مجلس چهارم...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان
...
...
"مردي كه سود نداشت1"
"فايده، كلمه اي اين همه بي معني نشده بود كه ظهر آن روز شد".
مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم".
پسر رسول نشسته بود كنار تن خوني آخرين نفري كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاك و عرق بود.
مرد گفت: "تنها دو تن از يارانت مانده اند، پايان معلوم شده".
پسر رسول چيزي نگفت.
صداي مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودي نيست آقا! بگذاريد بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت: "كاش زودتر رفته بودي".
لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبي نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده مي گذري؟"
از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خوني آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه لاي خيمه ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد....
1.ضحاك ابن قيس مشرقي
+ نوشته شده در جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 17:0 توسط حسین پرنیان
|