بغض بی گریز
درود به جذر و مد آب به هنگام دیدن روی ماه تو
نه!
نمی آید
بالا نمی آید
بالا نمی آید این نفس
بی تو
پایین؟
مگر می رود این بغض بی گریز
که گره خورده جایی میان سیب زارها و نی زارها
در ازدحام گلوگیر خار خارها و زار زار ها
حتی این قطره آتش خونرنگ
که مانده است در جراحتگاه بین مژه ها، گل ها و زخم ها
نه می افتد
نه می خشکد
همه چیز ساکن است
بی حرکت
درست مثل خودت
که نه می روی
نه میایی
+ نوشته شده در پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ ساعت 18:0 توسط مطهره نجاری
|