مجلس سوم...
به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

"مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت"1
به آنكه طناب دور گردنش مي انداخت، به آنكه به اسيري او را سوار اسب مي كرد، به مردي كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياده كند، به مردمي كه ايستاده بودند به تماشا،
به هر كسي كه آنجا بود التماس مي كرد:

"مردي كه صبح امير بود، شب كسي را نداشت"1
به آنكه طناب دور گردنش مي انداخت، به آنكه به اسيري او را سوار اسب مي كرد، به مردي كه تازيانه بالا برده بود تا تنش را سياده كند، به مردمي كه ايستاده بودند به تماشا،
به هر كسي كه آنجا بود التماس مي كرد:
"به حسين(ع) بگوييد، مسلم گفت: "نيا! مسلم گفت نيا".
به زني كه دلش رحم آمده بود و آبش داده بود، به رهگذراني كه نمي شناخت، حتي به بچه ها مي گفت.
شمشير بالا برده بودند گردنش را بزنند، به مردمي كه پايين دارالاماره منتظر ايستاده بودند سرش پايين بيفتد التماس مي كرد:
"يكي را روانه كنيد به حسين بگويد كه نيا".
1.مسلم ابن عقيل
+ نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۲ ساعت 18:0 توسط حسین پرنیان
|