ارباب مهربان...
غلامش را برای کاری صدا زد1. جوابی نشنید. برای بار دوم و سوّم صدایش زد، باز هم جوابی نیامد.
جلوتر رفت و پرسید: پسرم! نشنیدی صدایت میزدم؟!
- چرا شنیدم.
- پس چرا جوابم را ندادی؟!
- چون از شما نمیترسم!
دستهایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا شکرت که غلامِ من از من نمیترسد.
خواستم بگویم همهی این بارهایی که من را صدا زدید و نیامدم و گوش نکردم و سربهراه نشدم، دلیلش همین بوده، خیلی مهربانید، از شما نمیترسم!
1- حضرت علیبنحسین؛ امام سجّاد(ع)
کنیزک فقط شاخه گلی داده بود
آزادش کردید و گفتید:
خدا ما را این طور ادب کرده که "اذا حیٌیتم بتحیٌه فحیٌوا باحسن منها"*
.
.
.
شاخه گل "سلام"م ،تقدیم به شما
چشمداشتِ آزادی ندارم
ولی
چشم ِتر را که نمی شود از شما پنهان کرد...
* آیه هشتاد و شش،سوره نساء(و چون به شما درود گفته شد شما به صورتی بهتر از آن درود گویید.)
** حکایت کنیز و شاخه گلش را از کتاب "زندگانی امام حسن مجتبی،تألیف رسولی محلاتی برداشتم.
پ.ن:
از تو چیز زیادی نمی خواهم
فقط بگذار صدایت کنم