تلخ راست...
"با سر
رفتهام توی دیوار، تقصیر خودم بوده، تقصیر تنگی چشمهایم شاید، تقصیر کودکانه
نگاه کردنم، تقصیر ساده دلی یا خنگی یا یک همچین چیزهایی. ولی هرچه بوده
تقصیر خودم بوده که به قول شاعر، تو که بد نمیشوی.
سرم
ضربه خورده، مخم جابه جا شده، هرچه حس بوده یک جا از قلبم رفته، قلبم چمدان
بسته و مثل این زنهای توی فیلمها که جمع میکنند و میروند خواسته
برود، رفتم دم در یقهاش را گرفتم و گفتم:کجا؟؟ چشمش خیس بوده و سعی کرده
گریه نکند جلوی من، اما هقهقاش را نتوانسته قورت بدهد. گفتم کجا احمق
جان؟ حرف نزده. گفتم این راهش نیست، بیا برگرد و بتمرگ سرجایت. خلاصه از وسط
راه برش گرداندم به خیال خودم.
اما
نه، قلبی که بار ببندد و برود، رفته است. بعدش هرچه باشد ادای ماندن و تپیدن
است، حتا اگر بگوید "توکه بد نمی شوی" دیگر از آن "تو که بد نمی شوی"ها نمی
شود..."
این را قبلترها یکی، جایی نوشته بود، فهمیده ام که چند خط آخرش چقدر راستاند...
پ.ن: خستگی هایم را می شویم و گیره شان میزنم به دلخوشی های ساده ، مبادا پخش دلم شوند!