آن کشته که بردند به يغما کفنش را

تير از پي تير آمد و پوشاند تنش را


 
خون از مژه مي­ريخت به تشييع غريبش

آن نيزه که مي­برد سر بي بدنش را


 
پيراهني از نيزه و شمشير به تن کرد

با خار عوض کرد گل پيرهنش را


زيبا تر از اين چيست که پروانه بسوزد
 شمعي به طواف آمده پرپر زدنش را


آغوش گشايد به تسلاي عزيزان 

يا خاک کند يوسف دور از وطنش را


خورشيد فروزان شده در تيرگي شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را