مجلس آخر...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
مردي كه مي رفت
و
مردي كه مي رفت
و
زني پشت سرش داد مي زد:
آرامتر برو پسر زهرا!
ظهر بود.
يكي بود و
هيچ كس نبود ...
...
از کنار خيمه های زنان كه برگشت،
آمد بين كشته ها، تن صاحبش را پيدا كرد. بو كرد.
رفت طرف فرات. توی آب فرو رفت و ديگر كسي اسب خونی را نديد...
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ ساعت 22:4 توسط حسین پرنیان
|