شاعر در اینجا می خواسته بگوید...

در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته ایم ه دیوار بشوند اما متأسفانه دیوار توجیه نشده، و هرگز نمی شنود. خود این در هم ماجرای غم انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقا می خواهم «در» بشنود. حرف هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در بهترین حالت، یک رسانا می داند، یک منتقل کننده.
یک بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم. نمی دانستم که دارم می روم یا دارم بر می گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف ها زدم.
تجربه ی غریبی ست: سکوت.
در، که همیشه واسطه ای ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می داند. به درها اگر خوب دقت کنیم. انگار همه چیز را از پیش می دانند. درها، رازهای زیادی شنیده اند و به دیوار چیزی نگفته اند. هر چند که درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده اند اما گاهی دوست دارم با خودایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می شنود و از آن گوش فراموش می کند. مثل دیوار نمی ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظرما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما متوقف نمی کند.
درها، یک حالت دردمندی دارند که آنها را شنونده خوبی کرده استو بیراه نیست که از قدیم وقتی می خواسته اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می گفته اند. در واقع، اجداد ما می دانسته اند که در نهایت، دیوار به حرف آنها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده ساکت، رفیق بدی نیست. دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آنها را مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه گاه ما بودند، که حالا شده اند سد راه.
من خیلی دیوارها را تحلیل می کنم، درها را تحلیل می کنم، و از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای اینکه با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم.
من الآن در واقع دارم همزمان استعاری و کنایی حرف می زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» اینجا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند:«عزیز من؛ حرف که نمی زنم، عصبی و کلافه می شوم و الآن دارم مثلا به ات دری وری می گویم از لجم. بی اعتنایی نکن به من. با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»
کاش دیوارها موش داشتند واقعا؛ یا هر جنبنده ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش هاست لابد.