بازگشت به نقاشی‌های دوران کودکی...

به نام خداوند بخشنده مهربان


خیلی قبل‌ترها اینجا یک متنی نوشته بودم که آدم ها بعد از یک زمانی به نقاشی‌های دوران کودکی شان باز می‌گردند، بنظرم آدم‌ها نه تنها به دوران کودکی بلکه به دوران جوانی و خاطراتشان مدام باز می‌گردند و گویا با آنها زندگی می‌کنند و روی تصمیمات‌شان تاثیر می گذارد.
این چندسال که در دانشگاه محل تحصیلم، تدریس می‌کنم. در برخورد با دانشجوهایم مدام به یاد دوران دانشجویی خودم می‌افتم و می‌بینم برعکس خیلی از اساتید شرایط دانشجویان را بهتر درک می‌کنم و می‌توانم بیشتر به آنها فرصت جبران بدهم، در برخوردهایم خوش رفتار هستم حتی اگر بسیار خسته شده باشم.
از خستگی بگویم: این چندسال متوجه شده‌ام تدریس هم لذت بخش است و هم خسته کننده، بعد از 8 ساعت تدریس در مدرسه تازه راهی دانشگاه می‌شوم تا در یک تالار شلوغ با انبوهی چشم مواجه بشوم و به آنها ریاضی یاد بدهم.
باید حواسم باشد در عین سادگی در انتقال مفاهیم، طوری درس بدهم که مسائل پیچیده را بتوانند حل کنند و در کنارش با آرامش به سوالات شان پاسخ بدهم، انگار همه اینها جز مسئولیت‌های معلمی است...
همیشه پدرم می گفتند با دانش آموزان و دانشجویانت مدارا کن و یک جورایی مردم‌دار باش... خدا رحمت شان کند، خودشان همیشه بواسطه شغلی که داشتند مردم‌داری پیشه گرفته بودند...
بگذریم، یاد پدرم افتادم...
پ.ن1: مطلب قبلی را زمانی نوشته بودم که در فرصت مطالعاتی خارج از کشور بودم! گفتم به یادگار از آن دوران بماند...
پ.ن2: اینجا هنوز هم خلوت است...
ع.ن1: کلاهش را باد برد ولی هنوز ایستاده بود...
ع.ن2: تصویر از همان وبلاگ خلوت پر هیاهو است که سال‌هاست غیر فعال شده...

همایش معرفی رشته ­ها آری یا نه ...

به نام خداوند بخشنده ی مهربان


سال گذشته وقتی خبر برگزار نشدن همایش معرفی رشته­ها توسط خانه یا مجمع را شنیدم به هيچ وجه برایم قابل قبول نبود که برگزار نشود! حتی وقتی استدلال­ها و دلایل این تصمیم را شنیدم بنظرم غیر منطقی نیامدند اما باز هم قبول نمی­کردم، انگار عاملی ناخود آگاه در کنار هر دلیلی هزار جواب پیدا می­کرد که باید هرسال برگزار بشود.
وقتی کمی بیشتر فکر کردم دیدم همه­ی آن دلایل زمان ما هم بود حتی زمان ما مصائب و مشکلات برگزاری همایش دو چندان بود پس چرا ما به این نتیجه­ «برگزار نکنیم» نرسیدیم؟

وقتی خاطرات همایش سال 91 را مرور کردم، دیدم بهترین زمان ممکن برای رسیدن به این نتیجه همان سال بود. سالی که از شروع امتحانات پایان ترم تا چند روز قبل از کنکور سراسری برای گرفتن مجوز برگزاری به فرمانداری و مرکز بهداشت می­رفتم، یادم می­آید از قبل برنامه ریزی کرده بودم که يک ماه برای گرفتن مجوز وقت بگذارم و يک ماه ديگر هم برای پيدا کردن معرف­های همایش و هماهنگی با آنها. سال 91 برای اولین بار تصمیم گرفته بودیم روز تجربی را به طور مستقل خودمان برگزار کنیم و پیدا کردن معرف­های اين روز خودش مصیبتی بزرگتر بود. گرفتن مجوز همایش شاید حالا حرفی نامفهوم بنظر بیاید ولی آن زمان امری مهم بود. روزهای اول وقتی درخواست دادیم و پيگيری کردیم مرکز بهداشت و فرمانداری هر دو جواب دادند که چون مجمع شما داخل شهر ثبت نیست اجازه­ برگزاری چنین همایشی ندارید و به شما سالن هم نخواهیم داد! برایشان باورش سخت بود که تعدادی دانشجو بدون هيچ پشتوانه مادی و معنوی هر ساله همایشی رايگان برگزار کنند و همیشه سوال حراست فرمانداری این بود که هدف شما از برگزاری اين همایش چيست؟ حالا که فکر می­کنم می­بینم واقعا هدف من چه چیزی می­توانست باشد که صبح­ها ساعت هفت و نیم بروم فرمانداری و پشت در اتاق حراست فرمانداری منتظر بایستم تا مجوز همایش را پيگیری کنم؟ وقتی همایش رایگان بود و مجمع ما هم اصلا هیچ جایی ثبت نبود که این فعالیت به عنوان سابقه برایش ثبت شود! و آخرش اصلا جایی هم از ما اسمی آورده نمی­شد که فلان همایش را برگزار کردند...
نهایت کاری که فرمانداری می­خواست برای همایش انجام دهد فکر می­کنيد چه کاری بود؟ آیا می­خواست کمک هزینه­ای بکند برای برگزاری همایش؟ نه. فقط می­بایست تماسی تلفنی بگیرد با مرکز بهداشت و بگويد طبق قوانین و مقرارت به اين دانشجوها مساعدت بفرمایید! همین.

یادم می­آید همان سال بعد از يک ماه دوندگی سالن مرکز بهداشت را به مدت سه روز گرفتیم و تبلیغات همایش را طراحی و آماده کردیم و روز کنکور بردیم دانشگاه آزاد پخش کردیم، حتی روزهای ریاضی و انسانی «آن روزها کنکور سه روز برگزار می­شدفقط یک نفر از اعضای مجمع حاضر شد برود و تبلیغات را پخش کند!
و هنوز به اين موضوع فکر می­کنم که چرا همان سال به اين نتيجه نرسیدیم که با این همه مخالفت و گرفتاری، همایش را برگزار نکنیم! انگار یک جور تعصب و پافشاری داشته باشیم که اگر برگزار نشود به غرورمان برمی خورد، انگار هر چقدر فرمانداری و آموزش و پرورش و ... مخالفت و مانع تراشی می­کردند ما بیشتر انگيزه پيدا می­کردیم و همین مانع تراشی­ها بود که همان سال به فکر عملی کردن ثبت مجمع رسیدیم و در نهایت خانه جوان را ثبت کردیم که آیندگان مشکل مجوز برای برگزاری همایش نداشته باشند...

سلام برج کبوترنشان نورانی...


 دوباره آمده ام تاکبوترت باشم!



به بهانه میلادت؟!


نه آقا جان! میلادت که تنها روزی از این روزهای کمرنگ سال است،بهانه برای چه؟!


اصلا مگر برای نوشتن ازدوست باید دنبال بهانه بود؟!


فقط کافیست یاد مهربانی هایش کنی تا دلت به اندازه وجب به وجب فاصله ها برایش تنگ شود.


از همان قدیم ترها که بچه بودم زیارتت برنامه ی هرسالمان بود،


و همان قدیم ترها که شما را کم نداشتم، گلایه از سفر مشهد هم برنامه هر ساله ی من بود،


آن روزهـــــــا به شما میگفتند "غریب الغربا"،


آن روزهـــــــا دلشان که میگرفت زندگیشان را بار میکردند و به پا بوست می آمدند،


آن روزهـــــــا شما بیشتر به آچار فرانسه شبیه بودی که به هرکاری می آید،


آن روزهـــــــا در سفرت کمسیونی داشتیم تحت عنوان:


چگونه هم زیارت کنیم و هم سیاحت؟!


آن روزهـــــــا برنامه ای هم داشتیم تحت عنوان "حرم گردی" ! یا همان متر کردن حرم!!!!


میدانی چرا به خانه ات که میرسیدیم مهربان میشدیدم،دلسوز میشدیم،آدم میشدیم


و حواسمان به خودمان،رفتارهامان و نگاهمان بود؟!


دلیلش این بودکه مامیدانستیم شما بزرگی و به همه چیز و همه جا و همه کس احاطه داری


اما راستش را بخواهی نه در این حد بزرگ که ما را در بازار و پاساژ و خیابان هم ببینی!!!


شهر خودمان را که محال فرض میکردیم!!!!



ولی شما میدانی و من وهم میدانم که برای من قدیم ترها گذشته!


این جدیدترها که شناختمت، تنهامنتظر نشسته ام که تو اذن پریدنم بدهی


این روزهــــــا فهمیده ام که درست میگفتند، توغریب الغربایی!


اما نه ! چون اهل مدینه ای و اینجا ایران است،نه!


چون انگشت شمارند زائرانی که مریض آمده اند اما شفا نمی خواهند

                                         

                                           قسم به جان شما جز شما نمی خواهند...



این روزهــــــا دلم که برایت تنگ می شود رو به روی عکس گنبد طلایت زانو میزنم


و قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم و تو به قطره ای اشک و یک"زیارت قبول" مهمانم میکنی


و همین به کیلومترها راه آمدن و نشستن در صحن انقلاب،روبه روی گنبد طلا،


همان وعده گاه همیشگی می ارزد


این روزهــــــا میدانم که اجازه داده ای کنارت همانی باشم که هستم


و این لطف شماست که یادم دادی تمام عالم محضرخاندان شماست!


این روزهــــــا دیگر سیاحت و زیارت و پاساژ و شهر ما و شهر شما نداریم،


این روزهــــــا حالم خوب است که حال قدیم ترها را ندارم


حالم خوش است که میدانم منظور از "الهه ی ناز" غزل تویی

                                      

                                       آوای سوزناک "بنان" بیقرار توست

                                     

                                       در بیکران فاصله ها هم کنار توست

                                    

                                        هرکس که روز و شب نفسش بیقرار توست

                               


و شما هم خوب میدانی که  من یک گدای پاپتی ام که دلش خوشست

                                      

                                        مثل کبوتران حرم جیره خوار توست

                                   

                                        جای شراب جرعه ای از آسمان بریز

                                     

                                        در چشم های شب زده ام که خمار توست

                                 

                                         بادست روحبخش تو این حال و روز هم...

 

                                         دارد غروب میشود و من هنوز هم...

                                  


برای آقایش نوشت:تولدتان مبارک:)


پ.ن:با تشکر از شاعران خوبی که ما ازسروده هاشون بهره بریدم:)


برای دانستن نظرتان نوشت:چشنواره بازی های ورزشی ارامنه

دخترانه ای ازجنس روزمان!


سلام، امروز باید دخترانه قلم زد


فرقی نمیکند تو که نوشته هایم را میخوانی پدرم باشی، یا برادرم


یا دوستم یا هم کلاسیم یا هم کارم


و یا هر فامیل و آشنای دیگرم و یا حتی کسی باشی که نمیشناسیم،


به مناسبت روزم میخواهم کمی با تو گپ بزنم،


میخواهم هدیه ی امروزت به من"حواست" باشد!


نه اینکه تا امروز حواست را به من نداده ای، نه!


چون تو مردی و مردانگی میدانی پس لابد فقط گاهی یادت میرود، مرا،


مرا که مظهر جمال خداوند و ظریف ترین موجود این آفرینشم!


پس بهتر است هدیه امروزت به من"حواس بیشترت" باشد



ادامه نوشته

ازهمه جا!


 #  گاهي بايد آرام ولي پر دغدغه بنشينم و با ظرافت تمام هر چه در ذهنم، روحم، دلم ميگذرد بريزم روي ميز!


به جزء جزئشان فكر كنم، به ارزششان به ماهيتشان به عملكردشان و دوباره از نو گلچينشان كنم.


يك آدم جديد بسازم و با شجاعت تمام (به نظربعضي عقلا! حماقت تمام) تستش كنم.


گاهي لازم است دقيقا چيزي شويم كه هميشه از آن فرار كرده ايم.


شايد گمشدمان در يكي از همين "نبايد" هاي آدم قبلي زندگيمان باشد! شايد! 



#  مرض كه ميگيرتم يا همان مريض كه ميشوم مدام سر به زيرم از خجالت، از شرمندگي!


ازخجالت و شرمندگي تمام دروغ هايي كه به اطرافيانم گفته ام!


دروغ هايي كه در اين مواقع باز خوردشان را ميبينم!


باز خوردي كه مدام دختري صبور و مقاوم در برابر دردها را يادآوري ميكند،


دختري كه بيقراري نميكند، خودش را لوس نميكند، دختري كه نمي شكند دختري كه نبايد بشكند.


و من درد ميكشم از دروغ هايي كه تبديل به باور آنها شده است...    



#  من آدمي را دارم كه بازيگر است،كه دنيا را هم صحنه تئاتر و مردمانش را بازيگر ميداند.


اين آدم مهربان من از بازيگري دلخور نميشود چون ميداند نقش ها ثابت نيستند!


نقش يك آدم بدي كننده هميشه همين نخواهدبود!


تمام دغدغه اش همين است كه بهترين بازيگر صحنه باشد،


گاهي نقش يك فرزند گاهي نقش يك دوست گاهي دانشجو، فرقي نميكند.


مهم است كه اگر اسكار هم نگرفت دست كم شرمنده كارگردان نباشد.   

#  گاهي لازم است همه با هم كتاب كوري ساراماگو را بخوانيم! همه باهم



#  به قول دادشمون آقاي نظري:


نميداند دل تنها ميان جمع هم تنهاست  /   مرا افكنده در تنگي كه نام ديگرش درياست....


سطل آشغال


بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم


شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


مطرب از گفته ی حافظ غزلی نغز بخوان


تا بگریم، که زعـــــــهـد طربم یاد امد



درود بر طلای کثیفی که محسور کننده نیست جز برای بچه های آسمان


کمی آن طرف تر، درست زیر سایه درخت های توت، در جوی پر از اشغال، که گهگاهی آبی از وسط آن می گذرد؛بر روی چهار تایر ِکوچکِ متحرک، ساکن شده است. سطل اشغال های بزرگی را می گویم که نمیدانم چه حکمتی در کار است که گاهی به وظیفه خودشان عمل نمی کنند، یادشان می رود برای چه اینجا نشسته اند، به جای اینکه این طلای کثیف را در درون جان خود نگاه دارند؛ یا امانت به درخت توت می دهند یا به جوی تشنه.

گاهی هم بچه های خیابان، نه! ببخشید؛ بچه های آسمان برای پیدا کردن رزق و روزی از میان رزق های طرد شده مردم، در درون آن وول می خورند تا قوطی های رانی یا سس های چند جزیره یا شیشه دلستری که در خانه های اسلامی بدون الکل است، را برای ایجاد فرهنگ ِ تفکیک، جدا کنند و لباسی که کمی رنگ تیره آن به روشنش تغییر یافته و  سایزشبرای برادرشان چند سالی بزرگ تر است و دفتر 60 برگی را که فقط گوشه جلد آن پاره شده و هنوز بیشتر برگه های آن سفید است را برای نقاشی کشیدن خواهر کوچکشان ببرند تا با ذغال و یا مدادی که از قد کوتاه است، بر روی ان زندگی نقش کند.

آهای بابای شهر! یا به قول مردم شهر، مامور شهرداری؛ لطفا به داد رودل کردن های این سطل برسید. البته هنوز پر نشده دورش شلوغ شده؛ هنوز سرش شلوغ نشده و کثیفی خود را نشان می دهد. ببخشید که مردم ما هنوز نمی دانند مکان هر چیزی کجاست .... . شاید اگه دختر بچه ای که از دبستان برمی گردد پوسته کیک خود را به سبک این آدم های مدعی فرهنگ و مدرنیته به کنار آن بیندازد ... او هنوز بین تقلید و خَلق کردن ،بچه است.


م ن:...و نمی دانند هر حرفی را مکان و زمانی ست.

م ن:قرار بود داستانی روایت بشه ، ولی انقدر از اوی به ظاهر با فرهنگ گله دارم که در قالب اشغال جلوه کرد.


شهادتت مبارک...


برسد به دست همشهري شهيدمان، محسن عزيز!


محسن جان سلام


غرض از مزاحمت عرض دلتنگي هاست، همين!


ماکه عمري دم از عشق بازي ميزديم تازه فهميديم عشق، بازي نيست...مرد ميخواهد!


در ره منزل ليلي که خطرهاست در آن...


راستش دوباره در شهر مردم حال و هواي ديگري دارند!


بوي لبخند آخرت همه را هوايي رفتن کرده است...


خواستم پرسيده باشم چه شد که تو هوايي شدي؟!


راستش را بخواهي ما هنوز اندر خم يک کوچه ايم....


حرف را کوتاه کنم، ما اينجا عجيب دلسوخته ي رفتنت هستيم


و با قلم هاي شکسته دلمان برايت پرميکشد...


ميدانيم نگاه هايمان خريدار ندارد و اشکمان خريدني نيست اما...


اما بدان که دستان خالي ما دخيل نگاه پر مهر توست!


دعايمان کن که به تو برسيم...


و در آخر محسن عزيز! حال همه ي ماخوب است  اما تو باور نکن...


چهارراه


باز آی ساقیا که هوا خواه خدمتم


مشتـــــاق بندگی و دعاگوی دولتم


زآنجا که فیض جام سعادت فروغ توست


بیرون شدی نمای زظلمات حیرتم



درود بر دستانی که آسمان را طلب می کنند؛ وقتی بال و پری برای پر کشیدن نیست.

 

سر چهارراه، از صبحی که خروس خون نیست تا نزدیکای ظهر که خورشید عالم تاب میشه، با چادر مشکی که با یک دستش زیر چونه اش را گرفته، بین ماشین ها راه میره و دستش به سمت آدمهای ماشینی دراز میشه. اگه هم کمی سنش بیشتر باشه چادر را به پشت گردنش گره میزنه و اسفندی را برای دود کردن، دود می کنه. حالا که تابستونه شیشه ها اغلب پایینه، ولی زمستون باید فکر دیگه ای بکنه، وقتی که آدم ها از لرز سرما، دست دادنشون هم از بین دستکش های بافتنی میشه.

 از این شیشه ها هم گاهی اسکناس های امامِ صد تومانی یا دویست تومانی و اگر در اوج خواهش دربیاید ، نصفِ خمینی هم گیرش می آید!

دست درازی کار خوبی نیست؛ چه توی بشقاب بغل دستیت، چه به سوی آدم هایِ نگاه مرده.

اگه دلت یکم برای خودت بسوزه، دستات سمت آسمان را می گیره، آن وقت دیگه ترسی از سرمای خشک زمستون و گرمای پرلهیب تابستون نداری؛ هوا اردی بهشتی میشه. حداقل رزقی هم که از شیشه بی حایل آسمونیا بهت میرسه، قوت قلبه.

 اگه این ماشینی ها توانستند چنین چیزی به تو بدهند؛ من هم از فردا سرگردان چهارراه ها میشم.

 

چادرم...


  چادرم!

 

 

چه خوب است که نه رنگت از مُد می افتد،

 

 

نه مُدلت

 

 

چادرم ؛ از ثبات توست که

 

 

من شخصیت پیدا میکنم....

 

 

رنگ سال ۲۰۱۳ هر رنگی که می خواهد باشد

 

 

رنگ ما مشکی ست...

 

 

مگر نه بانو...؟

 

 

هر وقت دلت را زدند از تیرگی چادرت...

 

 

سیاهی کعبه را به یاد بیاور که همرنگ توست...

 

 

بانویِ همرنگِ خانه یِ خدا...

 

 

افتخار کن به رنگِ چادرت..

 

 

که همرنگِ چادرِ خانه خداست!




با صلابت نوشت:


بر دهان هرچه رنگ است میزند،رنگین کمان چادر مشکی ما.



از ته ته دل نوشت:


خدایا کمکمون کن چادری بودنمون به زهرایی بودنمون ختم بشه...



با التماس نوشت:


اگر چادر را نمی شناسید،کنارش بگذارید!


آخه چراازدواج؟!

سلام


یه سواله که خیلی وقته ذهنمو مشغول کرده !


اینکه چی میشه که آدما تصمیم به ازدواج میگیرن؟!


ازیه نگاه یه مسئولیت و تعهدسنگینه !که واقعاعمل کردن به مفاد این تعهدنامه سخته!!!!


از یه نگاه چرا آدم باید حاضر بشه دنیاشو با کس دیگه ای تقسیم کنه؟!


دنیاشو، آرزوهاشو، خواسته هاشو، خوشی هاشو، ناخوشی هاشه!


تازه اون کس یه آدمه و تغییرجزء ذاتشه! ولی تعهد تغییر بردار نیست؛یاهست یا نیست!


نمیشه با آدمِ ناگزیر از تغییر تعهدنامه ی تغییرناپذیر بست!


ازیه نگاه که قسمت فاجعه بارشه، روزمرگیه و تکرار!


هر روز همین آدم هر روز همین احساس! چرا آدم بایدحاضر بشه هر روزش با همین آدم سربشه!


چرا باید تو خوشیهاش بایه آدم باشه تو ناخوشیاش با همین آدم باشه تو لذتاش دوباره باهمین آدم باشه


اصن حالشون از این همه باهم بودن به هم نمیخوره؟!

ادامه نوشته

سفرنامه ناصر خسرو به سبکِ کوتاهِ من!2


طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر 

کاین طفل یک شبه ره صد ساله می رود

درود بر فرهنگ ، متمایز کننده زندگی ها
ادامه نوشته

جدایی نادر از سیمین

به نام خدا

http://upload.iranvij.ir/images/mnckayz0hsrlb784v8i.jpg

ق.ن:این متن دست نوشته ی یکی از بچه های خوبِ خمینی شهری دانشگاست که در مورد فیلم جدایی نادر از سیمین نوشته اند و تقدیم کردن به مجمع و ازمون خواستند بذاریمش روی وبلاگ تا بچه ها بخونند.
 

همانطور که می دانید اصغر فرهادی تنها کارگردان ایرانی است که موفق به دریافت جایزه‌ی اسکار شد. پس از برنده شدن ایشان، دو گروه مختلف در مورد این اثر، اظهار نظر کردند. یکی دلیل بردن آن را سیاسی می‌دانستند و سعی در تخریب آن داشتند و گروه دیگر سعی بر تعریف. متأسفانه این دو گروه (از جمله خود من) بدون دلیل و منطق اظهار نظر کرده و سعی بر نگاه کورکورانه و یک‌جانبه‌گرایانه بر این موضوع داشتند. پخش فیلم «گذشته» در این روزها بهانه‌ی خوبی شد تا کمی به بررسی «جدایی نادر از سیمین» پرداخته تا مشخص شود که آیا «گذشته» ارزش دیدن دارد. توصیه می‌شود که قبل از خواندن این متن، حداقل یک‌بار «جدایی نادر از سیمین» را ببینید.

برای من بسیار جالب بود که در مراسم اسکار، در قسمت بهترین نمایشنامه، آن قسمتی از فیلم به نمایش درآمد که «سمیه» در حال باز و بسته کردن پیچ دستگاه اکسیژن پیرمرد است. چرا این قسمت باید پخش میشد؟ چه نکته‌ی ظریفی در آن نهفته است؟ این سؤالات باعث شد تا کمی در اینترنت جستجو کنم تا به متنی که توسط آقایی به نام کسرا کرباسی نوشته شده بود برخورد کردم و این سرآغازی بود تا من «جدایی نادر از سیمین» و حتّی سینما را بهتر بشناسم و پس از مشورت با دوست عزیزم1(اسم دوست شان را آخر متن آوردم! چون می خواستم اولش لو نره نویسنده متن چه کسی هستند.) تصمیم گرفتم که این متن را بنویسم.

ادامه نوشته

به دنبال آدم هایی میگردم!


-به دنبال آدم هایی میگردم که میتوان درنگاهشان غرق شد،میتوان ساعت هابه چشمان

افشاگرشان خیره ماندوازسادگی بی انتهاشان لذت برد! 

-آدم هایی که گاهی لبریزند ازحرف وازگفتن وگاهی لبریزازسکوت!

سکوتی که خستگی شان ازتوضیح و ازفلسفه بافی برای دیگران رافریاد میزند

،آدم هایی که یا ازپرحرفی میمیرند ویا ازسکوت خفه میشوند!

-آدم هایی دوست داشتنی که گاهی دوست داشتنشان عجیب سخت است!

 -آدم های ظاهرا نفهمی که" خوب "میفهمند ولی "بد" فهمیده میشوند!

 -آدم هایی که نمیتوان بادلشان شوخی کرد!

 -آدم هایی که لبخندهمیشگیشان اجازه تقسیم غم هاشان بادیگران رانمیدهد!

-آدم هایی که گاهی باغرورچشمانشان توراله میکنند

وگاهی پلی برای عبورت میشوندتاتوبهترین باشی!

-آدم هایی که عشق راتنهایی تجربه میکنند! 

-آدم هایی که به قول بزرگترها"کله شان داغ است"!

 -آدم هایی که گاهی بی خیال وسوت زنان خیابان هاراگزمیکنند

وگاهی تحمل شنیدن صدای گریه کودکی ازخانه بغلی راندارند

چه رسدبه گشت وگذار درشهری که دردلابه لای زندگی آدم هایش رخنه کرده است!

 -آدم هایی پرازتناقضات عجیب ودوست داشتنی!

 

 به دنبال آدم هایی که...ازجنس خودم هستم!

فقط چند لحظه...

                                                   

 

سلام!

جمعه ساعت ۸:۳۰ شب بود که با ماشین بابام رفتم پارک با بچه ها افطاری خوردیم. افطار آش آبادان بود، جاتون خالیزود خوردم و سریع اومدم خونه وسایلمو برداشتم که با چند تا آشناها بریم استخر دانشگاه. سانس ساعت 9:30 بود، سوار اتومبیل که شدم دیدم یه ربع وقت دارمو تازه باید دنبال چندتا برم. این بود که گازشو گرفتم که ای کاش نمی گرفتمخیابونمونو(مقداد)که رد کردم، رسیدم به خیابون پیمان، خیابونش سراشیبه به سمت پایین. آخر خیابون یه پیچ تند داره که میره تو خیابون اصلی.تو سراشیبی داشتم تند میومدم پایین که سر پیچ دیدم ۸۰ تا سرعت دارم تازه با چی؟ با پراید می دونید که این قدر پراید کشته داده که براش جوک ساختن. مثلا: مرگ دست خداست، پراید فقط وسیله ستیا  آمار کشته شدن افراد با پراید بیشتر از کساییه که هیتلر کشته بگذریم؛

 سر پیچ فرمونو خیلی چرخوندم، دیدم داره میره تو جدول که یه دفعه فرمونو برگردوندم یا به اصطلاح تو سر فرمون زدم که اتومبیل همراه چرخش خورد به جدول این طرفی. خلاصه همون طور که می چرخید جدولا را َکند و چون اون جا با خیابون اصلی اختلاف ارتفاع داشت یه دور وارونه شد و تو خیابون اصلی با تایراش اومد رو زمین ماشین داغون شده بود؛ یه گلگیراش که کامل رفته بود تو ، شیشه ی جلو شکسته بود و از جا در اومده بود، لاستیکا ترکیده بود، صندوق صدقاتم از جاش دراومده بودو...

ماشین که داشت می چرخید، اون موقع که رو هوا بود، به خودم گفتم بقیه چه جوری می رن تو کما ، منم الان دارم میرم تو کما! اگه شما ماشینو ببینید که می گید راننده به رحمت خدا رفتههمون طور که بعدا (تقریبا همه) اومدند و گفتند

ولی حالا از خودم بگم وقتی ماشین وایساد من کمر بندمو باز کردم، در ماشینو بازکردمو از ماشین اومدم پایین. چند نفری داشتند میومدند سمتم فهمیدم تصادفه صدا دار بوده بعد رفتم یه دور، دور ماشین زدم به خودم گفتم زیاد چیزی نشده، برم استخر آخه بچه ها منتظرند ماشینا روشن کردم زدم دنده دیدم تکون نمی خورده تازه به عمق فاجعه پی بردم

سه تا انگشتای دست چپم به شدت زخمی شده بود و داشت خون می اومد. یه زنگ زدم به آجیمو ماجرا راگفتم بعد چند دقیقه دو تا از آشناهامون اومدند. یکیشون رفت برام خوراکی خرید، اون یکیم زنگ زد ۱۱۵. آمبولانس خیلی زود اومد.داداشمم همون موقع رسید،اومدپیشم و جویای حالم شدبعد پرستار یه معاینه ی مختصری کرد و ازم پرسید کجاهات دردمی کنه، منم گفتم فقط دستم.

 رفتیم بیمارستان اشرفی چند تا عکس از دستم انداختن که دیدند استخوانا سالمه کلا همشون تعجب کرده بودند، چرا من چیزیم نشده مامانو بابام که اومدند اون جا حالمو پرسیدند و بعدم واسه ماشین می گفتند فدای سرت! خدا را شکر خودت سالمییه دوساعتی اون جا بودیم. بعدم با رضایت خودم مرخص شدم. ماشین یه ۳ میلیونیفکر کنم خرجشه، ولی با کمال پر رویی فدای سرم

نکته ی  مهم:  بستن کمر بند ایمنی بودالبته به قول یه نفر امام علی(ع)بهم نظر کرده

        

بعضی ازآدم ها!

بعضی ازآدم هاهم هستند

که قبل ازاینکه به دوست داشتنشان فکرکنی به خواستنشان فکرمیکنی!

این ادم هاشایدآنچنان هم باخواسته های دلت هم خوانی نداشته باشنداما...

امادرکنارشان که هستی دلت هوس خنده ای ازسرشوق میکند

که درکنارشان آرامی

که خط لبخندهای همیشگی ات پررنگ ترمیشود

که چشمانت برق میزنند

که نفس هایت جان میگرند

که میتوانی خیره خیره نگاهشان کنی

 که دلت غنج میرود از فکر داشتنشان

که حتی دم خدا را هم میبینی برای داشتنشان!

این آدم ها در عمق خیالاتمان جای میگرند...!

 


@به چندکارگرساده ی خانم باحقوق پایین نیازمندیم"این یعنی درد...

@@خداقوت به همگی:)

... !

دل نوشت1:

...میروم! بی آنکه بخواهم...

                  می آیم...چون دلتنگم!!! بی آنکه بخواهی!!

                                      مانده ام بین رفتن و ماندن..تاتو بخواهی!!

                                                            وتو... !بازهم هیچ... !!

                                          ............................................

                                          بی مخاطب...

پ.ن:دلم چندی ست، ت ن گ، است.ت ن گ خودم !!...دلی ک تنگ باشد زود سر میرود...ببخش اگر ک سررفته هایش توراآزار می دهد...

جبرِ  انتخابی


ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن


خیری ندیده ایم از این اختیارها


درود به خورشید ؛ زمانی که انسان را به طلوع امیدوار کرد .


پیچید و پیچید وپیچید تا به بالای نرده چوبی ِکنار در رسید . اینجا پایان راه است.نهایت را ، بلندای نرده تعیین کرد . جبر یا اختیار سرنوشت او را به کس دیگری رقم زد.

من با انتخاب خودم این جبر را بر می گزینم که در زیر سایه تو به آفتابی برسم که نورش ، نگاه پر سوی توست.

 

 

م . ن : انقدر از هیاهوی و هوس های این زمانه گله دارم ، که صدای فریاد هایم گوش سکوت را کَر کرد.

 

انشا


الا ای طوطی گویای اسرار

مبادا خالیت شکّر زمنقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید

که خوش نقشی نمودی از خط یار

 

درود بر نویسندگان خسته و قلم شکسته  sede- iut


انشای یک بچه دبستانی که آرزوی مدیریت وبلاگ را داشت ؛ وی خصوصیت نویسنده خوب را این چنین بر می شمرد : تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی


( لطفا به شیوه انشا خوانی دوران بچگی بخوانید ؛ بلند ، شمرده ولی باسرعت مناسب ، وسط هر دو جمله یکبار یک تنفس  بگیرید !

 فضای کلاس را بزرگ با سه ردیف نیمکت مجسم کنید ؛ معلم سمت چپ کلاس پشت به پنجره نشسته ، بچه ها همه آرام هستند.

اگر کلا س دخترانه باشد ، دختری  مقنعه سفید که روبان صورتی  دورتا دور لبه آنرا گرفته و مانتو طوسی بالای زانو ولی گشاد پوشیده است . در حین خواندن چند بار با یک دست خود مقنعه  را به عقب می کشد و همزمان دهانش را باز می کندو با دست دیگر یک سمت دفتر را گرفته در هر بار تکرار این کار یک طرف دفتر ول می شود ؛ مقنعه تنگ است . چونه مقنعه دیگر به نزدیکی گونه هایش رسیده ، زنگ اول است ... هنوز فرصت برای لکه های آبمیوه بر روی مقنعه وجود دارد .

اگر کلاس پسرانه است پسری با لباس آبی روشن وشلوار پارچه ای طوسی پررنگ ایستاده است ، موهای پسر با ماشین سه تراشیده شده و لپ های گردش نمایان تر شده ، لب های کوچکی دارد . پسر صاف ایستاده است ؛ ترس از معلم دارد. دفترش را تا کرده در دست گرفته است. )


بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع انشا  :آرزوی خود را شرح دهید .


نویسنده خوب نویسنده ایست که نگذارد موهای مدیر هم رنگ دندان هایش شود ؛ چه به صورت طبیعی چه مصنوعی ؛ های لایت ، دکلوره... .

نویسنده خوب نویسنده ایست که حداکثر هر هفته یکبار مطلب در وبلاگ قرار دهد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که هر روز به وبلاگ سر بزند ونظر بگذارد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که هدفش از نویسنده شدن تنها اسمش در گوشه وبلاگ نباشد ، قصد ریا نداشته باشد ، به منظور تزیین وبلاگ در گوشه آن خاک نخورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که خلاق باشد و بتواند با نوشته های خود آنلاین ها را به ذوق بیاورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که اگر از مطالب گرو ه های اینترنتی و یا منابع دیگر استفاده می کند ، رو به مطالب جدید و جذاب بیاورد .

نویسنده خوب نویسنده ایست که در نوشته خود از اسمبلی ها ، رنگ ، عکس و فونت های چشم نواز استفاده کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که وقتی مدیر گفت چرا مطلب نمی گذاری ، نگوید امتحان داشتم ! در حالیکه مشغول به روز کردن فیس بوک بوده است .

نویسنده خوب نویسنده ایست که از برچسب های قوی استفاده کند وموضوع مورد نظر خود را در دسته بندی مطالب انتخاب کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که اگر شخصی را می شناخت که به وبلاگ آشنایی دارد ویا دارای ذوق ادبی هنری ست ، او را به عنوان نویسنده به مدیر معرفی کند .

نویسنده خوب نویسنده ایست که این گونه نباشد که در ابتدا ، بر نویسند ه بودن اصرار داشته باشد وبعد اصلا به وبلاگ سر نزند!(ویـــــــــــژ)

نویسنده خوب نویسنده ایست که بداند ، می تواند از ثبت در آینده یا ثبت موقت استفاده کند و بهانه ای برای نگذاشتن پست ندارد .


این بود انشای من!

فطرت

ما بیغمان مست دل از دست داده ایم

همراز عشق و هم نفس جام باده ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کار خود زابروی جانان گشاده ایم

 

درود بر فطرت ، آنچه خدا در انسان دمید تا بوی او را پیدا کند

 

این روزها نگرانی هایم طعم دار شده ؛ 

 به شیرینی آبنبات ، که ازدست کودکی از بالای سرسره به زمین افتاد ،

                                            به ترش بودن لواشک هایی که دست فروش به هنگام صدای اذان ، در کنار مسجد فروخت 

                                            به شوری آب دریا زمانی که ناخدا با خدا خدا کردن ، آخرین رزقش را از این دنیا صید کرد

دلواپسی هایم ؛

 هوس های فال فروشی شده برای کفش های پشت ویترین ،

                   هراس های نابینایی شده شب هنگام ، در خیابان ، بین رفتن و ماندن ، 

                   هول و اضطراب زنی شده  به هنگام تار تار شدن موهایش زیر پرتوهای درمانی !

 

تصمیم گرفته بودم برای کسی زندگی نکنم  ، سرم به راه باشد و چشمم به زمین جلوی پایم ، که نکند کسی ، روزگاری ؛ برایم چاله ای کنده باشد .

ولی درخت به من آموخت که میوه اش برای خودش نیست ، رودخانه نشان داد آب را برای دریا و باغبان تحفه  می برد و خورشید

نورش را برای روشنایی ؛ روشنایی ِ چشمانی که می خواهند ببینند .

من آن زن ِنابینای ِفال فروشم ؛ که آبنباتی در لحظه رقص موج به دور من ، به هنگام اذان ؛ روزی آخرم بود .




 

تاخیر

سینه مالامال درداست ای دریغا مرهمی

دل زتنهایی به جان آمد خدا را مرهمی

چشم آسایش که دارداز سپهر تیز رو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دم


درود بر قلم ، زمانی که شکستن را بر سخن باطل ترجیح داد.


سال ها مقصر نیستند هرچه می کشیم از این روز و ساعت هاست . از همین خورده ریزهای به ظاهر معصوم . تاخیر حضورمان در این سرا ، به دوری سال میلادمان بر نمی گردد ، به سکوت وگریه ای ست که هر کدام داشتیم  . به اینکه خواستی از اول به سکوت گل باشی وقتی باد وزید و به صبوری درخت هنگامی که پاییز برگ هایش را گرفت .            

ولی من پر از ترانه ام پر از هو هو و های های ! مملو از صدای گنجشکان به هنگام صبح  ، ولی تو تنها صدای خورد شدن مرا شنیدی در زیر پای گذر روزگار ؛ چیزی که باغبان ، به پای درختان نو پایش ریخت .

 

گاهی اوقات ؛ نه بر روی صندلی های پارک ، نه تکیه بر درخت ، نه در خاموشی آسمان زیر سو سوی ستارگان شب ، نه در تنهایی ؛ گاهی اوقات در کنار همه ؛ بودنت را می خواهم در طنین همه صداها به دنبال آوای سرسبز توام . در کنار همه دست ها نیازمند گرمای لطیف توام ،  من به تو نیازمند شده ام ؛ به اینکه چشمانم شوی در این شهر کور دلان ،  به اینکه نفسم شوی در این وانفسای هوای کینه ، به اینکه فکرم شوی در این آلودگی افکار شاعر ،  و مدافعم  بشوی درگناه نکرده .

جرم  من خود کشی ست . آنها مرا مرده می پندارند ؛ بیا بگو که این نفس ها صدای سکوت تو را دارد.


هستندیندی!

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

(به علت نبود مسئول فارسی گزینی پست ها دچار هجوم فرهنگی شده!)


 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا ... نه یه عده بودند چون داستان من مال خیلی وقت پیش نیست! تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

اما من نبودم ، چون کوچیک بودم تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی . حالا هم که هستم،  کوچیک موندم  ؛ ولی چند تا بودند ، بزرگ بودند ؛ با هم بودند، دوست بودند !

 تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

می گفتند ، می خندیدند ، می خوردند ، می زدند ؛ بیشتر افعال را انجام می دادند ... با شناسه سوم شخص جمع !

من که نبودم ، گفتم ... چون کوچیک بودم ، ولی گفته بودند اونا با حال بودند نه اینکه پولدار بودند ، حال واحوال دار بودند! تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

حالا من هستم ولی اونا خسته اند با من خسته اند... ولی با هم هستند ، میگند هستند ولی دور هستند ،قهر نیستند   غیره هم نیستند.. فقط کنترل مسند ! (1)

من هستم با کوچیکیم هستم ولی خسته نیستم چون با حال هستم .

غیر از اونا هم ، چند نفری هستند ؛ با حال خودشون هستند ، منم با اونا هستم ... چون من با همه هستم .خوابگاه دانشجویان پسر !! (آخر خنده) www.taknaz.ir

هر کی هست می فهمه کی نیست ... من هستم ولی با منیّت نیستم ؛ چون منی نیست ، همش اوست که هست !


م ن( مطهر نوشت ) 1 :Control mass ( عجایب معنی گشته در این سطر ! )

م ن2: هر چند، که چند نفر آن on هستند ، ولی خیلیا آف  offهستند ؛ آنا که هستند به آفا که نیستند خبر بدند که با هستمشون هست بشند! تصاوير زيباسازی|www.RoozGozar.com|تصاویر زیباسازی

م ن3 : هر کی هست و نیست ، بدونه من قاطی نیستم ، فقط کمی ، جمعی هستم اگه ... مجمعی نیستم !


 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

کوچه سپیدار

درود بر هر آن کس که به پاتوق ما قدمی از سر مهر می گذارد


ادامه نوشته

تمیز ، وزین ، منزل


درود بر ننه سرما که داره بقچه اش را جمع می کنه ![بدرود]

 

داریم روزهای آخر زمستان را با سرمایی عجیب وسرزده به پایان می رسونیم.

بوی بهار چه بیاد چه نیاد ، به هر حال بوی خونه تکونی میاد ، بوی خاک وگرد وغبار ، بوی وایتکس!      (بوی عیدی ، بوی توت بوی کاغذ رنگی )

کلاس ها هم که تعطیل شده مطمئنا کسی حاضر نیست هفته دیگه بره سر ریاضی عمومی ساعت هشت تالار هفت !

باید آستین ها را بالا زد و روسری به سر بست ، اگه هم دستاتون حساسه (مامانشینا!) دستکش دستتون کنید که خدای ناکرده خشک وزخم نشه!!!

اخطار :

آقایان محترم شما نیز موظف به انجام این امور هستید ، در آینده ای نه چندان دور باید خودتون را نشون بدید...

از اتاقتون شروع کنید . مادر خانومی تون به حساب آشپزخونه (غول خانه تکانی) و پذیرایی ( معیار نمره دهی در دید و بازدیدهای عیدانه ) می رسه ؛ البته با کمک های آقای پدر!

بسم الله را بگید شروع کنید به تکوندن فرش اگه بشوریدش که عالی میشه ،  مثل دلتون که باید از کینه ها شسته بشه ؛

 برید سراغ پاک کردن دیوارها ، خیلی کار سختیه ، مثل پاک کردن افکاری می مونه که خیلی وقته بر روحتون رسوب کرده ؛

راستی این گرد وغبار بین کتابها ، قفسه ، عکسی که زدید به دیوار با اون شعر پر معنیش باعث کم فروغ بودن حقیقتش شده ، با دستمال تمیز پاکش کنید ، مثل اون واژه های ناکجا آبادی که باید از بین حرفای قشنگتون پاک کنید؛

لباس های پاره شده ، رنگ ورو رفته کفش های داغون شده برا به درون ضایعات هدایت کنید بعد لباس های جدید را مرتب ومنظم با اتو یاتا کرده سر جاشون بذارید ، مثل خاطراتی که ارزششون هم سطل زباله تاریخ نیست چه برسه ذهن خلاق شما بذارید جاش را زُل زدن به اولین شکوفه بهاری بگیرد .

این اتاق قرار پذیرای دوستتون بشه پس آماده اش کنید .

انگار کارهام زیاد شد ! بهتر برم به اتاق خودم یه سری بزنم...

 


کتاب من

درود...

به نام خدایی که هست ؛ تا کسی ادعایی بر بودن نداشته باشد!

سپری کردن این روزها شده وظیفه ؛  شاید که نه ! حتما پایانش را مرگ صفحه آرایی می کند.

 می ترسم کتابم قطرش چند سانتی باشد ولی پر از خستگی و خطوط در هم ، که حتی خودم هم در خواندنش بمانم .

می خواهم کتابم جیبی باشد تا هر وقت در اتوبوس ، بین مسیر تردید ویقین منتظر بودید ، وقتتان تلف نشود .

کاش چند صفحه ای عکس داشته باشد اما رنگی؛  نه سیاه وسفید ! هزینه اش را تمام وکمال پرداخت می کنم .

 عکسی که نشان دهد دستانم را هنگامی که در آب فرو بردم تا به زلالی آن دلم صاف شود ،

عکسی که نشان دهد نگاهم را به تابلو سیاه کلاس ، وقتی که روح و روانم در پی آن پسر فال فروش بود،

عکسی که نشان دهد پاهای تاول زده ام را وقتی که می دانستم پدرم هزینه ها بر کمرش سنگینی می کند .

کاش چند نقاشی با مدادی باشد که هنگام نوشتن واکنش های پر تنش شیمی ، در وسط صفحه می کشیدم ، طرحی از درخت سیب ، خانه ، کوه ، ابر وخورشید ؛ چیز هایی که آرامش نگاه خواب آلودم بود .

کاش فالی از حافظ را که بر دیوار نوشتم سرلوحه آن کنند ،

 کاش بنویسند بر روی جلدش " ان الله مع الصابرین "،

کاش آخرش بنویسند آیه 3 سوره طلاق را با بارانی که از ناودان طلای کعبه فرو می ریزد .

کاش دو خط دوستم بنویسد ، به پاس اینکه دوست بود نه دو دوز باز ،

کاش دوخط مادر بنویسد " عاقبتت بخیر "،

کاش فقط جای نگاه پدر بماند تا انتشارش بر من سهل شود،

کاش شما بنویسی "این کتاب حقیقت است ".

کاش جلدش بوی یاس دهد ؛ دیگر مطمئن می شوم ناشرش بهترین زنان بوده است .

کاش  فونتش با طلای سادگی باشد نه بی زر!

کاش هر بار که خواستی بخوانی باران ببارد ، به یاد آن همه شوق و شورم برای آن یادگاری های دریای آسمان.

همه شد کاش ! 

مهربانی وبخششت  را به قلم ِ دل ِهمراهان ِمن عاریه ده ؛ شاید نوشته آنها جواز نشر را ، بی وقفه بگیرد.

 

 

نی نی!

درود 

لطفا بخونید ! فکر کنم جالب باشه...

ادامه نوشته

آینه


درود نه بر پای خوابیده ، درود بر انگشت های یخ زده ولی امیدوار!!


گاهی باید شکست تا نگاه داشت ارزش ها را ، آرزوها را ، امیدها را .

آینه ات را بشکن تا خوردشده ترین تکه هایت نشان دهد عمق طبیعت را ، تا بخراشند دست و پای آلوده ترین افکار را .

شکستنت ضعف نیست ، گاهی باید شکست تا دیده شد .

یک عمر نشان دادی همه را در بزرگترین نگاهت با دیده ای که غل وغشی در آن نبود ، حال بشکن تا دیده شود حرف های مانده در پشت شیشه جیوه اندودت .

همه را نشان بده به حقیقت نور؛ بشکن تا نشان دهی نور را در قالب رنگ ، رنگ رنگین کمان و چند رنگیش را . هر کس خود تصیمیم می گیرد که چه ببیند ؛ زیبایی رنگ ها را یا رنگارنگ بودن آن را .

تو شروع کن بشکستن ، شاید سکوت نیز بشکند ، شاید غرور نیز بشکند ، شاید همه اینها مرحمی شوند بر شکستگی های وجودش .

این نگاه های سنگین وسرمای نفسش ، بار غم اوست . کمکش کن ! جراحت ، کمر مهرش را خم کرده .تکه های وجودش هنوز جفت نشده.

آینه ات را بشکن ؛ او به این خورده ها برای محسوس بودنت نیاز دارد.

 

 

مادر

درود 


و برای تو آغاز کردم بهترین کلمات را ؛ پاکترین نفس ها را به یادت از قلبم کشیدم که ذره ای ریا در آن نباشد و سر سبز ترین نگاه ها را در زیر پایت رویاندم .

 اکنون دستان خاک بر تو باز شد و دستان من پر از اشک هایی ست از حسرت وهراس . صدا هایی پر از فراق و زجه هایی به طعم داغ !

این من و این نشانه هایی از یادگاری های تو . از خاطراتی که نه در خیال ، بلکه در مات ماندن چشمان غمگینم ، در حقیقت هستی جریان دارد .

این طبیعت است که آخر قصه را می نویسد ، با امضایی از تو در آخرین فصلش  ، به نام و شکل  لا اله الا الله  .

آری ... قصه ی تو آخرش شیرین بود به شیرینی زمزمه نجوای حسین (ع) بر روی خاک نینوا .


خواسته تو بود پر کشیدن ، اما من هنوز بال و پری ندارم . پرواز را آموختی ، ولی ترس از ارتفاع دارم ، واهمه از افتادن . من هنوز به جاذبه آسمان ایمان نیاورده ام .

من این سطح خاک آلود را مکان ماندنم می بینم و تو از اول چشمت به بالا بود . حال می فهمم که چرا دریا بالا وپایین می رود ،  تقلای رسیدن به آسمان او را به این روز کشیده است .

گفتن از تو زبانم را لال کرده ، کمی از آن صدایت به من قرض بده ، از همان صدایی که بوی معجزه محمد (ص) را دارد.

وخداوند خواست بهشت را بیافریند که خاک کوی تو باشد . بوی بهشت ، عطر زمزمه های عاشقانه صبحگاهی تو بود... ای مادر

ما زبالاییم وبالا می رویم

ما زدریاییم ودریا می رویم

 

متقاضی

درود ...

هیچ کس باورش نمی شد که او انقدرجرات داشته باشد .هیچ کس حرفی نمی زد همه با لب هایی که از هم فاصله گرفته بودند هاج و واج او را نظاره می کردند .

 روابط اجتماعی خوبی داشت ولی در فضا های عمومی ، هنگام صحبت کردن یا طفره می رفت و به دیگری می سپرد یا اینکه در عین دانایی به آن مطلب سکوت اختیار می کرد. خجالتی نبود و همین که موج صمیمیت محیط و اطرافیان را دریافت می کرد خود به یک منبع تبدیل می شد !

در نگاه اول، هر کس او را میدید بر آرامی ومظلومیت او شهادت می داد ولی بعد از چند برخورد دوستانه، نظرش به طور کامل تغییر می کرد.

آن روز دیگر صبرش به پایان رسیده بود.

ادامه نوشته

حکمت خلق ِ خلق

گفت : ترانه های باران هم تکراری شده ... همه صدای چک چک می دهند .

گفتم : کوچک اند و ظریف تا به زمین می رسند ، ازبغض در خود می شکنند با آخرین ترانه سکوت  .

گفت : این آسمان هوس نو شدن ورخت تازه ندارد؟

گفتم : دل نگران دریاست . دریا چشم به او دوخته ، رخت تازه ی او باعث ولوله ی دریا می شود.

گفت : ابر توخالی ، فضا پر کن است.

گفتم :درون او حکایت اشک ها جریان دارد.

گفت : در این کویر چیزی پیدا نمی شود ؟

گفتم : اینجا سادگی رخ می نمایاند  به معنای ابدیت . دستان خالیش بخاطر بخشش اوست .

گفت : این پیچک فقط پیچیدن آموخته به دور هر کس ، وابسته ی  دوران است .

گفتم : این پیچک می گردد به دور نزدیکترین کَسَش .  دل بسته ی بالاست .

گفت : این میوه ها هم عاقبتشان افتادن و جدایی از درخت است .

گفتم : درخت تاب کمال و بزرگی آنها را ندارد . فراق آنها باعث رشد درخت می شود .

گفت :. کرم شب تابی با کرم ابریشمی هم خواب شد .فردا پیله ای دید پاره شده. از غم نبود او نور در وجودش خشکید . پروانه ، یک بی وفای واقعی ست .

گفتم : پروانه از اول سودای پرواز  داشت . خورشید ، دنیا تاب او بود . شب تاب به بی راهه آمده بود .

گفتن هایش غمی نبود صدای زمانه ای بود که در گوش طبیعت زمزمه می شد ، ولی ندیدنش دلهره ی امیدِ دلم بود . ترس و واهمه از اینکه نبیند، چشم ببندد و روبپوشاند از آوا هایی که قرار بود چشمان من به او عرضه کند . کاش زیبایی چشمانش عاریه دنیا نبود .کاش دلنشینی حکمت خلق ِ خلق را،  با نور چشمان یعقوب که یادگاری یوسف بود ،می دید .

 

 

هوای سرد 3( مهر و ماه)

درود 

 وادامه داستان...

ادامه نوشته

دیب دمینی!!!

درود بر زمستان با همه سردیش و درود انسان های بیدار

در جبهه های نبرد وبلاگ علیه دیب دمینی شدن اتفاقات فراوانی می افتد ..این روزها هم که گریه امونم نمیده

بعد از حملات پیاپی دشمن وهجوم یکباره ولی پیش بینی شده امتحانات و به ظاهر خالی شدن سنگر وبلاگ ، مقر نیمه فرماندهی با پایگاه درباره این وقایع  تاسف بار و کمر شکن صحبت می کند :

الان باید با پلیس وبلاگ تماس گرفت ..جان نویسندگان و نظر دهندگان در خطره ....

پلیس پلیس ..مدیـــر !! ( ویـــــــژ (صدای بی سیم)) پلیس جان چند نفر از آنلاین های ما توسط حمله سایبری در فضای مجازی محو شدند( ویــــــــژ )...پلیس جان خودت که هستی ؟؟؟؟

فکر کنم این ا س ت ک ب ا ر  جهانی کار خودش را کرد...

نیروی  جدید می خواهیم تازه نفس !وبلاگ محاصره شده ..احتمال قیچی شدن توسط دست های پشت پرده هست.. !!  پلیس پلیس ..مدیـــر !! (ویــــــــژ)

مدیر مدیر ..پلیس!! فرمانده نیروها را فرستادیم ( ویــــــــژ ) ولی انگار وسط راه شبیخون زدند ... نیروها دچار( ویــــــــژ ) ...آسی.. ( ویــــــــژ ) ...ب شدند!!

چندتاشون آسیبشون جدی نیست ( ویــــــــژ ) ...ولی از ترس دارند فرار می کنند ( ویــــــــژ ) ...یک سری هم دچار ( ویــــــــژ ) ...تنش روحی ( ویــــــــژ ) ...شدند ..چند نفر هم که خودشون ( ویــــــــژ ) ...داوطلبانه بودند (قطـــــــــــــــــــــع)

به هر حال چندتا ( ویــــــــژ ) رزمنده اونجا هس!! با همونا ادامه بده ( ویــــــــژ )اجره عند( ویــــــــژ ) ... (قطــــــــع)  به فضل الهی پرستو های جدید را( ویــــــــژ )  می فرستم...

پلیس پلیس ..مدیـــر !!

ما تا توان داریم ادامه میدیم ( ویــــــــژ ) ...ولی نیاز به تنفس تازه (refresh)داریم ( ویــــــــژ ) ...

لطفا این بی سیمت(wireless )  را برای تماس های بعدی عوض کن ( ویــــــــژ )   این صخره های (connection) به اندازه کافی اعصاب خورد کن هست.....

( ویــــــــژ )...sede-iut

 

 

هوای سرد2(شب باران)

درود

لطفا دوباره چشمای مهربونتون را معطوف به این داستان کنید..

پیشاپیش ، پساپس و در حین وقوع .. از همه متشکرم

ادامه نوشته

هوای سرد

 درود

قبل از اینکه بخونید باید بگم که:

غمگین نیست، ولی حواستون به شخصیت ها باشه چون قرار نیست دقیق بگم برای هر کدوم چه اتفاقی می افتد در داستان مشخص میشه که چی شده .هیچ جاش گنگ نیست ( نیاز به این توضیحات نيست ولی برای محکم کاری گفتم )

جملاتي که دوست داشتم را

با رنگ متفاوت نوشتم..امیدوارم شما هم دوست داشته باشید..

ممنون

ادامه نوشته

این یک دست نوشته نیست دل نوشته است

نویسنده: فاطمه شامرادی


وخدایی که در این نزدیکیست.......

راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

و پر از نورم و شن

و پر از دار ودرخت 

پرم از راه از پل از رود از موج

پرم از سایه برگی در آب

چه درونم تنهاست.......

(ادامه مطلب)

ادامه نوشته

ردپا

درود

...وکسی باور نکرد حقیقت اشک های خشک شده صورتم را همه آن را یادگاری باران پنداشتند...امان ..من در باران سرود تو خواندم ..نغمه تو زدم ..رقص نازکردم  وآه نیاز برآوردم ..ولی همه آن را از آن باران  پنداشتند..

 

گفتم از اولین صدای هوهوی باد ..از صدای خش خش برگ زرد خورد شده زیر پا..از صورت مه گرفته خورشید..ولی

هیچ کس به من گوش نکرد..هیچ کس صدای نفس نفس زدن های امید مرا، نشنید..هیچ کس به آهنگ تند به تپش افتادن خاطرات من گوش نسپارد.

 

..به آسمان از وسعت دلت گفتم ،غرید

..به دریا از آرامشت گفتم ، خروشید

..به بلبل از طراوت سخنت گفتم ، پرکشید

..به ستاره از غمزه چشمت گفتم ، محو شد

 

من از تو گفتم از آن شور واشتیاق سحر خیزان ..از آن سادگی نگاه یک کودک ..از آن نگاه منتظر یک طالب

من با تو، از تو وبرای تو شعر بودن را سرودم.. ساز ماندن را زدم

و تو برای من به ردپایی بسنده کردی

جای پایی که نم نم باران آن را از من گرفت ..

 

  

 

ویلن

 درود

شاید طولانی باشه ولی امیدوارم بخونید  و ضعف وکاستی هاش را بهم بگید..

خوشحالم که توی این ترافیک پست ها تونستم بذارم...

ممنون

ادامه نوشته

شما چی می خونین؟...

GODISNOWHERE

برداشتمون از هرچیزی تو این دنیا بستگی به نگاهمون داره.

تقریباً هر چیزی که ما می بینیم یا می شنویم یا حتی انجام می دیم

می تونه دارای دو منظر خوب یا بد باشه، یعنی بستگی به نگاه ما به اون

چیز داره  که چه جوری اونو می بینیم یا بهتربگم چه جوری اونو درک  

می کنیم.  عبارت بالا یک جلوه ی ساده ازاین موضوعه، ما می تونیم

بخونیمش :   god  is no where     (خدا هیچ جا نیست) یا میشه

یه جور دیگه هم خوندش:          

  god  is now  here       (خدا الآن این جاست)  

سعی کنیم تا برامون امکان داره درمواجهه با اطرافمون و

هر چی برامون پیش میاد از نگاه دوم استفاده کنیم.

شماچی می خونین؟... 

 

باز باران بارید!

نویسنده: فاطمه شامرادی


درود و سه صد بدرود!!!!

اگه گفتین اینجا کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

/**/

واااااااااااای باورتون میشه اینجا چشمه لادر خودمونه؟مورخ 21 آذر 91 یعنی همین دیروز.جاتون خالی .جای خودمم خالی نرفتم و ضرر کردم.فوق العاده است.خدای مهربون خدای آسمون خدای زمین قشنگمون ممنوووووووووووووووووووون به خاطر باروووووووووووووون!

ممنون به خاطر همه چی.

باز باران بارید و هوا پر شده از عطر خدااااااااااااااا.

باران از نگاه منفی

درود

وای بازم بارون اومد ..امروز قراره چه بلایی به سرم بیاد ..؟! همین امروز که قراره شلوار جین روشن را با این لباس که هنوز برچسب خریدش را نکندم (= تیکیت) ،هماهنگ (= ست) کنم این آسمون گریه اش گرفت .

وای این همه پول آرایشگاه واین واکس موها را چی کار کنم ..حیف از ساعت 4 صبح تا حالا با سشوار افتادم به جونش ولی انگار که نه انگار . چقدر دیشب منت این احمد را کشیدم که یادم بده چه جوری با این موس مو کار کنم..!!

وای این کفش ها که الان از این آب بارون پر میشه ..پر شدنش بی خیال ! ولی این جیر روش و پارچه دورش  نابود میشه ...

وا مصیبتاه !! امروز با پریسا (خواهر دینی) قرار داشتم .من که تا آنجا هیچی ازم نمی مونه..آهان با ماشین میرم..به خشکی شانس ..نه ! به خشکی آسمون ! بابا که ماشین را برده ...یعنی من الان باید با سرویس نیم ساعت دیگه برم ؟!

ایول فهمیدم !میگم من خیلی باهوشم ..با چتر میرم. کلاس کاریش هم بالاست. مام ! مامی جان! این چتر کجاست ؟

فریبا برده ؟مگه خودش نداره ؟چی ؟ رنگ این یکی با پالتوش می خونده؟؟ بله! امروز هم دیر تشریف میارند خونه ؟؟به به !دستم درد نکنه !!من ظهر میام اگه نبود خودش میدونه ومن !چه کارا ! دختره 15ساله دیدم این مدته زیاد با تلفن حرف می زنه فکر کرده من حالیم نیست ..حرف ناموسه این وسط!! (البته این آقا با خواهر پریسا رابطه خاصی ندارند در حد بیرون رفتن وکلاس پیچوندن و...)

چه کنم چتر فریبا هم که دخترونه است ! آهان !

مامان !5 تومن داری ..نه !15 تومن داری بهم بدی ؟ خب میخام با تاکسی برم !...آره پول تاکسی 4-5تومن میشه ولی خب یه پولی باید ته جیب یک مرد باشه!! ...چرا آخه؟..دادی به فریبا؟! این فریبا خرج ودخلش با هم نمی خونه ها!!

این جور که منادی ندا می دهد باید به همان سرویس نارنجی –خاکستری در زیر این ریزش باران بسنده کرد .

خب باید یکم عجله کنم کلاس های تالاری زود پر میشه..

ای داد .. ننه !به دادم بس ! جا دکمه این لباس پاره شد ..نمیشه هم درستش کرد 45 تومن قیمتش بود .

ننه همون لباس دیشبی رابده.. تو ماشین لباسشویی ؟چروک شد بوی جوراب میده !بازم باید این لباس آبی را بپوشم ؟!

حالا خوبه شلواره هست ولی توی این هوای سرد با این جر خوردگی های روش پاهام یخ می کنه ..ولش کن ! می پوشم آبروم پیش کوروش میره !کلی کلاس گذاشتم که امروز بالاخره می پوشمش!

همین کفش ها خوبه طوری نیس دم تالارها پاکش می کنم..

بی بی من رفتم!!

اِ اِ اِ آقاصبر کن کلاسم دیرمیشه !حضور غیابیه ! بابا نامروت وایسا...

به کلاس نرسیدم ،شلوارم پراز گل شد ،کفشم پکید ، لباسم پاره شد، پریسا از دست رفت  ویک ساعت منتظر سرویس بعدی شدم وبیمارستان خوابگاه امشبم شد...

باران با من خوب تا نکردی...

آرامش قبل طوفان...

سلام به همه...

 بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ...هول نکنید صحبتم علمی وجدی ست نه خانوادگی..

ارتباط بین آدم ها باعث می شود که اخبار منتقل بشه منجر به پیشرفت و حتی ایجاد نوعی احساس (خوب یا بد)می شود.

انسان ها برای برقراری ارتباط از روش های مختلفی استفآده می کننداز جمله نامه نگاری ،تلفن و رفت وآمد

امروزه چون کلاس همه بالا رفته دیگه کسی نمیاد نامه بنویسه تا بعد نود وبوقی نامه بدست طرف مقابل برسه

یاحتی تلفن زدن همدیگه نمی صرفه چون افراد با همدمی به نام موبایل (پارسی را پاس می داریم =تلفن همراه) که در هر لحظه شبانه روز و در هر لحظه حساس زندگی با اونهاست ؛هستند(حالا چه خط بده چه نده،چه شارژداشته باشه چه نداشته باشه )و با استفاده از سرویس پیامک وmiss call (تک خودمون )از حال و روز هم به طور نسبی با خبر می شوند.

رفت و آمد هم خدارا شکر نمیشه!! یا مردم دنبال بدبختی ونرخ مرغ ودلار وملک اند یا اینکه چون با هم خیلی خوبند ونسبت به هم گذشت ومحبت دارند نمی خواهند طرف مقابل توی خرج بیفتند.

ولی دانشمندان به فکر بودند(به افتخارشون   ) وبا ایجاد فضای مجازی وامکانات مختلف این اجازه به کاربر داده میشه که از طریق web camهمدیگر را ببینند که این همان رفت وآمد قدیمیاست یا برای هم mail بفرستند( = نامه نگاری )و یا به طور کاملاٌ شرعی خواهران و برادران با هم chat کنند (= تلفن ).

یک نوع از این کارهای دانشمندان مسوولیت پذیر ایجاد فضایی به نام وبلاگ بوده وخدا را شکر بیشتر کسانی  که با مامانشون  قهر می کنند بعد از خواننده شدن وبلاگ ایجاد می کنند (بلانسبت خواننده این مطلب).

البته بچه های مجمع ما کلاٌجدا از بقیه اند (گفتن نداره)؛اونها نه با کسی قهرند (ان شا الله ) نه برای خود نمایی این کار را کردند.این جا میشه حرف بزنیم در مورد چیزایی که دل می خواد و رخصت بهش نمیدند (زیر نظر مدیر وبلاگ(اگه مدیری سر بزنه))

و این وبلاگ تنها مرجع رسمی اطلاع رسانی مجمع دانشجویان خمینی شهری دانشگاه صنعتی اصفهان است که فعالیت خود را از شهریور سال 86 به منظور دستیابی به اهدافی همچون اطلاع رسانی فعالیت های شورای مرکزی مجمع؛بررسی مشکلات صنفی دانشجویان خمینی شهری؛...(برای اطلاعات بیشتر به سمت چپ بالای صفحه مراجعه کنید)

خلاصه ...طبق جستجو های من آخرین مطالب نویسندگانی که در سمت چپ وبلاگ نام آنها ذکر شده است در این وبلاگ فخیم گذاشته اند به شرح زیر می باشد :

۱۰-خانم فهیمه سجادی فر.................................... ..پنجشنبه بیست و ششم مرداد 1391

۱۵-آقای حمید رضا شریفیان ................................. ...(وقت ندارند به وبلاگ سر بزنند)

۱۱-خانم ریحانه قاسمی....................................... ..یکشنبه بیست و ششم شهریور 1391

۲-آقای محسن حاجیان......................................... یکشنبه دوازدهم تیر 1390

۱۳-آقای یوسف جعفری پور..................................... .دوشنبه بیست و دوم آبان 1391

۵-آرشیو نویسندگان وبلاگ..................................... شنبه سیزدهم اسفند 1390 (آقای محمد یادگاری)

۱۲-آقای حسین پرنیان........................................... یکشنبه چهاردهم آبان 1391

۹-آقای داوود پریشانی .........................................چهارشنبه بیست و چهارم خرداد 1391

۳-آقای سعید خسروی .........................................شنبه شانزدهم مهر 1390

۷-آقای علی پیمانی.......................................... ..چهارشنبه هفتم تیر 1391

۸-خانم مهرانگیز شریفیان...................................... پنجشنبه پانزدهم تیر 1391

۴-خانم مهرنوش برات پور .................................... ...یکشنبه بیست و چهارم مهر 1390

۱-خانم مهسا حدادیان.......................................... دوشنبه بیست و نهم فروردین 1390

۶-خانم مهساشیروی.......................................... دوشنبه پانزدهم اسفند 1390

۱۴-البته بنده حقیر(بابا متواضع ) ................................چهار شنبه بیست وسوم آبان ۱۳۹۱

                                            

 پ.ن:اعداد به ترتیب آخرین پست فردی ست که در گذشته دور مرتکب این عمل شده است!!(خودم متوجه حرفم نشدم )

رنگها این رنگ  به این معناست که این افراد مطالبشان باید به سازمان حفاظت از نشر وآثار معرفی بشوند.

این رنگ  به این معناست که گر این افراد دستی نجنبانند به مصیبت عظمی بالایی ها دچار می شوند.

این رنگ  به این معناست که آفرین چه بچه های خوبی.

اما این رنگ منحصر به فرد جز شرم وخجالت چیز دیگری ندارد...

 

 

 

 

معمولیه..

درود همشهری...

شاید خیلی معمولی باشه ولی هر وقت از کنارش رد میشم برای چند لحظه رشته فکرم را قطع می کنه چند لحظه به او فکر می کنم خیلی خاص نیست گفتم معمولیه.

یک مغازه 4دهانه ،روبه روی تقاطع . از لحاظ مکان بهترین قسمت خیابانه . (به جرات می تونم بگم خیلی ها در صدد این بودند که این مغازه را صاحب بشند. )ولی اجناس داخلش از همه چیز جالبتره :کدو ،ضایعات نان پیاز وسیب زمینی  وگرمک !!

تقریبا در تمام سال بیشتر از سه چهارم مغازه اش ای کدوهای سفید وتپل ومپل اند. اونها هم مثل بچه های خوب، مرتب ومنظم کنار هم نشسته اند و برای رضای خدا غل هم نمی خوردند!!!. البته به عنوان نمونه 3یا4 نا کدو هارا بیرون مغازه میذازه .گاهی اوقات هم پیاز وسیب زمینی داخل نایلون جلوی در مغازه اش است . کسی نیست بگه :(حجی جون ماشا الله مغازه به این بزرگ داری بذار داخل تو پیاده رو نباشه جلو ی پای خلق الله..) گرمک ها هم گفتن نداره گاهی می چینه روی چند تا صندوق و باز بیرون مغازه...

اما خداییش جرات می خواد با او صحبت کردن !!

یه مردحدودا 75ساله اندان نحیف ولاغر وقد کوتاه چهره ای گندمگون وچشمانی مثل نخود گرد!! مشخصه که بر اثر چرخ فلک چشمانش گود وپوستش چروک شده .صاف و خوب راه میره ولباس دکمه دار روشن می پوشه با توجه به سنش نوع پوشش قابل قبول و مناسب است.

در چهره این مرد من نتوانستم کمی نشاط و محبت پیدا کنم. امااثری ازخباثت نداره .کلا کار خودش را می کنه . تابحال ندیدم با دوستی آشنایی داخل مغازه حرف بزنه انگار تنهاست.

 کناردر سمت دیوار داخل مغازه یک میز وصندلی قرار داره پیرمرد اگر خسته باشه  یا نخواهد بیاد به اجناس بیرون سر بزنه آروم وصاف روی صندلی میشینه . با نگاهش رهگذر هارا همراهی نمی کنه ،فقط روبه رویش را نگاه میکنه،

شاید دچار یک مسئله عشقی –احساسی شده وضربه دیدهوتا حالا اسیر اون خاطره است ،

شاید به بچه هاش فکر میکنه که چرا تنهاش گذاشتند ویا چرا فقط به فکر مال او و ارث هستند،

شاید به عمری که گذشته فکرمی کنه ،

شاید غرق در خاطرات دوران جنگ ودوستانشه که چه جوری رفتند ،

شایدبه دانشگاهی که میتونست بره ولی بخاطر خواهر وبرادراش مجبور شد بره سرکاره فکرمیکنه

شاید به همین کدوهای برفی فکرمی کنه که برخلاف این هیکل تو خالی اند!!

شاید با چشمای باز می خوابه !!

شاید...

این ها فقط شاید و توهمات ذهنه من !!!!

 گفتم که شاید خیلی معمولی با شه ولی هر وقت از کنارش رد میشم برای چند لحظه رشته فکرم را قطع می کنه چند لحظه به او فکر می کنم خیلی خاص نیست گفتم... معمولیه.

 

 

 

ثریا

سلام برشما (علیکم عربی بود ..فارسی گزینی کردم)

".. امشب دیگه باید انجام بدم  ..هر طوری شده ..به هر قیمتی.."ازفکرش میشد فهمیدکه تصمیم گرفته ولی باترس ودلهره . دوست داره با قطعیت عمل کنه ولی این حس دودلی راحتش نمیذاره . میون یک دو راهی مونده که هر دوش سرنوشتش را تعیین می کنه...

محکم ولی آروم قدم برمیداره صدای پاش را هیچ کس نمی شنود.مثل بیشتر اوقات یک دست سیاه پوشیده ..لباس آستین بلند اندامی مشکی با یک کاپشن مشکی که بر روی پشت آن مارکadidas  چاپ شده و شلوار لی چروک  مشکی با رگه هایی ازسفید. هرکسی که بدونه او چه تصمیمی گرفته فکر می کنه از قصد چنین تیپی زده است.

به ساختمان نزدیک میشه کمی به این طرف و ان طرف نگاه می کنه ..بعد از یک مدت زمان ،دقت کافی وجست وجو ،امشب شب عملیات بود .

دستانش را به هم می مالید انگشتانش نه بخاطر سردی هوای دی ماه بلکه بخاطر شک اینگونه سرد وبی رمق شده بود .

آدم معتقدی نبود ولی تاکنون زندگی را می گذراند شیرین یا تلخ. حتی هر 2روز یکباربه عصمت خانم همسایه روبه رویی سرمیزد و وسایل مورد نیازش را آماده می کرد .آدم خوش قلبی بود ولی زمانه با او از طرف دیگری برخاسته بود.

یاد خنده های خواهرش ،یاد آن همه آرزوهای رنگارنگ، یاد آن مدال هایی که درمسابقات دو بدست آورده بود ، اورا به جنون رسانیده بود .

ازهمه کس دل بریده بود چون کسی را نداشت اما شب ها خواهرش را می دید که با کسی حرف می زند در اتاق تاریک ولی ثریا تلفن نداشت.

یک لحظه به خود آمد الان دیگر وقت عملی کردن نقشه اش بود مجبور بود تا الان نیز دیر شده بود .اوضاع ثریا وخیم بود.

به سمت در رفت قبلا کلیدش را راثر زیرکی توسط محمود آقا نگهبان گرفته بود واز روی آن یکی برای خودش زده بود.

 محمود آقا مرد دریا دلی بود بازنشسته شرکت راه آهن بود والان نگهبان شده بود ومثل چشمهایش به او اعتماد داشت .

صدای ماشین هانزدیک می شد .دستپاچه شد نمیدانست چه کند سریع در راباز کرد داخل شد.  4اتاق ویک میزو صندلی آنجا بود هدف او اتقاق روبه رویی بود سریع جلو رفت ولی برخلاف تحقیقات او در اتاق بسته بود . عصبانی شد هر چه تقلا کرد باز نمی شد . کنار دیوار بر زمین نشست با مشت محکم بر دیوار کوبید تابلویی افتاد نگاه ناامیدش به آن افتاد در آن نور کم فروغ ماه که ازلالبه لای پرده کرکره ای برزمین افتاده بود تابلورا خواند:

"ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب ومن یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا"

.....

فرداصبح به کمک آقای پناهی مدیر مسئول ساختمان قرض الحسنه ،هزینه عمل ثریا پرداخت شد.

او از همان نیمه شب هم صحبت ثریا را شناخت.

کفش کتانی صورتی..

سلام علیکم...

انقدر خوشحال بود که در راه برای رسیدن به کلاس چندبار پاش پیچ خورد . حتی صبح پنیر را روی نان مالید وسپس مربای هویج را...!!!داخل سرویس با همه اطرافیانش خوش وبش می کرد حتی از روی صندلی بلند شد و جای خود را به یکی از دوستانش داد.تا به قول ضمیر نا خود آگاه خودش از خدا بخاطر این لطفش تشکرکند.

فکر می کرد به نیمی از  آرزوهایش رسیده زمین را حس می کرد با همه خاک وسنگش.

وقتی به کلاس رسید شادی در نفس های کوتاه وسطحی اش موج می ز د بچه ها نگاهش می کردند،  بهت همراه با کمی حس ترحم در نگاه های خیره شان وجود داشت . نگاه ها به کفش های کتانی صورتی با بندهای سفید که در جلو گره زده شده بود خیره مانده بود انگار او می خواست این 20سال را جبران کند از همان مهدی که مجبور بود در 2سالگی با آن حالت کم نظیر برود. ...

دوستانش که اورا چند روز پیش دیده بودند او را در آغوش می گرفتند .مهسا با صدایی آلوده به بغض از او می خواست بشیند ولی مریم همچنان او رامی بوسید و رها نمی کرد..

 پسر های کلاس که تعدادشان به اندازه انگشتان دست بود با احترام به اوتبریک می گفتند وبرایش آرزوی سلامتی وموفقیت داشتنداستاد وارد کلاس شد . بعضی ازبچه هاکه فقط نشسته بودندو پچ پچ می کردند  از حضور او آگاه شدند  ولی بقیه هنوز در حال تبریک وابراز شادی بودند عده ای هم در کنار آنها ایستاده بودند تا

خبر ونکته ای از دستشان نرود. تااینکه استادبا کف دست سه بار به در زد..بچه ها با برخورد به هم نشستند ولی او هنوز در وسط کلاس ایستاده بود وچادرش را که بر اثر واکنش هایی از جنس مهربانی به زمین افتاده بود را جمع می کرد .مقنعه اش را صاف کرد وبا علامت مریم بسمت او رفت تادر کنار او بنشیند .لحظه ای به خود آمد استاد به او نگاه می کرد باورش نمی شد ،چهره آن دختری که  جلوی کلاس و ودر خارج از ردیف صندلی ها می نشست قابل فراموشی نبود .

او بعد از3هفته به کلاس آمده بود ولی این بار بدون آن صندلی ..با کفش های کتانی صورتی .. ومهمتر از همه با گام های خودش....   

 

غم تو شعرترین لحظه ی اندیشه ی من

نویسنده :مهسا شیروی

تقديم به  غنچه ی زیبایی که پیش از شکفتن پژمرد! 

 

داغي نگاهي را بر صورتم احساس مي کنم . نگاهم که بر رخسارگانت جاري مي شود، درچشمانت شراره هاي غمي را  که قلبت از آن گـُرگرفته است مي بينم.

نگاهت به سويي مي دود. ردش را که دنبال مي کنم، به قاب عکسي مي رسم که ترک برداشته است. دستت را جلو مي بري وقاب را به روي ميز مي خواباني !

 

او مرده است....!  در ذهنت ، در فکرت...  و ا شک ها، خاطراتش  را از قلبت  تشييع  مي کنند!

 

امشب نگاهت با نگاهم حرف ها دارد ...

 

آسمان پنجره اي است به وسعت  ديدگانت

وهزارهزار ستاره

هر لحظه شهيد مي شوند

با فرود پلک هايت

آرام گاه دلت را مرور کن

با هر ستاره نام مرا خواهي يافت.

 

پی نوشت: نویسنده ی این متن  یکی از دوستامه. ازش خوشم اومد اینجا گذاشتم.

این نیز بگذرد

نویسنده :مهسا شیروی

 ساعت نشان میدهد که امروز هم به سرعت روزهای قبل میگذرد.عقربه ها با حرکت پوچ و بی هدف تکراریشان لحظه های هرگز تکرار نشدنی را می شمرند.

لحظه های به ظاهر خوش جوانی ام را.

آه ای روزگار ،

 آنقدر پست و بی وفا بوده ای ...آنقدر امیدها نا امید کرده ای...آنقدر روز به روز غم به دلم راه داده ای

که حتی گذر ثانیه های این روز های نه چندان خوش هم،  برایم سخت باشد.

شاید پیر شده ام...شاید پیر شده ام که این چنین از   گذر عمر  می ترسم.

همه فکر مرا گذشته پر کرده،  گذشته ای پر از فراز و نشیب

گاه مرکب خیال مرا به کودکی ها می برد و گاه در یک لحظه  با  گذر از تمام  کودکی هایم به ابتدای جاده  جوانی میرساندم.

 یاد آن خنده های بی خبری به خیر.   یاد آن اشک های زورکی  به خیر.

چقدر زود جوان شدیم...چقدر زود باید بزرگ می شدیم.

باید بزرگ می شدیم اما هنوز دلمان کوچک بود...هنوز راه را از بی راهه ها تشخیص نمی دادیم،

و چه بیراهه ها که رفتیم.

گاه این روزهایم آنقدر تلخ و غمگین است که دیروز ها را آرزو می کنم و گاه یاد گذشته آنقدر عذابم میدهد که دلم می خواهد همین امروز تمام گذشته تمام شود...

اما فردا چطور؟

فردا مگر گذشته نمی شود؟

خداحافظي...

نویسنده: نجمه عشقی

شكفتن گل ها ،پايدار ايستادن سرو ها،قهقهه ي ابر ها و چكيدن اشك شوق از چشمانشان برايم تداعي گر اين جمله بود:

"زندگي بهانه اي ست براي شاد زيستن"

ومن مي خواهم براي هميشه اين سخن را فرياد زنم و پژواك اين سخن را از دورن خويش بشنوم.


ادامه نوشته

...

نویسنده :مهسا شیروی  

دفتر خاطراتم را باز میکنم.

 همه ورق هایش سفید است٬اما همه ی این ورق های سفید یک دنیا خاطره را برایم مرور میکنند؛

خاطره روزهایی که هزار بار قلم را به دست گرفتم و در نهایت هیچ ننوشتم.

قلم جرات نوشتن نداشت...می ترسید بنویسد که مبادا روزی چشم  از خواندنش شرمسار شود...

گمان کنم همین ننوشتن ها به من جسارت بی وفایی ها و بی رحمی هارا داد؛

چه بگویم محبوب...؟!

تو از همه کس به من آشناتری...خاطره آن روزها که نوشتن نداشت!.. روزهایی سراسر پریشانی٬ روزهایی سراسر غم نداشتن تو...

هر روز بد عهدی هایم برایم مرور شد...هر روز دل شکسته تر و خسته تر بودم...بارها دلم آرزو کرد تا دوباره برگردد...

اما یک شرم بیهوده مانع شد..!

شاید هم حرف شرم پیش نبود...نمی دانم شاید غرور بود که در وجودم سر کشیده بود.نمی دانم چه بود هر چه بود خوب میدانم فاصله ها کار خودش را کرده بود٬ آن قدر از تو دور شده بودم که مهربانی هایت از یادم رفت.

یادم رفت که بارها دلت را شکسته ام و باز وقتی که خسته و درمانده سراغت آمده ام هنوز آغوش گرمت برایم باز بوده است...

بگذریم... هر چه بگویم کار خرابتر میشود...

میدانم که آنقدر بزرگ و با عظمتی که حتی با این همه خطا کاری ٬بدون عذر آوردن هم می بخشی.

یگانه یار با وفایم:

امروز دوباره به سمت و سویت آمده ام  و هنوز از راه نرسیده لبخند شیرین و گرمی وجودت را حس میکنم...تشنه ی لحظه ای دوباره در کنار تو بودن٬ثانیه های آخر دلتنگی را می شمارم و منتظر لحظه های تکرار نشدنی آشتی  نشسته ام.

مرا بپذیر و از روی مهربانی قدرتی ده که دیگر عهد شکنی نکنم...

ناامیدی

نویسنده :علی پیمانی

قلمم را به دست گرفتم به امید آنکه بچرخد.به امید آنکه حرف های ناگفته ام را فریاد بزند و به امید آنکه قلب سیاهم را روشنی بخشد...

ولی افسوس که سنگینی چرخش روزگار مانع چرخیدن چرخ کوچک قلمم شد!!!

دوستی با هرکه کردم خصم مادرزاد شد

این دل دیوانه ی ما خانه ای نآباد شد

آن کسی را که به قلب خود خدا پنداشتم

حق مطلب بر کف دست کجم می داشتم

با همه مهر و وفا کز سمت من سویش رسید

بی کلام و بی سخن بر من فقط مویش(۱) رسید

ای دریغ از این همه مهر و وفای بی هدف

بشکند این بی نمک بی حاصل بی جنبه کف

 

(۱):مویه اش

پ.ن۱: اینم بخاطر پست "یادتونه"!!!

پ.ن۲: نوشته مال حالا نیستاااااااااااا.مال دوران مجردیه

پ.ن۳:فقط با مهندسا دوست بشید!!!

ن...ا...ج...ي

نویسنده: نجمه عشقی

در ميان روياهايم، روياي ِ حضور ِ  تو پادشاهي ميكند...

گاهي تن قلم بر كاغذ دلم به رقص درميايد و برايت سمفوني دلتنگي ام را مي نوازد

گاهي زبان از كام ميكشم و نواي عشقت را با صداي محبت زمزمه ميكنم

و گاهي تنها ، سكوت ِ ضربان ِ قلبم بيانگر همه چيز مي شود.

نجم السماء


نرو..

از فردا شروع مي شود..

                                     شايد هم شروع شده..

صبحانه..

              نان و کره و مربا و ر يا

غل و زنجير است که باز مي شود از دست و پاي شيطان

و سفر  ِ از بالاي سر به گوشه ي غبارآلود قفسه، براي قرآن

ناهار..

         چلوکباب و دوغ و دروغ

شب هاي بي قدر در راه، بي ياد الله

شام سبک - براي خواب راحت تو رويا

و قصه ي دوباره ي طلوع و نماز قضا..

نرو..

پی نوشت: عید سعید فطر رو به همگی شادباش میگم

نفاق يعني چه؟!

                            به نام خدا
 
 
شايد به بيان ساده بگوييم يعني دو رويي يا اگر در جامعه اي به ظاهر اسلامي باشيم اين طور معني کنيم:
 
                          نفاق یعنی دورویی، یعنی بی‌دینی در عین اظهار مسلمانی کردن
 
با ديد سطحي مي گوييم منافق در جنگ ها وجود داشته،کسي که با لشکر خودي ها بوده ولي در اصل دشمن بوده.
اما چهره ي نفاق با معني قرمز رنگ در جامعه ي کنوني ما وجود دارد کافيست کمي به اطراف خود نگاه کنيم انواع و اقسام نفاق را خواهيم ديد جالب است کسي ادعاي مسلماني دارد؛هميشه سعي کرده با برخي اعمال خود را نشان دهد که مذهبي است ولي وقتي کسي پا بروي ازرشهاي مسلماني اش مي گذارد نه تنها مخالفت نمي کند بلکه رفتار آن شخص را توجيه مي کند و او را گناهکار نمي خواند!
مي شود مسلماني که نسبت ارزش هاي اسلام،تعصب ندارد!!
                                              اين يعني اجتماع نقيضاً!!پارادوکس.
اگر در شخصيت هر فرد چنين تضاد هايي ديديد شک نکنيد با نفاق روبرو هستيد.
                                   منافق شاخ و دم ندارد،خاص نيست،خيلي عادي است!
جامعه ي کنوني ما بيشترين ضربه را از نفاق مي خورد مسلمان هايي به ظاهرمسلمان!اگر کسي مسلمان نباشد تکليف ما با او مشخص است ولي اگر منافق بود چگونه تشخيص دهيم که اين فرد هر جا به نفعش باشد مسلمان مي شود و هر جا به ضررش باشد ارزش ها را زير پا مي گذارد و نام اين کار را مي گذارد سياست!
                                  اين سياست عين نفاق است و لعنت به اين سياست!!
 
کلامم را با سخني از پيامبر اکرم(ص) به پايان مي برم:
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهج البلاغه می‌گویند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:"من از سوی مؤمنان و مشرکان برای امتم هراسناک نیستم. خداوند مؤمن را به وسیله ایمانش حفظ می کند و مشرک را به وسیله شرکش نابود می‌سازد. من از منافقان هراسناکم که زبانشان با شماست اما عملکردی پنهانی بر ضد شما دارند"
 
منابع:
نهج البلاغه نامه 27
المیزان ج 2 ص 97 ج 5 ص 121.

می شود آسمانی بود...

چقدر ساده ، و بی آن که متوجه شویم ، جاذبه ی زمین ما را در کام خودکشید .

چقدر زود عادت کردیم زمینی باشیم .انگار اشک های ندامت آدم و حوا غل و

زنجیر شد به پای مان .

کسی چه می داند ؛ شاید میوه ی ممنوعه ،  اصلا " رسالت داشت همه ی ما را

زمینی کند .  

ولی ...می شود آسمانی شد . می شود آسمانی بود.

شاید به اندازه ی  گاز زدن به  همان میو ه ...!

و ...

 من می گویم به فا صله  ی آدم تا خدا.«و خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر

است .»

پس آسمانی شدن همین جاست ؛ درون من وتو . به خودت بازگرد .

 

با توأم..

چه ظرفیت کمی دارم

         با یک ببخشید،

                 تکرار نمی شود،

                         و شاید نــَمی بر چشم

باورم می شود گذشتنت را از همه ی کاستی ها و خطاهایم

تو هم بی تقصیر نیستی

        کرَم أت میزان ندارد

                و این حریص ام کرده بر خطا و

امیدوار به اعجاز " یک ببخشید.. "

***

همه جا پر شده از غریبه ای به نام عشق

که به اندک زمانی پوست می اندازد به ع ش ق

و راه جدایی می گیرد و کاش جدایی پایان ع ش ق بود.. نیست..

جدایی آغاز راه نفرت می شود

اگر ناپخته به این آغاز پا نهادم

یاری ام کن تا نفرت را با " تای " محبت بنویسم..

دادو
( همان پریشان شده ی داوود است )

شوخی با حافظ!!!

نویسنده :علی پیمانی


   چند روز بود نیت کرده بودم یه نگاهی به کتابخونه اطاقم بکنم. تا بالاخره این فرصت گرانبها دست داد و یه وقت اضافی! واسه مطالعه پیدا کردم.همینطوری که رو تختم یه دنده افتاده بودم داشتم به عناوین کتاب هام نگاه میکردم.

از بین حدوداً دویست جلد کتاب....

و...تشریف بیارین تو ادامه مطلب

ادامه نوشته

روز مادر مبارک

نویسنده: افشین گلکار

سلام

چیه تعجب کردید؟!!!

راستش اومدم وبلاگ دیدم انگار وضعیت وبلاگ خیلی دری پیت شده و حتی به مناسبت چنین روز بزرگی کسی پیام و عرض ادبی نذاشته.این بود ک تصمیم  گرفتم ب مناسبت روز مادر وبلاگ را ب روز کنم

تقدیم ب تمام مادران:

عشق یعنی مادر...

صبر یعنی یک زن...

مهر یعنی دختر...

نور یعنی خواهر...

هر چه هستی عشق یا صبر مهر یا نور ...

روزت مبارک

اینم عکس روز مادر از نوع افشوالهی :

 

نمایش در آینده

نویسنده :علی پیمانی

تو مغازه میوه فروشی بودم.کلی میوه خریده بودم  و زیاد حواسم به محتویات داخل جیبم نبود.وقتی رفتم واسه حساب کتاب دیدم پولم کم میاد.نگران بودم. چیکار کنم؟! فروشنده که قضیه را متوجه شده بود گفت:نگران نباش برو، مهمون من باش!!!!

منم تشکر کردم و گفتم فورا واستون میارم.به راهم ادامه دادم و به قولم هم عمل کردم.

فردای اون روز با دوستانم رفته بودیم تفریح.تو پارک نشسته بودیم که یک نفر از جلومون رد شد.خیلی واسم آشنا بود.یادم اومد از هم کلاسی های دوران دبیرستانم بوده.چه روزگاری باهم داشتیم.همیشه کنار دست هم می نشستیم ولی سال آخر بینمون اختلاف پیش اومده بود.بلند شدم و دویدم به سمتش.سلام و احوالپرسی.اصلا انگار نه انگار که ما با هم مشکلی داشتیم. هم اون گذشت کرده بود و هم من!!!!

شب که داشتم به سمت خونه برمیگشتم چند نفر را دیدم که به ماشینی که پنچر شده بود داشتن کمک می کردن تا تایرش را عوض کنن!!!!

واقعا اگه میشد آینده را اینطوری به نمایش درآورد چقدر خوب می شد.

همه به هم کمک می کردن. کسی از کسی دلخور نبود. هیچکس تنها نبود.....

کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت! ولی به نظر من کاش می شد آینده را زیبا نوشت. کاش می شد زندگی را "نمایش در آینده" کرد. با همه خوبی ها...با همه زیبایی ها و با همه صفات انسانی...

کلام آخر:

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم....

ما نیز میرویم

بسی در این دیار عمر گذاراندیم و کسی از ما نپرسید چه کار کردی؟

میخواهی چه کاره شوی؟

چه کار خواهی کرد؟



فقط و فقط خودمان را با کارها و روند کودکانه سرگرم میکنیم تا شاید مهندس شویم

تا شاید 8 ترمه خلاص شویم


هیچ کس دلش نمیسوزد که ما فقط بازیچه ایم

هیچکس نمیبیند که ما عمرمان و جوانییمان میگذرد

هیچکس نمیبیند که ما چون موشی در دست ازمایشگر بی تجربه...



کاش کمی جدی بودیم

کاش به خودمان احترام میگذاشتیم

.

.

.

ما فقط در انتظار پایانیم

اما به بهای چه؟؟؟

 

                                                                        م. رها

و خداوند عشق را آفرید...

نویسنده :سعید خسروی 

سلام آقا نیم ساعته دارم فکر میکنم چطوری از همه بابت کم پیدا بودن عذر خواهی کنم ! کلا ببخشید... به بهانه روز  بزرگداشت شیخ بهایی این شعرم واستون زدم : همه روز روزه بودن،‌ همه شب نماز کردن    همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردنز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن     دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردنبه مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن      ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردنشب جمعه‌ها نخفتن،‌ به خدای راز گفتن     ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردنبه خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد    که به روی ناامیدی در بسته باز کردن حالا 1 سری هم به ادامه مطلب بزنید... "ممنون"

 

ادامه نوشته

دروغِ90

بسم الله الـرٌحمن الـرٌحیم

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست// سخن شناس نیی، جان من خطا اینجاست

یه 90 تایی دروغ گفته ام!

می خوام اعتراف کنم!

طوریه؟!اگه دیدید جوانی کنار دانشکده ی ریاضی به درختی تکیه داده و گریه ميکند و شنیدید که عاشق شده بدونید این اولین دروغه؛چون اون عاشق نشده،واسه این گریه ميکنه که دکتر آقاسی آخر کلاس بهش گفته:شما یک زن ذلیل هستید!

اگه دیدید بعد از ظهر آخرین دوشنبه ی سال 89 کنار تالارها شلوغه و شنیدید یارانه میدن بدونید این دومين دروغه؛ چون یارانه نمیدادن و یه کاسه آش میدادن

اگه شنیدید پرنیان تو فلان ترم از بهمان درس نمره ی ۲۰ گرفته،بودنید این سومین دروغه؛چون پرنیان تا حالا از این دانشگاه ۲۰ نگرفته(اوووهه،هدف ما چیزه دیگه ای بوده:نمره ی ۲۰ کلاسا نمی خوام،بهترین هوش و حواسا نمی خوام...من فقط....)

اگه تو ایستگاه دانشکده ریاضی ایستادید و یه اتوبوس درب و داغون اومد توایستگاه و شنیدید اتوبوس اصفهانه؛اینم دروغه چهارم،چون درب و داغون تر ازاتوبوس های خمینی شهر اتوبوس نداریم!(از نظر تمیزی هم رتبه ی اول را از آخر دارن)

اگه شنیدید یکی از جلسات مجمع بدون هیچ تأخیری سر موقع شروع شد؛اینم دروغه پنجم؛چون محال است چنین شود(نگرد نيست!گشتيم نبود!!)
اگه شنیدید تو یکی از جلسات مجمع همه سر موقع حاضر شدند و هیچ تأخیريی نداشتیم؛اینم دروغه ششم؛ کافيه به دير آمدگي ها مراجعه کنيد(بعضيا که رکورد دارند تو دير اومدن)



 

ادامه نوشته

میدونستین...؟؟

سلام بر همه دوستان...

امیدوارم تو این وانفسای میان ترما حالتون خووووووب باشه!!!

طبق فرمایش مدیر گرامی وبلاگ!!بنده باید ی مطلب میزدم!

این مطلبا میخواستم واسه روز مادر بزنم ولی خب هم خیلی جالب بود هم الانم ایام فاطمیه است و اسم حضرت زهرا(س) ی جورایی تجلی گر واژه "مادره"...

برین تو ادامه مطلب بخونینش...


ادامه نوشته

مرگ ِ زندگي ...

نویسنده: نجمه عشقی

مرگ...


مرگ؛نابودي باور هايت نسبت به آدم هايي است كه  لحظه اي به انسانيتشان شك نكردي ...

مرگ؛خنديدن به گريه هايي است كه بي امان در فراق عزيزاني جاري شد  و هرگز كسي صداقتشان را نيافت...

مرگ؛گريستن به خنده هاي دروغيني است كه بر لبانت نقش مي بست و همه نامش را بي دردي مي ناميدند...

مرگ؛به انزوا رفتن شادي هايي است كه مي خواستي با همه تقسيمشان كني ولي نامش را كودكي گذاشتند...

مرگ؛ذوب شدن روياهايي است كه در مقابل چشمانت آخرين نفس هاي بودن را مي كشند...

مرگ؛لمس كردن حضور "تنهايي" است كه مدت ها كنارت بود و تو در خيالي كه سپري مي كردي به چشم نديدي اش...

و...

و اكنون من مرده ام!

نجم السماء

و آنگاه که یک دیوار ظریف از نگاهی ناخردی میلرزد!

نویسنده: افشین گلکار

سلام و درود خدمت همگی دوستان

خب قبل از همه چیز بهتره یکم خبررسانی کنم. وبلاگ طنز بنده دیشب آپ شد اگه دوست داشتید افتخار بدید با قدوم سبرتون وبلاگ را متبرک کنید. اینم لینک دسترسی به وبلاگ :

لینک وبلاگ طنزنوشته های یک اسکل السلطنه

خب بهتره برم سر اصل مطلب! خودتون در جاریان بودید ک این چندوقته بنا به دلایلی از بادی نوشتن فاصله گرفتم و کمی تا قسمتی ابری حس و حال نوشتنم را از دست دادم. برای همین هم سرعت آپ شدن وبلاگ هام نسبت به قبل خیلی کندتر و کندتر شده تا جایی ک برخی از دوستان پیش بینی کردند تا چندماه آینده کلهم در وبلاگ را تخته میکنم و خیال همه را راحت میکنم!

چندی پیش یکی از دوستان با من تماس گرفتند و پیشنهاد همکاری در یک وبلاگ جامع طنز برای طنزنویسان کل کشور را دادند. راستشا بخواهید هم خودم دوست داشتم باهاشون هم قلم بشم و هم کار کردن در یک جمع گروهی از قدیم الایام برام لذت بخش بود.از این رو پیشنهاد دوستم را قبول کردم و به عنوان یکی از نویسندگان گروه۱ وبلاگ عضو این جامعه مجازی شدم.این هم لینک وبلاگ مذکور :

لینک وبلاگ طنز سکونش بنفش

 از آنجایی که میدونم کار گروهی وقت زیادی را از من خواهد گرفت و از طرفی با وجود رخدادهای اخیری که در زندگیم به وقوع پیوسته وقت برای سر خاراندن هم ندارم تصمیم گرفتم ارتباطم را با دیگر وبلاگها کمی کمرنگتر کنم تا بتونم برنامه ریزی بهتری روی وقتم داشته باشم. احتمالا مطلبی که در قسمت ادامه میخونید آخرین مطلبی خواهد بود ک به دستان این بنده حقیر در وبلاگ شما به ثبت خواهد رسید.سعی میکنم تا جایی ک بتونم به وبلاگ سر بزنم و از خوندن مطالب قشنگ تک تک شما دوستان لذت ببرم. تو این مدت روزهای خوبی را با شما سپری کردم و میدونم قسمتی از بهترین خاطراتم را در سردفتر وبلاگ مجمع شما تورق کردم.

در پناه حق و با آرزوی بهترین ها برای همه شما دوستان

خداحافط

ادامه نوشته

شاکی ِ قاضی

نویسنده :علی پیمانی


قاضی: دستور جلسه قرائت شود.

منشی: به نام خدا.......بنا به درخواست شاکی پرونده، با توجه به اسناد و ادله موجود، متشاکی (مشکوک) فردی خیانت کار و مجرم تلقی شده ......

قاضی: شاکی به جایگاه

شاکی: آقای قاضی ؛ ایشون به من خیانت کردن

قاضی: لطفا کامل توضیح بدید

شاکی: ایشون باعث شدن آرامش من نابود بشه

        ایشون اعتماد به نفس من را از بین بردن

       ایشون به من ظلم کردن

       ایشون از اعتماد من به خودشون سواستفاده کردن

       ایشون.....

       ایشون.........

مشکوک(با حالت داد): آقای قاض..

قاضی(خونسرد): شما حرف نزن

قاضی:با توجه به حرف های شاکی ، شما مجرم شناخته شدید!

مشکوک(عصبانی):آخه آقای قا....

قاضی: مگه نگفتم شما حرف نزن

قاضی:چند دقیقه تنفس

 

و بعد چند دقیقه

 

قاضی:آقای ...(بوووووووق)...شما متهم شناخته شدید و به حبس ابد محکومید.

مشکوک(خودش را به در و دیوار می کوبد): آقای قاضی....

قاضی: ایشون را ببرید زندان

(در همین حال که متهم را به بیرون از دادگاه می برند)

قاضی:ختم جلسه.

 

نمیدونم تا حالا پاتون به دادگاه باز شده یا نه.معمولا هر جایی که به کسی اتهام میزنن (مشکوک میشن) بهش اجازه میدن حداقل واسه یک بار حرف بزنه و از خودش دفاع کنه.

ولی بعضی وقت ها ، بعضی از آدما، بدون اینکه حرفی از دادگاه و قاضی و عدالت باشه خودشون حکم صادر میکنن، خودشون هم اجرا میکنن. (یه چیزی شبیه با نمایش نامه بالا)

 

چقدر خوب بود که:

- یک طرفه به قاضی نمی رفتیم.

- هر طرفی که باد میومد خودمون را خم نمی کردیم.

- همیشه رو پاهای خودمون می ایستادیم.

- به هم دروغ نمی گفتیم.

- "با هم" حرف می زدیم نه "پشت سر هم".

 

پارازیت: وایسا دنیا وایسا دنیا        من میخوام پیاده شم

            این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد؟!

جشن معارفه....

نویسنده: مهرنوش برات پور
      یکی از سرگرمی های دوران دانشجویی سرکار گذاشتن دانشجویان ورودی جدید است از بس که ورودی های قدیم ما را موقعی که دانشگاه آمدیم سرکار گذاشتند که ما هم لحظه شماری می کردیم که یک دانشجوی ورودی جدید بیاید و سرکارش بگذاریم. امسال نوبت ما بود که برای ورودی های جدید جشن معارفه بگیریم . پس از برنامه ریزی قرار شد ورودی های سال قبل را به سالن راه ندهیم. ابتدای مراسم رییس دانشگاه رفت پشت تریبون و پس از خوشامد گویی  در مورد قوانین دانشگاه توضیح داد. بعد از پخش چند کلیپ و موسیقی زنده ،نوبت به برنامه اصلی رسید که حتی مدیر دانشگاه هم از آن خبر نداشت.
       مجری پشت تریبون رفت و گفت: حتما شما خیلی دوست دارید بدونید رشته تحصیلی تون در مورد چیه؟ آینده شغلیتون چیه ؟و... خوشحالم به عرض تون برسونم  که امروز در جمع ما یکی از دانشجوهای قدیمی دانشگاه است که 10سال پیش مثل همه شماها وارد این دانشگاه شد و امروز با مدرک دکترا از خارج از کشور برگشته و جوانترین استاد دانشگاه در این رشته است.آقای دکتر حسن فاروقی به ما افتخار دادند.
     حسن که از اول  مراسم خیلی جدی نشسته بود و به او گفته بودیم که با ادبیاتی حرف بزن که بچه ها واقعا باور کنند که تو هفت سال خارج از کشور بوده

_وقت تون خوش و درود بر همه شما. خوش اومدید به این کالج و من از صمیم قلب براتون شادترین آرزوها را دارم .هیچ وقت فکر نمی کردم که یک روز برگردم ایران و با انرژی مثبت شما روبرو بشم،وقتی لیسانسم را گرفتم و به خارج از کشور امگریت  کردم به خودم گفتم فاروقی این یه استارت تازست.استاپ نکن . بورسم را واسه دانشگاه کالافین کلیمانجاروی کشور کنیا گرفتم از همون موقع رشتم را انتخاب کرده بودم سر این رشته توی غرب یک نوع فایت هستش .رقابت شدیدی هست بین فارغ التحصیل های رشته محیط زیست دنیا برای گرفتن بورس توی رشته میمون شناسی اون هم میمون های سوماترایی من موفق شدم بورس بشم ،رفتم دانشگاه استارت را زدم؛ نان استاپ واحدهام را پاس کردم.
      من همان موقع که حسن رفت روی سن رفتم کنار رییس دانشگاه و گفتم این یه شوخیه با ورودی های جدید خواهشا چیزی نگید چون او حسن را می شناخت و می دانست ترم قبل 4 واحد افتاده و هنوز ترم هفت هستش.
      حسن کاملا  جو را توی دستش گرفته بود و ادامه داد:شاید براتون جالب باشه که بدونید میمون های سوماترایی چه اخلاق های شگفت انگیزی دارند یعنی به قول خود کنیایی ها گلاتاسوری فیکوراته شامیلورو هستن که همون فوق العاده  دوست داشتنی  و باور نکردنی می شه این میمون ها هر روز صبح که بیدار می شن دستاشون را خیس می کنن و موهای سرشون  را به سمت بالا شونه می زنن به این شکل! حسن می گفت قصد دارد این رشته را در دانشگاه تاسیس کند و اگر کسی از دانشجویان علاقه مند به بورس شدن در این رشته می باشد می تواند بعد از به پایان رسیدن مراسم به من مراجعه کند. در آخر نیز گفت:
روزگارتان پر از خنده و شادمانی 
 
     بعد در میان تشویق  خیلی شدید از سن پایین آمد .بعد از اتمام مراسم نیز حسن از صندلی اش بلند نشد و کتاب انگلیسی از کیفش در آورد و شروع به ورق زدن کرد.چند نفر از ورودی ها آمدند و سوالاتی پرسیدند و حتی تا چند روز بعد هم بعضی از ورودی های جدید او را استاد صدا می زدند تا اینکه خیلی زود ماجرا لو رفت.

خاطره ای از خانم جعفرپور

خب؛ حالا نوبت شماست که بخشی از خاطرات صفری بودن خودتون یا خاطراتی که با دانشجویان صفری داشتید را تعریف کنید.... 

زندگی کنیم و بگذاریم زندگی کنند

نویسنده: افشین گلکار

سلام سلام سلام!!!

من ترجیح دادم به جای نوشتن یک دست نوشته از قالب کاریکاتور استفاده کنم. چندی پیش(حدودا ۴ماه پیش) یکی از دوستان به بنده تلفن کردند و گفتند ک یونیسف یک همایش داخل ایران با محوریت موضوع ایدز(زندگی کنیم و بگذاریم زندگی کنند!)برگزار کرده. پیشنهاد کردند که با ارائه چند اثر داخل جشنواره شرکت کنم.اولش بخاطر کنکور کارشناسی ارشدم قصد شرکت کردن نداشتم ولی وقتی گفتند" بنظر من حتما شرکت کنید چون جایزه هاش خیلی خوبس" دلم قیلی بیلی رفت و گفت چشم و در زمینه کاریکاتور یه اثر ارائه دادم. ازآنجایی ک با مشکل زیغ وقت رو به رو بودم کاریکاتور زیر را ظرف مدت نیم ساعت کشیدم و تحویل دادم.بخاطر همین امر کاریکاتورم در زمینه طراحی و رنگ آمیزی از کیفیت خوبی برخوردار نیست و در آن تنها هم خوان بودن با محوریت موضوع جشنواره مد نظر قرار داده شده است. اگرچه دست بر قضا مفتخر به کسب مقام سوم در اولین دوره برگزاری این جشنواره شدم ولی هنوز ک هنوزه میدونم برای رسیدن به ایده آلهایم در زمینه طراحی کاریکاتور راه های زیادی مونده که باید طی کنم.

هستی

نویسنده :علی پیمانی


پیشم نشستی اما از من خبر نداری

در عمق جانی اما در من اثر نداری

خوش باد روزگاری کز هم جدا نشستیم

آن روز هر دو دل را بهتر به هم ببستیم

یادش بخیر وقتی گفتی که "هستی" من

گفتی : به من نگا کن ای سرّ مستی من...

آخر به این رسیدم کندر جهان مختوم

نزدیکتر همانی است کو بیش گشته مظلوم

او خود به من سپرده نزدیکتر منم ، من

اما عجب زمانیست از او جدا تنم ، من

یا رب تو خود کرم کن سویم کمی نظر کن

نزدیکتر به خویشم وز دیگران خطر کن

تکه تکه!

نویسنده :علی پیمانی


... چقدر سخت  است کسی را دوست داشتن

چقدر سخت است دل به کسی بستن

 

آن روز ها که در ژرفای چاه تنهایی خویش در پی راهی برای خروج می گشتم ، تو به طلب آب ، ناجی نجات من شدی

در روزگاری که از همه بریدم ، تو بودی که تکه های قلب شکسته ام را به هم پیوند دادی و گرمای دستان تو بود که ترک های دست های سرما برده ی مرا سلامتی بخشید...

و امروز...

و امروز که تو تنها دلیل زنده بودنم هستی، پشیمانم!

پشیمانم از اینکه میفهمم دستانِ نرمِ احساسات تو بوسیله تکه های شکسته قلب من زخمی شده است...

 

چقدر سخت است کسی را دوست داشتن و در کنارش نبودن

چقدر سخت است دل به کسی بستن و دل به او ندادن...

..........................................................................................................................

بی ریط نوشت:فعلا که معلوم نیست می برنمون مکه یا نه. ولی اگه خدا خواست و رفتنی شدیم دوستان همگی لطف کنید و حلالم کنید

این ره که می روی...

تقدیم به .....!
 

 هدفم از این پست به هیچ عنوان دفاع از سياست هاي شخصیتی حقیقی یا حقوقی نیست ،بلکه فقط سعی کردم یک دید نسبتا منطقی به قضییه داشته باشم! شما هم سعی کنید بدون هیچ گرایشی ادامه را بخونيد!

 

 به نظر شما نام اين کشور چيست؟

دراين کشور؛

 - مصرف آب 70 % بيش از الگوي جهاني است!

- مصرف سرانه ي انرژي 2 برابر مصرف سرانه ي کشور چين است.( در حالي که جمعيتش 0.06 جمعيت کشور چين است!!)

- مصرف روغن 30% بالاي ميانگين جهاني است!

- مصرف ميوه 4 برابر استاندارد جهاني است!

 

اين کشور که به استناد شاخص ها ومقايسه هاي بين المللي , مصرف بي رويه و افراطانه وبه تبع آن اقتصاد ضعيف , یکی از بارزترين ويژگي هایش است, يک کشور توسعه نيافته که سال ها درگير جنگ هاي داخلي وخارجي پياپي  بوده  نيست, اين کشور افغانستان ويا عراق نيست .....

ادامه نوشته

عبور

نویسنده: نجمه عشقی

از كنارم ادم هاي زيادي گذر كردند ....

برخي جسورانه لبانشان را به سوي لبانم نشانه گرفتند؛انها از وجودم تنها جسم خاكي ام را طلب مي كردند و زير چهره ي انسان نماي گرگ صفتشان هستي ام را به دست نابودي كشاندند.

 برخي از كنارم گذر كردند و نگاهم را كه ملتمسانه حضورشان را طلب مي كرد نديدند يا بهتر بگويم نخواستند ببينند.

برخي مرا غرق در نياز مي ديدند حال انكه قلبشان گنجايش محبت مرا نداشت و انرا به نياز تعبيير مي كردند .

ولي تو هيچ كدامشان نبودي...

تو در عين بي لمسي تمام وجودم را لمس كردي و مرا در اغوش كشيدي و نگذاشتي حس جدايي جسممان برايم تداعي غريبه بودن كند. هرچند دير يافتمت و زود بايد بروي ولي حتي نفسي با تو بودن  برايم خاطره هاي شيرين بر جاي گذاشت .هرگز لحظه هاي گره نگاهمان بهم را از ياد نخواهم برد كه ان لحظات يكي شدن دو روح در يك تن را برايم تداعي مي كرد و لحظات ناب  داشتن را برايم رقم مي زد.

و فاصله تداعي رابطمان بود ؛ من بدون اينكه به داشتنت بيانديشم دل به دلتنگي ات سپردم ....


 

 

 

نجم السماء

غريبگي

نویسنده: نجمه عشقی

چه بسيارند آناني كه نام"دوست" را يدك مي كشند حال آنكه هرگز به قداست دوستي يقين نداشته اند .                       

مرا نشاند ؛روي صندلي انتظار،انتظار براي سقوط به دنيا،بدون اينكه بخواهم.غريبانه چنگال هاي بي رحمانه ي بغض را بر گلويم حس مي كردم .نميخواستم بروم،قلبم تحمل جدايي و فراق را نداشت اما... 

پنجره ي چشمانم گشوده شد،نبودنش ،نيستي را در اين هستي ِ جديد برايم تداعي مي كرد. بغض امانم را ربود ؛گريستم و پاسخ گريستنم را لبخند اطرافيانم يافتم!نميدانستم آنها مرا نمي فهمند يا من با دنياي آنان بيگانه ام !

به خود آمدم ،خود را در آغوش ِ آغوشي از جنس هستي ام يافتم ، گويي عطر وجودش از وجود هماني بود كه دلتنگش بودم .به چشمانم مجال خفتن دادم.

روزهاي غريبگي با اين دنياي جديد يكي پس از ديگري سپري مي شد ،نمي دانستم اين منم كه يا اين سمفوني هماهنگ به رقص در آمدم يا اين دنياست كه هماهنگ با رقص ِ من مي نوازد!! من غرق در رقص شدم و بي خبر از هستي، غرق در نيستي .تا اينكه باز مرا روي صندلي انتظار نشاندند اما اينبار براي صعود به همان جايي كه روزي براي جدايي از آنجا گريسته بودم اما باز مي گريستم !! نمي خواستم ديگر برگردم!نغمه ها گوش هايم را پر كرده بود و رفتن را برايم سخت مي كرد! خجالت زده شدم نه فقط به خاطر وابستگي به اين نغمه هاي به ظاهر گوش نواز، كه براي شرم از هستي ام كه مدت ها در سلول هاي خاكستري مغزم به دست فراموشي سپرده شده بود...

ای کاش کتابی بودم در دستانت...

نویسنده :سعید خسروی 

سلام سلام...

همگی خسته نباشیییید !!انشالا که امتحانا همه خوب شده باشن و ...

راستش فقط می خوام داستان و علت نوشتن این "غزل حافظ" که قبل از مطلبم زدم را بگم،آخه میدونم بعد از اینکه کامل مطلبا خوندید میبینیدکه زیاد ربطی به هم ندارند :

چند وقت بود تصمیم گرفته بودیم که این دست نوشته را بزنیم توی وبلاگ ولی من دودل بودم چون حس می کردم خوب از کار در نیومده واسه همین وقتی به نتیجه ای نرسیدم دست به دامن خواجه حافظ شیرازی شدم و فالی زدم :

 

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ

گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست

از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ

در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است

کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد

 

منم دیگه دل را زدم به دریا و ...

 

ادامه نوشته

یادداشت های قدیمی ِ یه پسر بچه..

دُرُس یادم نیس ، شاید لحظه ی اول نور چراغا چـِشام رو اذیت کرده باشه اما از دکترم مچکرم. راحت بدنیا اومدم، خاطره ی بدی از اون لحظه ندارم.

اون پرستاری هم که منو وارونه گرفت و به کمرم مشت زد رو حلال کردم.

اون یکی پرستار رو 10 تا دوسِش دارم که مواظب بود از دستش نیوفتم زمین و ...

خیلی خجالت کشیدم. حتما کلی بهم خندیدن. پسری گفتن، دختری گفتن.نمیشه واسه ما نوزادای پسر بجا دستبند از یه چی دیگه برا شناسایی استفاده کنن؟ مثلاً برامون سیبیل بکشن یا إسممونو رو یه تفنگ بنویسن بذارن کنارمون یا ...

این آقای ثبت احوال خیلی آدم بَدیه. چرا با دستخط زشتش دفترچه مشقمو ( همون شناسنامه  ی شما ) خط خطی کرده.میگم بابام بزنَتِش..

به مامانم هم گفتم.اگه یه بار دیگه دایی با ریشای تیغ تیغیش بوسم کنه یا عمه لُپَمو بکشه ، تو بغلشون ..یش میکنم.

دلم میخواد یه بادبادک باشم تا همه باهام بازی کنن..*

این همه عموپورنگ و خاله شادونه ندارم.
حساب بانکی یه میلیونی ندارم.
دسته کلید اسباب بازی ندارم.
ماشین برقی ندارم.
 My baby  ندارم.
Play Station 1 & 2 & 3, mp3 & 4 , pc و laptop هم ندارم.
همیناس مهمترین دغدغه های من نوزاد دهه 60ی.

باز خوبه بجا چیپس و چی پلت با بیسکوئیت مادر بزرگ شدم.
دوستام رو هرروز میبینم – حنا – بزبز قندی – گالیور – کدوقلقله زن و..

خدا تو رو هم دوس دارم که تو دنیا إسممو نوشتی، فقط قربونت یه کم وقتشا بیشتر کن..

*مهم نوشت: این جمله اقتباسی است از "سینا خسروی"

ماهِ دی،ماهِ خوبِ امتحان...

 فصل قشنگ!امتحانات نزدیک است.روزهای آخرترم،فیلم درس خواندن را روی دور تندش می گذارند.حضور منظم سر کلاس ،گرفتن رانی برای رفع عطش استاد دراین روزهای سرد زمستانی ،اصراربرای گذاشتن جلسات فوق العاده و...همه وهمه ترفندهای آخرترم دانشجویی است.

                                                      

ادامه نوشته

صدای فاصله ها

نویسنده :علی پیمانی


    عاقبت یک روز عمرم رو به پایان می رسد

نوبت غسل و کفن هم تند و آسان می رسد

    می رسد روزی که در حین عبور از کوچه ها

چشم تو بر قاب عکسی نیمه پنهان می رسد

    اولش نشناختی ، رفتی گذر کردی ولی

بعد چندین لحظه ای یادت به ایشان می رسد

    آن زمان گفتی : عجب ، او بود آن یار کهن؟

او که هر دم دیدمش جذاب و خندان می رسد؟

    اندکی ساکت شدی در غم فرو رفتی که چون

آن همه عشقم به او اینک به پایان می رسد؟

    یاد آن لحظه که رفتی و گذر کردی ز من

یاد آن بی تابی من در خیابان می رسد

حالیا رفتم من از اعماق این دنیای پست

نوبت آرامش من در گلستان می رسد

دردسر های بزرگ پیام کوتاه

نویسنده :علی پیمانی

    باید رو نوک پای راستم بایستم، پای چپم را بذارم رو صندلی، گردنو با زاویه 3/46 درجه به سمت چپ مایل نگه دارم، دست چپ روی سر و دست راست را تا جایی که میشه به خدا نزدیک کنم! شاید یه فرجی بشه و یه دونه اس ام اس از گوشیم بره بیرون!!!...

ادامه نوشته

!Error 404

    واژه را از نو می نویسی،به یک زبان دیگر و دوباره جست وجو می کنی:

The page not found"                                      "

ادامه نوشته

نـاگهـــان

چشم هاتو ببند..

نه..نه..نه.. چشم هاتو خوب باز کن..

بخون..لطفاً..

 

درست زمانیکه یه روز صبح تازه از خواب بیدار شدی

.

یا وسطای یه روز معمولی مثه روزای دیگه

.

یا شب بعد از یه روز پرکار میخوای بخوابی

.

یا وقتی عزیزترین دوستت ناراحتت کرده

.

یا حتی ممکنه پشت چراغ قرمز همه ی حواست به شمارش معکوس ثانیه هاست

.

ناگهان..

ادامه نوشته

طرق سلوک الاسما 7

نویسنده: افشین گلکار

ما همه در این جهان مسافریم ، مسافری آواره و حیران در برابر راز خلقت و اسرار جهان. می آییم و می رویم ، نخستین آوای ما در خانواده شادی ها می آفریند و خاموشی شمع حیات ما فریاد غم و درد و اشک حسرت برمی انگیزد. نمی دانیم از کجا و چرا آمدیم و به کجا و چرا می رویم!

چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش؟

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

مثنوی مصیبت نامه با حمد و نعت و ذکر معراج و منقبت چهار یار و حسنین آغاز می گردد و فصلی در رد عقاید کسانی که شعر را مذموم شمرده اند آورده است . سپس اساس و طرح کتاب را بیان می کند و می گوید :

به ظاهر سخنان فریفته مشوید و آن را راست مپندارید. به باطن مطالب توجه کنید تا حقیقت را دریابید. عطار در آنجا که سالک با ملائک سخن می گوید ، بر عرش و کرسی گذر می کند و با عناصر و موالید طبیعت به گفت و گو می نشیند و سپس از انبیا استفادت می نماید ، می گوید این زبان حال است نه زبان قال : زبان قال کذب است و زبان حال صدق . آنچه تو در این ماجراها می شنوی از زبان حال و فکرت است ، باورش دار و آن را محال مپندار. این شیوه سخن چون اجتهاد است و به آن اعتقاد باید داشت.

سالک به هدایت پیر ، راه خود را آغاز می کند. این سالک ، فکر انسان است. فکری که از ذکر مستفاد می شود. فکر یا عقلی است یا قلبی . فکر عقلی از وهم و نقل مایه می گیرد و معتبر نیست . مرد کار و سالک راه را فکری قلبی باید تا بر مراتب و اطوار خلقت آگاهی یابد. هر که را این فهم حاصل شد در دریای اسرار غوطه خواهد خورد.

 

ادامه نوشته

داغ است و درد دوري...

روزي که موج نگاهت با نگاهش گلاويز شد قلبت تند مي زد وگيسوان او با ساز آن مي رقصيد!

روزي که عشق از راه رسيد و چمدانش را گشود شادي رهاوردي بود که برايتان به ارمغان آورده بود!

و روزي که ميناي رابطه تان غبار فاصله گرفت خاطره ها تنها دارايي تان شد!

 

در وهم وصل يار، عمرم رود چون باد

                                             مرگم روا روزي عشقش برم از ياد

بي شک تو آن هستي،شايد من اين باشم

                                            شيرين تر از ليلي،مجنون تر از فرهاد 

 

تبرئه نوشت :فلسفه ي اين دست نوشته، پست هاي اخير يکي از نويسنده هاست وگرنه نه من به اين پست ربط دارم و نه اين پست به من!

 

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل

نویسنده :علی پیمانی


-کلیه اتفاقات ذکر شده در این نوشته بر اساس یک اتفاق واقعی است که برای دختری دانشجو رخ داده.

- نپرسید دختره کیه که خودمم نمیدونم!!!

-عباراتی که داخل علامت " " قرار دارند از من نیستند، گفته های خود دخترس و منم اینجا آوردمشون!!!
ادامه نوشته

آغاز

آخرين تكه هاي گذشته ام را از كوله بار زمان ِ  ذهنم بيرون كشيدم!  

مي خواهم از اين پس زندگيم را درآغوش حال سپري كنم؛ 

مي خواهم هر بامداد در تلالو پرتوهاي مهر گردون وضو سازم و رو به سوي قبله ي انسانيت نماز گزارم! 

مي خواهم از اين پس عطر حق را در لابلاي وجود هر وجودي استشمام كنم و با هر نفسي كه فرو مي رود و از ژرفاي سينه ام بر مي آيد،قلب يخ زده ي خويش را حيات بخشم. 

مي خواهم قدم در جاده اي گذارم كه هرآن نداي غريب حقيقت را از پس ِ كوچه هاي دلتنگي اش به گوش دلم برساند. 

مي خواهم عاشق سرگشته ي  درونم را به وصال محبوبش رسانم تا شايد اشك شوق جايگزين اشك فراق شود و لبخند جايگزين تلخند. 

مي خواهم انسانيت را در ذره ذره ي وجودم نهادينه كنم و نگذارم ننگ نيستي بر دامن هستي ام زده شود. 

و مي خواهم تا هر زمان كه هستم؛ باشم... 

نجم السماء

بدون شرح

نویسنده: افشین گلکار

   چند شبی بود که نه حس و حال درس خوندن داشتم نه دل و دماغ نوشتن! قلم را برداشتم و شروع کردم! شروع کردم به نوشتن ولی با یه زبان دیگه! با ایما و اشاره هایی دیگه! وقتی کارم تموم شد کمی آروم تر شده بودم! خیلی وقت بود رسیدن چنین روزی را پیش بینی میکردم! خشک شدن جوهره نوشتنم و فوران احساسات قلم انگشتانم!من بعد قصد دارم بجای نوشتن احساساتم را در درون طراحی ها و نقاشی هام نشون بدم!

    کلهم یک ساعت وقت بیشتر برای کشیدنش صرف نکردم ! تازه فکرشا بکن حدودا ۶سال پیش آخرین باری بوده که سیاه قلم کار کردم! وای پسر چه شود! اگه بد شده بود به خوبی خودتون ببخشید

ادامه نوشته

گفتم سخنی بگو ...

  گفتم که برو، برو از این خانه ی دل

گفتی که روم ، روم به ویرانه ی دل

 

گفتم که خراب و مست و خوارم کردی

گفتی که تو هم اسیر و زارم کردی

ادامه نوشته

فرياد...!

   اي وجدان هاي خفته بيدار شويد...

   به دادگاه قضاوت نشينيد كه افكار پست جايگاهتان را ربوده اند! به صداقت كودكي كه اشكبار در برابر ظلم بزرگسالي پرمدعا نشسته است راي ِ زندگي دهيد و پرنده ي آزادي را درآسمان دلش به پرواز درآوريد.

   يقين بدانيد كه با سكوت تنها حكم حسرت را در دل خويشتن به اجرا خواهيد گذاشت. نگذاريد نيستي آتش بر وجودي زند كه آن هنگام شعله هاي عدل الهي آتش بر داشته هايتان خواهد زد...!

نجم السماء

دیـــــــروز و امـــــــروز 2 ( درآمد )

- میگفتن دستش چربه! بچه بودم. دُرُس نمی فهمیدم چی میگن. چندباری دستاش رو گرفته بودم. زبر بود ولی چرب نبود.
خدا بیامرزدش پیرمرد بقال سر کوچمون رو. وقتی میخواست جنسی رو وزن کنه همیشه 100-150 گرمی چرب تر میکشید.

-سوار اتوبوسای خصوصی ِ شرکت واحد شدی؟ پولیه، بلیط نمیگیره.
با دوتا از رفقا سوار شدیم.موقع پیاده شدن یه نکته ی جالب ریاضی کشف کردیم.200 = 3×60 !
آره 20 تومن بقیه اش رو نداد، اصلاً خودشو اونجاها نذاشت؟!

- وقتی 25 تومنی نداره، کرایه ی 125 تومن رو 100 تومن میگیره و میگه: برو، حلال کردم. راننده ی تاکسی ِ مشتی ایه.
البته بعضی از راننده های دیگه 150 تومن میگیرن، بدون اینکه بپرسن: حلال کردی؟

قصدم از آوردن این چند تا مثال، زدن این جرقه به ذهنتون بود که :
چرا دیروزیها اینقدر به درآمدی که وارد زندگیشون میشد حساس بودن ولی الآن این قضیه اینقدر کمرنگ شده؟

از روی عمد هم این مثالها رو زدم. هرچند شاید بعضی بگن: این بابا دیگه خیلی رگ اصفهانی داره. آخه 2
۰ تومن دیگه امروزه پولیه؟!!!
والا بنده مثالهای گنده تر بلد نیستم – یعنی نمیخوام بگم – اگه شما از این مثال ها دارید بسم الله.

داستان

زهرا شیروی

با یه دست نوشته ای شبیه داستان اومدم،خالی از اشتباه نیست ولی بعد از مدتها دست به قلم بردم.امیدوارم خوشتون بیاد

 به دنیا که اومدم تا رو خِشت افتادم ،گوشهام رو به نام پسرعموم سوراخ کردند و از اون به بعد شدم نامزد یه پسر یه لا قوا که به جز لباس ِ تنش و یه رادیوی دربه داغون هیچ چی نداشت. 10-11 سالم که بود اگه گاهی یه خانوم باجی از مادرم سراغ میگرفت که شوهرم میدن یا نه ،مادرم لب گزه میکرد و میگفت:«این دختره  ناف بُریده ی پسرعموشه،نکنه این حرفو جلوی حاجی بزنی که خون به پا میشه،هرچی باشه مَرده ،غیرتش برنمی داره که کسی از دخترشوهردارش خواستگاری کنه ».

ادامه نوشته

حسرت...!

جاده در پيش است و من

بي سبب بهر خيالي به عقب مي نگرم

نه به آن تجربه ي ديرينه، كه به آن روياها

كز براي محقق شدنش؛

نفسي آمد و رفت ؛

 و دگر هيچ نشد...

ادامه نوشته

دل تنگ

خوب می دانم که روزی دل تنگ می شوم برای آنچه دارم و حتی برای آن چه ندارم. برای آن چه هست و برای آنانی که هستند و آن روز فرا می رسد همان گونه که امروز.

تو امروز دل تنگ توپ چل تیکه،تیله های رنگ و وارنگ و دوچرخه تی.

من امروز دل تنگ عروسک و خاله بازی، جعبه ی آبرنگ و مداد شمعیمم.

دوست من و تو امروز دل تنگ اون قهر و آشتی های هر روز و نیمکت مشترکمونه.

بچه های محله امروز دل تنگ لک لکه، هفت سنگ، گل کوچیک و داد و بیداد همسایه هان.

او هم امروز دل تنگ کوچه های کاهگلی، شمعدونی های لب حوض و چای قند پهلو تو استکان کمرباریکه.

پس، ما امروز همه دل تنگیم.

و ...

دلتنگی  سرنوشت" لحظه لحظه" زندگی ست.

از  "همسايه آزاري" تا "همسايه ها"

به طور کلي ميشه در هر جامعه اي انسان ها را به دو دسته تقسيم بندي کرد :

افرادي که با نيروي جسمشون کار مي کنند و افرادي که با نيروي ذهن. کسي که با نيروي جسمش کار مي کنه ميشه کارگر،اپراتور،... وکسي که با فکرش کسب درآمد ميکنه همون مهندس،پزشک و...است.بنابراين تفکر سرمايه اي عظيم براي هر فرد مي تونه باشه که موقعيت و ارزش اجتماعي و...را براي او ديکته مي کنه.

   از طرفي افکار نا سالم  ذهن را فاسد مي کنند و ذهني که فاسد شد ديگه نمي تونه خلاق و ايده پرداز باشه .اما فکر ناسالم: ميشه گفت هر فکري که ما را از اهدافمون دور کنه. این افکار با زمينه هاي زيادي ميتونه ايجاد بشه يکي از اين زمينه ها محصولات سمعي بصريه!!

ادامه نوشته

طرق سلوک الاسما 6

نویسنده: افشین گلکار

آرزوها بسیار و عمرها اندک است. پس بهترین چیز را که عمر است در بدترین چیز که دنیاست، مبازید. ای شگفتا آدمی هنگامی بیدار می‌شود که مرگ وی فرا می‌رسد. محمود غزنوی از ویرانه ایی می‌گذشت، دیوانه ایی دید کلاه نمدی بر سر گذاشته و بی‌اعتنا بدانچه در اطرافش می‌گذرد، مستغرق عالم خویش است و سراپا اندوه و غم. محمود نزدیک وی رفت و گفت: تو را چه می‌شود که چنین اندوهناکی؟ دیوانه زبان بگشاد و گفت :

گرت زین نمد بودی کلاهی        تو را بودی بدین اندوه راهی

تو در لباس و مقام پادشاهی درد جدایی و سختی زندگانی چه می‌دانی؟ موم تا زمانی که با عسل همنشین است از آتش خبری ندارد، وقتی که از عسل جدا شود و شمع محفل گردد و روشنی بخشد، آن وقت دریابد که بر او چه گذشته و چگونه اشک و سوز افسر و تاج او گردیده است .

ادامه نوشته

گردو و ریشه

نویسنده: راضیه زهتاب

گردو غلتید و به ریشه ی درخت گیر کرد ریشه گردو را در خود نگه داشت گردو اما می خواست بغلتد و برود ببیند و کشف کند اما ریشه آن را نگه داشت گردو گفت رهایم کن می روم و بر می گردم و همه ی چیزهایی را که دیدم برایت تعریف می کنم ریشه لبخندی زد و گفت می روی عاشق دنیا می شوی و هرگز بر نمی گردی ولی اگر تو را این جا نگه دارم درختی می شوی بزرگ و پر از گردو که مرا از تنهایی در می آوری ریشه برای گردو زمزمه می کرد در حالی که گردو غلتید و رفت و به ریشه گفت بر می گردم خیلی زود .

گردو با شوق و شور به دنبال دنیای رویاییش می رفت و می غلتید و شاد و رها بود که اولین ضربه ی پای عابری آن را به خودش آورد گردو زخمی شده بود و دلش پر از درد می خواست باز گردد اما با خودش گفت نه من باید بروم حتما بعد از این زیباتر خواهد بود گردو در مسیرش کاج کوچکی را دید با خودش گفت این چقدر زیباست و دلنشین من می توانم با این به هر جا که می خواهم بروم و به هر چه می خواهم برسم

گردو و کاج با هم همسفر شدند هر جایی که کاج می غلتید گردو به دنبالش غلتان می رفت تا این که کلاغی از آسمان پرواز کنان عبور می کرد کاج به زیر درختی غلتید

و کلاغ گردو را دید گردو به کاج گفت مرا هم با خودت ببر کاج خنده ای کرد و به گردو گفت تو ضعیف و کوچکی تو نمی توانی با من همراه همراه شوی گردو گفت اما من بدون تو نمی توانم من و تو می توانیم با هم سبز شویم و بزرگ اما کاج باز هم با خندهای تمسخر آمیز گفت تو در تمام مسیر فقط بزرگی و زیبایی مرا دیدی و قدرت مرا اما هیچ وقت به این فکر نکردی که من یک کاج هستم و تو یک گردو و بین من و تو از زمین تا آسمان تفاوت است در ریشه و جوانه و..........گردو ساده در خودش شکست و دلتنگ ریشه شد و ریشه در خاطرش درخشان شد اما خیلی دیر بود چون گردو در نوک کلاغی بودو دیگر نه خبری از ریشه بود و نه کاج فقط کلاغی بود و آسمان بود دیگر هیچ.

زایمان به شرط کنکور

نویسنده: افشین گلکار

این طنز هم به افتخار خانم عشقی که چندی پیش فی الباب عدم طنزنویسی در وبلاگ ، ضامن زبان خود را رها کرده و از هرسو با پرتابه های نارجک و توپچه های 220 میلی متری لب به شکوه و گلایه از این بنده حقیر باز کردند. اگرچه به دلیل ضیغ وقت احتمالا نوشته ارزشمندی به رشته تحریر درنیامده ولی کماکان امید است که مورد توجه همه شما دوستان قرار گیرد.

در پناه حق

برآنیم در این شماره شما را با برخی از مشاهیر بزرگ جهان آشنا کینم ، البته با این فرض که اگر در زمان حیات این عزیزان کنکور وجود داشت ، و ببینیم آنان به چه سرنوشتی دچار میشدند.

۱-       نیوتن ؛

از آنجا که این دانشمند علاقه زیادی به قبول شدن در رشته ستاره شناسی یا نجوم داشت ، از صبح تا شب خودش را در اتاق حبس میکرد و برای قبول شدن در کنکور درس میخواند. و از آنجا که وقت یک پشت کنکوری بسیار ارزشمندتر از آن است که بیکار و بی عار برود و زیر درخت سیب لم بدهد ، بنابراین سیبی هم به سرش نمیخورد و جاذبه ای هم کشف نمیشد و الان بنده و شما ، تمام اشیاء و آدم های دور و برمان در فضا معلق بودیم.

ادامه نوشته

مجمعی داریم...

شعر از....

خوب معلومه دیگه این روزا فقط آقای پیمانیه که پشت سر هم شعر می سرایند!!!

شاعر نوشت ۱: در بیت (دیگری باشد همی "حدادِ" که        وی که چون آید همه گویند: "به") لغت "که" به معنی "کوچیکه"

شاعر نوشت ۴: دیگه هیچی!!!

شاعر نوشت ۳: من ادعای شاعری ندارم.پس عیب و ایرادات شعرو به بزرگی خودتون ببخشید.

شاعر نوشت ۲: از بقیه دوستانی که کمک کردن ولی اسمشون تو این شعر نیست معذرت می خوام؛ واسه این دسته از دوستان آقا سعید گل دارن شعر میگن.

 

" مجمعی داریم "

مجمعی داریم جنسش از طلاست

کو در آن لطف خدا بی انتهاست

......

....

..

.

ادامه نوشته

سكوت...!

...چطور توانستي لب فرو بندي و هيچ نگويي وقتي جسورانه تنت را عريان كردند و با نگاه حرامشان خون تو را كه در پندارشان مباح مي دانستند با دشنه ي كودني بر قلب يخ زده ي زمين بريزند!

واحسرتا كه آنان در خيال باطلشان تمام معناي وجودت را رنگي فروريخته از يك وجود دانستند و در پندارشان غرق در سرور شدند كه اگر تو نتوانستي از وجودت به وجودي نفعي رساني آنان زميني را با خونت رنگين كردند؛ و حال ندانستند كه خون تو هرگز پندارهاي باطلشان را آبياري نخواهد كرد و حتي ريشه هاي آن خيالات را خواهد سوزاند؛ و تمام انديشه هاي ناب تو، درون درياي خوني كه آنان به راه انداختند همچو نيلوفر آبي به آنان زيبا جان سپردن را كه در حقيقت زندگي محض و ابدي است نشان خواهد داد!

                                                                         نجم السماء

قلـــــــــــم و پاک کن

نویسنده: قلم

اگه ديدی جمعی از دانشجوها نامه ی بدون امضا واسه رئيس دانشگاه نوشتن، در اعتراض به اخراج يکی از اساتيدشون...
اگه ديدي دانشجوها بخاطر کيفيت مطلوب غذاهای سلف اصرار به دعوت مسئولای دانشگاه به سلف رو دارند...
اگه ديدي دو گروه له و عليه تفکيک کلاس های دانشگاه دوباره تجمع کردند...
يا حتی اگه ديدی صف ملاقات و ديدار رئيس دانشگاه طولانی شده...
می تونی مطمئن بشی که رئيس دانشگاه ع وض  ش ده...

 ***

- ( قلم ): إ إ إ إ ... چیکار می کنی؟! من تازه دارم مطلبم رو شروع می کنم.

- (پاک کن ): ببین قلم جان، شما از خیلی مسائل آگاهی نداری...

ادامه نوشته

طرق سلوک الاسما ۵

نویسنده: افشین گلکار

با سلام خدمت بر و بچ

نوشته ذیل که ملاحظه می کنید به نظر خودم یکی از بهترین مقالاتی بوده که از ابتدا تا کنون به قلم این بنده حقیر به رشته تحریر درآمده است! چه از نظر چیدمان کلمات و چه از حیث محتوای مطالب!به قول عوام اهل بازار این نوشته گل سرسبد تمامی مطالب عرفان و سیر و سلوکی بوده که تا به حال نوشته ام! بیشتر از این سرتون را درد نمیارم و به عنوان حسن ختام میگم :

امیدوارم از خواندنش لذت ببرید

 در سخنان پیشین بدین نکته اشارتی داشتیم که کلید معرفت خدای معرفت نفس خویش است ! چو خود را نشناسی ، دیگری را چون شناسی؟! و همانا گویی من خویشتن را شناسم و غلط میکنی که چنین شناختن ، کلید معرفت حق را نشاید ! تنها اشارتی بر دل خویش نظری فکن و دیده بگشا که در این برهه دو نظر به رویتت آید!یکی جسم تو و دیگری باطن و روح تو!اگر تو را روحیتی خشنود نظاره گر باشد تمامی عالم را به نیکی بنگری و آنگونه است که به الاجبار جسم تو نیز خشنود خواهد بود. گر تو را روحیتی اندوه بار در پیش باشد و هزارن لوازم خشنودی جسمت از هفت آسمان به پای آن بریزی باز هم در غم و ماتم خود خواهی ماند چرا که آدمی به روح خود زنده است نه جسم آن! اگر تو را چشمی ظاهربین در پیش باشد بدین جسم فانی قناعت کنی و گر چشمی باطن تو را نصیب باشد به مرتبه ایی خواهی رسید که به هر اشارتی سوی اشاره را بنگری نه انگشت اشاره را!!! ای بشر ، در وجودت نظاره ایی فکن! دیو سرکش شهوت در بر دیده گانت تجسم یافته !

ادامه نوشته

رویای شیرین دانشگاه

نویسنده: راضیه زهتاب


روزها گذشت و من چه ساده گذشتم از روزهایی که گذشت.

روزهای کودکی چه زیبا برایم غزل خداحافظی را سر داد

و روزی که مادر عروسک کوچکم را از خانه بیرون کرد

دلتنگ شدم و رویایم بزرگ.

روزی که با مادر راهی مدرسه شدم گریه ام گرفت

دلتنگ کودکی و امیدوار به رویای شیرین بزرگ شدن.

دل خوشی های کوچکم قد کشیدند وبا من بزرگ شدند.

ادامه نوشته

این همه سال

سلااااام

منم مدیر

یکی از دوستان خمینی شهری IUT شعر زیر را سرودند و برای گذاشتن توی وبلاگ در اختیار من قرار دادند.

شما هم بی زحمت لطف کنید و مثل بقیه ی مطالب بخونید و براش نطر بذارید(مثل بقیه) راه دوری نمی ره   آشنا هستند و از انتقاد و پیشنهاد ناراحت نمی شند. و البته مشتاق نظراتتون هستند.

پ.ن ۱: زیاد اصرار نکنید که اسمشون را بگم چون نمی گم ولی هرکی تو این پست نظر نذاشت بدونید که از خودشه  البته یه راهنمایی: ایشون خیلی خجالتی هستند؛ نمی دونید به چه شام و کوفه ای مرا بردند برای گذاشتن یا نگذاشتن این شعر توی وبلاگ

پ.ن ۲: از این به بعد کسی خارج از نویسنده های وبلاگ خواست مطلبی را روی وبلاگ بذاره با این اکانت نویسنده میذاره (یعنی: آرشیو سایر نویسندگان وبلاگ)

از طرف من خداحافظ

ادامه نوشته

حالم بده احوالم بده...!!!

نویسنده: افشین گلکار

شاید باورش براتون سخت باشه ولی دلنوشته زیری از خود خودمه ! برای اولین بار سعی کردم یه مقاله نسبتا کوچک بدون استفاده ازهیچ گونه آرایه های تشبیه و استعاره بنویسم! ( خدایی هرکاری کردم نشد بدون هیچی هیچی باشه ) به هر حال امتحان هر ایده نو و تازه ای مجانیه

ادامه نوشته