همین ام دیگر


درود به ... (هیچی ولش کنید)


 همین ام دیگر

  چه تکانی؟

  چه مژه بر هم زدنی؟

  این پا و آن پا کردنی؟

  دست روی دست گذاشته ام

  صدا از صدایم در نمی آید

  نگاهم خیره به پایین، کمی به چپ

  لبخندی محو به گوشه ی لب

  نشسته ام روی این سکو

  پیراهن بلند رنگی، صندل های تابستانه

  کلاهِ گلدارِ لبه پهن

  حتی در زمستان و برف و بوران...



ادامه نوشته

قایم موشک


درود به جدی ترین بازی ای که تو شوخی َش گرفتی!


گم شدی!

بازی را جدی گرفتی؟

قرار بود یک قایم موشک ساده باشد!

قرار نبود میانه بازی بزرگ شوی

گرگ شوی

به ندانم کجاها سربگذاری

قرار نبود من همه جا را بگردم

هی نبینم ات

خسته شوم

بنشینم کنار دیوار

زار زار...

و توآن قدر دور

که صدایم

از این گوشه کنارها

موموی گربه گرسنه ای هم نباشد

به خاموشیِ گوش هات

 

حق داری

گرگ ها و گربه ها را

چه دخلی به هم؟

جز همین دو حرف مشترک

که آن هم گُر می اندازد

به آتش بازی

نه یادآور دو کلام حرف مشترک است!

 

فقط این گرگ ها

گاهی

بد چنگ می کشند به دل گربه ها...


بالا و پایین


درود به حس ِ حساس ِ پر احساسِ من ِ تو...



مثل قرصی که بدون آب بالا بیندازی

تلخ است و گلوگیر

نگاهت

هنگام شانه بالا انداختن...


پایین بینداز ابروها را

و بخند!

روزگار بالا و پایین زیاد دارد

اما سرانجام

یک روز همه چیز

                              روی خط صاف می رود...


بغض بی گریز


درود به جذر و مد آب به هنگام دیدن روی ماه تو

 

نه!

نمی آید 

بالا نمی آید

بالا نمی آید این نفس

                           بی تو

 

پایین؟

مگر می رود این بغض بی گریز

که گره خورده جایی میان سیب زارها و نی زارها

در ازدحام گلوگیر خار خارها و زار زار ها

حتی این قطره آتش خونرنگ

که مانده است در جراحتگاه بین مژه ها، گل ها و زخم ها

 

نه می افتد

نه می خشکد

همه چیز ساکن است

بی حرکت

 

درست مثل خودت

که نه می روی

                     نه میایی

 

تیله هایی که جا گذاشتی



درود به ناشناخته هایی از جنس رویا


نه تو مرا می شناسی

نه من تو را رد می شویم از کنار هم

نه برق چشمان تو مرا می گیرد

نه اندوه نگاه من تو را

 

اما اگر شبی نیمه شبی

در کوچه ای ؛ پس کوچه ای

زنی را دیدی

که نمی خندد

که لبهایش پر از پچ پچه بود

 

کمی بایست

کمی شک کن

شاید این من باشم

که دارم دوباره و همواره

تیله هایی را می شمرم

که در دست هام جا گذاشته ای

 

از تو چه پنهان

می ترسم گمشان کنم


                                شب ها خشک بخوابند چشمانم



فالگیر


درود بر نقاشِ نقش تو 



در نقش ها تو را ندید فالگیر

تو میان جانی

نه درون فنجان...

 

 ******

 

فالگیر گفت همه چیز تمام شده....


تمام فنجان ها را می شکنم

و بعد از این در

در کاسه ی دلم

قهوه می نوشم...

 

 

ماجرا


 درود بر پایان مقدمه؛ اول شروع قصه من و تو


تو

ماجراجو نیستی

تو

ماجرایی!

مرا می کشانی در خود و

می پیچانی و

پیش می بری


خدا می داند

به کجا ختم می شویم

به خیر ؟

              یا به بله


 

م ن:... (کاش نقطه چین بیان کند، ناگفته های ِ سخت گفتنم را)

با چنگ و دندان...


درود ... 


ته نخ را گره می زنم


و با دندان از پیرهن جدایش می کنم


همیشه بعد از گره زدن


باید جدا کرد


همیشه بعد از گره خوردن


باید جدا شد


                                   آن هم با چنگ و دندان...


م .ن: برای منِ شما ...


تصادف...


درود به شکسته هایی که ارزشش را با جان باید برابر دانست


من که داشتم مسیر خودم را می رفتم


او ناگهان منحرف شد


و به من برخورد کرد


البته خسارت سنگینی نبود


او آیینه ی دلش شکست


                                         من چراغ قلبم خورد شد...



آدم و حوا


درود برپدرم که آدم است و بر مادرم که هوادار اوست

مگر می توانستند آدم و حوا

سر از این بازی بپیچند؟

نمایشنامه را

خوب یا بد

خدا نوشته بود

و آنها

مثل بچه ی آدم

باید در آن بازی می کردند

و گرنه آدم هایی نبودند

که بخواهند

این طور با زندگی آدم ها

بازی کنند

فقط ای کاش

شیطان فرشته ی خسته تری بود

و درست

لحظه ی قبل از وسوسه

به سرش می زد از صحنه ماجرا بیرون برود

گوشه ای بشیند

سیگاری بگیراند به دِرازای ابد

و به گونه های گندمگون حوا

فکر کند...

نمایش به هم می خورد

 وپرده ها فرو می افتد

آدم برفی هاوآدم بارانی ها



درود بر حقیقـتـــــــــــــــــــــــــ  ِ دلِ شما


آدم برفی ها

خیلی زود

می زنند زیر همه چیز وشانه خالی می کنند از خود

وبعد

آب می شوند

 می روند توی زمین

بی هیچ اثری بر هیچ کجا

مگر شاید شال گردن قرمز بی رمقی

در گوشه ی باغچه خشکیده

 

آدم بارانی ها اما

نه آب می شوند نه بخار

نه ترسی از پرخاش نور دارند

نه سَر و سِری با باد

می توانی دلت را

به قطره های گوشه ی چشمشان

قرص کنی

و گوش ات را

به چکه های خنده شان خوش

می توانی یک ابر تمام در آغوششان بمانی

بی آنکه خیس شوی...