به نام خداوندِ بخشنده ی مهربان

...

سیستم آموزشی مملکتم را نمی بخشم که خیلی از حقایق را پیش از آن که روحم بتواند درکی از آن ها داشته باشد به شکل معلومات به خوردم دادند. نگذاشتند چیزهای بزرگ را در وقت خودش کشف کنم و از تر و تازگی کشف های جدید لذت ببرم. این ماجرا در تعلیمات دینی بیش از هر درس دیگری آزارنده بود. داستانهای اولیا و بزرگان خدا را وقتی برای ما گفتند که اصلا رازهای پنهان در این روایتها را نمی فهمیدیم.

پرسشهای آخر یکی از درس های دینی یادم هست.

 سوال یک : - آن زنی که تا صبح برای همسایگانش دعا کرد چه کسی بود؟ -

می نوشتیم: فاطمه و معلم با خودکار قرمز جلوی آن یک سین بزرگ می گذاشت یا یک عین پرانتز دار.

سوال دو: پسری که بیدار مانده بود ( منظورشان امام حسن بود فقط می خواستند کمی سخت گرفته باشند ) به مادرش چه گفت؟

می نوشتیم گفت مادرجان من همه شب، دعاهای شما را گوش کردم، شما اصلا برای خودتان دعا نکردید؟

 سوال سه: آن زن به پسرش چه جوابی داد؟

 -گفت پسرم! اول همسایه، بعد خانه.

وقتی بچه دبستانی بودیم این داستان، اصلا عجیب نبود. فقط فکر می کردیم آن پسر که در سن و سال ما بوده چقدر زیاد بیدار مانده بود، اگر ما بودیم همان جمله اول و دوم خوابمان برده بود. در آن سادگی کودکی، این داستان هیچ راز و رمزی برایمان نداشت... نمی دانستیم آدم وقتی بزرگ می شود چقدر خودخواه می شود تا بفهمیم آن مادر(بذارید همین جا از آن کتاب ها جدا شویم...) چه کار عجیبی می کرده.

حالا بزرگ شده ایم.حالا از صورت شستن صبح در آینه تا مسواک پیش از خواب فقط یک گزاره ساده هست که روز ما را تعریف می کند: - اگر این را بدهم تو به من چه می دهی؟ - همین! تمام راز های زندگی ما پشت بده بستان پنهان می شوند. ما همان انسانهای اولیه ای هستیم که می دانیم معامله یعنی همه چیز. می دانیم حتی دوست داشتن را می شود یک بعد از ظهر در یک بازار فصلی کنار تخم مرغ و سبد و کت پشمی معامله کرد و نوع دیگری از آن را گرفت. ما حالا بزرگ شده ایم و می دانیم واقع گرایی، یعنی جاده های دوطرفه، ترازوهای دو کفه، سبک سنگین کردن های بی پایان، حساب حساب و کاکا برادر، سود سود سود.

 تازه بعد این همه سال، داستان آن مادر، مادرِ سوال یک، برایمان عجیب شده. چرا باید در پنهان شبی، تا صبح، به مردمی که دوست هم نیستند فقط دیوارهایی نزدیک به خانه او دارند، دعا کند؟ این با گزاره ساده روزهای ما نمی خواند. این را که می دهد در مقابلش چه می گیرد؟

 

- انسانها ! ای همسایگان ناشناس! شما را شریک می کنم نه فقط در دارائی و توانم که حتی در اینها هم شائبه آینده ای هست که شاید بفهمید من بوده ام که کمک می کردم. مخفی ترین صدقه ها برای ارضای خیرخواهی دل من کم اند. به اندازه کافی از خودخواهی تطهیرم نمی کنند. همسایگان من! من شما را در پنهانی ترین لحظه هایم شریک می کنم. در آرزوهای قلبی ام! در دعاهایم!-

 

ما اصلا این را نمی فهمیم. برای ما که خودخواهی تنها موتور جلوبرنده روز است، دل این مادر گنگ و ناواضح است. از این مادر دوریم همان قدر که از شکوه بخشیدن و عشق ورزیدن دوریم.

 چرا؟ واقعا چرا به مردمی که حتی دوست هم نبودند دعا می کرد؟ - خنده دار است که کتابهای دینی، موقعی این درس را برایمان گفتند که این سوال، اصلا برایمان مطرح نبود. درس «همسایه» فقط سه تا پرسش داشت و این پرسش چهارم، این چرا، این مهمترین پرسش، در آخر درس نبود.


پ.ن:بگذریم...