آدم‌ ها ذرّه ذرّه محو می‌‌ شوند...

آدم‌ ها ذرّه ذرّه محو می‌‌ شوند آرام، بی‌ صدا و تدریجی...‌

همان آدم‌ هایی‌ که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی‌ هیچ انتظار جوابی‌،

فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند، برای آنکه بگویند هنوز هستی‌

و هنوز برای آنها مهم ترینی...


همان آدم‌ هایی‌ که روزِ تولد تو یادشان نمی‌ رود.

همان‌ هایی‌ که فراموش می‌‌ کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان‌ هایی‌ که برایت بهترین آرزو‌ها را دارند و

می‌ دانند در آرزو‌های بزرگِ تو کوچکترین جایی‌ ندارند...


همان آدم‌هایی‌ که همین گوشه کنار‌ها هستند

برای وقتی‌ که دل‌ تو پر درد می‌‌ شود و چشمان تو پر اشک

که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان می ‌‌شود ،

در آغوشت می‌‌ گیرند و می‌‌ گذراند غمِ دنیا را رویِ شانه‌هایشان خالی‌ کنی‌.

همان ‌هایی‌ که لحظه ‌ای پس از آرامشت ، در هیچ کجای دنیای تو گم می ‌‌شوند

و تو هرگز نمی‌‌ بینی‌ ، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می ‌‌برند...


همان آدم‌ هایی‌ که آنقدر در ندیدنشان غرق شده‌ ای

که نابود شدن لحظه‌ هایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمی ‌‌بینی‌.

همان‌هایی‌ که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می‌‌ گریند،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است....



+اصلا پاییز بدون صدای آقای داداش شهرام (شکوهی) پاییز میشود؟!



کودکانه...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

سربلند - اثر : مریم سادات منصوری

گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش

که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود

و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود

و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت

و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد...

.

.

.

گاهی فکر می کنم

آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی هایشان

و دوباره بزرگ می شوند...

ع.ن:  ...آن روزها خیلی سربلند راه می رفت. از بس که به عشقش افتخار می کرد!

قایم موشک


درود به جدی ترین بازی ای که تو شوخی َش گرفتی!


گم شدی!

بازی را جدی گرفتی؟

قرار بود یک قایم موشک ساده باشد!

قرار نبود میانه بازی بزرگ شوی

گرگ شوی

به ندانم کجاها سربگذاری

قرار نبود من همه جا را بگردم

هی نبینم ات

خسته شوم

بنشینم کنار دیوار

زار زار...

و توآن قدر دور

که صدایم

از این گوشه کنارها

موموی گربه گرسنه ای هم نباشد

به خاموشیِ گوش هات

 

حق داری

گرگ ها و گربه ها را

چه دخلی به هم؟

جز همین دو حرف مشترک

که آن هم گُر می اندازد

به آتش بازی

نه یادآور دو کلام حرف مشترک است!

 

فقط این گرگ ها

گاهی

بد چنگ می کشند به دل گربه ها...


تا کی ما باید به جهان مدیریت یاد بدهیم؟

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

به دنبال خروج قطار از ریل در اسپانیا و کشته شدن 79 نفر، دولت اسپانیا ایمنی سیستم کل راه‌آهن این کشور را بازبینی کرد. آنها خواستند مطمئن شوند از این پس چنین مشکلی رخ نمی دهد. واقعا که بحران اقتصادی در اروپا چه کار که نمی کند. از بس بیکاری و بیماری در آنجا موج می زند، یک لشکری را بسیج کرده اند که بروند سیستم ایمنی راه‌آهن کل کشور را بازبینی کنند. خب واقعا تا کی ما باید به اینها مدیریت یاد بدهیم؟ بهترین راه این بود که تقصیر را می انداختند گردن لوکوموتیوران که مطمئنا خودش هم در این حادثه جان باخته. هم مردم راضی می شدند و هم دولت مقصر را پیدا کرده بود. طبق بررسی های ما، اگر خدای نکرده در ایران چنین اتفاقی بیفتد، اقدامات زیر صورت می گیرد:


1.شهردار با کلاه مهندسی در صحنه وقوع حادثه حاضر می شود و پس از چند نگاه کارشناسانه، پاچه شلوارش را بالا می زند و می آید توی گود. دو فیلم مستند، چند سریال و یک تله فیلم از کار کردن او در ساعت 4 صبح تهیه می شود که هر کدام شان چندین جایزه را در جشنواره همشهری مال خود می کنند.

2. قیمت بلیت راه آهن شهری و بین شهری50 درصد افزایش پیدا می کند تا مردم همین طوری نروند سوار مترو شوند که بعد از خروج از ریل، تعداد کشته ها زیاد باشد.


3.دستفروشان مترو به جای لواشک پذیرایی ترش و شیرین، ترش و ملس، ترش و خوشمزه و مسواک سه کاره اورال بی، چسب ضدحساسیت و باند به مسافران عرضه می کنند.


4.قطار در ایستگاه های کمتری توقف می‌کند تا لنت ترمزش تمام نشود! یعنی روزهای فرد در ایستگاه های توحید، ولیعصر، دروازه دولت و فرهنگسرا هیچ توقفی صورت نمی گیرد و روزهای زوج هم ایستگاه اکباتان (ارم سبز)، گلبرگ و دروازه دولت بسته است.


5.خط زرد رنگ لبه جایگاه که آقای گوینده ایستگاه هر ثانیه مردم را به فاصله گرفتن از آن دعوت می کند، به خط قرمز تغییر می کند. شاید در ظاهر تاثیری در عدم تکرار این واقعه نداشته باشد ولی از کاری نکردن که بهتر است. باید نشان دهیم مردم برای ما مهم هستند یا نه؟


6. ایجاد یک حادثه هیجانی دیگر که حواس مردم به آن معطوف شود و بی‌خیال این سانحه شوند. این حادثه می تواند تلفات جانی هم نداشته باشد و اصلا در فضای مجازی اتفاق بیفتد. مثلا می شود یک سوال از اعضای شبکه های اجتماعی پرسید و هر کسی هر جوابی داد، عکس پروفایلش را به زرافه تغییر دهد. تا مردم متوجه شوند چه شده، هم زرافه شده اند و هم آهو. بلا نسبت جمع!

ارباب مهربان...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

غلامش را برای کاری صدا زد1. جوابی نشنید. برای بار دوم و سوّم صدایش زد، باز هم جوابی نیامد.

جلوتر رفت و پرسید: پسرم! نشنیدی صدایت می‌زدم؟!
-  چرا شنیدم.
-  پس چرا جوابم را ندادی؟!
-  چون از شما نمی‌ترسم!

دست‌هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت که غلامِ من از من نمی‌ترسد.

خواستم بگویم همه‌ی این بارهایی که من را صدا زدید و نیامدم و گوش نکردم و سربه‌راه نشدم، دلیلش همین بوده، خیلی مهربانید، از شما نمی‌ترسم!

 

1- حضرت علی‌بن‌حسین؛ امام سجّاد(ع)
...
کنیزک فقط شاخه گلی داده بود

آزادش کردید و گفتید:

خدا ما را این طور ادب کرده که "اذا حیٌیتم بتحیٌه فحیٌوا باحسن منها"*

.

.

.

شاخه گل "سلام"م ،تقدیم به شما

چشمداشتِ آزادی ندارم

ولی

چشم ِتر را که نمی شود از شما پنهان کرد...

* آیه هشتاد و شش،سوره نساء(و چون به شما درود گفته شد شما به صورتی بهتر از آن درود گویید.)

 

** حکایت کنیز و شاخه گلش را از کتاب "زندگانی امام حسن مجتبی،تألیف رسولی محلاتی برداشتم.

پ.ن:

واسمع دعایی إذا دعوتک...

 از تو چیز زیادی نمی خواهم

فقط بگذار صدایت کنم

مراسم عزاداری 92

untitled-2.jpg

مجلس آخر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

مردي كه مي رفت
و

زني پشت سرش داد مي زد:

آرامتر برو پسر زهرا!


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/last.gif


ظهر بود.

يكي بود و

هيچ كس نبود ...

...

از کنار خيمه های زنان كه برگشت،

آمد بين كشته ها، تن صاحبش را پيدا كرد. بو كرد.

رفت طرف فرات. توی آب فرو رفت و ديگر كسي اسب خونی را نديد...

مجلس نهم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/alamdar.gif


"مردي كه حساب بلد نبود ..."

مي شد تشنه از سر شط بلند نشود.

وقتي گفتند: "آب بياور" مي شد سياهي هايي كه دو سوي نهر، پشت درخت ها بودند بشمارد و حساب كند كه نمي شود.

شب پيش كه فاميل هايش در سپاه يزيد، پنهاني امان نامه آوردند، مي شد كمي فكر كند قبل از اينكه سرشان داد بزند:"مي گوييد من در امانم، پسر فاطمه (س) در امان نيست؟".

زيرك و شجاع بود و هواي همه چيز را داشت.

پرچم را براي همين داده بودند دستش. مي شد به او تكيه كرد.
فقط پاي برادرش كه به ميان مي آمد ...


1. عباس ابن علي ابن ابيطالب (ع)

خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد...

با خودم فکر می کنم اصلا چرا باید

 رباب ، با آب هم قافیه باشد

 

روضه خوان ها زیادی شلوغش می کنند

حرمله آنقدر ها هم که می گویند تیر انداز ماهری نبود

هدف های روشنی داشت


تنها تو بودی که خوب فهمیدی

استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت

شش ماه علی بودن را طاقت آوردی

خون تو جاذبهء زمین را بی اعتبار کرد

حالا پدرت یک قدم می رود بر می گردد

 می رود بر می گردد

 می رود...

با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره ای بسازد

تادیگر صدای سم اسب های وحشی از خواب بیدارت نکند

رباب می رسد از راه

 با نگاه

بایک جملهء کوتاه:

  آقا خودتان که سالمید ان شاالله...

مجلس هشتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/sebteAkbar.gif

"مردي كه راه رفتنش قشنگ بود ...1"

صداي شمشيرش مي آمد، صداي تاخت اسب و زمزمه شعري كه مي خواند.

"اين مبارزه، جوهره مردان را آشكار ميكند. اين مبارزه، ادعا را از حقيقت جدا مي كند".

نفس ها حبس بود. جوان های خويشاوند، سر لاي زانو ها پنهان كرده بودند تا فريادي را كه در راه بود نشنوند.
جوان ها، نيمه شب، دور از چشم بزرگتر ها رفته بودند بيابان، با هم پيمان بسته بودند، پيش از علي اكبر (ع) بروند....

مي دانستند كه هر زخم تن علي، پدرش را تكه تكه مي كند ...

اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند.

علي گفته بود: "من باشم و شما برويد؟" 
پدر گفته بود: "اول علي! فقط قبل رفتن چند قدم پيش رويم راه برود".

1.سبط اكبر، حضرت علي اكبر (ع)

مجلس هفتم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Gholam.gif

"مردي كه گونه هاي سياهي داشت ...1"

آزادش كرده بودند كه جانش را بردارد و هر كجا خواست برود. كوفه يا مدينه. غلام سياه اما نرفت. ماند. خون از همه زخم هايش بيرون مي ريخت. آخرين نفس ها بود. تنش آرام آرام سرد مي شد كه صورتش ناگهاني گرم شد. به زحمت چشم باز كرد. گونه امام چسبيده به گونه سياه  او.

بريده بريده گفت: "خوشبخت تر از من كسي هست؟".

و چشم بست.


1.اسلم ابن عمرو

مجلس ششم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Saeed.gif


مردي كه دست هايش را باز كرد1 ...

امام تازه تكبير گفته بودند كه تير به پاهاي سعيد خورد.

ايستاده بود پيش رو و دست ها را دو طرف تن باز كرده بود.

"به خدا قسم اگر بگذارم به حسين در نماز تير بزنيد."

حمد مي خواندند كه تير به شكمش خورد.

ركوع رفته بودند كه دست هايش،

سجده رفته بودند كه سينه اش،

سجده دوم بود كه دست ديگرش،

تشهد مي خواندند كه چشم هايش،

سلام مي دادند كه فرو افتاد...


1.سعيد ابن عبدالله الحنفي

حسینم را گم کرده ام....

اینجا خمینی شهر،صدای ما را از مراسمات عزاداری بیشمار شهرمان می شنوید،

اينجا حسينيه ي ايران است

ولي قبول کنيد که حسينِ اين حسينيه دارد از حسينِ عاشورا فاصله ميگيرد....

من با چشمان خودم ديده ام چگونه اينجا فرهتگ حسين وعاشورا را به قتله گاه مي برند....

حسينِ اين مردم در روز عاشورا بعد از ديدن آن همه مصيبت،

بعد از پرپر شدنش عليش، "هوس" داماد کردن برادر زاده اش را دارد

آن همه برادر زاده اي که شايد يک ساعت ديگر هم عمرنداشته باشد!

بعد مردم اين حسينيه براي داماد کربلاي حسينشان جشن دامادي ميگيرند،

حجله آماده ميکنند و در روز عاشورابر سر دامادشان نقل مي پاشند و هلهله ميکنند!

(هلهله در روزعاشورا برايم تازگي ندارد!!!! قوم ديگري راهم ميشناسم که....)

خاندان حسينشان جوري تربيت يافته اند که بي تاب که مي شوند از غم،موهايشان را افشان کرده

و در صحراي کربلا مي دوند!

بي تاب که ميشوند سرشان را برمحمل مي کوبند!

حسين اين مردم نياز به اشک هاي اينها دارد!

کودکان را گرد هم جمع ميکنند تا خرابه را به تماشا بکشند وبعد کودکان بي گناه را به باد شلاق ميگيرند

تا اشک هايشان را نثار حسينشان کنند!(شلاق زدن کودکان هم برايم تازگي ندارد!!!)

حسين اين مردم رضايت داده که برايش کاروان مهيا کنند

تا به اين برکت هم که شده زمينه  ي آشنايي تمام دختران وپسران عزادار(!) فراهم گردد!

برايش کاروان آماده کنند وهر سال برنو آوري هايشان بيفزايند!!

برای حسینشان که روضه میخوانند، یاد فیلم های هندی می افتم!!!!

گاهی هم فیلم های ون پایری!



حسینِ عاشورا حتی اینجا هم غریب است

حتی اینجا هم ناشناخته مانده

برای حسین عاشورا که روضه میخوانند شور وشعور وعشق موج میزند

از خاندان حسین عاشورا که می گویند فقط نجابت می بینی و وقار!

حسین عاشورا این روزها بیشتر از همیشه پردرد است!

باید فکری به حال این همه درد کرد....

 

+خدا باران عاشورا را به خیر کند....


+استثناء همیشه هست!



مجلس پنجم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Hor.gif

"مردي كه اسم خوبي داشت1"

سر اسب را كه كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود،

فكر كرده بود كه خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندنش و مي گذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد ... وقتي هم مي گفتند:"خوش آمدي! پياده شو، بيا نزديك!"

نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته.

گفت: "سواره مي مانم تا كشته شوم".
مي خواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو، خون هاي روي پيشاني اش را پاك كنند. باز دلشان راضي نشد.دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمي ديد بهش بگويند:

"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشته است".

1.حر ابن يزيد رياحي

مجلس چهارم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

"مردي كه سود نداشت1"


"فايده، كلمه اي اين همه بي معني نشده بود كه ظهر آن روز شد".

مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم".

پسر رسول نشسته بود كنار تن خوني آخرين نفري كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاك و عرق بود.

مرد گفت: "تنها دو تن از يارانت مانده اند، پايان معلوم شده".

پسر رسول چيزي نگفت.
صداي مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودي نيست آقا! بگذاريد بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودي".

لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبي نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده مي گذري؟"

از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خوني آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه لاي خيمه ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد....

1.ضحاك ابن قيس مشرقي

مجلس سوم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/Moslem.gif


"مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت"1

به آنكه طناب دور گردنش مي انداخت، به آنكه به اسيري او را سوار اسب مي كرد، به مردي كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياده كند، به مردمي كه ايستاده بودند به تماشا،
به هر كسي كه آنجا بود التماس مي كرد:

"به حسين(ع) بگوييد، مسلم گفت: "نيا! مسلم گفت نيا".

به زني كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذراني كه نمي شناخت، حتي به بچه ها مي گفت.

شمشير بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمي كه پايين دارالاماره منتظر ايستاده بودند سرش پايين بيفتد التماس مي كرد:

"يكي را روانه كنيد به حسين بگويد كه نيا".


1.مسلم ابن عقيل

قیدار

صوفی ار باده به اندازه خورد،نوشش باد

ورنه اندیشه ی این کار فراموشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت 

آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد


درود بر پاک باختنِ سرمایه ی باقی مانده از یک خطا


-          حرف مردم بافتنی است شهلا جان... یکی زیر، یکی رو... گفتم ت که... نه به زیر و روی بافتنی ِمردم کاری دارم، نه به پشت و روی سجل ت...

-          حالا حرف بافتنی می زنید... دو روز دیگر، خود شما که پشیمان شدید از بودنِ با من، مثلِ لباسِ چروک پاره پاره مرا...

 

قیدار سرش را می گیرد به سمتِ شهلا و به ابروهایش گره می اندازد و اخم می کند. بعد آرام می گوید:

-          زیاد تو زنده گی خطا کرده ام، خیلی بیش تر از تو؛برای همین با آدم خطا کار راحت تر م. آدمی که یک بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد، مطمئن تر از آدمی است که تا بحال پاش نلغزیده... این حرف سنگین است... خودم هم می دانم. خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتن ِآک بند در آمد، فلزش معلوم می شود، اما فلز خطا کرده رو است، روشن است... مثلِ این کفِ دست، کج ومعوجِ خط ش پیداست. از آدم بی خطا می ترسم، از آدم دو خطا دوری می کنم، اما پای آدمِ تک خطا می ایستم... با منی؟

شهلا وسط گریه لب خند می زند وسر تکان می دهد:

-          با توام...

نمی گوید با شما ... می گوید، "با تو ".

واژه های اسیر...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


وقت هایی هست که دلم می خواهد فقط بنویسم بدون هیچ فکری، مثل حل مسئله های سخت.
وقت‌هایی هست که آدم دلش می‌خواهد واژه‌های اسیرش را آزاد کند. بنویسد. بنویسد. بنویسد. وقت‌هایی هست که زندانِ دلِ آدم تنگ می‌شود برای این همه واژه که یک‌ریز به در و دیوارِ دل می‌کوبند. این‌طور وقت‌ها یاد گرفته‌ام زندانِ دلم را برایشان هی بزرگ کنم، بزرگ کنم تا گلویم، تا چشم‌هام. بعد قدری رهایشان کنم که بغض بشوند و کز کنند گوشه گلویم. که اشک بشوند و بچکند روی گونه‌هام. فرموده است: الکلامُ فی وثاقک ما لَم تتکلّم به فَاذا تکلّمت به صرتَ فی وثاقه. و من چندی‌ست بیرحمانه، واژه‌هایی را به بند کشیده‌ام که مباد به بندم بکشند...

پ.ن:تشنه‌ام
لب‌هام سله بسته.
بارانت را بگو دوباره ببارد.

وَ هو الّذی ینزّل الغیث من بعدِ ما قنطوا و یَنشرُ رحمته.

ع.ن:

 سمفونی خاطرات، در یک روز ابری گرفته!


 ...  دلم خوشی های کوچک می خواست و تنگ شده بود.

باز این چه نوحه و چه عزا وچه ماتم است

آن کشته که بردند به يغما کفنش را

تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را


 
خون از مژه مي­ريخت به تشييع غريبش

آن نيزه که مي­برد سر بي بدنش را


 
پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد

با خار عوض کرد گل پيرهنش را


زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
 شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشايد به تسلاي عزيزان 

يا خاک کند يوسف دور از وطنش را


خورشيد فروزان شده در تيرگي شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را

                                                            

مجلس دوم...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
 "مردی که فقط اسب داشت ...*"

http://plusboy2005.persiangig.com/image/moharram/asb.gif

امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود.

به فرستاده گفته بود: به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم.

اما دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.

گفت:" آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما... "

نگاهی کردند که از شرم لال شد: " اسبت را نمی خواهیم."

چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک :" از این جا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی،

که اگر بشنوی و نیایی ..."

 سوار اسب قیمتی اش بتاخت رفت و دور شد.

پ.ن: دنبالش فرستاده بودند نیامده بود آمدند دم خیمه اش...بگذریم...


  *عبیدالله بن حر

یک سری صوت نامفهوم!

دقیقا باید همینطور باشد. یعنی اینطور که آدمیزاد دو تا زبان دارد انگار. یعنی؟

یعنی مثل وقتی که از مملکتت میروی بیرون و وسط خیابان هستی فارسی حرف میزنی.

یعنی اینطور که همه فقط یک سری صوت نامفهوم میشنوند.

مثلا انگار کن صدای ماشین است،یا صدای کلاغ.

یک‌ سری صوت است، بدون این‌ که هیچ ارجحیتی نسبت به صوت های دیگر داشته باشد.

همینطوری ‌هاست. یعنی؟ یعنی هر آدمیزادی برای خودش، زبان خودش را دارد.

می ‌آید، پیش شما مینشیند، درد و دل میکند،

ولی ته‌ تهش اگر خیلی باهوش باشید، یک سری لغت را بتوانید بفهمید حداکثر.

اگر هم باهوش نباشید که کلا یک ‌سری صوت نا مفهوم میشنوید. همین و همین.

حالا نه اینکه بخواهم چیز جدیدی بگویم ها،

ولی بخش درد دارش همین‌ جایی است که میگویی «نا مفهوم».

آدمیزادگان در نوع خودشان موجودات به غایت تنهایی هستند.

یعنی شما وقتی با نزدیک‌ ترینتان هم حرف میزنید، یک چیزهایی آن ته میماند، که منتقل نمیشود.

یک چیزهایی که خاص شما میماند و با خودتان میبرید توی گور.

یک ‌سری راز. یک سری حس. خلاصه که اینطور...!


پ.ن:این از نوشته های یه دوست بود که خب ازدنیای وبلاگش خداحافظی کرده

ولی من همیشه عاشقِ نوشته هاشم!

پ.ن:دلتنگی هم قشنگ است!فقط کاش یادمان می دادند که چطور باید با این همه دلتنگی ساخت...

پ.ن:لبخند عشق گوشه ای از نگاه خداست،تنها به نگاه او می سپارمت...(این تقدیمی به داداش بود)



گیر عجب اسب خری افتادیم!‬

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


کار تازه آتیلا پسیانی در تئاتر شهر، به خاطر استفاده از یک حیوان نابازیگر که گویا زیاد هم نجیب نبوده، حاشیه دار شده و دارد بیخ پیدا می‌کند!

چند روزی است که «آتیلا پسیانی» نمایش «عرق خورشید، اشک ماه» را در تئاترشهر به روی صحنه برده است. در این نمایش «رضا کیانیان» و «علیرضا خمسه» به ایفای نقش پرداخته‌اند. اما مشکلی که برای «اسب» این نمایش پیش آمده ممکن است نه‌تنها باعث توقف اجرای نمایش، بلکه پلمب تئاترشهر شود! رئیس بیمارستان دامپزشکی تهران گفته: «اسب جزو بازیگران نمایش است و از آقای پسیانی بعید بود که اجازه دهند این اسب در میان زباله‌های کنار تئاترشهر نگهداری شود. ضمن آنکه تغذیه این حیوان اصلا مناسب نیست. همه حیوانات تک‌سم باید هر شش ماه یک بار تست «مالایین» بدهند و گواهی بهداشت و سلامت برایشان صادر شود اما اسب این نمایش این گواهی را ندارد. برای انجام تست مالایین محل نگهداری اسب و خود آن باید به مدت 72 ساعت قرنطینه شوند و اگر جواب آزمایش مثبت باشد،‌ تئاترشهر شش ماه پلمب خواهد شد. در آن‌صورت،‌ این اسب ناقل بیماری «مشمشه» خواهد بود که برای انسان بسیار خطرناک و همان بیماری‌ای است که قبلا هم باعث شد باغ وحش تهران شش ماه پلمب شود. پارک دانشجو هم باید پلمب شود چرا که این اسب در آن منطقه هم چرخیده است. چون این عمل یک قانون‌شکنی آشکار است، مدیریت تئاترشهر و همه عوامل دخیل در این نمایش نیز دادگاهی خواهند شد.»


از آنجا که این اتفاق کل یوم(!) طنز است و تنها در کشور ما رخ می‌دهد، چیز خاصی برای نوشتن باقی نمی‌ماند جز ...

 

دیالوگ:
دختر و پسری در پارک دانشجو:
دختر: شما به تئاتر هم علاقه دارین؟
پسر: من عاشق تئاترم. همین دیروز کار جدید آتیلا پسیانی رو دیدم.
دختر: همون که یه اسب توش بازی کرده.
پسر: بله. واای یعنی شما هم اهل تئاتر هستین و این کارو دیدین؟
دختر: گمشو از جلو چشام دور شو! پسره مشمشه دار عفونی ایکبیری واگیردار روشنفکر!
*
دیالوگ دو:
دختر: دیگه مزاحم من نشو! میخوام ادامه تحصیل بدم.
پسر: چی شده مگه؟
دختر: هفته پیش رفته بودی تئاتر؟ همین تئاتر اسبیه. نه؟
پسر: آره. ولی...
دختر: ولی بی ولی. برو راحتم بذار. بذار به درد خودم بسوزم و بسازم و ادامه تحصیل بدم.
پسر: اشتباه می‌کنی. ما از اوناش نیستیم. اینم کارت سلامت که دیروز گرفتم. من پاک پاکم.
دختر: وااای چقدر دوستت دارم. بریم کافی شاپ؟
پسر: مگه امروز کلاس نداری؟
دختر: نه! اصلا دیگه نمی‌خوام درس بخونم. دوست دارم زودتر بریم زیر یه سقف...
*
واکنش
انجمن حمایت از حیوانات با صدور بیانیه‌ای از همه اسب‌های کشور به خاطر نانجیب بازی این اسب عذرخواهی و خاطر نشان کرد: برای ما اسب همچنان حیوان نجیبی است و پیگیری‌های ما برای کشف علل انحراف این اسب ادامه دارد.

*
شیوه جمع آوری و قرنطینه تماشاگران این تئاتر:

مجری تلویزیونی در اطراف پارک دانشجو: آقا شما اهل تئاتر هستین؟

جوان: بله!

- این تئاتر جدید آقای پسیانی رو هم دیدین؟

- بله. من به همراه نامزدم...

- بگیرینشون.

(تعدادی مامور او را سرو ته سوار آمبولانس می‌کنند)

*

سوال: به نظر شما هدف اسب مذکور از این نابسامانی چیست؟
الف) او عنصر معلوم الحال استکبار است که پول گرفته تئاتر کشور را تخریب نماید و فضای هنر روشنفکری را مشمشه‌انگیز نماید.
ب) کار، کار انگلیس است.
ج) دشمنان قسم خورده آتیلا پسیانی چشم دیدن تئاتر جدید او را ندیدند و با نفوذ در بدنه تئاتر او، کار را زمین زدند.
د) این یک حرکت حساب شده از سوی تماشاخانه ایرانشهر، سنگلج و مولوی است برای تخته کردن در تئاتر شهر.
ه) عناصر خودسر، این بار به جای درج بیلبورد و پوستر، با جوششی عملی، خطر تئاتر را گوشزد کرده اند.
و) تئاتر بهانه ای است برای تعطیلی پارک دانشجو. چه معنی دارد در فصل درس و بحث، دانشجو جماعت به پارک برود.

*

تیتر داغ مجلات زرد و نارنجی

- علیرضا خمسه به پایتخت سه نمی‌رسد/ نقی! مشمشه گرفتـــــم!

- آه مجری «سفر بخیر» کیانیان را گرفت/ مجری: خدا جای حق نشسته!

- آتیلا پسیانی در دادگاه: گیر عجب اسب خری افتادیم!

*
بیست و سی

یک فرورند اسب تربیت شده توسط سرویس‌های جاسوسی که قصد ضربه زدن به فضای هنری کشور را داشت، شناسایی شد. این اسب از نژاد ام آی سیکس بود که...

*


باغچه


معاشران زحریف شبانه یاد آرید

حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی

زعاشقان به سرود وترانه یاد آرید


درود به مـ ـجـ ـمـ ـع گل منگلی

ادامه نوشته

مجلس اول...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

https://lh5.googleusercontent.com/-gafVfn-doKo/Tr7_07jJvwI/AAAAAAAAB5I/tB4YwN6tBxE/s576/aeln7o2winhbbe9cvk27.jpg

"مردی که نامه های زیادی داشت"


پای نامه صد و چهل هزار امضا بود.
نوشته بود:"بشتاب!ما چشم به راه تو هستیم."
نوشته بود:"برای آمدنت آماده ایم و دیگر با والیان شهر نماز  نمی خوانیم."
نوشته بود:"میوه ها رسیده و باغ ها سبز شده. منتظرت  هستیم."
نامه در دستهایش، وسط بیابان ...
روبروی سپاهی که راهش را بسته بودند ایستاد:
"کسی را کشته ام خونش را بخواهید؟
مالی را برده ام؟
کسی را زخمی کرده ام؟"

بی دلیل هلهله کردند.
گفت: "مردم کوفه مرا دعوت کرده اند، این نامه ها..."
صداهای بی معنی و نامفهوم در آوردند تا صدایش نرسد.
جلوتر آمد تا صورتهایشان را ببیند و ناگهان ساکت شد:
"شبث بن ربعی؟! حجار بن ابجر؟! قیس بن اشعث؟!"
اسم ها همان اسم های پای نامه ها بود.
...

بگو دعا نکنند...

به نام خدواندِ بخشنده ی مهربان

http://sadatmansoori.persiangig.com/image/bird-maryam%20sadatmansoori.jpg

گفتی ما بچه هایمان را صدا می‌کنیم، شما بچه هایتان را صدا کنید.
ما زن هایمان را صدا می کنیم، شما هم زن هایتان را بیاورید. ما می آییم، شما بیایید.
ما ایستیم این طرف، شما آن طرف.
ما می گوییم خدا، شما می گویید خدا.
ما می گوییم هر کی راسته، بماند.
شما می گویید هر کی ناراسته، عذاب او را بگیرد.

یادت هست این حرف ها را؟ خب اگه یادت هست پس کجایند؟ کجایند بچه‌هایتان؟
کجایند زن‌هایتان؟ شما همین قدر هستید؟ ملتتان پنج نفره ست؟ ما چشم‌هایمان عوضی می بیند یا راست راستی پنج تائید؟

طرف ما را نگاه کن؛ تا چشم می بیند آدم ایستاده! هر چه نصرانی بوده آورده ایم. فقط چند تا صف پیرمرد داریم، دیگر چه رسد به زن و بچه.
حالا اقلا بگو این مردمت بیایند جلوتر؛ بگو بیایند زیر آن درخت روبرویی تا همدیگر را ببینیم.

اسقف ما می‌گوید: تو را به روح عیسی مسیح؛ بگو آن دو تا بچه دست‌هایشان را بیاورند پایین؛ بگو آن خانم از زمین بلند شود؛ بگو آن بلند بالا که شانه به شانه ات ایستاده، نگاهش را از آسمان بگیرد.

اسقف ما می‌گوید: اینهایی که من صورت‌هایشان را می‌بینم اگر نفرین کنند، نسل ما از زمین بر می‌افتد.

می گوید: بگو ما تسلیمیم!


پ.ن: من هم برای مباهله آمده ام! اما نه با انبوه همراهان نه با بزرگان و خاندان، حتی چیزهای خوب هم ندارم که قابل مقایسه باشند...
با دستان خالی... کوله باری از حسرت...مگر فقط مباهله باید آن طوری باشد؟
ولی برای من دعا کنید...من از همان اولش تسلیم بودم...

ع ن:این شب ها
چه نزدیک میخوانی پشت پنجره.

جواب!

جواب سلام را با علیک بده ،
  

    جواب تشکر را با تواضع،

            جواب کینه را با گذشت،

                  جواب بی مهری را با محبت،

                         جواب ترس را با جرأت،

                                 جواب دروغ را با راستی،

                                       جواب دشمنی را با دوستی،

                                             جواب زشتی را به زیبایی،

                                                  جواب توهم را به روشنی،

                                                   جواب خشم را به صبوری،

                                               جواب سرد ی را به گرمی،

                                            جواب نامردی را با مردانگی،

                                       جواب همدلی را با رازداری،

                                  جواب پشتکار را با تشویق،

                          جواب اعتماد را بی ریا،

               جواب بی تفاوت را با التفات،

        جواب یکرنگی را با اطمینان،

جواب مسئولیت را با وجدان،

جواب حسادت را با اغماض،

      جواب خواهش را بی غرور،

             جواب دورنگی را با خلوص،

                    جواب بی ادب را با سکوت،

                           جواب نگاه مهربان را با لبخند،

                                    جواب لبخند را با خنده،

                                            جواب دلمرده را با امید،

                                                  جواب منتظر را با نوید،

                                                      جواب گناه را با بخشش،

و


هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار
...


مطمئن باش هر جوابی بدهی

یک روزی

یک جوری

یک جایی


به تو باز می گردد....



+من خودم اینجوری نیستم!

ولی گفتم بالاخره بگم شاید یه نفر دلش خواست آدمِ خوبی باشه!

سرچشمه نور


درود به آنچه که در میخانه ی "او"، سهم آدم شد... 


عطر گل

می وزد از باغ بلور

پشت یک برکه ی نور

     می درخشد مهتاب

                 می شکوفد کوکب

                                  می تراود لبخند...

 

سر زد از دامن خاک

گل شب بوی بهار

بوسه زد بر لب جوی

سبزه ها روئیدند

غنچه ها خندیدند

        نفس عـ ـشـ ـق برید

                    بس که در ساحت گلزار دوید...


لب سرچشمه ی نور

دو قلوپ نوشیدم

و از آن لحظه به بعد

دیده ام باغ و دلم باغ و تمام عالم

همه همرنگ گل مریم شد

من چه می دانستم

آب سر چشمه

             به عـ ـشـ ـق آلوده است؟


گلخانه کاغذی من

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

گلخانه کاغذی من

کتابخانه خوب یعنی کتابخانه تمیز و البته چشمنواز. غیر از ظاهر، اینکه فهرستتان چقدر پر و پیمان است هم از شروط داشتن یک کتابخانه حرفه‌ای است. بنابراین لازم است یک کمی وقت و انرژی بگذارید که بعد از چند وقت کتاب‌هایتان به یک مشت کاغذ بدرنگ و به هم ریخته تبدیل نشوند. چند وقت یک بار هم باید یک نگاهی به فهرستتان بیندازید تا آن هم شبیه فهرست این کتابخانه‌های اهدایی که پر است از کتاب‌های تکراری و گاهی هم به درد نخور نشود.

کتابخانه‌اش را جور کنی

لازم نیست حتما اولین کتابخانه تان مدل بوفه‌ای داشته باشد با چوب اعلی و شیشه‌های برق انداخته. برای اول کار می‌توانید از این کتابخانه‌های جمع و جور حصیری تهیه کنید و حتی از این قفسه‌های فلزی که یکی یکی به هم وصل می‌شوند و یکهو یک طرف دیوار خانه را می‌پوشانند. اصل این است که کتاب‌ها از توی کارتن و کمد و انباری خارج شوند. بعد از آن وجود همین کتابخانه که ممکن است بیشتر از نصف آن هم خالی باشد، انگیزه‌ای می‌شود برای اینکه به سمت حرفه‌ای شدن پیش بروید.پس به جای اینکه منتظر کتابخانه رویایی تان بنشینید، دست به کار شوید.


ادامه نوشته

بستنی

a22445db7e62c14bb6aa7a9ae593f667.jpg

 

آفرینش زن!


از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:


"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.

"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."
خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.

از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."


فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.

"اما ای خداوند اوراخیلی نرم آفریدی!"

"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."


فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."


آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."


فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند.
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند.
بدون قید و شرط دوست می‌دارند.
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند.
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد

زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.

خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!

"فرشته پرسید:"چه عیبی؟!"

 خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


پ.ن:فکرکنم خودِ پست به اندازه ی کافی گویا بود :)

مسکّن های مقدس...

به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان


 آن همه آیه بهشت و رحمت خدا و توبه و بخشش به من این قدری اثر نمی کند که این آیه اثر می کند:

و لقد خلقنا الانسان و نعلم ما توسوس به نفسه....

ما (خودمان) انسان را آفریدیم و آنچه در درون او را وسوسه می کند می دانیم.

آرامش بخش ترین آیه قرآن برای من این است: این اطمینان لذت بخش که خودش می داند. همین که می داند.

پ.ن: کاش شما هم آیه آرامشتان را این جا بنویسید. فکر کنم آن وقت دل همه مان باز بشود و حظی ببریم از این تقسیم آیه های شخصی.

ع.ن:خوشا به من که دست تو پرواز هدیه میکند
خوشا به تو که عاشقت صد بار گریه میکند
خوشا که قامتم رسد به میوه خیال تو
رسیده ای ! نچینمت ، منم حریف کال تو...

خداراشکرمولایم علی شد...


دست‌هايت را که در دستش گرفت آرام شد              

تازه انگاري دلش راضي به اين اسلام شد


دست‌هايت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:         

مومنين! ( يک لحظه اينجا يک تبسم کرد و گفت):


خوب مي‌دانيد در دستانم اينک دست کيست؟             

نام او عشق است، آري مي‌شناسيدش : علي ست 



من اگر بر جنگجويان عرب غالب شدم                       

با مددهاي علي ابن ابي طالب شدم


در حُنين و خيبر و بدر و اُحُد گفتم: علي                   

تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علي


  با خدا گفتم: علي، شب در حرا گفتم: علي                

 تا پيام آمد بخوان «يا مصطفي»! گفتم: علي

ادامه نوشته

فعلا عنوان ندارد


فعلا حافظ قصد  هنر نمایی ندارد

درود...(ادب حکم می کند!)


 از چند وقت پیش براشون نوبت گرفته بودم. زرد و ضعیف شده بودند. دکتر یه نگاهی بهشون کرد و عینکش را نوک بینی ش گذاشت، ابروی سمت چپش را داد بالا و به پرونده و نتایج جدید نگاه می کرد. بعد با دست چپش پشت گوشش را خاروند و با دندوناش لب پایینش را گاز گرفت. با خودم گفتم: آب زرشک! این همه معطل شدن هیچ فایده ای نداشت، این همه علاف بودن بازم دردی از درد دل این خوشگلای من دوا نمی کنه!

 عینک را برداشت و شروع به چرخیدن اطرافشون کرد و به آسمان نگاهی انداخت و یک باره چشمش به من خورد، دوباره عینک را زد و به سمت من اومد. 

یا خدا! دو قدم عقب رفتم، ولی خودم را از تا ننداختم:" چی شد دکتر؟ جدیدا این طور شدند این مدت حالشون خوب بود نمی دونم چی شد این طور شدند! هیچ چیز بد بهشون ندادم، به چیز خاصی هم آلرژی ندارند، نتایجش را که دیدید..." 

"آلرژی که داره ؛ ولی من فکر می کنم شما هم باید ازمایش بدید بعضی از حساسیت ها اثر خودش را در دراز مدت نشون میده،صراحتا میگم شاید شما موجبه این ضعف شدید" 

من گهگداری در ضمیر خود و ناخود آگاهم این فکر مرور می شد ولی گقتن دکتر مثل این بود که توی یقه ام آب یخ بریزند؛ چاییدم! 

خلاصه یه مدت از یکیشون فاصله گرفتم، ولی مدام برای خوب شدنش دنبال دوا و درمونم و بهش سر میزنم، چون ت ح ر ی م هستیم پیدا کردنش سخته با هر کی هم قرار میذارم که کمک کنه، نمیاد. 

این یکی هم کسی را سراغ نداشتم ازش مواظبت کنه فعلا پیش خودمه، تقریبا تو خونه همش دنبالمه هر چند با کسی غریبی نمی کنه ولی هر جا باشه، من هستم . 

راستی دکتر گفت" نتایج قبلی و کنونی تضادی نشون نمی ده ولی من باز هم طبق داده های علمی جدید، تحقیقاتم را ادامه میدم"


ادامه نوشته