و آواره‌ی بیابان‌ها شد... بیشتر از چندماه دوام نیاورد و توی هشتاد سالگی، به بهشتِ موعودش رحیل کرد.  

یازده: مفضّل از امام صادق(ع) نقل کرده که با قائمِ (عج) ما، سیزده تن از زنان رجعت خواهند نمود که به مداوا و تدارکِ مجروحان می‌پردازند. از جمله‌ی آن بانوان، «امّ‌ایمن» است که برمی‌گردد و مثل همان سال‌های نخست، سپاهِ اسلام را توی روزهایِ روشنِ موعود همراهی خواهد کرد.


پ.ن: می‌دانی! آن صبح که از تو می‌نوشتم، که همه‌ی وجودم لبالبِ حسرت شده بود، فکر کردم برای جایگاه تو، آستانه‌ی تو، حسرت و غبطه چقدر کم است ام‌ّایمن! 

چادر مسافرتی برولوسکونی رسید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

فرانس 24 نوشته: کلاه کاسکتی که فرانسوا اولاند برای ملاقات با معشوقه اش سوار بر موتور به سر می گذاشت، به یکی از پرفروش ترین محصولات فرانسوی تبدیل شده است.

سوالات فلسفی:

چرا این کلاه پرفروش شده است؟ آیا این کلاه از سوی مردم عادی پرفروش شده یا سیاستمداران؟ اصولا می​توان گفت که در فرانسه مردها، اهل موتور سواری ویژه با «طرف» هستند؟ آیا سیاسیون فرانسوی کلا دوترکه سوار موتور می​شوند؟ آیا بحران موتور در فرانسه، باعث فروپاشی خانواده و سقوط فرانسه خواهد شد؟ آیا بیست و سی از این فروپاشی گزارش مردمی تهیه می​کند؟ 

***

 

دیالوگ1 

موتور سوار: یه دونه از اون کلاه کاسکت ها بدین؟

فروشنده: نماینده مجلسی یا عضو کابینه؟

موتور سوار: مشاور جوان هستم!

فروشنده: فروش به شما غیر قانونیه. برو واسه ما دردسر درست نکن. برو با عروسک هات بازی کن.

 

دیالوگ 2

(ابتدای جاده چالوس در فرانسه)

- فندک و تنباکو دو سیب و آب معدنی و تخمه ژاپنی...

- کلاه کاسکت نمی خوای؟

- آخ آخ ...چرا چرا، خوب شد گفتی.

- {کمی یواش تر در گوش خریدار}: چادر مسافرتی برلوسکونی هم اوردیم. عالی.

- یه دونه بده.

 

دیالوگ3

خریدار: داداش یه کاسکت خوب می خوام.

فروشنده: (در حالی که لپ خریدار را می کشد): شیطون دو ترکه مسافر زدی؟

خریدار: خجالت بکش آقا. این شناسنامه، اینم کارت ملی! ایشون خانم من هستن. 

 

دیالوگ 4

- عذر میخوام کاسکت اولاندی داری؟

- نخیر. قایق 7 نفره بخوای داریم. با هندونه رسیده.

 

دیالوگ 5

- آقا یه دونه...یه دونه...یه دونه کلاه...

- اووووووه! جون بکن خب! کلاه کاسکت می​خوای. «اصولگرایی» قفسه اول سمت راست، «اصلاح طلبی» از پایین قفسه دوم.

- نه برا خودم نمی خوام، یکی از دوستان...

- آره ارواح عمه ات...از صبح 16 نفر اومدن واسه دوستاشون کلاه کاسکت خریدن...

 

دیالوگ 6

خریدار: ببخشید از اون کلاه کاسکت ها دارین؟ (به خریدار چشمک می​زند)

- برو عمو خدا روزی تو جای دیگه بده، ما از اوناش نیستیم. برو آدم باش و به خانواده ت برس.

 

بیلبورد تبلیغاتی

کاسکت کمتر...زندگی بهتر

 

آگهی مطبوعاتی:

- کاسکت اولاندی چینی رسید/ نصف قیمت

- عینک دودی هیلاری با تخفیف ویژه برای آقایان خاص

- چادر مسافرتی برولوسکونی بخرید، کلاه کاسکت اولاندی جایزه بگیرید

- سرپوش خارجی جهت تفاوت های فرهنگی، اوکازیون فقط 5 دلار

و...

و من میان دو پرتگاه زاده شدم...

 

"به نام خدا"

 


و من ميان دو پرتگاه زاده شدم. روی باريک ترين راه ممکن، ميان  دو دره. روی پل، پلی به پهنای يک قدم. پلی به اندازه ی عبور يک نفر. پلی، بنام صراط!
و من ميان دو پرتگاه بزرگ شدم. اولين گريه، خنده و اولين قدم!

مادرم گفت: «راه بيفت!»
گيج نگاهش کردم:
«روی اين لبه؟»
گفت: «ما همه همين جا راه افتاديم».
تا آنجا که می ديدم پل بود. تا آنجا که می ديدم به همين باريکی و تا آنجا که می ديدم دره ها دهان گشوده بودند.

دست سردم را گرفت: «روی همين لبه بايد خورد، خوابيد، کار کرد، عشق، نفرت، زندگی...»
گفت: «قدم بردار.»
التماسش کردم: «همراهم بيا، از روبرو مرا بگير.» چشم هايش خيس بود: «بايد پشت سر بمانم، تقدير تنهايی، جاودانه است.»

پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم، تقدير جاودانه ی تنهايی و راه که تا پايان باريک می ماند... و زندگی ميان دو دره آغاز شد.

دره ها در دو سويم انباشته بود. از آدم های بی اندام. مردمانی که در هر سقوط چيزی از دست داده بودند. آدم های بی اندام. بی چشم هايی که ببينند، بی گوشهايی که بشنوند، بی دستی برای لمس و بی پايی برای رفتن. روی پل،  هر قدم يک انتخاب بود. وقتی خيلی آسان می شد به انباشت دره ها پيوست، هر قدم انتخاب بود. انتخاب ديدن، شنيدن، لمس کردن، رفتن، آن پايين، پايين تر از داشتن اين  ها، زندگی آسان می گذشت.

کاش لااقل می شد درجا زد. ايستاد و از هر تصميمی طفره رفت. وقتی قدم برنداريم، نه ترس لغزيدن هست، نه خطر پا اشتباه گذاشتن. کاش می شد درجا زد.اما روی پلی به پهنای يک قدم، ايستادن، افتادن است. فقط وقتی روی پل می ماني که يک پايت روی آن باشد و پای ديگرت بالا رفته باشد تا جايی جلوتر فرود بيايد.

اگر ايستاده ای و فکر می کنی: «چه خوب! چه راحت! چه ثباتی!» به دره ی ما خوش آمده ای! چون آن بالا هميشه رعشه های خوف هست، هميشه لرزه های شوق! آن بالا، اسفندوار بايد جز بزنی. از شوق، از خوف! از خوف، از شوق!

و من ميان دو پرتگاه راه می رفتم. می ترسيدم کم بياورم. آي کسی شوق برساند، شوق! تا بهشت، تا پايان خيلی راه مانده، صبوری کنم؟ خط پايان که پايان است، اين قدم را بگو چطور بردارم؟!

و آن اتفاق عجيب! اتفاق آيا هميشه بايد چيزی باشد که از آن بيرون بيفتد؟ يک سؤال که ناگهان، وقتی اصلا منتظرش نيستی می رويد، مگر اتفاق نيست؟ و اتفاق، يک سؤال بود و سؤال عجيب بود:
بهشت آيا جايی برای ديدن است يا خود ديدن؟ جايی برای شنيدن يا خود شنيدن؟ جايی برای لمس کردن يا خود لمس؟ و بهشت آيا جايی برای رفتن است يا خود رفتن؟ بهشت آيا بعد از اين قدم است يا خود اين قدم؟

می ترسيدم کم بياورم. می ترسيدم تا پايان راه صبوری نکنم. پا برداشتم و بهشت ديدن، دورم حرير بست. جوی شد، درخت، سايه، تخت. بهشت شنيدن، آواز خواند و بهشت رفتن! کی دلش می خواست بماند؟...

روی پل هر قدم، يک انتخاب بود و پل تا ابديت ادامه داشت.

فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس ميزنی؛ پشيمانی هايت را گريه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خيلی از راه را نرم، رهوار، بی ترديد، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟

بی قانونی! فکر کردی اقلاً ديگر توي اين راه؟... و عشق اينجا قانون است و عشق مجاز برای يک شبه رفتن. برای نرم و بی ترديد رفتن. فقط می ماند همين که دستی که می گيری بلد راه باشد. فقط می ماند همين دست که يک جوری بايد داد دستشان!

برگرفته از کتاب خدا خانه دارد/ فاطمه شهیدی

آگهی بزنیم؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image%203/74-maryam-sadatmansoori.jpg

يكي از دوستان قديمي من چند سال پيش توي يك داستان عامه پسند گم شد. يكهو يك شبه بار و بنديلش را برداشت كوچ كرد به لوكيشن يك رمان بازاري. هر چه مي گردم، نيست. تلفنش جواب مي دهد. همراهش زنگ مي خورد. خانه هست. در می زنم باز مي كند. ميوه و شيريني مي آورد ولي پيدايش نيست. اولش می خواستم آگهی بزنم من دوستم را گم کردم و مشخصات بدم ولی بعدش فکر کردم دوباره می رسم به خودش، اِ ببخشید خودش دیگه خودش نیست. اصلا دلم می خواست میشد برای دوست های پایه پیدا کردن هم آگهی زد توی روزنامه، به یک نفر پاکار نیاز داریم به یک نفر که سرش الکی شلوغ نباشه، برای کار توی مجله یا وبلاگ، روزی نیم ساعت بیشتر وقت نمی خواهیم ازش. بیاد اینجا برامون از خودش بگه از خاطره هاش، از دوست داشتنی هاش بنویسه ما هم کلی ذوق کنیم،همین. چیز زیادی که نمی خواهیم ما هم در عوضش باهاش دوست میشیم خوبی هامون را به اشتراک میذاریم اصلا قول میدیم بهش بد نگذره، ولی فقط خواهشا خاکستری نباشه! از نوع خاکستری اطرافم زیادند از همونایی که تکلیف شون با خودشون معلوم نیست زیاد دیدم، انواع و اقسام مختلف. یکی که منظم باشه و کارش را درست انجام بده اصلا خودش دوست داشته باشه بیاد، نه اینکه تا تیکی به تاکی خورد بره و دیگه پیداش نشه، بیاد برامون بنویسه، فعالیت بکنه، ایده های قشنگ با خودش بیاره، از اونایی که اولش نگه هستم ولی بعدش معلوم نیست که آخرش هست یا نه، حضوری هستش ولی هر کاری بخواد انجام بشه نباشه! تا جایی که بشه دنبالش می دویم ولی از یه جایی دیگه پاهامون خسته میشند و نمیشه دنبالشون دوید شاید طرف نخواد، زور که نیست. اصلا تعارف نداشته باشه، همین تعارف ها هستند که این بلا را سرمون آوردند. تا جایی که قراره باشه، باشه و اگه دید نمی تونه بیاد راست و حسینی بگه نیستم! و خدا حافظی کنه بره. این خیلی خوبه اصلا تکلیف بقیه مشخصه. نه اینکه توی لفافه باشه نه کارش را درست انجام بده و نه اصلا انجام نده و بره! خلاصه تکلیف خودشا معین کنه که آخرش هست یا نه. خسته شدیم از بس یه نفر اومد و تا یه جایی بود ولی از یه جایی خودش می دونست که نیست ولی ما فکر می کردیم هست، از یه جایی ما هم فهمیدیم که نیست ولی خودش نخواست بگه نیستم. ما هم نمی تونستیم بگیم نباش حدس می زدیم موقتیه ولی طولانی شد نبودنش، خیلی شد و آخرشم معلوم نشد کی به کی بود...

خلاصه یه دوست می خواهیم پاکار باشه... چیز زیادی نمی خواهیم.

ع.ن:...  هنوز طعم شیرینش زیر پاهامه !

مورد شما پیچیده است...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue26-maryam-sadatmansoori.jpg
از ساده‌ترین امکانات مردم معمولی محرومیم؛ حتی حراج خانگی برای خودمان نداریم که آتش بزنیم به دارایی انباری و قهرمان‌های داستانی خاک خورده‌مان را به هم بفروشیم. یک آدم مگر چقدر جا برای قهرمان بی‌قصه دارد؟ چقدر داستان بی‌اوج یا بی ته را می‌تواند نگه دارد؟ اگر می‌شد روی آینه آرایشگاه، کنار زنگ خانه‌ها یا روی دیوار سوپر سرکوچه آگهی داد- موقعیت داستانی استفاده نشده، در حد نو، مناسب درام- و منتظر شد مشتری مورد نظر زنگ بزند که برای فیلمنامه می‌خواهم و بهترش را نداری یا چیزهایی شبیه به این، بعد شاید این ضمیر ناخودآگاه باردار کمی سبکی را تجربه می‌کرد.

اگر روزنامه‌ای درمی‌آمد که در نیازمندی‌هایش تصویر و طرح بفروشیم، رمان‌های نیمه‌کاره و داستان کوتاه‌های تعمیری‌مان را بگذاریم به مزایده یا مناقصه، اگر می‌شد به دلیل مسافرت گاهی همه استعداد و توانایی را مثل وسایل خانه فروخت و از نو شروع کرد، شاید زندگی همه ما فرق می‌کرد ولی نمی‌شود. ما اینجاییم؛ در راه بی‌بازگشت؛ در کوچه بی‌دررو و بناست همین جا بمانیم.

اگر ننویسیم کارمان به جلسات روان‌درمانی می‌کشد و حیف این دیالوگ‌ها که بریزند در دفتر سرد مشاوری که فقط می‌تواند آخر جلسه دونفره‌مان دفترش را ببندد و بگوید: «مورد شما یک مقدار پیچیده است و باید چند نوع درمان را با هم جلو ببریم». کسی چه می‌داند نت‌هایی که مشاور در دفترش نوشت، دیالوگ‌های شاهکار فیلمنامه‌ای بودند که نقطه عطف دومش را پیدا نکردم و ماندند آنجا روی ذهن. حیف این بریده‌های داستان که حرف شوند، که پست وبلاگ شوند. یکی از این تلنبارهای روحی‌ات اگر ناگهانی از دهنت بپرند و آنها را مثل حرفی معمولی به شریک زندگی‌ات بزنی، تا ابد بین تو و او فاصله خواهد شد.

کی خوشش می‌آید با یکی زندگی کند که هیچ‌وقت نمی‌شود فهمید دارد به چه فکر می‌کند؟ کی دلش می‌خواهد همکار اداره کسی باشد که وقتی دارد کاری را که به او گفته‌ای انجام می‌دهد، همزمان در ذهنش داستانی از تو و زندگی‌ات می‌نویسد؟ این تنهایی رقم خورده را هیچ رقم نمی‌شود شکست مگر اینکه بنویسی و نوشتن دوباره تنها و تنهاترت کند.

گرچه همیشه زبان‌های صریح و نظرات عریان و رفتارهای تند، دوستی بین خودمان را هم سخت کرده است ولی شاید واقعا داستان‌نویس‌ها باید کمی با هم دوست باشند.

شاید گاهی باید به یک مجله داستان کمک کنند که سرپا بماند تا جایی برای چاپ نوشته‌های همه وجود داشته باشد. شاید پاتوق‌ها و گروه‌های حرفه‌ای برای نویسندگان خیلی لازمند چون حرف‌هایی هست که بهتر است بین خودشان بزنند تا جای بی‌ربط دیگری.

نمی‌شود ولی واقعا چه می‌شد اگر ملافه پهن می‌کردیم کف بازارچه‌ای و ایده می‌فروختیم به‌ هم یا به مشتری‌هایی که بلدند آنها را به سرانجام برسانند: ببینید آقا! این یکی مال دوره دبیرستانم است. با دوستم می‌خواستیم با هم رمان بنویسیم. یک کم سانتی‌مانتال و سطحی هست ولی به درد سریال تلویزیونی می‌خورد. این یکی ولی دانشجویی است. سال دوم دانشکده نصفش را نوشتم بعد ول شد. به دردتان می‌خوردها! الان حال و هوای دانشجویی خریدار دارد. طبیعی درآمده فضایش. بله! این فقط پایان است.

هرچی کاراکتر تویش گذاشتم لوس شد، ولش کردم. اینو از دست ندید! یک قهرمان پرداخت شده است، تمیز، خوش‌ساخت، فقط باید بگذاری‌اش توی یک گره درست، بعد خودش مثل چی عمل می‌کند؛ بی‌دردسر. مفت می‌دهم. شما فقط اینو وردار ببر یک جایی زندگی کند! شما فقط اینو بردار ببر!

ع.ن:من حرف میزدم و ...


این خانم چطوری شده رییس کمیسیون بحران؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پوریا عالمی در شرق نوشت:

رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران شورای اسلامی شهر تهران حادثه آتش‌سوزی جمهوری را زنگ‌خطر برای ساختمان‌های مناطق 11 و 12 شهرداری دانست. (ایسنا)

خب شهروندان ساکن و کارگران شاغل در این مناطق، از همین الان پا شوید بروید باشگاه و بادی‌بیلدینگ کنید تا دستتان قوی شود. جدی می‌گویم. اینها تا دیروز رسما تقصیر را انداخته‌اند گردن ضعف دستان آن دو زن کارگر. فردا اگر اتفاقی بیفتد می‌گویند ما که قبلا هشدار دادیم که ساکنان این مناطق باید به‌صورت آماده‌باش و نیم‌پز لب پنجره آویزان بمانند. بعد هم وی دُر گرانبها سفته و افزوده: «ساختمان‌های این مناطق، آبستن چنین حوادثی هستند.»

ساختمان‌های مناطق 11و12 گفتند: «کی ما را آبستن حوادث کرده؟ » این «رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران» همان «خانم معصومه‌ آباد» عضو شورای شهر است که بعد از حادثه خیابان جمهوری گفت: «اینگونه مشکلات «طبیعی» است و خیلی از مواقع چرخ هواپیما باز نمی‌شود یا ترمز ماشین گرفته نمی‌شود.» وقتی خانم ‌آباد نمی‌داند به کدام بلایا می‌گویند «طبیعی»، چطوری شده «رییس کمیسیون ایمنی و مدیریت بحران؟»

دیالوگ
«مدیریت بحران، سلام. ببخشید، دارد زلزله می‌آید. همه مانده‌اند زیر آوار.»

«زلزله؟ زلزله که طبیعی است. تا حالا خودت خربزه خوردی به پایش نلرزیدی؟»

«خیابان نشست، 40 تا خانه و 30 تا ماشین رفتند تو.»

«نشست؟ نشست که طبیعی است. تا حالا خودت ننشستی؟»

«هواپیما سقوط کرد. همه رفتند هوا. »

«سقوط؟ هوا؟ کاملا طبیعی است. از قدیم گفتند وقتی بزنی زمین هوا می‌رود.»

«ماشینتان را بدجایی پارک کرده بودید. جریمه شدید.»

«چی؟ چه غیرطبیعی...‌ای‌وای... باید به داد مردم رسید. این حق هر شهروند ایرانی است که بتواند پارک دوبل کند.‌ای‌وای...‌ای‌‌وای... مساله مرگ و زندگی است. حالا چقدر جریمه‌ام کردند؟»

«ببخشید، شما مسوولان، حیف هستید. من دوباره به‌جای شماها استعفا می‌دهم.»

«آقا از وقتی حاج حسن بحث منشور حقوق شهروندی را کشیده وسط مدام داره از آسمون و زمین برای شهروندان بیچاره می باره از اتوبوسا گرفته تا اینجا، حاج حسن بخدا می دونیم حقوق دانی...»

وقتی همه خوابند


...گوییا باور نمی دارند روز داوری ...

...کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند...


درود ...


از ماست که برماست، نگید نه!

روز دوشنبه اخباری در رسانه های ملی ما بر روی آنتن رفت،که واقعا شرمنده کننده است.

 از اینکه سر خودمون را کلاه های گشاد میذاریم و ادعای تمدن و فرهیختگی و ...اینجور چیزها را داریم، باید خجالت بکشیم؛ در این شکی نیست که ما دارای نیاکانی ارزشمند و دارای سابقه فرهنگی، علمی و دین فوق العاده ای هستیم؛ولی 

گیرم پدر تو بود فاضل... از فضل پدر تو را چه حاصل ؟؟؟


*اولی مربوط به آتش گرفتن یک مجتمع تجاری در تهران و کشته شدن دو زن بر اثر افتادن از ارتفاع؛

**دومی مربوط به باغ پرندگان شیراز و تلف شدن چندین پرنده به علت برف و سرما و نبود گاز و وسایل گرمایشی؛

***سومی  کشته شدن یک گوزن نادر، در نزدیکی پارک پردیسان تهران.

*

در آتش‌سوزی در یک ساختمان تجاریِ خیابان جمهوری تهران، دو زن کارگر که به دلیل شدت آتش‌سوزی از پنجره‌های طبقه پنجم ساختمان آویزان شده بودند، سقوط کردند و جان باختند.

 سخنگوی آتش نشانی تهران گفته بود که این دو زن به دلیل "عجله و استرس به پایین پرت شدند"، اما شاهدان می‌گویند که "نردبان‌ها باز نشد و شدت آتش به حدی بود که تعدادی از کارگران از ساختمان آویزان شدند، اما این دو زن نتوانستند بیش از آن آویزان بمانند به پائین پرت شدند."

معاونت عملیات آتش نشانی تهران امروز گفت که هنوز نمی‌توان در مورد اینکه نردبان‌ها باز نشده یا مشکل فنی وجود داشته اظهار نظر قطعی کرد و تمامی این مسائل در دست بررسی است. او گفت که در آینده گزارش این حادثه منتشر خواهد شد.

سخنگوی سازمان آتش نشانی گفت: "یکی از نردبان‌های هیدرولیکی در پایین ساختمان مستقر و جک نردبان زده شد، اما متاسفانه به دلیل اشکال فنی در قطعات کامپیوتری دستگاه، پله‌های نردبان باز نشد. باز شدن پله‌ها و استقرار نردبان یک یا دو دقیقه طول می‌کشد که در همین زمان کوتاه یکی از خانم‌ها به علت عجله خود را به پایین پرتاب و نفر دوم نیز تا باز شدن نردبان هیدرولیکی دوم خود را به پایین انداخت!"

خانومه عجله داشته ، شما راست میگید، عجله و دلهره ی بچه ی تو خونه اش را داشته، عجله ی اینو داشته که نکنه مادرش دلش شور بزنه که دیر برسه خونه ...!

سخنگو میگه آره مشکل فنی داشتیم معاونت میگه باید بررسی بشه، حالا بررسی هم بشه مگه کسی کاری می کنه، مگه اون مادر، اون همسر، اون خواهر به خونه بر می گرده؟؟

مگه کسی پیگیری قدرتمندانه ،برای اتوبوس های اسکانیا که به درده چهارشنبه سوری می خوره، انجام داده ؟ فقط بهشون زمان میدهند. تا کی؟ تا وقتی که دوباره خدای ناکرده مثل اول ترم امسال...

دیگر به هر آسمان شفافی شک دارد؛ گنجشکی که با سر به پنجره خورد...

**

از سال 88 این باغ پرندگان ایجاد شد و قرار شد در نوع خودش فوق العاده باشه، واقعا هم از لحاظ مدیریت فوق افتضاح بود! اینجور که در پایگاه خبری ایرنا اعلام شده شرکت گاز به این مرکز فرهنگی انشعاب نداده، پس در نتیجه باید به علت برف و سرما و نبود وسایل گرمایشی و قطع برق، پرندگان بمیرند! لطفا این همکاری بین نهادهای کشور ما را در گنیس ثبت کنید.

با بارش برف یکی دو روز اخیر سقف توری دو مورد از قفسهای باغ نیز فروریخت و بسیاری از پرندگان نیز فرار کردند. پرندگانی که هرکدام گونه های ارزشمندی از پرندگان محسوب می شدند که در این سرما و بارش برف هیچکس صدای یخ زدنشان را نشنید،حتی معاونِ ...!

امیدوارم بین نهادهای دولتی کشور توافق نامه هایی در جهت همکاری با هم امضا بشه!

***

گوزن زرد ایرانی در نزدیکی یکی از محیط های حفاظت شده دو گلوله به گردنش می خوره وتلف میشه! محیط بانان هم میگند ما چیزی نشنیدیم! 

قابل توجه؛اتحادیه بین‌المللی حفاظت از طبیعت گوزن زرد ایرانی را برای مدت‌ها در وضعیت «در معرض خطر»(۱۹۹۶)، «آسیب‌پذیر» (۲۰۰۶)، و «در معرض خطر» (۲۰۱۰) طبقه‌بندی کرده است.


م ن:

به هر کسی که می پرستید؛ یکم رشد کنید، قرار نیست این روح و عقل و درک و فهم همچنان آکبند بمونه که بِتُرشه!

واقعا ما می توانیم!


مسیج


...هرگز حضور حاضر و غایب شنیده ای؟...

...من در میان جمع و دلم جای دیگر است...


درود بر پایه گذار SMS، که نمی دانست چقدر همه منتظر نشنیدن صدای هم هستیم


-ذکر "یا کریم و یا رحیم" را برای 5 نفر بفرس تا 5 روز دیگه به حاجتت می رسی شک نکن، هزینه ای هم نداره ؛ یکم خرج کن تا به چیزی که می خوای برسی!


-به نظرت من شبیه چه میوه ایم؟ 

1.سیب2. هلو3.انار 4.گلابی5....


-چه چیزی باعث میشه به یاد من بیفتی؟ اول جواب منو بده، بعد برای دیگران بفرس جوابای جالبی دریافت می کنی! 

-...

ادامه نوشته

راهنمای دانشجویی: فرجه چیست و مراقب کیست؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



به مناسبت فرارسیدن ایام امتحانات دانشگاه‌ها(البته تموم شدن امتحانات بعضی از دانشگاه ها!)، امروز تصمیم گرفتیم چند مسئله مهم را پیرامون امتحانات که به عنوان یک معضل هم می‌توان به آنها نگاه کرد بررسی کنیم و به این سوال پاسخ دهیم که این عبارات واقعا چه معنایی می‌دهند:

فرجه چیست؟
همانطور که قبل از ذبح به گوسفند آب می‌دهند، به دانشجو هم قبل از امتحانات فرصتی می‌دهند تا برای خودش خوش باشد. دانشجو در ابتدای شروع فرجه کمی‌جزوه‌ها را نگاه می‌کند و بعد از ناامیدی همچون فردی که بهش گفته اند تا دو ماه دیگر می‌میری برو هر غلطی که می‌خواهی بکن، از هیچگونه لذت‌جویی (اعم از دیدن فیلم‌های ندیده، خوابیدن در حد خواب زمستانی خرس‌ها، انجام بازی کامپیوتری به صورت نان استاپ، عبور از مخاطب خاص و مخاطب قرار دادن عام و...) دریغ ننموده و خود را به درجه فنای فی الفرجه می‌رساند. بطور کلی می‌توان گفت آن میزانی که دانشجویان ما در ایام فرجه لذت‌جویی می‌کنند، میلیاردر آمریکایی در وگاس نمی‌کند. ولی به نظرم همین که دانشجو در این ایام جلوی خودش را می‌گیرد و معتاد نمی‌شود جای تقدیر دارد.

شب امتحان چیست؟
شب امتحان از جمله شب‌های معنوی است که موجب نزدیکی دانشجو با خداوند از طریق التماس و تضرع به درگاه الهی می‌شود. شب امتحان، شب آزاد شدن ظرفیت‌ها و شکوفا شدن استعداد دانشجویان است. خیلی از این دانشجویان بعد از تجربه شب امتحان و مشاهده توانایی‌های خود در زمینه تقلب نویسی مسیر زندگی شان عوض شد و الان دست کم 250 دانشجو داریم که توانسته اند رمان بینوایان را روی یک دانه برنج بنویسند و نام خود را در گینس به ثبت برسانند.
یکی دیگر از ویژگی‌های شب امتحان این است که دانشجو به طرز عجیبی به هر چیزی غیر از درس علاقه پیدا می‌کند. در پاره ای از موارد دیده شده که دانشجو با کتاب باز در حالی که چشمانش را برای دقت بیشتر تنگ کرده به مستندِ تخم‌ریزی دلقک‌ماهیِ آب شور می‌نگرد. بعضی‌ها که خیلی حالشان خراب است با 20:30 هم جذب می‌شوند. البته تقصیری ندارند. گاهی درس‌ها آنقدر فشار می‌آورند که آدم برای فرار از آن دست به هر کاری می زند.

مراقب کیست؟
مراقب کسی است که در کودکی توجهات لازم به او نشده و غالبا در نقش تیر دروازه در گل کوچیک مورد استفاده قرار می‌گرفته. او از کودکی دوست داشت میتی‌کومان باشد تا همه به او احترام بگذارند و به محض بردن اسمش به خاک بیفتند. ولی از آنجایی که هر چه می‌دوید به جایی نمی‌رسید، بیشتر کاراکتر زمبه را در یادها تداعی می‌کرد. مراقب بعد از سپری کردن دوران کودکی به مرحله ای رسید که برای تیر دروازه شدن کمی‌بزرگ بود، به همین دلیل از او به عنوان گاز اشک‌آور برای متفرق کردن افراد استفاده می‌کردند. چون بنده خدا هر جا پا می‌گذاشت، می‌گفتند اه باز این پسره اومد و پراکنده می‌شدند. همه اینها باعث شده تا تمام عقده‌های فروخورده مراقب در جلسه امتحان ظهور پیدا کند و مراقب همچون عقابی تیزبین دانشجویان را تحت نظر داشته باشد و خود را در حد ناظر سازمان ملل جدی بگیرد. وی معمولا با گفتن «ورقه‌ات رو درست بگیر»، «گوشیتو بذار تو جیبت»، «میام پاره می‌کنما» و «دیگه وقتی نمونده» (به صورت کاذبانه!) سعی در ارضای روحی-روانی خود دارد. پس بیایید با مراقب مهربان باشیم، با او نجنگیم و به تهدیداتش احترام بگذاریم. باور کنید هرکس جای او بود با آن حجم از آسیب‌های روحی تا الان قاتل زنجیره‌ای شده بود ولی او نجیبانه به شغل شریف کارمندی رضایت داده است.

استاد کیست؟
از آنجایی که دوستان در گوشی به بنده اشاره می‌کنند که دیگر جایی برای مطالب بقیه همکاران باقی نمانده به همین مقدار کفایت می‌کنم که استاد همان موجودی است که سر جلسه امتحان حاضر می‌شود و در حالی که لبخندی سادیستیک بر لب دارد با گفتن «اینا همه اش تو جزوه بود» و «از این ساده تر امکان نداشت» از عجز و خنگی دانشجویان لذت می‌برد. سپس بالای سر دانشجویان مونث حاضر می‌شود و برای آنان توضیحاتی را با لبخند ارائه می‌دهد ولی تا پسرها از او می‌خواهند که یک لحظه بیاید قاطعانه می‌گوید «دیگه به هیچ سوالی جواب نمیدم» و با شور و انرژی کلاس را ترک می‌کند. همین خصیصه است که از او موجودی سهل و ممتنع می‌سازد. پس بیایید در کنار مراقب، استاد را هم درک کنیم.

چرا گوگل صدای مردم در انتخابات رو نشنیده؟!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



10 کلمه پرجستجوی ایرانیان برای دیدن تصاویر در گوگل در سال 2013 عبارت بودند از: عکس، دختر، زن، hot، girl، لباس، تصویر، لخت، فیلم و عروس.

همچنین وضعیت 10 کلمه پرجست و جوی ایرانی ها در گوگل در 10 روز نخست سال جدید میلادی 2014 نیز نشان می دهد 10 کلمه پرجستجو عبارتند از: دانلود، آهنگ، عکس، دانلود آهنگ، بازی، فیلم،چت،اندروید، google و دانلود اهنگ. البته 10 کلمه پرجستجوی موتور جستجوی گوگل در جهان عبارت بودند از: نلسون ماندلا ،پل واکر، آیفون اپل 5 اس، کوری مونتیت،رقص هارلم شیک، انفجار بوستون آمریکا، نوزاد سلطنتی، گوشی های سامسونگ گالکسی اس 4، دستگاه های پلی استیشن سونی اس 4 و کره شمالی.

*** 

از آنجا که این گزارش کاملا جهت دار و مغرضانه نوشته شده، ما فقط به انتشار بازتاب آن اکتفا می‌نماییم و امیدواریم به زودی گوگل، این جرثومه سیاه نمایی و فساد، فیلتر شود و خلاص. یعنی همه دنیا دنبال گلکسی اس 4 هستن و ایرانی ها دنبال دانلود آهنگ؟ پس کیا رتبه علمی ما را از اون وضع به این وضع رسوندن؟ چرا گوگل صدای مردم در انتخابات رو هنوز نشنیده؟!

توصیه: با توجه به اینکه طبق این گزارش، ایرانی ها کلا در حال دانلود هستند، در خصوص 10 برابر شدن پهنای باند اینترنت در سال​اینده تجدید نظر کند؛ زیر 40 برابر اصلا فایده ای ندارد.

 

روزنامه خیلی صبح

اسناد غیر قابل انکاری از ملاقات مدیر صهیونیستی گوگل با جورج سورس وجود دارد که نشان می‌دهد آنها برای بازگشت اصلاح طلبان شکست خورده که سالهاست تمام شده‌اند، برنامه ریزی می‌کنند و گزارش اخیر نیز یک فرار به جلو برای سانسور پیشرفت‌های خیره کننده جوانان ایرانی است. امید است دکتر ظریف در مذاکرات پیش رو به خاطر این رفتار امریکایی‌ها، بزند زیر میز.

سایت هوانیوز

کلید روحانی در قفل شکست. ارمغان برخی وزرای سکولار دولت یازدهم، بی بند و باری و ابتذال جهانی را پدید آورد و گوگل در گزارشی مستند، به رفتار اینترنتی مردم ایران بعد از انتخابات 24 خرداد که روحانی تنها با یک درصد رای بیشتر، رییس جمهور شد، اشاره کرده و هشداری که ما قبل از انتخابات داده بودیم را عیان ساخته. آقای روحانی به کجا می روید؟ 

حاجاقا ماله کشیان

یک جنجال الکی درست کردن سر یک گزارشی که معلوم نیس مبناش چی هست؟ چطوری تهیه شده اصلا چرا باید بهش اعتنا کرد؟ اینه که می گم ما کلا رفتیم تو بغل غرب، اینه که میگم اسکار به درد ما نمیخوره. گزارش دادن ایرانی ها کلمه زن رو زیاد سرچ کردن. خب این یعنی ایرانی جماعت خانواده دوسته. بعد هم بدنبال تشکیل خانواده س. شما در همین لیست نگاه کنید، 4 تا از کلمات مربوط به تشکیل خانواده اس. کلمه هات هم دنبال گرمای زندگیه. بعد لیست خودشون رو ببینید، یه مشت ابزار بی روح و مسخره که بلای جون امروز مردم شده. گلکسی و تبلت و...اینه که میگم غرب به بن بست رسیده.

بیست و سی 

مجری: باز هم دم خروس این بار از ته گوگل...داستان از اونجا شروع میشه که بعد از افشاگری های بیست و سی در خصوص مدیران اسرائیلی سایت گوگل، اونها دست به کار شدند و گزارشی جعلی در خصوص جستجوی اینترنتی ایرانی ها منتشر کردن. گزارش اونها اینقدر آبکی و دم دستی بود که حتی توش گاف هم دادن و از 10 تا کلمه، چهارتاش تکراری از آب در اومد: دختر و girl و عکس و تصویر... اما بنشوید از خبرنگار ما در لندن که جواب گوگلی ها رو داده:

صدای خبرنگار اعزامی به لندن: اینجای لندن 2013. ابتذال از در و دیوار شهر می باره. این هم کافی نتی در حاشیه کاخ ملکه. این کافی نت نماد روسپیگری اینترنتی در انگلستانه. اینجا دانشجویان را وادار می کنند به گوگل خدمت کنند و در عوض از یکسال اینترنت رایگان پر سرعت بهره ببرن.

یک خانم جوان: خسته شدیم از بس اینترنت ناپاک تحویل ما میدن. کاش در ایران زندگی می کردیم و سایت های مبتذل فیلتر بود. اینجا کسی به فکر ما نیست. گوگل اینجا ما رو مجبور می کنه کلمات رکیک رو با وی پی ان ایرانی، سرچ کنیم...اوه خدای من! وحشتناکه...

یک پسر جوان: پول خوبی میدن. به نظرم کار گوگل خیلی بی رحمانه اس ولی خب پول خوبی میدن. من خودم ایرانی ها رو دوست دارم اما خب پول خوبی میدن. 

*

گزارش  بای از سطح شهر رو هم ببینید: 

یک جوان شاد: گوگل، گوگوری مگوری! برو خودتو سیاه کن...(صدای قاه قاه خنده جمعیت)

یک زن میانسال: خودشون خواهر و مادر ندارن عکس دخترای مردم رو میذارن تو اینترنت؟ خدا لعنتشون کنه.

یک پسر دبیرستانی: من از گوگل اصلا استفاده نمی کنم از بس غرض ورزانه نتایج جستجو را به آدم نشون میده.

یک دختر جوان: اصلا باید گوگل رو تحریم کنیم تا ادب بشن بی تربیتا. من یکبار میخواستم کلمه هاتمیل رو سرچ کنم کلی عکس درباره «هات» بهم نشون داد. انگار می خواهند نرم نرم ما رو منحرف کنند و به ابتذال بکشن.

یک متصدی کافی نت: من خودم صبح تا شب سرم تو اینترنته، اصلا چنین چیزی نیس. مشتری های من همه دنبال دانلود مقالات علمی هستن. اینا چشم ندارن ما رو ببینن، اینطوری میخوان سیاه نمایی کنن. ولی کور خوندن(صدای سوت و کف حضار)

یک خانم شیک پوش (ترجیحا با عینک دودی و بدحجاب): من 20 سال اونور آب زندگی کردم، خودشون اینقدر کثیف هستن که حد نداره. ولی مشکل اونا اینه که نمی تونن ایرونی جماعت رو ببینن. زنده باد ایرون! تف به گور گوگل.

چرا باید از فیس بوک رفت؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
عاقبت حضور در فیس بوک

آیدین سیارسریع در قانون نوشت:

نشریه هافینگتون پست (که تلفظ اسمش جوری است که آدم انگار دارد عطسه می کند) 8 دلیل را برای ترک فیس بوک در سال 2014 عنوان کرده که ما اینجا از زاویه دید خودمان آنها را بررسی می کنیم.

1. «وضعیت شلم شوربای فیس بوک»: وقتی صفحه تان را باز می کنید می بینید یکی دارد گریه می کند، دو نفر (معمولا روزنامه نگار) دارند به هم فحش می دهند، یک نفر در حال پوست‌اندازی است، آن یکی سعی می کند برود تو، چون جایی دیده بود که نوشته اگه عاشقی بیا تو، صفدرآقا 55 ساله ویدیوی خاک بر سری ویروسی باز می کند و همه جا پخش می شود ولی خودش می گوید هک شده ام، دخترها زیر عکس همدیگر در عین این که می‌خواهند سر به تن دیگری نباشد جان خود را نثار هم می کنند، mokhtar e tanha زیر عکس های آموزنده الی در حال درآمدن از تنهایی است و هزاران مورد بی ربط دیگر. خب حق بدهید، آدم اگر بخواهد فضولی هم بکند گیج می شود!

2. «مسلط و مجهز شدن فک و فامیل به فیس‌بوک»: ما همیشه فکر می کردیم فیس‌بوک یک محیط مجردی و جوانانه است تا این که یک روز از خواب بیدار شدیم و دیدیم خاله‌مان شبانه عضو فیس بوک شده و زیر یکی از عکس‌ها جلوی 3 هزار نفر از دوستان فیس‌بوکی سوال مهمی را مطرح کرده به این مضمون: «خاله قربون خرس کوچولوی قهوه ایش بشه؟! هان؟ بشه بشه؟» بعد عمو آمده کامنت گذاشته: «چه بزرگ شدی عموجان! یادته بچه بودی آب دماغت همیشه آویزون بود؟ یه بار هم تو زمستون قندیل بست. هه هه هه» بعد همینطور که داری به اینها خواهش و تمنا می کنی که جان من رعایت کنید. حالا اینها همه درمقابل معجزات مادر فیس بوکی هیچ است. من یک بار مشغول پیچاندن یکی از دوستانم بودم با این عذر که الان سر کارم و بعدا به موضوع شما رسیدگی می کنم. مادر کامنت گذاشت که: بیا آشپزخونه ننه! غذا آماده است!


3. «قضاوت مردم و عدم توجه به حریم خصوصی»: یک بار یکی از دوستان ما نقل قولی از سهراب کرده بود و نوشته بود «در گلستانه چه بوی علفی می آید ...» شایعه کردند معتاد است، زنش طلاق گرفت، از کار اخراج شد و یک ماه بعد افتاد و مرد!


4. «دغدغه لایک»: یکی از مهم‌ترین دلایل ترک فیس بوک افسردگی پس از مشاهده تعداد لایک دیگران است. ولی جوانان باید بدانند که لایک ملاک شهرت و افتخار نیست. بزرگانی چون سعدی، حافظ، مولوی، عطار و ناصرخسرو و مریم حیدرزاده را در زمان خودشان یک نفر لایک نکرد ولی توانستند به این مرتبه و جایگاه دست پیدا کنند. حالا درست است که صفحه «ما از دختران و پسران گربه صفت متنفریم» بسیار بیشتر از این عزیزان خواننده دارد! ولی خب... ما به همه می گوییم ملاک نیست، شما هم بگویید ملاک نیست!

خاطره...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://www.zigil.ir/uploads/admin/1392/08/09/3/fe96bba7e1.jpg

- به درستی تصمیم هایی که زیر باران یا حتی بعد از آن گرفته می شوند، اطمینان کنید. اما آدم ها فکر می کنند احساسی اند. محل آن تصمیم ها نمی گذارند.

-برای آرزویی که سحرگاه شهریور در کنار صدای باد به وجود آمد، با من بزرگ شد، شکل گرفت، هدف ...، مثل یک امامزاده مقدس بود، بارها مرورش کرده ام.هنوز هم می کنم. اما راضی ام. راضی ام. راضی ام. پروردگارا شکر.قیمت داشت آن آرزو. هدف وسیله را توجیه نمی کرد.

-از خستگی زیر سایه کنار کوچه نشستم و برایم ثابت شد که انگار چقدر زودتر از بقیه خسته شده ام و آمدی جایم را پر کردی، دستم را گرفتی و گفتی حسین کمی استراحت کن... و من فهمیدم چقدر خوب هستند دوستان تازه ی من...

-من دست و دلم نمی رود آن تکه ی دعا را بخوانم که می گوید اگر آمدی و من نبودم، من را از قبرم بیرون بیاور...نامردی ست. زورم می آید این تکه را بخوانم.تو بیایی و من نباشم.

-ما که تازه از آن اهل دل هایش نیستیم، جمعه ها قفل می زنند به دلمان! جمعه به جمعه بدتر هم می شویم. هر چه این طرف و آن طرف را نگاه می کنیم جای خالی تو خودش را به رخ می کشد.این که حال ما باشد،بیچاره اهل دلش...

-این پاییز را ترانه ای ست،ناسروده...

پ.ن:

اولش که این طوری نبود، یکی بود... اون یکی هم بود. یه مدت که گذشت شد "یکی بود، یکی نبود".

ولی علی ای حال غیر از خدا هیچکی نبود!

ع.ن:

دانه‌های کاشته شده را نگاه کنی و برایشان «انّ الله فالق الحبّ و النّوی...»* بخوانی.

درِ گوش من از «فلق» بخوان. از شکافتن، از سر برآوردن، از این روحِ مرده، حیات بیرون بیاور، یا فالق الحبّ و النّوی!

*«خداوند، شکافنده‌ی دانه و هسته است. زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون می‌آوَرَد... » (انعام/95)

برای برف!


دوش آگهی زیار سفر کرده داد باد

من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد

درود بر برفی که هوسم شده جای پا گذاشتن بر آن

این چند روز سرویس دیرتر به ایستگاه می رسید. درختانِ کنار خیابان همه از برگ برهنه شده بودند، برای همین خیلی راحت می شد در پیاده رو، به انتهای خیابان نگاه کرد و منتظر قطار صنعتی ماند.

هوا سرد و لرزون بود. دلم می خواست جای گنجشک ها بودم و باد می کردم تا بر اثر ایزولاسیون خوب هوا! گرم می شدم ولی برعکس اونا، خودم را سفت گرفته بودم و مثل تنه ی خشک و سفتِ درختِ کنارم، چماله شده بودم.

یک پسر بچه دبستانی با یک کیف دو رنگ آبی و یک کلاه بافتنی طوسی، هر روز به آب یخ بسته ی ناهمواری ِ وسط ِ پیاده رو با پاش ور می رفت. قصد شکستنش را نداشت فقط کفِ کفش اسپرتش را به اون لایه نازک یخ می کشید؛ حس لیز خوردن!

بابام ازم پرسید:" شما تابحال برف دیدی؟"

از قشنگی پاییز و زمستون، سرمای برفش به ما رسید. می ترسم ایندگان از ما بپرسند: برف واقعا سفیده؟ و ما به جای اینکه از ارزونی دوران جوونیمون و دوستی های اون دوران بگیم، از آدم برفی بگیم که هویجش را دور از چشم همه، هر دفعه می رفتیم یه گاز می زدیم و در آخر یک سوراخ توی صورتش می موند... اول یکی بگه برف چی بود که آدمش باشه!

قلپ...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

کفش هایت را در آور - عکاس : مریم سادات منصوری

دوستم زنگ زده است و از استاد عزیزمان می گوید، می گوید توی جشن روز چهارشنبه از خودش گفته است از زندگی اش از اینکه دانشگاه معروف MIT دکترا می خوانده... کسی قبلا نمی دانسته، می گفت وقتی اینها را می گفتند سالن خوارزمی دانشکده ساکت شده بود... و اینکه برایشان چه اتفاقاتی می افتد... می خندد و مي گويد:« هماني است كه روز شنبه بعد از ظهر وقتی داشت توی جلسه ی دانشکده صحبت می کرد یهو یادش افتاد که سوالات را که قرار بوده بدهد دفتر دانشکده و ما برویم از آنجا بگیریم توی اتاقش گذاشته است، جلسه را با معذرت خواهی ترک کرد و ...». و ماجرای جا گذاشتن خودکار و اینکه درست سه سال پیش همین موقع آخرین جلسه فلان درس که فرزندشان هم سر کلاس بود و اتفاقات شیرین و خنده دار دوباره بیادم می افتد... به تلفنهايش عادت دارم. قبل از استادي كه حرفشان را مي زد، تو خط یکی دیگر از اساتید خوب بود. قبل ترش دنبال يك استاد خوب ديگر. به شيفتگي هايش حسوديم مي شود به اراده اش به اینکه وقتی خواست برسد به مدال طلای مسابقات و بالاخره به آن رسید همیشه بهترین ها را برای خودش گلچین می کند به اينكه باور دارد آن لحظه، مشخص و معلوم، از وسط يكي از اين جلسات يا كتاب ها ظهور مي كند. لحظه اي كه قبل و بعدش باهم دنيايي فرق دارند.

 شايد خوشبخت تر بودم اگر هنوز فكر مي كردم ماجرا كلنگ و تيشه اي است. يك ضربه جانانه و تمام. حالا همه چي سخت تر شده. حالا مي دانم هيچ كسي عصاي جادويي ندارد بزند به دل آدم گسل درست بشود و از دل گسل نور بزند بالا. ماجرا فقط ترك هاي باريك بي صداست كه گاه گاهي سراغ همه مان را مي گيرند. بايد حواست بهشان باشد و گرنه از دست مي روند.

كي مي داند آن شكاف ها آن ترك ها كي مي آيند سراغمان؟ شايد خسته و وارفته از يك روز اين در و آن در زدن ولو شده باشيم روي صندلي اتوبوس، شايد خودكار سیاه مان روي یک سئوال سخت گیر افتاده است و امشب بايد تمام بشود. شايد داريم از کنار درختان چنار و زمین کشاورزی رد می شویم...

حباب هاي نازك، آرام از ترك مي زنند بيرون. صداي قلپ .

قرار است وسط همين هياهوها، وسوسه ها وولوله ها گوش به زنگ باشيم. مثل خرگوشي كه لاي جست و خيزهايش يكهويي تيز مي شود، يكهويي تمام تنش را مي دهد به صدا.
باید یک روزی از این یکنواختی بیرون بزنیم شاید اگر این دفعه محل نگذاریم دیگر سراغ مان نیاید...

پ.ن:
یادم باشد قضا ندارد...

وقت برای یقین تنگ شده.


ع.ن:فَاخلَع نَعلیک...اِنّک بالوادیِ المقدّس 

از تنهایی ام سرزمینی مقدس ساخته ام !


دیکشنری دانشجویی با حذف و اضافه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



دانشجو: دانش+جو. آن کسی که دانش را می‌جوید. آن کسی که دانشجو بود اما رئیس دانشگاه بود، رفته است.

دانشگاه: دانش+گاه. جایی که دانش(اوووم...چه جوری عرض کنم؟) دانش گاهی مورد عنایت قرار می‌گیرد.

جزوه: چیزی که رد و بدل کردن آن انگیزه شصت و اندی درصد دانشجویان کشور برای ورود به دانشگاه است. وسیله شناخت قبل از ازدواج. هرچقدر با خودکارهای رنگی تری نوشته شده باشد، سلیقه بصری بهتری از طرف مقابل را نمایش می‌دهد.

ترم اول: جایی که در آن دانشجویان پزشکی و مهندسی همدیگر را دکتر و مهندس صدا می‌کنند.

ترم اولی: پف ترم! کسی که ترم اول را خیلی جدی می‌گیرد اما نمی‌داند این جدی بودن پفکی است. محل بروز نظریه «عشق در یک نگاه». عشق در یک نگاه به درس، به دانشگاه، به نظام آموزشی و..! ترمی‌که دانشجو هنوز از استاد می‌پرسد آقا اجازه دفتر چند برگ بگیریم؟

شهریه: کاش مثل مهریه بود که کی داده و کی گرفته. در صورتی که شهریه را هم باید زود بدهی، هم به موقع بدهی.
ثبت نام اینترنتی: جایی که آدم حسابی به بزرگی و کلفتی لنگرهای کشتی‌های اقیانوس پیمایی که اینترنت کشور را قطع می‌کنند، پی می‌برد.

سلف: هیاهوی بسیار برای هیچ.

16 آذر: نام خیابانی در تهران که این طرفش طرح ترافیک است ولی آن طرفش نیست.

پایان نامه: آدم حاضر است حتی فیلمش را ببیند اما به صورت واقعی آن را انجام ندهد.

انجمن ها و صنف ها: مکانی برای انجام فعالیت های فوق برنامه مثل ازدواج، جشن و اردو، دوست یابی. پرانتز نوشت: در صورت اجرای اولی دیگر به مابقی برنامه ها نمی رسید و از این مکان خارج می شوید.

حراست:
یقه آبی‌های دلسوز. همان طور که کودکان در دوران مهدکودک نیاز به مربی مهد دارند، دانشجویان هم احتیاج به دلسوزانی دارند که صلاح آنها را بهتر از خود آنها بدانند. بچه‌های حراست همان کار را می‌کنند.

کارمند آموزش: وقتی با آنها کار داری و معطل آنها هستی، همان حسی را دارند که کارمندهای بانک هنگام مراجعه به آنها دارند.

کتابخانه: محلی مناسب برای تبادلات علمی‌و فرهنگی مانند بلوتوث، وی چت(اعم از Look Around و Shake) و...

تولید علم: به نوعی همان کاری است که فتوکپی و پرینت دم در دانشگاه انجام می‌دهد و تحقیق آماده اینرنتی به دانشجویان می‌فروشد.

مدرک تحصیلی: یکی از مدارکی که باید همراه 6 قطعه عکس سه در چهار پشت نویسی شده در روز خواستگاری ارائه شود.

دوربین مداربسته: شاید فکر کنید کارش پایش دانشجویان است اما اشتباه می‌کنید، کاربردش شبیه همین دوربین‌های کنترل ترافیک است. مثال: محدوده غرب به شرق مسیر سلف به خوابگاه، حد فاصل تقاطع نیمکت سبز تا خروجی کتابخانه ترافیک سنگینی وجود دارد. لطفاً مسیرهای جایگزین استفاده شود.

ع.ن: روز دانشجو 92/9/16 دانشگاه صنعتی شریف!(|...)

صفید...سفید...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


بر قایق خیال - اثر : مریم سادات منصوری

یاد گرفتیم خاکستری ببینیم، یاد گرفتیم اگر کسی خواست سفید باشد او را هم مثل خودمان بپنداریم...
هر وقت سفید دیدیم بعدش یک چیزی محکم خورد پس سرمان و کله پا شدیم و در همان حال که ماه و ستاره و گنجشک دور سرمان چرخ چرخ می زد تازه فهمیدیم آن قدرها هم سفید نبود که خیال می کردیم.
چند بار که این شد دیگر کلاه سرمان نرفت، همه را سیاه دیدیم یا دست کم سیاهی شان را گرفتیم. بعد دیدیم که خیلی تنها شدیم. احتیاج داشتیم به سفیدی هم... محتاج بودیم به دل بستن به نقطه های روشن...تنها شدیم میان سایه ها، این طور شد که خودمان یاد گرفتیم  خاکستری ببینیم ...
اما حالا مدتی ست که دل مان لک زده برای یک سراسر
سفید
خاکستری شاید رنگ مناسبی بود برای عقل چرتکه انداز مان ولی،

راستش هیچ وقت دل ما را نبرد.

پ.ن:
  روی ماهت را می بوسم و میگذارمت وسط آسمان دلم .
  ستاره ها را می پاشم دور و برت .
  پرده را میکشم و جمع میشوم زیر پتو .
  عطر گل های روبالشتی ام بلند میشود ...

ع.ن:
...  زیپ کیفش را باز میکنم و دلتنگی هایم را میریزم توی جیب هایش!

دموکراسی یا دموقراضه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://images.khabaronline.ir/images/2013/11/position50/356.jpg

9 اصل کشور داری به سبک دموقراضه: دروغ گفتن هنر است و گور پدر مردم!

«طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخر شب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند...»

به گزارش خبرآنلاین، سیاسی ترین رمان سید مهدی شجاعی که بعد از 5 سال انتظار، اردیبهشت امسال به بازار کتاب عرضه شد، این روزها دوباره خبرساز شده است. «دموکراسی یا دموقراضه» که در سال 87 با مجوز رسمی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده اما به خواست نویسنده، تا امسال از توزیع آن اجتناب شده بود، این روزها در لیست پرفروش‌ترین‌های ناشر و البته پخش کتاب ققنوس است. همچنین خبر دیگر درباره جنجالی‌ترین رمان شجاعی، اینکه به زودی ترجمه انگلیسی رمان از سوی موسسه انتشاراتی شمع و مه در لندن منتشر می‌شود. مترجم این کتاب، کارولین کراس کری، شرق شناس و محقق دانشگاه یو.سی.ال.ای کالیفرنیا و ساکن آمریکا است که تجربه چندین ساله‌ای در ترجمه آثار فارسی به انگلیسی دارد.
همچنین نسخه انگلیسی رمان در بخش خارجی نمایشگاه کتاب تهران در اردیبهشت 1393 همزمان با رونمایی نسخه دیجیتال در آمازون، رونمایی می‌شود. از آوریل 2014 کتاب «دموکراسی یا دموقراضه» در فروشگاه‌های واتراستون انگلیس در دسترس مخاطبان انگلیسی زبان خواهد بود.
داستان این کتاب در زمان‌های دور و در کشوری نامعلوم می‌گذرد. راوی داستان، ظاهرا پژوهشگری تاریخی است که با کشف و سند‌خوانی خود، ماجرا را برای خواننده روایت می‌کند. مطابق این تحقیق، در سالیانی دور، پادشاهی که در آستانه مرگ قرار دارد وصیت می‌کند هر 25 فرزند او در مقاطع 2 ساله به‌ترتیب پس از مرگ او بر تخت شاهی بنشینند، اما نه به ترتیب سن بلکه به رأی مردم. هر یک از فرزندان در دوره سلطنت خود ظلم‌های فراوانی به مردم می‌کنند و مردم هر بار، رنجیده از یکی به دیگری پناه می‌برند، اما صورت مسئله تغییر نمی‌کند.

سرانجام تصمیم می‌گیرند بیمار‌ترین، زشت‌ترین و نادان‌‌ترین آنان را انتخاب کنند تا دمی بیاسایند. نام فرزندان شاه همگی پیشوند «دمو» دارد و این آخری «دمو‌کافیه» نام دارد که در زبان مردم شهر به «دموقراضه» شهرت یافته است. او پس از استقرار، با اتکا به هوش شیطانی و روان پر‌عقده خود، تیم و حلقه خاصی را سامان می‌دهد و قوانین طلایی خود را به کار می‌بندد و ترکیبی از ظلم و عوامفریبی را می‌سازد.

شتاب او در تخریب مملکت که با ادعای خدمت صورت می‌گیرد عملا بیشترین کمک را به دشمن می‌کند، هرچند در آخر داستان معلوم می‌شود او واقعا عامل بیگانه بوده و سرانجام نیز به آنان پناه می‌برد و کشور را تسلیم دشمن می‌کند.

برخی از عناوین فصول چهارده گانه این رمان خواندنی بدین شرح است: «همه گذشتگان همه جور فحش بوده اند، کسی که بیشتر می بیند، بیشتر می دزدد، پادشاه، بچه محل خداست، دزدی کار زشتی است، مگر برای اهداف متعالی، ویرانی، مقدمه آبادنی است، دشمن چیز مفیدی است، اگر کم آوردید خودتان درست کنید و...»

این رمان در 200 صفحه با قیمت 8هزار تومان دوبار تجدید چاپ شده است.

بنابراین گزارش، متن زیر سخنرانی دموقُراضه خطاب به مدیران حکومتی است که در آن می‌کوشد اصول حکومت‌داری را به آنان بیاموزد.

ادامه نوشته

آن ها ظهور کرده اند...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



اندکی پیش از آخرالزمان است و آنها ظهور کرده اند: قبیله سرگردان. اسمشان در روایات پیش گویی زمان موعود نیامده . نه دجال اند نه سفاک نه هیچ کدام از موجودات عجیب الخلقه ای که در نشانه های ظهور آمده ولی اگر نمی آمدند...

قبیله سرگردان حقیقت را جایی یک تکه و کامل پیدا نمی کند. باید این جا و آن جا ذره ذره  آن را پیدا کند.  برشهایی از سخنرانی استادی، تکه ای از کتابی، دوسه بیت از ترانه ای، دیالوگهایی از فیلمی. تقدیر این مرغهای سرگردان بوده که با شاخه های نازکی که از این سو و آن سو پیدا می کنند  پناه بسازند. تقدیرشان بوده که نسل جورچین باشند. باید قطعه قطعه حقیقت گمشده را جور کنند و کنار هم بگذارند . نسلی ظهور کرده است با رسالت چیدن پازل.

  در روایات معتبر نامشان نیامده ولی همه می دانند عصای موسی که مار شود، این قوم سرگردان، زودتر و عمیق تر از هرکسی ایمان می آورند چون از ریسمان های سحر شده صدها بار فریب خورده اند.

پ.ن: صدها بار فریب خورده اند و زودتر و عمیق تر ایمان می آورند اسمی از آن ها در روایات نیست انگار باید در میان صفحات تاریخ گم شوند کسی نگفت چگونه و چطور ایمان بیاورند ولی به شنیدن صدای دل نشین صوت قرآنی یا عِطر خوش بویی یا تبسم نمکینی... ایمان می آورند قبل از آنکه پیامبری به دنبالشان برود و صدای شان کند. در حسرتند و تشنه ی باران... صدها بار فریب خورده اند ولی...

200نویسنده، 30 نهاد فرهنگی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



این قلم دو سالی از عمرش را در مسؤولیتی صنفی -‌انجمن قلم ایران- گذراند و همان جا دریافت که فقط در یک قسمت از فرهنگ به نام ادبیات و فقط در یک شعبه از ادبیات به نام ادبیات داستانی، بیش از 30نهاد حمایتی در دولت وجود دارد. این 30نهاد مجموعا بیش از 200کارمند تمام وقت داشتند و اگر در یک نقطه متمرکز می‌شدند، می‌توانستند یک برج ساختمانی 15طبقه را پر کنند!

به جرات می‌گویم در هیچ کشور پیشرفته‌ای این مقدار نهاد حامی ادبیات داستانی وجود ندارد و جالب‌تر این است که مجموع داستان‌نویسان واقعی‌ای که این نهادها موظف به حمایت از ایشان بودند، از تعداد کارمندان آنها کمتر بودند! یعنی تقریبا به ازای هر نویسنده واقعی دو کارمند در دولت به صورت مستقیم برای حمایت از او حقوق می‌گیرند!

بررسی جدی مسیر بعضی از این نهادها، نکته‌های روشن‌تری را در اختیار هر علاقه‌مندی قرار خواهدداد. موفق‌ترین این نهادها شاید حوزه هنری باشد که ابتدای انقلاب 12-10 شاعر و نویسنده و فیلمساز دور هم جمع شدند و راهش انداختند. در سال اول فعالیت مجبور شدند سه کارمند به مجموعه اضافه کنند؛ یکی برای کار دفتری و دیگری مثلا به عنوان آبدارچی و سومی هم لابد برای نظارت بر نشر کارها در چاپخانه؛ یعنی نسبت‌شان بود چهار به یک. به ازای هر چهار هنرمند، یک کارمند داشتیم. در اواخر دهه 60 با جدایی- بخوانید افتراق سیاسی- نیمی از همان هنرمندان، تعداد هنرمندان اسمی کاهش یافت و نسبت کارمند و هنرمند مساوی شد.

اما در همین نهاد، در انتهای دهه 80- یعنی 30سال بعد از تاسیس- نسبت هنرمند به کارمند حتی از یک به ده هم کمتر است، این یعنی بزرگ‌تر شدن نسبت کارمند به هنرمند از 25/0 نفر به ده نفر؛ یعنی 40 برابر شدن! حالا به ازای هر هنرمند یک اندیکاتورنویس داریم و یک دفتردار و یک کارمند کارگزینی و یک کارمند امور مالی و یک کارمند روابط عمومی و یک... البته با ارزیابی آثار این دو دوره می‌شود حدیث مفصل خواند از این مجمل.

این تازه بهترین نهاد فرهنگی انقلاب اسلامی بود، وای به نهادهای فرهنگی دیگری مثل آن نهاد شهری‌ای که 20میلیارد بودجه سالانه دارد و از این مقدار باید 17میلیارد تومان حقوق بدهد به کارمندان دفتری که عمدتا از عموزاده‌ها و خاله پس انداخته‌های مدیریت‌های پرشمار هستند و با 3میلیارد باقیمانده هم حکما چراغانی کنند اعیاد رسمی و نیمه رسمی را! منابر و مجالس فراوان خواهیم داشت با سخنرانانی آماده و وعاظی پا به رکاب اما دریغ از یک مستمع و یک پامنبری... .

اگر خودت نمي‌گفتي...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


خودت براي بنده‌هايت دري به بخششت باز کرده‌اي و اسمش را گذاشته‌اي توبه. تازه براي اين که بنده‌هايت در را گم نکنند، کلمات راهنما هم گذاشته‌اي؛ کلمه‌هايي که مي‏گويند: به طرف خدا برگرديد! قشنگ و پاک برگرديد! اميدوار باشيد خدا سياهي‌هايتان را بپوشاند. اميدوار باشيد ببردتان بهشت. بهشت‏هايي که زير درختانش جوي دارد. چه بهانه‌اي براي آدم فراموشکار مانده؟ چه بهانه‌اي دارد که به اين خانه نرسد؟ هم تابلو گذاشته‌اي در را پيدا کند، هم در را باز گذاشته‌اي.
خودت قيمت خريد بنده ‏هايت را زيادي برده‌اي بالا. مي‏ خواستي با تو که معامله مي‏ کنند، خيلي سود کنند. مي‏ خواستي وقتي مي‏ آيند طرف تو، برنده باشند و زياد گيرشان بيايد. اعلام کردي: هرکي کارش خوب باشد، ده برابر به‌اش مي ‏دهم؛ ولي اگر بد باشد، فقط همان قدر بدي مي‏ گيرد. اعلام کردي: هر کي براي خدا ببخشد، مثل اين مي‏ماند که يک دانه کاشته، هفت تا خوشه از آن دانه درآمده که تازه هر خوشه هم صد تا دانه ديگر دارد؛ خدا زيادش مي‏ کند.
خودت با اين رازهايي که آشکار کردي و با اين تشويق‏ هايي که براي سود خودشان بود، به آدم‌ها نشان دادي (اگر خوب باشند) چه خبرهاست که اگر خودت نمي‌گفتي، اين جور پاداش‌ها را نه ديده بودند و نه به گوششان رسيده بود.
پ.ن:
تو عادت داری به بدها، خوبی کنی. همیشه نشسته‌ای پایِ گناه‌کارهای از خط گذشته‌، بلکه یک روز برگردند...
ع.ن:
  برگ چنار ، روی شاخه ، برایم دست تکان میداد .
  فکر هایم را کنار میزنم  و میخندم .

سوت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



ظهر بود. يك ظهر گرم. پنكه ها قرقر ميكردند و مي چرخيدند. همه خوابيده بودند. آدم ها، گربه ها، گنجشك ها.
كوچه ساكت ساكت بود. يكدفعه سو...سو.. سوت... صدايي آمد. كاميون سرش را آورد بالا و داد زد:
كي دارد بوق مي زند؟ آن هم بوق جيغ دار! مگر نمي داند من تازه از بيابان آمده ام و خسته هستم؟
سو...سو...سوت آقاي همسايه سرش را از پنجره بيرون آورد و گفت: كي دارد سوت مي زند؟ چه آدم بي ملاحظه اي!
همه خوابند. سو..سو...سوت... سوت  پسر كوچولو گريه كرد و گفت: ببين همه دارند سوت مي زنند آن وقت تو من را انداختي ته جيبت و مي گويي همه خواب هستند. پسركوچولو دستش را گذاشت روي سوتش و گفت:
الان هم ميگويم همه خوابند نبايد كسي سوت بزند، حتما آقاي پليس است او مي تواند ظهرها هم سوت بزند.
سو...سو...سوت... ننه پيرزن در خانه اش را باز كرد و گفت: هيس! كي سوت مي زند؟
بابا پيرمرد خوابيده سرش درد مي كند!
سو...سو...سوت... گربه سياهه دمش را تاب داد. از اين پهلو به آن پهلو شد و گفت: كي دارد سوت مي زند ميو... اگر بگيرمش سوتش را گاز مي گيرم ميو...    سو..سو...سوت صداي سوت تمام نمي شد. مي پيچيد توي كوچه.
همسايه ها سرهايشان را آوردند بيرون تا ببينند كي دارد سوت مي زند.كاميون ها و ماشين ها اين طرف و آن طرف را نگاه كردند.
يكدفعه چيزي وسط كوچه قل خورد. و سوت سوت آمد جلو.
خانمي داد زد: بچه كجا داري مي روي با آن كفش هاي سوت سوتي ات؟ گفتم بايد تا بعداز ظهر صبر كني...
بعد با هم مي رويم شهربازي. بچه با كفش هاي سوت سوتي اش برگشت خانه شان. كوچه دوباره ساكت شد...


در ویژه نامه سه چرخه شماره 126،پنجشنبه27 تیرماه 1392، ضمیمه ی روزنامه شماره 6022 همشهری چاپ شد .

در گوشی های یونی2

 

خوشتر زعیش وصحبت باغ و بهار چیست؟

ساقی کجاست؟گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

درود بر گذشته های نزدیک

 

+در لنز دوربین! 

ادامه نوشته

از خدا بترس با این همه سیاه نمایی!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان




دبیر کل نهاد کتابخانه‌های کشور سرانه مطالعه در ایران را 74 دقیقه در روز اعلام کرده و گفته از این رقم 15 دقیقه آن مربوط به کتاب است و از این عدد هم 12 دقیقه آن به کتاب کاغذی و سه دقیقه فضای مجازی است.

بر این اساس جزئیات سرانه جدید مطالعه بعد از امضای توافقنامه میان ایران و 1+5 را که بالای 400 دقیقه در روز است، اعلام می‌کنیم و به مقام مسئول یادشده  هشدار می‌دهیم که دست از سیاه نمایی بردارد و از خدا بترسد و مردم را اینقدر کم مطالعه نشان ندهد. آنچه می‌خوانید غیر از مطالعات فنی و اخبار روز بویژه مذاکرات هسته‌ای و کنتور برق و گاز و همچنین مطالعه دقیق تقویم برای سررسید اقساط و کرایه خانه و ... است.

 

دقیقه در روز

فعالیت مطالعاتی

14

دفترچه‌های اقساط ماهیانه

9

مطالعه برگ جریمه پلیس

24

مطالعه دقیق قبوض ماهیانه

11

مطالعه پیج دکتر ظریف

43

مطالعه کامنت‌های پیج دکتر ظریف

27

مطالعه عدد چراغ قرمز چهارراه

3

مطالعه زیرنویس‌های شبکه خبر

41

مطالعه نیازمندی‌ها برای پیدا کردن کار

34

مطالعه نیازمندی‌ها برای اجاره مسکن

29

مطالعه اس ام اس

19

مطالعه در قوطی کنسرو برای قیمت جدید

83

مطالعات تخیلی (توضیح در پایان جدول)

7

مطالعه تاریخ مصرف تخم مرغ

78

مطالعه ایمیل و فیس بوک

39

مطالعه صفحه فیلترینگ

73

مطالعه صفحه دانلود با سرعت 56 کیلوبایت

19

مطالعه آمار شریف مدیران احمدی نژاد

7

مطالعه جدول نرخ ارز و سکه

21

مطالعه صفحه حوادث رسانه ها

 

* در این تحقیق، منظور از مطالعات تخیلی، تفکرات اکثر ایرانی‌های دهه 90 است که اینگونه آغاز می‌شود و گاه ساعت‌ها در هر روز ادامه می‌یابد: اگر پراید بشه 30 تومن می فروشم، یه مسکن مهر اسم می نویسم و یه پراید لیزینگ برمیدارم واسه کار. شبا که تو آژانس کار کنم، میشه خرج دررفته، ماهی حدودا 900تومن. سه ماه کار می‌کنم، امتیاز مسکن مهرو می فروشم 70 تومن. بعد همه‌شو سکه می‌خرم تا شب عید که گرون میشه بفروشم...»

آخر آرزوی اول

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/blue02-maryam%20sadatmansoori.jpg

  هر چي فكر مي كنم يادم نمي آيد كه توي انباري خاك گرفته اي چراغ جادويي غول داري پيدا كرده باشم. شايد  يك وقتي دستم خورده به سنگي سحر آميز و خودم حواسم نبوده. شايد يك روز طوفاني ماهي عجيبي صيد كردم و بعد رهايش كردم برود. شايد يك روز برفي پرنده يخ زده اي را از جنگل آوردم كنار اجاق كلبه اي . شايد پسر گمشده اي را رساندم خانه اش كه بهم دانه هاي جادويي داده. حتما يك موقعي كه الآن ديگر اصلا تو خاطرم نيست يكي از اين اتفاقها افتاده. حتما يكي از لاي مه غليظ، از لوله چراغ يا از تن پرنده و ماهي زده بيرون و بهم گفته:«سه تا آرزو كن». هيچ كدام اينها را الآن يادم نيست  ولي عجيب است كه اين قدر مطمئنم آخر اولين آرزو ايستاده ام. همان جا كه قهرمان قصه ها مي گويند :« نه اين نبود. اين را نمي خواستم. مرا برگردان سر جاي اول».اجي مجي.

 اجي مجي. سرجاي اول ايستاده ام تا براي دومين بار آرزو كنم. چقدر مي ترسم .

 من از بچگي از آخر اين جور افسانه ها مي ترسيدم . آخرش هميشه مي نوشتند برگشت به همان چيزي كه بود و سالهاي سال به خوبي و خوشي زندگي كرد. حتي همان موقع هم مي دانستم نمي شود آدم همه سهميه آرزويش را مصرف كرده باشد بعد به خوبي و خوشي روزگار بگذراند. نمي شود سه جور ديگر شده باشد، سه جاي ديگر رفته باشد بعد سر جاي اولش احساس كند خوشبخت است. تو همان عالم بچگي هم اين را مي فهميدم. به نظرم خيلي بي مزه مي آمد كه آدم ديگر نتواند چيزي بخواهد.  

 اجي مجي. اول آرزوي دوم ايستاده ام و اگر اين هماني نباشد كه مي خواهم فقط يك فرصت ديگر برايم مي ماند و يكي خيلي كم است.

نمي خواهم بروم تو شهر احمق هاي خوشبخت . يكي از اين سه تا آرزو بايد درست دربيايد وگرنه مثل آنها تا ابد سر جاي اولم خوش و خرم مي مانم.  اجي مجي . يكي نيست كمك كند؟

پري ها اگر راستي پري اند ، اگر مي خواهند كمكي كرده باشند چرا از اول نمي گويند چي بهتره؟ چه جوري دلشان مي آيد آخر سومين اميد، وقتي داريم با گريه مي گوئيم نه اين هم نبود ظاهر بشوند و بگويند تمام شد؟چي مي شود آنها كه آخر كار را مي دانند همان اول لب تر كنند و احمقي مان را به رخمان نكشند؟ چرا تصميم هميشه گردن ماست؟ كي به قهرمان قصه اين قدر سخت مي گيرد؟ اگر بازي قرار است اين جوري تمام بشود، سنگ هاي سحر آميز مال خودتان. پسرهاي گمشده  توي كوه ها بمانند. پرنده ها حقشان است يخ بزنند. من يكي را مي خواهم بهم بگويد چي آرزو كنم؟ فقط همين. اجي مجي .كي مي آيد به من كمك كند؟

ع.ن:آنقدر بدون حضور تو با تو حرف زده ام
        که دیگر وقتی میگویی میتوانی گوش باشی  
        من احساس تکراری و بیهوده بودن حرف هایم را میکنم!
        کاش سکوت های تو  فرمان ساکت ماندن به من نمی دادند.

تا کی ما باید به جهان مدیریت یاد بدهیم؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

به دنبال خروج قطار از ریل در اسپانیا و کشته شدن 79 نفر، دولت اسپانیا ایمنی سیستم کل راه‌آهن این کشور را بازبینی کرد. آنها خواستند مطمئن شوند از این پس چنین مشکلی رخ نمی دهد. واقعا که بحران اقتصادی در اروپا چه کار که نمی کند. از بس بیکاری و بیماری در آنجا موج می زند، یک لشکری را بسیج کرده اند که بروند سیستم ایمنی راه‌آهن کل کشور را بازبینی کنند. خب واقعا تا کی ما باید به اینها مدیریت یاد بدهیم؟ بهترین راه این بود که تقصیر را می انداختند گردن لوکوموتیوران که مطمئنا خودش هم در این حادثه جان باخته. هم مردم راضی می شدند و هم دولت مقصر را پیدا کرده بود. طبق بررسی های ما، اگر خدای نکرده در ایران چنین اتفاقی بیفتد، اقدامات زیر صورت می گیرد:


1.شهردار با کلاه مهندسی در صحنه وقوع حادثه حاضر می شود و پس از چند نگاه کارشناسانه، پاچه شلوارش را بالا می زند و می آید توی گود. دو فیلم مستند، چند سریال و یک تله فیلم از کار کردن او در ساعت 4 صبح تهیه می شود که هر کدام شان چندین جایزه را در جشنواره همشهری مال خود می کنند.

2. قیمت بلیت راه آهن شهری و بین شهری50 درصد افزایش پیدا می کند تا مردم همین طوری نروند سوار مترو شوند که بعد از خروج از ریل، تعداد کشته ها زیاد باشد.


3.دستفروشان مترو به جای لواشک پذیرایی ترش و شیرین، ترش و ملس، ترش و خوشمزه و مسواک سه کاره اورال بی، چسب ضدحساسیت و باند به مسافران عرضه می کنند.


4.قطار در ایستگاه های کمتری توقف می‌کند تا لنت ترمزش تمام نشود! یعنی روزهای فرد در ایستگاه های توحید، ولیعصر، دروازه دولت و فرهنگسرا هیچ توقفی صورت نمی گیرد و روزهای زوج هم ایستگاه اکباتان (ارم سبز)، گلبرگ و دروازه دولت بسته است.


5.خط زرد رنگ لبه جایگاه که آقای گوینده ایستگاه هر ثانیه مردم را به فاصله گرفتن از آن دعوت می کند، به خط قرمز تغییر می کند. شاید در ظاهر تاثیری در عدم تکرار این واقعه نداشته باشد ولی از کاری نکردن که بهتر است. باید نشان دهیم مردم برای ما مهم هستند یا نه؟


6. ایجاد یک حادثه هیجانی دیگر که حواس مردم به آن معطوف شود و بی‌خیال این سانحه شوند. این حادثه می تواند تلفات جانی هم نداشته باشد و اصلا در فضای مجازی اتفاق بیفتد. مثلا می شود یک سوال از اعضای شبکه های اجتماعی پرسید و هر کسی هر جوابی داد، عکس پروفایلش را به زرافه تغییر دهد. تا مردم متوجه شوند چه شده، هم زرافه شده اند و هم آهو. بلا نسبت جمع!

واژه های اسیر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


وقت هایی هست که دلم می خواهد فقط بنویسم بدون هیچ فکری، مثل حل مسئله های سخت.
وقت‌هایی هست که آدم دلش می‌خواهد واژه‌های اسیرش را آزاد کند. بنویسد. بنویسد. بنویسد. وقت‌هایی هست که زندانِ دلِ آدم تنگ می‌شود برای این همه واژه که یک‌ریز به در و دیوارِ دل می‌کوبند. این‌طور وقت‌ها یاد گرفته‌ام زندانِ دلم را برایشان هی بزرگ کنم، بزرگ کنم تا گلویم، تا چشم‌هام. بعد قدری رهایشان کنم که بغض بشوند و کز کنند گوشه گلویم. که اشک بشوند و بچکند روی گونه‌هام. فرموده است: الکلامُ فی وثاقک ما لَم تتکلّم به فَاذا تکلّمت به صرتَ فی وثاقه. و من چندی‌ست بیرحمانه، واژه‌هایی را به بند کشیده‌ام که مباد به بندم بکشند...

پ.ن:تشنه‌ام
لب‌هام سله بسته.
بارانت را بگو دوباره ببارد.

وَ هو الّذی ینزّل الغیث من بعدِ ما قنطوا و یَنشرُ رحمته.

ع.ن:

 سمفونی خاطرات، در یک روز ابری گرفته!


 ...  دلم خوشی های کوچک می خواست و تنگ شده بود.

گیر عجب اسب خری افتادیم!‬

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


کار تازه آتیلا پسیانی در تئاتر شهر، به خاطر استفاده از یک حیوان نابازیگر که گویا زیاد هم نجیب نبوده، حاشیه دار شده و دارد بیخ پیدا می‌کند!

چند روزی است که «آتیلا پسیانی» نمایش «عرق خورشید، اشک ماه» را در تئاترشهر به روی صحنه برده است. در این نمایش «رضا کیانیان» و «علیرضا خمسه» به ایفای نقش پرداخته‌اند. اما مشکلی که برای «اسب» این نمایش پیش آمده ممکن است نه‌تنها باعث توقف اجرای نمایش، بلکه پلمب تئاترشهر شود! رئیس بیمارستان دامپزشکی تهران گفته: «اسب جزو بازیگران نمایش است و از آقای پسیانی بعید بود که اجازه دهند این اسب در میان زباله‌های کنار تئاترشهر نگهداری شود. ضمن آنکه تغذیه این حیوان اصلا مناسب نیست. همه حیوانات تک‌سم باید هر شش ماه یک بار تست «مالایین» بدهند و گواهی بهداشت و سلامت برایشان صادر شود اما اسب این نمایش این گواهی را ندارد. برای انجام تست مالایین محل نگهداری اسب و خود آن باید به مدت 72 ساعت قرنطینه شوند و اگر جواب آزمایش مثبت باشد،‌ تئاترشهر شش ماه پلمب خواهد شد. در آن‌صورت،‌ این اسب ناقل بیماری «مشمشه» خواهد بود که برای انسان بسیار خطرناک و همان بیماری‌ای است که قبلا هم باعث شد باغ وحش تهران شش ماه پلمب شود. پارک دانشجو هم باید پلمب شود چرا که این اسب در آن منطقه هم چرخیده است. چون این عمل یک قانون‌شکنی آشکار است، مدیریت تئاترشهر و همه عوامل دخیل در این نمایش نیز دادگاهی خواهند شد.»


از آنجا که این اتفاق کل یوم(!) طنز است و تنها در کشور ما رخ می‌دهد، چیز خاصی برای نوشتن باقی نمی‌ماند جز ...

 

دیالوگ:
دختر و پسری در پارک دانشجو:
دختر: شما به تئاتر هم علاقه دارین؟
پسر: من عاشق تئاترم. همین دیروز کار جدید آتیلا پسیانی رو دیدم.
دختر: همون که یه اسب توش بازی کرده.
پسر: بله. واای یعنی شما هم اهل تئاتر هستین و این کارو دیدین؟
دختر: گمشو از جلو چشام دور شو! پسره مشمشه دار عفونی ایکبیری واگیردار روشنفکر!
*
دیالوگ دو:
دختر: دیگه مزاحم من نشو! میخوام ادامه تحصیل بدم.
پسر: چی شده مگه؟
دختر: هفته پیش رفته بودی تئاتر؟ همین تئاتر اسبیه. نه؟
پسر: آره. ولی...
دختر: ولی بی ولی. برو راحتم بذار. بذار به درد خودم بسوزم و بسازم و ادامه تحصیل بدم.
پسر: اشتباه می‌کنی. ما از اوناش نیستیم. اینم کارت سلامت که دیروز گرفتم. من پاک پاکم.
دختر: وااای چقدر دوستت دارم. بریم کافی شاپ؟
پسر: مگه امروز کلاس نداری؟
دختر: نه! اصلا دیگه نمی‌خوام درس بخونم. دوست دارم زودتر بریم زیر یه سقف...
*
واکنش
انجمن حمایت از حیوانات با صدور بیانیه‌ای از همه اسب‌های کشور به خاطر نانجیب بازی این اسب عذرخواهی و خاطر نشان کرد: برای ما اسب همچنان حیوان نجیبی است و پیگیری‌های ما برای کشف علل انحراف این اسب ادامه دارد.

*
شیوه جمع آوری و قرنطینه تماشاگران این تئاتر:

مجری تلویزیونی در اطراف پارک دانشجو: آقا شما اهل تئاتر هستین؟

جوان: بله!

- این تئاتر جدید آقای پسیانی رو هم دیدین؟

- بله. من به همراه نامزدم...

- بگیرینشون.

(تعدادی مامور او را سرو ته سوار آمبولانس می‌کنند)

*

سوال: به نظر شما هدف اسب مذکور از این نابسامانی چیست؟
الف) او عنصر معلوم الحال استکبار است که پول گرفته تئاتر کشور را تخریب نماید و فضای هنر روشنفکری را مشمشه‌انگیز نماید.
ب) کار، کار انگلیس است.
ج) دشمنان قسم خورده آتیلا پسیانی چشم دیدن تئاتر جدید او را ندیدند و با نفوذ در بدنه تئاتر او، کار را زمین زدند.
د) این یک حرکت حساب شده از سوی تماشاخانه ایرانشهر، سنگلج و مولوی است برای تخته کردن در تئاتر شهر.
ه) عناصر خودسر، این بار به جای درج بیلبورد و پوستر، با جوششی عملی، خطر تئاتر را گوشزد کرده اند.
و) تئاتر بهانه ای است برای تعطیلی پارک دانشجو. چه معنی دارد در فصل درس و بحث، دانشجو جماعت به پارک برود.

*

تیتر داغ مجلات زرد و نارنجی

- علیرضا خمسه به پایتخت سه نمی‌رسد/ نقی! مشمشه گرفتـــــم!

- آه مجری «سفر بخیر» کیانیان را گرفت/ مجری: خدا جای حق نشسته!

- آتیلا پسیانی در دادگاه: گیر عجب اسب خری افتادیم!

*
بیست و سی

یک فرورند اسب تربیت شده توسط سرویس‌های جاسوسی که قصد ضربه زدن به فضای هنری کشور را داشت، شناسایی شد. این اسب از نژاد ام آی سیکس بود که...

*


گلخانه کاغذی من

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

گلخانه کاغذی من

کتابخانه خوب یعنی کتابخانه تمیز و البته چشمنواز. غیر از ظاهر، اینکه فهرستتان چقدر پر و پیمان است هم از شروط داشتن یک کتابخانه حرفه‌ای است. بنابراین لازم است یک کمی وقت و انرژی بگذارید که بعد از چند وقت کتاب‌هایتان به یک مشت کاغذ بدرنگ و به هم ریخته تبدیل نشوند. چند وقت یک بار هم باید یک نگاهی به فهرستتان بیندازید تا آن هم شبیه فهرست این کتابخانه‌های اهدایی که پر است از کتاب‌های تکراری و گاهی هم به درد نخور نشود.

کتابخانه‌اش را جور کنی

لازم نیست حتما اولین کتابخانه تان مدل بوفه‌ای داشته باشد با چوب اعلی و شیشه‌های برق انداخته. برای اول کار می‌توانید از این کتابخانه‌های جمع و جور حصیری تهیه کنید و حتی از این قفسه‌های فلزی که یکی یکی به هم وصل می‌شوند و یکهو یک طرف دیوار خانه را می‌پوشانند. اصل این است که کتاب‌ها از توی کارتن و کمد و انباری خارج شوند. بعد از آن وجود همین کتابخانه که ممکن است بیشتر از نصف آن هم خالی باشد، انگیزه‌ای می‌شود برای اینکه به سمت حرفه‌ای شدن پیش بروید.پس به جای اینکه منتظر کتابخانه رویایی تان بنشینید، دست به کار شوید.


ادامه نوشته

بستنی

a22445db7e62c14bb6aa7a9ae593f667.jpg

 

چند لحظه صبر کن



پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي پید
ا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو او رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماري جوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائين ها و اکستازي هايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.

با عشق

پسرت
  John

ادامه نوشته

ماندنی ها...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشیـن استـار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ادامه نوشته

خدا، خانه دارد!

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان





فکر کن از این دیوارها خسته شده باشی، از اینکه مدام سرت می خورد به محدوده های تنگ خودت. به دیوارهایی که گاهی خشت هایش را خودت آورده ای. 

فکر کن دلت هوای آزادی کرده باشد، نه آن آزادی  مجسمه ای آسا که به درد سخنرانی و شعار و بیانیه می خورد. یکجور آزادی بی حد و حصر، که بتوانی دستهات را بازباز کنی، سرت را بگیری بالای بالا و با هیچ سقفی تصادم نکنی. پاهات، بی وزن، روی سیالی قرار بگیرند نه زمین سخت و غیر قابل گذر. رهای رها.

نه اصلا به یک چیز دیگر فکر کن. فکر کن دلت از رنگها گرفته باشد، از ریاها، تظاهرها، چهره های پشت رنگها. دلت بی رنگی بخواهد، فضای شفاف یا بی رنگ.

فکر کن یک حال غیر منطقی بهت دست داده باشد که هر استدلالی حوصله ات را سر ببرد. دلت بخواهد مثل بچه ها پات رو بزنی زمین و داد بزنی که من" این" را می خواهم. و منظورت از "این" خدایی باشد که همین نزدیکی باشد. یکدفعه میانه ات با خدای دور استدلالیون به هم خورده باشد. آنها به تو می گویند:" عزیزم! ببین! همانطور که این پنکه کار می کند، یعنی نیرویی هست که این پره ها را می چرخاند. پس ببین جهان به این بزرگی...، پس حتما خدایی..."

فکر کن یک جورهایی حوصله ات از این حرفها سر رفته باشد. دلت بخواهد لمسش کنی. مثل بچه هایی که دوست دارند برق توی سیم را هم تجربه کنند. 
دلت هوای خدایی را کرده باشد که می شود سر گذاشت رو شانه اش و غربت سال های هبوط را گریست.
خدایی که بشود چنگ زد به لباسش و التماس کرد.خدایی که بغل باز می کند تا در آغوشت بگیرد. حتی صدایت می کند:"سارعوا الی مغفره من ربکم..."خدایی که می شود دورش چرخید و مثل چوپان داستان موسی و شبان ؛بهش گفت" الهی دورت بگردم." بابا زور که نیست! من الان یک جوری ام که دلم نمی خواهد خدایم پشت سلسله ی علت و معلول ها، ته یک رشته ی دور و دراز ایستاده باشد.می خواهم همین کنار باشد. دم دست. نمی خواهم اول به یک عالمه کهکشان و منظومه و آسمان فکر کنم و بعد نتیجه بگیرم که او بالای سر همه شان ایستاده. خدا به آن دوری برای استدلال خوب است. من الان تو حال ضد استدلالم. خوب حالا همه ی اینها را فکر کردی.

حالا فکر کن خدا روی زمین خانه دارد.


خدا روی زمین خانه دارد و خانه اش از جنس دیوار نیست. از جنس فضای باز است.بیت عتیق.سرزمین آزادی. تجربه ی نوعی رهایی که هیچ وقت نداشتی. حتی رهایی از خودت. خدا روی زمین خانه دارد. یک خانه ی ساده مکعبی. با هندسه ای ساده و عجیب. می شود سر گذاشت روی شانه های سنگی آن خانه و گریست. حس کرد که صاحب خانه نزدیک است. می شود پرده ی خانه را گرفت، جوری که انگار دامنش را گرفته ای.


خانه ی بی رنگی، خانه ی آزاد، خانه ی نزدیک، بیت الله.

حتی حسرتش هم شیرین است.

پ.ن:
کسی همین دور و برها گفته بود؛ «آی میس یو» خیلی رساتر است از «دلم برایت تنگ شده». انگار راست می‌گفت. فقط دلم تنگت نیست. راست‌ترش این است که تو را گم کرده‌ام...

گاهی دلم می خواهد برم بالای کوه و با هزار اسم زیبایت صدایت کنم. از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم. همین...

حلالم کن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نمک گیر عشق - اثر : مریم سادات منصوری

با مهربانی گفتی،

گفتی هم "شمایی که ایمان آورده اید!"

یعنی که هنوز قبول مان داری در زمره ایمان آورندگان

بعد تشر رفتی،

که "خیانت نکنید به خدا و فرستاده اش"

بعد شرم ساری مان را خواندی و کاملش کردی،

"و به امانت های خودتان هم خیانت نکنید"

 بعد ما طبق معمول خودمان را زدیم به کوری،

به کری، نخاله بازی درآوردیم که: "امانت چی؟امانت کی؟"

گفتی:

"خودتان می دانید."

و این "خودتان می دانید" عمری ست رهای مان نکرده است...

 

 

پی نوشت:

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لاَ تَخُونُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ وَتَخُونُواْ أَمَانَاتِکُمْ  وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره انفال،آیه 27)

پ.ن:

عجیب بازی می‌دهی ما را بازی‌گردانی که تو باشی.
عرفتُ الله سُبحانه بِفَسخِ العَزائم وَ حَلّ العُقود وَ نَقضِ الهِمَم.

در دایره قسمت ما فقط نقطه تسلیمیم.

دعوای جبر و اختیار ندارم. لابد خسته‌ام قدری. همین.

ع.ن: بگذریم...

واکنش کیهان و شرق و همشهری به سرقت مجسمه حافظ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


مجسمه حضرت لسان‌الغیب در اهواز دزدیده شده، باز شده، دیده شده، زیاد پسندیده نشده و برگردانده شده. 

خب، این خیلی طبیعی است. اما چطور دزدیده شده؟ قبل از این‌که پاسخ بدهید، بگذارید به این نکته اشاره کنم که این مجسمه 600 کیلوگرم است و با 2 متر طول، روی یک پایه 5/1 متری قرار گرفته است. علت مفقود شدن این مجسمه، «ناهماهنگی بین شهرداری و سازمان زیباسازی» عنوان شده. با این اوصاف، ما خیلی عذاب‌وجدان داریم که سر ماجرای 3000‌میلیارد این همه به دیگران بهتان زدیم. گم شدن 3000‌میلیارد، به علت ناهماهنگی سازمان بازرسی کل کشور و دیوان محاسبات کشوری بوده است. ما بی‌خود فکر می‌کردیم ربطی به مه‌آفرید و مهرورز و خاوری و نیسانی و کانادا و سلن دیون و... دارد.


در ادامه می‌خواهیم به نشریات وزین کشور، پوشش رسانه‌ای مطلوب پیشنهاد بدهیم.

روزنامه بهار: «یادداشت هنری: دولت باید امنیت جانی مجسمه‌ها را تامین کند.»


روزنامه شرق:مرثیه محمدعلی سپانلو و سیمین بهبهانی در سوگ تندیس گمشده+ آثار و گفتاری از روشنفکران و فعالان سیاسی در باب مجسمه دزدی.


روزنامه آرمان: مدیرکل روابط عمومی سازمان تندیس‌های کشوری: «خیال‌تان راحت، تندیس آیت‌الله هاشمی هنوز سر جایش است.»


هفته‌نامه همشهری جوان: کاریکاتوری از حافظ روی جلد بکشد و بالای آن بنویسد: «غلام همت آنم که زیر چرخ کبود/ مجسمه با این عظمت را معلوم نیست چطوری ربود» و ماجرا را با تفریح و فان بگذراند. 


روزنامه همشهری: در حالی که در شهر اهواز مجسمه‌ها دزدیده می‌شوند قالیباف کلنگ خط 14 مترو را زد.


ماهنامه مهرنامه: نقد دیالکتیک ربایش محور در گفتمان هنرهای تجسمی+ همراه با آثار و گفتاری از سرگئی ساخاروف، سیلویو گومبولینی، عباس عبدی، احسان شریعتی و سعید حجاریان. 


هفته‌نامه 9 دی: تیتر بزند «روایت برداشتن چوب و فرار گربه دزده» و زیرش هم عکس سیدمحمد خاتمی به همراه مجسمه حافظ را بیندازد تا خیلی زیرکانه و ژورنالیستی القا کند که دزدی مجسمه حافظ کار آقای خاتمی بوده و کلی هم با خودش حال کند که چه پروپاگاندای تیزهوشانه‌ای راه انداختم وای وای وای! عبا شکلاتی رسوا شد الان!


روزنامه هفت صبح: تیتر یک: قیمت ماشین‌هایی که مجسمه‌ها را با آن می‌دزدند چقدر است؟/گزارش ویژه: شاخ نبات آیفون S5 را ترجیح می‌دهد یا گالکسی فور سامسونگ؟


روزنامه کیهان: خروش ‌میلیونی مردم بیدار آمریکا در مقابل کاخ سفید: «دزدیدن مجسمه مشاهیر ایرانی از میادین را پایان دهید.» کیهان در ستون «خبر ویژه» خود هم تیتر می‌زند: «تلاش ترحم‌برانگیز اتاق فکر انگلیسی اخلالگران برای لاپوشانی سرقت مجسمه حافظ»

...


مسابقه محله یا آقای کچلی بیرون از زمان.

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مجری می پرسد شیرین کاری چی بلدی؟ و هنوز پسرها با دهانهایشان صدای خروس در می آورند یا صدای قورباغه و دخترها گریه نوزادی را تقلید می کنند.

 هنوز هم صبح های جمعه مسابقه محله می گذارد. باورکنید حس وحشتناکی دارد دیدن این مسابقه. یک روز امتحان کنید.

بچه ها در همان حلقه ها یا ردیف های نامنظم که آن وقتها می نشستند، نشسته اند. فقط بچه های دیگری هستند. مال ده سال بعد. هنوز یک بچه ای باید توپی را بیندازد توی سطلی یا با گونی بپرد .هنوز هم داد می زنند یک و یک و یک، دو و دو و دو .

  قبلا آقای مجری اندکی مو در انتهای سرش داشت که برنامه به برنامه کمتر می شد ولی از وقتی همان موهای اندک هم ریخت، دیگر برنامه، همان یک تغییر را هم ندارد. به نظرتان می آید زمان ثابت مانده. در یک آن فضا برایتان شبیه رمان های علمی تخیلی می شود.

در بادکنک ها آب می ریزند یا تخم مرغ ها را در قاشق می برند و بچه ها همان جور خوشحالند و می خندند که ده دوازده سال پیش بودند، ولی شما که می روید مثل همان وقتها جلوی آینه ادای آن شیرینکاری را دربیاوریدُ وقتی می روید ببینید می توانید با لبهایتان همان صدا را دربیاورید می بینید که موهای کناره گوشتان سفید شده و در حاشیه لبهایتان یا بین دو ابرویتان دارد خط می افتد. بعد دوباره بر می گردید پای تلویزیون و می بینید همه چیز مثل قبل است. بچه ها روی چمن ها نشسته اند و با حرارت داد می زنند هشت و هشت و هشت. مجری همان خنده خاص همیشگی اش را رو به شما می کند که قبلا فکر می کردید معنی اش این است که ببینید چه اوضاع بامزه ای شده. ولی حالا به نظرتان می آید انگار همه چیز را می داند. می داند موهایتان سفید شده. می داند هنوز هم شیرین کاری مخصوص خودتان را پیدا نکرده اید. از او می ترسید. از خنده اش. از صورتش که اصلا مثل مال شما فرق نکرده و از اینکه جوری رو به دوربین نگاه می کند که یعنی چه اوضاع بامزه ای شده.

نگاهتان را از او می دزدید. بچه ها را نگاه می کنید. دارند جیغ می زنند: ده و ده و ده!

 وقت یکی تمام شده.
من که به شما گفتم جای یک سری چیزها عوض شده ولی ما حواسمان نبود، روبروی خودمان عوض شان کردند...


پ.ن:
 با من چنان کن که با شاخه های بید کرده ای...

ع.ن:اصلا حواسش نبود این گنجشک ها هم روزی پرواز را یاد خواهند گرفت.
از روزهای کودکی تا حالا ساکن مانده ام ولی این گنجشک ها پرواز را یاد گرفتند...

قالی زندگی...


هر هزارسال، یک بار فرشته ها قالی جهان را در هفت آسمان می تکانند

تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهربار با خود می گویند:


این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد

این فرش فاجعه است...

با زمینه سرخ خون...

و حاشیه های کبود معصیت...

با طرح های گناه و نقش برجسته های ستم...

فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند

و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.

رنگ در رنگ... گره در گره... نقش در نقش...

قالی بزرگی است زندگی...

که تو می بافی و من می بافم و او می بافد

همه بافنده ایم

می بافیم و نقش می زنیم

می بافیم و رج به رج بالا می بریم

می بافیم و می گستریم

دار این جهان را خدا به پا کرد.

و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.

هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.

چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد

آمیزه ای از زیبا و نازیبا...

سایه روشنی از گناه و صواب...

گره تو هم بر این قالی خواهد ماند

طرح و نقشت نیز...

و هزارها سال بعد آدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای از آن را تو بافته ای.

کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی...


شما "غلام همت" چه کسی هستید؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

رفته بودم لباس بخرم. فروشنده چند پیراهن و شلوار عجیب و غریب گذاشت روی پیشخوان و در مرغوبیت آنها داد سخن داد. مثل یک نوار ضبط شده جملاتی را مسلسل‌وار می‌گفت. محور سخنانش هم خارجی بودن لباس‌ها و مد روز بودنشان بود. پرسیدم به نظرت آدمی به شکل و شمایل و سن و سال من ممکن است چنین لباس‌هایی بپوشد؟... طرف کمی جا خورد؛ اما کوتاه نیامد. آ‌مار داد که طی دو روز گذشته بیش از 150 جفت از آن پیراهن و شلوار را فروخته است و حالا نوبت من بود که جا بخورم!


شلوار موردنظر یک جین آبی بود که البته رنگ‌های دیگرش را هم داشت. فاق آن نزدیک زانوها و جیب‌های پشت نیز زیر زانو و قریب به پاچه‌ها دوخته شده بودند. باز اینها قابل تحمل بود. اما قسمت‌هایی از آن بی‌هیچ دلیلی پاره و ریش‌ریش شده بود. تا آنجا که عقل من قد می‌داد، در گذشته لباسی که پاره می‌شد را به دست خیاط می‌سپردند تا بدوزد یا رفو کند.

 

نمی‌توانستم بفهمم که چطور حالا مردم لباس‌هایشان را ممکن است به خیاط بدهند تا برایشان پاره کند یا یک لباس نو را به خاطر این ویژگی بخرند.


حقیقت آن است که به قول دوستی، مدت‌هاست که دیگر مردم جهان شبکه‌های تلویزیونی را نمی‌بینند و کنترل تلویزیون‌ها در دست آنها نیست؛ بلکه این رسانه‌های دیداری و شنیداری هستند که آنها را می‌بینند و کنترلشان را در دست دارند. امپراتوری جهانی رسانه و تبلیغات در حرکتی نامحسوس و خزنده میلیاردها نفر را در سرتاسر جهان عملا به گروگان گرفته و آنها را برده خود ساخته است. به نام مد و تجدد و با هجوم به ارزش‌های اصیل گذشته، از نوع غذا و پوشش تا اعتقادات متافیزیکی بسیاری را به بازی می‌گیرد.

 

کار را تا آنجا پیش می‌برد که برخی از ما را وادار می‌کند لباسی که آ‌نها می‌خواهند را بپوشیم، اگرچه هیچ تناسبی با پوشش انسانی به معنای درست آن ندارد. فاقش جای دیگری است. پاچه شلوارش آنقدر کوتاه که... و جیب‌هایش سر جای خودشان نیستند. حتی آنقدر برای اثبات سیطره خود پیش می‌روند که آن را پاره پاره می‌کنند و به نوعی به برخی از ما پیغام می‌دهند که بدبخت!

 

حتی اگر با این نوع پوشش تحقیرت کنم و به بازی‌ات بگیرم، باز هم مجبوری آن را بپوشی. مجبوری که هیچ، 600 هزار تومان هم از پولی که باید صرف غذا و کتاب و رفاه زندگی و خانواده‌ات کنی نیز پای آن خواهی پرداخت... بله! 600 هزار تومان! این پولی بود که آن فروشنده برای آن لنگ پاره پاره طلب می‌کرد.


بدبختانه این سیطره زندگی بسیاری از انسان‌ها را در تمامی گیتی به تباهی می‌برد، بی‌آنکه خود بدانند، کاری می‌کنند که به این تباهی افتخار هم بکنی و فخر هم بفروشی و دیگرانی که دم به تله نداده‌اند را حقیر بپنداری. برایت تصمیم می‌گیرند که در اتاقت تصویر چه کسی را بچسبانی؛ چه رنگی برایت مهم باشد؛ از چه کسی نفرت داشته باشی و کلاهت را برای چه کسی از سر برداری...

 

خوشبخت آنهایند که خود از مناظره موردعلاقه‌شان عکاسی می‌کنند و آن را به دیوار اتاقشان می‌چسبانند و قادرند از کنار تمام این وسوسه‌ها عبور کنند و بندگی گرفتاران در این گرداب را ببینند. خوشبخت آنها که قدرت انتخابشان غیرفعال نیست و حقیقی است. نه آ‌نکه انتخاب آنها را نادانسته، انتخاب و ذائقه خود تصور می‌کنند... غلام همت آنم که زیر چرخ کبود، از هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است!

پروین


ثواب روزه و حج قبول آن کس برد


که خاک میکده ی عـ ـشـ ـق را زیارت کرد


مقام اصــلی ما گوشه ی خرابات است


خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد


درود بر عامل ِعمل ِ صوابِ پر ثواب


واعظي پرسيد از فرزند خويش

 هيچ داني مسلماني به چيست؟

 صدق و بي آزاري و خدمت به خلق،

 هم عبادت، هم کليد زندگيست


 گفت زين معيار اندر شهر ما 

 يک مسلمان هست، آن هم ارمني ست...




انشای یک پسربچه!

یه روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه:

پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی ؟


پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم

که تو متوجه سیاست بشی . من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.

مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.

کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی.

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.

امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.


پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره.

می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده

و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه.

می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست

و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه.

می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش ……… …..؟؟؟؟ .

می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟


پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست.


سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده،

در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته

و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه،

در حالی که نسل آینده داره توی کثافت خودش دست و پا می زنه.



فاطمه نوشت: "صبر"درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک/ هر چه باشد ناگزیرم هر چه باشد حاضرم...


دوباره نوشت: یک خبرخوب! دارم بزرگ میشوم دارم یاد میگیرم که "یادبگیرم" ( البته فکر کنما ! )


دوباره تر نوشت: چه لذتی دارد وقتی رهگذری بی مقدمه کنار تو می نشیند


و تمام دلخوشی زندگیش را با تو شریک می شود...

صیغه عقد نودونه‌ساله

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

صیغه عقد نودونه‌ساله


گزیده‌ی روزنامه‌ی خاطرات عین‌السلطنه از جشن عروسی

عقد و ازدواج و ‌مراسمی از این‌قبیل در دوره‌های مختلف به اقتضای خانواده و ناحیه، به شیوه‌های گوناگونی برگزار می‌شد. اما نکته این‌جاست که کمتر نوشته‌ای در میان آثار قدیمی می‌توان یافت که درباره‌ی این‌گونه رسم‌ورسوم توضیح دقیق و مفصلی داده باشد، به همین ‌دلیل هرآن‌چه مربوط به چنین رویدادهایی است، اغلب محدود به ادبیات شفاهی است و نسل‌به‌نسل و سینه‌به‌سینه منتقل شده است.
در روزگار قاجار خلاف دوره‌های قبل، نوشتن یادداشت‌های روزانه متداول ‌شد. ناصرالدین‌شاه و پسرش مظفرالدین‌شاه در این زمینه از پُرنویس‌ها بودند. یکی از برادرزاده‌های ناصرالدین‌شاه به‌نام قهرمان‌میرزا، ملقب به عین‌السلطنه، باهوش و اهل دانش بود. قرار بود بفرستندش اروپا تا طبق سیستمِ‌آموزشیِ مدرنِ آن زمان تحصیل کند که نشد و در ایران ‌ماند و به سِمَت‌های نظامی و سیاسی متوسطی ‌رسید.
او احتمالا تحت‌تاثیر عمویش ناصرالدین‌شاه، از نوجوانی به نوشتن یادداشت و خاطره روی ‌آورد و نزدیک به نیم‌قرن به‌صورت نسبتا مداوم روزنامه‌ی خاطراتش را ‌نوشت. مجموعه‌ی یادداشت‌های او امروز در ده مجلدِ بزرگ منتشر شده است. بخشی از این یادداشت‌ها مربوط به مراسم عقد و ازدواج‌هایی است که عین‌السلطنه در آن‌ها شرکت داشته. روزنوشته‌های او تصویری آشکاری از مراسم عقد و ازدواجِ ‌ایرانی و آداب‌ و رسوم آن را در عصر قاجار شرح می‌دهد. بسیاری از این آداب امروز هم به‌جا آورده می‌شوند و برخی آداب تغییر کرده‌اند.

ادامه نوشته

از فیس‌بوک بازی آقای وزیر و کامنت‌های مردمی تا خنده هایشان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


این روزها بحث میان اهالی اینترنت دیگر اختلاس میلیاردی و انگلیسی خواندن معاون رییس جمهور نیست، نقل محافل، فیس بوک برخی وزرا بویژه جناب دکتر ظریف عزیز است.

با توجه به اینکه اصولا ما مردمان جوگیری هستیم و با توجه به افزایش مسئولیت و محدود شدن زمان فراغت جناب وزیر، پیش بینی می شود در آینده این پست ها در صفحه شخصی نامبرده کار شود. نکته مهمتر از پست​های وزیر، برخورد مردم با این پست هاست آنهم با فیلتر شکن! توجه داشته باشید تعداد لایک​ها تا زمان تنظیم خبر است و مطمئنا تغییر خواهد کرد!

 

دوشنبه 16 سپتامبر

«« دیشب توی مسیر منزل، رفتم بازار. تخم مرغ خیلی گرون شده ولی برق امید رو توی چشم مردم دیدم. مردم به آینده خیلی امیدوار هستن. من هم امیدوارم. اشتون قراره فردا زنگ بزنه با هم صحبت کنیم. »»

لایک: 18.340  // کامنت: 620 

نمونه کامنت​ها:

زی زی جون: دکتر فدات شم که اینقدر خوبی و خوب مینویسی و بهمون امید میدی. کجا بودی تو این هشت سالی که گذشت. (لایک: 31هزار )

سانتا2020: از اینکه مردانی از جنس این مرد متمدن و مودب و جنتلمن، وزیر کشورم هستن، به خودم می بالم. (لایک: 44 هزار)

مراد بیگ: تخم مرغ فدای سرت دکتر. خودتو عشقه! (لایک: 83 هزار)

سلطان عشق: چقدر خوشحالم به روحانی رای دادم. واقعا با اینکه ایران نیستم ولی از داشتن چنین وزیری در پوست خودم نمی گنجم. دوستت دارم محمد جواد جان. (لایک: 121 هزار)

***چهارشنبه 18 سپتامبر

«« امروز جلسه هیئت دولت خیلی طول کشید، خسته شدم با خبرنگارها حرف نزدم. خیلی خسته ام. »»

لایک: 29.650 // کامنت: 978

نمونه کامنت:

پری چش قشنگه: خوبشون کردی. اصن ولشون کن. دکتر فقط بیا همین جا با ما حرف بزن. زیادم کار نکن خسته شی فیس بوک تعطیل شه. (لایک: 102 هزار)

صاد ضاد: خسته نباشی. (لایک: 241 هزار)

ایران امید: واااای دکتر باورم نمیشه شما خسته هم میشی. شوخی میکنی نه؟ ما دکتر خسته نمیخوایم نمیخوایم...(لایک: 284هزار)

همینه: نمیدونم چند ماهه چرا اینقدر روحیه ام خوبه. دکتر جون اصلا میام صفحه آپ شده ات رو می بینم، زنده میشم و همه غصه هام فراموش میشه. (لایک: 311هزار)

***

جمعه 20 سپتامبر

«« جک استراو صبح اول وقت برام یه ایمل فرستاده؛ باید برم بخونمش. »»

لایک: 420هزار // کامنت: 1031

نمونه کامنت:

بزبزقندی: برو خدا پشت و پناهت...سلام ما رو هم برسون.(لایک 269هزار)

انجمن عاشقان شکست خورده: بادا بادا مبارک باشه...لذت میبرم از این دیپلماسی موفق و درخشان. (لایک: 578 هزار)

فریدون طلا: جوووووووووووون (لایک: 726 هزار)

سیب سرخ: نخوندی هم نخوندی. خودتو عشقه. بیا همین جا با هم حال کنیم. (لایک: یک میلیون)

***

یکشنبه 22 سپتامبر

«« خیلی گرمه، باید زیرپوشمو عوض کنم. »»

لایک: یک میلیون و 23هزار  //  کامنت: 1406

نمونه کامنت:

سالار بوقی: خرابتم آق جواد.(لایک: 911 هزار)

هواداران لیلا اوتادی: یه دونه ای دکتر...باورم نمیشه دارم با شما حرف میزنم. دیوووووونتم (لایک: یک میلیون و 682 هزار)

سیروس وطن پرست: به تو می بالیم که امید ایرانی. (لایک: دو میلیون)

یک آدم معمولی: دنیا دیگه مث تو نداره...جدی میگم خوش تیپ با شخصیت کاردرست. (لایک: سه میلیون و 739 هزار)

 

***

سه شنبه 24 سپتامبر

هی روزگار...

لایک: 3 میلیون و 23 هزار نفر)  //  کامنت: 31 هزار 

نمونه کامنت:

رزیتا 88: چی شدی گلم؟ دلم گرفت...(لایک: یک میلیون و 130هزار)

پیاده:   ))))):  (لایک: 2 میلیون و 310هزار)

ابر قرمز: تف به این روزگار...( 7 میلیون و 420 هزار)

سینا ستوده: با ما حرف بزن! (لایک: 11 میلیون)

کوروش صغیر: از اول این دولت رو نمی​خواستن. (21 میلیون و 490 هزار)

***

جمعه 27 سپتامبر

. . . 

لایک: 5 میلیون و 721 هزار  //   کامنت: 48هزار

نمونه کامنت:

الهه ناز: وای بمیرم الهی...چی شده؟ (لایک: 3 میلیون و 890 هزار)

مرد با خدا: چییییییییییی میگی؟ (لایک: 21 میلیون و 768هزار)

من یک دانشمند هستم: به نظرم دکتر رفت تو باقالیا، استیضاح کلید خورد. (لایک: 17 میلیون و 510 هزار)

محمود 60چی: خدا باعث و بانیشو لعنت کنه که این بلارو سرمون اورد...(لایک: 31 میلیون و 997هزار)

کاپیتان فریبرز: جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد( لایک: 48 میلون و 717 هزار)

ادامه نوشته

پرسش چهارم

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

سیستم آموزشی مملکتم را نمی بخشم که خیلی از حقایق را پیش از آن که روحم بتواند درکی از آن ها داشته باشد به شکل معلومات به خوردم دادند. نگذاشتند چیزهای بزرگ را در وقت خودش کشف کنم و از تر و تازگی کشف های جدید لذت ببرم. این ماجرا در تعلیمات دینی بیش از هر درس دیگری آزارنده بود. داستانهای اولیا و بزرگان خدا را وقتی برای ما گفتند که اصلا رازهای پنهان در این روایتها را نمی فهمیدیم.

پرسشهای آخر یکی از درس های دینی یادم هست.

 سوال یک : - آن زنی که تا صبح برای همسایگانش دعا کرد چه کسی بود؟ -

می نوشتیم: فاطمه و معلم با خودکار قرمز جلوی آن یک سین بزرگ می گذاشت یا یک عین پرانتز دار.

سوال دو: پسری که بیدار مانده بود ( منظورشان امام حسن بود فقط می خواستند کمی سخت گرفته باشند ) به مادرش چه گفت؟

می نوشتیم گفت مادرجان من همه شب، دعاهای شما را گوش کردم، شما اصلا برای خودتان دعا نکردید؟

 سوال سه: آن زن به پسرش چه جوابی داد؟

 -گفت پسرم! اول همسایه، بعد خانه.

وقتی بچه دبستانی بودیم این داستان، اصلا عجیب نبود. فقط فکر می کردیم آن پسر که در سن و سال ما بوده چقدر زیاد بیدار مانده بود، اگر ما بودیم همان جمله اول و دوم خوابمان برده بود. در آن سادگی کودکی، این داستان هیچ راز و رمزی برایمان نداشت... نمی دانستیم آدم وقتی بزرگ می شود چقدر خودخواه می شود تا بفهمیم آن مادر(بذارید همین جا از آن کتاب ها جدا شویم...) چه کار عجیبی می کرده.

حالا بزرگ شده ایم.حالا از صورت شستن صبح در آینه تا مسواک پیش از خواب فقط یک گزاره ساده هست که روز ما را تعریف می کند: - اگر این را بدهم تو به من چه می دهی؟ - همین! تمام راز های زندگی ما پشت بده بستان پنهان می شوند. ما همان انسانهای اولیه ای هستیم که می دانیم معامله یعنی همه چیز. می دانیم حتی دوست داشتن را می شود یک بعد از ظهر در یک بازار فصلی کنار تخم مرغ و سبد و کت پشمی معامله کرد و نوع دیگری از آن را گرفت. ما حالا بزرگ شده ایم و می دانیم واقع گرایی، یعنی جاده های دوطرفه، ترازوهای دو کفه، سبک سنگین کردن های بی پایان، حساب حساب و کاکا برادر، سود سود سود.

 تازه بعد این همه سال، داستان آن مادر، مادرِ سوال یک، برایمان عجیب شده. چرا باید در پنهان شبی، تا صبح، به مردمی که دوست هم نیستند فقط دیوارهایی نزدیک به خانه او دارند، دعا کند؟ این با گزاره ساده روزهای ما نمی خواند. این را که می دهد در مقابلش چه می گیرد؟

 

- انسانها ! ای همسایگان ناشناس! شما را شریک می کنم نه فقط در دارائی و توانم که حتی در اینها هم شائبه آینده ای هست که شاید بفهمید من بوده ام که کمک می کردم. مخفی ترین صدقه ها برای ارضای خیرخواهی دل من کم اند. به اندازه کافی از خودخواهی تطهیرم نمی کنند. همسایگان من! من شما را در پنهانی ترین لحظه هایم شریک می کنم. در آرزوهای قلبی ام! در دعاهایم!-

 

ما اصلا این را نمی فهمیم. برای ما که خودخواهی تنها موتور جلوبرنده روز است، دل این مادر گنگ و ناواضح است. از این مادر دوریم همان قدر که از شکوه بخشیدن و عشق ورزیدن دوریم.

 چرا؟ واقعا چرا به مردمی که حتی دوست هم نبودند دعا می کرد؟ - خنده دار است که کتابهای دینی، موقعی این درس را برایمان گفتند که این سوال، اصلا برایمان مطرح نبود. درس «همسایه» فقط سه تا پرسش داشت و این پرسش چهارم، این چرا، این مهمترین پرسش، در آخر درس نبود.


پ.ن:بگذریم...


عشق...


درویشی به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده می شود.


پس از اندک زمانی داد شیطان درمی آید


و رو به فرشتگان می گوید:


"جاسوس می فرستید به جهنم؟"


از روزی که این آدم به جهنم آمده، مدام در جهنم


گفت و گو بحث است و جهنمیان را هدایت می کند.


حال سخن درویشی که به جهنم رفته بود،


این چنین است:


"با چنان عشقی زندگی کن که حتی بنا به تصادف، اگر به جهنم


افتادی، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند."

بهانه را به دست شعری می دهم

گاهی نمی دانم

در نقاحتی ملالت بار

روزانه

در آغوش چند ذهن خسته آوارگی می کنم
گوش تا گوش هم
از حرف هایی پرم
حرف هایی که در دلی مچاله ریخته ام
دلم را بیهوده به بهانه ای خوش می کنم
و کمی بعد
بهانه را به دست شعری می دهم
دست آخر
دهان حوصله را
رو به کلمات دیگری باز می کنم
من کلمه ای باد آورده ام
که در عصری خسته و جمعی دلگیر
دور خودم جمع می شوم
تا به دروغ

تنهاییم را معنی کنم

 

پ.ن: 

۱- نمدونم شاعرش کیه

۲- در ادامه فقط یه سری شعر بی ربط دارم.... اگه حوصله اشو دارید بخونید

 

ادامه نوشته

عشق واقعی!


             


به جهنم که پیر می شوی دیوانه


چروک زیر چشمانت همان قدر زیباست


که چین روی دامنت...


پ.ن: این یعنی دلگرمی، یعنی عشق واقعی وجود دارد...


اشتباهی...!


زنگ زدم به سهراب پرسیدم
 


“قایقت جا دارد”
صدا آمد :



از بی ادبان!
فهمیدم اشتباهی شماره لقمان رو گرفتم



قطع کردم…!

تلخ راست...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

"با سر رفته‌ام توی دیوار، تقصیر خودم بوده، تقصیر تنگی چشم‌هایم شاید، تقصیر کودکانه نگاه کردنم، تقصیر ساده دلی یا خنگی یا یک همچین چیزهایی. ولی هرچه بوده تقصیر خودم بوده که به قول شاعر، تو که بد نمی‌شوی.
سرم ضربه خورده، مخم جابه جا شده، هرچه حس بوده یک جا از قلبم رفته، قلبم چمدان بسته و مثل این زن‌های توی فیلم‌ها که جمع می‌کنند و می‌روند خواسته برود، رفتم دم در یقه‌اش را گرفتم و گفتم:کجا؟؟ چشمش خیس بوده و سعی کرده گریه نکند جلوی من، اما هق‌هق‌اش را نتوانسته قورت بدهد. گفتم کجا احمق جان؟ حرف نزده. گفتم این راهش نیست، بیا برگرد و بتمرگ سرجایت. خلاصه از وسط راه برش گرداندم به خیال خودم.
اما نه، قلبی که بار ببندد و برود، رفته است. بعدش هرچه باشد ادای ماندن و تپیدن است، حتا اگر بگوید "توکه بد نمی شوی" دیگر از آن "تو که بد نمی شوی"ها نمی شود..."


این را قبل‌ترها یکی، جایی نوشته بود، فهمیده ام که چند خط آخرش چقدر راست‌اند...

پ.ن:  خستگی هایم را می شویم و گیره شان میزنم به دلخوشی های ساده ، مبادا پخش دلم شوند!


گریز یک قیصر از خودش...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://ayateghamzeh.ir/Portals/0/Gallery/Album/3/gheysar-aminpour%20%20(1).jpg


چندان بزرگم/ که کوچک بیایم خودم را/ نه آن‌قدر کوچک/ که خود را بزرگ.../ گریز از میانمایگی/ آرزویی بزرگ است؟
این متن درباره گریز است؛ گریز یک قیصر از متوسط بودن؛ یک قیصر که شاید آخرین نفری است که ممکن است به خودش اجازه بدهد میانمایه باشد؛ شبیه آن انبوهی باشد که اسمش «میانگین»، «حد وسط»، یا هر چیز دیگری است. این متن درباره ویژگی‌های یک قیصر است؛ ویژگی‌هایی که او را از محدوده «میانگین» دور می‌کند؛ ویژگی‌هایی که از او آدمی ‌می‌سازد که دیگران ـ هر طور که هستند و هر طور که فکر می‌کنند ـ نمی‌توانند در مقابلش مکث نکنند و در چشمانش دقیق نشوند.

ادامه نوشته

رز

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

child_railways_suitcases_waiting_67327_2560x1600.jpg

-«الان باید حدوداً... اولین بار که خانم شما اینجا آمد فکر کنم گفت دو سالی از آدم‌ربایی گذشته» صدای پشت خط جوان به نظر می‌رسید «نمی‌دانم دقیقاً چه سالی بود؛ 83 یا 84؟»

-«آدم ربایی؟»

-«بله، خانمتان همه ماجرا را برایم تعریف کرد. گفت که پلیس دیگر ناامید شده و کارآگاه خصوصی‌ای که گرفته‌اید "آن را" لازم دارد.»

-«منظورتان عکس است؟»

-«بله، "پیش‌بردن‌سن!" (3)»

-«پس شما می‌توانید باز هم این کار را ادامه دهید؟»

-«اولش کاری پدر درآری بود. همه اجزا را باید خودمان طراحی می‌کردیم. اما از وقتی که برای دندان‌ها، جابجایی لب‌ها، رشد غضروفی در بینی و گوش و چیزهایی مثل این الگوریتم‌هایی پیدا کردیم دیگر آسان بود. فقط باید با بالا رفتن سن به هربافتی به اندازه معین چربی اضافه می‌کردیم تا تصویر تقریباً خوبی از صورت در آن سن به دست بیاید. البته بعد از امتحان کردن چند جور مدل مو و روتوش کردن تصویر. آن روزها چاپگرها مسخره بودند.»

-«و شما همین‌طور به بزرگ کردن کوین (4) ادامه دادید؟» مکثی کرد تا آن اصطلاح را به خاطر آورد. «... پیش‌بردن‌سن!»

-«هرسال، دقیق مثل ساعت در روز بیستم اکتبر، البته این آخری‌ها اصلاً قابل مقایسه با کارهای اولیه نیستند. ما با وجود کامپیوتر، حالا سه‌بعدی کار می‌کنیم. تمام سر می‌تواند بچرخد و اگر شما نواری از حرف زدن یا شعر خواندن بچه داشته باشید حالا برنامه‌ای هست که صدا را به مرور سن بزرگ می‌کند و با لب‌ها تطابق می‌دهد. شما جوری انگار حرف زدن را به او یاد می‌دهید؛ بعد او می‌تواند هرچیزی را که شما بخواهید بگوید. منظورم همان "سر" است.»

صدا منتظر ماند تا او چیزی بگوید.

-«می‌خواهم بگویم. آقای گریرسون (5)، برای ما واقعاً جالب است که شما امیدتان را به این که پسرتان روزی پیدا شود از دست نداده‌اید. آن هم بعد از این همه سال!»

مرد هنوز داشت حرف می‌زد. تلفن را قطع کرد. آلبومی که امیلی عکس‌های «پیش‌بردسن» را در آن چسبانده بود روی میز آشپزخانه باز بود. باز روی صفحه‌ای که لوگو و تلفن شرکت «گرافیکی کامپیوتری کرسنت» (6) کنار عکسی چاپ شده بود. پسرش در عکس پانزده یا شانزده ساله به نظر می‌آمد.

آلبوم قرمز را شب پیش پیدا کرده بود. بعد از مراسم تدفین زنش. بعد از آن مراسم خلوت و غمگین، بعد از این که از عزاداران در خانه خواهر زنش با چیپس و نوشابه پذیرایی حقیرانه‌ای شده بودند. تنها رسیده بود به خانه و برای این که جوری خود را از افسردگی رها کند کشوی امیلی را که زیر تختشان بود بیرون کشیده بود، زانو زده بود جلوی کشو، دست کشیده بود روی لباس راحتی امیلی که عبور سال‌های دراز لکه‌های قهوه‌ای رویش انداخته بود. عطر یاسمنی را که در لباس شب کهنه او هنوز باقی بود فرو داده بود. دست کرده بود لای ساتن‌ها و مخمل‌هایی که با ظرافت تا شده بودند، از لای پارچه‌ها دستش خورده بود به چیزی در انتهای کشو و آلبوم را پیدا کرده بود.

اول نفهمیده بود که عکس‌ها مال کیست. صورتی که با ورق زدن هرصفحه جوان و جوانتر می‌شد، کم‌کم مشکوک شده بود و بعد در آخرین صفحه آلبوم قرمز، موهای شانه شده و خنده ظریف پسر کوچک را که از درون یک عکس مدرسه‌ای داشت راست به او نگاه می‌کرد، شناخته بود.

به امیلی فکر کرد که در تمام این سالها، پنهانی ماجرای «پیش‌بردسن» را دنبال کرده بود، هرسال روز تولد کوین عکس جدیدی به بالای عکس قبلی اضافه کرده بود. تهوع تا گلویش بالا آمد. نفس عمیقی کشید. دلش می‌خواست جوری از این کار امیلی دفاع کند. به خودش گفت: «خوب این هم یک جور نگه داشتن خاطره بوده.»

بعد به خودش فکر کرد. به خودش که هنوز نمی‌توانست قیافه ساعت سبز روی دیوار آشپزخانه را فراموش کند، وقتی یادش آورده بود که پسرش الان دیگر باید به خانه رسیده باشد. هنوز نمی‌توانست صدای خشن باز شدن قفل را فراموش کند وقتی در را باز کرده بود تا ببیند آیا پسرش دارد از پیاده‌رو سلانه سلانه به خانه می‌آید یا نه. همیشه این لحظه یادش بود که از در رفته بود روی ایوان و درست در انتهای شعاع دیدش اولین پرتو چراغ قرمز چشمک‌زن را دیده بود؛ مثل گلی که از توی سایه‌ها پیدا و پنهان شود.

به خودش فکر کرد که در آن لحظه کوتاه و نامطمئن، چراغ قرمز را گل رزی تصور کرده بود. رز قرمزی که تابش نور خورشید در حال غروب آن را وسوسه‌انگیزتر کرده و کم‌کم در سایه کم‌رنگ نارون‌های قرمز پوست انداخته‌ای که دو طرف خیابان را خط کشیده‌اند فرو می‌رود. چرخیده بود به سمت چراغ قرمز و به جای چراغ، گل‌های «بلوگرل» را دیده بود که چطور به نرده‌ها پیچیده‌اند. عمداً خیلی آهسته از پله‌های چوبی به سمت در حیاط پایین رفته بود. انگار مردمی که داشتند به سمت خانه آنها می‌دویدند و صدایش می‌زدند هیچ ارتباطی با او ندارند. به هیچ چیز فکر نکرده بودند و فقط گذاشته بودند این کلمه در ذهنش تکرار شود: رز، رز، رز!

 

3.age progression 4.Kevin 5.Mr.Grierson

6.Crescent Compu Graphics

جان بیگنت / نفیسه مرشدزاده

برنده جایزه اُ. هنری


جایزه اُ.هنری برای بزرگداشت این استاد داستان کوتاه در سال 1918 بنیان گذاشته شد. همه‌ساله مجموعه‌ای از ویراستاران از میان بیش از دو هزار و پانصد داستان منتشر شده در صفحات دویست و چهل نشریه آمریکایی و کانادایی بیست داستان برتر را برمی‌گزینند و در مجموعه‌ای منتشر می‌کنند. سپس داوران انتخابی هرسال از میان این بیست داستان، سه داستان را برای مقام‌های اول تا سوم انتخاب می‌کنند. داوران سال 2000 شرمن الکسی، استفن کینگ و لوری مور بودند. و داستان کوتاه «رز» مقام سوم این مسابقه را در سال 2000 از آن خود کرده است.

سروش جوان. شماره 12.


عروس سمرقند

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

عروس سمرقند


توصیف مراسم عروسی نوه‌ی تیمور در سفرنامه‌ی کلاویخو


تیمور همه‌ی جهان را غارت‌کرد تا سمرقند را آباد کند. حکومت‌های اروپاییِ آن روزگار که آوازه‌ی لشکر تیمور را شنیده بودند پیش از آن‌که مجبور به جنگ با او شوند سفیرانی را برای طرح دوستی و تعامل به سمرقند فرستادند. کلاویخو از طرف پادشاه اسپانیا با یک کشیش و صاحب‌منصب نظامی، راهیِ دربار تیمور شدند. تیموری که او دیده در دهه‌ی هفتم زندگی‌اش کم‌وبیش خود را بازنشسته کرده و مشغول کامرانی ‌بود. بدنش ضعیف و تقریبا فلج شده بود و او را با تختِ‌روان جابه‌جا می‌کردند.

تصویری که کلاویخو در سفرنامه‌ی خود از آسیای آن روز ارائه کرده، یکی از زنده‌ترین و ریزبینانه‌ترین تصویرهایی است که به دست ما رسیده. در ایامی که کلاویخو و همراهانش مهمان تیمور هستند، به مراسم ازدواج نوه‌ی‌تیمور دعوت می‌شوند وکلاویخو اتفاقات آن‌جا را توصیف می‌کند اما مهم‌تر از توصیف جشن ازدواج، حاشیه‌های آن است که دقیقا متناسب با شخصیت جهان‌گشا و ترسناک تیمور است. مراسم ازدواج تنها بهانه‌ای است تا تیمور دوباره قدرتش را اثبات کند، معاندان و سرکشان را گردن بزند و «ارباب حِرَف» را در پایتخت تازه‌ساز و زیبایش جمع‌کند. با این‌که سمرقندِ آن روز عروس شهرهای عالم بود ولی عادت‌های صحرانشینی تیمور سرجایش بود و به هر بهانه‌ای دوباره چادرهایش را برپا می‌کرد و به زندگی در چادر برمی‌گشت.
دوماه پس از برگشتن سفیرها، وقتی آن‌ها هنوز در راه برگشت بودند، تیمور از دنیا رفت و نزاع خونینی بر سر میراث او و قلمرویش درگرفت.

ادامه نوشته

اصل و نسب


سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

مرده آن است که نامش به نکویی نبرد

 

درود بر اصل ، چیزی که ما را از نسب هایِ جدایی افکنمان دور می کند.



20130731_100119.jpg


وقتی آدم هم دکتر باشه و هم حاجی و مهمتر از همه آقا باشه، باید اسمش را قاب کرد و زد به جایی، که هر جوونی رد شد اونو الگوی خودش قرار بده و مهمتر از هرچی آقا بشه! حالا خوش به حال اونی که تعریف و تمجیدات ازش، فقط جلوی روش نباشه، وقتی هم رفت پیش خودِ خودش، هم اونجا و هم اینجا باز هم تحویلش بگیرند.

مهم نیست شجره خانوادگیتون به کدامین شاهزاده قجری میخوره؛ او هر کی بوده برای خودش بوده . شما کی هستید؟ حاجید؟ دکترید؟ یا آقاییـــــــــــــد؟


م ن :سوالات تلنگری آخر را برای خودتون جواب بدید! (خانوم هایِ خوبِ خودمون! این " آقا " مربوط به جنسیت نیست)

م ن0:این مکان کجاست؟ خـــــــــــــــیلی آسونه!

م ن1: انگار نمیشه حافظ را وارد ماجرا نکنم: 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عــ شــ ق ... ثبت است درجریده عالم دوام ما 

و به افتخار شاعر عارفان؛ مولوی: 

ما زفلک بوده ایم یار ملک بوده ایم...


استخدام کارمندان!

برای اينکه تشخيص دهيد کارمندان جديد را بهتر است در کدام بخش


به کاربگماريد،می توانيد به ترتيب زير عمل کنيد:


400عدد آجر در اتاقی بگذاريد و کارمندان جديد را به آن اتاق هدايت نماييد.


آنها را ترک کنيد و بعد از 6 ساعت بازگرديد. سپس موقعيت ها را تجزيه و تحليل کنيد:



- اگر دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش حسابداری بگذاريد.


- اگر از نو (برای بار دوم) دارند آجرها را می شمرند، آنها را در بخش مميزی بگذاريد.


- اگر همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند، آنها را در بخش مهندسی بگذاريد.


- اگر آجرها را به طرزی فوق العاده مرتب کرده اند، آنها را در بخش برنامه ريزی بگذاريد.


- اگر آجرها را به يکديگر پرتاب می کنند، آنها را در بخش اداری بگذاريد.


- اگر در حال چرت زدن هستند، آنها را در بخش حراست بگذاريد.


- اگر آجرها را تکه تکه کرده اند، آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذاريد


-اگر بيکار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذاريد.


- اگر سعی می کنند آجرها ترکيب های مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بيشتری می کنند


  و هنوز يک آجر هم تکان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذاريد.


- اگر اتاق را ترک کرده اند، آنها را در قسمت بازاريابی بگذاريد.

- اگر به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزی استراتژيک بگذاريد.


- اگر بدون هيچ نشانه ای از تکان خوردن آجرها با يکديگر در حال حرف زدن هستند،

  

   به آنها تبريک بگوييد و آنها را در قسمت مديريت قرار دهيد.




بی ربط ولی حسابی نوشت:رومن گاری تو کتاب خداحافظ گاری کوپر میگه

وقتي دو نفر اين جور كه تو ميگي به هم بچسبن عاقبت كارشان به آنجا ميكشه كه اتومبيل و خونه ميخرن

و كار و كاسبي و بچه و اين جور چيزها راه مي اندازن.

اون وقت ديگه رابطشون عشق نيست. اسمش ميشه زندگي


خرده روایت های زن و شوهری

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

دسک تاپ یا رسیدگی زنانه ، رسیدگی مردانهhttp://axgig.com/images/76661599005767947833.jpg
خرده‌روایت‌های زن و شوهری، قرار است ستون ثابتی باشد برای روایت درام‌ و موقعیت‌های داستانی کوچکی که زیر یک سقف و بین یک زوج اتفاق می‌افتند. محور این روایت‌ها، تفاوت نگاه یک زن و مرد به یک موضوع ساده است؛ تفاوتی که هر چند از زبان دو انسان خاص روایت می‌شود اما غالبا ریشه در واقعیت‌های بنیادی‌‌تری دارد که آن را برای بسیاری از مخاطبانِ مجرد یا متاهل قابل درک می‌کند. زهرا الوندی و احسان عمادی، این دو روایت‌ را جداگانه و بدون خواندن متن یکدیگر نوشته‌اند.
همشهری داستان همه زوج‌های دیگری را که هردو قلم خوبی دارند به مراسم این روایتِ دوگانه دعوت می‌کند.

ادامه نوشته

پایان خوش نوروزی6

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

نشسته از چپ

ادامه نوشته

پایان خوش نوروزی5

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

انتخاب طبیعی

مادرش گفته بود این یک جور استعداد ذاتی است، به قول خارجی ها گیفت است. همان هشت سالگی اش این ها را گفته بود. وقتی صبح الطلوع، دم در خانه حاضر نشده بود سوار اتوبوس اردوی مدرسه بشود. هیچ توضیحی هم نداده بود . فقط شروع کرده بود موهای ریز پشت دستش را تند و تند کندن. مادرش راضی شده بود. اتوبوس رفته بود و توی جاده با یک نفت کش تصادف کرده بود. عکس های اتوبوس را که توی روزنامه دید، دوباره شروع کرد به کندن موهای ریز پشت دست چپ و مادرش همان لحظه فهمید که خبری هست. پرسید چرا و شنید که تصادف را توی خواب دیده . خودش را دیده که روی صندلی، گُر می گیرد و جزغاله می شود. مادر بغلش کرد. گفت که این یک جور استعداد ذاتی است. گفت پدر بزرگش هم از این خواب ها می دیده. نگفت که آخرش سر از تیمارستان درآورده چون نمی فهمیده چرا او؟ پرسید:«چرا من؟» فکر کن یک جور آوانس روزگار است به آدم های خاص.» منظورش آدم هایی بود که نمی توانند همین جوری گلیم شان را از آب بکشند. آدم های چُلمن ، بی عرضه ، شوت. یک جور انتخاب غیر طبیعی ماهیِ آزادی که رودخانه ی تکامل را برعکس شنا می کند.

ادامه نوشته

پایان خوش نوروزی4

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اژدر دستمال به سر



 دو تا دوست بودند جان جانی، یارِ غار و سری از هم سوا، یکی ربابه و آن یک پری. ربابه خانوم تنها بود و پری خانوم شوهر شاخِ شمشادی داشت اسمش جعفرخان. ربابه خانوم از آن دست شیر زن هایی بود که از سر اتفاق و تصادف خیلی هم می خواست شوهر کند و چشمش هم دودو می زد اما چیزهایی توی کله اش بود که بقیه سر درنمی آوردند. مثلا سرچاه و تلمبه ی آب چادرش را دور کمرش محکم می کرد و زن ها را ردیف می کرد پشت هم و برایشان می گفت «تو این دوره زمونه مرد پیدا نمی شه، همه شون الواتن. مرد باس قوی باشه، کار راه بنداز باشه اما زبونش کوتاه باشه. کارای خونه را بکنه ، پول خرج بکنه اما حرف نزنه، باید مث بخاری باشه آتیش بده اما ساکت، سوز داشته باشه اما دود، نه.»

ادامه نوشته

شن...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://graphic.ir/pictures/__2/_27/___20121024_1227313864.jpg

زمان می گذرد و هر روز شک هایم بیشتر می شود ولی شک ندارم که کسی گم شده است. یک نفر که من او را می شناختم. شاید دوست بودیم. اسمش یادم نیست. نمی دانم دوستش داشتم یا نه؟ طرح صورت و ابروهایش یادم نمانده، اما می دانم که بوده...

شاید حرف که می زد، دست هایش را تکان می داد .شاید کلافه که بود ناخن شستش را می کشید در شیار دندان های جلو. شاید وقت خستگی، پشت سرش را تکیه می داد به بالای صندلی. شاید هم این ها نبود. ولی باور کن یک نفر که عادت های ساده کوچکی داشت گم شده.

در خواب هایم دریا هست و یکی که با تن شن آلود دور می شود. در خواب فقط شانه هایش را می بینم، از پشت. حتی همان موقع که بیدار نیستم می دانم جایی همین نزدیکی ها روی شن، حفره ای به اندازه یک نفر جا مانده.

پ.ن:

آدم را بغض خفه می‌کند، می‌نشیند با خودش هزار فکر و خیال می کند، هزار دلیل و برهان می‌آورد، هزار گفتم و گفت و چرا گفت و غلط کرد گفت و بمیرد الهی و ...میاورد، همه اش منطقی اند با کلی دلیل و مدرک...

فرداش به یک لبخند محوِ ساده اش، که در بطن چند کلمه جاخوش کرده تمام این صخره‌های تیز سنگی آب می شود...

هنوز تمام نشده است کمی صبر کنید!

می‌گوید این قوم می‌گویند خدایا اگر این پیامبر راست است و این کتاب از جانب توست، یک باران سنگی،عذابی، چیزی بفرست تا ما بفهمیم!

بعد تندی پشت سرش اضافه می‌کند که ولی من عذاب‌شان نمی‌کنم، تا تو بین‌شان هستی...

وَإِذْ قَالُواْ اللَّهُمَّ إِن کَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندِکَ

فَأَمْطِرْ عَلَیْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ

أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِیمٍ

وَمَا کَانَ اللّهُ لِیُعَذِّبَهُمْ...

این جور دوست داشتن ها را خیلی دوست دارم...

دوست...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان می توانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می توانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.
با دوستانمان می توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته. و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم.

با دوستانمان می توانیم بخندیم، می توانیم گریه کنیم، می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم، می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم، می توانیم شادی کنیم، می توانیم غمگین شویم، می توانیم دعوا کنیم.
می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم:حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم.
با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.

پ.ن:یک استکان چای داغ میهمان من باش.    چای رفاقت من همیشه تازه دم است...
یکی باید باشد .    یکی که آدم را صدا کند .   بنام کوچکش صدا کند .   
        یکجوری که حال آدم را خوب کند .   یکجوری که هیچکس دیگر بلد نباشد .   یکی باید آدم را بلد باشد .

رسولان ساده

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


چه ما بخواهيم، چه نخواهيم، بخشي ازحقيقت، پاره پاره و تكه تكه بين همين آدمهاي معمولي و ساده تقسيم شده. گاهي پاره اي از حقيقت، در دستان كسي است كه اصلاَ به سر و وضعش نمي آيد از اين چيزها در چنته اش باشد. ولي هست.

حواسمان باشد كه اين رسولان ساده و معمولي را انكار نكنيم. شايد در كولة همين مردماني كه نه مي توانند كوهي جابه جاكنند، نه قصرهاي طلائي دارند، تكه اي از حقيقت باشد. سهم كوچكي از خدا.
 
 پ.ن: ازکلمه خسته ام. نمی خواهم کسی با کلمه بگوید چطور می شود خوب بود یا چه باید کرد. صورتهای خوب نشانم بدهید. چشمهایی نشانم بدهید که بگوید می شود می شود می شود

وصیت امروزی...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

عشق - اثر : مریم سادات منصوری

پسوردهایت را وصیت کن. رمز عابر بانک و پین کد موبایل و بقیه رمزهای عبور را.

یکی باید بتواند ایمیل هایی را که بعد از مرگت می رسند چک کند و پیام او مرده است را send to all کند. شاید پیام عاشقانه ای که منتظرش بوده ای در یکی از این میل هایی باشد که بعدا می آیند. شاید آن دوست قدیمی که همیشه دلت می خواست کامنت بگذارد خبر را نشنیده باشد و بالاخره غرورش بگذارد که بیاید پای آخرین پستت بنویسد که من همیشه مطالبت را می خواندم چرا سه ماه است نمی نویسی؟ یا شاید بالاخره آن آشنای قدیمی تو را پیدا کند و بداند که خاطرات کودکی روی دلت ثبت شده...

پسوردهایت را وصیت کن. یکی باید بتواند بیاید توی صفحه اختصاصی face book تو و صورت دوستانی را که دیگر به دردت نمی خورند پاک کند. همه صورتها که رفتند باید آن بالا نوشته باشدyou have 0 friend . ولی فکرش را بکن طرف delet  را بزند ولی هر کاری کند باز آن بالا نوشته باشد you have 1 friend .

 فکرش را بکن همه صورتها رفته باشند ولی هی آن عدد قبل از کلمه دوست، یک بماند. هی یک بماند. تا ابد یک بماند. خدا کند.

پ.ن: با فضایش آشنا نیستم توی صفحات دوستان اون عدد ماقبل دوست برایم جالب بود کسی باشد تعداد دوستانت را بشمارد...

ع.ن: ...  آن روزها از پروانه ها هم جلو میزد . بس که عاشق بود! کودکی را می گویم...

نشان من...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

از اصل فرق داری با همه

با دیگران که از ضعف های مان می گوییم ،

از چشم شان می افتیم،

برایشان ارزان می شویم،

از ما فرار می کنند.

با تو که می گوییم،

عزیزتر می شویم،

رفیق تر می شوی،

دست میگیری که بلندمان کنی،

از این خاک سیاهی که نشسته ایم،

نرخ مان را می بری بالاتر،

به  طرف های خودت نزدیک تر

.

.

.

پ.ن:حتا این لاک غلط گیر روی میز هم نشانی از تو دارد ،

عیب می پوشاند!


برای همه تنبل های دوست داشتنی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان



اگر با دقت نسبت به تیپ شناسی برخی  از معروف ترین شخصیت های کارتونی، تلویزیونی و سینمایی اقدام کنید، متوجه می شوید تعداد چشمگیری از آنها  به طور کاملا اتفاقی تصویر تمام و کمالی از تنبلی مفرط را برای ما ترسیم کرده اند. تصویری که ما گاهی با آنها خندیده ایم، گاهی همذات پنداری کرده ایم، گاهی به حالشان افسوس خورده ایم و گاهی هم برای ما الگویی شده اند که مثل آنها موی بلند، ناخن سیاه واه و واه و واه، نباشیم.

ادامه نوشته

قدرِ اعمال قدر


سال ها پیروی مذهب رندان کردم

تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سر منزل عنقا نه به خود بردم راه

قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

 

درود بر شب قدر؛ لحظه رقم خوردن اعمال

 

میدونم! ماه رمضان تموم شده و این درود بهتر که به بدرود تغییر پیدا کنه ؛ ولی این مسئله را تا حالا سر به مهر نهادم! تا بعد از گذشت شب قدر و فضای خاص ماه رمضان مطرح کنم.

سه شب نوزدهم، بیست و یکم و بیست وسوم ماه مبارک، به ترتیب لحظه رقم خوردن اعمال، تصویب آن و تنفیذ و به ثبت رسیدن آن توسط امام زمان است.

در این سه شب اعمال سال اینده رقم می خوره، و شاید بهتر است بگوییم سرنوشت؛ به هر حال با هر دستی بدهیم با همان هم پس می گیریم. سرنوشتی که در این سه شب، برای سال اینده ثبت میشه و تغییری در آن وجود نداره.( مگر در روز عرفه)

مسئله جبر و اختیار چه درمحفل فلسفه چینان چه در بین مردم عامه ، همچنان بحثی غیر قابل چشم پوشی ست.

 

شب قدر، ثبت اعمال، جبر یا اختیار؟

آیا من در مسیر مشخصی گام بر میدارم که برای من مشخص شده و حق انتخاب ندارم؟

آیا خدا تصمیم گرفته که من در مسیر ضلالت یا هدایت قدم بردارم؟

آیا حکیم مطلق که ما را آفرید؛ هدف خلقت را با این عمل مخدوش کرده است؟

...

 


يضل من يشاء و يهدى مـن يشاء  93 سوره نحل 

قرآن نوشت:ما اصـابـك من حسنه فمن اللّه و ما اصابك من سيئه فمن نفسك ; آنچه از نيكي ها به تو مى رسد از طرف خداست و آنچه از بدى به تو مى رسد , از سوى خود تو است .79 سـوره نساء

جهت کسب اطلاعات بیشتر نسبت به این آیه و تفسیرات آن :http://www.askdin.com/thread8438.html 



ادامه نوشته

اشارات دخترانه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

اشارات دخترانه...

خواستگاری دخترانه یا پسرانه؟ مساله‌ای که کم کم دارد بحث جدی جوان‌ها می‌شود. گزارش نتایج نظرسنجی سایت مجله ی همشهری جوان در این زمینه را به همراه نظر کار‌شناس بخوانید

نظرسنجی در مورد امکان پیشقدم شدن دختر‌ها برای ازدواج با قریب به ۲ هزار نفر شرکت‌کننده و ۵۱۳ کامنت، داغ‌ترین بحث وبسایت مجله (البته نسخه قبلی آن) تا به امروز بوده. شاهد این مدعا هم کامنت گرفتن این سوال با گذشت حدود یک ماه بود. همه این‌ها را هم که بگذاریم کنار، یعنی این موضوع دغدغه‌ خیلی از جوان‌هاست و آن‌ها حرف‌های زیادی در این باره برای گفتن دارند، حرف‌هایی بیشتر از تعداد کامنتها. جالب اینجاست که بحث تا حدی بالا گرفت که بعضی‌ها بعد از خواندن نظرات متفاوت بقیه، از موضع اولیه‌شان کوتاه آمده‌اند و تغییر عقیده داده‌اند. با همه این حرف‌ها، نتیجه نظرسنجی خیلی شبیه به عرف موجود در جامعه و دیدگاه غالب نیست و پسر‌ها با ۷۳۲ رای و ۳۷ درصد آرا، برای ابراز علاقه‌ از طرف دختر‌ها چراغ سبز نشان داده‌اند. حالا اینکه ‌این تعداد رای به قول بعضی از دخترهای حاضر در بحث، نشان‌دهنده روشنفکری و بلوغ فکری بالای پسرهای شرکت‌کننده در نظرسنجی است یا صرفا یک جوگیری تابع احساسات، بماند برای جواب کار‌شناسی.

ادامه نوشته

آخه چراازدواج؟!

سلام


یه سواله که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده !


اینکه چی میشه که آدما تصمیم به ازدواج میگیرن؟!


ازیه نگاه یه مسئولیت و تعهدسنگینه !که واقعاعمل کردن به مفاد این تعهدنامه سخته!!!!


از یه نگاه چرا آدم باید حاضر بشه دنیاشو با کس دیگه ای تقسیم کنه؟!


دنیاشو، آرزوهاشو، خواسته هاشو، خوشی هاشو، ناخوشی هاشه!


تازه اون کس یه آدمه و تغییرجزء ذاتشه! ولی تعهد تغییر بردار نیست؛یاهست یا نیست!


نمیشه با آدمِ ناگزیر از تغییر تعهدنامه ی تغییرناپذیر بست!


ازیه نگاه که قسمت فاجعه بارشه، روزمرگیه و تکرار!


هر روز همین آدم هر روز همین احساس! چرا آدم بایدحاضر بشه هر روزش با همین آدم سربشه!


چرا باید تو خوشیهاش بایه آدم باشه تو ناخوشیاش با همین آدم باشه تو لذتاش دوباره باهمین آدم باشه


اصن حالشون از این همه باهم بودن به هم نمیخوره؟!

ادامه نوشته

سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من!2


طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر 

کاین طفل یک شبه ره صد ساله می رود

درود بر فرهنگ ، متمایز کننده زندگی ها
ادامه نوشته

جدایی نادر از سیمین

به نام خدا

http://upload.iranvij.ir/images/mnckayz0hsrlb784v8i.jpg

ق.ن:این متن دست نوشته ی یکی از بچه های خوبِ خمینی شهری دانشگاست که در مورد فیلم جدایی نادر از سیمین نوشته اند و تقدیم کردن به مجمع و ازمون خواستند بذاریمش روی وبلاگ تا بچه ها بخونند.
 

همانطور که می دانید اصغر فرهادی تنها کارگردان ایرانی است که موفق به دریافت جایزه‌ی اسکار شد. پس از برنده شدن ایشان، دو گروه مختلف در مورد این اثر، اظهار نظر کردند. یکی دلیل بردن آن را سیاسی می‌دانستند و سعی در تخریب آن داشتند و گروه دیگر سعی بر تعریف. متأسفانه این دو گروه (از جمله خود من) بدون دلیل و منطق اظهار نظر کرده و سعی بر نگاه کورکورانه و یک‌جانبه‌گرایانه بر این موضوع داشتند. پخش فیلم «گذشته» در این روزها بهانه‌ی خوبی شد تا کمی به بررسی «جدایی نادر از سیمین» پرداخته تا مشخص شود که آیا «گذشته» ارزش دیدن دارد. توصیه می‌شود که قبل از خواندن این متن، حداقل یک‌بار «جدایی نادر از سیمین» را ببینید.

برای من بسیار جالب بود که در مراسم اسکار، در قسمت بهترین نمایشنامه، آن قسمتی از فیلم به نمایش درآمد که «سمیه» در حال باز و بسته کردن پیچ دستگاه اکسیژن پیرمرد است. چرا این قسمت باید پخش میشد؟ چه نکته‌ی ظریفی در آن نهفته است؟ این سؤالات باعث شد تا کمی در اینترنت جستجو کنم تا به متنی که توسط آقایی به نام کسرا کرباسی نوشته شده بود برخورد کردم و این سرآغازی بود تا من «جدایی نادر از سیمین» و حتّی سینما را بهتر بشناسم و پس از مشورت با دوست عزیزم1(اسم دوست شان را آخر متن آوردم! چون می خواستم اولش لو نره نویسنده متن چه کسی هستند.) تصمیم گرفتم که این متن را بنویسم.

ادامه نوشته

الهام بخش...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                          دینگ دینگ   "ادامه مطلب"    دینگ دینگ :)

ادامه نوشته

مَفصل

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


دوست دارم پیش‌‌پیش بدانم پاره‌روایت‌های بی‌سر ‌و ته‌ای که سال‌های آلزایمر پشتِ‌هم برای دور و بری‌ها تعریف می‌کنم از کدام تجربه‌هایم می‌آیند ولی نمی‌شود. لحظه‌های واقعی‌ام که تجربه‌ی زیستن‌شان را فراموشی نمی‌تواند بدزدد، خاطره‌هایی که رنگ و وضوح‌شان را حمله‌ی بی‌رنگیِ پیری نمی‌تواند بگیرد چند‌تا هستند؟ زیاد نیستند.

 

یکی‌شان در فاصله‌ی نرده‌های حفاظ و پرده‌ی برزنتیِ لاجوردی اتفاق افتاد. اسم دخترهایی که آن شبِ تجربه با من بودند را نمی‌دانم، آن موقع هم نمی‌دانستم، سه رکعت بود باهم دوست شده بودیم. ولی چهره‌هایشان خوب و روشن یادم مانده. یکی‌شان کوچک‌تر بود، شاید دو‌ساله، دست عروسکش هی از شانه جدا می‌شد و من و آن‌یکی دخترِ بزرگ‌تر که مثل من سال بعد می‌رفت مدرسه و موهای بلند حنایی‌رنگ داشت، یک‌ در ‌میان دست را برمی‌گرداندیم سرِجا. عروسک را که از ما می‌گرفت دوباره دست را درمی‌آورد و می‌گرفت طرفِ یکی‌مان: «اِ … ا…ِ» می‌خواست به‌اش توجه کنیم. از ترس این‌که نزند زیر گریه باز مفصل پلاستیکی را جامی‌انداختیم و به یک ثانیه نکشیده دست از مفصل بیرون بود. به‌خاطرِ همین پیله‌‌بودنش موقعِ نقشه در نرفت، تا آخرِ کار با من ماند. کاغذها که رسیدند به سرِ مردها، تازه جیغ کشید و قایم شد لای پرده‌ی لاجوردی.

در این سال‌ها اوضاعِ دو طرفِ پرده‌ از همه نظر فرق کرده ولی ضخیمِ برزنتیِ لاجوردی همان‌طور مانده و بی‌تعطیل و مرخصی میان مردها و زن‌های مسجد ایستاده است، با  گوشواره‌های حلقه‌ای فلزی و میله‌ی آهنی جوش‌خورده به دیوارِ دو طرف که راست و صاف نگهش‌ می‌دارد. پیرزن‌های کودکیِ من که حواس‌شان بود دخترهای نوجوان سجاده‌شان را زیاد نبرند طرف پرده، و مردهایی که شانه‌هایشان روی پرده موج می‌انداخت و پاشنه‌ی ساییده‌‌ی جوراب‌هایشان می‌آمد این‌طرف، همه‌شان مرده‌اند. دوطرفِ برزنت نسل‌ها عوض شده‌اند. مردها و زن‌های دیگر، دختر‌ها و پسرهای دیگر. ولی پرده همان شکلی است که سال‌های دور بوده، همان رنگ و جنس.

ادامه نوشته

دزد!

داستان ما اینگونه آغاز میشود که :

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :
“همه افراد حاضر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند

این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .

هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)
به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»

این را میگویند: «تجربه»
 اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!

پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»

اینرا میگویند «با موج شنا کردن»پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !

رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»

اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.

روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
«ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»

اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»

رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.

اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن
.

در اینجا
کدامیک دزد راستین هستند؟

خواندنی ها...


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

                                                ادامه مطلب :))

ادامه نوشته

نگران نباش..به کسی نخواهم گفت..!

اسماً من زن هستم و تو مرد!!!

اما نگران نباش به کسی نخواهم گفت که...

در پس مشکلات و دردهایی که تو برایم ساختی

وتحمل کردم...

در پس نامردی و نامهربانی هایی که دیدم و دم نزدم...

در پس بی معرفتی هایی که دیدم و معرفت به خرج دادم...

من " مـــــــــــــــــــــــــــــــــرد " تر بودم...

با ذوق نوشت:از این مطلب خییلی خوشم اومد گفتم بذارمش تو وبلاگ شما هم بخونینش

تذکرنوشت:هدف از این پست ایجاد جنجال بین جنسیت ها نیست=)

اونجا بود که فهمیدم ...!!

وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقهه می زدن و شوهراشون هم بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن وقتی منو هم به جمعشون دعوت کردن؛ آروم تو گوشم گفتی:
«مواظب وقار و متانتت باش عزیزم»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری


وقتی حواسم نبود و کمی روسری ام لیزخورده بود و موهام دیده می شد با لبخند گفتی:
«موهات بیرونه ها خانومی!»

درحالی که موهام رو قایم می کردم نگاهی به زنهای اطرافم تو خیابون انداختم. شرم آور بود. شوهراشون چه بی خیال.
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری
وقتی درعین حال که منو به فعالیت اجتماعی و درس خوندن و فعالیت در دانشگاه تشویق می کردی؛ هرازچندگاهی یادآوری می کردی که:
«غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری


وقتی اون روز آقای همسایمون اومده بود دم در. چادر سر کردم و رفتم قبض ها رو ازش گرفتم .برگشتم دیدم با لبخند بهم خیره شدی گفتی:
«خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی,بدون عشوه و طنازی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری


وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفت و زن و مرد قاطی شدن و... مردهای دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن.
تو مثل برق از جا پریدی و زدی بیرون. پشت سرت اومدم . گفتی:
«متشکرم که اونجا نموندی»
اونجا بود که فهمیدم تو با همه مردها فرق داری


راستی....!!!

_ فهمیدی که منم با همه زنها فرق دارم؟

روایت

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

پایان قصه‌ای که هرگز شروع نشد



کارلو آنچلوتی فوتبالیست و مربی معروف ایتالیایی، سال ۱۹۹۹ و بعد از درخشش در پارما برای مربی‌گری به یوونتوس فراخوانده شد و دوسال در این تیم ماند. متن پیش‌ِرو روایت او از روزهای پایانی حضور در یوونتوس است که با طنزی درخشان، پشت‌صحنه‌ی بی‌رحم و مافیاییِ فوتبال ایتالیا را نشان می‌دهد. آنچلوتی به احتمال زیاد از فصل بعد در رئال مادرید جانشین مورینیو خواهد شد.

ادامه نوشته

خدایا معذرت...


خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
.
.
.ممنونم ازت بابت خیلی چیزا
یه چیزایی که زیاد بهش فکر نمیکنیم...
مثلاً به بیمارستان هایی که پر از مریض هستو ما جزوه اونا نیستیم...
مثلاً به اینکه چشم بینا داریمو میتونیم لبخند مادر و پدرو ببینیم...
مثلاً به همین خونه ایی که میدونیم فردا هم هست و آواره ی خیابونانمیشیم...
مثلاً به اینکه صبح و ظهر و شب سیر از پای سفره بلند شدیم...
خدایا ازین مثلاً ها خیـــــــــــــلی زیاده خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی
خدایا بی انصافیه منو ببخش اگر گاهی .......
شــــــــــــــکرتــــــــــــــ ♥

سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من


 بسیار سفرباید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

گر پیر مناجات است،ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته ست بر وی سر انجامی

 

درود بر سفر؛ بهترین راه شناخت ره و همره

به هر حال امام حسین(ع) است ؛ سیدالشهدا ؛ کسی که پیامبر او را بر شانه های خود می نشاند ، کسی که در گهواره هم صحبتش فرشتگان مقرب الهی بودند.

او نیز ابالفضل(ع) است ؛ یل ام البنین ، پسر حیدرکرار.  کسی که نامش برای دشمن ، یاد دستان پرقدرت علی است در خیبر.

ما هم برای خودمان امام رضا(ع) داریم . غریب الغربا داریم ، امام رئوف داریم . امامی که تا دلمان می گیرد ، تا  گرهی بر کارهایمان می افتد،  نذر زیارتی امام رضا می شویم.

 

ادامه نوشته

کَ

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


برای خودش در قرآن ضمیر خصوصی داشت:«کَ».
همین «تو»‌ی خودمان.خدا محمد صداش نمی‌کرد.
دو‌سه‌جا بیشتر اسمش را نیاورد.آن‌هم وقتی بود که داشت با مردم حرف می‌زد، وقتی حرف ها بین خودشان بود همیشه همین ک را می گفت. « انک لعلی خلق عظیم، انک میت و انهم میتون، ...».
این ضمیر مال هیچ کس نبود غیر خودش.
پ.ن: چقدر دوست داشتنیِ خدا با ضمیر تو کسی را صدا بزنه...
مثل همه ی شنیده ها این یکی هم حسرتش لذت بخشه...

قوت...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ما که را گول زدیم؟؟!!...

بی خودی پرسه زدیم

صبحمان شب بشود ...

بی خودی حرص زدیم

سهم مان کم نشود ...

ما خدارا با خود سر دعوا بردیم

وقسم ها خوردیم

ما به هم بد کردیم

ما به هم بد گفتیم

ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

وچقدر حظ بردیم
که زرنگی کردیم

روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم

از شما می پرسم

ما که را گول زدیم؟؟؟؟؟

عالیه جان

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

گزيده‌‌ی نامه‌های نيما يوشيج به همسرش

عشقِ نویسنده‌ها و شاعران به همسر‌شان مثلِ دریا بوده همیشه؛ گاهی توفنده و موجناک و گاهی بی‌صدا و آرام. آن فراق و وصلی را که برای مخاطب نسخه می‌کنند، خودشان هم زندگی می‌کنند. اگر این شاعر نیما باشد که به زورِ چله‌نشینی در یوش تهران را تحمل می‌کرد، این دریا طوفانی‌تر هم می‌شود. 

نامه‌های نیما به همسرش از جنسِ همین طوفان است. نیما در شعرهایش به کمالی از هم‌نشینیِ کلمه‌ها و واج‌ها رسیده بود که ‌برای رسیدنِ شاعری دیگر به این پایه، سال‌ها باید بگذرد. اما نثر برای نیما موجود دیگری بود. با این‌که داستان‌هایی نوشت و طرحِ نمایش‌نامه‌هایی را ریخت، در یادداشت‌ها و نامه‌هایش انگار کلمات از او می‌گریزند. نثرِ نیما پالوده است اما ترس‌خورده از شتابی که درکارِ جهان شده، دائم مراقب است، نه مثل شعرهایش سرکش و بی‌هوا. نثرِ نیما پیرو توصیه‌هایش به شاعران، سعی می‌کند آن‌چه را در دهانِ مردم می‌گردد بنویسد و سراغ قلم‌فرسایی‌های کلیشه‌ای نمی‌رود. از آن مهم‌تر سادگی روستایی‌اش را با شور و سودای شاعری مخلوط نمی‌کند. در زمانه‌ای رمانتیک زندگی می‌کند اما رمانتیک نمی‌نویسد. این‌ها نامه‌های نیما را خواندنی می‌کند.

ادامه نوشته

باغ مخفی

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


از بهشت حرف زدید از رانده شدن یاد یه آیه ای افتادم که تعبیر خیلی قشنگی داره، از اون حرف های دلچسب که می گوید بهشت را برای خوبها می‌آوریم نزدیک(واز لفت الجنه للمتقین غیر بعید)

رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد...

پ.ن:آوازدهل‌ایم و شنیدنمان از دور خوشتر است...

لباس...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

با این لباس‌های چرکِ زندان، مهمانی راهم بدهند هم باید یک گوشه‌کناری خودم را سی روز گم و گور کنم که آدم حسابی‌ها نبینندم با این سر و وضع. ولی حیف که همه عشق این مهمانی به این است که توش پر آدم‌حسابی‌ست. توش می‌شود با آدم حسابی‌ها رفیق شد.رفاقت‌های عمری. چه بکنم من با این لباس‌ها؟! لباس فاخرِ مجلسی بخرم؟! با کدام پول؟ کدام مایه؟! اصلاً با همین لباس‌ها می‌آیم. همینی که هست. می‌خواستی دعوت نکنی. پر رو شده‌ام، نه؟! پررو بودم؛ انا الّذی علی سیّده اجتری. می‌خواهی بروم وسط مجلس، داد بزنم که من از زندان فرار کرده‌ام و برای سی روز آمده‌ام مهمانی، این هم لباس‌های زندانم؟! نه، خوب نیست. تازه، غریبه‌ها چه می‌گویند؟! من همیشه حساب آبروی تو را کرده‌ام که داد نزده‌ام وضعم را.بیا و آقایی کن و تا مهمانی شروع نشده، خودت یک کاری بکن برایم که «از زندان، موی پالیده و جامه‌ی شوخگن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس.»1

پ.ن1:ریشه‌هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمّل کن...

پ.ن: بذار خیالتان را همان اولش راحت کنم این متن از من نیست!

فقط همان پیراهن بد بویش...

1. خواجه عبدالله انصاری