دقیقا باید همینطور باشد. یعنی اینطور که آدمیزاد دو تا زبان دارد انگار. یعنی؟

یعنی مثل وقتی که از مملکتت میروی بیرون و وسط خیابان هستی فارسی حرف میزنی.

یعنی اینطور که همه فقط یک سری صوت نامفهوم میشنوند.

مثلا انگار کن صدای ماشین است،یا صدای کلاغ.

یک‌ سری صوت است، بدون این‌ که هیچ ارجحیتی نسبت به صوت های دیگر داشته باشد.

همینطوری ‌هاست. یعنی؟ یعنی هر آدمیزادی برای خودش، زبان خودش را دارد.

می ‌آید، پیش شما مینشیند، درد و دل میکند،

ولی ته‌ تهش اگر خیلی باهوش باشید، یک سری لغت را بتوانید بفهمید حداکثر.

اگر هم باهوش نباشید که کلا یک ‌سری صوت نا مفهوم میشنوید. همین و همین.

حالا نه اینکه بخواهم چیز جدیدی بگویم ها،

ولی بخش درد دارش همین‌ جایی است که میگویی «نا مفهوم».

آدمیزادگان در نوع خودشان موجودات به غایت تنهایی هستند.

یعنی شما وقتی با نزدیک‌ ترینتان هم حرف میزنید، یک چیزهایی آن ته میماند، که منتقل نمیشود.

یک چیزهایی که خاص شما میماند و با خودتان میبرید توی گور.

یک ‌سری راز. یک سری حس. خلاصه که اینطور...!


پ.ن:این از نوشته های یه دوست بود که خب ازدنیای وبلاگش خداحافظی کرده

ولی من همیشه عاشقِ نوشته هاشم!

پ.ن:دلتنگی هم قشنگ است!فقط کاش یادمان می دادند که چطور باید با این همه دلتنگی ساخت...

پ.ن:لبخند عشق گوشه ای از نگاه خداست،تنها به نگاه او می سپارمت...(این تقدیمی به داداش بود)