به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

"مردي كه سود نداشت1"


"فايده، كلمه اي اين همه بي معني نشده بود كه ظهر آن روز شد".

مرد گفت: "پسر رسول! با تو عهد كرده بودم تا فايده دارم بمانم".

پسر رسول نشسته بود كنار تن خوني آخرين نفري كه رفته بود ميدان و سر و رويش غرق خاك و عرق بود.

مرد گفت: "تنها دو تن از يارانت مانده اند، پايان معلوم شده".

پسر رسول چيزي نگفت.
صداي مرد آهسته تر شد: "در ماندن من سودي نيست آقا! بگذاريد بروم".
پسر رسول سر بلند نكرد. فقط گفت:‌ "كاش زودتر رفته بودي".

لحنش ناگهان نگران شد:
"اسبي نمانده از اين سپاه عظيم چه طور پياده مي گذري؟"

از همان جا كه نشسته بود، كنار تن خوني آخرين يار، ديد كه مرد سود و زيان، اسبش را پيش تر لابه لاي خيمه ها پنهان كرده. ديد كه مرد سوار شد و ديد كه دور شد....

1.ضحاك ابن قيس مشرقي